زندگینامه آیت الله مدرس

زندگینامه آیت الله مدرس




تبار مدرس

شهید سید حسن مدرس در شرح حالی که به قلم خویش نگاشته و برای روزنامه اطلاعات (هجدهم آبان 1306 ش.) فرستاده و نیز ضمن مصاحبه ای که خبرنگا ر روزنامه «ایران» در 17 تیر ماه 1305 ش. با وی نموده، خود را از سادات طباطبای زواره معرفی کرده است.
اسناد تاریخی و نسب نامه ای که آیت الله العظمی مرعشی نجفی - ره تنظیم نموده اند، نسب این سید بزرگوار را پس از 31 پشت، به امام حسن مجتی علیه السلام می رساند.



در مکتب استاد

دوران کودکی سید حسن در زواره و سرابه سپری گشت و با مهاجرت به قمشه، پدرش وی را به سید عبدالباقی - جد سید حسن مدرس - سپرد تا در تعلیم و تربیت فرزند خویش همت بگمارد.
بر این اساس مدرس مقدمات علوم اسلامی را نزد جد خویش فرا گرفت.
پدر و جدش به تربیت صحیح این کودک و رشد جنبه های روحی وی اهمیت خاصی می دادند و همت آنان بر این بود که سید حسن به صورت انسانی صالح و رها از وابستگی های دنیوی تربیت شود.

شهید مدرس درباره پدرش می گفت:
«او از ما می خواست که اجداد پاکمان را سر مشق قرار دهیم، به ما می گفت صبر و بردباری را از رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله، شجاعت و قناعت را از علی بن ابیطالب علیه السلام، و عدم تسلیم در برابر ستم را از سالار شهیدان حضرت امام حسین علیه السلام، بیاموزیم .
از همان دوران کودکی پدرم به ما یاد می داد که خود را به غذای کم و چشیدن طعم تلخ گرسنگی عادت دهیم؛ چرا که با خالی نگهداشتن اندرون بهتر می توان نور معرفت را دید.
لباس خود را تمیز نگه داریم و خودمان را برای تهیه لباس نو به زحمت نیندازیم. پدرم همیشه به ما می گفت که در خوردن و خوابیدن زیاده روی نکنیم، چون انسان قانع هیچ وقت تسلیم زور نشده و در برابر زر و زیور دنیا، وسوسه نمی شود.»

سید عبدالباقی که از زواره به قمشه مهاجرت کرده بود، بیشترین نقش را در تعلیم و تربیت نوه خود ایفا نمود و او را در مسیر علم و تقوا هدایت کرد.
وی علاوه بر آنکه در زمان حیات خویش تعلیم و پرورش سید حسن را متکفل شده بود، ضمن وصیتنامه ای، او را به ادامه تحصیل علوم دینی و باقی ماندن در لباس طلبگی تشویق و سفارش نمود.
سید حسن در خصوص زهد و وارستگی جد خویش می گوید:

«جد من میرعبدالباقی از مبلغین اسلام و وارستگان عصر خویش محسوب می گردید و از «زواره» به«قمشه» - واقع در جنوب اصفهان – مهاجرت کرد.
در حالی که شش ساله بودم ، در جهت تعلیم و تربیت من کوشید، چهارده ساله بودم که وی رخ در خاک تیره نهاد و طبق وصیت او پس از گذشت دو سال از فوت وی برای ادامه تحصیل راهی اصفهان شدم .»

پدر وی نیز عالم و مبلغ متعهدی بود که حیات خویش را وقف خدمت به اسلام و بویژه شیعیان نمود ، به همین جهت بیشتر ایام سال را دور از دیار و خانواده ( برای نشر اسلام و ارشاد مردم ) به سر می برد.

او گرچه از لحاظ مالی در تنگنا بود؛ اما معنویتی خاص و روحانیتی ویژه داشت. سید حسن 19 بهار از عمر خود را پشت سر نهاده بود که پدرش را از دست داد.



عزیمت به اصفهان

سید حسن در سال 1298 هـ. ق. برای ادامه تحصیل علوم دینی رهسپار اصفهان گردید و زندگی ساده طلبگی را آغاز کرد.
حوزه علمیه اصفهان در آن عصر از جمله مراکز باشکوه علوم دینی در ایران و جهان تشیع به شمار می رفت.
جذبه های نیرومند این حوزه، سید حسن جوان را که از هوش بالایی برخوردار بود، به سوی خود کشید. او با دستی تهی، ولی قلبی سرشار از امید و ایمان، روانی آراسته به خلوص و تقوا و روحی شجاع، حجره ای برای اقامت و تحصیلات خود تدارک دید.

اساتید

سید حسن به مدت 13 سال تمام در حوزه علمیه اصفهان اقامت گزید و شب و روز به فرا گرفتن علوم اسلامی و معارف شیعی مشغول بود، چنانکه خود می گوید:

«در مدت 13 سال، حضور بیش از 30 استاد را در علوم گوناگون درک کردم.»

ابتدا به خواندن کتاب جامع المقدمات در علم صرف و نحو مشغول گشت، پنج سال تمام در نهایت پشتکار و جدیت صرف و نحو، منطق و بیان را نزد استادانی متعدد از جمله مرحوم میرزا عبدالعلی هرندی – که مرد فاضلی بود- به پایان رسانید.
مدرس در محضر آخوند ملا محمد کاشی کتاب شرح لمعه در فقه و پس از آن قوانین و فصول را در اصول تحصیل نمود و در ایام محرم، صفر و ماه مبارک رمضان – که درس استاد تعطیل می شد- به طور خصوصی نزد ایشان به خواندن کتابهای: شرح هدایه، شرح منظومه ، شوارق و شواهد ربوبیه می پرداخت. به طوری که این علوم را در خلال این مدت، به طور کامل فرا گرفت.

یکی از اساتید ی که مدرس، حکمت و عرفان و فلسفه را نزد وی آموخت، عارف و حکیم نامدار «میرزا جهانگیرخان قشقایی» است.
مدرس در طول این مدت در حضور آیات عظام: سید محمدباقر درچه ای و شیخ مرتضی ریزی و اساتید دیگر در فقه و اصول به درجه اجتهاد رسید و بویژه در اصول، آنچنان مهارتی یافت که توانست تقریرات مرحوم ریزی را که مشتمل بر 10 هزار سطر بود، بنویسد.




در جوار امیرالمومنین - علیه السلام

مدرس پس از اتمام تحصیلات خود و درک محضر پرفیض دانشوران نامی آن دیار، اصفهان را به قصد زیارت و بهره مند شدن از بارقه های معنوی نخستین امام شیعیان امیر مؤمنان علی علیه السلام و ادامه تحصیل، ترک و به نجف اشرف مهاجرت کرد و در شعبان 1311 هـ. ق. مصادف با فروردین ماه وارد نجف اشرف گردید.
او پس از زیارت بارگاه مقدس مولای متقیان و تشرف به حضور آیت الله میرزای شیرازی، در مدرسه منسوب به صدر سکونت اختیار کرد و با حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هم حجره شد.

ایام تحصیلات مدرس در نجف با نهضت مشروطه و مبارزه مردم ایران با استبداد مصادف بود، او این حوادث را در نظر داشت و با دقت و نگرش عالمانه، وقایع این نهضت مردمی را مورد تحلیل و بررسی قرار داد.
مدرس به هنگام اقامت در نجف، روزهای پنجشنبه و جمعه هر هفته به کار می پرداخت و عواید آن را در پنج روز دیگر هفته صرف معاش خود می نمود و بدین گونه مدت هفت سال در نجف ماند؛ که پس از آن به درجه اجتهاد نایل آمد و از سوی علمای بزرگ آن عصر مرجعیت وی تأیید و پذیرش مرجعیت شیعیان هند به ایشان پیشنهاد گردید که بر خلاف این توصیه ها مدرس جوان از این کار سر باز زد وبا سری پر شود عازم وطن گردید.


برکرسی تدریس

مدرس چند سالی در منزلی استجاری در اصفهان سکونت داشت، تا آنکه شترداران مهیاری و شهرضایی نذرمی کنند اگر سفر خود را به سلامتی و بی خطر به پایان برسانند، از کرایه هر شتر یک ریال جمع آوری نموده و خانه ای برای ایشان خریداری کنند.
این پول پس از جمع آوری به 1700 ریال رسید و با آن خانه محقری در حوالی بازار اصفهان، نزدیک سرای معروف به ساروتقی، برای مدرس خریداری نمودند.


مدرس صبحها در مدرسه جده کوچک اصفهان درس فقه و اصول و عصرها در مدرسه «جده بزرگ» درس منطق و شرح منظومه می گفت.
تسلط او در مباحث به هنگام تدریس به اندازه ای بود که از آن زمان به « مدرس» مشهور شد؛ او همگام با تدریس، با حربه منطق و استدلال، مبارزه با عوامل ظلم و احجاف به مردم را آغاز کرد.
او با متنفذین و مالکین بزرگ اصفهان که همواره منافع خود را بر همه چیز ترجیح می دادند، ستیز آشتی ناپذیری را در پیش گرفت و با اعمال و رفتار آنان سخت به مبارزه برخاست و برای اینکه به سوی هدف خویش استوارتر پیش برود، ساده ترین زندگی را انتخاب نمود، تا ثروت و رفاه و مظاهر دنیوی سد راهش نباشد و بتواند از حق دفاع نموده و حقایق را بیان کند.



برفراز قله فقاهت

آیت الله حاج سیدمحمدرضا بهاءالدینی رحمه الله می گوید:
«مرحوم مدرس یک رجل علمی و دینی و سیاسی بود و این گونه فردی مهمتر از رجل علمی و دینی است؛ زیرا این مظهر ولایت است که اگر ولایت و سیاست مسلمین نباشد، دیگر فروع اسلامی تحقق کامل نمی یابد.»


آغاز مبارزه

حاج نورالله مسجد شاهی، مدرس و گروهی دیگر به طور مخفیانه انجمنی تحت عنوان «انجمن ولایتی» تشکیل داده بودند. در این انجمن، مدرس ضمن تدریس به « نایب رییسی» انتخاب شد.

بعد از غائله های سال 1326 ه.ق. در اصفهان ، به مدرس اطلاع داند که حاکم اصفهان افرادی را به جرم اخاذی شلاق زده است ، مدرس از این وضع بشدت ناراحت شده، گفت:
«حاکم چنین حقی ندارد، اگر شلاق بدن حد شرعی است، پس در صلاحیت مجتهد می باشد و اینها دیروز به نام استبداد و امروز به نام مشروطه مردم را کتک می زنند.»

و به نقل دیگر مدرس گفته است:
«این دزد در مسند مشروطه عمل به استبداد می کند.»

صمصام السطلنه با مشاهده این وضع کینه مدرس را به دل گرفته، تصمیم می گیرد سید را از سر راه خود بردارد .
به دنبال این فکر شوم دستور توقیف و تبعید مدرس مبارز را صادر میکند.
زمانی که مدرس از مجلس درس مدرسه جده کوچک به منزل باز می گشت ده نفر سوار بختیاری که از قبل درانتظار مدرس لحظه شماری میکردند، به وی اعلام می کنند که خود را برای خروج از اصفهان و اقامت در خارج از شهر آماده سازد!
مدرس بدون تأمل کفشهایش را از پیرون آورده، به زیر بغل می گذارد و با پای برهنه پیشاپیش سواران صمصام به راه می افتد و به آنها می گوید: «هر کجا می خواهید می روم.»!





در طول مسیر، مردم که چنین وضعی را آن هم نسبت به مدرس مشاهده می کنند، با حالتی پرخاش گونه و عصبانی بر گرد مدرس و سواران حلقه می زنند.
تعداد جمعیت هر لحظه افزایش می یابد، به طوری که سواران بختیاری آشفته می شوند، زیرا بیم آن می رفت که مردم به آنان یورش برده، تفنگداران را از پای در آورند.
مدرس که با تیزبینی و کنجکاوی خاصی نظاره گر این اوضاع بود و احساس می کرد ممکن است نزاع خونینی در گیرد، به انبوه جمعیت می گوید: «دوست ندارم بین شما و سواران حاکم اصفهان درگیری ایجاد شود » و از حاضران می خواهد که متفرق شده، به سر کارهای خود برگردند.

آنگاه با صدایی بلند به مردم اعلام میکند:
«من به تخت پولاد می روم تا تکلیف قطعی معلوم شود!»

مدرس با این جمله کوتاه، اهالی اصفهان را از دو موضوع مهم آگاه می سازد؛ یکی محل تبعید خود و دیگری اینکه اعلام می نماید تا روشن شدن تکلیف نهایی، مبارزه وی با صمصام السلطنه ادامه خواهد داشت.
ماجرای تبعید مدرس چون صدای توپ در اصفهان می پیچد، بازار و مراکز کسب و کار تعطیل می شود و مردم به دنبال مدرس حرکت می کنند، پس از عبور از پل خواجو، جمعیت به حدی می رسد که کارگزاران صمصام را به شدت نگران می کند.
خبر به حاکم اصفهان می رسد، او با حالتی متوحش و مضطرب به دوستان مدرس از جمله حاج نورالله اصفهانی متوسل می شود.

حاج نورالله در تخت فولاد به مدرس می رسد و به او می گوید:
«دیگر بس است. حاکم به اندازه کافی تنبیه شد»!
بدین گونه آن مجتهد مبارز در میان فریادهای پرخروش مردم که می گفتند: «زنده باد مدرس» به اصفهان بر میگردد.

از فعالیتهای دیگر مدرس در آن ایام، رسیدگی به وضع طلاب و مدارس علمیه اصفهان و موقوفات آنها بود. وی متولیان را تحت فشار قرار داد که باید درآمد موقوفات به مصرب طلاب برسد.




ترور مدرس در اصفهان

رفتار مدرس و تسلیم ناپذیری او در مقابل کارهای خلاف و امور غیر منطقی برای گروهی ناگوار بود، از اینرو تصمیم گرفتند به نحوی این روحانی مبارز را به قتل برسانند.
در یکی از روزها سیدابوالحسن سدهی – که از طلاب شیفته مدرس بود و در مدرسه جده بزرگ در می خواند – از مدرس دعوت کرد تا فردای آن روز ناهار را با دوستان دیگر در حجره او میل کنند.
این خبر به گوش مخالفان رسید و آنها که در پی فرصتی مناسب می گشتند، قرار گذاشتند تا هنگام ورود مدرس به مدرسه جده بزرگ، از دو سو به طرفش تیراندازی کنند.
یکی از آنان که هنوز در ته دل عقیده ای داشت و تبلیغات مسموم دیگران نتوانسته بود چراغ ایمانش را خاموش کند، چگونگی این نقشه خطرناک را به میزبان مدرس اطلاع داد.

سیدابوالحسن سدهی با شنیدن این خبر خوفناک سراسیمه خود را به مدرس رسانید و اظهار داشت: «آقا، اوضاع آشفته است و بیم کشته شدن شما می رود و خواهش میکنم امروز به حجره من تشریف نیاورید و دعوتم را پس می گیریم!»
ولی مدرس قبول نکرد و با شجاعت و آرامش خاصی گفت:
«خیر، من امروز حتما به مدرسه جده بزرگ می آیم!» و پس از اتمام درسش در مدرسه جده کوچک، بدون آنکه بیمی به دل راه دهد به سوی حجره میزبان در مدرسه جده بزرگ به راه افتاد.

مدرس وارد صحن مدرسه شد و به کنار جوی آبی که از میان مدرسه می گذشت، رسید.
شخصی به نام عبدالله از اهالی سمیرم با تفنگ ششلول سینه اش را هدف قرار داد.
مدرس با چابکی تمام زیر دستش زد، به طوری که تفنگ به جوی آب افتاد و آن شخص پا به فرار نهاد.

این گروه وقتی فهمیدند که نقشه اول ناکام ماند. فوری نقشه دوم را به اجرا گذاشتند و فردی که علی قزوینی نام داشت، از طبقه دوم مدرسه چند تیر پیاپی به مدرس شلیک کرد؛ ولی تمامی گلوله ها بجای فرو رفتن در سینه مدرس به دیوار مدرسه اصابت کرد.



جای گلوله های شلیک شده به
شهید مدرس بر روی دیوار مدرسه جده بزرگ



اهالی بازار با شنیدن صدای گلوله وحشت زده به داخل مدرسه ریختند و مجرمان را گرفته، به محضر آقا آوردند.
حجت الاسلام سید علی اکبرمدرس (برادر مدرس) نقل می کند:
من هر دو مجرم را - که مثل گنجشک می لرزیدند- در چنگ خود گرفتم ولی آقا فرمودند: «من از اینها شکایتی ندارم، آزادشان کنید بروند جایی مخفی شوند، مبادا مأموران حکومتی بیایند اینها را بگیرند!»
به مردم هم گفت: دنبال کار خود بروند.
سپس با متانت و کمال خونسردی به اتاق سید ابوالحسن آمد و سر سفره نشست.

میزبان سکنجبین را از سر سفره برداشت و به مدرس گفت: «آقا، ترشی برای شما خوب نیست. قدری نمک بخورید چون ترسیده اید.»
مدرس لبخندی زد و گفت: «در وجود من ترس راه ندارد، من باید حوادث بزرگتر از این را ببینم.» و ظرف سکنجبین را از سید ابوالحسن گرفت و بر سر سفره نهاد! خونسردی و آرامش وی شگفتی حاضران را برانگیخت.



ورود به تهران و تدریس و تدبیر

مدرس با ورود به تهران، در اولین فرصت، درس خود را در ایوان زیر ساعت مدرسه سپهسالار (شهید مطهری فعلی) آغاز نمود. او تأکید می کرد:
«کار اصلی من تدریس است و سیاست کار دوم من است.»

در تاریخ 27 تیر 1304 ش. که احمد شاه قاجار نیابت تولیت این مدرسه را به مدرس داد، او بلافاصله سرپرستی عموم کارهای این مدرسه را چه از لحاظ داخلی و چه بیرونی عهده دار شد.

برای اینکه طلاب علوم دینی اوقات خود را بیهوده نگذرانند و با جدید بیشتری به کار درس و مباحثه بپردازند، برای اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا گذاشت.
سید اسماعیل مدرس می گوید که پدرش همیشه به طلاب چنین سفارش می کرد:

«ترقی و تعالی هر قوم به علم است، اسلام فرا گرفتن علم را فریضه دانسته، اما علم به تنهایی کافی نیست، مسلمان باید به دو بال علم و تقوا مجهز باشد. انگلیسیها علم دارند، اما تقوا ندارند، اگر مسلمین علم و تقوا داشته باشند، هیچ کس بر آنها مسلط نمی شود.»

