زندگی نامه آخوند ملاعباس تربتی



 

ولادت

مرحوم حاج آخوند ملا عباس تربتی در سال 1288 قمری مصادف با 1250 یا 1251 شمسی و در پانزده کیلومتری شرقی تربت حیدریه ، ده « کاریزک ناگهانی‏ها» متولد گردید و تا حدود چهل سالگی ساکن آن ده بود.

والدین

حاج آخوند ، فرزند مردی به نام «ملا حسینعلی» اهل «کاریزک » و زنی به نام «شیرین» از اهالی «قاین» بود.
اطلاعات چندانی از والدین حاج آخوند در دست نیست ؛ اما نقل شده که حاج آخوند از از خوبی، دیانت، خانه داری، حلم و بردباری، کاردانی، تمیز کاری و دقت مادرش بسیار تعریف می‏کرد ونمی‏شد نام مادرش را ببرد و اشک در چشمانش نیاید.

تحصیلات و ازدواج

در سن شش یا هفت سالگی، پدرش او را نخست به مکتب ده، سپس برای تحصیل به شهر تربت فرستاد و نزد مرحوم «حاج ملا عبدالحمید» مقدمات صرف و نحو عربی را به خوبی و با دقت تمام فرا گرفت .
اغلب اوقات شب و روز ایشان به فراگرفتن درس و بحث و تکرار و عبادت و فراگرفتن مسائل دینی و خواندن کتب دینی در مواعظ و شرح حال انبیاء و اولیاء و عباد و زهاد می‏گذشت و همه اینها به حکم طبیعت خودش و بدون اجبار دیگری بود.

پس از طی مقدمات، به تحصیل سطح فقه و اصول پرداخت و پس از مدتی به مشهد رفته، روزها را کار کرده و شبها درس می‏خواند .
بعد از این مدت به ده خود بازگشته و به کمک پدر خود در کار زراعت مشغول شد و در هنگام فراغت به گفتن مسائل دینی و موعظه کردن مردم می ‏پرداخت ، در این مدت نیز با همسری اهل روستای « مزدگرد» (در سه کیلومتری جنوب تربت) ازدواج کرد .

کار و تحصیل

پس از ازدواج و آسوده گردانیدن خیال پدر در کار زراعت، به منظور ادامه تحصیل ، هر پنج شنبه چند قرص نان خانگی تهیه کرده،و همراه کتابهایش بعد از خواندن نماز ظهر و عصر پیاده به طرف خانه عالمی که متن کتابهای فقه و اصول را درنزد او می‏خواند به راه می افتاد .
شب جمعه و روز جمعه تا ظهر، از استاد به اندازه یک هفته از کتابهایی مانند « معالم» و « قوانین» در اصول و « شرح لمعه» و « شرایع » در فقه درس می‏گرفت، و ظهر جمعه پس از ادای نماز به سوی ده باز می‏گشت، و از فردا ضمن اشتعال به کار زراعت به حاضر کردن درسها می ‏پرداخت تا پنج شنبه دیگر که دوباره به محضر استاد برسد .


انتقال به شهر

در تمام این ایام، عبادات ، نماز شب و روزه‏ ها همچنان جریان خودش را داشت، در کاریزک و در روستاهای دیگر نیز به کارهای دینی ، مجالس و منابر مردم رسیدگی می کرد بی آنکه در برابر آنها چیزی قبول کند.
زمانی که مرحوم «حاج شیخ علی اکبر تربتی» که از شاگردهای مجتهد حوزه درس مرحوم «آخوند ملا محمد کاظم خراسانی» بود از نجف به تربت حیدریه بازگشت ، مرحوم ملا محمد کاظم او را به عنوان «مجتهد جامع الشرایط» معرفی کرد.

حاج آخوند در درس « کفایة الصول» ایشان حاضر می ‏شد ، مرحوم شیخ علی اکبر پس از آنکه با احوال حاج آخوند آشنا می ‏شود ارادت زیادی درباره او پیدا می‏ کند و اصرار می‏ ورزد که زندگی خود را از ده به شهر تربت منتقل کند.
اما حاج آخوند برای رعایت حال پدرش عذر می‏ آورد. پس از آنکه پدرش فوت می‏کند مرحوم حاج شیخ علی اکبر مطلبی می‏گوید که در حاج آخوند خیلی مؤثر می‏شود :
ترویج دین بر شما واجب است و این کار در شهر بیشتر میسر است.

در این هنگام حاج آخوند تصمیم گرفت که به تربت منتقل شود و این در سال 1289 هجری شمسی واقع شد.
پس از انتقال به شهر، مرحوم شیخ علی اکبر به وی تکلیف کرد که به جای او در مسجد به نماز بایستد و امامت کند.
حاج آخوند با دلیل علمی امتناع کرد، ولی شیخ علی اکبر با جواب علمی ایشان را قانع کرد که بر شما از لحاظ دینی واجب است که این کار را بکنید.
خود مرحوم حاج شیخ هم گاهی در هنگامی که حاج آخوند مشغول نماز بود می‏ آمد و به وی اقتدا می‏کرد.

سفر کربلا

در سال 1287 شمسی، با کاروان ، پیاده به کربلا رفت و این سفر هفت ماه طول کشید. روزی که بازگشت، مرد و زن همگی جمع شدند، به طوری که در خانه جای نشستن نبود.


سفر دوم کربلا
مرحوم راشد نقل می‏ کند :
در سال 1298 هجری شمسی، با کاروان به همراه حاج آخوند عازم کربلا شدیم که 5 ماه و 20 روز طول کشید. و گاهی پدرم یکی از پیاده ها را بر آن سوار می‏کرد.

پدرم همان برنامه نمازهای پنجگانه را در اوقات سه گانه با همان دقت و طمأنینه و منبرهای بعد از نماز (البته به طور مختصر) داشت.
از هر منزل که راه می ‏افتادیم، آخرین نفر بود که به راه می ‏افتاد تا مطمئن گردد که همه هستند، و با اینکه او قافله سالار نبود، تفقد حال همه را می‏کرد، چرا که این را وظیفه ی دینی و اخلاقی خود می ‏دانست.
بسا می ‏شد کسانی از اهالی منزلهای میان راه، حالت نماز خواندن او را می‏دیدند و سخنان ساده و بی ریا و مؤثرش را می‏شنیدند و مجذوب او می‏شدند؛ و از این رو در بعضی از منازل بین راه کربلا نیز معتقدانی داشت.


حج

حاج آخوند در سال 1306 هجری شمسی عازم مکه معظمه شد؛ با اینکه احتمال داشت به ایشان گذرنامه داده نشود با این حال از اینکه به طور غیر قانونی برود امتناع ورزید و گفت: من چنین کاری نمی‏کنم. با آن که بی نهایت اشتیاق زیارت مکه را دارم ولی بر خلاف معمول و قانون حاضر نیستم. ایشان در سایر کارها نیز همین طور بود.


سراسر زندگی پر بار ایشان مملو است از فداکاریها ، پایبندی به دستورات شرعی و رسیدگی به احوال مردم که بسیاری از آنها به ما نرسیده است .
و سرانجام بعد از عمری خدمات شایسته و ماندگار ، به دیدار حق شتافت .

رحلت

مرحوم راشد نقل می کند :
پدرم در روز یکشنبه 24 مهرماه سال 1322 شمسی هجری مطابق با 17 شوال سال 1362 قمری هجری در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته از دنیا رفت .
نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند و حالت احتضار بر او دست داد و پایش را به سوی قبله کردند و تا آخرین لحظه هوشیار بود و آهسته کلماتی می‏ گفت، مثل این که متوجه جان دادن خودش بود و آخرین پرتو روح با کلمه لا اله الا الله از لبانش برخاست.
حدود دو سال قبل از فوت بیمار شدند و در این مدت گاهی در تربت و گاهی در مشهد بودند. حاج آخوند، در تربت حیدریه، در خانه شخصی خود، همان اتاق و محلی که نماز شبهای بسیاری خوانده و «العفو» گفته بود و گریسته بود از دنیا رفت.

دفن
جنازه حاج آخوند، در مشهد مقدس در آخرین غرفه صحن نو حرم امام رضا علیه السلام (در آن زمان) در زاویه شمال غربی به خاک سپرده شد و چنانکه وصیت کرده بود این آیه قرآن بر سنگ قبرش که بر دیوار آن غرفه نصب شد نوشته شد: « و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید؛ و سگ آنها دستهاى خود را بر دهانه غار گشوده بود» (آیه 18 سوره کهف) و در زیر آن نوشته شده بود:
«مرقد بنده صالح خدا عالم عامل مرحوم حاج شیخ عباس تربتی پسر مرحوم ملا حسینعلی کاریزکی که هفتاد و اند سال عمر خود را به درستی و پاکی و زهد و عبادت و ترویج دین و خدمت به نوع گذرانید...»
و این شعر نیز نوشته شده بود: به تاریخش رقم زد، کلک سالک به حق دست ارادت داد عباس
بعداً سنگ قبر ایشان توسط حکومت وقت خراب شد و بعد از انقلاب آستان قدس رضوی سنگ قبر جدیدی بر مزار حاج آخوند ملا عباس تربتی نصب کرد. اما عبارات روی این سنگ، عیناً همان عبارات حک شده بر روی نخستین سنگِ مزار آن مرحوم نیست.





عظمت حاج آخوند

یکی ازفرزندان مرحوم آخوند ملا محمد کاظم خراسانی نقل می‏ کرد :
در زمستانی در راه مشهد برفگیر شدیم و در قهوه خانه ‏ای ماندیم.
شب فرار رسیده بود که اتومبیلی از طرف مشهد رسید و چهار نفر از جوانان پولدار خوشگذران مشهد که چهار خانم با خود داشتند به سبب برف و تاریکی به همین قهوه خانه پناه آوردند.
آمدن آنها در آن شب، بزم عشرتی مجانی برای مسافران به وجود آورد. جوانان بطریهای مشروب و خوراکیها را چیدند و زنها بعضی به خوانندگی و بعضی به رقص پرداختند.
در گرماگرم این بساط ، در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند با سه چهار نفر که از تربت به مشهد می‏رفتند و مرکبشان الاغ بود از ناچاری برف و تاریکی شب، رو به همین قهوه خانه آورده بودند و از صاحب قهوه خانه اجازه می‏خواستند که به آنها جایی بدهد و او گفت سکوی آن طرف خالی است.
من با مشاهده این وضع هراسان شدم و گفتم که نکند یا از از جانب حاج آخوند نسبت به اینها تعرضی بشود یا از جانب اینها به آن مرد اهانت شود و آماده شدم که اگر خواستند به حاج آخوند اهانت کنند در مقام دفاع برآیم؛ هر چه بادا باد.

اما حاج آخوند وارد قهوه خانه شد به طوری که گویا نه کسی را می‏بیند و نه چیزی می‏شنود و به سوی آن سکو رفت و چون نماز مغرب و عشا را نخوانده بودند طرف قبله را پرسیده و به نماز ایستاد ، آن چهار نفر به وی اقتدا کردند.
من هم غنیمت دانستم، وضو گرفتم و اقتدا کردم. چند نفر دیگر نیز از مسافران از بزم عشرت رو برگردانیده و به صف جماعت پیوستند. قهوه ‏چی نیز گفت: غنیمت است یک شب اقلا نمازی پشت سر حاج آخوند بخوانیم. خلاصه وقتی که از نماز فارغ گشتیم از جوانها و خانمها اثری نبود. بساط خود را جمع کرده بودند و نفهمیدم در آن شب برفی به کجا رفتند.

فکر باز
مرحوم راشد نقل می کند :
در سال 1322 شمسی، برای زیارت و نیز عیادت مرحوم حاج آخوند، با همسرم به مشهد رفتیم.
اوایل رجعت چادر بود، اما هنوز کاملاً رجعت نکرده بود؛ همسر من مانتو می‏پوشید و روسری بزرگتری که کاملاً او را می‏پوشاند.
روزی مرحوم حاج آخوند می‏ خواست به حرم مشرف شود. همسر من گفت که من نیز همراه او می‏ آیم.
من گفتم: تو چادر نداری، خوب نیست همراه پدرم باشی. پدرم متوجه گفتگوی ما شد و گفت که کو ببینم لباسش چگونه است؟
چنان می‏نمود که تا آن وقت درست به این زن که عروسش بود و محرم، نگاه نکرده بود. همین که او را با مانتو و روسری دید گفت:
«این که پوشیده تر از چادر است. بیا بابا سوار شو» و او را در کنار خود در درشگه نشانید.

فقط خدا
باز از مرحوم راشد نقل شده است :
در سال 1300 شمسی، ماه رمضان، مردم مشهد پدرم را به اصرار در مشهد نگه داشتند.
آن ماه، در مسجد گوهرشاد، نماز ظهر و عصر را می‏خواند و سپس به منبر می‏رفت. مردم بسیاری به وی اقتدا می‏کردند و اغلب از سرشناسان متدین در مشهد بودند.

این گذشت تا سال 1318 که پدرم به سببی از تربت به کاریزک برگشته بودند. در بهار آن سال باران زیاد شده بود و بسیاری خانه ها که خشتی بودند خراب شده بودند. از جمله مسجد ده ریخته و فقط بخش مختصری از آن سالم بود.
پدرم زیر همان قسمتی که نیم فرو ریخته (و نیم سالم) بود، حصیر را پاکیزه کرده بود و سه نوبت نمازش را همانجا می‏خواند.
روزی پدرم برخاست و وضو گرفت و به مسجد رفت. من نیز غنیمت دانستم که نمازی پس از چند سال با آن مرد بخوانم.
به مسجد رفتم؛ از جانبی وارد شدم که او مرا ندید و آهسته جلو رفتم. در رکعت دوم نماز بود و خدا می‏داند که میان این نمازش در حال تنهایی در میان آوارهای فروریخته ی مسجد این ده، با آن نمازی که در مسجد گوهرشاد به او اقتدا کردم، و نیمی از صحن مسجد گوهرشاد و تمامی یک شبستان از جمعیتی که به او اقتدا کرده بود پر بود، از لحاظ طمأنینه و قرائت و همه ذکرهای واجب و مستحب ذره ‏ای تفاوت وجود نداشت.



نماز روی یخ


مرحوم راشد نقل می‏کند:
اواسط زمستان بود که هیزم ما تمام شد. پدرم عازم کاریزک گشت که هیزم بیاورد. مرا نیز با خود برد.
بعد از دو شب، یک ساعت به اذان صبح مانده از کاریزک برای رفتن به تربت به راه افتادیم. زیرا اگر می‏ماندیم تا آفتاب برآید، یخ زمین باز می‏شد و راه پیمودن با الاغ در میان گل، کار دشواری بود.
شب بسیار سردی بود؛ سردی هوا گوش و گردن و دست و پا را می‏سوزاند. دو الاغ داشتیم که یکی را هیزم بار کرده بودند و خورجین را بار دیگری کرده و مرا روی آن سوار کردند.
مردی بود به نام « شیخ حبیب»، از دوستان و مریدان پدرم، که تا روستای «حاجی آباد» که سه کیلومتر با کاریزک فاصله داشت همراه ما آمد.
در فاصله کاریزک تا حاجی آباد، پدرم همچنانکه پیاده می‏آمد، نماز شبش را خواند. چون به حاجی آباد رسیدیم، صبح دمید و در آن هوای سرد و باد تندی که می‏ وزید، روی آن زمینهای یخ زده که بدن انسان را خشک می‏کرد، مرحوم حاج آخوند جلو ایستاد رو به قبله و شیخ حبیب به او اقتدا کرد.
نخست اذان گفتند و سپس اقامه و نماز صبح را با همان طمأنینه و خضوع و توجهی خواند که همیشه می‏خواند، در حالی که از چشمان من از شدت سرما اشک می‏ریخت و دانه‏ های اشک روی گونه هایم یخ می ‏بست...

از خود گذشتگی

مرحوم تهرانیان می‏ گفت:
در مکه دست مرحوم حاج آخوند از پنجه تا بازو ورم کرد و درد شدید داشت. با این حال طوافهای متعدد انجام می‏داد برای یکی یکی خویشاوندان و دوستان زنده و مرده.
با همان دست دردمند، به نیابت بیش از هفتاد هشتاد نفر نماز طواف نساء خواند. هر کس می‏آمد و می‏گفت به نیابت من هم دو رکعت نماز بخوانید می‏خواند، حتی برای کسانی که نمی‏نشناخت.


همراهی در سفر

در بندر سوئز، سوار ترن شده بودند که یکی از همراهان حاج آخوند در سفر (حج) را گرفته و پیاده کردند.
مرحوم حاج آخوند که تمام اثاثش در ترن بوده، در حالی که ترن آماده حرکت بوده، پیاده شده و همراه او می‏رود.
ایشان می‏گفت: «من دیدم که این آدم غریب که زبان هم نمی‏داند ممکن است از بین برود. من هم کاری از دستم بر نمی‏آمد. اما گفتم اقلاً او را تنها نگذارم».

آنها را می ‏برند و از مرحوم حاج آخوند می‏پرسند: شما هم با این آدم همدست بوده ‏اید؟ می‏گوید: نه.
می‏پرسند: چرا آمدی؟
می‏گوید: برای این که او تنها نباشد چون همسفر من است.
می‏گویند: شما آزاد هستید بروید.
می‏گوید: اگر می‏خواستم بروم که نمی ‏آمدم.
نهایتاً هم ، او را آزاد می‏کنند و به رفقایشان ملحق می‏شوند.

نگاه نافذ
و نیز از مرحوم راشد :
روزی رو به چهارراه مخبر الدوله می ‏رفتیم، مرحوم حاج آخوند در جلو حرکت می‏کرد و من از دنبال، در نزدیک چهارراه پاسبانی جلو مرا گرفت و نگهداشت و مطالبه جواز لباس کرد در حالی که به پدرم که پیش از من حرکت می‏کرد و لباسش از لحاظ ظاهر روحانی تر از لباس شهری من بود معترض نگشت.
من گویا جواز همراه نداشتم... مرحوم حاج آخوند احساس کرد که من در پشت سرش نیستم، برگشت نگاهی کرد.
پاسبان گفت: تو با این آقا هستی؟ گفتم: بلی. گفت: برو و مرا رها کرد در حالی که من از اول نگران بودم که مبادا متعرض ایشان شوند.



توجه باطنی

در مشهد مقدس فلکه‏ای دور آستانه امام رضا علیه السلام احداث کردند و تحولاتی ایجاد کرده بودند که در آن زمان کارهای مهم و جالب توجه برای هر کس بود.
مرحوم راشد تعریف می‏کند :
من همراه مرحوم حاج آخوند از در غربی صحن کهنه بیرون رفتیم و... چون به بست بالا خیابان رسیدیم که دو دهانه فلکه در آنجا به هم می‏پیوست، گفتم: «این فلکه ‏ای است که احداث کرده ‏اند». مرحوم حاج آخوند نگاه نکرد.
از ایشان پرسیدم: «آیا نگاه کردنش گناه دارد؟»
گفت: « نه، گناه ندارد. ولی به همین اندازه حواسم پرت می ‏شود».



تقوا در جوانی
به مناسبتی حاج آخوند به فرزندش حسینعلی راشد گفت :
«پیش از آنکه با مادرت ازدواج کنم نام دختری را در کاریزک برای من برده بودند که ازدواج با او سر نگرفت و من هر گاه از کوچه آنها می‏گذشتم حتی به در خانه آنها نگاه نمی‏کردم».

فداکاری در زلزله سال 1301

در سال 1301 شمسی در تربت زلزله ‏ای رخ داد که در شهر و دهات جنوب شهر، بیش از هزار و هفتاد نفر جان دادند و ویرانی زیادی به بارآمد:


توجه به واجبات در هنگام مصیبت

زلزله هنگام سحر رخ داد و مردم به کوچه و خیابان ریختند .
از آن طرف هم باران شدیدی می‏ بارید. در این میان، حاج آخوند میان جمع رفته، مردم را متوجه می‏کند که نماز آیات بخوانند و نیز نماز صبحشان قضا نشود. در محلی، با فرش و گلیم و چادر، موقتاً سرپناه ناقصی در مقابل باران سیل آسا درست می‏کنند و مرحوم حاج آخوند، با نماز و دعا موجب آسایش خاطر مردم می‏گردد.


روحیه فداکاری و مدیریت
یکی دو ساعت از طلوع آفتاب گذشته، خبر ویرانی چند روستا در جنوب تربت را می‏دهند.
در این هنگام، حاج آخوند پیاده به راه افتاد، در برخورد با چند تن از تجار و کسبه به آنها می‏گوید:
چلوار و متقال و کرباس، هر چه دارید با سدر و کافور برای مردگان و خوراک و پوشاک برای زنده ‏ها زود بفرستید و پیغام می‏دهد که هر اندازه ممکن است، مردان با بیل و کلنگ، زود خودشان را برسانند و نان سفره خود را بردارند و کاه و جو برای مرکبهای خود بیاورند که حاجت پیدا نکنند از خانه ‏های اشخاص متوفی چیزی بردارند و از کاه و یونجه ه‏ایی که آنجاست و هنوز معلوم نیست مال کیست، به حیوانهای خود ندهند.
حاج آخوند حدود ظهر به روستاهای ویران شده می‏رسد و مردم هم پشت سر ایشان پیاپی می‏رسند.
خودش سه شبانه روز در آنجا می ‏ماند و مردم از شهر و روستاها ، بی مضایقه برای کمک می ‏شتابند؛ ولی چون هوا بو گرفته و منظره هول انگیز بود، طاقت نمی ‏آوردند که بیش از یک روز کار کنند و بعد از یک روز رفته، عده دیگری می ‏آمدند ، در حالی که حاج آخوند همچنان مشغول بود.
ایشان مردم را تقسیم می‏کنند در بیرون آوردن اجساد از زیر آوار، کندن قبر، بریدن کفن، و شستن اموات، و به هر گروه احکام و وظایف شرعی و آداب کار خود را توضیح می‏دهد.
ایشان به همه رسیدگی می‏کرد و بر همه جنازه ها شخصاً نماز می‏خواند و پس از دفن جنازه ها، بازماندگان را جمع کرده ، دلداری م ی‏داد و نصیحت می‏ کرد که سر تقسیم میراث منازعه نکنند، و احکام میراث را برایشان می ‏گفت.
غالباً صاحبان مصیبت همین که می ‏دیدند حاج آخوند بر جنازه ی متوفای آنها نماز خواند و در مراسم حاضر بود، نیمی از غمشان تخفیف می‏ یافت.
به این ترتیب در سه شبانه روز، یک هزار و بیست جنازه از مرد و زن و کودک، با آداب شرعی و رعایت همه احتیاطها، به خاک سپرده شدد و به احوال بازماندگان نیز رسیدگی گردید.
با دیدن این وضع، در مردم روحیه معنوی و توجه به خدا و درستکاری به وجود آمد ، طوری که حتی یک مورد نزاع سر تقسیم ارث در آن چند ده پیش نیامد.


خستگی ناپذیری

مرحوم «سید حسن مسگر» که همراه ایشان بود می ‏گفت:
حاج آخوند در آن سه شبانه روز نه غذا خورد و نه خوابید. همه آن فضا از عفونت چنان بود که کسی تاب نمی ‏آورد؛ به همین جهت مردم دسته دسته عوض می ‏شدند، اما او تمام این سه شبانه روز، از محل بیرون آوردن این جنازه به محل بیرون آوردن آن جنازه و از کنار این تخته مرده شویی به کنار آن تخته و از کفن کردن یکی به دیگر و از نماز خواندن بر این به نماز خواندن بر آن و از سر گور این و فاتحه خواندن بای این به گور دیگری و فاتحه خواندن برای او می ‏رفت تا کارها را به خوبی سامان داد و به شهر برگشت.



انجام تکلیف

خبر این ماجرا به تهران رسید .
رئیس الوزرا در برابر زحمتی که کشیده بودند، تلگراف تشکری زد. مرحوم حاج آخوند تعجب کرده بود که چرا تشکر می‏کنند ! ، می‏گفت: این وظیفه دینی ما و واجب کفایی بود و اگر نمی‏ کردیم، همه گناهکار بودیم.

نظر امام در مورد مرحوم حاج آخوند

از قول امام خمینی در مورد حاج آخوند نقل شده است :
«حاج آخوند ملا عباس آنچه را به عنوان تکلیف تشخیص داد عمل کرد، کار خودش را کرد، کاری به این نداشت که آنها خوششان می ‏آید و از او تبعیت می‏کنند یا نه.
چون کسی که اتکال به خداوند تبارک و تعالی دارد از این که تنها بماند ابداً نمی‏ترسد. من اگر فرض کنید در گوشه ‏ای، جزیره ‏ای، تنها بمانم و تمام مردم دنیا علیه من باشند اما تشخیص بدهم که تکلیفم اینست که فلان عمل را انجام بدهم یا ندهم، از این که عمل به تشخیص و تکلیف باعث چنان وضعی شده باشد ابداً ناراحت نیستم.»

تقدم دیگران

مرحوم راشد نقل کرده اند :
ایشان هیچگاه خودستایی نداشت و در حضور دیگران از خود یا فرزندانش بر سبیل ستایش چیزی نمی‏گفت.
روزی که برای دیدن من به تهران آمد... دو نفر از دانشجویان محل ما... همراه ایشان آمدند تا به خانه ‏ای که من در آن سکونت داشتم.
با آنکه پنج سال بود مرا ندیده بود و بر من حوادثی گذشته بود، همین که رسید و دستش را بوسیدم، رویم را بوسید و گفت: خوب هستید؟
گفتم: الحمد لله و نشست، تا مدت یک ساعت که آن دو دانشجوی محترم نشسته بودند فقط با آنها صحبت کرد و از احوال آنها جویا شد و تفقد و پرسش کرد و در حضور آنها با من صحبت نکرد و با آنکه از راه رسیده و خسته بود در همه این مدت دو زانو نشست. همین که آنها رفتند به پرسش از احوال من پرداخت. او چنان نبود که ملاحظه حال دیگران را نکند و فقط به فرزند خودش بپردازد.

فقط رضای خدا

و همچنین نقل شده از مرحوم راشد : پدرم هرگز به هیچ یک از ما راه و رسم دنیاداری نیاموخت.
همیشه به ما می‏گفت: در هر کاری خدا را در نظر داشته باشید. در هر جا که بودم هر نامه از او به دست من می‏رسید تنها سفارشی که در آن نامه بود همین بود که در هر جا هستی خدا را فراموش نکنی.

مرحوم حسینعلی راشد




کرامت واقعی
مرحوم راشد می‏نویسد:
مرحوم حاج آخوند به مادرم و به همه ما احترام می‏گذاشت.
ما را با کلمه شما خطاب می‏کرد و در بیشتر وقتها اگر می‏خواست تذکری بدهد و چیزی بفهماند به طور غیر مستقیم آن تذکر را می‏داد. مثلاً نمی‏گفت: «چنین کاری که کردی خوب نبود» بلکه می‏گفت: به نظر می‏رسد که آدم اگر اینطور بکند خوبست، چنین نیست؟ شما چه می‏گویید؟
در این کلمه اغراق نمی‏گویم که حاج آخوند یکپارچه ادب و معرفت بود و این ادب و معرفتش او را در نظر ما که افراد خانواده‏اش بودیم بزرگ کرده بود، نه نماز و روزه‏ اش.


استفاده از فرصت

مردم را نیکو می‏شناخت و می‏گفت:
«من به تجربه دریافته‏ ام که به مردم بسیار که بگوئیم، اندکی اثر می‏کند». برای همین از هر فرصتی برای موعظه مردم استفاده می‏کرد، به این امید که بلکه اندکی اثر کند.

مراعات حق الناس

مرحوم راشد نقل می‏کنند :
«در تمام عمر یک شاهی از وجوهی که نزد او می‏آوردند به ما نداد؛ حتی ما را چنان ترسانده و تربیت کرده بود که واقعاً اگر می‏خواستیم دست به آنها بزنیم خیال می‏کردیم دست به مار و عقرب می‏زنیم.»

و نیز جریانی را نقل می‏کنند که:
«مادرم پول خرد لازم داشت، یک پنج قرانی نقره می‏خواست خرد کند، به پدرم گفت: این پنج قرانی را با آن پولها (وجوه شرعیه) خرد کنید. پدرم گفت: با اینها خرد نمی‏کنم، بفرستید سر کوچه در دکان بقالی خرد کنید.»



احساس تکلیف

در دهه عاشورا در تربت نمی‏ماند و با اینکه مجالس بسیاری در تربت منعقد می‏گشت و اصرار به ماندنش می‏کردند، به کاریزک می‏رفت و می‏ گفت:
در شهر برای اداره کردن منابر و مجالس به قدر کفایت هستند ولی در این روستاها کسی نیست.
در مشهد دوستان و مریدان فراوانی داشت که اصرار می‏کردند مقیم مشهد شود و حاضر بودند برایش زندگانی مرفهی درست کنند و خود او هم به سبب مجاورت امام رضا علیه السلام و بودن علمای عالی مقام که می‏توانست از محضر آنها استفاده کند مسلماً به این کار مایل بود، لکن از لحاظ وظیفه شرعی که بر گردن خود احساس می‏کرد، حاضر نشد. زیرا می‏گفت:
در مشهد به قدر کافی علما و مبلغان هستند ولی در نواحی تربت مخصوصاً روستاها به اندازه کافی کسانی که به امور شرعی مردم برسند نمی ‏باشند.

مرحوم راشد احتمال دیگری هم برای این امر می ‏داد:
«من این احتمال را هم می‏دادم که ممکن است چون در شهر پاره‏ای مراسم بر پا می‏شود که ممکن است با نظر احتیاط آمیزی که او داشت که هر چیز باید موافق با موازین شرعی باشد درست نیاید و قدرت هم نداشت که مانع گردد از آن جهت رفتن به کاریزک و جلگه زاوه را ترجیح می‏داد».



نماز جماعت
حاج آخوند در تربت که بود، در هر مسجد که نماز می‏خواند، اغلب مردم موجه شهر در آنجا جمع می‏شدند و به وی اقتدا می‏کردند. بدین سبب آن مسجد با رونق تر از مساجد دیگر می‏ شد .
چون به سفر می‏رفت، و بعد از بازگشت می ‏دید دیگری در آن محل نماز می‏خواند، به هر مسجد دیگر که خالی مانده بود و امام نداشت، هر چند مخروبه و دور افتاده بود می ‏رفت و باز آن مسجد رونق می‏یافت. از این رو او غالباً سیار بود و کمتر مسجد ثابتی داشت.

استقامت و ایثار

مرحوم راشد نقل می‏ کند :
بسیار اتفاق می‏افتاد که برای امری (مثل روضه یا مراسم دفن) از خانه خارج می‏شد و تا شب دیگر او را نمی ‏دیدیم و ساعت چهار بعد از نیمه شب به خانه باز می‏گشت در حالی که بی سحری روزه گرفته بود و هنوز افطار نکرده بود؛ و سپس با نان خالی یا نان و کشک سائیده ی سرد، یا نان و آبی که برگه ی زردآلو در آن خیس شده بود افطار می‏ کرد و این برنامه ی یک روز یا دو روز نبود.
گاهی نیمه روز تابستان بعد از نماز و منبر و درس صبح، به خانه می ‏آمد تا اندکی بخوابد که در می ‏زدند.
ما می‏خواستیم جواب ندهیم تا این مرد اندکی استراحت کند که ناگهان خودش عبایش را که روی صورتش کشیده بود کنار می‏زد و می‏گفت: «ببینید کیست؟» و مثلاً کسی بود که برای ادای نماز میت یا دعوت به مجلس می‏آمد و مرحوم حاج آخوند بی تأمل بر می‏ خواست، تجدید وضو می‏کرد و می ‏رفت.


کرامت اهل بیت ( علیه السلام )
مرحوم راشد می‏ نویسند:
از جمله چیزهایی که ما (افراد خانواده) از او دیدیم و همچنان برای ما مبهم ماند یکی این است که... درست در روز یکشنبه هفته پیش از آن (یک هفته قبل از وفات) بعد از نماز صبح در حالت بیماری رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره ‏اش کشید.

ناگهان مانند آفتابی که از روزنی بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره ‏اش که به سبب بیماری زرد گشته بود متلالئ و شفاف گردید چنانکه از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می ‏شد .

تکانی خورد و گفت: سلام علیکم یا رسول الله. شما به دیدن این بنده بی مقدار آمدید.
پس از آن درست مانند این که کسانی یک یک به دیدنش می ‏آیند بر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و یکایک ائمه تا امام دوازدهم سلام می‏ کرد و از آمدن آنها اظهار تشکر می‏کرد.
پس بر حضرت فاطمه زهرا علیها السلام سلام کرد. سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: بی ‏بی من برای شما خیلی گریه کرده ‏ام.
پس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: « مادر از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی» و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت.
پس از آن روشنی که بر پیکرش می ‏تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه دیگر در همان ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم حق گشت.

در یکی از روزهای هفته ما بین این دو روز من به ایشان گفتم که ما از پیغمبران و بزرگان چیزهایی به روایت می ‏شنویم و آرزو می‏کنیم که ای کاش خود ما می ‏بودیم و می ‏فهمیدیم.
اکنون بر شما که نزدیکترین کس به من هستید چنین حالتی دیده شد. من دلم می‏خواهد بفهمم این چه بود؟
سکوت کرد و چیزی نگفت. دوباره و سه باره با عبارتهای دیگر تکرار کردم باز سکوت کرد.
بار چهارم یا پنجم بود که گفت: «اذیتم نکن حسینعلی»
گفتم: قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم. گفت: «من نمی‏توانم به تو بفهمانم، خودت برو بفهم»



منبع:سایت صالحین


نگاهی به زندگی و کار مرحوم حاج مرشدچلوئی


 

از جمله عباد مخلص خداوند سبحان ، عارف حکیم مرحوم حاج میرزا احمد عابد نهاوندی معروف به« مرشد چلویی» و متخلص به (ساعی) است .
کسی که به افق نبوت و ولایت دسترسی پیدا کرده و معلوم است که در دنیا چه رفتاری خواهد داشت .

نوه ایشان نقل می کند :
بعد از فوتش یکی از دوستان وی به من گفت:
مرشد به من فرموده بود:
« من سلمان زمان و اولیای خدا بودم که مردم مرا نشناختند».

ایشان می گفت :
«بهترین مردم، کسی است که به دیگران آزار نرساند. وقتی تو با کسی کاری نداشته باشی، مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد. هرچه بدی به انسان می رسد، از نفس بد خود اوست».



خصوصیات زندگی جناب مرشد

مرحوم مرشد، زندگی بسیار ساده ای داشت. اگر کسی او را نمی شناخت، متوجه نمی شد که او یک مرد استثنایی است.
خیلی ساده و بی آلایش زندگی می کرد. سه بار ازدواج کرده بود. خانم اول مرحوم مرشد که والده مرحوم حیدر آقای معجزه بود، هنگام زایمان دختر خود از دنیا رفت.
این همسر که همسر اول جناب مرشد بود، همسری مهربان بود که مرشد از وی به نیکی یاد کرده است.
ایشان مرشد را« میرزا جان» صدا می زد و در بازار هم او را « آمیرزا احمد» لقب گرفت ، چون گاهی برای دوستان خود صحبت می کرد، آهسته شعر می خواند و پند و اندرز می داد، کم کم به او « مرشد» گفتند.