حاج آقا عباس کرمانی – که خود از دانشمندان عالیقدر بوده و سالها در نجف اشرف تحصیل کرده است- پس از بازگشت به ایران چند روزی در درس مدرس حاضر می شود.
ایشان چنین اظهار نظر می کند:
«ای کاش می توانستم در تهران بمانم و به استماع تقریرات مدرس، موفق گردم. من تمام اساتید اصفهان و نجف را درک کرده ام، ولی چنان یافته ام که سخنان آنان نسبت به تحقیقات مدرس، مانند معلم مکتبی بوده و با آنچه مدرس تقریر می کند، فاصله زیادی دارد.»
مدرس نخستین مجتهدی بود که نهج البلاغه را در متن درسی حوزه های علمیه قرارداد.




آثار و تألیفات

آثار قلمی آن مرحوم به شرح زیر است:

الف : فقه و اصول
1. تعلیقه کتاب کفایه الاصول آخوند ملامحمد کاظم خراسانی (به زبان عربی)
2. رسائل الفقهیه؛ که به کوشش استاد ابوالفضل شکوری از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انتشار یافته است.
3. رساله در ترتّب (در علم اصول فقه)
4. رساله در شرط متأخر (در اصول)
5. رساله در عقود و ایقاعات
6. رساله در لزوم و عدم لزوم قبض در موقوفه
7. کتاب حجیب الظّن (در اصول)
8. شرح رسائل (فرائد الاصول) شیخ مرتضی انصاری
9. حاشیه بر کتاب «النکاح» آیت الله شیخ محمدرضا نجفی مسجدشاهی
10. دوره تقریرات اصول میرزای شیرازی
11. رساله در شرط امام و مأموم
12. کتاب در بحث استصحاب (در علم اصول)

ب: عقاید و تفسیر
1. طرح تفسیر قرآن مجید که نسخه خطی آن موجود است و حاوی فهرست مفصلی می باشد.
2. کتابی تحت عنوان «احوال الظن فی اصول دین»
3. شرح روان بر نهج البلاغه





جهان اسلام از نگاه مدرس

از جمله گفتارهای مدرس است که :
«ترقی و تعالی هر قوم این خواهد شد که جامع میان خودشان را نگهداری کنند و به واسطه ترقی آن جامع، ترقی کنند.
غرض اصلی ما یک جامعه ای است که یک قسمت بزرگ دنیا در آن جامعه شرکت دارد و آن اسلام است. ما خیلی همبستگی اسلامی خود را از دست دادیم، بالاخره باید بیدار شده هوشیار شویم و جامعه خودمان را حفظ کنیم.»

در بیان علت عقب افتادگی ممالک اسلامی در نطق یکشنبه 21 صفر 1341 هـ. ق. که در دوره چهارم مجلس ایراد نموده، می گوید:
«فکر می کردم چرا ممالک اسلامی رو به ضعف رفته و ممالک غیر اسلامی رو به ترقی!
چندین روز فکر می کردم و بالاخره چنین فهمیدم که ممالک اسلامی سیاست و دیانت را از هم جدا کرده اند؛ ولی ممالک دیگر سیاستشان عین دیانتشان یا جزو آن است، ممکن هم هست اشتباه کرده باشند.
لهذا در ممالک اسلامی اشخاصی که متدین هستند، از اشخاصی که داخل در سیاست هستند دوری می کنند؛ آنها که دوری کردند، ناچار همه نوع اشخاص رشته امور سیاست را در دست گرفته، لهذا رو به عقب می رود.»


نمای عمومی قبرستان بقیع پیش از تخریب بدست دشمنان اهل بیت


محکومیت حمله وهابیون به مدینه و عتبات

تقریبا در اوایل شهریور 1304 ش. (اوایل صفر 1343 هـ. ق.) قوای سعودی به شهرهای حجاز تاخته، یکی پس از دیگری این نواحی را وحشیانه به تصرف خویش در می آوردند و چون مردم مدینه در برابر آنان مقاومت می کنند، ابتدا این شهر مقدس را بمباران کرده، سپس آن را اشغال می کنند و بارگاه چهار ستاره فروزان آسمان امامت و نیز آرامگاه سایر افراد این خاندان و اصحاب و بزرگان اسلام را تخریب نموده، قصد ویرانی حرم مطهر و ملکوتی رسول اکرم صل الله علیه و آله را میکنند که با اعتراض شدید افکار عمومی مسلمانان جهان مواجه شده، از این اقدام صرفه نظر می کنند.

آنگاه نیروهای خود را به سوی عراق حرکت می دهند تا شهرهای مقدس نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را مورد یورش قرارداده و بارگاره مطهر ائمه و عتبات را با خاک یکسان کنند، که موفق نمی شوند.

شهید مدرس در مورخ 8 شهریور 1304 ش. (دهم صفر 1344 هـ. ق.) در مجلس شورای ملی، ضمن نطق پرشور حکومت وهابیان را تهدید نموده و شدیداً مورد انتقاد قرار می دهد و آمادگی خود و مردم ایران را برای عزیمت به عراق و جلوگیری از تخریب اماکن مقدسه اعلام می نماید.

وی در بخشی از سخنان خود می گوید:
«... این اتفاقی که امروز افتاده و استماع فرموده اید، ویرانی شهر مدینه و حرکت به سوی عراق برای ویرانی قبور ائمه اطهار علیهم السلام، ضایعه بزرگی است.
دولت مکلف است تحقیقات کامل نموده، نتیجه را به عرض مجلس برساند ... به عقیده من فعلاً باید تمام فکر را صرف این کار کرد.
باید قدمهای مؤثر و قاطع و فوری که مقتضای دیانت و حفظ قومیت اسلام است، برداشت و هیچ چیز را مقدم بر این کار قرار نداد و نگذاشت که این مسئله، زیادتر از این؛ اسباب خرابی جامعه اسلامی شود.

مبادا یک ضرر عظیمتری بر ما مترتّب گردد. ما این تجاوزات را نمی توانیم ببینیم، نخواهیم گذاشت ادامه یابد و اماکن متبرکه و مراکز دینی و اسلامی، دستخوش {تجاوز} متجاوزین شود. با قدرت و قاطعیت آنها را حفظ می کنیم و متجاوزین را سرکوب می نماییم.»


شرافت علم

آن شهید دور اندیش عقیده داشت که باید در مدارس ، هم علوم دینی ترقی داده شود و هم علومی که مورد احتیاج روز است و با نخواندن علوم جدید در مدارس دینی سخت مخالف بود. ایشان خود در این باره می گوید:
«... باید معارف را به قسمی توسعه داد که تمام افراد ممالک استفاده نمایند، نه اینکه معارف را مجزا کنند که مثلاً پسر من که عمامه دارد، حساب نخواند، فقه بخواند.
خیر تمام علوم را باید همه بخوانند.»
اگر کتب علمی به زبانهای خارجی باشد افراد کمی از آنها استفاده می کنند و برای حل این مشکل باید کتابهایی که مورد احتیاج است جمع آوری شده به زبان اهل مملکت ترجمه شود. او در این باره به وزارت معارف پیشنهاد تأسیس دارالترجمه را داد.


مدرس و قیام تنباکو

مدرس در این باره می گوید:
«واقعه دخانیه توپی بود که سحرگاه، مردم تیزهوش خفته را بیدار کرد و به طور طبیعی از زلزله شدیدی که متعاقب آن بایستی به وقع بپیوندد، با خبرشان نمود.
عامه مردم که به علت بی خبری درکی از آن واقعه نداشتند، خطر را احساس نمودند و چون به علمای مذهبشان اعتقاد داشتند، همراه آنان به حرکت در آمدند ...»

در سخنی دیگر چه نیکو و عالمانه به تحلیل این واقعه می پردازد:
«... همه ملت جامعیت و همدلی خود را حفظ و از بزرگان خود اطاعت کرد و همه امضاهای زیر قرارداد را با آب کر شست ... من، بعد از واقعه دخانیه که به نجف رفتم ملت ایران را در کار «کأن لم یکن» {بی اثر} نمودن این قرارداد فهمیدم و همه جا معروف بود که هیچ کس از دورن و برون به قصر شاه توتون و تنباکو نمی رساند.
در اصفهان، هم بهترین جواب را به ظل السلطان دادند و در پاسخ او که باید همه محصول را به کمپانی انگلیس تحویل دهند، همه را در بیابان آتش زدند و برای اولین بار آسمان اصفهان قلیان پردود سیری کشید و به جان شاهزاده دعا کرد و از همین جا مأموران آشکار و مخفی امپراتوری چند برابر شدند تا قدرتی که قرارداد را بر هم زده، بشناسند.»

در سخنی دیگر ملاقات خود با میرزا و اشاره به نهضت وی را تشریح کرده است و می گوید:
«وقتی به نجف رفتم و در سر من رأی (سامرا) خدمت میرزا – که عظمتی فوق تصور داشت- رسیدم، داستان پیروزی واقعه دخانیه را برایش تعریف نمودم.
آن مرد بزرگ تفکر و نگرانی در چهره اش پیدا شد و دیده اش پر از اشک گردید.
علت را پرسیدم، چه، انتظار داشتم مسرور و خوشحال شود.
فرمود: حالا حکومتهای قاهره {قدرتهای سلطه گر} فهمیدند قدرت اصلی یک ملت و نقطه تحرک شیعیان کجاست. حالا تصمیم می گیرند این نقطه و این مرکز را نابود کنند، نگران من از آینده جامعه اسلامی است.»




قناعت و کرامت

«در نجف روزهای جمعه کار می کردم و در آمد آن روز را نان می خریدم و تکه های نان خشک را روی صفحه کتابم می گذاشتم و ضمن مطالعه می خوردم. تهیه غذا آسان بود و گستردن و جمع کردن سفره و مخلفات آن را نداشت. خود را از همه بستگیها آزاد کردم ...»


روزی یکی از طلاب که به نفع مدرس و رفقای او در انتخابات تهران کوشش فراوان کرده و به همین جهت از درس و امتحان، یک هفته باز مانده بود، اصرار داشت حقوق همان هفته را بگیرد.
مدرس با تذکر اینکه حاضر است سه برابر شهریه مدرسه از محل دیگری به وی پرداخت کند، از دادن جیره به آن طلبه خودداری نمود.
حتی در پاسخ یکی از حاضران که می خواست بدون این تذکر مدرس، وجه را در اختیار آن طلبه قرار دهد گفت:
«خیر! این نوعی تزویر است، او باید بداند که مزد کار دیگر را از محل خودش می گیرد، اما پرداخت جیره مدرسه، به درس خواندن منوط است و بس.»

مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی – عارف مشهور- در ضمن بیان خاطراتی که برای عبدالعلی باقی، مؤلف کتاب «مدرس، مجاهدی شکست ناپذیر» بیان کرده، می گوید:
«روزی در نجف طلبه ای به اتاق ما آمد، من وم درس هم حجره بودیم، آن طلبه دچار سر درد شدیدی شده بود و مدت یک هفته تبش قطع نشده بود. مدرس دست به پیشانی او گذاشت و آیه نور را قرائت کرد.
با تمام شدن آن آیه سر درد و تب او قطع شد. تمام ایامی که من با او بودم، نماز شبش ترک نشد. او اهل نماز ودعا و مطالعه بود. من شنیدم که یکی از اهالی خواف در زندان دچار تب شدیدی شده و به خدمت آقا می رود، مدرس هم پیراهن خود را به تن او می پوشاند و او شفا می یابد.»

فاطمه بیگم مدرس - دختر آن فقیه شهید - می گوید:
«بسیار اتفاق می افتاد پدرم بدون قبا یا پیراهن در حالی که عباش را به خود پیچیده بود به خانه می آمد. می دانستیم که او برهنه ای را در راه دیده و لباس خویش را بدو بخشیده است.
روزی به او اظهار نمودیم: اجازه بدهید ده بیست ذرع کرباس در خانه داشته باشیم که بتوانیم در چنین مواقعی فوری برایتان لباس تهیه کنیم.
ایشان پاسخ داد: ممکن است دیگری به کرباسی که ما ذخیره می کنیم نیاز پیدا کند، به همین مقدار که برای پیراهن یا قبا یا شلوار لازم است، تهیه کنید.»

در سال 1328 هـ. ق. که مدرس به عنوان یکی از پنج نفر طراز اول برای دوره دوم مجلس شورای ملی انتخاب شد، هنوز مدتی از مجلس او باقی مانده بود.
وی این فرصت را مغتنم شمرد و به روستای اسفه رفت و خانه مورثی خویش را در این روستا به دو باب حمام تبدیل و آسیاب روستا را تغمیر و دایر کرد.
پلی نیز به روی نهر آبی موسوم به «مهیار» که محل عبور کاروانیان بود، بنا کرد.
اغلب دیده می شد که خود همراه با کارگران به کار می پرداخت و گاری تک اسبه ای نیز برای حمل آجر و سایر مصالح ساختمانی خریداری نموده بود.
پس از اتمام کار با همان گاری به اصفهان آمد و از آنجا عازم تهران شد.





منبع :



گنجینه خواف
مجموعه درسها و یادداشتهای روزانه شهید سید حسن مدرس در تبعید / به کوشش دکتر نصرالله صالحی
ناشر : انتشارات طهوری
تلفن : 66480018
چاپ اول / 1385 شهید مدرس
نویسنده : غلامرضا گلی زواره
ناشر : انتشارات چاپ و نظر بین الملل
تلفن : 88921980
چاپ اول / 1384











مهتاب در مجلس
در بارگاه عثمانی
نفی قرارداد استعماری
بلوای جمهوری و جسارت به شهید مدرس
مخالفت مدرس با اقدامات رضاخان
اختناق و فشار بر مرحوم مدرس
استیضاح دولت
دفع افسد با فاسد
تشکیل حکومت غیرقانونی
ترور کور
حق در محاق
تبعید و پیراهن خونین
تبعید در خواف
شهادت در غربت





شهید مدرس در کنار نمایندگان مجلس


مهتاب در مجلس

مجلس دوم در حقیقت گشایش میدان مبارزه پارلمانی و سیاسی مدرس بود.
این مجتهد عالیقدر وقتی قدم به مجلس گذاشت، اغلب گمان می کردند شاید وی یک روحانی معمولی است و با آنکه آوازه مبارزاتش را در اصفهان با ستمپیشگان کم و بیش شنیده بودند، نمی توانستند باور کنند که این سید لاغر اندام، با عصای چوبی و لباس کرباس، بزودی تمام عوامل را به دست گرفته و در بحث و استدلال کسی حریفش نیست.


در بارگاه عثمانی

با شروع جنگ جهانی اول آشفتگی های آن دوران وتشکیل حکومت سیار ، شهید مدرس به همراه عده ای دیگر از رجال نامی، عازم قلمرو عثمانی گردید.
پس از ورود به استانبول بدون اینکه خود را به کسی معرفی کند، در نهایت ساده زیستی در مدرسه ایرانیان این شهر به تدریس علوم دینی و معارف اسلامی پرداخت و با حقوق بسیار اندکی که از مدرسه دریافت می کرد، امرار معاش می نمود.
این در حالی بود که نظام السطنه و همراهان در هتلی اقامت کرده بودند؛ اما مدرس کسی نبود که ناشناس و گمنام بماند.
پس از مدتی در استانبول شهره خاص و عام گردید.
سلطان محمد پنجم – پادشاه عثمانی- از مدرس دعوت کرد که برای ملاقات و مذاکره در قصر سلطنتی دلمه باغچه سرای، حضور یابد.
مدرس ساعت مقرر به قصر خلیفه رفته و با وی ملاقات کرد. پس از انجام تشریفات معمولی، مدرس ناگهان شروع به سخن کرد و گفت:
«اصولاً ما روحانیون در زمان حکومت استبداد ایران آزاد بودیم و هیچ قیودی {حصری} برای ما در کار نبود و من نیز پس از استبداد در حکومت مشروطه هم به علت آنکه نماینده مجلس شورای ایران بودم، در تمام مراحل، آزاد صحبت می کردم. از این رو در اینجا هم بیانات خود را آزادانه اظهار می کنم.
مقصود از مهاجرت ما ایرانیان به این کشور این است که: اولاً دولت عثمانی صحبت الحاق قسمتی از خاک آذربایجان را به خاک عثمانی موقوف نماید. ثانیاً در موضوع صمیمیت بین برادران مسلمان ایرانی و ترک مذاکراتی به عمل آوریم.»

مدرس در ملاقات رسمی که با پرنس سعید حلیم پاشا، صدر اعظم وقت و طلعت پاشا وزیر کشور وقت عثمانی و دیگر وزرا داشت، در هیأت وزرا (باب عالی) وارد شد و با آنکه جایگاه مبلمان بود، مدرس روی زمین نشست که تمام وزرا به احترام وی صندلی ها را ترک گفته، روی زمین نشستند.

بعد از انجام تعارفات معمولی، صدر اعظم (نخست وزیر) دستور داد برای مدرس «چای عجمی» بیاورند. مدرس به مترجم خود گفت:
«بگویید به جای کلمه عجم لفظ ایرانی استعمال نمایند، زیرا ماده لغوی کلمه عجم از عجمه می باشد و اشتقاق آن بکلمات مختلفه حاکی از تحقیر نژاد غیر عرب، یعنی حتی ملت ترک و ایرانی است و ما ایرانیان که دارای نوابغ و مشاهیری بودیم که به زبان و تمدن عرب و اسلام خدمات شایانی کرده اند، سزاوار نیست که محقر شویم، لذا خواهشمندیم لفظ عجم را از قاموس زبان خودتان خارج کنید و به جای آن کلمه ایرانی را انتخاب فرمایید.»

پس از ترجمه این کلمات، صدر اعظم اظهار کرد: خوب است لباس سربازان ایرانی و ترک یکسان شود!
مدس لبخندی زد و در پاسخ وی گفت:
«خیلی چیزهاست که باید بشود، ولی متأسفانه نمی شود و من هم خیلی چیزها دلم میخواهد ولی ممکن نیست. از طرفی در وسط دانه گندم هم خطی است. ما همین لباسی را که داریم خوب است و شما هم همان لباسی را که دارید خوبست، ولی چقدر خوب بود صدراعظم می فرمودند: به جای آنکه لباس سربازان ایرانی و ترک یکسان و یک شکل شود، برادارن ایرانی و ترک یکدل شوند، زیرا ممکن است از حیث لباس همرنگ شویم ولی یکدل نباشیم.»




عکس معروف شهید مدرس



نفی قرارداد استعماری

روزی پس از تنظیم قرارداد1919 ، وثوق الدوله به دیدن مدرس در منزلش آمد و در حالی که عده ای حضور داشتند به او گفت: «شنیده ام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالفت کرده اید!» آقا فرمود: «بلی!»
وثوق الدوله گفت: «آیا قرارداد را خوانده اید؟» فرمود: «نه!»
وثوق الدوله گفت: «پس به چه دلیل مخالفید؟» ،
آقا فرمود: «قسمتی از قرارداد را برای من خوانده اند، جمله اولش که نوشته بودید دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیت شناخته است، آقا! انگلیس کیست که استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ آقای وثوق! چرا شما این قدر ضعیف هستید!»
وثوق الدوله گفت: «آقا به ما پول داده اند!»
شهید مدرس فرمود: «آقای وثوق الدوله، شما اشتباه کرده اید، ایران را ارزان فروختید!»


بلوای جمهوری و جسارت به شهید مدرس

هنگام آغاز وقایعی که کم کم منجر به عرض اندام رضاخان در عرصه قدرت شد ، مدرس زودتر از همه خطر این آشوب را حس کرد و در صدد چاره برآمد.

در مجلس، مدرس و رفقایش سعی کردند از تصویب اعتبارنامه های عده ای نماینده که به دستور سردار سپه انتخاب شده یا با او تبانی داشته اند، ممانعت به عمل آورند تا شاید بتوانند عناصر ناپاک را از مجلس خارج کنند.

در این میان دکتر حسین بهرامی معروف به احیاء السلطنه دم را غنیمت شمرد و پس از یک مشاجره لفظی به تحریک تدیّن، سیلی محکمی به صورت سید حسن مدرس نواخت، طوری که عمامه آن بزرگوار از سرش بر زمین افتاد.
متقابلاً سیلی محکمتری از جانب سید محی الدین مزارعی (وکیل شیراز) به ضارب زده شد. ولی صدای سیلی اول – که با گونه مجتهدی آگاه و فقیهی مبارز و متعهد آشنا شده بود – نه تنها همچون رعد در تهران و اطراف آن منعکس و پراکنده شد، بلکه مانند کبریتی که به انبار باروت برسد، در افکار و احساسات مردم آین شهر انفجاری عظیم به وجود آورد. این سیلی، تعداد زیادی از مردم مسلمان تهران را در خیابانها به راه انداخت.

مخالفت مدرس با اقدامات رضاخان

مدرس که میدانست اقدامات سردار سپه و طرفدارانش شدت و سرعت افرونتری گرفته و ممکن است آنها طرح تغییر نظام به «جمهوری» را به مجلس آورد، بر آن شد تا مجلس را از اکثریت بیندازد تا در صورت طرح این مواد، مجلس حدنصاب لازم را برای تصویب قانون دارا نباشد.
همچنین مدرس از فرصت تعطیلی ایام نوروز هم استفاده کرد و ضمن بسیج مردم تهران عده ای از نمایندگان را به قم فرستاد تا حوادث را با مراجع روحانی در میان بگذارند.

رضا خان که خود را درمانده می دید، در روز 18 فروردین 1302 ش. به حالت قهر به آبادی «بومهن» - واقع در 40 کیلومتری تهران – رفت.

بعد از رفتن وی افراد نظامی و اجیرشده به مجلس فشار آوردند که باید سردار سپه را برگردانند و مجلس استعفای او را قبول نکند و شایعه کردند که اگر بر نگردد کودتا میکند.
ولی شهید مدرس به نمایندگان واقعی مردم دلداری داداه، گفت: «نترسید، او نمی تواند کودتا کند، و اگر هم کودتا کند {فقط} من را که با او مخالف هستم می کشد. بنابراین بگذارید بیاید و مرا بکشد و این اوضاع تمام شود.»

ولی اکثر نمایندگان سخنان او را قبول نکردند و عده ای را برگزیدند تا بروند و سردار سپه را برگردانند. طرفداران رضا خان هم طبق نقشه قبلی ترتیبی دادند تا در جلسه ای که بناست به رضاخان رای دهند مرحوم مدرس حضور نداشته باشد .



اختناق و فشار بر مرحوم مدرس

طولی نکشید که طرفداران رضاخان ، محیطی از اختناق و وحشت به وجود آوردند که کسی نمی توانست به نفع مدرس فعالیت کند. اما مردم تهران بیکار ننشستند و در هر فرصتی نفرت خود را از ستم و حمایت خویش را از اسلام و قرآن اعلام می کردند.




استیضاح دولت

فشارهای زیادی به یاران مدرس وارد می آمد و از هر طرف عرصه بر آن بزرگوار و حامیانش تنگ تر می شد، تا جایی که در مجلس هم نمی گذاشتند آزادانه حقایق را بگویند و از زورگویی و ستمگری قوای حاکم پرده بردارند.
بدین سبب تنها راه چاره مدرس مطرح کردن مسئله استیضاح بود. به همین دلیل در روز 7 مرداد 1303 (برابر بیست و ششم ذیحجه 1342) به محض آنکه مجلس به ریاست پیرنیا تشکیل شد و تشریفات اولیه به عمل آمد . مدرس پشت تریبون قرار گرفت و نفس همه حبس گردید.
پس از آنکه نام خداوند را بر زبان آورد، به آشفتگیهای چند روزه اشاره کرد و به مخالفت با مسئله حکومت نظامی پرداخت و در بخشی از نطق خود گفت:
«... من ملتفت نشدم کدام یک از آقایان بودند که فرمودند چرا استیضاح نمی کنید و ما را دعوت به استیضاح فرمودند!»
و با مقدمه ای ماهرانه، بدون خشونت و جدل تمام وکلای حادثه جوی اکثریت را تشویق و تکلیف به سکوت و آرامش نمود و در ضمن به افشاگری جنایاتی که عمال رضا شاه مرتکب شده بودند پرداخت و به گونه ای سخن گفت که هیچ کس نتوانست کوچکترین بهانه و مجالی برای اعتراض نسبت به گفتار او بیابد.

گرچه روز 17 مرداد برای استیضاح مشخص شد، ولی رضاخان درصدد آن بود که به طریقی جلسه استیضاح را بر هم زند.
در حوالی ساعت 10 صبح، مدرس عصا زنان به مجلس آمد. افراد مشخصی طبق دستور شهربانی بنای جنجال و اهانت گذاشتند.
نزدیک ساختمان، عده ای به مدرس یورش بردند، ولی به وی آسیبی نرسید. مدرس در آن جنجال خطرناک هیچ گونه هراسی به دل راه نداد و آن حوادث را کاملاً عادی و با نظر حقارت می نگریست و چون عده ای شعار «مرده باد مدرس» سر می دادند، به طرف آنان برگشت و گفت: «آخر اگر مدرس بمیرد، دیگر کی به شما پول خواهد داد»! و پس از آن فریاد کشید: «زنده باد خودم، زنده باد مدرس»!

وقتی آن مجتهد دلیر وارد ساختمان مجلس گردید، گرفتار نمایندگان طرفدار رضاخان شد که با دوات و بادبزن و غیره به سویش حمله کردند!
سردار سپه نیز پس از قدری تهدید با مشت گره کرده به سوی مدرس حمله ور شد و با دست راست خود گلوی مدرس را گرفته، به سوی دیوار فشار داد و گفت: «آخر سید تو از من چه میخواهی!»
مرحوم مدرس با رشادتی خاص و لهجه ای اصفهانی گفت: «می خوام که تو نباشی»!

ملک الشعرای بهار که اوضاع مجلس را آشفته و نابسمان دید در بخشی از نطق خود گفت: «تا حیثیت وکلای اقلیت (مدرس و حامیان او) اعاده نشود، از استیضاح خودداری خواهد شد، زیرا امنیت و مصونیت وجود ندارد، اما در عین حال استیضاح مسترد نمی شود.»


دفع افسد با فاسد

مدرس که درگیر مبارزه با رضاخان بود، برای آنکه شاید بتواند مملکت را از شر او و اربابانش نجات دهد و به قول خود دفع افسد به فاسد کند، تصمیم گرفت سید علی اصغر رحیم زاده صفوی، مدیر روزنامه آسیای وسطی را برای بازگردانیدن احمد شاه، به فرانسه بفرستد، هر چند خود هیچ خاطره خوشی از این سلسله نداشت و طرفدارشان نبود.

با وجود گفتگوهای زیاد بین احمدشاه و رحیم زاده، فرستاده مدرس موفقیتی به دست نیاورد. شاه نیز نمیخواست و بلکه نمی توانست از زندگی مرفهی که در آنجا فراهم کرده بود، دل برکند و صراحتاً به رحیم زاده گفته بود: «می بینی اینها دنیا را چگونه می گذرانند! حالا تو می گویی من این منظره را رها کنم و پیش بیفتم و خونریزی در ایران راه بیندازم.»

جالب آنکه پس از سفر مهاجرت - به عثمانی - احمد شاه قاجار از مدرس گله می کند که : «آقا (مدرس) با برنامه و منویات ما همراه نیست.» این شکوه شاهانه وقتی به گوش مدرس می رسد، در نامه ای که از اوراق تاریخی مهمی است و تنها دستخط مدرس خطاب به شاه است، بدون هیچ گونه القاب و تعارفاتی که معمول آن زمان بوده چنین می نویسد:
«شهریارا، خداوند دو چیز به من نداده است، یکی ترس و دیگری طمع، هر کس با مصالح ملی و امور مذهبی همراه باشد، من هم با او همراه و الا فلا»




تشکیل حکومت غیرقانونی

بالاخره در روز نهم آبان 1304 ه. ش. نمایندگان فرمایشی مجلس، ماده واحده ای را به تصویب رسانیدند که بر اساس آن احمد شاه از سلطنت خلع و حکومت تا تشکیل مجلس مؤسسان به عهده رضاخان گذاشته شد.
شهید مدرس در مخالفت با این حرکت، فریاد زد:« اخطار قانونی دارم»! تدین گفت: «ماده اش را بفرمایید»، مدرس با خشم فریاد کشید: «ماده اش این است که خلاف قانون اساسی است و اینجا نمیشود طرح کرد، صد هزار رأی هم بدهید خلاف قانون اساسی است.» و با همین کلمات محکم و منطقی، غیر قانونی بودن پادشاهی وی را اعلام نمود.




ترور کور

در روز 17 آبان 1305 سید حسن مدرس نماز صبح را به جای آورد و هنوز هوا روشن نشده بود که برای تدریس عازم مدرسه سپهسالار شد.
مدرس با ذکاوت و فراستی که داشت متوجه شد دو نفر آهسته پشت سر وی حرکت می کنند، در حالی که اسلحه خود را مخفی کرده اند.
آقا با گوشه چشم حرکات آن افراد را تحت نظر داشت؛ تا اینکه به اونزدیک شدند.
به جای التماس و تضرع – که در هنگام خطر به طور طبیعی از غالب اشخاص سر می زند – بدون آنکه دست و پای خویش را گم کند به محض آنکه آن دو، دست به اسلحه بردند به سوی آنها بازگشت و با صدای بلند گفت: «اگر مردی بزن! » آن دو وحشت زده پا به فرار گذشتند.

یک بار دیگر که به مدرسه می رفت، در کوچه معروف به سرداری (واقع در پشت مدرسه) ناگهان آن فقیه فرزانه مورد هجوم چند تروریست قرار گرفت.
مدرس که دید سر و سینه اش هدف تیر است، رو به جانب دیوار نمود و بر زانو نشست، عمامه خویش را با عصا بالا برد و دستها را زیر عبا به صورت سینه قرار داد، بطوری که بدن نحیفش در پایین عبا قرار گرفت و آنجایی را که قاتلین از پشت عبا، محل قلب و سینه او تصور می کردند جز دو بازوی او چیز دیگری نبود، در نتیجه تیرها به عبا و عمامه و فضای خالی بین بازوان اصابت نمود و چند تیر یکی به کتف، یکی به ساعد و دیگری به بازوی او فرو رفت.
در حالی که خون از بدنش فوران می زد، خود را نباخت و قسمتی از عمامه را پاره کرد و به وسیله آن جلوی خونریزی بازویش را گرفت. خود در این باره گفته بود:
«انگلیسیها می خواستند با قتل من به مقصود شوم خود برسند، ولی خدا نخواست.»



شهید مدرس پس از ترور در بیمارستان


حق در محاق

با پایان یافتن انتخابات دوره ششم در 22 مرداد 1307 و فرا رسیدن دوره هفتم، رضاخان تصمیم گرفت به هر طریق ممکن از راه یافتن مدرس و یاران و همفکرانش به مجلس جلوگیری کند.
انتخابات این دوره کاملاً فرمایشی بود و همزمان با برگزاری آن تقریباً تمامی یاران و طرفداران مدرس در زندانها و تبعیدگاههای رضاخان به سر می بردند.
هنگام رأی دادن، مأموران، مردم را تحت فشار قرار می دادند تا از رأی دادن به مدرس خودداری کنند و اگر فرد از جان گذشته ای، نام ایشان را در برگه رأی می نوشت، به مجازاتهای سخت دچار میشد.

با وجود اختناق شدید، مردم تهران فعالیت زیادی نمودند، ولی عوامل رضاخان صندوقها و رأی ها را عوض کردن و گستاخی را به حدی رسانیدند که حتی یک رأی به نام مدرس از صندوقها بیرون نیامد. یک روز مدرس در جلسه ای گفته بود:
«اگر بیست هزار نفر از مردم که در دوره گذشته به من رأی دادند همگی مرده باشند یا رأی نداده باشند، پس آن یک رأی که خودم به خودم دادم، چه شده است؟!»


تبعید و پیراهن خونین

با بالاگرفتن ظلم و فشارها بر آن فقیه مجاهد ، دستور تبعید ایشان توسط رضاخان صادر می گردد .رییس شهربانی تهران که کینه بخصوصی با مدرس داشت و در پی فرصتی می گشت شب دوشنبه 16 مهرماه 1307 ش. به اتفاق چند پاسبان مسلح از تاریکی شب استفاده کرده، کوچه میرزا محمود (محل سکونت مدرس) را زیر نظر گرفت، ماشینی را سر کوچه آماده کرد و سراسر محل را مأمور گذاشت.

عده ای پاسبان به سوی خانه رفته، در زدند. خدمتکار مدرس در را باز کرد. به محض باز شدن در، مأموران مسلح به درون خانه ریختند و لحظاتی بعد صحن خانه پر از مأمور شد.
مدرس که از این اوضاع به شدت خشمگین شده بود، فریاد زد: «به کدام اجازه وارد خانه من می شوید! مملکت اینقدر بی صاحب شده است!»

درگاهی - رییس شهربانی - با چکمه لگدی به سینه استخوانی مدرس زد و خود را روی پیرمرد انداخته و سید بزرگوار را کتک زد، سپس حکم تبعید را به مدرس داد و به مأموران اشاره کرد که سید را سر برهنه و بدون عبا دستگیر کنند! آنها حتی نگذاشتند مدرس کفش به پا کند و همان شب بدون اینکه مردم متوجه شوند مرحوم مدرس به خواف تبعید گردید .

پس از این درگیری، خانه مدرس را مورد بررس قرار دادند، هنگام تفتیش، بقچه ای را یافتند که بسته ای در آن بود.

مأموری که آن را یافته بود با هیجانی خاص به خیال آنکه اسناد و مدارک مهمی به دست آورده آن بسته را گشود. اما پیراهن خون آلودی را در آن مشاهده کرد. این پیراهن مربوط به زمانی بود که آن مجتهد آگاه را هدف گلوله قرار داده بودند و آن را برای قرار دادن در کفن نگه داشته بود.
کتابها، یادداشتها و آثار مخطوط ارزشمندی را که آن شب از منزل مدرس جمع آوری کردند، به شهربانی بردند و مشخص نشد که بر سر این گنجینه های نفیس چه آمد.




تبعید در خواف

شهید مدرس از سال 1307 تا 1316 ه.ش به مدت 9 سال در قلعه ای در شهر خواف در نزدیکی مرز ایران و افغانستان در تبعید بسر می برد .
مردم آن شهر غالبا حنفی مذهب بودند و به همین دلیل نسبت به حبس یک مجتهد شیعه حساسیت چندانی نداشتند .
دوران تبعید در این مدت از جمله لحظاتی است که از آن اطلاع زیادی به دست نیامده است .
همینقدر که در این مدت فقط فرزند ایشان یک بار موفق می شود مرحوم مدرس را ملاقات نماید .
در بسیاری از اوقات شرایط زندگی در این مدت از هر نظر بر موحوم مدرس سخت می گذشته است .
روزی ورقه کوچکی از مرحوم مدرس به دست شیخ احمد بهار - مدیر روزنامه بهار - می رسد که در آن نوشته بود « زندگی من از هر جهت دشوار است ، حتی نان و لحاف ندارم . »
همچنین آنطور که از نوشته های سید شهید بر می آید تا مدتها از حمام و حتی لباس تمیز محروم بوده و از هر جهت که می شده بر او سخت می گرفتند .
فتح باب اصلی در این مورد پیدا شدن قسمتی از دست نوشته های شهید مدرس در خواف بوده که توسط خود ایشان « گنجینه خواف » نامیده شده است .
پیدا شدن این یادداشت ها بعد از چند دهه روزنه مهمی به قسمتی از زندگی این شهید مظلوم می گشاید که قسمت کوچکی از آن به صورت مستقل در بخش گنجینه خواف خواهد آمد .



نمایی از بازداشتگاه شهید مدرس در خواف


شهادت در غربت

سیدحسن مدرس پس از 9 سال اسارت در خواف به دنبال اجرای نقشه پلید رضاشاه، روانه کاشمر شد.
حوالی غروب بیست و هفتم رمضان 1356 هـ. ق. مطابق با 10 آذر 1316 سه نفر از شهربانی به نامهای: جهانسوزی، خلج و مستوفیان به عنوان دیدن، به نزد مدرس می روند.
او در این هنگام روزه بود و با دیدن آنان به خیال آنکه مهمان برایش رسیده، مشغول پذیرایی می شود.
سید مظلوم که با زبان روزه مشغول راز و نیاز با معبود خویش بود، بناگاه متوجه منظور شوم آنان می شود؛ اما بدون آنکه هراسی به دل راه دهد با کمال آرامش بر سر سجاده اش می نشیند تا صدای دلنواز مؤذن به گوشش می رسد!
آری دیگر وقت افطار است و سید می خواهد با مختصر قوتی که دارد افطار کند.
جهانسوزی به سرعت قوری را که بر روی سماور بود بر می دارد و استکانی چای می ریزد و آن را به خلج می دهد، خلج سم مهلکی را در آن خالی میکند و استکان چای زهرآگین را در مقابل سید می گذارد و می گوید: «بخور!»
مدرس استکان را بر می دارد و محتوای مسموم آن را با خونسردی در چند جرعه می نوشد و به نماز می ایستد، در برابر خداوند به رکوع می رود و سر به سجده می گذارد. نماز مغرب را به پایان می رساند ولی از اثرات سم خبری نیست.