بعد از فوت همسر اول، جناب مرشد با همسر دوم خود ازدواج می کند و از او یک دختر متولد می شود .
مرحوم مرشد می گفت:« من در موقع زندگی با همسر اول خود، جوان بودم و نتوانستم محبت های او را جبران کنم».

اما همسر دوم مرشد به اندازه همسر اول وفا نداشت؛ بلکه برعکس همسر اول، با مرحوم مرشد بدرفتاری می کرد.
بدرفتاریهای این همسر، به قدری شدت گرفت که به حد آزار او رسیده بود و مرشد می گفت: این سرنوشت من است و آزار و اذیت این زن تقدیری است که مرا به صبر وامی دارد.

همسر دوم با مرشد طوری رفتار می کرد که گویی غلام اوست و کمتر مردی می توانست این حقارت را تحمل کند و تاب بیاورد.

مدارا با همسر بد اخلاق

یک روز بعدازظهر همراه مرحوم مرشد از مغازه به طرف خانه او می رفتیم. مرحوم مرشد آب گردان مسی را که مملو از چلوکباب برگ مخصوص بود، زیر عبا در دست داشت. «خانم»، - همسر دوم مرحوم مرشد - گفته بود: «غذای مشتریان مغازه به درد ما نمی خورد. باید برای ما غذایی جداگانه و مخصوص بپزی و بیاوری».
برای همین، جناب مرشد هر روز مجبور بود در ظرف جداگانه ای برای همسرش غذا بپزد و به خانه بیاورد.
به منزل که رسیدیم ،«خانم» بدون اینکه جواب سلام ما را بدهد، رو به مرشد کرد و گفت:« سیگار خریدی یا نه؟»
مرشد گفت:« یادم رفته»!
خانم بنای ناسزا به ایشان را گذاشت . من که آن زمان 12 سال داشتم، جلو دویدم برای اینکه نامادری، پدربزرگم را راحت بگذارد اما جناب مرشد آرام گفت:« خودم می روم» و از من خواست آرامش خودم را حفظ کنم.




شبی یکی از دوستانش برای دیدن جناب مرشد به منزل او می رود. نزدیک چهارراه دروازه دولاب وارد کوچه می شود.
از دور می بیند جناب مرشد کنار درب منزل خود داخل کوچه نشسته است.
گفت: جلو رفتم و به جناب مرشد سلام کردم. مرا شناخت و به آرامی جواب سلام مرا داد.
پرسیدم:«حاج آقا این وقت شب چرا داخل کوچه نشسته اید و به داخل خانه نمی روید»؟ مرشد جواب داد:« زنم از منزل بیرونم کرده!»
ادامه داد: داخل منزل رفتم و خانم او که مرا می شناخت، با وساطت من مرشد را به خانه راه داد و آن شب گذشت.
مرشد در حالی در برابر این اعمال همسر خود صبر می کرد که خود در روز صدها مستمند را دستگیری کرده، ده ها بی خانمان را مسکن داده وگرسنگانی را سیر می کرد .



چند سال که از ازدواج دوم مرحوم مرشد گذشت، خدا دختری به آنها داد و همسرش هنگام زایمان از دنیا رفت. مرشد برای اینکه غمخوار و پناهی داشته باشد، ناچار همسر سومی برای خود اختیار می کند.
زندگی مرحوم مرشد با همسر سوم بسیار تفاوت داشت. او نسبتاً مهربانتر با وی رفتار می کرد و حرف شنوتر بود. از همسر سوم نیز مرحوم مرشد، سه فرزند دارد .

اعمال روزمره مرشد

مرشد هر روز صبح با آب گردان مسی خالی غذایی که شب گذشته به منزل آورده بود، از منزل خود بیرون می آمد و به طرف بازار- پله های نوروزخان- به راه می افتاد.

صاحبان مغازه های اطراف و داخل بازار، چون حاج مرشد را می شناختند، به او سلام می کردند. مرشد پاسخ سلام آنها را می داد و گاهی می گفت:« سلام بابا، باصفا باشی».

وارد دکان که می شد کارگران قبلاً آمده بودند و مقدار زیادی از کارها را کرده بودند.
عبای خود را در می آورد و در کشو میز می گذاشت. روپوش سفید بلندی به تن می کرد. ابتدا وضو می گرفت. داخل آشپزخانه می رفت و به غذاها سر می زد و برای ظهر آماده می کرد.
هنگام ظهر پذیرایی مشتریان شروع می شد و تا ساعت دو الی سه بعدازظهر طول می کشید.
اگر غذای او کباب بود، تکه گوشتی در دهان می گذاشت. پس از جویدن، آن را داخل دریچه ای که به مغازه باز می شد و گربه ها می آمدند، پرت می کرد تا گربه ها هم بی بهره نمانند.

برای نماز، گونی برنجی زیر پای خود می انداخت و مهر بزرگی را که داشت، روی گونی برنجی می گذاشت و روی گونی نماز ظهر و عصر خود را می خواند.

لباسی که موقع نماز به تن داشت، همان روپوش سفیدی که موقع کار تن کرده بود، به همراه شلوار چلوار سفید که زیر جامه پوشیده بود و عرقچینی که به سر داشت، بود.
چهره سفید و نورانی مرحوم مرشد با روپوش سفید و قد بلند داخل مغازه، واقعاً دیدنی بود. دیگر هیچ گاه مثل او چهره نورانی موقع نماز ندیدم.

بیشتر شبها موقع اذان مغرب، مرشد به مسجدی که مقابل کوچه آنها نزدیک دروازه دولاب بود، (و هنوز هم هست) می رفت و در آن مسجد نماز جماعت می خواند.
بعد به خانه برمی گشت. کمی در منزل می نشست، وقتی همه می خوابیدند، در اطاق کوچک زیرپله خلوت می کرد.
ظاهر مرشد

مرحوم مرشد، قد بلندی داشت. لاغر اندام و نحیف بود و محاسن سپیدی داشت.
چهره اش آن قدر نورانی بود که از دور می درخشید و نظر انسان را جلب می کرد. صورتی گرد و خنده رو، ابروانی پیوسته و چشمانی زیبا داشت. همیشه عرقچین سیاه رنگ بسیار نرمی بر سر می گذاشت.
پیراهن اورمک سفید یا قهوه ای می پوشید که یقه نداشت.
شلواری بسیار ساده به پا می کرد. گیوه هی سفید برپا داشت که اغلب، پشت آن را می خوابانید و همیشه با همین گیوه ها و به همین سادگی به مغازه و محافل می رفت.
دو یا سه عدد عبا به رنگهای قهوه ای وسیاه داشت که همیشه بر دوشش می انداخت و فقط موقع کار در مغازه یا داخل منزل آن را بر می داشت. در مغازه، روپوش سفید و در منزل همان پیراهن های بلند و اورمک را به تن می کرد.
شلوارهای چلوار و ساده می پوشید که دارای بند بود و موقع پوشیدن بند آن را می بست.
شلوار رو هم داشت که پارچه ای مردانه و ساده بود و این شلوار کمربند باریکی داشت که روی آن را می بست. پارچه هایی که از آن پیراهن یا شلوار دوخته بود، خیلی خیلی ساده و ارزان قیمت بود؛ ولی برای بچه ها و نوه های خانم و اطرافیان، بهترین پارچه ها و لباس ها را می خرید و همه در رفاه بودند.



زبان ویژه

مرحوم حاج مرشد زبان ویژه ای داشت.
او چه در بیان مطالب و چه در خواندن شعر و گفتن لطیفه و چه در حرف زدن عادی، خیلی آرام سخن می گفت؛ ولی به موقع، با حالت پند و بسیار شیرین صحبت می کرد. وقتی حرف می زد یا شعری می خواند، انگار زبان همه بند می آمد.
کمتر کسی ممکن بود صحبت یا شعرهای جناب مرشد را که به همان آهستگی بیان می کرد، بشنود و از لطیفه ای که در درون آن نهفته بود، تبسم نکند.

تکه کلامهای شیرین

مرحوم مرشد هر جا که بود؛ چه در مغازه چلوکبابی، چه در منزل، چه در محافل و بین دوستان و آشنایان، معمولاً برای اینکه بیاناتش روی گیرنده و مخاطب اثر کند، مطالب خود را با تکه کلامهای لطیفی همراه می کرد:

می گفت:
روزی تو همیشه می رسد؛ گاهی کم است و گاهی زیاد، ولی روزی حداقل را خدای متعال قطع نمی کند.
مثل جوی آب؛ گاهی آب زیاد وتندی در جوی می آید و گاهی هم آب کم می شود، اما قطع نمی شود.« آب باریک بند نمیاد، آب باریک همیشه میاد»!



موقعی که روغن روی غذای مشتری می ریخت، ملاقه راکه با دست بالا می برد، می گفت:« گول نخوردی!» یا «شیطون گولت نزنه»!
هرحرفی که می زد، به دنبالش می گفت:« گوشی دستته؟»
اگر کسی خسته می شد، به اومی گفت:«آدم عاشق خسته نمی شه، از حال می ره»
کسی که قرض می گرفت، و پولش رانمی آورد و می گفت، فردا می دهم، می گفت:«فردای قیامت را می گه!»



اگر کسی ستمی یا بدی از او سر می زد، می گفت:«هر چیزی از نازکی پاره می شه، الا ظلم که از کلفتی پاره می شه».
می گفت:« یتیم نامه خودش را هوایی پست می کند».
وقتی کلام خود را تمام می کرد، از شنونده می پرسید:« بیداری؟»

حاج مرشد می فرمود: فکر نکنید که در عالم مرد خدا نیست. بلکه بر عکس بین مردم اولیای خدا یافت می شود، ولی چوب گمنامی خورده اند و مردم آنها را نمی شناسند.

تمام پندها و نصایح مرحوم مرشد، امر به معروف و نهی از منکر بود.
البته با تعریف حکایات و داستانهایی که مختص خود او بود، سعی می کرد شنونده را سرشوق بیاورد تا مطلب را با علاقه گوش بدهد و نصیحت او را به کار ببندد.
از منکرات پرهیز می کرد و دیگران را از کارهای زشت باز می داشت.

روزی به برادر من گفت:
«هر وقت که تنها می شوی، مثل موقعی هم که در بین جمع هستی کار زشت مکن».
او سعی می کرد با عمل خود، مردم را به معروف، تشویق و از منکر باز دارد. در این کار هم واقعاً موفق بود، چون اغلب مردم حرف مرشد را گوش می دادند.
او امر به معروف و نهی از منکر را به عمل نشان می داد، نه با گفته و این گونه اثر بیشتری می گذاشت.


کار مرحوم مرشد

مرحوم حاج مرشد ابتدا در شمیران به اتفاق مرحوم آقا مصطفی چلویی و آقای جدا مغازه چلوکبابی داشتند. بعدها این سه نفر از مسجد هم جدا شدند. مرحوم آقا مصطفی، در بازار نرسیده به مسجد جامع تهران در یک زیرزمین بزرگ مشغول به کار شد. مرحوم حاج مرشد هم در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران که بازار نجارها بود، مغازه ای خرید و سالهای متمادی در این مغازه به کار چلویی اشتغال داشت و تا زمان حیات نیز در همین مغازه ماند.

روی دیوارهای داخل سالن، عکسهایی به شکل مینیاتور قدیمی، که داخل قاب آویزان بود و در آن صحنه های مصیبت ومشقت اهل جهنم را نقاشی کرده بودند و شیاطینی که آنها را شلاق می زدند، به چشم می خورد. دو تابلوی دیگری روی دیوار داخل سالن وجود داشت که دو نیم بیت شعر به طور جداگانه به خط نستعلیق روی آن نوشته شده بود. آن دو نیم بیت که جمعاً یک بیت شعر بود، بیت ذیل بود:
«ساعتی در خود نگر تا کیستی؟ از کجایی، وزچه جایی، چیستی؟»



جناب مرشد در حالی که روپوش سفید رنگ تمیزی به تن و عرقچین سیاه رنگی به سر و گیوه های سفیدی در پا داشت، یک کاسه روغن داغ را با آستری کوچکی می گرفت و با دست دیگر ملاقه مسی بلندی بر می داشت و خود شخصاً داخل سالن سر هر میز می آمد و مشتریها را می دید و احوال پرسی می کرد، گاهی لطیفه ای می گفت که مشتریان تبسم می کردند و مقداری روغن از داخل بادیه برمی داشت و روی ظرف غذای مشتری می ریخت.

سه مطلب مهم د ر مورد مغازه جناب مرشد باید بگوییم:
یکی در مورد لقمه هایی بود که جناب مرشد در دهان کودکان و گاه بزرگسالان می گذاشت و دیگری در مورد تابلویی که روی دخل مغازه نهاده بود، مبنی بر «نسیه و وجه دستی داده می شود» و سوم، مساکینی که برای گرفتن خرجی یومیه و غذای رایگان به این مغازه می آمدند.

1. جناب مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که می خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از نزد او بگذرند.
بیشتر کسانی که غذا بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه های بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرحوم مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد قدر پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می گذاشت می گفت:
این اطفال خودشان می آیند در مغازه و بوی غذاها را استشمام می کنند و دلشان می خواهد و بدین طریق من از همان غذایی که می برند به آنها می چشانم تا اگر استادشان به آنها نداد، لااقل چشیده باشند.

2. تابلوی روی دخل مغازه هم آن جمله معروف و کم نظیر جناب مرشد بود، که نوشته شده بود:« نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدر قوه» و من خود ناظر بودم که بارها مردم از این موضوع و مفاد این جمله استفاده کرده، غذای رایگان می خوردند و می رفتند و حتی پول دستی هم می گرفتند.

( شرح این ماجرا در بخش جناب شیخ رجبعلی خیاط آمده است )

3. اما فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند.

مرحوم مرشد در اواخر عمر شریفش، نزدیک به نود سال سن داشت. عجیب این است که این پیرمرد نحیف و لاغر اندام از ابتدای ناهار بازار تا آخر وقت که اوج شلوغی مغازه بود، کار می کرد.

ارتباط مرشد با مرحوم حاج اسماعیل دولابی

مرشد، به مرحوم حاج اسماعیل دولابی علاقه داشت و حاج اسماعیل دولابی نیز، از ارادتمندان مرشد بود و اغلب در جلسات و روضه های حاج مرشد جناب حاج اسماعیل دولابی تشریف می آورد واز مستمعین بود. مرحوم حاج اسماعیل دولابی مایل بود که حاج مرشد صحبت کند و به همین جهت در مجالس او شرکت می فرمود.

نظر مرشد درباره خواجه حافظ شیرازی

مرحوم مرشد اشعار حافظ را پسندیده و مورد امعان نظر قرار داده است.
مرحوم مرشد، به قدری دقیق اشعار خواجه را مطالعه قرار داده که حتی در تضمیناتی که از بعضی غزلیات حافظ نموده،در هر غزل خاصی را انتخاب نموده و تضمین کرده، شاید همه ابیات را قبول نداشته است. در بیشتر موارد حافظ را تحسین فرموده، ولی گفته است:
صد حیف که حافظ«علیه الرحمه» مرثیه نسروده یا اگر سروده به دست ما نرسیده است.

سخنان حکیمانه مرشد

وی می گفت :
«شبی در خواب دیدم که پیرمردی که در مدرسه ای مشغول تدریس است و متوجه شدم که حکیمی بزرگ است. جلو رفتم وسلام کردم. پیرمرد جواب سلام مرا داد و پرسید کیستی؟ عرض کردم: من غریبم. یک غریب در بدر بی سواد و عوام هستم.
علمی هم ندارم.
پیر می پرسد: در جهانی که علم جلوه گر است تو چرا بی سواد هستی؟ مرشد جواب داد: ای آفتاب چرخ ادب من « عاشقم » و فکرم در عوالم دیگری است.
پیر می گوید: اشتباه نکن. عاشقی ملک و مال می خواهد. پایه عشق را روی سیم و زر و مال و جان قرار داده اند و الا عاشق بی سر و پا زیاد است.
مرشد از این رویا درس می آموزد که ادعای عاشقی بدون نشانه ای از کرم وجود و سخا، ادعایی واهی است و عشق بی علم و عقل رسوایی است.

تسبیح و تحمید خدای سبحان

حاج مرشد می گوید:
« همه موجودات دارای صفحه ای در خلقت هستند که شرح حال و عظمت آنها در آن نوشته شده است، روی هر برگی از برگهای درختان نوشته شده است که برای مداوای چه بیماری خوب می باشد، ولی بشر با این زبان آشنا نیست».

صبر مرشد

می گفت:
تقوی و صبر دوکلید بهشت هستند که در دست و زبان آدمی است! اگر از چیزی ناراحت شدی، زود زبانت را به حرف ناسزا برنگردان؛ بلکه برعکس به طرف خود محبت کن.

حیات آدمی

جناب مرشد درمورد حیات آدمی در باب خلقت انسان بیان زیبایی دارد. وی می گوید:
«جالب است که انسان در صلب پدر، قطره آبی است که از وجود خود بی خبر است. نه دختر است نه پسر. بی حواس است و بی شعور و کوروکر است. بعد که به دنیا می آید، چقد رتفاخر و ادعا دارد.»

ثروت آدمی

وی می فرمود:«ثروت آدم نظر است نه زر؛ زیرا: زمانی که چشم بینا شد و حقیقت اشیاء را دید، می داند چه کار کند، کجا برود، چه اندوخته سازد و ... ولی ثروت سیم و زر تمام نشدنی و فانی است و وراث بعد ازمرگ پشیزی برای تو نمی فرستد».

بازار جهان

وی می گفت:«عالم دنیا را مانند یک بازار فرض کنید که هر مغازه دار هر روز صبح می آید و درب مغازه خود را باز می کند. شب هم در مغازه را می بندد و به خانه خود برمی گردد. فاصله این روز را عمر تصور کن هرکدام از اهل این بازار در آن روز به تجارب می پردازند. گروهی سود می کنند و گروهی زیان می برند تازه کسانی هم که سود برده اند، هیچ وقت سیر نمی شوند و مدام دنبال سود بیشتری هستند».

گل و خار

مرشد می گفت:«همه گلها خار دارند جز گل نرگس! که این اشاره به موجود مقدس حضرت مهدی سلام الله علیه است. مرشد تشبیه می کند هر چه آن بزرگوار بخواهد، لطف و محبت است و ما فرمان بردار او هستیم.»



آدم در بدر

مرشد می گفت:«آدم در دنیا دربدر است. یعنی از یک در می آید و از طرف در دیگر بیرون می رود، مثل باغی که دو در دارد.»

انسان ولگرد

مرحوم مرشد می گفت:
«خداوند، زمین و آسمان و هرچه در آن هست را برای انسان آفریده و فرموده است که از آن استفاده کند، صراط مستقیم بپیماید تا به من برسد. همه این کرات آسمانی و زمین دور انسان می گردند ولی خود انسان ولگرد صحرا است. او راه را گم کرده است. »


دهان و دست

می گفت: بهشت دردست و دهان شماست. ای انسان تواین همه به دنبال بهشت می گردی و آرزو می کنی که اهل بهشت باشی، در حالی که نمی دانی جنت در دهان و دست خود توست؛ دهانی که گفتارش حق و در راه اعتلای کلمه حق و اسماء الله باشد و دستی که دست دهنده است، به خلق خدا نیکی می کند وگره کار مردم را می گشاید. کسی که صاحب چنین دست و زبانی باشد، همه عوالم هستی برای او پست و کوچک می شود و ملائکه پایبند او می شوند.



چرخ کج رفتارنیست

مرحوم مرشد می گفت:
« مردم آنچه خود می کنند به خدا نسبت می دهند و اگر آدم منصفی باشند، چرخ روزگار را مسئول آن می دانند و می گویند: کار دنیا برعکس است یا چرخ کج رفتار است! تو بنا را کج ساختی و گرنه چرخ کج رفتار نیست. حب مال و منال را به قدری در روح و جسمت زیاد کردی که انگار می خواهی مثل قارون شوی.
آن قدر به عیش و نوش پرداختی و موسیقی گوش کردی که آخرت را فراموش کرده ای. تو ازآفرینش چه خبر داری که می گویی چرخ کج رفتار است؟

عمل به دانسته ها

مرحوم مرشد می گفت:
« آن چه را به زبان می آورید، به همان عمل کنید و الا در امتحان رفوزه می شوید.

رابطه کسب و عبادت

مرحوم مرشد می گفت:«در روایات داریم: الکاسب حبیب الله اما چه کاسبی؟ کاسبی که کارش عبادت باشد».

وفات

جناب مرشد در25 شهریور ماه سال 1357 هجری شمسی در تهران وفات یافت.
عظمتی را با خود به زیر خاک برد، ولی دیری نگذشت که سر از خاک بیرون آورد و رحمت خدای سبحان را به حقیر و سایر دوستان و اطرافیانش نازل ساخت.
مقبره مرحوم مرشد
مزار مرحوم حاج مرشد، درجنب ابن بابویه تهران داخل مسجد ماشاء الله قرار دارد، در ضلع شمالی مسجد که بالای سنگ قبر آن مرحوم است یک بیت شعر از اشعار وی روی سنگ عمودی بالای قبر نوشته شده است و آن بیت این است:

همچو ساعی از دو عالم در گذر تا شوی از آفرینش با خبر

حرف آخر

همسر سوم مرشد که در موقع فوت آن مرحوم حضور داشته است، نقل می کرد:
هنگام وفات مرشد در حالی که در بستر خوابیده بود و چشمانش بسته بود، سر خود را به طرف قبله چرخانید و به شخص یا اشخاصی که مشاهده می کرد و ما نمی دیدم، گفت:
«خودم می آیم» و آن گاه چشم از جهان بست و یک دنیا خاطره از خود به جای گذاشت.





مورچه غریب

روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود:
آن روزها که جوان بودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم.
دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد.
گفتم: شاید تر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آ را داخل اجاق کردم.
دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم.نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد. خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اندو من آنها را ندیده بودم.
مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این مورچه ها باشم بعد فرمود:
از این ماجرا خاطره ای از پدرم یادم آمد که روزها قبل متجاوز از نود سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می آمدیم و مال و اشتر داشتیم.
در وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد متوجه شد تعدادی مورچه در آن است . جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت: باید برگردیم!
مادرم پرسید: چرا؟
پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم. مورچه ها مال آنجا هستند، خانه شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه شان دور کردیم و گناه دارند.
هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و به پدرم مورچه ها را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت:
ظلم به هر موجودی ناپسند است، هر چند مورچه باشد.



نسیه و وجه دستی

روی دخل مغازه جناب مرشد، تابلویی بود که روی آن نوشته شده بود:« نسیه و وجه دستی داده می شود؛ حتی به جنابعالی به قدر قوه» به خاطر همین، گاهی بعضی افراد از نوشته این تابلو سوء استفاده می کردند. مرحوم مرشد اغلب به کسانی که نسیه می خواستند و یا پولی لازم داشتند، بی دریغ اعطاء می کرد.
روزی مردی که غذای زیادی در مغازه خورده بود، نزدیک دخل مغازه آمد تا پول غذایش را حساب کند.
جناب مرشد نزدیک دخل روی صندلی نشسته بود. موقع ظهر گذشته بود و مغازه کمی خلوت شده بود مرشد قدری استراحت و رفع خستگی می نمود.
آن مرد مشتری رو به مرشد کرد و گفت:« مرشد! من پول ندارم غذای خود را حساب کنم». جناب مرشد تبسمی کرد و به مرد گفت:« تو یک ده تومانی در جیب سمت چپ کت خود، یک بیست تومانی در جیب پشت شلوار، دو سکه پنج ریالی در جیب پایین کت و یک ده تومانی در جیب سمت چپ شلوارت داری»!
مرد که با شنیدن این جمله حیران شده بود و اطرافیان نیز متوجه مذاکره او با مرشد شده بودند، حال خود را عوض کرد و با خنده این طور وانمود کرد که چون می دانستم جناب مرشد مرد حکیمی است، می خواستم او را همه بشناسند و بعد پولهای داخل جیب خود را روی میز کنار دخل مغازه ریخت.
او دقیقاً همان پولهایی را که مرشد گفته بود، درست از همان جیب ها، درآورد و به مردم نشان داد و حالت تحسین به خود گرفت. غذای خود را حساب کرد و از مغازه خارج شد.

اثر دل شکستن

یکی از دوستان نزدیک مرحوم مرشد می گفت:
شخصی از حاجیان بازار، روضه هفتگی داشت که در شبهای تولد یا وفات، ولیمه و غذا می داد.
شبی با جناب مرشد به منزل او رفتیم. دیدیم صاحب منزل نیست، پرسیدیم:«حاج آقا کجاست؟»
پاسخ دادند: «حاج آقا مریض است و در اطاق کناری خوابیده است». با جناب مرشد به آن اطاق رفتیم، دیدیم صاحب روضه در بستر خوابیده و از درد ومرض ناله می کند و حالش خوب نیست.
از یک طرف صدای بلندگوی روضه شنیده می شد و از یک طرف صدای ناله صاحب روضه!
قدری که نشستیم، جناب مرشد به من گفت: «می خواهیم راهی نشان بدهم که حاج آقا زود حالش خوب شود»؟
با اشتیاق گفتم: «بله آقا اگر بفرمایید، خوب است. این بیچاره راه نجات بدهیم، آدم مومن و خوبی است، راحت می شود ».
مرحوم مرشد سری به علامت رضا تکان داد وگفت: «مدتی قبل که در این منزل شام می دادند، این حاج آقا کسانی را که جزو هیأت بودند ومی شناخت، برای صرف شام به داخل منزل هدایت کرد. وقتی داخل اطاق آمد، متوجه شد یک مرد فقیر با دو بچه خود که لباس پاره و کهنه ای به تن داشتند، از غیبت او استفاده کرده و داخل اتاق نشسته اند که شام بخورند. این حاج آقا، با عصبانیت مسکین و اطفال او را از منزل بیرون کرد و گفت: موقعی که شام باشد همه اهل روضه می شوند»!
از همان شب، حال صاحب منزل به هم می خورد و این مدتی که مریض است، هیچ دارویی او را درمان نخواهدکرد، مگر اینکه آن مرد مسکین و اطفال او را پیدا کند و از آنان دلجویی نماید.
دوست جناب مرشد به من گفت: عجیب آن که پس از چند روز توانستند از طریق مسجد محل، آن مرد مسکین را پیدا کنند. او را به منزل آوردند و مقداری غذا و پول به او دادند. او خوشحال شد و رفت. فردای آن روز صاحب منزل شفا یافت.



طبع لطیف

به همراه مرحوم حاج مرشد و تمام اعضاء خانواده به مشهد مقدس به زیارت رفته بودیم. یک روز صبح داخل صحن یکی از مساجد مجاور حرم روی پله یکی از طاق نماهای حیاط مسجد پیرمرد دوره گردی نزد ما آمد.
کیف کوچکی دردست داشت که بعد متوجه شدیم که آرایشگر دوره گرد است. آرایشگر رو به پدرم کرد و گفت: حاج آقا اصلاح کنم؟
حاج مرشد با لحن آرام به آرایشگر پاسخ داد:« خدا باید ما را اصلاح کند»!
دوست نداشت خود به کسی جواب رد بدهد. حتی در مغازه چلوکبابی هم که غذا تمام می شد، اگر کسی می آمد و غذا می خواست و می پرسید: حاج آقا غذا هست؟ پدر جواب می داد: برو بپرس! خودش نه نمی گفت و جواب رد نمی داد!

****

روی در شلوغی مغازه حاج مرشد یکی از مشتریان دستش به بادیه ی روغنی که دست مرشد بود، می خورد و دستش کمی می سوزد و وقتی به حاج مرشد نگاه می کند، مرشد به مشتری می گوید:«آ تش جهنم داغتره»! و مشتری تبسم می کند.

غذای سگ

یکی از دوستان حاج مرشد تعریف می کرد:
مرشد خود ماشین نداشت.
من پژو داشتم و گاهی ایشان را به جایی که می خواست می رساندم.
شبی حاج مرشد به من فرمود: اگر امشب کاری نداری، مرا با ماشینت به جایی که می گویم ببر ، عرض کردم:«چشم حاج آقا در خدمتم».
آن شب با حاج مرشد به کوچه پس کوچه های بیرون تهران رفتیم.
خرابه ای بود که به علت سنگلاخ بودن، دیگر ماشین جلوتر نمی رفت. حاج مرشد از ماشین پیاده شد.
حس کردم چیزی عبا دارد که از من مخفی می کند. چند قدم که جلو رفت مشاهده کردم سگ مریضی در گوشه خرابه نشسته، تا حاج مرشد را دید، از جا بلند شد و دم تکان داد.
حاج مرشد کمی گوشت و استخوان جلوی سگ انداخت و کمی ایستاد تا خوردن غذای او را مشاهده کند و سپس به سمت ماشین رفت.

قضا و بلا

یکی از دوستان مرحوم مرشد تعریف می کرد:
روزی در یکی از خیابانهای تهران در حال عبور بودیم و مرشد در اتومبیل من سوار بود. همین طور که در حال عبور بودیم، حاج مرشد فرمود: سریع بایست، من اطاعت کردم و اتومبیل را متوقف نمودم. فرمود: از ماشین پیاده شو!
هر دو از ماشین پیاده شدیم چند ثانیه طول نکشید که یک اتومبیل دیگر با سرعت به ماشین من اصابت کرد و خسارت زیادی بر جای گذاشت.
مرشد فرمود: قضا و بلایی به ما روی آورده بود که رفع شد. حالا برویم!»


کرامت حضرت یوسف

روزی جناب مرشد فرمود:
هر وقت از کسی به تو بدی رسید، سعی کن به رویش نیاوری. خجالت زده کردن اشخاص صفت خوبی نیست و گفت: حضرت یوسف پس از اینکه از چاه نجات یافت و عزیز مصر شد، برادرانش به او رسیدند؛ تا آخر عمر جلوی برادرانش جمله ای که «چاه» در آن باشد، بر زبان نیاورد.

تنبیه اخلاقی

آقای حسین عابد که فرزند مرحوم مرشد و از همسر سوم اوست نقل می کرد:
زمانی که در مغازه بودم، به پدر می گفتم: بابا یک عدد دستشویی در مغازه برای شستن دست و روی مشتریان گذاشته ایم، آن هم آیینه ندارد. اجازه بفرمایید که یک آیینه بخریم و بالای دستشویی دکان نصب کنیم تا مشتریان خودشان را در آن بتوانند ببینند و اما پد راجازه نمی داد چون مغازه ما نه تابلو داشت، نه نئون، نه اسم و نه تزئین!
ایشان می گفت: روزی در غیاب مرشد آیینه را خریدم و در مغازه نصب کردم. نزدیک ظهر که پدر به مغازه آمد و آیینه را بالای دستشویی دید که من بی اجازه او خریده بودم، هیچ چیز به من نگفت و به روی من نیاورد.
عصبانی هم نشد. یک مرغ زنده در مغازه بود که گاه زیر میزها می رفت و آشغال غذاها را نوک می زد. حاج مرشد مقابل من مرغ گرفت و نخی برداشت دورپای مرغ بست و هنگام بستن پاهای مرغ بلند جمله ای را زمزمه کرد که من بشنوم. می گفت:«هان الان پاهات رو می بندم که دیگر سر خود نروی آیینه بخری»!



عنایت ولی عصر - عج

شخصی ناشناسی به اتفاق یکی از دوستان حاج مرشد برای صرف ناهار به مغازه چلوکبابی مرشد می روند.
پس از صرف غذا حاج مرشد می آید و سر میز این دو نفر می نشیند و رو به مرد غریبه می کند و می فرماید:«هر چه آقا فرمودند، بیان کن».
مرد غریبه رنگش سرخ می شود. دوباره حاج مرشد رو به مرد غریبه می کند و می فرماید:«هر چه آقا فرمودند، بگو».
مرد غریبه یک مرتبه گریان می شود و به حال اشک می گوید: جناب مرشد پس از مدتها دعا از خدا خواسته بودم خدمت حضرت ولی عصر(سلام الله علیه) برسم تا در موضوعی بنده را راهنمایی فرماید.
دیشب حضرت بقیت الله الاعظم را در خواب دیدم و به من فرمودند:
احسن کما احسن الله علیک! یعنی نیکی کن همانطور که خدا به تو نیکی کرده است!

زمینه تحول معنوی

حاج مرشد تعریف می فرمود:
سالها قبل در سنین جوانی که تازه به تهران آمده بودم، فقیری را دیدم که از گرسنگی هیچ جانی نداشت و صدایش در نمی آمد.
من هم فقط یک سکه را که تمام دارایی ام بود، به فقیر دادم و او برای خود غذا خرید. از آن روز به بعد حالات عجیبی به من دست می داد.
آن سکه سرنخی برای پیشرفت های معنویم بود.


رستگاری

یک روز فرمود: آدمها برای رستگار شدن باید دوباره طفل بشوند!
اشاره به آیه مبارکه( لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره) یعنی: مثل طفلی بشوند که از روز اول هیچ علاقه ای نداشتند تا بتوانند به جای اول خود برگردند، چون همه چیز را پشت خود می گذارند.

درخواست از خدا

روزی حاج مرشد به کسبه ای از بازار نصیحت می کرد و می گفت:
راه حل مشکل خود را از خدا بخواه. ولی از خدا چیزهای بزرگ را بخواه. مثل این است اگر بشقابی دست بگیری و از کسی چیزی بخواهی به اندازه همان بشقاب تو را غذا خواهد داد و اگر نعلبکی نشان بدهی به اندازه همان نعلبکی در ظرف تو می ریزد؛ یا قاشق همین طور...

نقصان ایمان

همسر دوم مرحوم مرشد برعکس همسر اول او زن تندخویی بود که حرمت مرشد را نگه نمی داشت، بلکه اغلب به او آزار می رساند.
روزی ایشان فرمود: اغلب زنهایی که ایمان ندارند، این طورند. اگر پنج انگشت خود را طلا کنی و دهانش بگذاری، دستت را گاز می گیرد!

سنگ قبر

یکی از دوستان مرشد تعریف می کرد:
روزی با جناب مرشد در راه بودیم به مغازه ای که سنگ قبر می تراشید، رسیدیم مرشد به سنگی که آماده شده بود و نام مرده را خالی گذاشته بودند، اشاره کرد و گفت:«به این سنگ قبر که نام صاحبش خالی گذاشته شده،نگاه کن. صاحبش الان در بازار مشغول داد و ستد است و دارد حرص می خورد و می گوید: سی سنار کمتر نمی دهم»!


عظمت امیرالمومنین علی ابن ابی طالب - ع

یکی از دوستان مرشد به رحمت خدا می رود و همان شب به خواب جناب مرشد می آید. مرشد فرمود: در خواب می دانستم که مرحوم شده از او پرسیدم، آن عالم را چگونه یافتی؟ شخص تازه درگذشته، جواب می دهد: مرشد اینجا هر چه سکه است به نام علی بن ابی طالب(ع) است.