اتاقی که مدرس در آن به شهادت رسید



در این هنگام این افراد از خدا بی خبر یکی از بزرگترین اعمال رذیلانه تاریخ را مرتکب می شوند، عمامه سید را که در حین نماز از سرش برداشته، به گردنش انداخته و آنگاه از دو سوی، آن را چنان کشیدند تا راه نفس بسته شد و بدین ترتیب سیدی بزرگوار را که یادگار اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بود، همچون جدش امام موسی کاظم علیه السلام غریبانه در سن 69 سالگی به شهادت رساندند.
پس از آن جیبهای سید را وارسی کردند و تنها دارایی او را که 36 ریال بود، بیرون آوردند که 12 ریال آن صرف مخارج کفن و دفن او شد.
آنگاه به تهران چنین مخابره کردند: «مدرس به علت بیماری فوت نموده است.»
با وجود اختناق شدید، مردم و علمای شهر کاشمر از این فاجعه دردناک باخبر شدند. روز بعد، آن ولایت سراسر غرق در اندوه و ماتم گردید، علما به مسجد آمدند و پس از انجام نماز جماعت، مجلس ختمی بر پا کردند، مردم قرآن می خواندند و اشک می ریختند.
یکی از روحانیون بر فراز منبر رفت و روضه موسی بن جعفر علیه السلام خواندو ضمن شرح مصایب آن امام همام گفت: «سیدی غریب را که فرزند پیامبر بود در زندان مسموم و شهید کردند.» مردم با شنیدن این مطلب بر سر و سینه زدندو بر قاتلان و عاملان این حادثه لعن و نفرین فرستادند.

از آن روز، مردم به زیارت قبر شهید مدرس می رفتند و در تاریکی شب آجر و گچ می بردند و ظاهر قبر را می ساختند، ولی روزها مأموران شهربانی آن را خراب می کردند.
تا آنکه با پیش آمدن وقایع شهریور 1320 مردم تواستند چند صباحی نفس راحتی کشیده، صورت مزار آن سید غریب و شهید را علنی کنند.






اولین کسی که از ماجرای شهادت مدرس پرده برداشت، شیخ الاسلام ملایری، نماینده مردم ملایر بود که در روز شنبه 26 مهر 1320 طی نطقی در مجلس ضمن توصیف کمالات مدرس به این ماجرای غمناک اشاره کرد .
نخستین جلسه محاکمه قاتلان آن شهید از صبح روز شنبه 3 مهرداد 1321 در تالار دیوان کیفر تشکیل و آغاز به کار نمود.
در این محاکمه – که جنبه تشریفاتی و ساختگی داشت – عاملان فاجعه هر یک به 15 سال زندان محکوم شدند که بعدا مورد عفو ملوکانه قرار گرفتند!
مزار مدرس چندین بار مرمت و بازسازی گردید.





تا آنکه امام خمینی - ره - در ضمن حکمی تاریخی، تولیت آستان قدس رضوی را ملزم ساختند تا بر مقبره آن شهید، بارگاهی شکوهمند و در خور شأن آن اسوه ستیز با ستم، ساخته شود؛ که فرمان حضرت امام تحقق یافت و اکنون ما شاهد گنبد و بارگاه با جلال و عظمت بر مدفن آن مدرس دیانت و سیاست هستیم که زیارتگاه امت مسلمان می باشد.

زندگینامه آیت الله شیخ محمدتقی اصفهانی

زندگینامه آیت الله شیخ محمدتقی اصفهانی


  


تولد

آیت الله شیخ محمدتقی اصفهانی مشهور به آقانجفی در شب هفدهم ربیع الثانی سنه 1262 هـ.ق. پا به عرصه گیتی نهاد.
 پدرش مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدباقر نجفی، فرزند مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدتقی صاحب کتاب هدایت المسترشدین و داماد مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء است.
مادر آقانجفی، زمزم بیگم، دختر دوم مرحوم آیت الله سید صدرالدین صدر از علما و مراجع بزرگ بوده است.

تحصیلات

آقا نجفی، سالهای نخستین زندگی را در خاندانی مشهور به علم، تقوا و مجاهدت، سپری کرد و پس از طی مراحل اولیه تحصیل، رهسپار عتبات عالیات شد. 
او در این سفر همراه و همسفر مرحوم آیت الله سید محمد کاظم یزدی صاحب عروة الوثقی بود که با هزینه و یاری پدر آقانجفی برای ادامه تحصیل، راهی نجف اشرف شده بود.



نقش توسل در زندگی آقانجفی

به جرئت می توان ادعا کرد که اگر واژه توسل را از زندگی ایشان حذف کنیم، چیز قابل توجهی در آن نخواهد ماند؛ چرا که تمام پیشرفت علمی و معنوی ایشان و آشنایی و ارتباطشان با بزرگان اهل معنا و اولیای الهی در سایه توسل و التجا به درگاه الهی به دست آمده است. برای اثبات این مدعا، نیازی به اقامه دلیل و برهان نیست؛ چرا که در جای جای نوشته ها و خاطرات به جای مانده از ایشان، این امر آشکار است و سراسر زندگی او را پوشانده است؛ به گونه ای که نقش محوری توسل را حتی در امور مادی و هنگام وقوع بلایا و غمها و مواجهه با شداید و ناملایمات، آشکارا می توان لمس نمود.



عنایت حسینی و پله های ترقی

آقا نجفی در ابتدای تحصیل، آن چنان که خود در خاتمه کتاب مفتاح السعاده نقل میکند، ترقی چندانی در درس و بحث نداشته و به رغم کوشش در این زمینه، به نتیجه مطلوبی نمی رسد و پس از ناامیدی ، برای حل این مشکل بزرگ، دست به دامان اهل بیت علیهم السلام میشود و با توسل به محضر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام به سرعت پله های ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد.
ایشان می فرمودند :
در اوقات تحصیلی، مدت مدیدی مشغول تحصیل و مباحثه دروس بودم و به هیچ وجه ترقی حاصل نمیشد و بسیار بطییءالذهن و قلیل (الفهم) بودم. 
در شب عرفه در رواق مطهر حضرت سیدالشهداء - روحی لتربته الفداء- تا وقت سحر استغاثه نمودم و حضرت حبیب بن مظاهر رحمة الله را به درگاه آن جناب شفیع گردانیدم. 
چون وقت سحر شد، بعد از تهجد گریه بسیار کردم. در همان جا به خواب رفتم. در عالم خواب دیدم حبیب از ضریح بیرون آمد و بعضی از مصایب امام حسین علیه السلام را ذکر نموده و گریه میکرد و وارد حرم شد. 
دیدم در ضریح گشوده شد و حضرت امام حسین علیه السلام ظاهر شدند. 
پس حبیب زیارت وارث را خواند و من نیز همان زیارت را میخواندم. 
حضرت امام حسین علیه السلام جواب سلام حبیب را فرمودند. 
چون لمحه ای گذشت، نظر شریف به جانب من فرمودند و سپس نظر به جانب آسمان فرمودند و دعایی خواندند .
چون از خواب بیدار شدم، مکرر آن دعا را با کمال تضرع و زاری و خضوع و خشوع میخواندم تا آنکه صبح شد. 
روز عید بعد از فراغ از زیارت روانه نجف اشرف شدم و مشغول تحصیل فقه شدم و به مطلوب فایز شدم و بسیار تفکر و تدبر در معانی قرآن و اخبار مینمودم و آن چه تدبر و تفکر من زیاد میشد بر علوم مطلع میشدم و مشغول استنباط احکام و نوشتن فقه شدم.


قدرت علمی 

علامه محمدباقر الفت - ره - که خود از خواص، نزدیکان و شاگردان آقانجفی بوده اند، در زمینه قدرت علمی ایشان مینویسد:
تدریس و تعلیم او هیچ سابقه مطالعه و مراجعه به کتب سابقین را نداشت؛ چون که در خانه او تقریباً هیچ یک از آن کتابها نبود و به علاوه، هر شب از مراجعه به محفوظات خود مقداری جزوه مینوشت... 
این مرد علاوه بر علم فقه، علم تفسیر قرآن مفصل و مشروحی نیز داشت و میآموخت و یک علم کلام و بحث در اصول دین هم گاهی بر آن میافزود و علاوه بر اینها یک داستان نهایت ناپذیری به نام اثبات امامت در علم فضائل ائمه و اهل بیت علیهم السلام که در سینه خود محفوظ میداشت که این علم علاوه بر آن چه سابقین گفته و نوشته اند اختراع خودش بود و هرگز به پایان نمیرسید. 

در هوش ذاتی و در وسعت فکر روشنی آن و مخصوصاً در قوه حافظه بی نظیرش تردیدی نیست... هر چه را یک بار شنیده و هر کتابی را یک بار خوانده یا مطالعه کرده هرگز فراموش ننموده است.


استادان

آقانجفی در طول مدت تحصیل خود، افزون بر پدر بزرگوارش، از محضر استادان بزرگی بهره برد که در شکل گیری و تکوین شخصیت علمی و معنوی وی نقش مؤثری داشته اند.
1. میرزا محمدحسن حسینی شیرازی
2. شیخ مهدی آل کاشف الغطا
3. شیخ راضی نجفی
4. آقا سیدعلی شوشتری

شاگردان

در حوزه درس مرحوم آقانجفی در طول مدت سی سال، از هنگام وفات پدر (1301 هجری) که ایشان به طور مستقل امامت و تدریس در فقه و اصول را در مسجد شاه آغاز نمود تا وقت رحلت (1332 هجری) عده زیادی از فضلا و مجتهدان شرکت نموده اند. 
برخی از آنان عبارت اند از:
- آقا سید زین العابدین طباطبایی ابرقویی - ره (1372 ق.)
- آقا سید زین العابدین موسوی مطهری واعظ - ره (1360 ق.)
- آقا سید محمدحسین رجایی موسوی - ره - معروف به بلند (1348 ق.)
- آقا شیخ محمدرضا مهدوی قمشه ای - ره (1388 ق.)
- آقا میرسید حسن روضاتی - ره (1294-1377 ق.)
- آیت الله العظمی حسین بروجردی - ره (1292-1380 ق.)
- حاج سید صدرالدین باطلی کوپایی - ره (1301-1372 ق.)
- حاج سید محمدباقر ابطحی حسینی سدهی - ره (1390-1367 ق.)
- حاج شیخ اسدالله فاضل بیدآبادی - ره (1360 ق.)
- حاج شیخ محمد ابراهیم کلباسی - ره (1302-1362 ق.)
- حاج شیخ محمدتقی کرمانی - ره (1290-1340 ق.)
- حاج شیخ محمدحسین خوانساری کتابفروش - ره (1366 ق.)
- حاج شیخ محمدحسین رشتی قوچانی - ره (1375 ق.)
- حاج میرزا حسن خان جابری انصاری - ره (1287-1376 ق.)
- حاج میرزا حسن قدسی - ره (1367 ق.)
- حاج میرزا حسن نحوی موسوی - ره (1287-1361 ق.)
- حاج میرزا محمدرضا سلماسی - ره (1295-1383 ق.)
- سید احمد حسینی خوانساری - ره (1319-1359 ق.)
- سیدحسن حسینی قوچانی معروف به آقانجفی - ره (1294-1362 ق.)
- سیدحسن واعظ فانی یزدی اصفهانی - ره (1271-1338ق.)
- سید حسن خوانساری - ره 
- سید محمدحسین حسینی شوندی همدانی - ره 
- شیخ اسدالله گلپایگانی - ره (1366 ق.)
- شیخ حسین دشتکی اصفهانی - ره (1344 ق.)
- شیخ حسین رشتی رئیس الطلاب - ره 
- شیخ عباس خوانساری - ره 
- شیخ محدرضا حسام الواعظین - ره (1301-1381 ق.)
- سید محمدباقر موسوی مغوی - ره (1304-1350 ق.)
- ملا محمدجواد صافی گلپایگانی - ره (1288-1367 ق.)
- میرزا محمدرضا الهی شهرکی - ره (1361 ق.)

تألیفات

اسامی برخی از کتابها و جزوات ایشان بدین شرح است:
فقه الامامیه (12 مجلد)
دلایل الاحکم ، حقایق الاسرار، اسرار الزیاره، عنایات الرضویه، جامع الاسرار، اشاره ایمانیه، دلایل الاصول، کتاب المتاجر، کاشف الاسرار، اسرار الشریعه، فضایل الائمه، مفتاح السعاده، جامع السعاده، حسام الشیعه، اخلاق المؤمنین، ردیه آقانجفی بر یهود، رساله توضیح المسائل فارسی، رساله در جبر و تفویض، رساله در دیات و قصاص و ... . 



شهود ملکوتی و بازگشت به وطن

در ایامی که آقانجفی، همراه برادر بزرگوارش، مرحوم آیت الله العظمی شیخ محمدحسین نجفی مشغول سیر و سلوک و انجام بعضی ریاضتهای شرعی بود، برای زیارت عسکریین علیها السلام همراه عده ای از علمای اهل معنا به سامرا مشرف می شوند.
 در همان ایامی که در سامرا به سر می بردند، در یک شب جمعه برای تضرع و توسل به محضر حضرت ولی عصر علیه السلام و بهره گیری از معنویت سرداب مقدس به آن جا مشرف می شوند.
هنگامی که مشغول دعا و تضرع و استغاثه به محضر مقدس صاحب الزمان بوده اند، ناگهان پرده های عالم مادی به کنار می رود و می بینند که تمام جمادات مشغول ذکر و تسبیح و تقدیس الهی اند.

آقانجفی می نویسد: 
حتی چراغ در سرداب هم به ذکر «لا اله الا الله» مشغول بود. در این هنگام صدایی از عالم غیب به گوششان می رسد که می گوید: خداوند تبارک و تعالی روزی شما را عرفان و معرفت قرار داده است. پس خبر داده می شوند به بعضی از امور غیبی و پاره ای از علوم منایا و بلایا و این که آقانجفی از ناحیه الهی مأمور است تا برای انجام برخی از خدمات شرعی و بیان احکام نبوی به ایران باز گردد و برادرشان شیخ محمدحسین نجفی برای کامل کردن مقامات معنوی مأمور به ماندن هستند.
این گونه بوده است که این بزرگوار پس از سالها تزکیه و تهذیب و کسب کمالات ظاهری و باطنی، با کوله باری از علم و معرفت برای ادای تکلیف و انجام وظیفه، روی به وطن نهاده و به ایران باز می گردد و زندگی ای پر از حوادث و فراز و نشیب و مبارزه را آغاز می کند که تا واپسین روزهای زندگی ایشان ادامه داشته است.



فعالیتهای فرهنگی – سیاسی

شیخ محمدتقی، پس از آنکه در حد توان، از خرمن علم و معرفت این بزرگان توشعه اندوخت، در پی یک حادثه معنوی – که به تفضیل ذکر خواهد شد – دریافت که از ناحیه الهی مأمور است تا برای انجام بعضی امور شرعی و تبلیغ احکام الهی به ایران باز گردد و این گونه بود که او برای انجام تکلیف و وظیفه شرعی، روی به اصفهان نهاد و تا پایان عمر در مقاطع مختلف و شرایط گوناگون در انجام وظیفه و تکلیف خود لحظه ای کوتاهی نورزید.

جنبش تاریخی تحریم تنباکو

بی شک و طبق گزارش های تاریخی، آقانجفی در رأس جنبش تنباکوی اصفهان بوده است، که این خود دلیلی است بر موقعیت ممتاز و درخشان اشان در بین علما؛ چرا که در آن وضعیت فقط 46 سال از عمر وی سپری شده بود و در حوزه معتبر، سنتی و درجه اولی مانند اصفهان، مجتهدان و فقهای بنام و حتی شیوخ طراز اول علمی و فلسفی حضور داشتند و این نشان از نفوذ و مقام آقانجفی دارد که تمام آن معمرین و عامه مردم، پیرو و گوش به فرمان او بودند.

مبارزه علیه استبداد وستم 

اگر کسی کارنامه سی ساله مبارزات آقانجفی را بررسی و کاوش کند می یابد که او در برخورد با حوادث و اشخاص مختلف، از شیوه و روش مشخصی پیروی می کرده است. 
برای او فرق نمی کرد که طرف او، وابسته به کجا و به چه جریان است؛ گاهی با حاکم مستبدی چون ظل السلطان، که حتی ناصرالدین شاه نیز از قدرت روز افزون او بیمناک بود، در می افتد و گاه در زمان قدرت مشروطه، با حاکم بختیاری مشروطه خواه. 
هدف او، فقط ادای تکلیف و مبارزه با جور و ستم بود.
مبارزه با اقبال الدوله کاشی حاکم محمدعلی شاه که منجر به جنگ مسلحانه شهری و شکست حاکم شد؛ مبارزه با برخی حکام مستبد پس از مشروطه دوم ( 1327 تا 1332قمری) که عمدتا از سران بختیاری بودند، از دیگر مبارزات وی با مظاهر فساد و ستم است.
 



مبارزه با بدعتها

وی همانند پدر ، به شدت با بدعت و انحرافات سیاسی فرهنگی بابیت و بهائیت برخورد میکرد و در همین دوران بهائیت به شدت سرکوب شد. 
البته ناگفته نماند که این سرکوب عواقب سختی را برای آقانجفی دربرداشت؛ زیرا افزون بر حمله به شخصیت و افکار ایشان در قالب کتاب و نوشته، دیپلمات های انگلیس و روس نیز به نوبت در سالهای 1307 و 1320 به وقایع بابی کشی اصفهان و اطراف، اعتراض نمودند و سرانجام دو سلطان قاجار – ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه – او را محکوم به تبعید از اصفهان نمودند.

بصیرت و تدبِیر در امور سیاسی 

استقلال کشور و ممانعت از نفوذ بیگانه، از جمله مواردی است که آقا نجفی حساسیت ویژهای به آن داشت و در هر گونه شرایط و وضعیتی که احساس میکرد استقلال کشور در معرض خطر قرار گرفته، به هر وسیله ممکن با آن مقابله میکرد. 
به استناد مدارک موجود، حتی در روزهای پایان حیات خود، با آن که در بستر بیماری افتاده بود، دست از تلاش و مبارزه بر نداشت.
مستر گراهام، کنسول انگلیس در اصفهان درباره آقانجفی میگوید:
همانا اگر این مرد در انگلیس بود ما او را وزیر خارجه می ساختیم.

میرزا حسن خان انصاری در جلد سوم تاریخ اصفهان و ری می نویسید:
یاد دارم یکی از سیاسیون درجه اول اروپا به اصفهان آمده بود خدمت آقانجفی میگفت: این آقا که خود را به صداقت مینمایاند، اگر اول نمره سیاسی لندن و پاریس بیاید، آقا او را مانند دستمال پیچیده و در جیب خود میگذارد.

سید جمال الدین اسد آبادی پس از ملاقاتی که با آقانجفی داشته است می گوید:
حرارتی به کله اش دیدم که در بیسمارک نبود و راستی اگر وزارت اعظم ایران را داشت، مانند امیرکبیر حفظ حدود مملکت را مینمود که بیگانه از آن یک وجب نبرد.

 




سیری در حالات استاد العرفا سید علی آقا شوشتری - ره 

عوامل گوناگونی در ترقی عرفانی آقانجفی دخیل بوده است؛ مانند تولد و پرورش ایشان در خانواده و محیطی بسیار مساعد و معنوی ، داشتن عزم و همتی بلند و پشتکار زیاد، درک محضر استادان بزرگی که هر یک در علم و عمل اسوه زمان خود بودند. 
اما به نظر می رسد در کنار همه اینها، برخورد آقانجفی به شخصیتی عرفانی چون آقا سید علی شوشتری رحمة الله و استفاده از محضر او، نقش بیشتری در این تحول معنوی و ترقی ایشان داشته است.

مؤلف لؤلؤ الصدف گوید:
... سید جلیل القدر، صاحب کرامات متواتره، حاج سید علی شوشتری رحمه الله ، ایشان از زهاد علما محسوب میشدند. 
شیخ انصاری مرحوم، با آن نهایت زهد و ورع و کرامات، مع ذالک نهایت ارادت را نسبت به این سید جلیل داشته است و نهایت احترام از ایشان می نمود، ... و چنین می دانسته اند که آن جناب خدمت امام زمان علیه السلام میرسیده اند.

مرحوم شوشتری پس از تحصیل مراتب علم و تکمیل اجتهاد، از علمای نجف اشرف اجازه ای گرفته، به وطن باز می گردد و مشغول به تدریس و امر قضا میشود تا آن که در پی واقعه ای معنوی با یکی از اولیای الهی آشنا می شود و مسیر زندگی ایشان به طور کلی تغییر میکند. 

علامه طباطبائی ماجرا را چنین شرح داده است:

در حدود متجاوز از یکصد سال پیش در شوشتر، عالمی جلیل القدر مصدر قضا و مراجعات عامه بوده است به نام آقا سید علی شوشتری رحمه الله. 
ایشان مانند سایر علمای اعلام به تصدی امور عامه از تدریس و قضا و مرجعیت اشتغال داشته اند. یک روز ناگهان کسی در منزل را میزند. 
وقتی که از او سؤال می شود میگوید: در را باز کن، کسی با شما کار دارد. 
مرحوم آقا سید علی وقتی در را باز میکند می بیند شخص جولایی (بافنده) است. 
می گوید چه کار دارید؟ 
مرد جولا در پاسخ می گوید: فلان حکمی را که نموده اید طبق دعوی شهود به ملکیت فلان ملک برای فلان کس صحیح نیست؛ آن ملک متعلق به طفل صغیر یتیمی است و قباله آن در فلان محل دفن است. ا
ین راهی را که شما در پیش گرفته اید ناصحیح است و راه شما نیست.

آیت الله شوشتری می گوید: 
مگر من خطا رفته ام ؟
جولا می گوید: سخن همان است که گفتیم. این را می گوید و می رود.
آیت الله در فکر فرو می رود که این مرد که بود؟ و چه سخنی گفت؟ و در صدد تحقیق بر میآید، معلوم می شود که در همان محل، قباله ملک یتیم مدفون است و شهود بر ملکیت فلان ، شاهد زور بوده اند. 
بسیار بر خود می ترسد و با خود می گوید: مبادا بسیاری از حکم هایی که داده ایم، از این قبیل باشد و وحشت و هراس او را می گیرد. 
در شب بعد همان موقع جولا در می زند و می گوید: آقا سید علی شوشتری راه این نیست که شما می روید و در شب سوم نیز عین واقعه به همین کیفیت تکرار می شود و جولا می گوید: معطل نشوید فوراً تمام اثاث البیت را جمع کرده، خانه را بفروشید و به نجف اشرف مشرف شوید و وظایفی را که به شما گفته ام انجام دهید و پس از شش ماه در وادی السلام نجف به انتظار من باشید.

مرحوم شوشتری بی درنگ مشغول انجام دستورات می شود. خانه را می فروشد و اثاث را جمع آوری کرده و آماده حرکت به سوی نجف اشرف می شود در اولین وهله ای که وارد نجف می شود، در وادی السلام هنگام طلوع آفتاب مرد جولا را می بیند که گویی از زمین جوشیده و در برابرش حاضر گردید، در آن هنگام دستوراتی می دهد و پنهان می شود. 
مرحوم شوشتری وارد نجف اشرف می شوند و طبق دستورات جولا عمل می کنند تا می رسند به درجه و مقامی که قابل ذکر نیست. 
مرحوم شیخ انصاری در هفته یک بار به درس اخلاق مرحوم آقا سید علی حاضر می شدند. این بزرگوار در سال 1238 هجری دار فانی را وداع نمودند.

آقانجفی اصفهانی درباره فوت مرحوم شوشتری می نویسد: من و برادرم، شیخ محمدحسین در مسجد سهله، مستغیث به مولای، صاحب الزمان – روحی له الفداء- بودیم. 
من در زاویه و ایشان در وسط مسجد. 
ناگهان مرا با عجله صدا کرد. وقتی به نزدیک او رسیدم 
گفت: این مرد را ندیدی؟ گفتم: نه به خدا. گفت: (این مرد که از نظر پنهان شد) مرا خبر داد که آقای جلیل القدر و دانشمندم حاج سیدعلی شوشتری ، همین الآن در نجف رحلت نمود. 
آقانجفی در ادامه می نویسد: وقتی فردای آن شب به نجف بازگشتم، دیدم آنچه آن مرد الهی فرموده بود واقعیت دارد.
 

راهیابی به محضر سید شوشتری

از نکته های درخور توجه و دقت در زندگی آقانجفی، این است که آشنایی ایشان با مرحوم شوشتری به شکل معارف و متداول نبود است؛ چنان که آشنایی شاگردان با استادان به طور معمول و متداول این گونه است که شاگرد یا از طریق شرکت در درس استاد، پی به تبحر او در زمینه مورد نظر می برد و یا به توصیه دیگران با استاد آشنا شده و ارتباط برقرار می کند.
 ولی این امر درباره آقانجفی به گونه دیگری اتفاق افتاده که حاکی از آن است که ایشان از همان ابتدا مورد عنایت ویژه الهی بوده اند. 
این واقعه در زمانی اتفاق می افتد که آقانجفی بدون داشتن استادی در زمینه اخلاق، خود مشغول به تزکیه و تهذیب و تحصیل اخلاق بوده اند، در عالم رؤیا او ار به محضر آقای شوشتری راهنمایی می کنند. 
شگفت تر آنکه وقتی آقانجفی در مسجد کوفه به خدمت سید شرفیاب می شود، مرحوم شوشتری به او می فرمایند: از عالم معنا به من نیز برای دستگیری و کمک به شما اشاره ای نموده اند.




تشرف به خدمت یکی از اولیای الهی

مرحوم آقا نجفی در ایامی که مشغول تحصیل بوده اند، احساس می کنند که بسیاری از مسائل و مطالب عرفانی و فلسفی و کلامی برای او به هیچ وجه قابل حل نیست و به صورت یک معضل غیر قابل درمان درآمده و برای رهایی از این ورطه، راهی به نظر نمی رسد. 
تا آن که به اشاره مرحوم سید علی آقا شوشتری مأمور به انجام اعمال و اذکاری می شوند و پس از گذشت یک اربعین به خدمت یکی از اولیای الهی رسیده، پاسخ پرسش خود را دریافت می کنند. البته بعید نیست که مرحوم شوشتری چون عالم بر امور خفیه بوده اند و می دانستند که سالهای زیادی در قید حیات نخواهند بود، چنین کرده اند، تا آقانجفی پس از رحلت ایشان در اموری این گونه سرگردان نماند؛ چرا که تشرف آقانجفی به نجف اشرف تقریباً هم زمان بوده با رحلت شیخ انصاری.

این واقعه را آقانجفی این گونه شرح می دهد:
... هنگامی که در ارض اقدس، نجف اشرف مشغول تحصیل علوم بودم، مسائل و مطالب بسیاری بر حقیر مشکل شده بود که راهی برای حل آنها پیدا نمیشد تا آن که به اشاره مرحوم سید علی شوشتری – اعلی الله مقامه – مشغول تزکیه اخلاق شدم و در هر شب بعد از فراغ از نماز شب مشغول تضرع و زاری و استغفار می شدم و از جمله ادعیه صحیفه و ختوم مأثوره را مواظبت می کردم تا این که شب چهلم را در مسجد سهله احیا داشتم؛ چون صبح شد به کنار شط فرات رفتم.

شخصی را دیدم بر روی آب راه می رود و به جانب من می آید، چون کنار خشکی رسید، از آب خارج شد و مرا امر به جلوس فرمود و فرمود: سؤال کن از آن چه می خواهی. حقیر سؤال کردم و جواب هر یک را شنیدم. پس خواستم آن شخص را بشناسم، از نظر من غائب شد.


بسم الله الرحمن الرحیم به خط مرحوم آقا نجفی 

 

عنایت ربانی

پس از آن واقعه و ناپدید شدن آن مرد الهی، آقانجفی بسیار اندوهگین و متأثر میشوند و برای جامه عمل پوشاندن به رهنمودهای او به مدت یک سال تمام مشغول به مجاهدت و تحصیل اخلاق می شوند در پایان همان سال به قصد زیارت عسکریین علیهما السلام به سامرا مشرف شده و به مدت چهار روز تمام در آنجا مشغول اعمال مذکوره می شوند. 
روز چهارم زیارت به حرم مشرف شده و هنگامی که وارد حرم مطهر می شوند دفعتاً چشمشان می افتد به همان مرد الهی که یک سال قبل از او دستگیری کرده بود. 

آن مرد الهی پس از فراغت از نماز به سمت مقامی که سرداب مطهر در آن جا است رهسپار می شوند. 
آقانجفی هم بدنبال ایشان راه می افتد. با آنکه آن شخص با کمال وقار و طمأنینه و آرامش راه می رفت ولی آقانجفی هر چه بر سرعت خود می افزود به آن مرد نمی رسید، تا آنکه وارد سرداب مطهر شده و ساعتی در آنجا مشغول زیارت و تضرع و زاری به درگاه الهی می گردد.

آقانجفی در حالی که نظاره گر احوالات او بود به ناگاه متوجه می شوند که هر آنچه در سرداب است مشغول تسبیح الهی می باشد در این هنگام آن مرد الهی روی به آقانجفی نموده و می گوید:
این است تسبیح ممکنات که از حقیقت آن سؤال نمودی «هداک و ثبتک فی الصراط المستقیم» و احدی تسبیح آن ها را نمی شنود؛ مگر کسی که تصفیه قلب و تزکیه نفس نموده باشد و قلب از غواشی ظلمانیه پاک شده باشد.

در این هنگام آقانجفی به سجده می افتد و شکر و حمد الهی را به جای می آورد. زمانی که سر از سجد بر می دارد می بیند که آن مرد الهی از نظر پنهان شده است.
 



قطره ای از آب حیات

مرحوم آقای نجفی می نویسد :
شبی با کمال پریشانی احوال،ما بین مسجد سهله و کوفه مشغول توجه و تضرع بودم و پریشان احوال، متذکر آیات عذاب بودم. 
از آن سمت راه را گم کردم و در زمین پس و بلندی می افتادم. ناگاه باران شدیدی گرفت که مشرف به هلاکت شدم و از حیات خود مأیوس شدم. باد شدیدی هم می آمد که گاهی می افتادم. شخصی از بزرگان دین را دیدم. 
دست مرا گرفت و به نزدیک مسجد صعصعه رسانید و در آن جا به قدر یک ساعت نصایح بالغه فرمود... مجلملاً چون خواست غایب شود، ظرفی به من داد که در آن شربتی مثل پالوده بود. 
چون آشامیدم، دانستم آن چه را که دانستم. دیگر آن شخص را ندیدم تا در سفر مشهد مقدس در شب اربعین در توضیف خانه او را دیدم و آنچه باید بفرماید شنیدم و به درگاه الهی شاکر شدم.



توسل به حضرت مهدی علیه السلام و رفع عذاب قبر

در شب نیمه شعبان در بیابان تخت فولاد اصفهان، کنار بعضی از قبور در سجده مشغول ذکر یونسیه بودم. یک نفر عشار در روز قبل مدفون نموده بودند. 
رایحه کریه استشمام نمودم و آتشی که مایل به سیاهی بود، سه مرتبه از آن قبر ظاهر شد. فقیر از شدت وحشت مدهوش افتادم، تقریبا تا یک ساعت متلفت نبودم. 
بعد از آن مشغول به نافله شب شدم و بعد از نافله در سجده در محل دیگر مشغول ادعیه مأثوره بود. در سمت دیگر از دو قبر چنان آتشی ظاهر شد و ... استغاثه از قبر شنیدم که متوسل به حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه شدم. سپس دیدم نوری ظاهر شد هنگامی که از سمت آن دو قبر عبور نمودم، دیگر اثری از آن عذاب نیافتم.
 



برکات مرقد امام حسین علیه السلام

مرحوم آقانجفی اصفهانی از مرقد مطهر ابی عبدالله علیه السلام فایده های بسیاری برده و از فیوضات پر شماری بهره مند شده است. 
از جمله آنها انکه شبی از شبهای جمعه، به حرم مشرف شده و تا سحر مشغول استغاثه به درگاه حضرت امام حسین علیه السلام و امام عصر علیه السلام می شود. 
هنگام سحر پس از آنکه نماز شب را به جای می آورد، مدت زمان زیادی به سجده می رود تا اینکه صدایی می شوند که می گوید: ای بنده خدا بلند شو حاجتت بر آورده شد. 
هنگامی که سر بر می دارد، مردی را می بیند که به او مقداری تربیت شریف و دانه ای سیب مرحمت می کند.
آقانجفی هنگامی بازگشت از مشاهد مشرفه، در یکی از منازل بین راه مبتلا به وبای شدیدی می شود، به گونه ای که به حالت احتضار می افتد و در حالتی قرار می گیرد که عالم برزخ و حالات آن را می بیند و یقین به مرگ می کند.
در این هنگام دوست او مقداری از آن تربت به خورد ایشان می دهد که بلافاصله زنده می شود، آن سیب به گونه ای بوده دائماً بوی مشک می داده و آقانجفی از حقیقت آن کسی را آگاه نمی کرد تا آنکه روزی یکی از نزدیکان، از حقیقت سیب سئوال می پرسد و ایشان نیز به ناچار حقیقت امر را برای او بازگو می کند و پس از این واقعه آن سیب ناپدید می شود. 
خود ایشان احتمال می دهد که ناپدید شدن آن، به علت آشکار کردن سر آن نزد دیگران بوده است.


نمونه دستخط و مهر مرحوم آقا نجفی 

کتمان سّر

مرحوم آقانجفی غالباً در نجف اشرف به نماز جماعت مرحوم حاج ملا علی بن میرزا خلیل تهرانی شرکت می کرد. 
ایشان علت ارادت خود را این گونه بیان میکنند: 
زمانی مرحوم حاج ملا علی، دعایی سودمند برای شفای زخمها و ناراحتیهای پوستی به ایشان می دهند و آقانجفی بارها آن را تجربه می کنند، و با تعجب می بینند که بلافاصله اثر کرده و زخم خوب می شود. تا آن که بعضی از رفقای خود را از این امر آگاه می کند.
 پس از افشای این مطلب احساس می کند که تمام آن دعا از ذهنش پاک شده و آن را کاملاً فراموش کرده است. ناچار دوباره به خدمت ملاعلی رسیده و از او درخواست تعلیم دوباره دعا را میکند؛ اما برخلاف انتظار، مرحوم ملاعلی منکر همه چیز شده و می گوید من چیزی نمی دانم و اصلاً چنین چیزی به تو یاد نداده ام! و احتمالاً این برخورد مرحوم ملاعلی به سبب تنبیه بوده که چرا دست به افشای سرزده است.
 



در محضر عصمت کبرای حق علیها السلام

مرحوم شیخ محمد تقی اصفهانی این واقعه را این گونه شرح می دهد:
در شب نهم محرم الحرام سنه 1282 در کربلای معلی مشرف بودم. نصف شب بعد از تهجد، چند دقیقه به خواب رفته، حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را در خواب دیدم که آن حضرت و جمع کثیری از شیعیان ایستاده بودند و آن مظلومه، مصایبی را که بر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام از سقیفه وارد شده بود بیان می فرمود و مردم گریه میکردند. چون ذکر مصیبت تمام شد، مردم متفرق شدند.
پس نظر به اینکه من به واسطه نسبت و سبب محرمیت داشتم، نقاب از روی خود برداشته و فرمودند: این اول مصیبتی است که بر ما اهل بیت علیم السلام وارد شده است، شاد مباد چشمی که این مصیبت را بشنود و قلب او محزون و چشم او گریان نشود و آنچه ظلم بر اهل بیت وارد شد، نتیجه ظلمی بود که به واسطه سقیفه وارد شد و بعد فرمودند: در شادی ما و در حزن ما اندوهناک باشید.
عرض کردم: چه ثواب است برای کسی که در مصیبت شما گریه کند؟
فرمودند: گناهان او آمرزیده می شود و من در روز قیامت او را شفاعت خواهم نمود. به درستی که هرگاه اهل مشرق و مغرب عالم بر محبت اهل بیت علیهم السلام اتفاق می کردند و در مصیبت ایشان محزون بودند، هر آینه خداوند جهنم را خلق نمی فرمود. به درستی که آتش جهنم بر دوستان اهل بیت علیهم السلام حرام است.
 


مرحوم آقا نجفی 

سلوک صراط شریعت

آنچه که مسلم و محرز است، شیوه ایشان و استادانشان با راه و روش بسیاری از نحله ها و دسته هایی که ادعای عرفان دارند تفاوت بسیار دارد. 
روش ایشان کاملاً در چارچوب شریعت و مطابق با آن و تمام اعمال و رفتار و ریاضت هایشان ریشه در شریعت دارد و در همه احوال در تلاش بودند تا کوچکترین تخطی از شریعت و موازین آن نداشته باشند. 
مقام ایشان، نتیجه عمل به شرع و التزام به دستورات شرعی بوده است و نقطه افتراق سیر و سلوک عرفانی ایشان با دیگر مدعیان عرفان، در همین تعبد به شرع و تسلیم در مقابل دستورات آن است.