تحرک در زندگی

یکی از دوستان جناب مرشد نقل می کرد:
روزی مرشد مرا چنین پند داد:«حاجی بدن خود را مثل پاندول ساعت به حرکت و تحرک عادت بده، چون خوردن و خوابیدن برای بدن خوب نیست». به ساعتی که روی دیوار بود، به دست اشاره فرمود و گفت:«ببین پاندول این ساعت چطور این طرف و آن طرف می دود»؟

نهی از منکر

روزی در مغازه مرشد سه نفر سه ظرف غذا خورده بودند، ولی می خواستند از احسان جناب مرشد سوء استفاده کنند و می گفتند: ما سه ظرف خورده ایم شما یک ظرف حساب کنید!
مرشد چون عادت نداشت پاسخ « نه» به کسی بگوید با جمله ای نظر خود را به آنان فهماند و همان یک ظرف را حساب کرد فرمود:« گمانم موقع خوردن بسم الله نگفتید!»

اطلاع از ضمیر

شخصی در تهران به حال ورشکستگی می افتد و در آن زمان سی و پنج هزار تومان پول لازم داشته که از هر که می خواهد به او نمی دهند.
روزی شخصی از رفقایش به او می گوید من شنیده ام که در بازار پیرمردی در یک مغازه چلوکبابی به نام «حاج مرشد» ، است. مرد خوبی است، به همه کمک می کند. نزد او برو شاید حاجت روا شوی.
آن مرد تصمیم می گیرد، ظهر فردا که مغازه باز است به دکان حاج مرشد برود و حاجت خود را با او در میان بگذارد.
شب خواب می بیند در بازار خبر از مغازه چلوکبابی می گیرد. از مردم سوال می کند: دکان را به او نشان می دهند و در عالم خواب وارد دکان حاج مرشد می شود.
پیرمرد نورانی را مشاهده می کند، روپوش پوشیده و در خدمت یک سید نورانی ایستاده است. مرد می گوید: جلو رفتم. سلام کردم و مشکل خود را با آن سید مطرح نمودم.
آن سید به حاج مرشد رو کرد و گفت: پولی که می خواهد به این مرد بده و حاج مرشد به حالت احترام و قبول دستور آن سید، دو دست خود را روی سر می گذارد و می گوید: اطاعت می شود.
آن مرد فردای آن روز خوشحال و مصمم می شود که ظهر به بازار برود. وقتی آدرس را می پرسد می بیند همان بازار و همان مغازه ای است که در خواب دیده. وقتی به جناب مرشد می رسد، می بیند همان شخصی است که در خواب رویت کرده، بود.
به او خیره می شود. مرد می گوید: جلو رفتم و سلام کردم. مرشد با تبسم جواب سلام داد و به آهستگی گفتم: جناب مرشد عرضی داشتم.
مرشد گفت: بفرمایید بابا. گفتم: جناب مرشد من در حال ورشکستگی هستم و آبرومندم. مبلغ سی و پنج هزار تومان قرض الحسنه می خواهم. آن مرد گفت: همان حرکتی را که در خواب دیده بودم، مرشد انجام داد. دو دست خود را روی سر گذاشت و به حالت اجابت دست داخل جیب روپوش خود کرد و پاکتی را به من داد که مبلغ سی و پنج هزار تومان داخلش پول بود!
نظیر این اتفاقات در مغازه ایشان بسیار رخ می داد. برخی از مشتریان در مغازه می آمدند و هنوز صحبت نکرده، مرشد می گفت: مطلبی را که می خواستی بگویی، بگو!
و مخاطب حیران می شد که مرشد از کجا باطن او را دیده و فکر او را دانسته است.
می گفت: در دانش سرای حضرت حق، علی مرتضی(ع)، آموزگارم است و به دنیا آمدم تا روی علی (ع) را ببینم وگرنه با مردم دنیا کاری نداشتم.





امتحان مرشد

روزی چند برادر جوان با هم تصمیم می گیرند که به مغازه حاج مرشد بروند و او را امتحان کنند.
دسته جمعی به مغازه مرشد می روند و ناهار مفصلی می خورند و موقع خارج شدن نزدیک دخل می گویند: آیا این جمله درست است که شما نسیه می دهید.
مسئول دخل می گوید:« بله» و حاج مرشد را صدا می زند. حاج مرشد می آید و آن چند مرد جوان می گویند: حاج آقا غریبیم. ناهار خوردیم، فعلاً پول نداریم. نسیه می خواهیم و مقداری هم پول دستی می خواهیم.
حاج مرشد قبول می کند و می آِید جلو و خودش کشوی دخل را باز می کند و پولهای داخل کشوی دخل معلوم می شود. حاج مرشد به جوانها رو می کند و می گوید: هر چه می خواهید خودتان بردارید!
مردان که تعجب کرده بودند، برای اینکه مطمئن شوند، دست می کنند و به پول آن روز سیصد تومان از دخل برمی دارند و تشکر می کنند و می روند. یکی از آنها می گفت: موقعی که از مغازه خارج می شدیم، پشت سر خود را نگاه می کردیم. باور نمی کردیم اما حقیقت داشت.
آن جوانان فردا، نامه ای تشکرآمیز به جناب مرشد می نویسند و خود را معرفی می کنند و می گویند: ما از ثروتمندان شهر هستیم و دیروز شما را امتحان کردیم. الحق که از امتحان سرافراز بیرون آمدید و مرد خدا هستید. سی صد تومانی را هم که برداشته بودند، داخل پاکت می گذارند و به مرشد می دهند. نظیر این مطلب در مغازه مرشد زیاد اتفاق می افتاد.


مقام آدمی

همیچنین می گفت:
«اگر من انسان ندیده ام، مردم مسلمان ندیده اند».
یکی از دوستان مرشد برای نگارنده تعریف کرد: شبی در حوالی خیابان دروازه دولاب با مرشد همراه بودم. مرشد سوار ماشین من بود و قصد داشتم او را به منزلش برسانم. در بین راه یک اتوبوس با ماشین من تصادف کرد وماشین خسارت دید.
ماشینها توقف کردند، مردم جمع شدند. و گفتند: باید خسارتتان را از راننده اتوبوس بگیرید. ما در حال صحبت بودیم که دیدم حاج مرشد آهسته از ماشین پیاده شد و آرام بین جمعیت آمد و رو به راننده اتوبوس کرد و گفت:«آقا من از شما معذرت می خواهم، ما باید به شما خسارت بدهیم شما راننده و فردی زحمتکش هستی و ما وظیفه داریم به امثال شما کمک کنیم» و مرشد ازمن خواست که راننده را رها کنم. مردم و خود من از رفتار و گذشت مرشد تعجب کردیم. وقتی برگشتیم، آهسته به من گفت:«تعجب ندارد. چرا مردم تعجب می کنند؟ مگر مسلمان ندیده اید؟»

دیوان سوخته

یک روز در مغازه جناب مرشد، آتش سوزی رخ می دهد؛ به طوری که اغلب اثاثیه داخل دکان در آتش می سوزد.

یکی از شاگردان می گفت:
برای اینکه این خبر حاج مرشد را ناراحت نکند و با صحنه آتش سوزی صدمه ای نبیند، خود را اول بازار در مسیر حاج مرشد رساندم که به نحوی این خبر را به اطلاع او برسانم تا با علم به آتش سوزی وارد دکان شود.
گفت: در بین راه خبر آتش سوزی مغازه را به جناب مرشد دادم و گفتم:
«مرشد تمام مغازه سوخت».
جناب مرشد بدون آنکه تغییر حالتی بدهد، گفت:«عیب ندارد بابا» سری تکان داد و با هم به طرف مغازه رفتیم.
بین راه دیدم جناب مرشد آهسته گریه می کند! از او پرسیدم: آقا چرا ناراحت شدید؟اشکال ندارد. دکان را دوباره روبه راه می کنیم. حاج مرشد جواب داد:« نه ناراحتی من از آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی خیر بوده، دلم برای اشعاری که سالها سروده و درکشو میز دخل مغازه گذارده بودم، می سوزد؛ چون جایی نوشته نشده و نسخه دیگری هم از آن وجود ندارد»!

اشعار سوخته

باقیمانده اشعار جناب مرشد که در دیوان سوخته گردآوری و چاپ شده است شامل:
مراثی اهل بیت(ع)، تضمینات، غزلیات، مخمسات، مسدسات، قطعات، مثنویات، ترکیب بند، ترجیعات، تک بیتی ها، تجمیع و تتمیم است. مراثی اهل بیت از سوزناک ترین مرثیه هاست که عمق دل خواننده را می سوزاند. مثل:
من غم مهر حسین(ع) با شیر از مادر گرفتم
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم

رؤیای بزرگ مرشد

مرحوم مرشد فرمود: یک شب حضرت نبی اکرم(ص) و حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) را در خواب دیدم، که وارد مغازه چلوکبابی من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارک به تابلوی روی دخل که نوشته شده بود:« نسیه و وجه دستی داده می شود، حتی به جنابعالی به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علی(ع) نشان می دادند و هر دو وجود بزرگوار می خندیدند. تحسین می کردند و تبسم آن دو وجود مقدس، نشانه رضایت آن دو بزرگوار از این کار بود.

زندگینامه آیت الله مرتضی زاهد

 

 

از زبان یکی از شاگردان ، زندگینامه ایشان چنین نقل شده است :

او را به نام شیخ محمد حسین نفتی، و بعدها زاهد می شناختم. قد متوسطی داشت، با ظاهری ساده و قیافه ای جذاب و کلامی دلنشین. چشمان ضعیفی داشت و به همین خاطر وقتی حرکت می کرد، دست او را می گرفتم.

چنان جذبم کرده بود که از پرسیدن نام خانوادگی ایشان غفلت کرده بودم. از دیگر دوستان هم وقتی سؤال کردم، آنها هم مثل من بودند، در جواب می گفتند: ما هم فقط ایشان را به نام شیخ محمد حسین زاهد می شناسیم.
اطلاع از نشانی محل و سال تولد ایشان هم دست کمی از نام خانوادگی شان نداشت.

مرحوم آقا شیخ محمد حسین ، از علم و سواد بالایی برخوردار نبود ، اما نه بدبن جهت که ایام تحصیل را قدر ندانسته باشد ، بلکه به این علت که از حدود چهل سالگی گام در این راه گذاشته بود .
پیش از آن به شعل نفت فروشی مشغول بود و در آن سالها نیز مردی مومن و بی رغبت به دنیا بود و گاه به گاه در درس مرحوم آقا سید علی مفسر حاضر می شد .
یکی از این روزها که با چرخ نفت فروشی گذارش به کنار مسجد جامع تهران افتاده بود ، دقایقی در پای درس آیت الله مفسر نشست ، ولی درآن مجلس یکباره انقلاب و جرقه ای الهی در قلب و جانش پیدا شد و به طور قطع تصمیم گرفت تا از آن به بعد به فراگیری علوم ودینی بپردازد و به سلک روحانیت در آید و یکی از تبلیغاتچی های خدای رب العالمین باشد
.
ابتدا به مدت یکسال و نیم در مشهد و بعد چند سالی در تهران به طلب علم و فضیلت پرداخت .
سالهای تحصیل کم بود اما بسیار پربار، بطوری که مرحوم زاهد در میان مدرسین تهران ، یکی از بهترین و دقیق ترین مدرسین ادبیات عرب به حساب می آمد .
مرحوم زاهد در خواندن ادعیه وارده از ائمه معصومین بسیار توانا بود و صدایی گیرایی داشت ، و در تمام ماه رمضان مجالس دعا و احیا برقرار می کرد . بسیاری از مومنین خودشان را از اطراف و اکناف به مسجد امین الدوله رسانده تا از مجالس ایشان بهره مند گردند .

آقا شیخ مرتضی زاهد و آقا شیخ محمد حسین زاهد هیچ نسبت فامیلی با هم ندارند و هر دو بزرگوار به علت زهد و تقوای واقعی از سوی مردم ملقب به زاهد شده اند .
این دو بزرگوار هر دو در سال 1331 هجری شمسی از دنیا رفته اند .

یکی از علمای اهل معنا درباره این دو بزرگوار می فرمود :
« هر دو زاهد ، بسیار عالی و خوب بودند ، اما آقا شیخ محمد حسین زاهد دلبری و جلوه اش برای عموم مردم به خصوص جوانان بود ولی آقا شیخ مرتضی زاهد برای اولیا خدا و مجتهدین تهران دلبری و جلوه داشت . »


ساده زیستی

مرحوم آقا در منزل مردی به نام حاج آقا کلاهدوز، رو به روی حمام نقلی مستأجر بود.
هر ماه رأس موعد مقرر، اجاره بها را پرداخت می کرد. هر چه آقای کلاهدوز می گفت: " آقا، من خانه را به عنوان اجاره به شما نداده ام شما نمی خواهد اجاره بدهید." آقا توجهی نمی کرد و ماه به ماه اجاره منزل را پرداخت می کرد و می فرمود:
اگر از من اجاره نگیری از این جا می روم و اگر این مقدار کم است، از این جا بروم. چون بیشتر از این توان پرداخت ندارم.
آقای کلاهدوز می گفت: حالا که اصرار می فرمایید، لااقل در طبقه بالا که تمیزتر است ساکن شوید.
ولی در جواب می شنید: پول اجاره طبقه بالا را ندارم و جایی که نتوانم اجاره اش را بدهم، نمی نشینم.

خلوص نیـت

ایشان تعریف می کرد:
اوایل طلبگی در ماه محرم، برای اقامه عزای سید الشهدا به مجلس عزایی رفتم، اما هر چه صبر کردیم واعظ نیامد، صاحب خانه رو کرد به من و گفت: آشیخ تا واعظ می آید شما روضه بخوان، روضه خواندن همان و دعوت های پشت سر هم، همان.
کار به جایی رسید که بعضی از شب ها تا نیمه شب جلسه داشتم، خلاصه کارم گرفته بود.
یک شب با خودم خلوت کردم، با خودم گفتم: حسین تو برای تجارت آمدی یا آدم شدن، بعد از آن دیگر دعوتی را قبول نکردم، دنیا طرفم آمد، اما از آن فرار کردم.


عزم و اراده برای خدمت

ایشان برای تحصیل علوم حوزوی، ابتدا مشهد مقدس را انتخاب کرد، اما اقامت در مشهد فقط یک سال و نیم به طول انجامید، پس از آن برای ادامه تحصیل به تهران هجرت کرد.
در تهران افتخار شاگردی آیت الله سید علی حائری - ره معروف به مفسر، نصیبش شد و از محضر آن عالم وارسته کسب فیض کرد.
فقه را هم از باب طهارت تا دیات در محضر حاج آقا عیسی فرا گرفت.

در زمانی که مشغول تحصیل بود، برای گذران زندگی به اتفاق برادر در تهران به نفت فروشی پرداخت و این کار ادامه داشت تا زمانی که ایشان را دیدند که لوازمشان را جمع می کندد ، از ایشان پرسیدند که چه اتفاقی افتاده ؟

فرمود:
تا حال درس خواندن برای من مستحب بود. ولی الان که عمامه ها را از سر علما برمی دارند، بر من واجب است که مقابله کنم و مشغول کار فرهنگی شوم.



اهمیت به حق الناس

دقت و توجه ایشان به حق الناس در مطالبی که نقل شده بخوبی پیدا است :
یک روز ایشان به مناسبتی فرمود:
اگر مثلا" یک تومان به مردم بدهکار هستید، نروید 5 ریال پول ماشین دودی بدهید، برای زیارت عبدالعظیم و 5 ریال برای برگشت. حق ندارید این کار را بکنید، شما اول باید طلب مردم را بدهید بعد اگر خواستید زیارت بروید، بروید.

****

در ایامی که هوا مناسب بود، مراسم دعا و مناجات شب های ماه رمضان، پشت بام مسجد انجام می شد. اما قبل از انجام مراسم آقا می فرمود:
اول از همسایه ها برای سرو صدایی که ممکن است ایجاد شود اجازه و رضایت بطلبید اگر اجازه دادند، بعد مراسم مناجات و دعا را شروع کنیم.


اهمیت به نماز جماعت

از قول یکی از شاگردان نقل شده است :
روز جمعه ای که ایشان شاگردان را - برای اردوهای تربیتی - به دولت آباد برده بود، حالشان بد می شود، تا حدی که مجبور می شوند برای آوردن ایشان به تهران، درشکه ای کرایه نمایند.
وقتی این خبر را شنیدم، ابتدا خواستم به منزل ایشان بروم، اما در بین راه با خودم گفتم: اول به مسجد بروم بعد به خانه ایشان. وقتی به مسجد رسیدم با تعجب دیدم که ایشان در محراب نشسته و آمادة نماز جماعت است.


عزت نفس و مناعت طبع

یکی دیگر از صفات پسندیده ایشان این بود که کارهای شخصی خودشان را شخصا" انجام می دادند و سعی می کردند که سر بار دیگران نباشند.
در ایامی که آقا مریض شده بود، ( و به سبب همان بیماری از دنیا رحلت کرد) عده ای از دوستان برای عیادت خدمت ایشان رسیدند ؛ حالشان مناسب نبود، دکتر علت بیماری را ضعف شدید تشخیص داده بود.

یکی از شاگردان خدمت ایشان عرض کرد در صورت امکان استخاره ای بفرمایید ...
فرمود: نیت کنید...
یک دفعه ایشان با آن حال بیماری از رختخواب بیرون آمد، و به صورت چهار دست و پا تا کنار دیوار حرکت کرد .
دستش را به دیوار گرفت و بلند شد، و از روی طاقچه چیزی برداشت و به همان صورت برگشت.
وقتی داخل رختخواب شد، در دستشان تسبیح بود و این همه زحمت برای آوردن تسبیح بود .

یکی از دوستان گفت : آقا شما می فرمودید ما می آوردیم چرا این همه خودتان را به زحمت انداختید؟

ایشان فرمود:
پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: « بعد از ایمان و عمل صالح اگر کسی بتواند سربار مردم نباشد، ، من به او وعده بهشت می دهم» . آیا نمی خواهید من به وعده پیامبر خدا برسم؟

در ادامه فرمود:
داداش جون ها تا می توانید روی پای خودتان بایستید و عزت نفس داشته باشید و از کسی سؤال و درخواست نکنید و خودتان کارهای خودتان را انجام دهید.


اخلاص در عمل

اواخر جنگ جهانی دوم بود که با عده ای در محضر آقا ادبیات عرب می خواندم.
شهریه ای که می دادیم ماهی 4 تومان بود، بعد از مدتی جنگ تمام شد و ما هنوز خدمت آقا مشغول درس خواندن بودیم . وقتی که زمان پرداخت شهریه رسید، نفری 4 تومان به ایشان دادیم ولی آقا دو تومان از آن را به خودمان برگرداند.
تعجب کردیم! به آقا عرض کردیم: مگر نباید ما 4 تومان می دادیم.
ایشان در جواب ما فرمود: درست است ولی الان جنگ تمام شده و قیمت ها هم پایین آمده به خاطر همین ماهی دو تومان کفاف زندگی مرا می کند ولی شما جوان هستید، بقیه پول را برای آینده تان پس انداز کنید.


بصیرت دینی

یک شب پس از خواندان نماز مغرب و عشاء در مسجد امین الدوله، یکی از حضار بلند شد و شروع به مداحی و ذکر مصائب اهل بیت ( علیهم السلام) کرد.
بعد از تمام شدن مداحی، آقا، مداح را خواست و فرمود: شما فقط به وظیفه خود که ذکر مصائب اهل بیت ( علیهم السلام) است بپردازید و دیگر حدیث نقل ننمایید و صحبت نکنید، زیرا اگر در خواندن حدیث و صحبت کردن اشتباه کنید، موجب گمراهی دیگران می شوید و نزد خداوند مسؤول خواهید بود.


زاهد واقعی

یکی از شاگردان ایشان می گوید :
یک روز جمعه بعد از صرف ناهار وقتی مسؤول خرج، مخارج را حساب کرد، سهم هر نفر 3 عباسی شد.
ایشان فرمود:" با 3 عباسی هنوز به من می گویند زاهد."
در حالی که 3 عباسی یک ریال بود و مبلغ زیادی نبود.

****

همچنین از قول دیگر شاگرد ایشان نقل شده است که :
روزی با خودم فکر کردم، امروز یک غذای ساده تهیه کنم و ببرم حجره محل تدریس آقا و به اتفاق ایشان بخوریم، بالاخره غذایی ساده تر از نان و پنیر و سبزی پیدا نکردم، به اندازه دو نفر تهیه کردم و رفتم خدمت ایشان.

وقتی غذا را دید، فرمود: داداشی هر دوی اینها را که نمی شود خورد یا نان پنیر و یا نان سبزی، ولی چون سبزی زود خراب می شود، امروز نان و سبزی می خوریم و فردا نان و پنیر را.


پرهیز از غذای لذیذ

یکی از شاگردان ایشان نقل می کند :
مادرم برای ناهار ماهی پلو درست کرده بود به مادرم گفتم: یک بشقاب هم ببرم محضر آقا، مادر هم یک بشقاب آماده کرد و برای راحتی آقا تیغ های ماهی را جدا کرد.
وقتی غذا را خدمت آقا بردم، آقا تشکر کرد و مشغول خوردن شد در حین خوردن گفت: داداشی چقدر مرغش خوشمزه است ! .
خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه نشده که ماهی است، معلوم بود که مزه مرغ را فراموش کرده است! .


از منظر آیت الله شاه آبادی

فرزند آیت الله شاه آبادی نقل می کند :
بین ایشان و والد مرحوم ما ( آیت الله شاه آبادی- ره ) رابطه و علاقه خاصی وجود داشت و غالبا" مشکلات خود را با پدرم مطرح می کرد.
روزی ایشان به من گفت: یک سؤالی دارم، می روی از پدرت می پرسی، بگو چشمانم خیلی ضعیف است و خوب نمی بینم لذا وقتی به بازار می آیم با مردم یا حتی زنان برخورد می کنم و متوجه نمی شوم، آیا صلاح می دانید از خانه بیرون نیایم تا این مشکل پیش نیاید؟
وقتی من پیغام آقا را رساندم پدرم فرمود:
می روی پیش شیخ محمد حسین زاهد و از جانب من می گویی، بیرون آمدن شما امر به معروف و نهی از منکر است ولو اینکه اتفاقا" با کسی برخورد کنید و اصلا" وجود شما در بیرون تبلیغ و ترویج دین و معرفی روحانیت است.


از منظر مرحوم شریف رازی

مرحوم حاج شیخ محمد شریف رازی نویسنده کتب شرح حال علما در کتاب تذکره المقابر، ص 371، درباره ایشان این چنین می گوید:
شیخ محمد حسین زاهد یکی از ائمه جماعت تهران بود که به تقوی و زهد و پارسایی شهرت تام داشت و سال ها در مسجد امین الدوله درس اخلاق برای جوانان و طلاب می گفت و آنها را به اخلاق حسنه و اوصاف جمیله ارشاد و هدایت نموده و پرورش می داد و از این رو یادگاری های بسیار در میان بازاریان و ورحانیون به جا گذاشته که به دیانت، تقوا و راستی و درستی مشهور می باشند.

وی معلومات فقهی یا اصولی زیادی نداشت ولی آنچه می دانست به آن عمل می کرد، سالک جاهل نبود.
عالمی عامل بود و در کمال قناعت و متانت، زندگی می کرد. منظر و منطقش مردم را به یاد خدا و اولیای خدا می انداخت.

در کلام استاد

بهترین سخن درباره شناخت افراد، کلام استاد درباره شاگرد است.
استادش آیت الله سید علی حائری معروف به مفسر می فرمود:
اگر در عمرم هیچ کاری جز تربیت این جوان نکرده باشم، مرا کفایت می کند.

در آن زمان در منطقه بازار و مولوی غیر از آقا، بزرگان دیگر هم بودند؛ مثل شیخ مرتضی زاهد، آیت الله سید علی حائری و آیت الله سید احمد خوانساری و آیت الله شاه آبادی و شیخ آقا بزرگ هفت تنی و ...



مرحوم آیت الله سید علی مفسر - ره


بهره معنوی

از قول یکی از شاگردان نقل شده است :
در یکی از سفرهای امامزاده داوود وقت بازگشت، به باغ مستوفی رسیدیم. عده ای دیگر از جمله شهید نواب صفوی و یارانش در آن باغ بودند. وقتی شهید نواب متوجه شد که آقا به باغ تشریف آورده اند، به اتفاق یارانش خدمت آقا رسیدند، خیلی به آقا احترام می گذاشت، متواضعانه می خواست که آقا آنها را موعظه کند.
ایشان هم چند جمله ای صحبت کرد، در هنگام موعظه مطلبی مرا به خود جلب کرد، دیدم مرحوم نواب طوری خودش را به ایشان نزدیک کرده مثل این که می خواست از نور وجود شیخ بهره معنوی بیشتری ببرد.

بصیرت در کار فرهنگی

یکی از افرادی که آن موقع کودک بود نقل می کند :
محل بازی ما معمولا" جلوی مسجد بود طبق معمول هم سر و صدا داشت.
روزی هنگام بازی، کسی از طرف آقا آمد و گفت: آقا فرموده اند: بزرگتر بچه ها نزد من بیاید، بعد از مشورت، بچه ها مرا انتخاب کردند.

رفتم خدمت ایشان. وقتی خدمت ایشان رسیدم، خیلی احترام گذاشت، بعد فرمود: داداشی نمی خواهی با من رفیق بشوی، با این کلام خیلی در دلم ذوق کردم و مجذوب ایشان شدم.
فردا شب تمام بچه های محل را به مسجد بردم، یادم نمی رود صحنه خیلی جالبی اتفاق افتاد، همه صف اول ایستاده بودیم و در همان حال بازیگوشی می کردیم و همدیگر را هل می دادیم.
بالاخره صبر یکی از نمازگزاران تمام شد و فریاد زد مسجد جای بازی نیست و ما خیلی ترسیدیم، آقا ابتدا آن شخص را آرام کرد .

بعد از آرام شدنش برای اینکه اهمیت کار را به او بفهماند فرمود: اگر من و شما را سر خیابان لاله زار رها کنند، مستقیم به مسجد امین الدوله می آییم، اما این بچه ها در طول مسیر ممکن است ده جا گیر کنند، دام های شیطان گسترده است، با این وضعیت باید این بچه ها را جذب مسجد کنیم.


تاثیر کلام

مسجد امین الدوله چند بار مرمت و بازسازی شد.
قبل از اینکه به این صورت در بیاید و بازسازی شود، به خاطر قدیمی بودن مسجد، جیرجیرک هایی داخل حیاط مسجد بودند، که سر و صدای زیادی داشتند، تا آن حد که اگر دو نفر در کنار هم مشغول صحبت بودند صدای هم را خوب متوجه نمی شدند.
همین جیرجیرک ها وقتی شیخ محمد حسین مشغول صحبت می شد، صدایی از آنها بلند نمی شد، مثل اینکه آنجا نبودند.

احترام به سادات

زمانی پسر آقای سید علی نقی امام جماعت مسجد دروازه را خدمت آقا بردند که در خدمت آقا تحصیل کند.
آن زمان شهریه 3 یا 4 تومان بود. سر ماه وقتی برای پرداخت شهریه رفتند ، ایشان فرمود: داداشی تو حاضری من پسر حضرت زهرا ( علیها السلام) را درس بدهم و پول بگیرم، حیف نیست.
هر چه اصرار شد که آقا، شما خرجتان فقط از این راه تأمین می شود، این پسر هم یک از آن بچه هاست.
ایشان قبول نکرد و فرمود: راضی نباش برای درس دادن به پسر حضرت زهرا ( علیه السلام) پول بگیرم.

اینجا نیستم


شخصی گرفتار شده بود و حاجتی داشت، به یاد شیخ محمد حسین زاهد می افتد.
به خاطر همین، شب جمعه می رود به ابن بابویه در مقبره مرحوم آقا و به ایشان متوسل می شود. بعد از ساعتی خوابش می برد.
در عالم خواب می بیند که شیخ محمد حسین زاهد از در اصلی قبرستان ابن بابویه وارد می شود و به سمت مقبره می آید، وقتی که می رسند، آقا می فرماید: داداش جون، بلند شو برو، حاجتت برآورده شده، ولی داداشی، من اینجا نیستم، بلکه در کربلا هستم.


چنین شاگردی نداشتم

آقا روزی به یک مناسبتی نقل کردند:
آخر ماه بود و پولی دیگر نداشتم. در راه منزل سرم را بالا کردم و به خدا گفتم: خدا پولم تمام شده، اگر پول نیاز داشتم چه کار کنم ؟
نزدیک منزل رسیده بودم که یک دفعه جوانی آمد و بعد از سلام گفت: آقا، حسین هستم، 3 تومان از ماه پیش بدهکار هستم. پول را داد و رفت.
وقتی منزل رسیدم هر چه فکر کردم، دیدم چنان شاگردی با آن مشخصات نداشتم.



سیراب از آب کوثر

یکی از شاگردان نقل می کند :
یک سال بعد از وفات ، شبی در خواب ایشان را دیدم.
در جاده ای در حرکت بودم که یک دفعه آقا از مقابل ظاهر شد، با اینکه در آخرین دیدار بر اثر بیماری، ضعیف و ناتوان شده بودند ولی الان ایشان را مردی 30 یا 40 ساله با صورتی سرخ و شکفته مشاهده می کردم .

با تعجب نزدیک ایشان شدم و سلام کردم. بعد از جواب سلام، فرمود: داداشی! « کیف صنعت». یعنی: چه انجام داده ای؟
شرمنده گفتم : توشه ای جمع نکردم ! .

با عتاب فرمود: چرا جمع نکردی؟
بعد فرمود: دیروز از دست مبارک صاحب الزمان « ارواحنا له الفدا» از آب کوثر سیراب شدم.



حسابرسی دقیق

یکی دیگر از شاگردان نقل می کند :
در یکی از روزهای آخر وقتی بر سر بالین ایشان نشسته بودم، آقا فرمود:
داداشی، این وضع زندگی و خانه و رفتار من است ولی دارند مرا می چلانند.
در جواب به شوخی گفتم:
آقا برای این است که دیگر چیزی باقی نماند و پاک پاک باشید.

وفات

روز به روز حال آقا بدتر می شد تا اینکه حالشان خیلی بد شد ، یک دفعه چشمشان را باز کرد و فرمود: مرا از جایم بلند کنید، آقا تشریف آورده اند.

همان طور که زیر بغل ایشان را گرفته بودیم گفتند:
« السلام علیک یا ابا عبدالله»
بعد ازگفتن این جمله در حالی که تکیه بر دستان ما داده بود، دار فانی را وداع گفت و پس از تجلیل و تکریم در ابن بابویه به خاک سپرده شد .



روایت جناب شیخ رجبعلی خیاط از وفات ایشان

یکی از شاگردان نقل می کند :
بعد از وفات آقا یکی از مقبره های ابن بابویه که مربوط به ارادتمندان ایشان بود برای دفن آماده شد.
با جمعیت تا کنار مقبره آمدیم در میان جمعیت چشمم به شیخ رجبعلی خیاط افتاد که بالا سر قبر آقا بلند بلند گریه می کرد.
ولی بعد از چند دقیقه چیزی دیدم که خیلی تعجب کردم، دیگر شیخ رجبعلی خیاط گریه نمی کرد، بلکه لبخندی بر لب داشت.
روزی از خود ایشان علت را پرسیدم.
جناب شیخ در جواب گفت:
وقتی بالا سر قبر شیخ زاهد بودم؛ عالم برزخ به من مکاشفه شد، دیدم شیخ محمد حسین بالا سر قبرش ایستاده و مضطرب است و می ترسد داخل قبر شود.
ناگهان وجود مقدس و مبارک سیدالشهدا ( علیه السلام) تشریف فرما شدند و به شیخ محمد حسین اشاره کردند و فرمودند: نترس من با تو هستم.
گریه برای ترس و اضطراب شیخ محمد حسین زاهد بود و لبخند برای تشریف فرمایی امام حسین ( علیه السلام).




زندگینامه کربلائی احمد تهرانی


 


مرحوم کربلایی یادگار مادری به نام بتول بود که در خوی مردانگی و دلیری، شهرت زیادی داشت. شاید یکی از وجوه رشد فرزند، در این سلوک پر از مرارت و ملامت، همان مادر رشید و نترس تهرانی بود، که توانست رمز عاشق بودن و حیدری زیستن را با شیره جانش، در کام این بچه بچشاند.

پدرش علی اصغر نام داشت؛ و از کاسب های قدیمی تهران بود. کل احمد آقا، همیشه برای وی طلب مغفرت می کرد و دیگر هیچ نمی گفت.

کل احمد آقا، در اصل بزرگ شده محله پاچنار، حوالی میدان اعدام بود؛ و رسم و راه زندگی را در همان کوچه و پس کوچه های تهران قدیم آموخت.

کودکی و نوجوانی

گاهی که کل احمد آقا، از ایام کودکی و خاطرات آن دوران تعریف می کردند، دریافته می شد، که عهد نوجوانی را بسیار پر انرژی و جسورانه سپری کرده اند، و در کودکی کردن و به قولی شیطنت های عهد شباب، گوی سبقت را از همه همزادان خویش ربوده و در این وادی، اسم و رسمی به هم زده بودند.

در روایتی آمده است که: « تستحب عرامه الصبی فی صغره، لتکون حلیما" فی کبره. ثم قال: ما ینبغی الا ان یکون هکذا »
« شایسته است که کودک در هنگام خردسالی بازیگوش باشد، تا در بزرگسالی صبور و شکیبا گردد.»

خود ایشان نیز در این باره می فرمودند:
« نفس من از همان کودکی خیلی چموش بود و عجیب لگد می زد. همین نفس جسور بود، که هر لحظه بار مرا سنگین و سنگین تر می کرد.»

کل احمد آقا، در مورد آن دوران می فرمودند:
« من در ایام کودکی، آنقدر شرور بودم که هر اتفاقی که در محله مان رخ می داد، و سر هر کسی که می شکست یا هر کتک کاری که در کوچه می شد، اول همه در خانه ما را می کوبیدند. گویا می پنداشتند که هر بلایی که اتفاق می افتد، زیر سر احمد است.
بعضی وقتها که پدرم از جواب دادن و راضی کردن مردم فارغ می شد، خسته و آشفته به سراغ من می آمد و فریاد می زد: کی می شود که تو ازدواج کنی و من از دست تو خلاص شوم؟!»

گاهی اوقات که سر تعریف باز می شد؛ و سخن از آن دوران به میان می آمد، کل احمد آقا با لبخندی شیرین و چهره ای شرم زده می فرمودند:
« اگر روزی دعوا نمی کردیم و با بچه محله ها بزن و بکوبی نداشتیم، آنروز برایمان نحس بود. آنقدر در مدرسه از دست من عاصی شده بودند که برای مهار کردنم، مبصری کلاس را به من واگذار کردند، تا شاید بدان واسطه مقداری آرام شوم!»