از دیدگاه عرفانی و سیر و سلوک ربانی مرحوم محمدتقی اصفهانی و استادانشان، «طریقت» عین «شریعت» و «شریعت» عین «طریقت» است و بدون التزام به « ظاهر شریعت» نمی توان به «باطن شریعت»دست یافت.



خضوع و خشوع حیوانات به درگاه حضرت امیر علیه السلام

در حالات آن مرحوم بسیار دیده می شد که وی برای انجام اعمال عبادی به مکانهای دور از شهر و آبادی می رفت و یا برای رفتن به برخی اماکن متبرکه مانند مسجد سهله و غیره با پای پیاده مسافتهای زیادی را در بیابانها به تنهایی می پیموده است. 
در یکی از شبها در مکان دور از آبادی در دل شب، تک و تنها با یک شیر درنده مواجه می شود، در حالی که توانایی بر فرار هم نداشته است. 
در این هنگام به سجده می افتد و متوسل به اهل بیت علیهم السلام می شود. ناگهان صدای مردی به گوشش می رسد که در حال صحبت با شیر درنده است. تا آقانجفی سر خود را بلند می کند آن شخص ناپدید می شود و می بیند که آن شیر در حالی که صورت به زمین نهاده و با خضوع و خشوع به سمت نجف ایستاده، به زبان خود به درگاه امیر مؤمنان علیه السلام انابه و استغاثه می کند.

 



غروب غم انگیز

مرحوم نجفی در اواخر سال 1330 هـ.ق. به بیماری استسقاء مبتلا می شود و دو سال به بستر ناتوانی می افتد ولی در همه این مدت هیچ گونه ناله و شکایتی نمی کند و در عین حال، با ستمگران نیز در مجادله بود. 
چند ساعت پیش از وفاتش به تنظیم وصیتنامه و وقفنامه و انفاق به فقرا و شفاعت نزد حاکم بختیار اشتغال داشت. در واپسین لحظات عمر، مکتوب نهایی شفاعت را برای رفع ظلم و اصلاح کار یک شخص بیچاره به حکمران وقت، صمصام السلطنه بختیاری نوشته بود. 
آن مکتوب وقتی به دست حاکم رسید که صدای شیون از خانه و محله آقانجفی بلند بود. حکمران با تحیر گفت: اگر اوست که مرده، پس کیست که این کاغذ را می نویسد؟!
در سوگش مردم ولایت اصفهان تا چهل روز بسیار سوگواری کردند و از مذاهب گوناگون در سوگ وی شرکت جستند.

در یکی از روزنامه های آن زمان آمده است : 
از روز وفات تا کنون که هفتمین روز رحلت مرحوم آیت الله بود، همه روزه از صبح تا شام هنگامه غریبی بر پا بود.
می توان به طور اطمینان مدعی شد که از صدر اسلام تا کنون برای هیچ رییس مذهبی مثل این چند روز عزاداری نشده. می توان گفت که در تمام سیصد هزار جمعیت اصفهان و توابع در این چند روز یک حالت جنونی مشاهده می شود.

زندگینامه آیت الله کنی

حضرت آیت الله کنی

ولادت
 

یکی از روزهای سال 1220 هجری قمری سپری می شد؛ د رخانه میرزا قربانعلی آملی بزمی دیگر وجود داشت. 
صدای گریه نوزادی فضای خانه را پر کرد و از فرط خوشحالی ، اشک شوق بر دیدگان اهل خانه جاری شد و به انتظار چندین ماهه پایان داد.
میرزا قربانعلی که به حسب عشق و ارادت به مولای متقیان امیرمؤمنان علیه السلام ، اسم کودک خود را «علی» نهاد.


کودکی و تحصیل 

در همان دوران کودکی، شوق فراوان به یادگیری خواندن و نوشتن در علی ایجاد شد و او پدر را از علاقه خود آگاه ساخت تا شاید او را راهی مکتب کند؛ لیکن میرزا قربانعلی و خانواده او که جملگی از باغداران کن و مردمانی پاک سرشت، اما درس فرانگرفته، بودند، از قبول درخواست فرزند خردسال خویش سر باززده، با آن مخالفت کردند و او را به کمک در کار باغداری و کشاورزی ترغیب ساختند.

آن کودک از تصمیم خود منصرف نشد و درخواست خود را با پافشاری ادامه داد، تا آنکه والدین خویش را به آموختن دانش راضی کرد و با خوشحالی و علاقه ، راهی مکتب شد.




فراگیری معارف 

سعی و اهتمام او در درس باعث گردید که بسرعت ازمیان همسالان خود در مکتب پیشی گیرد. 
استعدادهای خدادادی، پیشتکار و جدیت در تحصیل از عوامل مهم پیشرفت علی بود، بدان حد که پس از گذشت مدتی کوتاه، از معلم بی نیاز گردید.

او که دوره نوجوانی را سپری می کرد، فراگیری علوم دینی یگانه آرزویش گردید و در این اندیشه بود که چگونه والدین خود را از این تصمیم مهم آگاه ساخته، آنان را راضی گرداند.
خاندان علی، پس از اطلاع از تصمیم فرزند خویش، بشدت با آن مخالفت کردند و او را به کار در باغ و مزرعه وادار ساختند؛ اما آن تشنه دریای علوم وم معارف آل محمد صل الله علیه و آله کسی نبود به این سادگی دست بردارد .از این رو، به طور مخفی مقدمات علوم عربی را فرا گرفت.

سرانجام پس از گذشت بیست سال از سن علی – که با پایداری زیاد و وساطتت افراد مختلف هراه بود – توانست رضایت والدین خود را کسب کند، او بی درنگ به منظور ورود به حوزه علمیه تهران بار سفر بر بست و از خاندان و روستای کن خداحافظی کرد.


طلبه جوان، پس از ورود به تهران، در مدرسه مروی که از بهترین مدارس علوم دینی بود مستقر گردید و با پیگیری تمام، دروس مقدماتی خویش را تکمیل و فقه و اصول را که از درسهای سطوح عالی به شمار می آیند – نزد اساتید آن حوزه شروع کرد و پس از مدتی درس و بحث، محفل علمی دیگری را که از حوزه علمیه تهران جامع تر و از نظر استاد غنی تر بود، انتخاب و این شهر را ترک کرد.


مقصد او پس از ترک تهران، اصفهان بود. 
این شهر در نیمه اول قرن سیزدهم هجری یکی از مراکز علمی مهم شیعه و مجمع دانشمندان، مجتهدان و طلاب به شمار می رفت و به «دارالعلم» مشهور بود.
کنی نیز در بدو ورود و با توجه به سطح علمی خویش، استاد مورد نظر خود را انتخاب کرد. و در درس سیداسدالله اصفهانی (1227-1290 هـ. ق) شرکت جست.

با همه بهره ای که «کنی» از این فقیه خدا ترس برای خویش اندوخت، احساس می کرد که عطش علم در او فرو نمی نشیند. لذا آماده سفر به نجف اشرف، آن دریای سرشار علم و معرفت شد.


شیخ علی کنی به مظور زیارت بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام و استفاده از ذخایر گرانسنگ آن حوزه مبارک وارد این شهر شد و خود را برای شرکت در درس اساتید فن آماده ساخت.



اساتید حوزه علمیه نجف
 

برخی از اساتید بنام آن حوزه و معماران علمی و معنوی کنی، عبارت بودند از:
|
1- شیخ محمد حسین نجفی (صاحب جواهر، 1202-1266 هـ. ق): این فقیه صابر و پرکار، سرشناس تر از آن است که قلمی درباره اش چیزی بنگارد. استادی که شاگردی اش برای هر عالم و دانش پژوهی افتخار بوده است.
«جواهرالکلام»، مهمترین اثر تألیفی به یادگار مانده اوست. که در 43 جلد چاپ گردیده و از جمله کتابهای اصلی مورد استفاده در درسهای خارج حوزه های علمیه است.
کنی در محضر درس این استاد فقها و مجتهدان زانو زد و از روش فقهی و اصولی بسیار عمیق و موشکافانه او بهره وافر برد.

2- شیخ حسن کاشف الغطاء (1201-1262 هـ. ق): او فرزند شیخ جعفر کاشف الغطاء و پرورش یافته آن فقیه نامی است.
درس این مدرس زاهد و صالح، بسیار پر بار بود. شیخ علی کنی با حضور در جلسه درس این استاد، از قدرت علمی و تسط و احاطه او به وسائل استفاده کرد. 
تدبیر و سیاست اجتماعی استاد که زبانزد همه بود، چهره زیبای ابعاد سیاسی و اجتماعی دین را برای این شاگرد با استعداد به نمایش گزارد؛ تا او نیز در آینده، در آن عرصه ها گام بگذارد و به وظایف شرعی و دینی خویش عمل کند.

3- شیخ مشکور حولاوی نجفی (1203-1273 هـ. ق): وی پرورش یافته شیخ جعفر کاشف الغطاء است و خود مدتها مسند تدریس و مرجعیت را به عهده داشت.




دربارگاه حسینی

حضور دو استاد برجسته و بنام در کربلا باعث شد که شیخ علی کنی به منظور شرکت در درست آنان در حائر مقدس حسینی (کربلا) اقامت افکند.
 



اساتید حوزه علمیه کربلا

1- شریف العلماء مازندرانی (متوفی 1242 هـ. ق)
2- سید ابراهیم قزوینی (صاحب ضوابط، 1214-1262 هـ. ق)

طاعون مرگبار

در سال 1244 هـ. ق طاعون مرگباری در عراق پدیدار شد و جان هزاران مرد و زن شهر و روستای آن کشور را گرفت. 
بسیاری از مردم برای در امان ماندن از بیماری، خانه و کاشانه خود را ترک کردند و به طور موقت به مکانهای امن روی آوردند. 
علما و طلبه های نجف و کربلا نیز بناچار شهر را ترک کردند و مدتی از درس و تحصیل بازماندند. شیخ علی کنی نیز از آن جمله بود که در طول زمان شیوع این بیماری خارج از حوزه به سر می برد . او با پایان طاعون در سال 1246 به نجف اشرف بازگشت و به تکمیل درسهای خویش پرداخت.

زمانی که او به نجف وارد شد خبر ارتحال استاد فرزانه اش، شریف العلماء مازندرانی – که در اثر ابتلا به طاعون به دیار حق شتافته بود – وی را به غم و سوگ نشاند؛ حادثه ای که حوزه های علمی را تکان داد. 

فقر و قناعت 

دوران تحصیل کنی در نجف و کربلا با فقر و تنگدستی همراه بود و او روزهای سخت و دردآوری را پشت سر نهاد. 
سید زین العابدین طباطبایی حایری از دوران سخت تحصیل شیخ علی کنی چنین می گوید:
«در ایام طلبگی که به نجف اشرف آمده بودم من وآقای شیخ عبدالحسین شیخ العراقین و آخوند ملاعلی کنی در یک حجره از مدارس حوزه علمیه در نهایت فقر و فاقه به سر می بردیم و فقیر تر از همه حاجی کنی بود ...»



غبار روبی حرم حضرت زینت علیه السلام و عنایت حضرت ولی عصر - عج 

حاج شیخ علی کنی که در آن ایام توفیق تشرف مکه مکرمه و مدینه منوره نصیبش شد، در راه بازگشت از زیارت خانه خدا به همراه میرزا محمدحسین شیرازی (میرزای شیرازی بزرگ) به سوی شام آمده، تا بارگاه حضرت زینب (س) را نیز زیارت کنند. 
چنانکه نوشته اند و نقل شده : آن دو وقتی به حرم مطهر وارد شدند از غربت آن مکان بسیار متأثر گردیدند، زیرا گرد و غبار زیادی بر آستان مبارک و اطراف ضریح نشسته بود. 
بسرعت دست به کار شده، به نظافت آنجا اقدام کردند و با گوشه عبای خویش خاک و خاشاک را از حرم و ضریح مطهر زدودند و آنجا را تمییز کردند.
از آنچه بعدها نقل می شود دریافت می شود که این عمل خصوصا خلوص نیت میرزای بزرگ مورد توجه حضرت ولی عصر - عج - قرار گرفته است .


مقام اجتهاد

ملاعلی کنی پس از سالها تلاش و کوشش در راه فراگیری فقه و اصول، که سختیهای بسیاری را نیز برای او به دنبال داشت، سرانجام به مقام اجتهاد و استنباط احکام دینی رسید. 
استادش شیخ محمدحسن صاحب جواهر برفراز منبر درس و در میان صدها شاگرد به اجتهاد او و سه تن از محصلان کوشای دیگر تصریح نمود.


بازگشت به ایران 

ملا علی کنی در سال 1262 هـ. ق عراق را ترک گفت و وارد ایران شد. او پس از انجام زیارت مشهد، راهی تهران شد.

مرجعیت

هر روز که از حضور حاجی کنی در شهر تهران می گذشت، شناخت مردم از او بیشتر می شد و از آنکه مجتهد جامع الشرایطی – که مدتها در عتبات مقدس و نزد استوانه ای علمی چون صاحب جواهر تحصیل کرده بود – در میانشان است، مباهات کرده، حضور او را نعمتی الهی می دانستند.

به دلیل افزایش مراجعات و وسعت و فزونی مقلدان و بنا به درخواست آنان، سرانجام در سال 1271 ق رساله علمیه آن فقیه پارسا به چاپ رسید.


تولیت مدرسه مروی

در سال 1282 ق ملاعلی کنی تولیت مدرسه مروی را عهده دار شد. – چرا که بر اساس وقفنامه، لازم بود مجتهد جامع الشرایطی متولی آن باشد – با نظارت و حسن تدبیر او نظم شایان تحسینی بر برنامه های آن محیط معنوی و روحانی حکمفرما گشت.

حاجی کنی موقعیت علمی و جایگاه معنوی دانشمندان دینی را بسیار محترم می شمرد و به هر وسیله ای در صدد دعوت از آنان، به منظور تدریس در مدرسه مروی بود.

نمونه ذیل جلوه ای از دقت و عنایت ملاعلی کنی در شناسایی افراد با صلاحیت و استفاده بهینه از تواناییهای نهفته آنان می باشد:
آیه الله سید عبدالکریم لاهیجی (متوفی 1323 هـ. ق) مدتی در درس آیه الله کنی شرکت کرد. حاجی چون به مراتب فضل و دانش او آگاهی یافت، بی درنگ او را بر بالای مجلس نشاند و سپس تدریس در مدرسه مروی را به او سپرد و پس از آن او را داماد خویش گرداند.

آیت الله ملا علی کنی - ره 


اقتدار و نفوذ کلام حاجی

آیه الله کنی در دوره خویش در قلب همه جای گرفته بود . مردم با چشم خود ساده زیستی و دوری از تجمل دنیا را در محیط زندگی او – با وجود بهره مندی از امکانات مادی – مشاهده می کردند .
 

اولین سفیر آمریکا در ایران، در خاطرات خود چنین می نویسد:
«... حکام شرع ملا یا مجتهد نامیده می شوند که بزرگترین مجتهدهای حالیه که به منزله رییس عدالتخانه حالیه ممالک فرنگ است، حاجی ملا علی کنی است ... حاجی ملا علی شخص مسنی است و ظاهرا مایل به تجمل نیست بلکه میل به سادگی زیاد دارد، اگر چه املاک او زیاد است، مع هذا نمیخواهد جلال و ظاهر سازی به خرج دهد. 
وقتی در کوچه ای راه می رود بر قاطر سفیدی سوار می شود و فقط یک نفر نوکر دارد، اما جمعیت از هر طرف کوچه به جلوی او ازدحام می کنند مثل اینکه وجودی ملکوتی است، اگر یک کلمه بگوید می تواند اعلی حضرت شاه را از سلطنت خلع کند.
وقتی به نزد اعلی حضرت شاه می آید پادشاه به جهت احترام او قیام تمام به عمل می آورد.
سربازهایی که در سفارت ممالک متحده آمریکا قراول می کشیدند به من گفتند که اگر چه ما برای حفظ وجود شما اینجا فرستاده شده ایم، اما اگر حاجی ملاعلی امر کند همه شما را می کشیم!»

خدمات و برکات حاجی 

حاجی چون پدر دلسوز، بسیاری از یتیمان درمانده و بی سرپناه را تحت تکفل قرار داده، برای گذران زندگی آنان، مقرری مناسبی در نظر گرفته بود، تا فقدان پدر، قامت بلایده آنان را در مقابل فشار ها و سختیهای روزگار خم نسازد.
همچنین ساخت آب انبار و کاروانسرا به منظور رفاه و آسایش قافله ها مثل کاروانسرایی در خاتون آباد نیز از خدمات عمومی و عام المنفعه حاجی بود.
ملاعلی کنی برای حل مشکل درمان بیمارانی که بنیه مالی ضعیفی داشتند، مکانهایی را برای پرداخت پول داروها در نظر گرفته بود تا آنان با دریافت مبلغ آن، به درمان خود اقدام کنند و با بهبود کامل از بیماری رهایی یابند.
 



اعتبار اسناد

مهر حاجی سند اعتبار اسناد بود. معامله کنندگان برای معتبر ساختن کاغذ و سند معامله خویش به در خانه ملاعلی کنی رفته، سند خود را با مهر مبارکش اعتبار می بخشیدند.
آیه الله نجفی مرعشی (ره) می گوید:
«در باب املاک و در باب خرید و فروش و اجاره، اگر صاحبان این کاغذها می خواستند کاغذشان معتبر شود در همه دوائر به مهر حاجی می رساندند. خطا از مهر این مرد دیده نشده؛ با این که به منزله محاضر این دوره (دفاتر رسمی اسناد) بود، تمام کاغذها را از تهران، اطراف تهران، بلکه از خراسان، شیراز و اصفهان برای محکمی و اعتبار مهر حاجی، می فرستادند.»



آیت الله ملا علی کنی - ره 


حق دارد آن طور زندگی کند !

اگر چه ملاعلی کنی پس از رهایی از فقر، زندگی با عظمت و شکوهمندی را دارا شد، اما ثروت و مال زندگی خود را جز در خدمت اعتلای مذهب و کمک به مستمندان و محرومان صرف نکرد.
نوشته اند :
زمانی فرزند ناصرالدین شاه قاجار، در سفری به عتبات عالیات، در نجف اشرف اقامت کرد. او به منظور دیدار و زیارت شیخ مرتضی انصاری به منزل ایشان رفت. 
آثار زهد و ورع از در و دیوار و اثاث ناچیز خانه شیخ هویدا بود؛ سفره حصیری (خوص) به دیوار آویزان بود و یک چراغ پیه سوز سفالی در کنار منقل گلی، اتاق را روشن کرده بود و کمی سرگین به جای ذغال در منقل مشتعل بود. 
اینها اثاث خانه آن مجتهد و مرجع بزرگوار و استاد یگانه حوزه علمیه نجف اشرف به شمار می رفت.

شاهزاده چون وضع اتاق را برانداز کرد بسیار متعجب گردید و سپس لب به سخن گشود و گفت: اگر ملا و مجتهد این است، پس حاجی ملاعلی کنی چه می گوید؟!
سخن او هنوز تمام نشده بود که چهره شیخ انصاری دگرگون شد.  
از جا برخاست و فرمود: چه گفتی! این کلام کفر آمیز چه بود که به زبان راندی؟! 
خود را جهنمی ساختی، برخیز و از نزد من دورشو، حتی به قدر یک نفس کشیدن هم در اینجا تأمل نکن، زیرا می ترسم عقوبت تو مرا هم بگیرد!
شاهزاده از شیوه و سخن خود بسیار متأثر شد و به گریه افتاد. پس از آن رو به شیخ کرد و گفت: آقا ... توبه کردم، نفهمیدم، مرا عفو کنید، دیگر از این غلطها نمی کنم!

شیخ چون او را پشیمان یافت، فرمود :
عالی جناب! حاجی کنی حق دارد آن طور زندگی کند، زیرا در مقابل پدر تو باید به همان قسم زندگی کرد. ولی من در میان طلاب هستم، باید حالم و امور زندگی ام مانند همین طلبه ها باشد.


زهد مرتضی

ملاعلی کنی هر چند مرجع تقلید بسیاری از مردم ایران بخصوص اهالی تهران بود، لیکن از مطرح شدن خود در مقابل مرجعیت شیخ مرتضی انصاری خودداری می کرد و در جواب اعتراض کنندگانی که می گفتند چرا گوشه نشینی کرده، از تصدی مرجعیت عموم شیعیان خودداری می کنید، می فرمود:
«زهد مرتضی بود که علی را خانه نشین کرد.»
منظور حاجی از بیان جمله فوق آن بود که زهد شیخ انصاری آنقدر زیاد است که من در مقابل او مطرح نیستم.


خدمتی مقبول آستان حضرت ولی عصر - عج 
 

مرحوم شریف رازی مؤلف کتاب گنجینه دانشمندان می نویسد: 
زمانی یک مسافر تهرانی که از مکه بازمی گشت، وارد نجف اشرف شد و به خدمت میرزای شیرازی رسید و به ایشان عرض کرد:
به مکه مشرف بودم، پول و توشه راه خود را گم (یا تمام) کردم. در مسجد الحرام به خداوند تبارک و تعالی پناه آوردم و حضرت ولی عصر (عج) را واسطه نمودم تا خرجی و پولی برایم فراهم شود و در مکه معطل نمانم. 
روزها این کار را با التماس فراوان ادامه می دادم... تا آنکه یک روز هنگامی که پرده خانه خدا را گرفته، تضرع می کردم، دستی برشانه ام خودر! برگشتم و شخص محترم و باوقاری را دیدم. او به من گفت: چه حاجتی داری؟
نیاز خویش را بازگو کردم، او چند لیره به من داد و فرمود:
با این وجه خود را به نجف اشرف برسان و در آنجا خدمت میرزا محمدحسن شیرازی برو و بگو «سیدمهدی» گفت با این نشانی که به همراه حاجی ملاعلی کنی در بازگشت از مکه به شام، زیارت حضرت زینت (س) رفتید و حرم را گرد و غبار گرفته دیده، مشغول نظافت شدید و با گوشه عبای خود، خاک و خاشاک را بیرون بردید؛ بیست اشرفی به تو بدهد.
میرزای شیرازی تا این سخن را شنید، بسیار متغیر شد و بسرعت برخاست و بیست اشرفی به آن مسافر داد.
آن شخص با خوشحالی تمام و پس از زیارت عتبات مقدسه به تهران مراجعت کرد و خدمت آیه الله کنی رسید و ماجرای خود را به طور مبسوط به ایشان گفت.
حاجی کنی پس از شنیدن ماجرا فرمود:
آیا حواله ای آن آقا به من نداد؟
گفت: خیر
ملاعلی بسیار گریست و سپس فرمود:
میرزا در نظافت حرم حضرت زینت (س) بسیار کوشش می کرد و این تلاش، توجه امام زمان (عج) را به خود جلب ساخته است.
 




بیم شاه

بسیاری از مورخان تاریخ معاصر ایران بر این نکته اشاره دارند که ناصرالدین شاه از عظمت و نفوذ حاجی فوق العاده بیم و ملاحظه داشت.
میرزا محمدمهدی لکهنوی می نویسد:
«اینک حکم محکم ایشان مشابه ندارد. از سلطان و شاهزادگان و امرا کسی را جرأت آن نیست که بی اذن ایشان اقدام بر تکلم نماید و یا بی مشورت ایشان اجرای مطلبی نماید... امرای عصر حتی ناصرالدین شاه قاجار از وی خائف می بودند و شاه مذکور مکرر به خانه اش به جهت ملاقات می آمد.»

برگشتن بهتر است

نوشته اند : 
روزی ناصرالدین شاه به منظور شکار، به همراه اطرافیان خویش از دروازه شهر خارج شد. هنوز مسافتی را طی نکرده بود که از دور نگاهی به پایتخت کرد و در فکر فرو رفت. پس از آن بی درنگ از شکار منصرف شد و به تهران بازگشت. یکی از درباریان سبب انصراف شاه را از شکار جویا شد، شاه پاسخ گفت:
چون از دروازه بیرون رفتم، نگاهم به شهر و دروازه افتاد. این فکر در نظرم آمد که اگر حاجی ملاعلی کنی امر نماید در دروازه را بر روی من ببندند و باز نکنند، من چه خواهم کرد؟ از این رو ترس و وحشت مرا فرا گرفت و گفتم بر گشتن بهتر است.




علمای امت

روزی شاه از ملا علی می پرسد که بر اساس حدیث شریف «علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل»، (یعنی علمای امت من از پیامبران قوم بنی اسرائیل برترند)، شما باید لااقل همان کارهایی را بکنید که آن پیامبران می کردند، مثلا آیا شما می توانید مانند حضرت موسی عصایی را اژدها کنید؟!

حاجی بدون تأمل و درنگ در پاسخ می گوید:
آری، اگر شما ادعای خدایی کنید، ما هم عصا را اژدها خواهیم کرد ! .

 پیشگیری ازتخریب مسجد

زمانی به دستور شاه، خیابانی در حال احداث بود و تخریب مسجد کوچکی نیز که در مسیر این طرح قرار داشت در برنامه او بود. 
علما و مجتهدان تهران چون مخالفت خویش را بی نتیجه می دیدند، تصمیم گرفتند مسجد بزرگی جای آن مسجد در مکانی دیگر بسازند. حاجی ملاعلی کنی چون از واقعه آگاه شد، نامه ای برای شاه فرستاد و در آغاز نامه این آیه را نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحیک الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل»
ناصرالدین شاه پس از دیدن نامه، از خراب کردن مسجد صرفنظر کرد و مسیر خیابان را تغییر داد.



وحدت در برخورد با ظلم

ناصرالدین شاه در پی سخن چینی درباریان و آشفته شدن ذهنش نسبت به علما، آیه الله حاج میرزا محمود طباطبایی را از بروجرد – به تهران احضار کرد تا از ایشان بازجویی به عمل آورد.
آیه الله کنی به محض اطلاع از ماجرا، بی درنگ دست به کار شد. 
حاجی هر چند که در برخی از مسائل با آیة الله سیدمحمد سنگلجی طباطبائی (مجتهد معروف تهران) اختلاف نظر داشت، لیکن برای خنثی ساختن فعالیت شاه، صبحگاهان، پس از اداء نماز بتنهایی به منزل سید رفت و به ایشان چنین فرمود:
شاه، میرزا محمود بروجردی را به مرکز طلبیده، ایشان را نیز تا کهریزک آورده است، اکنون من برای استقبال و دیدار او به حضرت عبدالعظیم می روم، شما خود دانید.

آیه الله سنگلجی طباطبایی هم بی درنگ به سوی ری حرکت کرد. خبر حرکت دو مجتهد بنام و با نفوذ پایتخت، در تهران شایع شد و مردم به سوی شهر ری به راه افتادند. 
سیل عظیم جمعیت و خروش آنان، کاخ گلستان – محل استقرار ناصرالدین شاه – را پر کرد . 
شاه با تعجب آمیخته با ترس، انگیزه سر و صدای مردم را از صدر اعظم جویا شد و او نیز احضار میرزا محمود بروجردی و رفتن آیة الله کنی و آیة الله سنگلجی برای استقبال از او را یادآور شد.

ناصرالدین شاه پس از شنیدن این خبر، بسیار مضطرب شد و به صدراعظم گفت: به اتفاق همه وزرا به حضرت عبدالعظیم علیه السلام رفته، سلام مرا به میرزا محمود بروجردی برسان و خواسته های ایشان را گوش ده و در انجام آن نهایت کوشش و سعی را بنما و سپس ایشان را با احترام به بروجرد بازگردان.



مبارزه با امتیاز رویتر

در هیجدهم جمادی الثانی 1289 (25 ژوئیه 1872) قراردادی در تهران میان ناصرالدین شاه قاجار و نماینده رویتر به امضا رسید که در صورت اجرا، تسلط کامل اقتصادی و سیاسی انگلستان بر سرتاسر ایران برقرار می شد.

بارون رویتر برای انعقاد قرار داد بسیاری از سران را تطمیع نموده بود .
اعتمادالسطنه درباره توزیع پولها و رشوه ها می گوید:
«مبلغ پنجاه هزار لیره به صدراعظم (میرزا حسین خان مشیرالدوله) و در همین حدودها به ملکم خان ناظم الدوله، بیست هزار لیره به حاج محسن خان معین الملک، بیست هزار لیره به منیرالدوله، مبلغی به اقبال الملک و دیگران رسید و خلاصه کلام اینکه برای اخذ این امتیاز، بارون رویتر قریب دویست هزار لیره به رجال ایرانی رشوه داد.»

مدت قرارداد هفتاد سال (!) و متن آن شامل 24 ماده بود.
لرد کرزن، امتیاز رویتر را چنین توصیف می کند:
«کاملترین و غیر عادی ترین تسلیم تمام منابع صنعتی یک دولت به دست خارجی که شاید بتوان در خواب دید و در تاریخ کمتر نظیری دارد...»
تی یر، سیاستمدار فرانسوی می نویسد:
«برای شاه، جز هوا، چیزی باقی نگذاشته اند.!»

موضعگیری ملاعلی کنی

حاجی کنی معتقد بود که اجرای امتیاز موجب می شود اروپاییان به ایران سرایز شوند و با هجوم فرنگیان در بلاد ایران، تمامیت دینی کشور به مخاطر افتد.
نامه اعتراض آمیز و کوبنده حاجی به شاه، سند آگاهی آن مرجع شیعه و قدرت تشخیص مسائل پیچیده سیاسی را – که از مشخصه های مرجیعت شیعه در طول تاریخ اسلام بوده است – بر همگان روشن می سازد :
« کمپانی معاصر ما با تصرف آن همه اراضی متعلقه به راه آهن استحقاق انتفاع جمیع معادن و رودخانه ها و ارضی، - با حق به کار واداشتن جمیع کارکنان از رعایا- چگونه ایران را نبرد و چرا نبرد؟ 

خوب پس از آنکه رعایا به رضا یا به حکم، کارکنان ایشان شدند و از دادن منال دیوانی معاف ماندند، آیا به خزائه عامره از کجا و کدام مالیات و کدام نسق از زراعات چیزی بیاید؟ 
یا این طورها در عهدنامه نیست و یا هست و نخواهد و باید به مآل کار بر نخورده اید.
اگر خدای نخواسته، کار ما لازم افتد دفع طغیان و تعدی همجوار با اقتداری را از سرحدات خود نماییم؛ اولاً با کدام مال که عرض شد، کذلک و با کدام رجال، حکم جنگ به کدام فوجی داده شود که مواجب و جیره چندچند ساله ایشان نرسیده و هر چند فوجی که هستند دربستند و اگر مأیوس شده در خیال اجتماع و بلوا برآمده باشیم، کدام عالم محترم مسموع الکلام مانده با هجوم عموم فرهنگیان در بلاد ایران از راه آهن، کدام عالمی در ایران خواهد ماند... »

نفوذ کلام و اقتدار مردمی حاج ملاعلی کنی، خیزش و حرکت مردم پایتخت را به دنبال داشت.
لغو امتیاز و برکناری محمدحسین خان سپهسالار (مهره اصلی امضای این قرارداد) از صدراعظمی، دو خواسته ای بود که علما و مردم بر آن اصرار داشتند؛ بدان حد که پس از بازگشت ناصرالدین شاه از سفر اروپا و به محض پیاده شدن از کشتی و ورود به بندر انزلی، استقبال کنندگان درباری، بیداری و خیزش مردم به رهبری روحانیون را گزارش داده، به او فهماندند که اگر صدراعظم همراه شما وارد تهران شود، شورش عظیمی در پایتخت برپا خواهد شد. 
به این سبب شاه در مرحله نخست سپهسالار را از مقام صدراعظمی عزل کرد و حکومت گیلان را به او سپرد و به وی سفارش کرد که «با علما به شکلی محترمانه برخورد نماید»، آنگاه خود هم رهسپار تهران گردید و بی درنگ به ملاقات ملاعلی کنی رفت، تا شاید نارضایتی علما را کاهش دهد.
در نهایت شاه، به رغم میل باطنی مجبور به «لغو امتیاز رویتر» شد.

 

مرقد مطهر حاج ملا علی کنی - شهر ری - حرم حضرت عبدالعظیم - مسجد عتیق 
زیر پای زائرین امامزاده حمزه - ع 


پرواز تا بردوست

بامداد روز پنجشنبه 27 محرم 1306 هـ. ق ، حاجی، آن مرجع وارسته، صبحگاهان به دیدار باقی شتافته و دنیای فانی را وداع گفت.

مردم قدرشناس تهران ، از غم رحلت مرجع و عالم خویش، جامه سیاه بر تن کرده، با تعطیل مغازه ها و کار خویش، به ناله و سوگواری پرداختند.
پس از سه روز عزادری، در روز یکشنبه، اول صفر 1306 هـ. ق، مراسم تشییع پیکر مطهر حاجی با حضور یکپارچه و بی سابقه مردم برگزار شد و تشییع کنندگان تهرانی تابوت پر نور او را تا حرم حضرت عبدالعظیم (س) – واقع در شهر ری – بر دوش گذاشته، با نوحه خوانی و سینه زنی ارادت خویش را به پاسداران حریم اسلام و مکتب شیعه اثنی عشری نشان دادند.

شیخ آقا بزرگ تهرانی – که در آن روزها در تهران سکونت داشت – مراسم تشییع جنازه آیه الله العظمی کنی را اینچنین توصیف می کند:
«... ایران در مرگش یکپارچه به ناله درامد و مردم درغم از دست دادن او در شیون و فریاد شدند. ازدحام جمعیت در تشییع جنازه اش به حدی بود که چشم روزگار مانند آن را ندیده بود. بازارها و مغازه ها تعطیل شد و پیکر پاکش بر روی دوش مردم و همراه با اشک و آه و حسرت، به مسافت یک فرسنگ، از تهران به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی تشییع شد...»

اعتماد السطنه از شاهدان آن دوره می نویسد:
«... چهار روز دکاکین (مغازه ها) را بسته بودند. مثل ایام عاشورا دسته و سینه زن در کوچه ها می گردیدند. ختم را هم در مسجد مروی گذاشته بودند. حقیقت، تا به حال برای احدی این طور عزاداری نکرده بودند...»
سرانجام پیکر ملاعلی کنی، پس از وداع حماسه آفرین مردم و ارادتمندان، در مسجد عتیق بین الحرمین و در جوار حضرت عبدالعظیم حسنی (س) به خاک سپرده شد.



توسلات

در این قسمت داستان توسل و استغاثه دوستداران امام زمان(عج)، نقل شده است.

  
  1. توسل و قضا و قدر الهی 

جناب آقا میرزا عبدالرزاق حائری می نویسد: 
« همسر مرحومه ام، از ماه مبارک رمضان سال 1362 قمری، در همدان مریض شد و مرض او منجر به امراض دیگر گردید.
برای معالجه به تمامی اطباء و دکترهای درجه یک ایرانی و خارجی و متخصصین مراجعه کردیم و از داروهای مختلف که معمولاً با قیمتهای گزاف تهیه می شد، استفاده نمودیم.
در مدت مرض و معالجه با آن داروها که تقریباً هفت ماه طول کشید، معمولاً معالجه با دعاهای مجرب و ختومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسین علیه السلام و حتی به تربت قبر مطهر که از طریق مخصوصی به دست آمده بود، نیز همراه بود. 
از جمله آنها که مخصوصاً با حال تضرع و توجه و گریه انجام می شد، توسل به حضرت ولی عصر روحی فداه بود. به ایشان عریضه ای نوشتم و دو رکعت نماز خوانده و زیارت "سلام الله الکامل التام ..." ( این استغاثه در مفاتیح الجنان بطور کامل ذکر شده است. ) را در روز جمعه انجام دادم، اما با همه این احوال، مرض و درد آن مرحومه شب و روز شدیدتر می شد به طوری که در اواخر از شدت درد، در سختی زیاد و فریادزدن بود و هر غذایی حتی نصف استکان آب جوجه را استفراغ می کرد و دیگر راضی به مرگ خود شده بود و مکرر التماس می کرد، شکم مرا پاره کنید من که هر ساعت با این درد جان می دهم.

 بالاخره یا خوب می شوم با می میرم و لااقل از درد آسوده می شوم؛ چون شکم، ورم فوق العاده ای داشت و حتی بستگان و دوستان هم به آنچه خودش می گفت راضی شده بودند. حال من هم طوری بود که آنها رقت می کردند. 
بالاخره کار به جایی رسید که از حضرت حجت ارواحنا فداه گله مند شدم و حتی به خاطر توسل یکی از دوستان در همان ایام به آن حضرت و اثر دیدن فوری او، از ایشان قهر کردم و گله ام این بود که یا حجت الله اگر مرض حتمی و شفایش امکان پذیر نیست، یک طوری به من بفهمانید. شما به این روسیاه اعتنای سگ هم نمی فرمایید، والا مطلب را می فهماندید. 