گاهی بعضی افراد از کل احمد آقا می پرسیدند که رمز موفقیت شما در سلوک چه بوده است؟ ایشان نیز در پاسخ می فرمودند:
« نفس من خیلی بی باک و لاابالی بود. هیچ نفسی را به چموشی نفس خود ندیدم. بخاطر همین هم فشار برزخی من بسیار زیاد بود. باید قدرتی پیدا می شد تا این اسب چموش را آرام کند.
مخالفت با این نفس غدار، خیلی از باب ها را برایم باز کرد.

نکته جالب در اینجاست که مرحوم کل احمد آقا، شاید از معدود اشخاصی بودند که به جماعت بزهکار و جاهل پیشه، با دیدی مثبت می نگریستند؛ و هیچ احدالناسی را به خاطر فساد ظاهر و گناهانش، مذمت نمی کردند. علی الخصوص که برنامه طغیان و ارتکاب گناه، در فواصل عهد جوانی صورت گرفته باشد.
لذا همیشه می فرمودند:
«انسان گناهکار، در ذاتش گوهر محبت را داراست. یعنی در باطن همه، نور ولایت نهفته است. هر کسی قلبا" اهل بیت علیهم السلام را دوست دارد.
اگر هم از سر غفلت، گناهی از وی سر زند، همان ولایتش دستش را خواهد گرفت و همان اکسیر محبت، توبه اش خواهد داد. خداوند بیش از این حرفها که فکر می کنیم، وهاب است.»

و صد البته که این مسئله و طرز تفکر کل احمد آقا، ریشه در همان تجربه شخصی ایشان داشته است. یعنی همان چموشی کودکانه و سرکشی ایام جوانی، که تا پانزده سالگی در وی رخنه کرده بود؛ و درست پس از ملاقات با اولیای حق و تجلی محبت الهی در خزانه دلش، به نور معرفت و محبت مبدل گردید.

محبت قلبی به اهل بیت - ع

کل احمد آقا در خصوص این جریان نهفته می فرمودند:
« چهار ساله بودم که وقتی با پدر و مادرم به دیدن دسته عزاداری حضرت سید الشهدا علیه السلام می رفتیم، به محض دیدن دسته و علم و کتل امام حسین علیه السلام، دیگر خودم را گم می کردم از همان طفولیت، اسم امام حسین علیه السلام دلم را با خود می برد. و چیزی را به شیرنی امام حسین علیه السلام نمی شناختم.
همیشه در بین دسته عزاداری گم می شدم. شبی نبود که پدر و مادرم در میان کوچه و بازار به دنبالم نگردند. اصلا" قوت و اراده ای در خود نمی دیدم. دسته که می رفت من هم می رفتم.»
اما هنوز این محبت، درکنار آن چموشی ها و ناسازگاری ها جهتی نداشته و به بلوغ شایسته خود نرسیده بود.

یادی از عارف بزرگ حاج محمد صادق تخته فولادی

در کتاب مصباح الشریعه از حضرت صادق علیهم السلام منقول است که می فرمودند: ( اطلب مواخاه الاتقیاء و لو فی ظلمات الارض و ان افنیت عمرک فی طلبهم، فان الله لم یخلق افضل منهم علی وجه الارض بعد النبیین علیهم السلام و ما انعم الله تعالی علی العبد بمثل ما انعم به من التوفیق بصحبتهم).
« پیوسته در جستجوی دوستی با پرهیزگاران و حق پرستان باش! هر چند که در ظلمات زمین پنهان باشند؛ گرچه زندگی خود را بر سر این کار بگذاری. زیرا خداوند متعال پس از پیامبران، آفریده ای عزیزتر و برتر از پرهیزگاران و حق پرستان بر روی زمین خلق نکرده است. و خداوند هیچ نعمتی همچون توفیق همنشینی با آنان را به بنده اش عطا نکرده است.»

چه بسا دیده ایم و خوانده ایم در احوالات اولیایی که در ابتدا، کوچکترین انسی با حضرت حق نداشتند؛ و دربارگاه ملکوتی باریتعالی منزلتی نیافته بودند؛ و ناگهان پس از ملاقاتی شگفت با حکیمی عارف، قلبشان منقلب شده؛ و سراچه دل را به آشیانه قاصدان وحی تبدیل کرده اند.

شرح زندگانی عارف جلیل القدر حاج محمد صادق تخته فولادی ، استادحاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی، نیز بر این سبیل و طریق رقم خورده است. بر آن گونه که ناقلان گفته اند، در ابتدای امر این رنگرز اصفهانی جهالت و عیاشی را سرمشق امور خویش قرار داده و با هم چیز و همه کس مأنوس و آشنا بود، مگر یاد حضرت دوست.



روزی از روزگاران که بر اساس عادت مألوف و همیشگی برای عیش و نوش و خوش گذرانی، و به همراهی دوستانش، به خارج شهر می رفت، در محله تخته فولاد با پیری به نام بابا رستم بختیاری برخورد می کند که سر در جَیب مراقبت کشیده و از غیر دوست، دیده عنایت و طمع بریده است.

آن جماعت غافل، از روی مزاح و تفرج، با وی در می آمیزند، و بساط بذله و شوخی را می گسترانند، اما زمانی که پاسخی دلچسب از آن پیر فانی دریافت نکردند، مأیوس شده و سر در راه خویش گرفته و بازگشتند.
اما در همان لحظه بابا رستم، سر بر می آورد و خطاب به محمد صادق می گوید: « عجیب جوانی هستی! حیف از تو و جوانی تو! ...»
این کلام، آنچنان حاج محمد صادق را مشوش و منقلب می کند، که فکر دیار را از سر بریده و سه روز و سه شب در برابر آن پیر منزوی، زانوی ادب زده و ساکت و سر بزیر بر جای می ماند و هیچ نمی گوید.
نَفَس پیر حقیقت مآبی چون بابا رستم، سنگ آذرین سینه جوان را به گوهری آتشین مبدل کرد. به گونه ای که تا چند سال پس از آن ماجرا، حاج محمد صادق تخته فولادی به درجاتی می رسد که علمای آن دوران برای بهره گیری از نفس روحانیش، ساعتهای زیادی را در انتظار به سر می بردند، تا لحظه ای را هر چند اندک و ناچیز، از معنویات آن پیر فرزانه بهره مند گردند.

نخستین استاد

نخستین استاد و رهبر کل احمد آقا، بنا بر آنچه از آن یاد می کردند، روحانی جلیل القدری بنام سید یحیی سجادی بود.
بزرگی که از او کمتر یادی به میان آمده است . کل احمد آقا، شروع حرکت خویش را بواسطه عنایت و نَفَس ولایتی ایشان دانسته و در این خصوص می فرمودند:
« پانزده ساله بودم که شبی، عمویم دستم را گرفت و به مسجد سید عزیزالله برد. ماه رمضان بود و روحانی بسیار خوش منظری بنام سید یحیی در آنجا منبر می رفت.
در همان شب اول که پای منبر او نشستم، کار تمام شد و مُهر جنون را بر پیشانی من کوبیدند.
هر کلامی که از دهان سید یحیی بیرون می آمد، وجود مرا به آتش می کشید. آن لحظه ای که سخن می گفت، مرا در پای منبرش می سوزاند. آقا سید یحیی، سوختن را به من آموخت؛ و در اصل، او بود که مرا راه انداخت.»

کل احمد آقا، پیرامون سخنانی که درباره سید یحیی داشتند، خاطره ای را از ایشان بیان می نمودند که ظرافتی بیاد ماندنی در خود نهفته داشت. ایشان می فرمودند:
« روزی سید یحیی بر روی منبر فریاد زد:
ایها الناس، قوم یهود بعد از موسی علیه السلام گفتند که، عزیر پسر خداست. مسیحیان نیز بعد از عیسی علیه السلام گفتند که، مسیح پسر خداست.
اما این امت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و مسلمان، بعد از هزار و چهار صد سال، آنقدر پیشرفت کرده اند که می گویند پول خود خداست.! »


درگذشت استاد

« وقتی سید به رحمت ایزدی واصل گشت، بازار تهران مثل روز عاشورا تعطیل شد؛ و جمیع اهل بازار و کسبه و طلاب، برای تشیع جنازه وی آمده بودند.
در میان تشییع جنازه، پرده ها کنار رفت و سید را در عالم معنا مشاهده کردم که هیچ اعتنایی به این جمعیت نداشت.
بعد سید سرش را بلند کرد و گفت: این جماعت را می بینی؟ اینها فقط دنبال دنیای خودشان هستند. و سپس دوباره سرش را به زیر انداخت.»



ملاقات با جناب شیخ رجبعلی خیاط

کل احمد آقا، در این باره می فرمودند:
« بعد از مرگ آقا سید یحیی، در مغازه ای شاگردی می کردم. روزی به کار مشغول بودم که شخص نورانی و وارسته ای که همان شیخ رجبعلی خیاط بود، وارد مغازه شد .
فرمود: داش احمد، چرا به جلسات ما نمی آیی؟
من هم در جواب، این دو بیت شعر را به عرض رساندم که:
دل گفت: مرا علم لدنی هوس است / تعلیم نما، اگر تو را دسترس است!
گفتم: که الف، گفت: دگر هیچ مگو! / در خانه اگر کس است، یک حرف بس است

شیخ فرمود: یعنی چه؟
عرض کردم: ما آمده ایم تا مظهر جمیع صفات و اسمای الهی شویم، که مجموعه همه آنها الله است.
حکمت و مقصود از آمدن ما در این خلاصه می شود که مظهر الله بشویم و بس.
شیخ یک نگاهی به قد و بالای من انداخت و گفت: جل الخالق! دنبال من بیا! و ما را هم با خودش برد.



خصوصیات اخلاقی جناب شیخ

گاهی که از کل احمد آقا در خصوص شیخ و حالاتش سراغ می گرفتند، ایشان در پاسخ می فرمودند:
« شیخ یعنی سخاوت، انسانیت....، صفت او در خدمت به فقرا، عجیب بود. همین مقدار بگویم که شب ها از فکر فقرا، بیخوابی می کشید.
بارها به دوستانش می گفت: جیب من و شما یکی است و فرقی نمی کند. هرگاه که پول احتیاج داشتید، من در اختیار شما هستم و تعارف نکنید.
بارها و بارها می دیدم که به خاطر مردم گریه می کند و برای رفع حاجاتشان چله می نشیند.
یک صفت عجیبی که در شیخ ظاهر بود و در کمتر کسی دیده می شد، این بود که اگر کسی را در حال معصیت می دید، در گوشه ای می نشست و ساعتها به حال وی گریه می کرد و پیش خدا ریش گرو می گذاشت، تا شاید خداوند از سر تقصیرات آن شخص بگذرد.

زمانی که عملکرد خلق الله را می دید، دلش می سوخت و گریه کنان می گفت: رفقا، این میوه ای توحیدی را ببینید که چگونه در دام این دنیا می پوسند؟! چرا خداوند ولیش را نمی رساند، تا مردم اینگونه غرق در خودشان نشوند؟


نصیحت استاد

ایشان می فرمودند:
« بعد از اولین ملاقات با جناب شیخ، قرار بر آن شد که به جلسه ایشان برویم. وقتی به خدمتشان رسیدیم، ایشان رو به قبله نشسته و مناجات می خواندند.
جناب شیخ عادت داشت که در ضمن دعا خواندن و مناجات، جملاتی بگوید که تنها اهلش آنرا دریافت می کردند.
من هم در همان جلسه، پشت سر ایشان نشستم و با وی هم نوا شدم.
در میان دعا، شخصی وارد مجلس شد که در ظاهر، هیچ شباهتی با دیگر شاگردان شیخ نداشت.
ریشهایش را تراشیده بود و با کلاه و لباس مخصوصی وارد مجلس شد. من هم در همان حال و هوای جوانی با خود گفتم که این شخص، با این سر و وضع، اینجا چه می خواهد؟
درست به محض آنکه این مطلب در ذهنم خطور کرد، شیخ مناجات را رها کرده و با صدای بلندی فرمودند: تو به ریشش چه کار داری؟
اگر ریشش را تراشیده، در ازای آن دو صفت خوب دیگر دارد، که ریش داری مثل تو، از آن بی بهره است.
پس مال اون به تو می چربد ... و دوباره مناجاتش را ادامه داد.»





مژده رحمانی

کل احمد آقا خود در خصوص دوران جوانی و ایامی که در خدمت جناب شیخ بودند می فرمودند:
یک بار در همین احوالات بودم، که شیخ با شتاب به سوی من آمد و فریاد زد: داش احمد، به خودت ببال! که خدا، خودش را هم روزی تو کرد. بگو دیگر چه می خواهی؟ و گریه کنان برگشت.»


تذکر استاد

کل احمد آقا، قبل از ملاقات با آسید یحیی، کفش زنانه می دوخت. سر کارگر کارگاهی بود و آن شغل نیز، بهره مادی خوبی برای او داشت. اما روزی از روزها، آقا سید یحیی، در حالی که کل احمد آقا هنوز شغل خود را به وی نگفته بود، بر روی منبر فریاد زد که: « آهای کسی که کفش زنانه می دوزی، اگر زنها، با این کفشهایی که تو برایشان درست کرده ای، به مجالس گناه رفته و در برابر نامحرم جلب توجه کنند، تو در گناه آنان شریک هستی.»

کل احمد آقا می فرمودند:
« من هم به محض آنکه این دستور را از سید یحیی شنیدم، همانجا آن کار را کنار گذاشته و به سراغ کفاشی مردانه رفتم؛ و دوباره از صفر شروع به کار کردم.»


مرحوم میرزا تقی

یکی از اولیا و اوتاد نابغه زمان که در هیچ دفتری سخن از مقامات و حالات وی به میان نیامده است، جناب آقا میرزا تقی بود، که گاهی در همان محله های تهران او را آمیرزا تقی خان خطاب می کردند.
شخصیت وی بسیار عجیب و منحصر به فرد بود میرزا عجوبه ای بود که هر کسی او را نشناخت و به درجات معنویش واقف نگشت. او از اولیایی بود که در لباس فقر و گدایی، به جهانی طعنه زد؛ کل احمد آقا درباره ایشان می فرمودند:
« در تمام عمر، کسی را در توحید مطابق میرزا سراغ نداشتم. میرزا آنقدر در ریاضت و فشار مادی بسر می برد که مجبور بود، شب ها را تا صبح در کوچه و خیابان سپری کند؛ و تا پایان عمر، از نعمت زن و فرزند محروم بود. فقر آنقدر بر میرزا سیطره دشات که لباسهایش از فرط کهنگی، بدن نما شده بود.»

کل احمد آقا در خصوص نحوه آشنایی و اولین برخوردشان با میرزا نقل می کردند که:
« مدتی پس از آشنایی با جناب شیخ، در امامزاده داوود علیه السلام آمیرزا تقی را ملاقات کردیم. یکی از شاگردان شیخ، میرزا را به من نشان داد و گفت: این هم، لنگه شیخ است.

پس از مدتی، در مسجد آیت الله شاه آبادی، میرزا را دوباره ملاقات کردم. ایشان زمانی که مرا دید، فی البداهه و بی هیچ مقدمه ای پرسید:
فلانی، در چه حالی؟
در جواب ایشان گفتم: اگر با او باشم، خوشم.
میرزا نیز فرمود: ان شاء الله ، می بینم که هستی.»




منش اولیا

یکی از وجوه شیفتگی مرحوم کل احمد آقا نسبت به میرزا، دیدگاه رفیع و سعه صدر آن بزرگوار، در برابر آفرینش و تقدیرات عالم هستی بود.
نگرشی که تنها برگرفته از مقام تسلیم و عبودیت اولیای مخصوص خداوند است.
ایشان در این خصوص می فرمودند:
« میرزا مرد عجیبی بود. هر چیزی را لو نمی داد و بسیار رندانه عمل می کرد. من خیلی به احوالاتش افسوس می خوردم؛ و از اوضاع پریشان و درهم ریخته او بسیار ناراحت بودم.
تا آنکه یک روز بعد از نماز، به همراه ایشان از مسجد بیرون آمدیم. وقتی که کفش هایمان را با هم به زمین انداختیم. ناگاه میرزا در برابر چشمانم غیب شد و همان لحظه، در آن طرف خیابان خود را به من نشان داد.
او با این کار می خواست به من بفهماند، که قدرت های زیادی دارد، اما مصلحت و تقدیر خداوندی بر آن واقع شده است، که شب ها را در کنار خیابان بخوابد؛ و روزها را نیز به دوره گردی سپری کند.
در مجموع خیلی مرد فوق العاده ای بود و نظیر نداشت.»

کل احمد آقا می فرمودند:
« میرزا در فقر عجیبی سیر می کرد. آنقدر بیچاره بود که کسی حتی به چشم گدا نیز در او نظر نمی انداخت. هر از چند گاهی، به صورت اتفاقی کسی به او کمکی می کرد.
یک روز که به حال نزار و بیچارگی او افسوس می خوردم؛ و از شدت فشار مادی او در درون احساس ناراحتی می کردم، پرده ها کنار رفت و در عالم معنا مقام رفیعی را به من نشان دادند که همگان حسرت آن مقام و درجه را می خوردند. در همان حال به من الهام شد، که این مقام را برای کسانی قرار داده شده که به میرزا کمک می کنند و به او خیر می رسانند. »


اوضاع خانوادگی

از سخنان کل احمد دریافته می شد، که خانواده ای نسبتا" تجمل گرا داشته، که تنها آرزویشان در این خلاصه می شد، که یگانه پسرشان، برای خود تاجر بزرگی شود.
اما زمانی که مشاهده کردند که نوباوه دلبندشان روزها را در گوشه ای از مغازه، آرام می نشیند و به دور از هیاهوی اهل دنیا، دیوان حافظی در دست گرفته، لاجرم از او و آینده اش مأیوس شده و با وی قطع رابطه کردند.


سفر به کربلا

ایشان در این باره می فرمودند:
« در آن روزها شوق حضرت سیدالشهدا علیه السلام جانم را می سوزاند؛ و دلم برای حرمش پر می زد.
ولی پولی نداشتم، تا با آن عازم کربلا شوم؛ و خیلی لحظات ناراحت کننده ای بود. در همان ایام حضرت سیدالشهدا علیه السلام به من عنایتی فرمودند که باعث شد فردای آن روز ، مقدمات سفر فراهم گشته و عازم حرم آسمانی حضرت شوم.»

سفر اول ایشان به کربلا و نجف شش ماه و سفر دوم سه ماه و سفر سوم یک ماه به طول انجامید؛ و نیک مشاهده می شد که تا پایان عمر شریفشان، در حسرت سفری دیگر به سر می بردند؛ و انتظار فرج و گشایشی دوباره را در دل می پروراندند.


هجرت به قم

جناب کل احمد با تسلیم به مشیت الهی برای ادامه زندگی بار سفر بسته و عازم قم می شوند و طی سی سالی که در قم ساکن بودند، غیر از اداره مجالس اهل بیت - ع - و تربیت شاگردان اهل دل، به کار دیگری مشغول نبوده و تمامی هم و غم ایشان معطوف به این امور بوده است.
یکی از روحانیون ارادتمند ایشان نقل می کردند که بعد ازظهر اغلب روزها، کل احمد آقا به همراهی گروهی از دوستانشان، به مدرسه فیضیه آمده و در کنار حوض مدرسه می نشستند؛ و جمعی از طلاب علاقمند نیز دور ایشان حلقه زده و سوالات خود را با ایشان در میان می گذاشتند.
یکی از همان روحانیون می گفت: طلبه ها سؤالاتی از ایشان می پرسیدند، که پاسخ دادن به آنها احتیاج یه یک سری مطالعات گسترده، در زمینه های مختلفی چون فلسفه و اصول و عقاید داشت.
اما کل احمد آقا، با چند بیت شعر ساده و چند جمله شیرین کوچه بازاری، آنچنان این معضلات فکری را حل می کردند، که حیرت همگان را بر می انگیخت و هر چند دقیقه یکبار، صدای احسنت احسنت طلبه ها، فضا را مجذوب خود می کرد.

وفات

جناب کربلایی احمد در بستر بیماری


کل احمد آقا ، پس از هشتاد سال تنها و مهجور و خسته در این بیغوله بی مروت دنیا، که الحق اسمی به غایت با مسمی بر خود دارد، دار فانی را وداع گفت .

خود در این باره می گفت:
« برات مرگ را برای سالیانی پیش پیچیده بودند. اما شب موعود، ورق برگشت و امر شد که باز هم بمانم . فقط از او می خواهم، تا دیگر این بار به وعده اش وفا کند، که ذائقه ام بی اندازه از این دنیا تلخ شده است.»

و همین گونه نیز واقع شد، یعنی قبل از آنکه پشت پا به این دایره بی اقبال زده و به دیار باقی بشتابد، به همسر مهربان و انیس لحظات دلتنگی و خستگی هایش، این مهم را بشارت داده و فرموده بود که:
« تا دو ماه بعد، عازم سفر آخرت خواهم شد؛ و در این زمان باقی مانده، خداوند درهای بلا و بیماری را بر من می گشاید.»

و همان گونه که نوید این وقایع را داده بود، در دو ماه پایانی عمر بالاخره، در تاریخ 8/11/1379 در بیمارستان خاتم الانبیاء علیها السلام تهران و در حالی که هفت روز آخر عمر را حتی یک قطره آب هم ننوشیده بود، با لبی تشنه، همانند ارباب تشنه لبش حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام، به دیار لقا و بقا شتافت و اکنون تربت پاک بی ریای او، در قبرستان شاهزاده احمد بن قاسم در قم محل تجلی و نور افشانی است.


پس از وفات

در تاریخ 13/5/1381 درست یک سال و نیم پس از درگذشت کل احمد آقا، یکی از اعیان قم به نام ارباب تقی فرهادی مفتخر، به رحمت خدا رفت.
بنا بر آن شد که ایشان را در یکی از قبرهای بستگانشان، دقیقا" در پایین پای کل احمد آقا، به خاک بسپارند.
به شهادت گروهی از نزدیکان آن مرحوم، زمانی که قبر آقای فرهادی را برای مراسم تدفین آماده می کردند، ناگهان دیواره مقبره کل احمد آقا فرو ریخت؛ و مقداری از پیکر پاک ایشان نمایان شد؛ و به یکباره همگان با جنازه ای سالم و با طراوات روبرو شدند. شاهدان آن منظره، با شگفتی تمام می گفتند که کفن و جنازه کل احمد آقا، آنقدر تازه و سالم نشان می داد که گویی همن روز دفن شده است؛ و به هیچ عنوان، نشانی از کهنگی و فرسودگی در خود نداشت.
یکی از حاضرین می گفت که من حتی انگشت های پای ایشان را هم که به هم بسته شده بود، به وضوح مشاهده کردم؛ و عظمت و بزرگی این مرد، مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد.
برادر مرحوم فرهادی نیز می گفت: لحظاتی قبل از دفن برادرم، زمانی که ما برای اتمام کارها، به داخل قبر رفتیم، باز مقداری از دیواره مقبره سوراخ شد و کفن کل احمد آقا را در کمال طراوات و تازگی مشاهده کردیم.




برکات مجالس امام حسین - علیه السلام
گریه بر سیدالشهداء - علیه السلام
سلوک عشاق
زیارت قمر بنی هاشم علیه السلام
شعر حافظ در وصف حضرت ابوالفضل علیه السلام
ترک دنیا
محبت دنیا
مرشد ادیب
ما روزی خودمان را خوردیم
حکایت بلا و مرحوم تزودی
مرد خدا در برزخ
تسلیم در برابر مشیـت خدا
کشتی نجات
ظرفیت بلا
توکل مغز توحید
دشنام خالصانه
منفعت دنیا و قبولی عمل
تاثیر ظلم
دست بالای دست بسیار است
بت نفس
ریاضت بی نتیجه
ملاقات با آیت الله بهاءالدینی
غیبت ، مولد تاریکی
تاثیر غیبت
علت کراهت غیبت
امان از کمی توشه
امام رضا علیه السلام و زائران مخلص
تاریکی حرم
دعا برای فرج



برکات مجالس امام حسین - علیه السلام

ایشان همیشه به دوستان و نزدیکان سفارش می کردند که:
« سعی کنید تا پایتان را از کشتی حضرت سید الشهدا علیه السلام بیرون نگذارید؛ و دائما" به امری از امور دستگاه امام حسین علیه السلام مشغول باشید.
آشپزی، چای دادن، سینه زدن، کفش جفت کردن و ... تا بواسطه آن، از همه شیعیان دستگیری شود. و الا حساب و کتاب آنطرف، دقیق تر از این حرفهاست.
تمام این عزاداریها و مجالس و روضه ها، برای این است که فاسق و فاجر و مؤمن، همگی بر سر سفره احسان سیدالشهدا علیه السلام نورانی شده؛ و مورد مرحمت حضرت باریتعالی قرار گیرند.
احیای مجالس اهل بیت علیهم السلام و یاد آنها، علاوه بر اینکه مؤمنین را شیرین می کند، عبادت نیز به شمار آمده و عاقبت به محفل انس و الفت بین مؤمنین نیز تبدیل می شود.
خود من، هر چه را که در این عالم دیده ام، یک گره کوری دارد که باز شدنی نیست، غیر از روضه امام حسین علیه السلام.»

همچنین می فرمودند:
« از عالم غیب به کل موجودات، خیری جاری می باشد که وصف ناشدنی است؛ و هر کس که مجالس اهل بیت علیهم السلام را احیا کند، در این خیر شریک خواهد شد.»

و باز سفارش کردند که:
« زمانی که احیای مجالس اهل بیت علیهم السلام را می کنید، حتما" باید با سور همراه باشد، تا مجالس شگون بیشتری پیدا کند.»


گریه بر سیدالشهداء - علیه السلام

مرحوم کل احمد آقا نیز، به این نکته شگرف اشاره کرده و می فرمودند:
« هر کس قطره ای خالصانه برای امام حسین علیه السلام گریه کند، خداوند درهای جهنم را تا ابد بروی او می بندد.
زیرا خداوند که تنور حمام نساخته، تا درونش آدم بسوزاند! او می خواهد که به بهانه ای از سر تقصیرات این یک مشت خاک بگذرد؛ و گریه برای امام حسین علیه السلام، بهترین بهانه است.»
در این میان شخصی از ایشان پرسید که: آقا جان، بر طبق فرمایشات شما، خداوند از گناهان همه خلقش به واسطه گریه بر سید الشهدا علیه السلام خواهد گذشت.
پس دیگر عذاب الهی و عقاب، چه معنا و مفهومی خواهد داشت؟
ایشان نیز در پاسخ فرمودند:
« خداوند، آن طرف ( قیامت) همه اعمالت را به رخت می کشد. وقتی که نمایش کردارت را دیدی و حسابی شرمنده شدی، آن وقت است که تو را می آمرزد.»


سلوک عشاق

ایشان می فرمودند:
« روزی به همراه جمعی از رفقا، در خدمت آمیرزا تقی نشسته بودیم. یکی از دوستان به میرزا گفت:
به نظر شما، سر موفقیت شیخ رجبعلی در سلوک چه بوده است؟
میرزا هم در عالم معنا تصرفی کرد و گذشته شیخ رجبعلی را به آن شخص نشان داد.
لذا او مشاهده کرد که جناب شیخ در جوانی، پا برهنه و بر روی برف ها، به طرف مجلس عزاداری حضرت سید الشهدا علیه السلام حرکت می کند.»

زیارت قمر بنی هاشم علیه السلام

در رستاخیز اکبر، حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله به جناب امیرالمؤمنین می گویند:
یاعلی، به فاطمه علیها السلام بگو که برای شفاعت و نجات امت من در فزغ اکبر، چه تدبیری دارد؟
حضرت مولی امیرالمؤمنین علیه السلام به بی بی فاطمه زهرا علیها السلام آن پیغام را ابلاغ می کنند؛ و آن بانو می فرمایند: ( یا امیرالمؤمنین علیه السلام، کفانا لاجل هذا المقام الیدان المقطوعتانا من ابنی العباس)
« ای امیرالمؤمنین، برای ما در مقام شفاعت، دو دست بریده پسرم عباس بسنده و کافی است.»
ارادت و محبت مرحوم کل احمد آقا به ساحت مقدس باب الحوائج، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، فوق العاده لطیف و دیدنی بود.
ارادت به شاهزاده ای که ویژگیهای روحی او، مجموعه ای است از هیبت حیدری و حلاوت حسینی که با هاله ای از مظلومیت فاطمی عجین شده است.

مرحوم کل احمد آقا در توصیف جذابیت عباس بن علی علیهما السلام می فرمودند:
« امام حسین علیه السلام بین المللی است. اما نمی دانم که در عباس علیه السلام چه ملاحتی نهفته است، که به خاطر آن، همه خلق برایش دست و پا می شکنند؟

ایشان در خصوص مقام رفیع حضرت ابوالفضل علیه السلام در نزد برادر بزرگوارشان، خاطره ای را به این مضمون نقل می کردند که:
« درکربلا که بودم، روزانه دو بار به زیارت امام حسین علیه السلام می رفتم و در ازای آن فقط یک بار به زیارت حضرت ابوالفضل علیه السلام شرفیاب می شدم.
پس از مدتی که به این منوال گذشت، یک روز حضرت جلوه ای عنایت کرده و فرمودند: برادرم عباس در نزد خداوند متعال، مقام و منزلتی دارد، که تمام شهدا به آن مقام غبطه می خورند.
سعی کن هر اندازه که به زیارت من همت می کنی، به همان اندازه هم، به زیارت برادرم عباس بروی!»
مرحوم کل احمد آقا، می فرمودند:
« هر گاه به کربلا رسیدید، ابتدا به حرم ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف شوید؛ و پس از آن به زیارت سالار شهیدان قیام کنید! زیرا هر کسی که قصد ورود به قلعه ای را داشته باشد، ابتدا از درگاه و باب آن وارد می شود؛ و عباس بن علی علیهما السلام، باب حضرت سیدالشهدا علیه السلام است.»


شعر حافظ در وصف حضرت ابوالفضل علیه السلام

مرحوم کل احمد آقا نقل می کردند که:
« روزی جناب شیخ به من فرمودند:
در عالم معنا، روح خواجه حافظ شیرازی را مشاهده کردم که بسیار منبسط بود.
خواجه رو به من کرده و گفت: من غزل شاه شمشاد قدان را، در وصف ماه منیر بنی هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام سرودم. و از این امر خیلی مسرور بود.»




ترک دنیا

کل احمد آقا می فرمود:
« شیخ محمد حسین زاهد، منبری معروف آن زمان، خانه مستقلی برای زندگی نداشت. دیوارهای منزلی را هم که اجاره کرده بود، ریخته و نم زده بود؛ و به هیچ وجه، جای مناسبی برای ایشان نبود.
زمانی به او گفتم که اگر مقدور است، برای خودتان خانه ای دست و پا کنید، تا لااقل، جای ثابتی داشته باشید و دوستان راحت تر از شما بهره ببرند.
شیخ نیز در پاسخ گفت: زمانی که شما به مشهد می روید، آیا برای این چند روز زیارت، خانه ای می خرید، یا اینکه به مسافرخانه می روید؟ ... ما همگی در این دنیا رهگذریم؛ و آدم مسافر برای چند روز دنیا، جای ثابتی نمی خواهد.»


محبت دنیا

کل احمد آقا می فرمودند:
« یکی از ثروتمندان را در عالم معنا مشاهده کردم که بسیار محزون بود.
وی با همان حال افسرده به من نگاهی کرد و گفت: فلانی، خداوند هیچ دیوانه ای را ثروتمند نکند!...
اگر آدمی هیچ گناهی را مرتکب نشود، همین که محبت دنیا را در دلش راه داد، کافی است تا که او را از خدایش باز بدارد.»


مرشد ادیب

مرشد ادیب نیز، پیر دل سوخته ای بود، که از افاضات حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بهره ها برده و در کمالات و مقامات به درجاتی شگرف نایل شده بود.
کل احمد آقا درباره اولین ملاقاتش با جناب مرشد ادیب می گفت:
« در تهران به پیرمردی برخورد کردم، که هاله ای از نور، وجودش را در برگفته بود. ایشان در همان برخورد اول، نگاه عمیقی به من کرد؛ و مقداری چشم در چشم من دوخت؛ و ناگهان شروع به گریه کرد.
من هم از گریه او متأثر شده بودم، با ناراحتی گفتم: ای بزرگوار، چه اتفاقی افتاده است؟
باز به من نگاهی کرد و گفت: وقتی در باطن تو نظر کردم، دیدم که خیلی سوخته ای؛ و بیش از اندازه تو را ریاضت داده اند؛ اما دستت خالی است و هیچ چیز دندان گیری به تو نداده اند.

وقتی علتش را جویا شدم، گفت: چون دهانت چِفت درست و حسابی ندارد، و حفظ اسرار نمی کنی.
بعد از آن، ذکری به من داد و گفت: این ذکر را فلان مرتبه بگو تا شاید بواسطه آن به نان و نوایی برسی!
من هم مشغول به ذکر شدم؛ و ... مرتبه آن ذکر را تکرار کردم، که ناگهان حالی به من دست داد که احساس کردم به کل عالم احاطه دارم؛ و در هر لحظه، هر چه اراده کنم همان می شود.
اما از همان جوانی، داشتن اینگونه قدرت ها را با روحیات خود مناسب ندیده و بیشتر آنها را منافی و مغایر سیرو سلوک می دانستم. لذا دوباره ذکر را به مرشد تحویل دادم.»


ما روزی خودمان را خوردیم

« شخصی سفره اطعامی پهن کرده بود؛ و مرحوم میرزا تقی هم در آن مجلس دعوت داشت.
بعد از پایان مراسم، صاحبخانه به خاطر این سره و تشکیلاتش قدری باد به غبغب خود انداخته بود.
میرزا به محض آنکه این موضوع را فهمید،همانجا با صدای بلندی گفت: فلانی، ما روزی خودمان را خوردیم. خداوند حواله کرده بود که در اینجا به ما روزی دهد. تو این وسط چه کاره هستی، که خودت را باد می کنی؟...
و صاحبخانه، با این داد میرزا، آن چیزی را که باید بفهمد، فهمید.»



حکایت بلا و مرحوم تزودی

کل احمد آقا می فرمود :
« روزی با جناب شیخ و مرحوم تزودی و گروهی از دوستان، به امامزاده صالح علیه السلام رفتیم؛ و در صحن حرمش نشستیم.
جناب شیخ در خلال صحبت ها یشان، آرزو کردند که، ای کاش در صحرای کربلا حاضر بودم؛ و در آنجا به یاری حضرت سیدالشهدا علیه السلام می شتافتم.
در میان همین صحبت ها بودیم، که ناگهان تگرگ مفصلی شروع به باریدن کرد. به غیر از مرحوم تزودی، ما و دیگر رفقا به طرف پناهگاهی حرکت کردیم.
اما تزودی سرش را زیر تگرگ ها گرفته بود و با اشک و لابه می گفت: خدایا بزن! زورت به سر کچل من رسیده؟ پس بزن! در همین احوالات که منتظر تمام شدن تگرگ بودیم، حضرت سیدالشهدا علیه السلام در عالم معنا به شیخ الهام کردند که: در روز عاشورا، درست مثل همین تگرگ ها، بر سر من و یارانم تیر می بارید، ولی هیچکدام فرار نکردند!»

مرد خدا در برزخ

ایشان می فرمودند:
« یکی از مردان نیک روزگار را در عالم معنا مشاهده کردم که بسیار ناراحت بود.
از او پرسیدم که: تو که در این دنیا برای خداوند چیزی کم نگذاشتی، پس نگرانیت از چیست؟
او هم سری تکان داد و گفت: در دنیا، هر چه بلا بر سرم نازل می شد، آنها را با دعا و صدقه برطرف کردم. ولی اکنون که باید نتیجه و بهره آنرا ببرم، ناکام مانده ام.
و بعد گفت: به هر مقدار که در این دنیا فشار و ریاضت تحمل کنی، به همان اندازه هم به تو یقین و توحید می دهند، نه بیشتر و نه کمتر ! .»


تسلیم در برابر مشیـت خدا

وقتی کل احمد آقا در اوج بیماری و ضعف به سر می بردند؛ و تعدد و تنوع آلام و امراض ایشان، هر ناظری را به گریه می انداخت، دکتر پس از معاینه از ایشان پرسیدند که: آقا بفرمایید که چه مشکلی دارید؟
کل احمد آقا پاسخ دادند:
« بنده هیچ مشکلی نمی بینم.»
جناب دکتر، باز پرسیدند: پس کدام قسمت بدنتان درد دارد؟
کل احمد آقا پاسخ دادند:
« شما درد می بینید، این ها شفاست.»
آقای دکتر که بسیار متحیر شده بودند، باز پرسیدند: پس حالتان خوب است؟
و ایشان باز هم فرمودند:
« هر چه هست، رو به بهبودی است و از الطاف اوست.»
و به وضوح می دیدیم، که در اوج بیماری، . با آنکه تمامی اعضای بدنشان درد می کرد، باز هم بسیار سر خوش بوده و دائما" می خندیدند؛ و با آن صدای ملکوتی و نمکین خود، این بیت را با آواز خوشی می خواندند که:
« زیر شمشیر غمش، رقص کنان باید رفت / آنکه شد کشته او، نیک سرانجام افتاد»


کشتی نجات

مرحوم کل احمد آقا در مسیر محبت و سلوک عاشقانه اش، همیشه تکیه اساسی بر کشتی سیدالشهدا علیه السلام می کردند و می فرمودند:
« اما کشتی امام حسین علیه السلام انسان را با سلامتی و عافیت پیش می برد؛ و هم فال است و هم تماشا.»


ظرفیت بلا

مرحوم کل احمد آقا می فرمودند:
« یکی از اولیای زمان که خدایش رحمت کند، در توحید ید طولایی داشت. با آنکه عنایاتی به وی شده بود، اما گرفتاری و مشکلات چندان زیادی نداشت.
روزی در این فکر بودم که فلانی می رود ( سیر و سلوک می کند)، اما خیلی در فشار و مضیقه نیست، پس چرا خداوند به این شدت بار مرا سنگین کرده است؟
و چرا مقداری از بلاهای مرا به ایشان نمی دهد؟ که همان لحظه به من فهماندند: اگر ذره ای از این بلاها را به فلانی می دادیم، همان چیزی را هم که خورده بود، بالا می آورد؛ و خُرد می شد !.»


توکل مغز توحید

ایشان در خصوص توکل و رابطه آن با توحید می فرمودند:
« یکی از کودکانم وقتی خیلی کوچک بود، از یکی از دوستانم تقاضای پول کرد.
من بی اندازه از این قصه ناراحت شدم؛ و با خودم گفتم که چرا این کودک با وجود من، نظر به غیر من کرده است؟
همانجا، از طرف خداوند نیز همین حالت را احساس کردم، که او دوست ندارد بنده اش با وجود او، نظر به غیر او بیاندازد؛ و لذا می گوید: ای بنده من ( ادعونی استجب لکم)


دشنام خالصانه

مرحوم کل احمد آقا همیشه در خصوص درستی و نادرستی عملکرد افراد، بسیار محتاطانه سخن می گفتند.
هرگاه شخصی را می دیدند که در رفتارش آنچنان که بایسته است، حسن فعلی ندارد، باز هم عمل او را حمل به خیر نموده و آنرا توجیه می کردند و بر آن عقیده بودند که اگر نیت خیر باشد، عمل نیز جلوه ای الهی پیدا خواهد کرد.
در این خصوص، نقل می کردند که:
« هنگامی که عازم سفر کربلا بودیم، در قافله ما، یک لات گردن کلفتی بود، که آخر عمری و پس از یک عمر جاهلی، توبه کار شده بود و به زیارت امام حسین علیه السلام می رفت.
او آنقدر قسی القلب بود که ادعا می کرد، تا بحال هیچگاه برای کسی گریه نکرده است. زمانی که به اتفاق هیأت، به کربلا رسیدیم، ابتدا به حرم حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام مشرف شدیم.
من هم در صحن حضرت شروع به روضه خوانی کردم؛ و داستان کربلا و ظهر عاشورا را قسمت به قسمت بیان نمودم. اما در آن میان می دیدم که این رفیقان، خم به ابرو نمی آورند.
ولی زمانی که به روضه شهادت ماه منیر بنی هاشم علیه السلام و قصه تیر انداختن حرمله به چشمان مبارک حضرت رسیدم، دیگر خون در رگ غیرت او به جوش آمد؛ و از شدت عصبانیت، فحش رکیکی به حرمله و دودمان او، حواله داد.
من از این حرکت وی خیلی مکدر شدم، و رفتار او را در شأن حرم و دستگاه کبریاتی حضرت ابا الفضل علیه السلام نمی دانستم.
آن قصه گذشت، تا آنکه شب در عالم خواب دیدم که همه زائران حسینی در حرم حضور دارند؛ و قمر بنی هاشم علیه السلام نیز به آنها صله می دهد.
اما سر دسته همه زائران، آن رفیق توبه کارمان بود، که حضرت به او عنایت خاصی داشتند.
من از این امر تعجب کردم؛ و در فکر فرو رفته بودم، که همان موقع حضرت به بنده فرمودند:
دشنام او به دشمنان ما، چون از سر اخلاص و صفای باطن بود و هیچ قصد و نیتی غیر از دلخوشی ما نداشت، لذا از عبادت و زیارت بسیاری از افراد، در نزد ما مقرب تر واقع شد.»
نکته : خوانندگان گرامی توجه داشته باشند که این عمل به صرف اخلاص کامل آن فرد توبه کار چنین باطنی پیدا کرده است و دلیلی برای تکرار آن توسط سایرین نیست .


منفعت دنیا و قبولی عمل

مرحوم کل احمد آقا می فرمودند:
« یکی از روحانیون در قدیم، چند سالی بود که در مجالس وعظ و اندرز، منبر می رفت و خطابه می گفت.
اما وقتی که به رحمت خداوند واصل شد، جناب شیخ برزخ او را مشاهده کرده بود که اوضاع و احوال چندان خوبی نداشت.
پس از آن، شیخ با افسوس گفت: حال شخصی را در برزخ دیدم که به رسول الله صلی الله علیه و آله عرض می کرد: یا رسول الله صلی الله علیه و آله، عمری است که من برای شما سخنرانی کرده ام؛ و در مصیبت فرزندانت روضه خوانده ام، آیا این جزای من است؟
حضرت نیز در پاسخ فرمودند: بله، ما اعمال تو را قبول می کردیم، اگر منفعت دنیا را در آن داخل نمی کردی!....»


تاثیر ظلم

ایشان می فرمودند:
« زمانی بنده به اتفاق شیخ رجبعلی به زیارت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام مشرف شدیم. شاه پهلوی، در آن زمان، تازه دستور داده بود که چند قسمت از خیابانهای اطراف حرم را آسفالت کنند.
ما هم پس از انجام نماز و زیارت، به قهوه خانه ای در نزدیکی حرم رفتیم. در آنجا من به شیخ عرض کردم که: جناب شیخ، نگاه کنید که چقدر برای حضرت، احترام قائل شده اند و دور حرم ایشان را آسفالت کرده اند

شیخ در همان لحظه، در من تصرفی کردند که بواسطه آن، تمام خیابانها را چون رودخانه ای از خون دیدم، و امواج خون بر روی یکدیگر می غلتید. بعد شیخ فرمودند: این آسفالت را با قطره قطره خون مظلومین و بیچارگان درست کرده اند. این به ظاهر خدمت آنها، بواسطه ظلمی است که به مردم روا می دارند.»


دست بالای دست بسیار است

مرحوم کل احمد آقا، برخورد صحیح و انسانی با زن و فرزند را، امری مرثر در سلوک قلمداد کرده و ناکامی بسیاری از سالکان را در راه و بیراهه های مسیر، معطوف به این موضوع می دانستند.
لذا در جلساتشان این نکته را بسیار تأکید می کردند که:
« مراقب باشید تا در منزل، توهین و یا بی ادبی از شما صادر نشود. زیرا زن و فرزند، در برابر شما قدرت مقاومت ندارند، لذا چون نیروی مردی شما به آنان غلبه دارد، بسیار دل شکسته و غمگین می شوند.»


بت نفس

مرحوم کل احمد آقا در باب خطرات بت نفس و خوی خودپرستی، که نمونه عینی و ملموس آن در وجود همه کس، به مصداق اتم و اکملش یافت می شود، می فرمودند:
« یک عمر به خیال خودمان مجاهده می کنیم؛ و از حلال و حرام زندگیمان می زنیم، اما آخر الامر هر جا که می نشینم، می گوییم که « من» این کار را کردم، « من» این صفت را کشتم، « من» این عمل بد را کنار گذاشتم.

چهل سال، همه بت ها را می شکنیم، اما غافلیم از این که عاقبت، تبر را بر دوش بت بزرگ « من» گذاشته ایم؛ و هنو هم نفهمیدیم که همه این کارها، برای آن است که خودمان را از ما بگیرند.
آن زمانی که « من» از آدمی جدا شد، جان ها خلاصی می یابد؛ و آنوقت است که می شود نفس تازه ای کشید.»


ریاضت بی نتیجه

یکی از ارادتمندان ایشان نیز نقل می کرد که:
چند روزی بود، که نیت کرده بودم تا از برای تزکیه نفس و تطهیر روح، از غذای معمول خود صرف نظر کنم؛ و جز نان و آب چیز دیگری نخورم. در همان چند روز اول، به خدمت کل احمد آقا رسیدم.
ایشان به محض آنکه مرا دیدند، با حالت بر افروخته ای فرمودند:
« با این نخوردن ها، دارید زورِ الکی می زنید. تا بحال گرسنگی دادن به خود، چه کسی را پاک کرده است؟
به دامن حضرت پناه ببرید، تا خودش باطنتان را تطهیر کند!
رفیق، این را بدان که اگر ما بر عقایدمان ثابت قدم بمانیم، او خود به قدر کافی ما را گرسنگی خواهد داد. یک عمر ریاضت بیهوده می کشید، آخر الامر، بار مانده و خر درمانده...»



ملاقات با آیت الله بهاءالدینی

یکی از دوستان که در خدمت کل احمد آقا در این ملاقات حضور داشته نقل می کند :
به محض آنکه با مرحوم کل احمد آقا، وارد محوطه حسینیه آیت الله بهاءالدینی شدیم، آقا نگاه بسیار عمیق و پرمعنایی به کل احمد کردند و با حالت عجیبی فرمودند:
« این مرد آزاد شده امام حسین علیه السلام است و نور سید الشهدا علیه السلام را در چهر ایشان مشاهده می کنم.»
این جملات هنوز قبل از آشنایی و صحبت کردن آن دو بزرگوار بیان شد. یعنی به محض وارد شدن مرحوم کل احمد، آقای بهاء الدینی این جملات را فرمودند.
وقتی کل احمد آقا با آقای بهاء الدینی سلام و مصافحه کردند، آقای بهاء الدینی فرمودند:
کل احمد را به اندرونی منزل بیاورید، که این نکته برای ما بسیار عجیب بود. زیرا آقا، هر کسی را با خود به اندرونی منزل نمی بردند و غالب ملاقات های رسمی در همان حسینیه صورت می گرفت.
بعد از نشست و گفتگوها، کل احمد آقا شروع به صحبت کردند و در خلال گفته هایشان، فرمودند:
گر می برندت واصلی / گر می روی، بی حاصلی

آقای بهاء الدینی از این جمله زیبا، بسیار لذت بردند و به آقای فرحزاد فرمودند:
« این جملات را بنویسید. این جملات خیلی ارزش دارد و بیانگر تفکر عمیق ایشان است. کل احمد، ملای بدون عمامه است.»

نگارمن، که به مکتب نرفت و خط ننوشت / به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.

حجت الاسلام فرحزاد نیز می فرمودند: آقای بهاء الدینی، در توصیف کل احمد آقا می فرمودند:
« کل احمد، معجزه امام حسین علیه السلام است.»

برادر زاده آیت الله بهاء الدینی نیز نقل می کردند که: در ایام بیماری عموی بزرگوارم، به همراهی کل احمد آقا به عیادت ایشان رفتیم.
پس از صحبت ها و گفتگوهای نخستین، آیت الله بهاء الدینی نفسی تازه کرده و فرمودند: « کل احمد، وقتی که شما وارد مجلس شدید، احساس کردم که نور حضرت سید الشهدا علیه السلام وارد مجلس شد. بعد که درب را نگاه کردم، دیدم که شما وارد شدید.


غیبت ، مولد تاریکی

در یکی از جلسات شب های جمعه، پس از پایان مراسم، گروهی از دوستان در گوشه ای از مجالس نشسته بودند؛ و در مذمت شخصی، صحبت های نادرستی کرده و به قولی بزم غیبتی آراسته بودند.
گفتگوی آنها به گونه ای بود که کسی از محتوای سخانشان با خبر نمی شد.
مرحوم کل احمد آقا نیز در صدر مجلس، با گروهی مشغول به صحبت بودند، که ناگهان در چهره ایشان تغییری ایجاد شده و رو به اهل مجلس کردند و با صدای بلند فرمودند:
« رفقا، مجلس تاریک شده است. به جهت رفع ظلمت، صلوات بفرستید!»
و پس از لحظه ای تأمل، فرمودند:
« بدگوئی از خلق الله ، مجلس اهل بیت علیهم السلام را تاریک می کند.»


تاثیر غیبت

ایشان می فرمودند:
« در کربلا، مدتی بود که حال معنوی خوبی نداشتم. لذا با ناراحتی و کدورت، به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شده و با توسل عرض کردم که یا ابا عبدالله ، مدتی است که نمی توانم مانند گذشته، در مصائب شما گریه کنم. علتش چیست؟
پاسخ فرمودند:
تنها دلیلش این است که اختیار زبانت را از دست داده ای و هر چه پیش می آید می گویی!


علت کراهت غیبت

مرحوم کل احمد آقا، در بیان یکی از علت های پستی و فرومایگی این صفت مذموم، می فرمودند:
« یکی از عواملی که اینقدر غیبت در اسلام منع شده، آن است که اگر شخصیت کسی در نزد دیگران خراب شود و عیوب زشت وی آشکار گردد، تا یک عمر، همگان آن شخص را بواسطه همان عمل بد او می شناسند؛ و همیشه خرابی کردار او به چشم می آید.
در ایام جوانی یکی از دوستانم را در حال انجام عمل زشتی مشاهده کردم. این اتفاق باعث شد که تا حسابی از چشم من بیافتد.
حضرت همان روز و در حالی که در قنوت نماز بودم، باطن او را به من نشان دادند. باطن وی، بسیار نورانی بود و درست و حسابی با خدا عشقبازی می کرد. سپس به من فرمودند: تو آن سوی وجود او را دیدی. اکنون این سوی او را هم تماشا کن!»

امان از کمی توشه

کل احمد آقا نقل می کردند :

« در همان دوران جوانی، با جناب شیخ به سر مزار قطب راوندی آمدیم. قطب در عالم معنا به شیخ گفت:
یا شیخ، التماس دعا
شیخ پرسید: شما دیگر چرا درخواست دعا می کنید، که عمریست زائران بی بی فاطمه معصومه علیها السلام بر سر مزارتان فاتحه ای می خوانند و شما را شفیع خود قرار می دهند؟
قطب نیز آهی کشید و گفت: این را به مولی امیرالمؤمنین علیه السلام بگو که می فرماید: آه، از کمی توشه»





امام رضا علیه السلام و زائران مخلص

از قول جناب کل احمد نقل شده :
« جناب شیخ در عالم معنا مشاهده کرده بود که زائران حضرت رضا علیه السلام، هرگاه از روی صدق و صفا و اخلاص، در و دیوار حرم را می بوسند، حضرت دست مبارکشان را پیش آورده و در برابر لب های آنان می گیرند؛ و در حقیقت، زائران به دستان مبارک حضرت بوسه می زنند.»

تاریکی حرم

کل احمد آقا نقل می کرد :
« چند سال پیش، به حرم حضرت علی بن موی الرضا علیهم السلام مشرف شدم. ولی در حرم بسیار دلم گرفت و احساس رهایی و انبساط نمی کردم.
در آن حال، جلوه ای عنایت شد و فرمودند: من که شمس الشموس هستم و ظلمتی ندارم. اما تاریکی حرم، بخاطر این جماعت ( مردم) است که هر کجا قدم می گذارند، سایه گناهانشان را هم با خود می برند.»





خدمت به خلق

کل احمد آقا، دلیلی را در اولویت خدمت به خلق بر دیگر شاخصه ها بیان می کردند، که البته به نظر می آید حکمی بسیار منطقی و قطعی است.
ایشان می فرمودند:
« توجه مداوم و حضور لحظه به لحظه، کار هر کسی نیست؛ و عده مخصوصی می توانند بطور مداوم در توجه و تذکر بسر برند. ولی هر کسی می تواند صفت را ملکه خود کند؛ و با نیروی کردار نیک و پسندیده، پیش برود.
ویژگی مهم احسان به خلق این است که صفات دیگر را نیز به دنبال خود می آورد. هیچ صفتی بهتر از لوطی گری نیست؛ و انفاق، ریشه در عبودیت دارد. پس ای رفقا، بدانید که هیچ عملی مثل احسان، بنده را به مولایش نزدیک نمی کند! ...»

احسان به خلق

ایشان می فرمودند:
« در اهمیت احسان به خلق همین بس، که خداوند فرموده است: اگر من بشر بودم، بیشترین کاری که انجام می دادم، همانا خدمت به دیگران بوده است. پس رفقا، بیایید از همین حالا تمرین کنیم که از پول بگذریم، تا همین فردا آقا امام زمان علیه السلام تشریف آوردند و دستور فرمودند که جان بدهید، برایمان دشوار نباشد.»

انفاق

کل احمد آقا ملکه شدن صفات خدایی را به مرض احسان تعبیر می کردند؛ و انفاق زیاد و بدون معیار و اساس را بانی فقر و تنگدستی می دانستند. لذا در این باره می فرمودند:
« اگر مرض احسان بگیری ، پول در جیبت دائما" شاخ می زند، تا انفاقش کنی .
پول در جیب من هم سنگینی می کرد. به محض آنکه چیزی دستم را می گرفت آنرا انفاق می کردم . اگر کسی از من چیزی را درخواست می کرد، اگر هم نداشتم، از اهل محل و رفقا قرض می کردم، تا او سرافکنده نشود.

با این وضع به یاد حرکات مرشد چلویی می افتادم و هیچگاه باورم نمی شد که تا آخر عمر، سر و سامانی پیدا کنم. اما در انفاق نه بخل بورزید، و نه آنقدر بدهید که آخر الامر خودتان محتاج شوید.»
ایشان ، دوستان و رفقا را از مجالست و هم نشینی با افراد بی صفت و بخیل، به شدت منع کرده و می فرمودند:
« بخیل، اسیر آتش درون خودش است؛ و در شعله های حرص و طمع می سوزد؛ و دیگران را نیز با خود می سوازند. لدا اگر با نفس خودمان هم، هم نشین شویم، صفت گرگیمان جلوه پیدا می کند.»


تکرار برای یقین

روزی یکی از پزشکان متدین، به جلسه ایشان آمد. یکی از دوستان، او را به خدمت کل احمد آقا معرفی کرده و از ایشان درخواست سفارش و نصیحتی کارگشا کرد. کل احمد آقا نیز فرمودند:
« هر چیزی در عالم برای کاری است؛ و جایگاه مخصوصی دارد. اگر چیزی را در جای غیر مقتضی قرار دادی، امر نادرستی را مرتکب شده ای. انسان هم در عالم برای خدمت و بندگی آمده است.
بعضی افراد به شما مراجعه می کنند که در وضع مالی نامساعدی بسر می برند؛ و برای درمان پولی نداشته و از پرداخت حق شما عاجزند. وظیفه معنوی شما این است که علاوه بر آنکه آنها را بصورت رایگان معالجه می کنید، چیزی هم در دستشان بگذارید، تا صرف امور عقب افتاده خود کنند. حتی اگر لازم باشد، پول نسخه و دوای آنها را هم بپردازند.»

در خلال همین سخنان، شخصی گفت: الحمدالله آقای دکتر، همین صفت را در خود پیاده کرده اند. کل احمد آقا نیز در تکمیل کلامشان فرمودند:
« می دانم، اما هدف از این تکرارها این است که قلب ها، ایمان پیدا کند و به مقام یقین برسد.»


حمال و صفت احسان

ایشان می فرمودند:
« جوان که بودم، شخص حمالی را می شناختم که تکه نانی در دست داشت و خیلی هم گرسنه بود.
اما وقتی که خواست آنرا بخورد، سگ گرسنه ای را با بچه هایش در خرابه ای دید، که همه گرسنه بودند. لذا دلش برای آنها سوخت؛ و همه آن تکه نان را برای آنها پرتاب کرد و رفت.
فردای آن روز، در میدان بار، با خانمی برخورد کرد که از او خواسته بود تا خریدهایش را به منزلش ببرد. در میان راه، آن بانو از اوضاع زندگی و امورات آن مرد سوالاتی کرد؛ و زمانی که صداقت و درستی آن شخص را دید، به یکباره شیفته او شد و از وی تقاضای ازدواج کرد.
آن جوان پس از مدتی به برکت امام حسین علیه السلام و آن خدمتی که به آن سگ و بچه هایش کرده بود، به یکی از تجار بزرگ تهران تبدیل شد؛ و در امورات خیریه و خدمت به خلق الله، بسیار کوشا.
( هل جزاء الاحسان الا الاحسان) »


نفس کشیدن برای خیر رسانی

روزی شخصی در مجلس، و در میان صحبت های کل احمد آقا آهی کشید و گفت: خدایا، عاقبت همه ما را ختم به خیر کن!
کل احمد آقا نیز فرمودند:
« عاقبت همه ختم به خیر است، ان شاء الله. ولی باید از خدا بخواهیم که هر نفسی که می کشیم، به خیر دیگران باشد؛ و لحظات ما نَفَس به نَفَس، در جهت خیر رسانی باشد.»


مقام شاه عبدالعظیم حسنی

ایشان در خصوص مقام معنوی شاه عبدالعظیم علیه السلام می فرمودند:
« شیخ، زمانی به زیارت حضرت شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفت. بعد از توسل کوتاهی، از حضرت پرسید:
شما چگونه به این مقامات رسیده اید؟
ایشان نیز به وی فرمودند: من قرآن می نوشتم و می فروختم؛ و پولش را فورا" انفاق می کردم. همین احسان به خلق، مرا به یاد مقامات رساند.»





شیخ در زیارت

( من قضی لاخیه المؤمن حاجه کان کمن عبدالله دهره)، « هر کس نیاز برادر مؤمنش را برآورده کند، خدا را در تمام عمر عبادت کرده است.»
ایشان می فرمود :
« جناب شیخ رجبعلی خیاط ، روزی به حرم سیدالشهدا علیه السلام مشرف شد. در حین زیارت، متوجه شد که حال معنوی همیشگی را ندارد؛ و آن جلوه های معنوی، در پیش چشمانش ظهور نمی کند.
بخاطر همین از حرم خارج شد و سخت در فکر فرو رفت. هنوز مقداری از حرم دور نشده بود. که به فقیری برخورد کرد و مقداری به وی کمک نمود. درست بعد از آن مشاهده کرد که دوباره، آن حال معنوی و دید باطنی گذشته را بازیافته است؛ و می گفت: این حال، به برکت همان انفاقی است که در برابر حرم انجام دادم.»


احسان به مادر

مدتی بود که مادر یکی از افراد جلسه، از دیر آمدن فرزندش بسیار ناراحت بود؛ و بیشتر اوقات نسبت به این عمل، ابراز نارضایتی می نمود.
آن شخص نقل می کرد که: در خلال همین مشکلات و ناراحتی ها، به خدمت کل احمد آقا رسیدم. ایشان یکباره رو به من کرده و فرمودند:
« بهترین احسان تو در این زمان، این است که شب ها را زودتر به خانه بروی، تا مادرت چشم براه نباشد.»


روزی رسان

ایشان می فرمودند:
« جوان که بودم، حقوق هر روزه من سه تومان بود. لذا بنا را بر آن گذاشته بودم که هر شب، یک تومان آنرا به خانواده فقیری بدهم؛ و یک تومان دیگر را به یکی از دوستانم که وضع مالی چندان خوبی نداشت؛ و یک تومان باقی مانده را صرف خرج و مخارج خودم می کردم.

تقریبا" یک سال از این موضوع گذشت، تا آنکه ماه مبارک رمضان فرا رسید. من که در ماه مبارک رمضان کار نمی کردم، آخرین حقوقم را بگونه ای تقسیم کردم که پنج قرآن، به آن خانواده و پنج قرآن به آن شخص فقیر رسید؛ و دو تومان برای خودم باقی ماند؛ و با خوش خیالی؛ برای احتیاط پول پس انداز کردم.
اما غافل از آنکه خداوند همان روز اول، آنچنان مرا در فشار و ریاضت قرار داد، که تمام آن دو تومان را یکجا از دست دادم. من هم بسیار از این اتفاق در فکر فرو رفتم؛ و به دنبال گیرِ کار می گشتم، که همام موقع از عالم معنا به من حالی کردند که: فلانی! این همه سال این یک تومان تو را نگه داشته بود یا ما؟ روزی رسان تو، ما هستیم یا آن سکه ها!؟...»

احسان به خلق

ایشان در این خصوص می فرمودند:
« سفارش من به شما این است که، کار کنید و پول آنرا دست به دست کرده و احسان کنید!
پول تنها، برای آن خوب است که انفاق شود، و دیگر هیچ. اگر با آن، این معامله را صورت ندهید، همانا بتی خواهد شد، تا آنرا بپرستید. پول خوب است و خیلی هم به درد می خورد، اما به شرط آنکه بتِ من و شما نشود.»

البته جناب مرشد چلویی نیز جمله شیرینی در حول و حوش این مضامین داشتند. ایشان می فرمودند که: « پول بسیار بسیار خوب است، ولی تا حدی که در دست باشد و انفاق بشود. اما اگر محبتش در دل نشست، آن زمان است که تبدیل به بت بزرگ می شود.»


توجه به خدا

جناب کل احمد آقا نقل می کردند :

« یکی از مؤمنین مفاتیح را باز کرد؛ و نگاهش به مناجات گناهکاران افتاد. یک لحظه به خود گفت که: من، اهل مراقبه هستم؛ و تا بحال به دنبال معاصی کبیره هم نرفته ام.
پس احتیاجی نیست که این مناجات را بخوانم. در این خیالات بود که همانجا ندا آمد: فلانی، دنبال گناه می گردی؟
هر نفسی که برای غیر خدا بکشی، معصیت است.
یک معنی تقوی نیز همین است، یعنی دلت را همیشه و در هر آن، پیش خدا نگه داری و حتی برای لحظه ای هم، از آنجا منفک نشوی.

یک بار در عالم معنا به من حالی کردند که: سلمان فارسی در زمان خودش، حتی لحظه ای هم از امام زمانش، منفک نشد. پس باید مثل سلمان رفتار کنیم تا اهل بیت علیهم السلام ما را بپذیرند.»
و باز در جایی دیگر می فرمودند:
« آیا می دانی قیمت تو چقدر است؟
قیمت هر انسان، به همان اندازه ای است که به خداوند توجه دارد. آمیرزا تقی، همیشه می گفت: قلعه گیری خیلی راحت است، اما قلعه داری است که مشکل می باشد. عاشق شدن خیلی راحت تر از این حرفهاست، اما عاشق ماندن و عاشق مردن است که مرد راه می خواهد.
خداوند در قرآن می فرماید: ( ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه ...)


میوه های توحیدی

در یکی از مجالس کل احمد آقا در حالی که از شدت بغض و گریه، دائما" کلامشان قطع می شد، دستها را بالا برده و فرمودند:
« خداوندا، حضرت موسی به تو عرض کرد که: یا الهی، من در کشکولم چیزی دارم، که تو در هت آسمانت آنرا نداری؛ من در کشکولم خدایی مثل تو دارم. پس، بارالها، از آن میوه توحیدیت که روزی دوستان خود کرده ای، در دامن ما هم بریز!»

الهی، وصل خود را سهل گردان! / دل نا اهل ما را اهل گردان!



حقیقت بندگی

کل احمد آقا در بیان یکی از تفاسیر بندگی و سرسپردگی به فرامین الهی، می فرمودند:
« بندگی تنها، در بجای آوردن نماز و روزه و احکام شرعی خلاصه نمی شود.
حقیقت بندگی که این چیزها نیست. بندگی یعنی، عبد در برابر مولایش هیچگونه اراده ای از خود نداشته باشد؛ و هر چه صاحبش اراده کند، بنده نیز همان را اطاعت کند.
بنده آن باشد که بند خویش نیست / جز رضای خواجه اش در پیش نیست
شخصی غلامی خرید.
بعد از آنکه به خانه رسیدند، از او پرسید: چه می خوری؟
غلام جواب داد: هر چه شما بدهید. پرسید چه می پوشی؟
جواب داد: هر چه تو بپوشانی. پرسید چه کاری انجام می دهی؟
جواب داد: هر کار که شما واگذار کنید.



بزرگترین مقام، بندگی است

روزی یکی از مشایخ صوفیه، با گروهی از مریدان خویش به محضر کل احمد آقا رسید.
ایشان هم بر طبق خلق و خوی جوانمرادانه ای که داشتند، با کمال انبساط و خوشرویی آنها را پذیرفتند.
درویش در همان مقدمه، با حالت خاصی به کل احمد آقا عرض کرد که: حضرت آقا، من از راه دوری به اینجا آمده ام، تا ببینم که چه چیزی در چنته داری! ( شاید منظور او، همان خوارق عادات و باصطلاح کراماتی است که متأسفانه گروهی چشم عنایت به آن دوخته اند.)
کل احمد آقا نیز در پاسخ فرمودند:
« بگو تا بدانم، که به دنبال چه می گردی؟
اصلا" چه می خواهی؟
غیر از آنکه باید عبد و خاکسار خداوند باشیم، چه چیز دیگری هست، که باید مالک آن شویم؟

در ضمیر ما نمی گنجد به غیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس!


شبی در خواب، شیخ رجبعلی خیاط را مشاهده کردم.
از او پرسیدم که در آن عالم چه چیزی به دردمان می خوری؟
ایشان در حالی که با مشت به سینه اش می کوبید، فرمود: سنگ خداوند را به سینه زدن.
درویش، خداوند التماس بنده اش را دوست دارد.
اگر هم بخواهد که به کسی لطفی کند، حالی در وجود او می نشاند که دائما" التماسش را کند؛ و از عمق وجود، او را طلب کند. دوای ما گدایی است.
مخ العباده، گدایی است. من جّد و جد. برو!
اگر استعدادش را نداری، از خودش استمداد کن!»



آیت الله کوهستانی ، بنده خدا

کل احمد آقا درباره آشنایی و مؤانست با آیت الله کوهستانی می فرمودند:
« با هم رفیق بودیم، و هر از چند گاهی یکدیگر را ملاقات می کردیم.
در وصف او همین بس که بندگی خداوند را به کوهستانی داده بودند، که روح همه چیزهاست.»






هسته شیرین

شخصی روحانی، در یکی از شب های جمعه، پس از اتمام جلسه به خدمت کل احمد آقا رسید و به ایشان گفت :
دیشب وجود مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام را در عالم خواب دیدم که با جلال و عظمتی مثال زدنی، جلوس کرده بودند؛ و رفعت و عطوفت چشمگیری از چهره ایشان نمایان بود.
در آنجا شما را نیز دیدم که روی زانوی مبارک حضرت، همانند پسر بچه ای کوچک، نشسته بودید، در حالی که چشم از چشمان مولی بر نمی داشتید؛ و دائما" نگاهتان معطوف به ایشان بود.
کل احمد آقا، تبسمی کرده و فرمودند:
« ان شاء الله که همه ما نگاهمان به آن طرف باشد!»
و پس از لحظه ای تأمل، باز فرمودند:
« رفقا، قبله اهل دل، علی ولی است. اگر از قبله دل، که کعبه حقیقی و باطنی است روی برگردانیم، دینمان را به وادی بطلان کشانده ایم.
ما تا زلف هایمان را به زلف حضرت گره نزنیم، از وجودش نیز بهره ای نخواهیم برد.
ما همه، هسته تلخیم. باید با هسته مولی پیوند بخوریم، تا شیرین شویم.»



پیغام دوست

روزی یکی از دوستان ایشان، که قصد زیارت کربلا داشت، برای خداحافظی به خدمت کل احمد آقا رسید؛ و از آن جهت که رسم و آئین زائران است، تا سلام و ادب بندگان را به درگاه پادشاه عالی مقام برسانند، در هنگام رفتن، کل احمد آقا به وی فرمودند:
« به حرم امام حسین علیه السلام که وارد شدی، از طرف من، به حضرت سلام برسان!
سپس بگو: جونم، جونم، جونم، فقط همین. زیرا من، چیزی بیشتر از جانم ندارم، که فدای امام حسین علیه السلام کنم.»



محبت امام حسین - ع

کل احمد آقا می فرمودند:
« محبت امام حسین علیه السلام، باعث وسعت رزق می شود.
مردم ایران نیز به واسطه محبتی که نسبت به سالار شهیدان دارند، در وسعت و نعمتت بسر می برند.
هم چنین دست ولایت به انسان نمک می دهد، لذا دوستان اهل بیت علیهم السلام، همه شیرین و دوست داشتنی هستند؛ و از طرفی کشور ایران نیز متعلق به امام حسین علیه السلام است. بخاطر همین موضوع، ایران نمک خاصی دارد، که در هیچ کجای عالم، این شیرینی و ملاحت به چشم نمی خورد.»


طواف به دور محبوب

یکی از دوستان ایشان نقل می کردند که:
فرصتی دست داده بود، تا برای زیارت خانه خدا، به سرزمین حجاز رهسپار شویم. اما قبل از حرکت، به خدمت کل احمد آقا رسیدم؛ و از ایشان خواستم تا بنده را مقداری نصیحت کنند.
کل احمد آقا تنها به یک جمله اشاره کردند که در من تأثیر زیادی گذاشت. ایشان فرمودند:
« سعی کن! تا هر چقدر که دور خانه خدا طواف می کنی، به عشق امام حسین علیه السلام باشد. به آن امید که طواف تو جلوه حسینی پیدا کند.»


عصاره توحید

مرحوم کل احمد آقا، ارادتی عجیب به مقتل خوانی و گریه بر سید الشهدا علیه السلام داشتند؛ و همیشه در مجالس و نشست های دوستانه، چند جمله ای هر چند کوتاه، مقتل خوانی کرده و سپس، مدح امیرالمؤمنین علیه السلام را آغاز می کردند؛ و به دوستان و رفقا می فرمودند:
« مقتل سید الشهدا علیه السلام و مدح امیرالمؤمنین علیه السلام، عصاره توحید است.»
و همیشه به دوستان سفارش می کردند که:
« در جلسات دوستانه و محافل انس، حتما" چند جمله ای مقتل قرائت کنید؛ و پس از آن، فضایل و مدایح امیرالمؤمنین علیه السلام را نقالی کنید، که نمک عالم در این است.»

زندگینامه آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی

 


تولد و دوران کودک

در روستای سعید آباد گلپایگان و در سال 1295 هـ.ق. در خانواده ای مذهبی کودکی دیده به جهان گشود که او را سید جمال الدین نامیدند.
با تولد این کودک رشته های امید در اعماق قلب والدینش محکم گشت، زیرا آیت الله گلپایگانی از آغاز نشو و نمو نوعی نبوغ و خلاقیت را در رفتار و اعمال خویش بروز می داد، گرچه سیمای ساده ای داشت اما آینده درخشانش در چهره اش نهفته بود.
آیت الله گلپایگانی دوران شکوفایی را در آغوش مادری نیکو سرشت و تحت تربیت پدری پارسا گذراند ، آیت الله سید حسین گلپایگانی پدر ایشان، به مقتضای زندگی در روستا با تلاش از راه کشاورزی و دامداری روزگار می گذرانید و چنین کوشش سبب شد که فرزندان را نیز به یاری خویش فرا خواند، از این رو با پا نهادن به سنین نوجوانی گوسفندان را به دشت و صحرا می برد و در واقع به شغل چوپانی مشغول بود، چنین محیط با صفایی در لطافت روح و روانش بسیار تأثیر داشت.
اطرافیان و آشنایانی که از دقت و تیزبینی برخوردار بودند وقتی ایشان را مشاهده می کردند، از حرکات و گفتارش متوجه می شدند که این نوجوان پاک سیرت دور نمآیت ای ویژه دارد و لازم است با استفاده از استعداد خارق العاده اش مسیر اجداد و خاندان طاهرینش علیهم السلام را بپیماید و به آنان اقتدا کند و برای کسب معارف و تحصیل مکارم اخلاق خود را مهیا سازد.
برخی نیز از توفیق هایی که نصیب نیاکان وی گشته بود داستانها می گفتند و بدین گونه شوق به تحصیل و روی آوردن به علم اندوزی را در اعماق روح پاک وی بارور می ساختند.
سرانجام اشتیاق وی با تشویق های والدین و مهمتر از همه عنایات خداوند متعال و توجهات خاص خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام توأم گشت و دریچه علم و معرفت را به رویش گشود.


والدین

پدر آقا سید جمال الدین گلپایگانی، مرحوم آیت الله سید حسین گلپایگانی و ایشان فرزند فقیه بزرگوار آیت الله سید محمد علی گلپایگانی است. آن عارف کامل پنج برادر داشت که همه غیر از یکی، از علمای گلپایگان بوده اند .

روستای سعید آباد از توابع گلپایگان محل زندگی مرحوم آیت الله سید حسین موسوی گلپایگانی بود. از جزئیات زندگی وی اطلاعی در دست نمی باشد.

اما حادثه شگفت انگیز که یکصد و ده سال پس از رحلت وی رخ داد بر ایمان و زهد و درستی اعمال و کردار او مهر تأئید زده زیرا یکی از فضلای حوزه علمیه قم نقل کرده است که مرحوم آیت الله سید حسین گلپایگانی در سال 1305 هـ.ق دیده از جهان فانی فرو بست و در زادگاه خود یعنی روستای سعید آباد گلپایگان به خاک سپرده شد، ولی در سال 1415 هـ.ق وقتی خواستند مقبره اش را مورد بازسازی و مرمت قرار دهند، دست اندرکاران این امر مشاهده کردند که پس از گذشت بیش از یک قرن هنوز پیکر مطهر این مرد الهی تازه است و هیچ گونه آسیبی ندیده و گویی به تازگی دفن گردیده است ، چنین حالتی از قدرت لایزال خداوند متعال حکایت دارد که الطافی این گونه را نصیب بندگان خاص و مقربان درگاه خویش می نماید.


فرزندان

از آن عارف کامل هفت فرزند شامل چهار پسر و سه دختر باقی ماند

تحصیلات

الف: حوزه علمیه گلپایگان

آیت الله گلپایگانی به رغم مشکلات و کمبود امکانات، تحصیل معارف دینی را آغاز نمود. و روح بلندی که از پدران خود به ارث برده بود او را بر آن داشت تا به آباء و اجداد طاهرین خود اقتداء نماید.
او در ضمن چوپانی در سن دوازده سالگی در روستای سعید آباد مقداری از دروس مقدمات را نزد برادران خویش فرا گرفت.
خاطر نشان می گردد که آیت الله گلپایگانی در سن نه سالگی پدری مهربان، پرهیزگار و اهل فضل را از دست داده بود و به رغم چنین ضایعه ای دردناک، مصمم بود چشمه گوارای علم را بیابد .
با این باور، بار سفر را بست و از زادگاه خویش روستای سعید آباد راهی گلپایگان گردید و علوم عربی، بلاغت و منطق را نزد علمای گلپایگان آموخت به قدری شوق تحصیل علم و معرفت در وجودش موج می زد که هر روز مسافت بین روستای سعید آباد و گلپایگان را برای آموختن علم پیاده می پیمود.

ب: حوزه علمیه اصفهان

آیت الله گلپایگانی چند سالی را در گلپایگان به درس و تحصیل اشتغال داشت تا در سال 1311هـ.ق در حالیکه 16 سال بیشتر نداشت عازم اصفهان گردید و به مدرسه علمیه الماسیه قدم نهاد.
رفته رفته جدیت وافرش در کسب علوم اهل بیت علیهم السلام و نیز هوش سرشارش، اساتید مدرسه را مورد توجه قرار داد .

ج. ورود به حوزه علمیه نجف

در حوزه علمیه اصفهان آیت الله گلپایگانی در علوم معقول و منقول موفقیت هایی به دست آورد و محضر استادان و عالمان وارسته ای را درک نمود اما این تشنه معارف اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام نمی توانست به این میزان تحصیلات اکتفاء کند، از این جهت تصمیم گرفت که به عتبات عالیات عزیمت نماید و نزد استادان و عالمان حوزه علمیه نجف اشرف زانوی ادب بر زمین زند.
لذا در سال 1319 هـ.ق و در سن 23 سالگی، به جانب عراق حرکت نمود. هنگامی که می خواست وطن را ترک نماید. علمای گلپایگان با شکوه خاصی او را بدرقه نمودند.

در جستجوی استاد اخلاق و عرفان

الف: آقا سید جواد کربلایی

در آن زمان، آیت الله گلپایگانی سودای بهره وری از کمالات و فیوضات مرحوم آقا سید جواد کربلایی را در ذهن می پرورانید. زیرا وصف حالات عرفانی و مقامات معنوی او را زیاد شنیده بود و شیفته این عصاره تقوا و فضیلت گردیده بود، از این روی به محضرش شتافت ولی دیری نپائید که آقا سید جواد از دنیا رفت.


ب: آیت الله علی محمد نجف آبادی

ایشان پس از وفات آقا سید جواد کربلایی توانست به مجلس درس ایشان راه پیدا کند و از وجود ایشان بهره های معنوی فراوان ببرد.


ج. آیت الله سید احمد کربلایی

علامه طهرانی نقل نمودند که استاد استاد ما ، مرحوم آیت الله سید احمد کربلایی بوده است و سیر مراتب کمال و درجات روحی آن آیت الهی به دست او صورت گرفته است.
و از قول خود ایشان نقل شده است که بعد از نقل مشاهده حالات معنوی آقا سید احمد کربلایی در مسجد سهله برای استادم آقا شیخ علی محمد ایشان برخاست و گفت با من بیا، من در خدمت استاد رفتم، استاد به منزل آقا سید احمد وارد شد و دست مرا در دست او گذارد و گفت: از این به بعد مربی اخلاقی و استاد عرفانی تو ایشان است، باید از او دستور بگیری و از او متابعت نمایی.


اساتید ایشان در حوزه نجف

الف: آیت الله محمد کاظم خراسانی

پس از درگذشت میرزای شیرازی ، آخوند خراسانی به عنوان جانشین میرزا و بزرگترین مرجع تقلید عالم تشیع مشخص گردید.
آیت الله گلپایگانی به مجلس درس آخوند خراسانی راه یافت، همان شخصیتی که در عصر خود قریب به 2200 شاگرد داشت که به آنها اصول و فقه درس میداد.


ب: آیت الله رضا همدانی

مرحوم آقا سید جمال الدین گلپایگانی کرسی درس علامه آقا رضا همدانی را مغتنم شمرد و از بحث های این مجتهد محقق و فقیه اهل نظر و بیان شیوایش فیض برد.
حاج آقا رضا همدانی از شاگردان و تلامذه مشهور مجتهد وارسته و فقیه عالی مقام آیت الله میرزای شیرازی است که چندین سال دروس عالی فقه را در سامراء به بحث و تحقیق گذرانید و تقریرات درسی مرحوم آیت الله العظمی میرزای بزرگ را مدون نمود.


ج: آیت الله سید محمد کاظم طباطبایی یزدی

ایشان صاحب کتاب شریف عروة الوثقی است که مرحوم آقا سید جمال الدین گلپایگانی از محضر ایشان استفاده های شایانی برده است.


د: حکیم عارف شیخ محمد بهاری

آیت الله بهاری در نجف از ملازمان درس عارف کامل ملا حسینقلی همدانی(ره) بوده است که مرحوم آخوند نیز او را وصیّ خود قرار داد.
آقا سید جمال الدین گلپایگانی و آقا سید علی قاضی طباطبایی از شاگردان برجسته ایشان می باشند.


ه: آیت الله میرزا محمد تقی شیرازی

آقا سید جمال الدین گلپایگانی از نجف به سامراء مهاجرت نمود و در این شهر مقدس از محضر آیت الله میرزا محمد تقی شیرازی بهره های علمی برد و بخش مهمی از تقریرات وی را به رشته تقریر در آورد.



و: آیت الله میرزای نائینی

آقا سید جمال الدین گلپایگانی شاگرد بر جسته و از اصحاب خاص آیت الله میرزای نائینی بود و همیشه در سمت راست وی می نشست.
آیت الله نائینی با اشخاصی چون آقا سید جمال الدین گلپایگانی، آقا سید محمد شاهرودی، آقا شیخ موسوی خوانساری و... در شبانه روز دو مرتبه در مسائل علمی به تبادل نظر می پرداخت و علاقه مند بود شاگردانش از جهت علم و تقوا ممتاز و نخبه بار آیند و از این روی این افراد و عده ای دیگر به مقام والای فقاهت و مرجعیت رسیدند.
آن فقیه سترگ با آقا سید جمال الدین گلپایگانی و سید عبد الغفار مازندرانی ( امام جماعت مسجد بزرگ هندی نجف ) خلوت می کرد و به این دو نفر گوشزد می نمود:
« شما نزد خداوند مسؤول هستید اگر از من خطایی سر بزند به من تذکر ندهید و مرا از هواها و لغزشها متوجه نسازید و چشم پوشی کنید. »

آقا سید جمال الدین در واقع مشاور مرحوم آیت الله العظمی نائینی بود و مرحوم آیت الله نائینی در اجازه ای که به وی داده از او به عنوان حجة الاسلام یاد کرده که این عنوان را در هیچ اجازه ای برای هیچ کس به کار نبرده است، حتی آیت الله آقا سید ابوالقاسم خوئی و آیت الله آقا شیخ محمد علی کاظمینی را به عنوان ثقة الاسلام معرفی نموده است و در پایان این اجازه مرحوم نائینی از آقا سید جمال الدین می خواهد تا برای او دعا کند.

نیل به مقام مرجعیت و اعلمیت

پس از آنکه مرجع عالیقدر تشیع مرحوم آیت الله العظمی آقا سید ابو الحسن اصفهانی (ره) در سال 1365هـ.ق رحلت نمود مرحوم آیت الله آقا سید جمال الدین گلپایگانی به مقام مرجعیت شیعه نائل شد و عده زیادی از شیعیان در عراق و ایران از وی تقلید می کردند.
وقتی از مرحوم آیت الله العظمی بروجردی (ره) درباره موقوفات اراک و تهران که می بایست با نظارت اعلم علمای عراق خرج طلاب حوزه علمیه نجف اشرف می شد سوال کردند. آن مرجع عالیقدر تقلید نیز آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی را جهت این منظور تعیین کردند.

آقا سید جمال الدین گلپایگانی در حوزه درسی میرزا جهانگیر خان قشقایی با شخصیت هایی بزرگ و عالی مقام انس و الفت پیدا کرد.
او با مرحوم آیت الله بروجردی، هم درس و هم مباحثه بود.
می گویند وقتی نامه ای از آیت الله گلپایگانی برای آیت الله بروجردی در زمان مرجعیت ایشان می رسید، به احترام صاحب نامه از جای بر می خواست و آن را می بوسید و بر روی دیدگان خویش می نهاد.

همچنین آیت الله بروجردی چند سالی همراه با آیت الله گلپایگانی در درس مرحوم آخوند خراسانی حاضر می گردید بر پایه این سوابق آشنایی بود که آن مرجع عالیقدر جهان تشیع بر مدارج علمی و تقوای آقا سید جمال الدین گلپایگانی بیش از دیگران پی برد و او را بعنوان اعلم نجف اشرف معرفی کرد.

شاگردان

ایشان در نجف اشرف حوزه درسی داشتند، محضر پربرکت وی به دلیل کمالات علمی و عرفانی اش بسیار پر بار، آموزنده و بیدار کننده بود.
در ذیل اجمالاً به برخی از شاگردان این فقیه عارف اشاره میگردد:
1. آیت الله شیخ حسنعلی نجابت شیرازی(ره)
2. علامه محمد تقی جعفری(ره)
3. علامه سید عباس کاشانی
4. علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی(ره)
5. آیت الله لطف الله صافی گلپایگانی(حفظه الله)
6. آیت الله شیخ حسن صافی اصفهانی(ره)
7. آیت الله محمد حسن عالم نجف آبادی(ره)
8. آیت الله احمد فیّاض(ره)
9. آیت الله مرتضی انصاری( از نوادگان شیخ الفقهاء مرتضی انصاری )
10. آیت الله حیدر علی محقق(ره)
11. آیت الله محمد حسین کلباسی
12. آیت الله محمد علی احمدیان نجف آبادی(ره)
13. آیت الله سید ضیاء الدین اصفهانی
14. آیت الله سید مرتضی حسینی فیروز آبادی
15. آیت الله عبد الله مجد فقیهی بروجردی
16. آیت الله ابوالفضل خوانساری(ره)

ایشان علاوه بر این شاگردانی از فضلای اهل نجف و نیز افرادی نامور از لبنان داشتند و نیز فرزندان فاضلش از محضر پر برکتش بهره بردند و اکثراً به درجه اجتهاد رسیدند.

تألیفات و آثار

1. الجتهاد و التقلید
2. اجتماع امر و نهی ( این دو اثر تحت عنوان الرسائل به سال 1370 هـ.ق. در مطبعه حیدریه علیه السلام نجف چاپ شده است )
3. جواز البقاء علی تقلید المیت
4. کتابی در صلواة
5. قاعده فراغ و التجاوز
6. تقریرات درس آیات عظام اخوند خراسانی، میرزای نائینی و میرزا محمد تقی شیرازی
7. الترتب
8. رساله علمیه
9. رساله لا ضرر و لا ضرار
10. حدیث رفع
11. رساله منجزات المریض
12. یک دوره اصول فقه که یک مجلد آن از آغاز اصول تا واجب نفسی به طبع رسیده است.
13. دیوانی در اشعار مذعبی و عرفان که به زبان فارسی و عربی سروده است.
14. وصایا
15. رساله ای در اجاره
16. رساله در طهارت
17. یک دوره فقه شامل ابواب مکاسب، طلاق، قضا(ناتمام)، اطعمه و اشربه و حج
18. رساله استدلالی در غیبت (الغیبه)، همراه بیست مسأله مهم استدلالی فقهی در سال 1370هـ.ق. در چاپخانه حیدریه علیه السلام نجف اشرف چاپ شده است.

وفات

آن عارف کامل در اواخر عمر شریفش علاوه بر مواجه گشتن با گرفتاریهای زیاد، دچار کسالت شدید قلبی و نیز ناراحتی در برخی اعضاء و جوارح گردید و مدتها به بیماری تورم پروستات مبتلاء بود .

سرانجام پس از تحمل دردهای طاقت فرسا با کوله باری از تقوا، زهد و فضائل عالی اخلاقی و عرفانی در تاریخ 19/محرم الحرام/ سال 1377هـ .ق در سن 82 سالگی چشم از جهان فانی فرو بست و به سرای باقی شتافت.

پیکر پاک و نورانی آن عبد صالح خدا را پس از تشییع جنازه به وادی السلام نجف اشرف انتقال دادند و چون در این قبرستان جای مناسبی غیر از همان مکانی که ایشان می نشستند و فاتحه می خواندند و مشغول به أوراد و أذکار می شدند پیدا نمی کنند از این روی در این مکان پیکر نورانی آن مرجع عالیقدر تقلید و عارف کامل را دفن می کنند.


از منظر بزرگان


شهید مطهری

مرحوم آقای سید جمال گلپایگانی یکی از مراجع تقلید عصر حاضر بودند من در تهران خدمت ایشان رسیده بودم و قبلاً هم البته (ایشان را) می شناختم. مردی بود که از اوایل جوانی که در اصفهان تحصیل می کرده است (اهل تقوا بوده) و افرادی که در جوانی با این مرد محشور بوده اند او را به تقوا و معنویت و صفا و پاکی می شناختند و اصلاً وارد این دنیا (معنویت) بود و شاید مسیرش هم این نبود که بیاید درس بخواند و روزی مرجع و رئیس بشود. این حرفها در کارش نبود و تا آخر عمر به این پیمان خودش باقی بود بطور قطع و یقین آثار فوق العاده ای در ایشان دیده می شد.

علامه سید محمد حسین طهرانی

مرحوم آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی از این قبیل مطالب اخبار (کرامات) بسیار داشت.
ایشان از علماء و مراجع تقلید نجف اشرف بودند و از شاگردان بر جسته مرحوم آیت الله نائینی و در علمیت وعملیت زبانزد خاص بود و از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود در مراقبت نفس و اجتناب از هواهای نفسانیه مقام اول را حائز بود.
از صدای مناجات و گریه ایشان همسایگان حکایاتی دارند، دائماً صحیفه مبارکه سجادیه علیه السلام در مقابل ایشان در اتاق خلوت بود و همین که از مطالعه فارغ میشد به خواندن آن مشغول می گشت.
آهش سوزان، اشکش روان و سخنش مؤثر و دلی سوخته داشت. متجاوز از نود سال عمر کرد در زمان جوانی در اصفهان تحصیل می نمود و با مرحوم آیت الله بروجردی هم درس و هم مباحثه بوده است و آیت الله بروجردی چه در اوقاتیکه در بروجرد بودند و چه اوقاتی که در قم بودند، نامه هائی به ایشان می نوشتند و درباره بعضی از مسائل غامض و حوادث واقعه استمداد می نمودند.
حقیر در مدت هفت سال که در نجف اشرف برای تحصیل مقیم و مشرف بودم، هفته ای یکی دو بار به منزلشان می رفتم و یک ساعت می نشستم با آنکه بسیار اهل تقیه و کتمان بود، در عین حال از واردات قلبیه (مکاشفات) خود در دوران عمر چه در اصفهان و چه در نجف اشرف مطالبی را برای من نقل می فرمود، مطالبی که از خواص خود بشدت مخفی می داشت.

منزلش در محله حویش (نجف اشرف) بود و در اطاق کوچکی در بالاخانه بسر می برد و اوقاتش در آنجا می گذشت و هر وقت بخدمتش مشرف می شدم و از واردات و مکاشفات و یا از حالات و مقامات بیانی داشت به مجرد آنکه احساس صدای پا از پله ها می نمود گر چه شخص وارد از اخص خواص او بود جمله را قطع می کرد و به بحث علمی و فقهی مشغول می شد تا شخص وارد چنین پندارد که در این مدت ما مشغول مذاکره و بحث علمی بوده ایم.

مرحوم آقا سید جمال الدین بسیار به وادی السلام می رفت و می نشست و معطل می شد و ما چنین می پنداشتیم که او با ارواح طیبه سرو کاری دارد و رد و بدلهائی بین آنان به وقوع می پیوندد.
و در این اواخر به کسالت قلب و پروستات مبتلا بود و عمل جراحی ... نموده و روی تخت افتاده... و قرض ایشان چه برای امرار مخارج شخصی، و چه برای طلاب به حد اعلی رسیده بود، و خانه مسکونی خود را به چهار صد دینار عراقی به جهت مصرف یک عمل جراحی که برای یکی از ارحامشان پیش آمد کرده بود، به رهن گذاشته بودند و از جهات داخلی منزل نیز ناراحت و در شدائدی به سر می برد.

این حقیر در هفته یکی دو بار به خدمتش می رسیدم. و تا اندازه ای برای من گفتگو داشته در این حال که یک روز وارد شدم دیدم:
در حالیکه به پشت روی تخت افتاده و سن به نود سال رسیده است، صحیفه کوچک خود را می خواند و اشک می ریزد و در عالمی از سرور و بهجت و نشاط و لذت است که حقاً زبان از وصف آن عاجز است. کأنه از شدت انس با خدای تعالی در پوست نمی گنجد و می خواهد به پرواز در آید.
سلام کردم، گفت: بنشین! ای فلان کس از حالات من که تو خبر داری ( و در اینجا اشاره کرد به جمیع گرفتاری ها: از مرض فراوان و گرو رفتن منزل و غیرها )
عرض کردم: آری و سپس با یک تبسم ملیحی رو به من کرد و فرمود:
من خوشم خوش، کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد و نه آخرت.

استاد استاد ما ، مرحوم حاج سید احمد (کربلایی) بوده است و سیر مراتب کمال و درجات روحیه آن آیت الهی به دست او صورت گرفته است.
آیت الله شیخ نصرالله شاه آبادی

من سالیانی مرحوم آیت الله العظمی آقای سید جمال گلپایگانی (ره) را زیارت می کردم و از زیارت ایشان مستفیض شدم.
حتی در منزل ایشان مکرر می رفتم و خدمت ایشان می رسیدم. خوب از محضر ایشان همان امور اخلاقی را استفاده می کردیم نصایح و امثال ذلک را، وقتی گاهی می رفتم خدمت ایشان، خوب ایشان نصایحی می کردند. نصایح پدرانه که در درس خواندن حواستان جمع باشد.
آیت الله گلپایگانی توصیه در این روابط زیاد می کردند که حواستان جمع باشد که در حین طلبگیتان و درس خواندنتان بدانید که اگر از اینجا استفاده نکنید و کسب فیض از آقا امیر المؤمنین علیه السلام نکنید این علوم تان ممکن است شما را در ضلالت و گمراهی بیندازد ولی اگر با آقا امیر المؤمنین علیه السلام روابطتان خوب باشد و استضائه از نور مولا بکنید قهراً در پیشرفتهای درسیتان هم موفقتر خواهید بود و علمتان علم نافع خواهد شد نه علمی که لا ینتفع به.

این مراحل ایشان بود، مرد ملایی بود، ایشان از شاگردهای مرحوم میرزای نائینی بود و البته با مرحوم میرزا در فتوا و در همه چیز هم عقیده هم بود.

حتی رساله ایشان رساله مرحوم میرزا بود. و هیچ تفاوتی نداشت و ایشان معتقد به این بود که میرزا اعلم هست و هر چه ایشان فرموده همان درست است. البته خوب ایشان مرد ملایی هم بود.
مرد واقعاً وارسته ای هم از نظر دینی و هم از نظر تدین و اخلاق و از نظر روحانیت بود. واقعاً ایشان مرد متعبدی بود و در مسیر راه هر وقت من ایشان را می دیدم عبا را به سر کشیده بود و می دیدم مشغول نماز است.
در راه که می رفت نوافل می خواند. نوافل مثلاً کذا را، اکثراً هر وقت برخورد کردم سلام کردیم. خوب به عنوان اینکه جواب سلام واجب است جواب سلام می دادند. ولی معلوم بود به اینکه ایشان دارند نماز می خوانند، مثلاً با سر مبارکشان رکوع و سجود می کرد.
مردی بود که واقعاً بسیار از همه نظر به خصوص از نظر اخلاقی بین همه آقایان علماء به زهد و تقوا و فضیلت معروف بود و همچنین از جنبه معرفت در میان علمای نجف معروف بود به اینکه ایشان دید بیشتری دارند و خلاصه جنبه معنوی می چربد، و همچنین ایشان با مرحوم آیت الله آقا سید علی آقای قاضی رحمة الله هم ارتباط داشتند.
ایشان روز شهادت ائمه اطهار علیهم السلام مراسم (عزاداری) داشتند. و ایام هفته هم مثل اینکه حالا شب جمعه بوده یا یکی از این روزها، مجلس روضه داشتند. آن قدری که من استفده کردم از ایشان همان مطهریت ظاهر ایشان بود که مرد نورانی ای بود و خیلی خوش برخورد بود.
خوشرو و خوش اخلاق بود، بخصوص که اگر در منزل ایشان می رفتیم که اصلاً خیلی بسیار ادب مجلس را نگه می داشت و احترام می کرد. اهل دعا بود. اهل ذکر بود. ایشان دائماً مشغول دعا و ذکر بود. عرض کردم در کوچه و بازار هم که می دیدم و با ایشان برخورد می کردیم ایشان عبا بر سرش بود و مشغول نماز بود و به طرف حرم به مسجد بالاسر می رفتند چون در مسجد بالا سر، ایشان اقامه نماز می کردند.
ایشان را در همان حالات هم می دیدم مشغول نماز و ذکر هستند. حالات هم نافله ظهر و عصر بود یا نماز مستحبی دیگر یا غیره... علی الدوام که ایشان مشغول به ذکر خدا بود مگر آنجایی که سوال و پرسشی می کردند که ایشان بخواهند جوابی بدهند و یا در مقام درسش بود و امثال ذلک و الا در غیر این مواقع ایشان دائم الذکر بود و واقعاً مرد خواستنی بود. خیلی وجهه نورانی داشت. جاذب و جالب بود. عمر با کفایتی هم کرد و مفید بود.

« یک وقتی در خدمت ایشان (آیت الله العظمی حاج سید جمال الدین گلپایگانی) بودم که بنا شد ایشان دعاء بکنند ایشان به من فرمودند که تو دعا کن، ما هم شروع کردیم به دعا نمودن. آمدیم که بگوئیم اللهم أصلح کل فاسد من امور المسلمین گفتیم اللهم أفسد کل فاسد من أمور المسلمین، که با شنیدن این مطلب و دعا ایشان خنده شان گرفت و فرمودند که دو مرتبه بخوان و ما هم دوباره خواندیم. »
یکی از اساتید و فضلای حوزه علمیه قم

آن مرحوم دنبال شهرت و مرجعیت نبود و خیلی هم ناراحت می شد که کسی به خاطر مرجعیت و شهرت ایشان قدمی بر می داشت. من از شخصی شنیدم که ایشان( آیت الله گلپایگانی ) می فرمودند:
کسی که یک قدم برای مرجعیت بردارد تأیید صلاحیتش مشکل است.
من این را هم شنیدم که وقتی وجوهاتی برای ایشان می آمد خیلی نمی گذاشت که این وجوهات تا شب بماند و شخصاً عبایش را می پوشید. و وجوهات را به اهلش می رساند زیرا می ترسید که همان شب از دنیا برود و وجوهات شرعیه رو دستش بماند لذا با آنکه خیلی وجوهات برایش می آمد وقتی که از دنیا رفت ظاهراً چیزی از مال دنیا نداشت.

آیت الله سید مصطفی خوانساری

مرحوم آیت الله سید جمال گلپایگانی از فقهاء و عارفان بزرگ بود که وقتی از آیت الله بروجردی پرسیده بودند: اعلم نجف کیست که موقوفه ای را به وسیله او به طلاب برسانیم؟
آیت الله بروجردی در پاسخ نوشتند: آیت الله حاج سید جمال الدین.
آیت الله محمد حسین مسجد جامعی

ایشان مجتهد، مرد محترم، ملا و زحمت کشیده بود. پاکدل بود. فقر عجیبی در جوانی داشتند.
می گفتند ایشان دامن قبایش را می گرفته از این خیارهای زرد شده می گرفتند و می آوردند و با زن و بچه اش اعاشه می کردند. چون چهار پسر داشت. اینها در عالم خودشان زحمت کشده بودند. فقر آقای آقا سید جمال خیلی معروف بوده در نجف، ملا، آقا و با تقوا بود.
حجة الاسلام سید حسین هاشمی نژاد

خدا رحمت کند مرحوم آیت الله آقا سید جمال الدین گلپایگانی را، الان اینجا راجع به ایشان مطلب و حرف زیاد است. اهل معنی بود. اهل باطن بود. مطالب زیادی از ایشان آقازاده شان برای من نقل کردند.
می فرمودند بابام وقتی می رفت کربلا، خیلی دقیق مشرف می شد وارد حریم کربلا که می شد غسل زیارت می کرد. در شب جمعه اگر در کربلا می ماند. آنقدر کم می خورد و کم می آشامید که دستور هم همین است در کربلا، که نیاز به تطهیر پیدا نکند.
در خاک کربلا به احترام تربت حسینی علیه السلام به دستشویی نرود. اینقدر مؤدی آداب بود. می فرمودند شبهای حلول سال هم که می شد به تعبیر ماها عید نوروز مقید بود که در یکی از مشاهد مشرفه باشد.

آن لحظه ای که می خواهد بگوید یا محول الحول و الاحوال، خود فضا خود مکان در آن تغییر حال موثر است لذا می گویند بروید مسجد، جای خوب بروید زیارت امام زاده یا مشغول تلاوت قرآن باشید.
آیت الله حسن صافی اصفهانی

مرحوم آیت الله صافی اصفهانی در جواب کسانی که از ایشان پرسیده بودند: مرحوم آیت الله سید جمال گلپایگانی، در مواعظی که برای طلاب و فضلاء داشتند، بیشتر روی چه نکاتی تکیه می کردند؟
فرموده بودند: تقوا و عدم مجالست با فساق، فجار و اهل غفلت. همچنین ایشان فرموده بودند که حتی آیت الله گلپایگانی می فرمود:
در استادی که انتخاب می کنید، دقیق باشید. زیرا همان طور که حرف می زند و درس می گوید، روحیاتش هم منتقل می شود.





1. حال عنایت شده از امیرالمؤمنین علیه السلام

علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی داستانی از قول استادش مرحوم آیت الله آقا سید جمال الدین گلپایگانی(ره) نقل می کردند که ایشان روزی فرمودند:

« در مرحله ای از مراحل سیر و سلوک، حال عجیبی پیدا کردم. و بدین کیفیت بود که نفس خود را افاضه کننده علم و قدرت و رزق و حیات به جمیع موجودات می دیدم، که هر موجودی از موجودات از من مدد می گیرد و من فیض رساننده به کلیه موجودات و عوالم هستند .
این حال من بود، و از طرفی علماً و اجمالاً نیز می دانستم که این حال صحیح نیست، چون خداوند جل و علا مبدأ همه خیرات است، و افاضه کننده رحمت و وجود به همه موجودات .
چند شبانه روز این حال طول کشید، هر چه به حرم مطهر حضرت امیر المؤمونین علیه السلام مشرف شدم و در باطن تقاضای گشایش نمودم سودی نبخشید، تصمیم گرفتم به کاظمین مشرف شوم، و آن حضرت را شفیع قرار دهم، تا خداوند متعال مرا از این ورطه نجات دهد.
هوا سرد بود، به سوی مرقد مطهر حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام از نجف عازم کاظمین شدم یکسره به حرم مطهر مشرف شدم، هوا سرد و فرشهای جلوی ضریح را برداشته بودند، سر خود را در مقابل ضریح روی سنگهای مرمر گذاشتم و آنقدر گریه کردم که آب چشم من بر روی سنگهای مرمر جاری شد.
هنوز سر از زمین برنداشته بودم که حضرت شفاعت فرمودند و حال من عوض شد و فهمیدم که من کیستم؟ من چیستم؟
من ذره ای هم نیستم من به قدر پر کاهی قدرت ندارم. اینها همه مال خدا است و بس، و اوست فیاض علی الاطلاق، و اوست حیّ و حیات دهنده، و عالم و علم بخشنده، و قادر و قدرت دهنده، و رازق و روزی رساننده، و نفس من یک دریچه و آیتی است از ظهور آن نور علی الاطلاق.

در این حال برخاستم، و زیارت و نماز را بجای آوردم و به نجف اشرف مراجعت کردم و چند شبانه روز باز خدا را فیاض و حیّ و قادر در تمام عوالم می دیدم، تا یکبار که به حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف شدم در وقت مراجعت به منزل در میان کوچه حالتی دست داد که از توصیف خارج است و قریب ده دقیقه سر به دیوار گذاردم، و قدرت بر حرکت نداشتم، این یک حالی بود که امیرالمرمنین علیه السلام مرحمت فرمودند و از حال حاصله در حرم حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام عالیتر و دقیق تر بود و آن حال مقدمه این حال بود. »

اینها همه شواهد زنده ایست از شفاعت آن سروران و امامان علیهم السلام ولی البته باید محکم گرفت و دست بر نداشت، و مانند مرحوم آقا سید جمال الدین سر مسکنت و مذلت در آستانشان فرود آورد. تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند.

2. دیدن صور برزخیه

آن عارف بزرگ و متقی می فرمود:
« من وقتی از اصفهان به نجف اشرف مشرف شدم تا مدتی مردم را بصورتهای برزخی خودشان می دیدم بصورتهای وحوش و حیوانات و شیاطین، تا آنکه از کثرت مشاهده ملول شدم.
یک روز که به حرم مطهر مشرف شدم، از امیر المؤمنین علیه السلام خواستم که این حال را از من بگیرد، من طاقت ندارم، آن حضرت علیه السلام هم این حال را از من گرفت و از آن پس مردم را بصورتهای عادی می دیدم. »

3. مشاهده عذاب میت

مرحوم آقا سید جمال الدین گلپایگانی می فرمود:
« من در دوران جوانی که در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان قشقایی درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و آنها مربی من بودند.
به من دستور داده بودند که شبهای پنج شنبه و شبهای جمعه در بیرون اصفهان به قبرستان تخت فولاد بروم و قدری در عالم مرگ و ارواح، عبادت و تفکر کنم. عادت من این بود که شبهای پنج شنبه و جمعه به قبرستان تخت فولاد می رفتم. و مقدار یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت می کردم و تفکر می نمودم و بعد از آن چند ساعتی استراحت نموده، و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خاستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان بر می گشتم .

شبی از شبهای زمستان که هوا بسیار سرد بود و برف هم می آمد. من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم.
خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای از غذا بخورم و بعد بخوابم تا حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم، در این حال در مقبره را زدند تا جنازه ای را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند .
شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شد تا آنها صبح بیایند و جنازه را دفن نمایند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن هم مشغول تلاوت شد.
من همین که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم، دیدم که ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن آن مرده شدند.

چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به سوی آسمان زبانه می کشید، و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل می کرد.
نمی دانم اهل چه معصیتی بود؟ از حاکمان جائر و ظالم بود که این طور مستحق عذاب بود؟ و ابداً قاری قرآن اطلاعی نداشت، آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم می لرزید، رنگم پرید و هر چه به صاحب مقبره ( قاری قرآن) اشاره می کردم که در را باز کن من می خواهم بیرون بروم، او نمی فهمید، هر چه می خواستم به او بگویم زبانم قفل شده بود و حرکت نمی کرد.
بالاخره به او فهماندم که چفت در را باز کن، من می خواهم بروم. گفت: آقا هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانیده و در راه گرگ است تو را می درد. هر چه می خواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم، او ادراک نمی کرد به ناچار خود را به در اتاق کشاندم، در را باز کردم و خارج شدم.
تا اصفهان با آنکه مسافت زیادی نیست بسیار به سختی رفتم و چندین بار به زمین خوردم، رفتم در حجره و یک هفته مریض بودم.
مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان می آمدند حجره و عیادت می کردند و به من دوا می دادند. جهانگیر خان برای من کباب باد می زد و به زور به حلق من فرو می برد تا کم کم قدری قوت گرفتم. »

4. بیرون آمدن دو پرتو نور از چشمان آیت الله گلپایگانی

آیت الله شیخ جواد کربلایی فرمودند:
« آقای بهجت حدود 30، 40 سال پیش یا بیشتر یک وقتی صحبت ایشان ( آیت الله آقا سیدجمال الدین گلپایگانی ) را می فرمودند، نقل کردند که :
یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء دیدم ایشان (آیت الله گلپایگانی) می خواهند به وادی السلام بروند. من هم همراه ایشان راه افتادم.
حالا هر دو ساکت بودند و حرفی نمی زدند و مشغول ذکر بودند در این تاریکی در وادی السلام سر یک سقیفه ای که آنجاها هست یک گوشه ای نشستیم.

در آن تاریکی ایشان (مرحوم آیت الله گلپایگانی) مشغول ذکر بودند. یک دفعه دیدم که از دو تا چشمهای ایشان مثل دو لوله نور بیرون زد. و تمام آن فضا را روشن کرد.
هیچ حرفی هم با هم نداشتیم او مشغول خودش بود. و دوباره برگشتیم و به منزل رفتیم. »

5. اشاره نمودن به امراض روحی شخصی با دید باطنی

آیت الله شیخ حسن صافی اصفهانی (ره ) فرمودند:
« مرحوم آقا جمال (گلپایگانی) بسیار به زیارت اهل قبور می رفت بطوریکه آقایی از اهل فضل با خود می گوید:
این آقا مثل اینکه کار مهمتری ندارد. مرجع تقلید است و این همه مشکلات، وقت و بی وقت به وادی السلام می رود.
روزی همین آقا به منزل آقا (سید) جمال می رود آقا آهسته در گوش وی می گوید ما به وادی السلام می رویم تا مبتلا به فلان و فلان نشویم. اشاره می کند به برخی از امراض روحی آن شخص که مبتلاء بوده است. »

6. بدون مقدمه در مسائل حج صحبت کردن

آیت الله شیخ جواد کربلایی فرمود:
ما یک وقت با آقای علامه طهرانی با هم بودیم.
در خدمت ایشان بودیم که فرمودند:
« یک نفری در نجف بود که درباره مرحوم آقا سیدجمال الدین گلپایگانی سوء ظن داشت و عقیده به این حرفهایی که درباره ایشان (آیت الله گلپایگانی) می گفتند که اهل معرفت است و از این حرفها نداشت.
یک روز که این شخص با علامه طهرانی قصد رفتن به منزل آقا را داشتند این بنده خدا که نسبت به آقا سوءظن داشت به آقای آقا سید محمد حسین طهرانی می گوید که اگر ما به منزل ایشان رفتیم و آقای آقا سید جمال گلپایگانی بدون گفتگو و چیزی در مباحث و مسائل حج صحبت کردند من می دانم که ایشان (آیت الله گلپایگانی) آدم خوبی است و إلا نه.
آقا سید محمد حسین می گفت وقتی که به منزل آقا رفتیم تا نشستیم آقا بدون مقدمه شروع کردند در مسائل حج صحبت کردن، خوب آن شخص هم که به آقا سوء ظن داشت خیلی حالات خوبی پیدا کرد و به مرحوم آقا سید جمال عقیده مند شد. »

7. مکاشفه آیت الله گلپایگانی در قنوت نماز وتر

شهید مطهری می فرمود:
آقای لطف الله صافی گلپایگانی که الان از فضلای قم است و مرد خوبی است، قصه ای را برای من نقل کرد. بعد من از پسر مرحوم آقا سید جمال هم پرسیدم. گفت که آقا خودش برای خود من هم نقل کرده است .
قضیه این بود که مرحوم آقا ضیاء عراقی که از مراجع نجف بود. ظاهراً در سال 22 فوت کرد.
آن وقت ما، در قم بودیم یک سال قبل از فوت آقا سید ابو الحسن بود. مرحوم آقا ضیاء فوت کرد.
یعنی نجف که دو پایه تدریس داشت یک پایه اش خراب شد. مرحوم آقا شیخ محمد حسین تنها پایه ای بود که باقی ماند. بعد از یک هفته مرحوم آقا شیخ محمد حسین( کمپانی) هم ظاهراً با سکته مغزی از دنیا رفت، گفته بودند از بس که زیاد فکر می کرد و کتابهایی که از او باقی مانده نشان می دهد.
می گفتند که شاید همین فکر خیلی زیاد منجر به سکته مغزی شده، به هر حال یک هفته بعد ایشان سکته نموده و فوت کردند.
مرحوم آقا سید جمال در حالی که نماز شب می خواند و در قنوت نماز وتر مکاشفه می کند مرحوم آقا ضیاء را می بیند که دارد می آید و از او می پرسد یا خود ایشان می گوید که کجا می رود؟
می گوید آقا شیخ محمد حسین (کمپانی) فوت کرد. می روم برای تشیع جنازه اش،

بعد مرحوم آقا سید جمال می فرستد که بروید و ببینید خبری هست آیا آقا شیخ محمد حسین فوت کرده؟ می روند و می بینند که ایشان سکته کرده.
آقای صافی گفت من خودم از آقا سید جمال قضیه را شنیدم، بعد من از پسرش آقا سید احمد که الآن در تهران است قضیه را پرسیدم.
گفت اتفاقاً من خودم آن شب آنجا بودم و کسی را که آقا مأمور کرد من بودم و گفت که من در مکاشفه این جور دیدم که آقا ضیاء می آمد و گفت من می روم برای تشیع جنازه آقا شیخ محمد حسین، بروید ببینید آقا شیخ محمد حسین(کمپانی) فوت کرده یا نه؟
من رفتم و دیدم ایشان فوت کرده.

8. پیشگویی آیت الله گلپایگانی از خبر مناره امیر المؤمنین علیه السلام

آقا سید جمال الدین گلپایگانی(ره) نقل کردند که:
« بعد از فوت مرحوم آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی که ریاست و تدریس نجف منحصراً با آیت الله حاج شیخ محمد حسین اصفهانی (کمپانی) شد و هیچ کس احتمال فوت آن مرحوم را نمی داد پس از یک هفته از رحلت مرحوم عراقی در وقتی که من مشغول قرائت نماز شب بودم در قنوت نماز وتر در حال بیداری به تمام معنی الکلمه مشاهده نمودم که مرحوم آقا ضیاء الدین عراقی سوار بر استری است و همینطور آمد تا در خانه حاج شیخ محمد حسین داخل شد.

من یقین کردم که آقای حاج شیخ محمد حسین فوت کرده است. همین که در بدو طلوع آفتاب خواستند بر فراز مناره امیر المؤمنین علیه السلام ندا کنند من به اهل منزل گفتم:
گوش کنید که اینک خبر رحلت حاج شیخ محمد حسین (کمپانی) را می دهند. چون گوش فرا داشتند. شنیدند که ارتحال ایشان را اعلام و مردم را برای تشیع جنازه و نماز برایشان دعوت می کنند. »

9. اشاره نمودن به فوت فرزند آخوند خراسانی

آیت الله صفایی خراسانی فرمودند:
از آیت الله حاج سید رضی شیرازی از نوادگان مرحوم آیت الله العظمی میرزای شیرازی شنیدم که می فرمود:
« مرحوم آیت الله آقا سید جمال گلپایگانی در مراسم تشیع پیکر مرحوم آیت الله کمپانی فرمودند:
دیشب در قنوت نماز وتر دیدم که مرحوم آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی دست آیت الله کمپانی را گرفته و به اتفاق به منزل آیت الله میرزا مهدی کفایی فرزند صاحب کفایة الاصول (آیت الله العظمی آخوند خراسانی) رفتند و عجیب اینکه پس از یک هفته مرحوم کفایی نیز جهان را بدرود گفت. »

10. مقام پدرت این حجره محقر نیست

فرزند مرحوم آقا سید جمال الدین گلپایگانی می فرمودند:
« پس از فوت مرحوم پدرم شبی در خواب دیدم حضورشان مشرف شدم و ایشان در اطاق مفروش به زیلو و فاقد اثاث نشسته اند.
گفتم: پدر اگر خبری نیست ما هم بدنبال کارمان برویم، وضع طلبگی در گذشته و حال همین است که به چشم می خورد.
فرمود: پسر حرف نزن.
هم اکنون ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف می آورند. آنگاه پدرم از جا برخاست. متوجه شدم محبوب کل عالم حضرت ولی عصر علیه السلام تشریف آوردند.
پس از عرض سلام و جواب حضرت علیه السلام، قبل از اینکه من حرفی بزنم، حضرت(ع) فرمودند:
سید محمد مقام پدرت این حجره محقر نیست بلکه مقامش آنجاست به محل مورد اشاره حضرت علیه السلام نگاه کردم قصری با شکوه و ساختمانی با عظمت – که یدرک و لا یوصف است – دیدم و خوشحال گردیدم ...»

11. به عقب نگاه کردم نه مغازه ای بود و نه کسی

مرحوم آیت الله محقق فرمود:
مرحوم آقا سید جمال به مناسبتی برای من نقل فرمودند:
« شبی عده زیادی از بستگان که برای زیارت به نجف اشرف آمده بودند. به منزل ما وارد شدند.
شام نخورده بودند و ما هم در منزل چیزی نداشتیم. از منزل خارج شدم برای تهیه غذا، مغازه ها بسته بود.
عبا را بر سر کشیده و رفتم به سمت حرم حضرت امیر علیه السلام آنجا هم مغازه ها بسته بودند. متحیر مانده بودم که خدایا چه کنم؟
گفتم خدایا اینان زوار حضرت امیر علیه السلام هستند و از بستگان من، در این حال که این حرفها را با خود زمزمه می کردم دیدم مغازه ای در آن طرف باز است.
حال آنکه من چنین مغازه ای را قبلاً ندیده بودم. چند گامی به طرف مغازه رفتم. یک وقت متوجه شدم که مغازه دار سلام کرد و گفت چه می خواهی؟
آنچه احتیاج داشتم به او گفتم، تمامی آنچه را که می خواستم به من داد. قرار شد پولش را بعد پرداخت کنم.
چند قدمی که آمدم بر گشتم و به عقب نگاه کردم نه مغازه ای بود و نه کسی. »

12. دزیدن کفشها به جای گرفتن حاجت

همچنین آیت الله حیدرعلی محقق فرمود:
باز آقا سید جمال گلپایگانی برایم نقل فرمودند که:
« یک وقتی بسیار بدهکار شده بودم. مدتی به حرم حضرت امیر المؤمنین علیه السلام می رفتم. و برای پرداخت قرضهایم دعا می کردم ولی فرجی حاصل نشد. روزی به همسرم گفتم:
شما بروید حرم و برای ادای قرضهایمان دعا کنید شاید خداوند دعای تو را مستجاب کند.
ایشان رفتند و پس از مدتی بر گشتند ولی با پای برهنه و خیلی ناراحت گفت: کفشهایم را هم از دست دادم. خیلی ناراحت شدم بلند شدم و عبا را به سر کشیدم و به حرم مشرف شدم.
مختصری زیارتنامه خواندم و شروع به عرض حال کردم به حضرت، از حرم بیرون آمدم نزدیک در حرم شخص ناشناسی پول زیادی به من داد این پول به حدی بود که قرضهایم را پرداخت کردم و تا مدتی هم برای مخارج روزانه از آن استفاده کردم. »

13. هفت نفر در آسمان هفتم

حجت الاسلام مروی نقل میکرد:
یک شخصی می گفت مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی را در عالم خواب دیدم. آن شخص گفت نجف بودم شبی در عالم خواب دیدم در حرم امیر المومنین علیه السلام هستم حالا از راست به چپ طواف می کردم یا از چپ به راست، مرحوم آیت الله آقا سید جمال گلپایگانی به عکس من حرکت می کرد.

به هم برخورد کردیم انگشت شصت ایشان را گرفتم یک لبخندی زد و گفت این کارهای عوامانه را رها کن چون در عوام رسم است که می گویند هر گاه میت را در خواب دیدی شصتش را بگیر.
دیگر هر چه از او سؤال کنی جواب می دهد.
مرحوم آیت الله گلپایگانی فرمودند:
انگشت شصت مرا رها کن.
گفتم آخه از اخبار برزخ می خواهم.
آقا سید جمال گفت: این را به تو بگویم که اخبار برزخ خیلی هایش گفتنی نیست. اما تو سوالت را بکن آنی را که گفتنی باشد به تو جواب می دهم.
گفتم: شما در کجا هستید؟ آقا سید جمال فرمود: آسمان هفتم.
گفتم: با چه کسانی هستید؟
فرمودند: هفت نفریم و با هم هستیم. گفتم: آنها چه کسانی هستند؟ فرمودند: مرحوم آیت الله آقای شیخ محمد حسین غروی معروف به کمپانی، مرحوم علامه حلی، مرحوم محقق کرکی. خلاصه شش نفر دیگر را غیر از خودش اسم برد.

اسم یک فقیهی را بردم که حدود صد سال، صد و ده سال است که از دنیا رفته است. خیلی فقیه بزرگی هم هست. فرمودند: نه ایشان در آسمان اول هست. گفتم آقا ایشان را می بینید؟ فرمودند: هر وقت ما بخواهیم ایشان را می بینیم. اما ایشان هر وقت بخواهد نمی تواند ما را ببیند. از مرتبه دانی نمی گذارند. به مرتبه عالی بروی. اما آن مرتبه عالی چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. »

14. نورانی شدن بدن آیت الله گلپایگانی

حاج شیخ حسین انصاریان می گفتند :
قبل از انقلاب ، ماه مبارک در تهران مسجدی من را یک ماه برای منبر رفتن دعوت کردند. سال 48 بود و من آن وقت طلبه قم بودم.
اولین شبی که برای منبر به این مسجد رفتم امام جماعتش را یک جور دیگر دیدم. از منبر که پائین آمدم دیدم که اشتباه نکردم او را یک جور دیگر دیدم، نه اینکه چشم من بود که او را یک جور دیگر دیدم نه او به من جلوه کرد باعث یک جور دیگر دیدن او چشم من نبود بلکه خود او بود.
به او گفتم کی هستی؟ گفت: من در نجف درس خوانده ام. بعد معلوم شد که در نجف قسمتی از عمرش را با مرحوم آیت الله العظمی آقا سید جمال الدین گلپایگانی بوده ، آقا سید جمال الدین ده سال در اصفهان با مرحوم آیت الله العظمی بروجردی نزد سه تا نفس دار( صاحب نفس ) درس خواند.

امام جماعت مسجد گفت:
یک روز صبح زود دیدم آقا سید جمال از خانه بیرون آمد و راه افتاد، آمدم و گفتم آقا کجا تشریف می برید؟ فرمودند: وادی السلام. گفتم: اجازه می دهید که من هم در خدمتتان باشم؟ اجازه دادند.
وقتی از وادی السلام بر می گشتیم من یک مرتبه کل هیکل آقا سید جمال الدین گلپایگانی را داخل نور دیدم. البته این چشم من نبود که او را داخل نور دیدم. بلکه او جلوه کرد که من دیدم.
این نور دور آقا سید جمال بود و آمدیم تا به جایی رسیدیم که کسی در خانه اش ایستاده بود که به آقا سید جمال سلام کرد و گفت صبحانه حاضر است بفرمائید.
آقا فرمودند: متشکرم.
یک دفعه دیدم نوری که دور آقا سید جمال بود از بین رفت. من به آقا سید جمال گفتم قربانت شوم من درست دیدم یک نوری دور شما بود؟
با ناراحتی فرمودند: بله درست دیدی . گفتم چی شد؟
گفت: نفس این شخص نور را فراری داد. نفس ناپاکی بود کاش به ما سلام نکرده بود. و با ما حرف نزده بود. »

15. آیت الله گلپایگانی در دریاهایی از نور

آیت الله شیخ جواد کربلایی فرمودند:
مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی یکی از شاگردهای مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی بوده و دستورات را از وی می گرفته، ایشان یک روز به خدمت آقا سید جمال آمده و به آقا گفت که من دیشب در حال سجده مشغول ذکر گفتن بودم که یک دفعه خود را داخل در دریاهایی از نور دیدم و در آن دریاهای نور همه چیز را شما (آیت الله گلپایگانی) می دیدم.
آقا سید جمال گلپایگانی هم به مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی یک مقداری توپیده ( تذکر داده ) بود. و به او گفته بود که این مکاشفه خوب است ولکن سیر وسلوکت را از سر بگیر و بعد به شاگردش فرموده بود که تو خیلی نباید به من توجه داشته باشی ما را واسطه قرار بده و باید توجه ات به خدا باشد. »

16. حل نمودن مشکل جوانی با دید باطنی

مرحوم صافی اصفهانی فرمودند:
آقایی که فرد فاضلی بوده است. می خواهد به مکه معظمه مشرف شود. خدمت مرحوم آقا جمال گلپایگانی برای خداحافظی میآید وقتی می خواهد محضر آقا را ترک کند، آقا به ایشان می گوید:
« من وقوف اضطراری نهاری مشعر را کافی می دانم. این آقا که خود اهل فضل بوده، در دل می گوید من مقلد ایشان نیستم برای من چه تفاوتی می کند که ایشان وقوف اضطراری نهاری مشعر را کافی بدانند یا ندانند.
به مکه مشرف می شود. روز عید پس از رمی جمرات وقتی به داخل چادر بر می گردد، جوانی سراسیمه وارد می شود و با ناراحتی می گوید:
همه اعمالم خراب شد زیرا من همین الآن وقوف در مشعر را درک کرده ام می پرسد از چه کسی تقلید می کنی؟
می گوید از آیت الله آقا جمال گلپایگانی، می گوید: اشکال ندارد اعمالت صحیح است. جوان تعجب می کند و می گوید من از هر کس پرسیدم گفت اعمالت باطل است.
می گوید خاطر جمع باش از ایشان شنیدم که فرمود من وقوف اضطراری نهاری مشعر را کافی می دانم در این جاست که این آقا متوجه می شود که سخن مرحوم آقا جمال گلپایگانی در هنگام خداحافظی حکنتی داشته است و ایشان با دیدن باطنی این جوان و اضطراب و نگرانی او را می دیده، از آن روی مشکل او را پیشاپیش بدین گونه حل کرده است. »

17. عمل جراحی بدون بی هوشی

یکی از اساتید حوزه علمیه قم می فرمود:
وقتی که آقا را در زمان مرجعیتش جهت یک عمل جراحی خیلی سخت به تهران آوردند. دکترها نتوانستند مرحوم آقا را راضی کنند که ایشان را بیهوش کنند لذا ایشان راضی نشدند که بیهوششان نمایند و عمل جراحی را در حال بیداری و بدون بی هوشی بر روی ایشان انجام دادند.
و در حین جراحی مرحوم آیت الله آقا سید جمال الدین گلپایگانی به نقطه ای از سقف نگاه می کرد و ذکری می گفت که نمی دانم چه ذکری بود فرض نمائید که مثلاً صلوات می فرستاد و از اول عمل تا آخر هیچ صدا و آهی از ایشان که حاکی و دال بر درد و رنج باشد بر نخاست. »

18. عمودی از هوای خنک و لطیف

عالم ربانی آیت الله حاج شیخ حسن اصفهانی فرمودند:
« ظهر روزی از روزهای گرم تابستان مرحوم آقا سید جمال عبا را به سر انداخته و به طرف وادی السلام می رود.
آقایی از اهل فضل ایشان را می بیند و به همراه ایشان به راه می افتد. از شهر که خارج می شوند احساس می کنند که در عمودی از هوای خنک و لطیف و معطر قرار گرفته اند.
مرحوم آقا سید جمال برنامه اش این بوده که وقتی به وادی السلام می رسیده ابتدا سر قبر بزرگان علم و تقوا از جمله مرحوم قاضی می رفته و بعد می آمده در مکانی که هیچ اثری از قبر نبود می نشسته و فاتحه و دعا می خوانده است.
خلاصه از وادی السلام که بر می گردند باز همان هوای خنک و لطیف با ایشان بوده تا اینکه به شهر می رسند و با شخصی برخورد می کنند.
بعد از سلام و علیک و احوالپرسی که بسیار کوتاه و زود گذر بود. احساس می کنند که اثری از آن هوای خنک و لطیف نیست.
مرحوم آقا سید جمال رو می کند به آن آقایی که همراهش بوده و می گوید: دیدی چگونه تماسهای نامناسب اثر خودش را می گذارد بنابراین معاشرت و تماس با افراد برای شخص سالک نقش مهمی دارد چه با خوبان و چه با بدان. »

19. پیش بینی ایشان از مبتلا شدن یکی از شاگردانش به بیماری سل

آیت الله نصرالله شاه آبادی فرمودند:
« واقعه ای که خیلی برایم ارزشمند بود و آن در رابطه با مرحوم آیت الله ابوالفضل خوانساری بود که در قم به رحمت خدا رفتند. ایشان طلبه نجف بودند. و مشغول درس خواندن بودند و خدمت مرحوم قا سید جمال الدین گلپایگانی هم درس می خواند.
یکی از دوستان اهل علم برایم نقل کردند :
من در نجف اشرف خدمت آقای گلپایگانی بودم و آقا شیخ ابوالفضل خوانساری هم آنجا بود و آقا شیخ ابوالفضل بعد از اتمام کار از منزل آقا سید جمال بیرون رفت.
من آنجا بودم که وقتی خواستم جهت بازگشت به تهران با آقای گلپایگانی خداحافظی نمایم. ایشان( آیت الله گلپایگانی) فرمودند:
منتظر باشید که چندان زمانی در آینده خیلی هم نمی گذرد. که آقا شیخ ابوالفضل مسلولاً ( در حال مبتلاء به بیماری سل) به تهران می آیند و مبتلاء به بیماری سل می شود. وقتی که به تهران آمد.
در آنجا شما خدماتی را که می توانید نسبت به ایشان انجام بدهید.
ایشان یعنی آقا سید ابوالحسن هم این مطلب را به ما گفت. و من الاتفاق خیلی هم فاصله نشد که آقای میرزا ابوالفضل خوانساری به تهران تشریف آوردند و مبتلاء به بیماری سل شده بودند که در بیمارستان شاه آباد آن موقع یعنی دارآباد امروز ایشان را بستری کردند و ما هم در خدمت ایشان بودیم. خوب این کشف از معنویت بیشتری از مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی می کند. »

20. پناه بردن مردگان به آیت الله گلپایگانی

مرحوم آقا سید جمال الدین گلپایگانی (ره) می فرمود:
« روزی برای زیارت اهل قبور در نجف اشرف به وادی السلام رفتم هوا بسیار گرم بود پس از ادای فریضه ظهر از شدت گرما در میان وادی در زیر طاقی که بر سر دیوار روی قبری زده بودند نشستم.
آنجا سایه بود. عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم. و شطب (چپق کوچک) را روشن کردم که قدری استراحت نموده و برگردم.
در این حال دیدم جماعتی از مردگان با لباسهای پاره و مندرس وضعی بسیار کثیف به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت می کردند که آقا بیا و به فریاد ما برس که وضع ما بد است تو از خدا بخواه که ما را عفو کند.
این مردگان شیوخی بودند از عرب که در دنیا مستکبرانه زندگی می نمودند و قبورشان در اطراف همان قبری بود که من بر روی آن نشسته بودم. در التماس خود مصرانه الحاح می نمودند و التجاء داشتند.
من هم اوقاتم تلخ شد. همه را رد کردم و گفتم: ای بی انصافها شما در دنیا زندگی کردید و مال مردم را خوردید و جنایت کردید و حق ضعیف و یتیم و هر بی پناهی را ربودید و ما هر چه فریاد کشیدیم گوش ندادید. حالا آمدید و می گوئید که شفاعت کن. برویم گم شوید ای مستکبران. همه را رد کردند و پراکنده شدند.
اما بعضیها را شفاعت می کنند. »

21. خبر دادن از فوت آیت الله حجت

مرجع عالیقدرآیت الله محمد تقی بهجت فرمودند:
« مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی در زمانیکه در نجف بود و در منزلش نماز می خواند یکدفعه به حضار در مجلسش رو می کند و می گوید همین حالا یا همین امروز آیت الله آقا سید محمد حجت در قم وفات کرد.
مرحوم آقا سید جمال آقا می فرمود. دو هفته بعد از رحلت آقا ضیاء عراقی در نماز وترم ایشان (آقا ضیاء) آمد و گفت همین امشب آقا شیخ محمد حسین اصفهانی (کمپانی) وفات کرد.
آیا ما واقعاً فرزندان این علماء هستیم؟ »


22. زیارت امام حسین به همراه امام زمان علیهما السلام

حجت الاسلام هاشمی نژاد از قول فرزند آقا سید جمال الدین گلپایگانی نقل می کنند :
« شب جمعه ای مصادف شده بود با عرفه و ایشان (آیت الله گلپایگانی) خودشان را رسانده بود به کربلا، کنار صحن امام حسین علیه السلام یک جائی را پیدا کرده بود آنجا نشسته بود.
حرم خیلی شلوغ و ازدحام زیاد بود. می فرمایند همانطور که مشغول ذکر بود فشار جمعیت آزرده اش کرده بود. دید که آقا سیدی خیلی خوش سیما بغل دستش ایستادند. به ایشان سلام کردند بعد فرمودند که :
آقا سید جمال الدین دوست داری بروی داخل حرم ؟
(آیت الله گلپایگانی فرمودند) آقا دوست دارم اما نمی شود.

فرمودند که بیا، دنبال آن بزرگوار راه افتادم. می گوید کوچه باز شد خیلی راحت، اصلاً فشاری نیست، ازدحامی نیست جمعیتی نیست. رسیدیم درب حرم، اذن دخول خواندند و آوردند مرا پای ضریح، زیارت خواندند.
خلاصه اش را عرض می کنم .(آن آقا سید خوش سیما) دست کردند در جیبشان و یک سکه ای به من دادند، گرفتم این را تو دستم، یکمرتبه دیدم ایشان نیستند.

و فشار جمعیت بقدری من را آزرده کرد که عمامه ام داشت از سرم می افتاد فقط این سکه را نگه داشتم. جمعیت مرا پرت کرد از حرم بیرون، صحن هم ازدحام بود.
باز دوباره رفتم یک گوشه ای به زحمت پیدا کردم و خلاصه وضع هیأت لباسم بهم خورد و اما دستم را سفت نگه داشته بودم وقتی (باز) کردم. دیدم که یک سکه است و رویش نوشته شده یا صاحب الزمان. قرینه ای بود که آقا بودند. آقا هدیه دادند.
فرزند ایشان می فرمودند بابام به این سکه خیلی علاقه داشت، باید هم علاقه داشته باشد.
یک کیسه درست کرده بود مخصوص این سکه، این را گذاشته بود درون جیبش، هر وقت وضو می گرفت در می آورد می بوسید به چشمهایش می کشید هدیه آقا را، می گذاشت درون جیبش، می فرمودند یکی از این سفرها که بابام می رفت کربلا چند نفر همراهش بودند.
قافله ای رفته بودند با پای پیاده، یکی از همراهان طلبه ای بود. دل درد شدیدی گرفت هر چه دوا دادند، قرص دادند، نبات دادند اثر نکرد. این برای اهل قافله تولید زحمت کرده بود.
بابام فرموده بود یک کاسه آب آوردند و سکه حضرت را در آورد و زد توی آب، متبرکش کرد گفت بخور، اون هم خورد و خوب شد. در یک لحظه مثل آبی که روی آتش ریخته باشند. طلبه اصرار کرد به ایشان که قصه چی است.
این چه سری بود. ایشان فرموده بودند که تو می خواستی خوب شوی، خوب شدی، اصرار زیاد کرد. سید هم مأخوذ به حیاء شده بود.

ماجرا را گفته بود که ظاهراً ما خدمت آقا رسیدیدم و حضرت این سکه را مرحمت فرمودند. اون بنده خدا اهل معنویت نبود. با دستش اشاره کرد گفت برو بابا، سید این حرفها چی است می زنی. مثل خیلی ها که می گویند این حرفها چی است که می زنی. منزل بعدی رسیدند.
پدرم وضو گرفت مثل همیشه کیسه را از جیبش درآورد. دید سر کیسه بسته شده است. خودش دو تا گره زده، باز کرد. دید سکه یا صاحب الزمان علیه السلام داخلش نیست. رفت که رفت

زندگینامه سیدعباس فرهمندپور ((حسینی ))

 


ولادت و تربیت خانوادگی

مرحوم سید عباس فرهمند پور ( حسینی) در سال 1279 هجری شمسی در شهر تهران و در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. جدش، حکیم مظفر، از بزرگ ترین حکما و طبیبان عهد قاجاریه به شمار می رفت.
آقا سید عباس در همان دوران کودکی پدر خود را از دست می دهد.
وی چگونگی از دست دادن پدرش را این گونه بیان می کرد:
« پدرم در مقابل مجلس مغازه داشت. در زمان مشروطه، هنگامی که مجلس را به توپ بستند، در اثر ترکش گلوله های توپ، مغازه اش خراب شد و به رحمت خدا رفت.»

آقا سید عباس بعد از این واقعه تحت تربیت مادرش که زن مکرمه ای بود، رشد می یابد. وی درباره ی ویژگی های مادر بزرگوارش چنین می گفت:
« مادرم خیلی حواسش جمع بود که لقمه ی حرام و شبهه ناک به ما ندهد و برای این که دستمان جلوی دیگران دراز نشود. هر از چند گاهی یکی از وسایل منزل یا طلا و جواهرات را می فروخت و زندگی ما را اداره می کرد.
مادر ایشان از همان کودکی عشق به اهل بیت علیهم السلام و مخصوصاً امام حسین علیه السلام را به فرزندانش آموخته بود؛ به گونه ای که به هنگام ایام عاشورا، متکا را از زیر سر بچه ها بر می داشت و آن ها را روی زمین می خوابانید و می گفت: مگر بچه های سید الشهدا تشک و متکا داشتند؟
در اثر همین تربیت ها بود که آقا سید عباس در همان سنین کم، شیفته و دلباخته ی امام حسین علیه السلام شد .

در جای دیگری هم در تعریف از مادرش می فرمود:
« مادرم همیشه برای سید الشهدا گریه می کرد.»

و همین عوامل سبب شده بود که این شعر زمزمه ی آقا سید عباس شود:

من مهر حسین با شیر از مادرم گرفتم
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم


رهایی از سربازی

ایشان می فرمود:
« مادرم یک سال تمام شب های جمعه از امام زاده سید نصرالدین در محله ی پاچنار، پیاده به حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام می رفت تا ما را که سه برادر بودیم، به سربازی نبرند.
همین طور هم شد و هیچ کدام از ما را نبردند.»
آقا سید عباس در مورد سربازی نرفتن خود نیز می گفت:
« وقتی مرا به همراه عده ای برای سربازی بردند، به ما گفتند باید دست در گلدانی که آن جا بود بکنیم.
اگر سرباز در می آمد، می پذیرفتند و اگر غیر از آن در می آمد، رها می کردند. نوبت من که شد، وقتی دست در گلدان کردم و در آوردم، تا آن شخص دید که سرباز در نیامده، لگدی به من زد و گفت: برو. نفر بعدی من که دست کرد، سرباز درآمد.»




حرفه ی رانندگی

آقا سید عباس پس از سپری کردن دوران نوجوانی، به حرفه مکانیکی رو می آورد و علاوه بر آن، در رانندگی نیز تبحر خاصی پیدا می کند؛ تا جایی که از ایشان برای رانندگی در دربار دعوت می کنند.
در این سال ها کار ایشان رونق پیدا کرده، چندین مغازه و چند شاگرد، زیر نظر وی مشغول به کار می شوند.
ایشان در همان اوایل جوانی ازدواج می کند، ولی آقا سید عباس جوان نمی داند که در آینده ای نزدیک مجبور خواهد شد برای رفتن به کربلا از همسرش جدا شود.

آقا سید عباس در مورد اولین ماشینی که خرید، چنین می گوید:
« یک روز شخصی ماشینش را به تعمیرگاه آورد و گفت می خواهد بفروشد. من دیدم ماشین خوبی دارد و آن را خریدم.
بعد از آن دوست داشتم که یکی از اولیای خدا پایش را در آن بگذارد و من ایشان را به حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام ببرم. روزی در میدان شوش ایستاده بودم که یک مرتبه دیدم آقای نظام رشتی پایش را بلند کرد و درون ماشین من کوبید. من هم ایشان را سوار کردم و به حرم بردم.

این آغاز شغلی بود که بعدها ایشان را به آقا سید عباس شوفر یا راننده معروف کرد.
البته در بیشتر موارد، علما و اولیای الهی را جا به جا می نمود و رانندگی را به عنوان حرفه و شغل قبول نکرده بود.
بعد از یک ماه از این ماجرا، مقدمات سفر کربلا فراهم می شود و به مدت شش ماه این سفر طول می کشد.
این سفر پر برکت، آثار و دستاوردهای فراوانی به همراه داشت. پس از برگشت به ایران نیز در اثر عنایات امام حسین علیه السلام و امام رضا علیه السلام با چند تن از اولیای خدا اشنا می شود و در کنار ایشان به سازندگی و رشد معنوی می پردازد.
در این سال ها علما یا خانواده های ایشان را مرتباً به مشهد می برد و هر سال بارها برای ایشان توفیق زیارت آقا امام رضا علیه السلام فراهم می شود. علاوه بر این زیارت ها، یک مرتبه هم در اواخر عمر شریفش توفیق سفر حج را پیدا کرد. پس از بازگشت از کربلا، دوباره ازدواج می کند و تشکیل خانواده می دهد.



مسافرت به قم

در اوایل سال 1350، ایشان تصمیم به مسافرت به قم و زندگی در این شهر مقدس می گیرد، خود در مورد آمدن به قم چنین می گفت:
« من روایات زیادی در مورد فضیلت قم خوانده بودم و علاقه ی زیادی برای آمدن به قم در من بود. روزی آیت ا... بافقی به من گفت:
شما دیگر حرام است تهران بمانی! بیا و قم زندگی کن.»

البته دوستی ایشان با مرحوم آقا فخر تهرانی و وجود حضرت آیت الله بهاء الدینی نیز از عوامل موثر دیگری بود که آقا سید عباس را به قم کشاند.
به همین دلیل وقتی به قم می آید، خانه ای در نزدیکی حسینیه ی آیت الله بهاء الدینی می خرد تا به راحتی بتواند در نماز جماعت و مراسم های آقا شرکت کند. بعد از فوت آیت الله بهاء الدینی، به سفارش دوستان، خانه ای در بلوار امین تهیه می کند و تا آخر عمر در آن جا می ماند.



پس از آماده شدن مقدمات سفر کربلا، شور و حال خاصی در وجود آقا سید عباس پدید آمده بود ودیگر طاقت ماندن نداشت؛ زیرا می دانست گمشده ی اودر کربلا یافت خواهد شد. به همین دلیل، خود را از هر چه تعلقات دنیایی بود، رها ساخت و مقداری از اموالش را به شاگردان بخشید و بقیه را نیز تبدیل به طلا کرد و همراه خود به کربلا برد.

ایشان رفتن به کربلا را با همسرش مطرح می کند، ولی با جواب منفی او مواجه می شود؛ چرا که زمان برگشت در این سفر مشخص نبود.
آقا سید عباس در این دو راهی رفتن و ماندن، کعبه ی دل را انتخاب می کند و به ناچار از همسرش جدا می شود.
سفر کربلا بزرگ ترین سفر آقا سید عباس بود که سرآغاز آشنایی با علمای بزرگ شد. ایشان از این دوران که نزدیک شش ماه طول کشید، خاطرات فراوانی نقل می کرد که همه ی آن ها نشان دهنده ی عنایات حق تعالی و امامان معصوم علیهم السلام به ایشان برای شروع سازندگی و رشد معنوی در وجودش بود.
در طول این چند ماه، علاوه بر یادگیری مقداری دروس حوزوی، با علمای بزرگی همچون: مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی، مرحوم سید محمد اصفهانی ( معروف به کمپانی) و علامه امینی نیز مأنوس می شود، تا جایی که ایشان اجازه نامه ای برای تعیین و مصرف خمس از مرحوم سید ابوالحسن می گیرد.
ایشان از جمله کارهایی که در کربلا انجام داده بود، به تصحیح رساله ی آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و جمع آوری دیوان مرحوم کمپانی اشاره می کرد.

سفرکربلا

ایشان سفر کربلایش را این گونه تعریف می نمود:
« شب جمعه ای در ماه رمضان بود که یکی از علما به من فرمود:
مرا به حرم شاه عبدالعظیم ببر. وقتی به حرم رفتیم، به من گفتند: تسبیحت را دست بگیر و این ذکر..... را بگو تا به کربلا بروی.



سه شب جمعه پشت سر هم به حرم رفتیم و من این ذکر را می گفتم. هفته ی سوم فرمودند: حضرت عبدالعظیم علیه السلام کربلای شما را امضا کردند.
بعد از گذشتن از مرز آمدیم تا وارد نجف شدیم. بعد از ظهر بود. من مستقیماً وارد حرم شدم و آقا امیرالمؤمنین علیه السلام را زیارت کردم.
چون مقلد آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی بودم، بعد از زیارت، به منزل ایشان رفتم و به ایشان گفتم: آقا! من مقلد شما هستم و به رساله ی شما عمل می کنم.
ایشان هم فرمودند:
خوش آمدی و همان شب با آقا برای نماز مغرب و عشاء به حرم رفتیم.
در بین نماز بود که سر پسر آقا را بریدند و بعد از نماز مغرب این جریان را به ایشان گفتند.
ایشان هم بلند شدند و رو به جمعیت کرده، گفتند: این ها همه اولاد من هستند. اذان بگویید، می خواهند نماز را از ما بگیرند.
تا آقا این حرف را زدند، طلبه ها به گریه افتادند. از همان جا بود که من اهمیت خاصی نسبت به نماز پیدا کردم. بعد از مدتی همراه آقا به کربلا آمدیم.

وی در مورد دستاورد سفر خود می فرمود:
« من وقتی خواستم به ایران برگردم، به حرم امام حسین علیه السلام رفتم و عرضه داشتم: آقا جان! می خواهم به ایران برگردم و می خواهم رفقایی که قبلاً داشتم، همه را دور بریزم و با یک تعداد افرادی که شما صلاح می دانید، رفاقت کنم.
پس از آن، از حرم بیرون آمدم و به شخصی برخورد کردم که به من گفت: وقتی به ایران برگشتی، در بازار تهران به سراغ میرزا ابوالقاسم عطار برو.
من هم وقتی به تهران آمدم، مستقیم به بازار رفته و ایشان را پیدا کردم. مرحوم عطار به محض این که مرا دید، به من گفت: آقا سید عباس حواله داری!؟
بعد از آن، ایشان مرا با مرحوم میرزا عبدالعلی تهرانی و همچنین با شخص دیگری که نامش قاسم آقا بود و از اولیای خدا محسوب می شد، آشنا کرد و من از این بزرگواران درس های اخلاقی فراوانی می گرفتم.»

ایشان پس از بازگشت به تهران و آشنایی با چند تن از اولیای خدا، تصمیم می گیرد ماشینی تهیه کند تا علاوه بر امور معاش، علما و دوستان خود را نیز جابه جا کند و در صورت نیاز به مسافرت ببرد.
همین نیت آقا سید عباس سبب می شود تا ایشان با اکثر بزرگان در زمان خود ارتباطی نزدیک پیدا کند؛ به گونه ای که هر کدام از آن ها قصد سفر به مشهد یا جایی دیگر را داشتند، به آقا سید عباس مراجعه می کردند.
این موارد تا جایی پیش رفت که ایشان مورد اطمینان کامل علما قرار گرفت و آن ها خانواده ی خود را نیز به آقا سید عباس می سپردند، یا این که به همراه او به مسافرت می فرستادند.



دوران سازندگی

مرحوم آقا سید عباس پس از آشنایی با اولیا و بزرگان، در کنار قابلیت های معنوی و ظرفیت روحی بالا، تحت تأثیر و تربیت ایشان قرار می گیرد.
در این دوران، افرادی همچون: آیت الله میرزا عبدالعلی تهرانی، مرحوم ملا آقا جان زنجانی، شیخ رجبعلی خیاط ، آیت الله محمد تقی بافقی، آیت الله کوهستانی، آیت الله جاپلغی، شیخ مرتضی زاهد، شیخ محمد حسین زاهد، علامه امینی، آقا فخر تهرانی و بزرگان دیگر، نقش در شکل گیری شخصیت ایشان ایفا می کنند.
ایشان از نظر علمی نیز در اثر ممارست و همنشینی با علما، به حدی رسیده بود که با بسیاری از مطالب و روایات آشنایی کافی پیدا کرده و از برکات اهل بیت علیهم السلام بهره مند گردیده بود.
از این رو ایشان همیشه سفارش می کرد:
« با عالم بنشینید و با عالم نشست و برخاست کنید! زیرا من هر چه دارم از همنشینی با علما دارم. هر کس عالم دید، پخته می شود والا خام است.»

هر موقع نام مبارک آقا امام حسین علیه السلام را می شنید، اشکش جاری می شد و گریه ی ایشان ، هم با صدای بلند بود و هم فراوان. گویا کربلا را با همه ی قضایایش می دید. می فرمود:
« وقتی اشکتان می آید، آن را به سر و صورتتان بمالید.»

ایشان می فرمود:
« خدا را در نظر داشته باشید و هر چه می خواهید، از او بخواهید. به هیچ کس و به هیچ مخلوقی رو نیدازید؛ زیرا همه نیازمندند و تنها اوست که بی نیاز است.
اگر مشکلی دارید، ارتباطتان را با او محکم کنید. نیمه شبی برخیزید و با او راز و نیاز کنید! مطمئن باشید سیم اتصالتان وصل شده و جوابتان را خواهید گرفت. با خدا، صادقانه و با آرامش سخن بگویید؛ آن گاه درخواهید یافت که چه آرامشی به دست خواهید آورد.»



یقین

ایشان در یقین بی نظیر بود و در همه ی کارها یقین کامل داشت و می گفت:
« انسان تا یقین نداشته باشد، فایده ای ندارد.»
همچنین همه چیز را با یقین، به اهل معرفت بیان می داشت. امام رضا علیه السلام در روایتی فرمودند:
« کم ترین چیزی که بین مردم تقسیم شده، یقین است.»


تواضع و احترام به علما

با این که بسیاری از علما و اولیای خدا را درک کرده بود و سخن فراوان در سینه اش بود، ظرفیت برای بازگو کردن تمام اسرار پیدا نمی کرد و در تواضع کامل، بسیاری از سخنان را از زبان دیگران بیان می نمود.
همچنین در حضور علما سکوت می کرد و سفارش هم می نمود که سکوت کنید.

علاوه بر زیارت عاشورا؛ به حدیث کساء، زیارت جامعه و دعای عهد نیز علاقه داشت و در خدمت علی بن موسی الرضا علیه السلام آن را می خواند.
همچنین می فرمود:
« شب ها سوره ی واقعه و صبح ها سوره ی یاسین بخوانید.»
در جایی دیگر می فرمود:
« من بارها تجربه کرده ام اگر نماز اول وقت را برای انجام کاری عقب بیندازم، آن کار به انجام نمی رسد.»

همچنین می فرمود:
« وقتی برای بردن مسافر سر خط می رسیدم، اگر موقع نماز بود، برای نماز می رفتم. وقتی که بر می گشتم، می دیدم چهار پنج مسافر پای ماشین من ایستاده اند. با این که دیگران برای مسافر داد می زدند، مسافرهای من آماده بودند.»




نماز جماعت

در اسلام تأکید فراوانی بر جماعت خواندن نماز شده است. پیامبر اکرک صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
« صلوه الرجل فی جماعه خیر من صلوته فی بیته اربعین سنته»
یک نماز مرد به جماعت، بهتر از چهل سال نماز فردای در خانه اش است.
ایشان تا آخر عمر سعی می کرد در نماز جماعت شرکت کند و حتی زمانی که در اثر کهولت سن به سختی راه می فت، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را در مسجد می خواند. همچنین آن قدر بین مردم احترام داشت که اگر امام جماعت نمی آمد، همگی به ایشان اقتدا می کردند.





احترام به سادات

ایشان با این که خود سید بود، به سادات احترام زیادی می گذاشت و سفارش زیادی هم به احترام گذاشتن به آنان می کرد؛ تا آن جا که هیچ گاه پایش را جلوی فرزندان سادات خود دراز نمی کرد.

آداب رانندگی

به عنوان شخصی که رانندگی علما را می کرد، در این حرفه ویژگی های برجسته ای نیز پیدا کرده بود؛ از جمله این که هرگاه در مسیری می رفت و ماشینش خالی بود، مسافر سوار می کرد و کرایه هم نمی گرفت و می گفت:
« ما که این مسیر را باید برویم.»
یا این که اگر مسافری از علما یا افراد دیگر سوار می کرد، اگر پول می داد، می گرفت و اگر نمی داد، می گفت: « صلوات بفرستید.»





دعای همیشگی

آقا سید عباس این دعا را زیاد تکرار می کرد:
« خدایا! ما را پاک کن، بعد خاک کن.»
و در ماه های آخر زندگی نیز این شعر را می خواند:
گر بدانی بعد از این ها چیستند
مهلت خاریدن سر نیستند
ایشان دائماً خنده بر لب داشت و هیچ گاه گله مند نبود؛ حتی زمانی که در اثر خوابیدن زیاد بدن ایشان زخم شده بود، ابراز درد نمی کرد. و این ها همه در اثر جذبه ی امام حسین علیه السلام بود. آن چه از زبان وی نمی افتاد، ذکر حضرت سیدالشهدا علیه السلام بود.

سفارش های آخر

یکی از بستگان، روز قبل از فوت، سوپی برای ایشان می برد. آقا سید عباس که به سختی صحبت می کرد، می گوید:
« خیلی به خودتان زحمت ندهید! ما رفتنی هستیم. شما مواظب خودتان و مواظب بچه ها باشید. سعی کنید غذای حلال به آن ها بدهید، با بچه ها تندی نکنید، صلوات بر محمد و آل محمد را فراموش نکنید.»

پرواز ملکوتی

سرانجام در شب هفتم محرم سال 1423 هـ .ق آقا سید عباس دعوت یار را لبیک گفت و بعد از سال ها عشق حسینی، در زمره ی حّداث الحسین علیه السلام قرار گرفت و بدن مبارکش در باغ بهشت به خاک پر برکت قم سپرده شد.



بیعت با دو واسطه

یکی از ارادتمندان به آقا سید عباس می گوید: در جلسه ای که به دیدن ایشان رفته بودیم، به ما فرمود:
« اگر دست مرا ببوسید، با دو واسطه دست حضرت علی علیه السلام را بوسیده اید؛ زیرا من وقتی کربلا بودم، می خواستم در مدائن خیابانی بکشند و قبر حُذیفه صحابی حضرت رسول صلی الله علیه آله و سلم در خیابان بود.
مجبور شدند قبر را در آورند تا پیش حضرت سلمان ببرند، که یک مرتبه قبر فرو ریخت و بدن تازه ی حذیقه مشخص شد. من که به همراه سلطان الواعظین شیرازی آن جا بودم، خم شدم و به عنوان این که این دست، روز غدیر با حضرت علی علیه السلام بیعت کرده بود، دست حدیقه را بوسیدم.»

سخاوت

آقا سید محمد ـ فرزند ایشان ـ می گوید:
« زمانی دو پیراهن برای پدرم دوخته بودم و به مسجدی آن جا بود، بردم. هوا خیلی سرد بود و برف می آمد. ایشان یک جفت کفش تازه هم خریده بود. از مسجد که بیرون آمدیم، آقایی خارج از مسجد ایستاده بود؛ به پدرم گفت: حاج آقا! من لباس ندارم و درمانده ام، به من کمکی کنید. پدرم پیراهن ها، کفش، مقداری پول و پالتویش را به او داد و همان جا ایستاد تا آن شخص آن ها را پوشید. من گفتم: آقا جان! چرا همه ی این ها را با هم دادید؟ لااقل فقط پیراهن ها را می دادید، ولی ایشان کار خودش را انجام داد.»
یکی از دوستان ایشان نیز می گوید:
« در چند نوبت آقا سید عباس به من گفت برای ایشان عبا بخرم. یکی از آن دفعات، عبایی که یکی از رفقا به من داده بود، برای ایشان بردم. بعد از مدتی دیدم آن عبا را به دوش نمی گیرد. گفتم: آقا! عبا چه شد؟ چرا نمی پوشید؟ گفت: بخشیدم. با این که خود نیاز داشت، بخشیده بود و همان عبای قبلی را می پوشید.»



غذای حلال

مرحوم آقا سید عباس همیشه می فرمود:
« مواظب باشید غذایی که برای بچه هایتان تهیه می کنید، حتماً حلال باشد و حتی شبهه ناک هم نباشد؛ چون انی غذا برای انسان انرژی و زمینه ی عبادت می شود.»
همچنین می فرمود:
« اثر وضعی غذا زیاد است و تأثیر مستقیم دارد.»

لقمه کامد از طریق مشتبه
خاک خور خاک و بر آن دندان منه
کان تو را در راه دین مفتون کند
نور ایمان از دلت بیرون کند


البته بیش تر افرادی که با ایشان در ارتباط بودند، به مسایل دینی اهتمام داشتند و اهل رعایت بودند؛ از این رو در پذیرفتن دعوت برای آقا سید عباس مسأله ای پیش نمی آمد و دعوت کسی را رد نمی کرد و اگر مشکلی می دید، تنها به نخوردن غذا در مجلس اکتفا می نمود.
یکی از بستگان ایشان می گوید:
شخصی آقا سید عباس را دعوت کرده بود و ایشان نمی خواست برود، ولی با اصرار، به ناچار پذیرفته بود. وقتی غذا را آوردند ایشان به آن نگاهی کرد و تنها به خوردن یک تکه نان و مقداری ماست اکتفا کرد، که صاحب خانه ناراحت نشود هر چه گفتند چرا نمی خورید، ایشان می گفت: میل ندارم و غذا را نخورد.
بعد از جلسه، از ایشان پرسیدم: چرا غذا نخوردید؟ ایشان گفت:
« آن جا یک چیزهایی می دیدم که نمی توانستم بخورم.»
گفتم: پس چرا به ما نگفتید؟ فرمود:
« من وظیفه ندارم به کسی بگویم؛ من فقط برای خودم وظیفه دارم. شما اگر توانستید خودتان را به این درجات برسانید، آن وقت می توانید مثل من عمل کنید.»


بهترین نصیحت

وقتی از ایشان تقاضای نصیحتی کردند، فرمود:
« بهترین نصیحت این است که با انسانیت با هم رفتار کنید، حرف بد نزنید، فحش ندهید، دروغ نگویید. با ادب باشید که اگر ادب نداشته باشید، خودتان را هم که بکشید، به جایی نمی رسید، زیرا:
بی ادب محروم شد از لطف حق.»

ایشان همیشه سفارش می کرد که فرزندانتان را مؤدب به آداب دین تربیت کنید و به آن ها احترام بگذارید؛ زیرا آن ها امانت های خدا هستند. همچنین می فرمود:
« با بچه ها با محبت و مهربانی برخورد کنید، زیرا این محبت و ادب است که باعث تربیت آن ها می شود.»

در جای دیگر می فرمود:
« خارجی ها برنامه های مختلف درست کرده و آن ها را بر مسلمان ها تحمیل می کنند و مسلمان ها متوجه نیستند. حداقل این که تا ساعت 2 نیمه شب می نشیند و تلویزیون تماشا می کند و همین باعث می شود نماز صبحش قضا شود. پس ازمدتی از دین زده می شود و می گوید آن ها بهتر هستند.»




توجه به اهل بیت - ع

یکی از ویژگی های برجسته ی اقا سید عباس ارتباط دادن افراد با اهل بیت علیهم السلام بود. ایشان در هر فرصتی که پیش می آمد، دل ها را متوجه عنایات و توجهات ائمه ی اطهار علیهم السلام می کرد و در هر شرایطی توصیه می نمود که حاجت ها و گرفتاری ها با توسل به این خاندان برآورده شود.
به همین دلیل با بیانی زیبا می فرمود:
« به گداها نگویید گدایی نکنند؛ فقط یادشان بدهید کدام در را بزنند.»


اعتقاد راستین به امام صادق علیه السلام و شفای بیمار

یکی از سادات یزد که از دوستان مرحوم آقا سید عباس بود، گفته بود:
روزی آقا سید عباس به منزل ما آمده بود. سر سفره که نشستیم، دید من تعداد زیادی قرص می خورم.
گفت: این ها را برای چه می خوری؟ گفت»: من مشکل قلبی دارم و این ها را هم دکتر داده است.
ایشان گفت: برو مفاتیح را بیاور. رفتم و آوردم. آقا سید عباس به من فرمود:
« ببین آقا امام صادق علیه السلام فرموده، تربت جدم امام حسین علیه السلام « شفاءٌ من کل داءٍ» شفای هر بیماری است. آیا این دکتری که رفتی، مسلمان بود یا غیر مسلمان؟»
گفتم: نمی دانم.
گفت:
« حرف دکتری را که نمی دانی مسلمان بوده یا نه، گوش داده ای و این همه قرص می خوری. ولی به حرف امام صادق علیه السلام اعتماد نداری.»
سید یزدی خیلی به غیرتش بر می خورد و همان جا داروها را کنار می گذارد. آقا سید عباس هم تربتی را که همراه داشت، با دعای مخصوصش به سید می دهد و بعد از آن تا زمانی که سید یزدی این قضیه را بیان می کرد و پانزده سال می گذشت، دیگر نیاز به دکتر و دارو پیدا نمی کند.



نیابت از حضرت معصومه علیها السلام

مرحوم آقا سید عیاس می فرمود:
« من هر موقع می خواهم مشهد بروم، ابتدا حرم حضرت معصومه علیها السلام می روم و به حضرت می گویم: من به نیابت از شما به مشهد می روم! شما سفارش مرا به برادرتان بکنید. آخر شما به عشق برادرتان آمدید، ولی موفق نشدید زیارتشان کنید. اجازه بدهید من به نیابت از شما برادرتان را زیارت کنم.»

رافت امام رضا - ع

مرحوم آقا سید عباس می فرمود:
« یکی از آشپزهای امام رضا علیه السلام به من گفت:
گربه ای بود که مرتب به آشپزخانه می آمد و گوشت ها را می خورد. ما از دست این گربه عاجز شده بودیم. یک روز گربه را گرفتیم و بیرون مشهد بردیم. فردایش دوباره دیدیم سرو کله ی گربه پیدا شد . گفتیم چه کنیم؟ من گربه را در کیسه کردم و به نیشابور بردم تا دیگر نتواند برگردد.
شب که به خانه رفتم و خوابیدم، امام رضا علیه السلام را در خواب دیدم که به من فرمودند: این چه کاری بود کردی؟
گفتم: آقا جان! گوشت ها را می خورد. حضرت فرمود: مگر گوشت های تو را می خورد؟ برو الآن فلان جاست برش دار و بیاور.



تنبیه حضرت ابوالفضل علیه السلام

مرحوم آقا سید عباس می فرمود:
« زمانی که انگلیسی ها می خواستند پول های ضریح امام حسین علیه السلام را خالی کنند، به کلید دار حرم ملهم می شود که کلیدها را بر روی ضریح حضرت ابوالفضل علیه السلام بگذارد.
وقتی برگشت. او را شکنجه دادند و مجبور شد جای کلید ها را بگوید. یکی از افسران آن ها گفت که من می روم و کلیدها را می آورم، ولی مردم می گفتند که این کار را نکنید؛ ممکن است حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام غضب کند.»

ایشان می فرمود:
« همین که این افسر خواست وارد حرم بشود، ناگهان سیلی محکمی به صورت او خورد؛ به گونه ای که به زمین افتاد. سپس بلند شد و عقب عقب از حرم خارج شد و آن قدر سربازان ترسیده بودند که تا وقتی آن جا بودند و می خواستند از کنار حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام عبود کنند، حالت احترام می گرفتند.»

عبور از بازار

یکی از دوستان ایشان می گوید: عده ای از اولیا از جمله میرزا ابوالقاسم عطار و حاج عزیز الله کریمی به همراه آقا سید عباس برای آوردن مرحوم ملا آقاجان به سمت زنجان حرکت می کنند تا ایشان را برای سخنرانی در روضه ی آیت الله کاشانی به تهران بیاورند.
در مسیر وقتی به نزدیکی ابهر می رسند، ماشینشان خراب می شود. مرحوم حاح هادی ابهری که ار اولیای خدا بود، به آقازاده اش می گوید: برو و چند نفر از خوشگل ها را که در راه مانده اند، با خود به این جا بیاور.

آقا سید عباس می گفت:
« ما دیدیم یک اسب سوار نزدیک ما شد و به ما گفت: پدرم گفته است شما به منزل ما بیایید.
دم غروب بود. ماشین را رها کردیم و پیاده تا ابهر رفتیم. حاج هادی هم به استقبال ما آمده بود و ما را خیلی تحویل گرفت.
چند روزی آن جا ماندیم و پذیرایی خوبی از ما شد. پس از آن ماشین را تعمیر کرده و همراه حاج هادی به زنجان رفتیم. در زنجان نیز چند روز ماندیم و پس از آن، ملا آقا جان رابا خود برداشته و به تهران آوردیم.
برای این که به منزل آیت الله کاشانی برویم، باید از بازار می گذشتیم. ملا آقا جان ناراحت شدند و گفتند: سرهایتان را پایین بگیرید و از بازار عبور کنید.

من به دلیل کنجکاوی که داشتم، یک لحظه سرم را بالا بردم و دیدم بر سر در بازار این آیه ی قرآنی نوشته شده است:
هذه جهنم التی کنتم به توعدون.
این همان دوزخی است که به شما وعده داده می شد.
این اولین درسی بود که مرحوم ملا آقاجان به آقا سید عباس دادند و هدفشان متوجه کردن ایشان به طلب روزی حلال بود.

رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در روایتی فرمودند:
« العباده عشره اجزاءٍ فی طلب الحلال»
عبادت ده بخش دارد که نه بخش آن در طلب ( روزی) حلال است.



گریه ی پاسیان

آقا سید عباس می فرمود:
« در زمان رضاشاه در تهران وقتی می خواستیم روضه بخوانیم، رحل قرآن می گذاشتیم و روی آن قرآن قرار می دادیم که اگر مأموری یک مرتبه وارد شد، بگوید این ها مشغول خواندن قران هستند.
یک نفرهم روضه می خواند و بقیه گریه می کردند. یک روز، در میان روضه، من گفتم بروم ببینم که کسی نیاید. آمدم و دیدم پاسبانی آمده و بیرون خانه سرش را به دیوار گذاشته و برای امام حسین علیه السلام گریه می کند.»

روضه ی صحیح

یکی از مسایلی که به شدت مورد توجه علما قرار داشته و دارد، خواندن روضه ی صحیح و پرهیز از گفتن مطالب غیر واقعی است.
آقا سید عباس نیز می فرمود:
« مداح ها باید همین مقتل را بخوانند و از گفتن مطالب اضافی پرهیز کنند.»
یا این که اگر مداحی می خواهد با زبان حال، اهل بیت علیهم السلام را توصیف کند، کلماتی نگوید که شأن و مقام آنان را پایین آورده، یا اهانتی به ایشان بشود.
آقا سید عباس در این مورد می گفت:
« روزی در منزل آیت الله میرزا عبدالعلی تهرانی روضه بود و مداح، روضه ی حضرت زینب علیها السلام را می خواند. یک مرتبه در صحبت هایش گفت: زینب مضطر (بیچاره).
میرزا عبدالعلی تا این جمله را شنید، گلدان را به سرش زد و سرش شکست. و منظورش این بود که چرا به حضرت زینب علیها السلام مضطر گفتی؛ مگر آن ها مضطر هستند؟»



گل های پرپر

ایشان می فرمود:
« در تهران آقایی خیلی ریخت و پاش داشت و روضه ی مفصلی می گرفت. یک باغچه ی کوچک هم در منزلش داشت.
یک شب چند بچه از نرده ها بالا رفتند و چند تا گل چیدند و مقداری هم لگدمال کردند. صاحب خانه ناراحت شد و بچه ها را برای این کار دعوا کرد.
فردا که آمدیم و وارد منزل شدیم، دیدیم نرده وجود ندارد و صاحب خانه می گوید: بچه ها بروید گل بچینید و گل ها را لگدمال کنید!
گفتیم: آقا چه شده؟! این برخورد امشب شما با برخورد دیشبتان خیلی تفاوت دارد.
گفت: آقا سید عباس! دیشب که خوابیدم، در عالم رؤیا امام حسین علیه السلام را زیارت کردم.
حضرت فرمودند: فلانی! برای چند شاخه گل با بچه هایی که به خاطر من به عزاداری آمده بودند، دعوا کردی؟ آیا گل های تو عزیز تر از گل های من بودند که در کربلا پرپر شدند؟»

تمجید از امام

می فرمود:
« هر کس هر نَفَسی می کشد و هر دعایی می خواند و هر ذکری می گوید، رهین امام و شهداست.»
در جایی دیگر درباره ی عظمت امام می فرمود:
« یک بار که رضاخان به قم آمد، وقتی وارد مجلس علما شد، همه جلو پای او بلند شدند و تنها کسی را که من دیدم بلند نشد امام خمینی بود.»

آیت الله بهاء الدینی

ایشان وقتی آیت الله بهاء الدینی را در اواخر عمر می دید، برای این که آقا، پاهایشان را از دست داده بودند، خیلی گریه می کرد و می گفت:
« اگر دعای کسی مستجاب شود و آقا سرپا شوند، به بشریت خدمت کرده است.»
آیت الله بهاء الدینی هم نسبت به ایشان علاقه داشتند و در جلسه ای وقتی آقا سید عباس تشریف می برند، می گویند: آدم فوق العاده و برجسته ای است.

ثواب روضه

آقا سید عباس می گفت:
« روزی می خواستم مرحوم نظام رشتی را سوار کنم و به روضه ببرم. ایشان قبول نکردند و فرمودند: برو؛ من می خواهم پیاده بیایم؛ زیرا در هر قدم آن، یک حج و عمره قبول شده می گیریم.»


آشنایی با جناب شیخ رجبعلی خیاط

ایشان می فرمودم: « زمانی در مشهد به امام رضا علیه السلام گفتم: یک نفر را در تهران به من معرفی کنید. ناگهان دیدم با نور سبز رنگی به دیوار حرم نوشته شده است: « شیخ رجبعلی»
وقتی به تهران برگشتم، سراغ شیخ را گرفتم و به خدمتش رسیدم.»
همچنین می فرمود:
« جناب شیخ آن چنان در کلاس انتظار به سر می بردند که هر موقع خدمتشان می رسیدم، می پرسید: آقا سید عباس! از امام زمان علیه السلام چه خبر؟ آیا آمدن حضرت نزدیک نیست؟»



مقام شیخ مرتضی زاهد

آقا سید عباس می فرمود:
« زمانی که می خواستند رضا خان خائن را حاکم ایران کنند، تهران را بمباران می کردند و من در تهران بودم.
در عالم رویا دیدم فرشته ای به منطقه ای خاص از تهران اشاره می کند و ندا می دهد: خداوند این منطقه را حفظ می کند و نمی گذارد بمباران کنند.
من به فرشته و منادی گفتم: مگر این منطقه چیست که بمباران نمی شود؟ گفت: در این جا قرآن ناطق وجود دارد.
گفتم: قرآن که در همه جای تهران هست و همه ی خانه ها قرآن دارند! جواب داد: نه؛ در این محله، قرآن ناطق وجود دارد.
پرسیدم: قرآن ناطق کیست؟ گفت: شیخ مرتضی زاهد.»



صداقت در دوستی امام حسین - ع

ایشان می فرمود:
« مرحوم ملا آقا جان زنجانی، پیاده از نجف به کربلا می رفت که در مسیر به یک چوپان برخورد می کند که انسان فوق العاده ای بوده است.
به ملا آقا جان می گوید: ملا آقا جان تو هستی؟
می گوید: بله.
چوپان می گوید: شنیده ام که ادعای عشق امام حسین علیه السلام می کنی. ایشان می گوید: من ادعای عاشق بودن ندارم و فقط برای زیارت حضرت می روم.
چوپان می گوید: یک نشانه ی عاشق این است که حضرت جواب سلامش را می دهد. باید همین الآن به حضرت سلام بدهی تا ببینم جواب می آید یا نه و گرنه با همین چوب دستی به سرت می زنم.
ملا آقا جان می گفت: وقتی این را شنیدم، ناراحت شدم و ترسیدم و به نظرم رسید به او بگویم اول شما سلام بده ببینم جواب سلام می آید.
تا این را گفتم، چوپان چوب دستی را انداخت و مؤدبانه رو به کربلا سلام داد: « السلام علیک یا اباعبدالله.» بعد از آن دیدم تمام فضای بیابان پر از جواب شد که تاکنون صدایی زیباتر از آن نشنیده بودم و جواب انی بود: « السلام علیک ایها العبد الصالح».
آن گاه به من گفت: حالا نوبت توست.
من با ترس گفتم، حسین جان! قربانت شوم، من که هر موقع سلام می دهم، جواب نمی شنوم، اما این جا برای این که کتک نخورم، جواب مرا بدهید.
بعد از سلام دادن، جواب ضعیفی آمد و گفت: « السلام علیک و رحمه الله». چوپان چوبش را برداشت و گفت: برو، این ها سفینه النجاه هستند و نمی خواهند محبی آزار ببیند و با این جواب خواستند تو را از دست من نجات دهند.»


مقام مرحوم آیت الله محمد تقی بافقی

یکی از افرادی که آقا سید عباس خیلی با ایشان در ارتباط بودند، مرحوم بافقی بود، که در شب های جمعه و مواقع دیگر ایشان را به جمکران می برد.
ایشان درباره ی عظمت مرحوم بافقی می فرمود:
« آقای بافقی کسی بودند که جا پای حضرت ولی عصر را در جاده ی جمکران یا جاهای دیگر تشخیص می دادند و صورتشان را روی جای پای حضرت می گذاشتند و آن قدر می گریستند تا محاسنشان گِلی شود.»
همچنین می فرمود:
« در چند مورد که شهریه ی طلاب عقب افتاد و مرحوم سید عبدالکریم حائری موسس حوزه ی علمیه مطلب را به مرحوم بافقی اطلاع دادند، ایشان به من گفتند: آقا سید عباس! بلند شو به جمکران برویم؛ و با هم به جمکران رفتیم. ایشان با توسلاتی که به آقا امام زمان علیه السلام پیدا می کردند، مشکل شهریه و مشکلات دیگر را برطرف می کردند.»

پس از این که آیت الله بافقی توسط رضاشاه به ظلم مورد ضرب و شتم قرار می گیرند و به زندان می افتند، از غذای زندان استفاده نمی کنند و دوستانشان پس از فهمیدن این قضیه، برای ایشان غذا می برند.

آقا سید عباس می فرمود:
« هنگامی که لباس و غذا برای مرحوم بافقی بردیم، ایشان گفتند: عباس جان آمدی! سه روز است که غذا نخورده ام.
وقتی غذا آوردند، گفتم: من غذای رضاخان را نمی خورم. بعد از سه روز، ضعف بر من مستولی شد؛ به حدی که نمی توانستم از جایم بلند شوم. این آیه را خواندم: « و ما من دابه فی الارض الا علی اله رزقها...» بعد یک تکانی به خودم دادم و گفتم: خدایا! محمد تقی هنوز می جنبد.
یک ساعت نگذشته بود که شما وارد شدید.»

مرحوم بافقی در اثر این فشارها سکته می کنند و بدنشان فلج می شود. آقا سید عباس می فرمود:
« وقتی مرحوم بافقی مریض شده بودند، رفتم سراغ ایشان را بگیرم. هنگامی که نشستم، گفتند: عباس جان! همه ی مردم که عیادت من می آیند، سراغ الاغ را می گیرند و یک نفر هم سراغ بُراق ( روح) را نمی گیرد.
همه می گویند: آقا بدنتان چطور است و نمی گویند خودت چطوری؟»