در شدت مرض و درد، شب چهارشنبه یازدهم ربیع الثانی، مریض از دنیا رفت.
من در آن وقت نتوانستم کنار او باشم؛ ولی بعضی از زنهای مورد اعتماد گفتند: 
خودش در حالی که قبلاً زبان او از تکلم بسته شده بود، زبان باز کرد و شهادتین گفت و عرضه داشت: 
ای کننده در خیبر، به فریادم برس و جان را تسلیم کرد.

 من حتی از کثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم. بالاخره اینها گذشت. روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدی (مسجد محله حاجی) که نماز می خوانم، سید بزرگواری از شاگردان و مخصوصین خودم، به نام آقا میرعظیم، در مجلس گفتند: دیشب، شب پنج شنبه دوازدهم ربیع الثانی، حضرت حجت عصر علیه السلام را در خواب دیدم و به حضورشان شرفیاب شدم. 

حضرت این لفظ را بدون کم و زیاد، فرمودند: 
« برویم تسلیت میرزا عبدالرزاق. »
و بعد هم چیزهایی مرحمت نمودند که مربوط به این موضوع نیست. 

وقتی که این سید جلیل خواب را برای من نقل کرد، بی اختیار و به سختی به سر خود زدم و از جسارتی که عرض کرده بودم (گله کردن از حضرت)، خیلی خجالت کشیدم. من چه قابلیتی دارم که آن حضرت به تسلیت این سگ روسیاه خود بیایند. 

به هر حال اثر تسلیت حضرت به خوبی ظاهر گشت و اندوهم که فوق طاعت بود، نسبتاً کم و آرام شد و به نظرم رسید که با این فرمایش، هم جواب عریضه ام را داده اند و بنده روسیاه خود را از گله و قهر بیرون آوردند و هم به من فهماندند که مقدرات حتمی، قابل تغییر نیست و هم بر یقینم افزودند. »

2. عنایت حضرت به طلاب

آیت الله علی پناه اشتهاردی که از اساتید بنام حوزه علمیه قم می باشند، در رابطه با حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) این دو قضیه را در شب آخر ماه صفر سال 1409 هجری قمری نقل فرمودند یکی از آنها مربوط به قبل از آمدن ایشان به قم و دیگری بعد از ورود به قم است. 

ماجرای اول : 
« قبل از آمدن به قم در اشتهارد تا مطوّل (از کتب حوزوی) خوانده بودم و خیلی مایل بودم که به حوزه علمیه قم بیایم.
 ولی ممکن نمی شد و خصوصاً از نظر امور مادی در مضیقه بودیم. کثرت علاقه به حدی بود که من قبل از طلوع صبح به مسجد چهار محله می رفتم و مخصوصاً توسل به حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) پیدا می کردم و گریه و ناله داشتم و می خواستم تا اسباب رفتنم به قم فراهم شود. 
نام حضرت را می بردم و اشک می ریختم. تا آنکه شبی در عالم رؤیا خواب دیدم من را با این شعر امر به رفتن به قم فرمودند و وقتی بیدار شدم دیدم شعر در یادم مانده و آن این بود: 
تا خود نروی به پای خود در ره دوست 
تا جان نکنی فدای خاک ره دوست 

از این خواب فهمیدم که ماندن فایده ندارد و باید خود برای رفتن به قم تصمیم بگیرم. چون در آنجا مکتبی بود که درس می گفتم و مخارج ما را تأمین می کرد، همان روز آمدم خداحافظی کردم و آماده شدم که رهسپار قم گردم.
هر چند التماس کردند که اگر حاجتی داری حاجتت را برآورده کنیم و بمانید. گفتم: نه، من برای ادامه تحصیل باید به قم بروم. و بحمدالله موفق شدم و سال 1320 شمسی به قم آمدم ». 

ماجرای دوم :
« اما آنچه را بعد از ورود به قم از ناحیه حضرت می دانم این بود که همان سالهای اول که به قم آمدم رساله عروة الوثقی چهار حاشیه ای تازه از چاپ خارج شده بود به حواشی آیات عظام: بروجردی، قمی و اصفهانی. من خیلی مایل بودم آن را بخرم و مباحثه فقهی داشته باشم. پیش کتابفروشی رفتم گفت: سه تومان است.

من فقط سی شاهی بیشتر نداشتم التماس کردم تخفیف بدهد؛ گفت: جای چانه ندارد و بعد ده شاهی آن را کم کرد. دیدم قدرت مالی برای خرید آن ندارم مأیوسانه برگشتم و توسل به حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) پیدا کردم و اینکه من محتاج این کتابم و باید وسیله اش را جور کنید. 
سابق در مدرسه فیضیه لوله کشی نبود و برای توالت ها آفتابه می بردند. من درب حجره بودم یک وقت دیدم شخصی آمد و گفت: اجازه هست از آفتابه شما استفاده کنم؟ گفتم: مانعی ندارد. آفتابه را برد و برگشت دیدم چیزی گذاشت و رفت.
 وقتی آمدم دیدم سه تومان گذاشته و رفته. من خیلی تعجب کردم، زیرا به فرض که می خواست پول بدهد یک قران بود.
لکن این سه تومان است؛ فهمیدم که چون توسل به حضرت حجت پیدا کردم حضرت برای خرید کتاب حواله کرده اند بلافاصله کتاب را خریدم و بعد هم موفق به جمع آوری مدارک عروه و ... شدم. »


 

3. عریضه نویسی به حضرت حجت(عج)

حجت الاسلام سید کاظم قزوینی که از علما و نویسندگان والامقامند در رابطه با حضرت حجت(عج) دو داستان ذیل را بیان فرمودند:

ماجرای اول : 
« در سنه 1392 قمری در کربلا امور شهریه طلاب از طرف یکی از آقایان به اینجانب واگذار شده بود. 
شب اول ماه که مصادف با شب جمعه بود پولی برای شهریه طلاب موجود نبود و احتیاج به نزدیک هزار دینار داشتم. فکر کردم از چه کسی قرض کنم؟
 چون به هر کس می گفتم، پشتوانه ای را که لازم بود ارائه دهم نبود. عریضه ای به خدمت حضرت ولی عصر(سلام الله علیه) به این مضمون نوشتم: 
« اگر داستان آیت الله العظمی مرحوم سید مهدی بحرالعلوم در مکه صحت دارد، این پول را حواله کنید. » 
و عریضه را شب در ضریح مقدس ابا عبدالله الحسین ـ علیه السلام ـ انداختم. 

صبح بین الطلوعین بود که شخصی از تجار بغداد به منزل آمد و بعد از صبحانه مبلغ هزار دینار عراقی داد. حالتی مخصوص به من دست داد و خطاب به حضرت صاحب عرض کردم: 
« آقا نگذاشتید آفتاب طلوع کند. » 


ماجرای دوم : 
« شخصی است به نام سید قاسم جمعه در شهر سیدنی استرالیا فرزند مریضی در بیمارستان داشت، سراسیمه نزد من آمد و گفت: 
« دکتر گفته فرزندت در خطر است، چه کار کنم؟» 

من گفتم : 
« برای صاحب الامر(علیه السلام) عریضه ای بنویس و در آب بینداز.» 
گفت: 
« چگونه بنویسم. » 
گفتم: 
« فرض کن آقا تشریف آورده اند در استرالیا و تو اظهار حاجت نزد حضرتش می نمایی. » 
بعد از چند ساعت عریضه اش را آورد حضرت را قسمهایی داده بود از جمله نوشته بود: 
« شما را قسم می دهم به لباسهای عمه ات زینب (سلام الله علیها) . » 

ساعت 11/5 شب عریضه را در آب انداخت، صبح فردا ساعت 8 از بیمارستان تلفن زدند که فرزندت حالش خوب و دفع خطر شده است. و امسال که سال 1411 قمری است و پنج سال از این قضیه می گذرد آن فرزند سالم و سرحال است. »


4. عنایت حضرت و توبه بهائیان 

آقای سید هرندی که از طلاب و بزرگ زادگان اصفهانی هستند و ابوی ایشان جناب حاج سید رضا هرندی ، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند. 
ایشان از قول پدر بزرگوارش نقل نمود که فرمودند: 

« من در ایام جوانی که هنوز در حجره مدرسه بسر می بردم، به دعوت جمعی، قرار شد که در یک محله ای منبر بروم.
البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی...
با همه آن سفارشات و خیرخواهیهای مردم، چون ما جوان بودیم با یک شور و خلوص، این امر را تقبل کردیم. بعد از ده شب که پایان جلسات بود، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام ما عازم مدرسه شدیم. 
ناگفته نماند: در این ده شب درباره پوچ بودن بساطهای بهایی گری داد سخن داده و بطلان اساس این فرقه را آشکار و برملا ساخته بودم. 
در راه مدرسه داشتم به مدرسه می آمدم که ناگهان چند نفر را مشاهده کردم که پیدا بود قصد مرا دارند، تا نزدیک شدند و خیلی از من نوازش، تشکر و قدردانی و تجلیل کردند، یکی دست مرا می بوسید، دیگری به عبای من تبرک ... که: 
آقا، حقاً شما چشم ما را روشن کردید... 

بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟ 
من گفتم که می خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند که، خواهش می کنیم امشب را به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید. 
مقداری راه آمدیم به درب بزرگ و محکمی رسیدیم، در را باز کردند، وارد شدیم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا، بستند. وارد اطاق که شدیم ناگهان چندین نفر دیگر را دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشسته اند و آنها هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام هم نگفتند. 
و من پیش خود حمل کردم به اینکه شاید بین خودشان ناراحتی دارند. بعد که ما نشستیم، یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که: 
سید ... این ها چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟ ( این عتاب همراه با تهدید بود )
 من رو کردم به یکی که چرا این آقا اینگونه حرف می زند. همگی گفتند: بلی درست می گوید چاقو و دشنه آماده شد و گفتند: که امشب، شب آخر تو است و ترا خواهیم کشت.
من گفتم: که خوب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن که کاری ندارد، ولی توجه کنید که سخنی بگویم. 

با تأمل و مشورت و بگو مگو به ما مهلت دادند که من حرفی را بگویم گفتم:
من پدر و مادر پیری در هرند (قریه ایشان) دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و کاری بکنم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است. شما به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. 

جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرف هایی می گوید، یا الله راحتش کنید. دوباره من گفتم که: شب بلند است و عجله ای ندارید ولی حرف دیگری هم دارم. 
گفتند: که حرف آخرینت باشد، بگو. گفتم: شما با این کار یک امامزاده واجب التعظیمی را پدید می آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند کرد و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من که شما ها باشید، نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید برای خاطر خودتان از این بدنامی، از این کار منصرف شوید. باز همچنان سر و صدای بکشید، و خلاصش کنید و اینها چه حرفهایی است، بلند شد.

 من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم جزم برای کشتن من دارید. رسم این است که دم مرگ یک وضویی بسازیم و توبه ای و نمازی بجا آوریم. به اصرار، این پیشنهاد ما را قبول کردند و برای اینکه احتمال می دادند شاید من مسئله وضو را بهانه کرده ام، برای اینکه در حیاط فریاد کنم و به همسایه ها خبر دهم. مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر بدستان، برای انجام وضو به حیاط آوردند.

 من بعد از وضو، نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم: 
« المستغاث بک یا صاحب الزمان ». 
با حضور قلب مشغول نماز شدم. در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند، اینها مردد بودند که درب را باز کنند یا نه؟ ناگهان درب باز شد و سواری وارد شد و آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نماز را تمام کنم پس از اتمام نماز، دست مرا گرفت به قصد بیرون بردن از خانه، راه افتادیم. 
این بیست نفری که لحظه ای پیش، همه دست به دشنه بودند که مرا بکشند، گویی همه مجسمه بودند که بر دیوار نصبند؛ دم هم برنیاوردند و ما از خانه بیرون رفتیم شب گذشته بود و درب مدرسه بسته بود، به دم درب که رسیدیم، درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن اقای بزرگوار عرض کردم که : 
 بفرمایید حجره کوچک ما خدمتی کنیم. 

جواب فرمودند که: 
من باید بروم. و شاید هم فرمودند که: مثل شما نیز هست که من باید به دادشان برسم ( تردید از راوی است ) و من از ایشان جدا و وارد حجره شدم.

 دنبال کبریت بودم که چراغ را روشن کنم، ناگهان بخود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم، و اکنون کجایم؟ بدنبال آن بزرگوار روان شدم ولی اثری از او نیافتم. 
صبح، خادم با طلبه ها دعوا داشت که: چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند و اصلاً چرا بعد از گذشتن وقت آمده اند. 
و همه طلاب اظهار بی اطلاعی می کردند. تا آمدند سراغ ما که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب باز بود و جریان را کتمان کردم. 

صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که:
 شما را قسم می دهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفته و اسلام آوردند. 

ما همچنان این راز را در دل داشتیم و به احدی نمی گفتیم تا مدتی بسیار بعد از آن، اشخاصی از تهران آمده بودند و به منزل ما و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به رفیقهایشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند. 
سپس بعد از آن وعاظ اصفهان، مرتب جریان را روی منابر می گفتند و مردم را متوجه وجود با برکت و نورانی حضرت ولی عصر علیه السلام می کردند ». 
27/11/60 برابر با 22/ ربیع الثانی/ 1402 



5. عنایت حضرت حجت(عج) در مکه 

حجت الاسلام محمد ارگانی در مورد توسلشان به حضرت در مکه معظمه اینطور مرقوم فرمودند: 
« در سال 63-62 که به مکه معظمه مشرف بودم، مکان ما ایرانیان در عزیزیه چهار مکه بود. بر حسب اتفاق، شب هشتم ذی الحجة الحرام آن سال مصادف با شب جمعه بود، با آقای ربیعی مدیر کاروان خوزستان وعده گذاشتم که: حجاج را حوالی ساعت یک بعد از نیمه شب جمعه به طرف عرفه حرکت دهیم. وقت را غنیمت شمرده به آقای ربیعی گفتم: « به مسجد الحرام مشرف می شوم؛ مواظب حجاج باش که متفرق نشوند. » 
بر حسب اتفاق در شب و روز عرفه در شهر مکه ماشین عمومی برای مسافرین خیلی کم پیدا می شود. به هر نحوی که میسر بود با پرداخت پنج ریال سعودی به مسجدالحرام مشرف شدم. بعد از نماز تحیت روبروی ناودان طلا، آقایی از اهل علم را در حالتی خاص، مشغول دعای کمیل دیدم، وی حالی پیدا کرده بود در کنارش نشستم و استماع دعای کمیل نمودم تا به پایان رسید. 
تصمیم گرفتم به نیابت حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) هفت بار طواف مستحبی بجا آورم بعد از فراغ و نماز آن وارد حجر اسماعیل شدم و پس از راز و نیاز در حجر اسماعیل روبروی ناودان طلا به نماز مشغول گردیدم بعد از پایان نماز شب یکباره به فکر فرو رفتم که، ساعت چند است؟ متوجه شدم بعد از نیمه شب است. سخت مضطرب و ناراحت شدم که قدری دیر کرده ام. 

از مسجد الحرام بیرون آمدم و سوار ماشین بلیزر که آماده حرکت بود شدم، تا مرا به عزیزیه چهار برساند از قضا ماشین هنگامی که، به پل نزدیک به عزیزیه چهار رسید؛ پلیس سعودی نگذاشت از بالای پل رد شویم ناچاراً از راه دیگری راننده ماشین حرکت کرد، یک وقت متوجه شدم که مرا به منی آورده، به راننده گفتم: « من روحانی کاروانم و باید به عزیزیه چهار برسم. » قبول کرد و گفت: 
« ترا به عزیزیه خواهم برد ». 
از منی به طرف مکه حرکت کردیم پلیس سعودی از پیش روی ما، مانع شد ناگاه متوجه شدم مرا به عرفه آورده، خیلی مضطرب و ناراحت شدم. مجدداً ملتمسانه از راننده خواهش کردم که مرا به مکه برساند. باز دیدم، در منی هستیم. 
خلاصه، پلیس جلوی راننده را گرفت و هر چه تلاش و خواهش نمودیم پلیس به ما اجازه حرکت از راههای مشخص را نمی داد که به مکه بیاییم.

 راننده بلیزر عصبانی شد و رو به من کرد و به زبان عربی با نهایت بی توجهی و بی رغبتی گفت: «اطلع» یعنی: از ماشین خارج شو. 
در این موقع بود که از احساس مسئولیت و اینکه باید زائرین کاروان را به عرفه حرکت دهم، و راهی جز تسلیم و بیرون آمدن از ماشین برایم نمانده بود، با دلی شکسته و مضطربانه عرض کردم: 
« یا ابا صالح ادرکنی » 
آقا امام زمان، ترا به جان مادرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ قسمت می دهم که آبرویم را حفظ فرما و خودت برایم چاره ای بفرما ». 

از ماشین بلیزر بیرون آمدم بعد از چند قدمی که بی اختیار راه می رفتم، ملاحظه کردم در مجاورت خانه و محل سکونتمان در عزیزیه چهار هستم. 

از فرط خوشحالی و این همه رنج و ناراحتی، باورم نمی شد که این خودم باشم، ناگهان دیدم مقابل درب کاروان، آقای ربیعی ایستاده، و تازه از خواب بیدار شده است. به من گفت: «کجا بودی؟»
 گفتم: « از مسجدالحرام برمی گردم. » گفت: « خیلی خوشحالی. » گفتم: «آری.» جریان را به ایشان گفتم و کلیه ماوقع را تعریف نمودم. 

پس از تجدید وضو، همان ساعت، حجاج کاروان را به طرف عرفه حرکت دادم و بحمدالله و المنه تا صبح در سرزمین عرفات به دعاهای وارده و مناجات با خداوند متعال مشغول راز و نیاز بودم. 
خداوند متعال همیشه ما بندگانش را مورد لطف قرار بدهد و آقا و مولایمان حضرت بقیة الله را به فریادمان برساند. 
این بود مجمل و خلاصه ای از ماوقع آن شب. 
والسلام علیکم : محمد ارگانی 4/2/71 »

6. دعای فرج و گشایش امور 

ملا محمود عراقی (ره) در کتاب دارالسّلام می فرماید: 
« سال 1266، با امام جمعه تبریز، حاج میرزا باقر تبریزی(ره)، در تهران بودم و در خانه آقا مهدی ملک التجار تبریزی منزل داشتیم.
 من مهمان امام جمعه بودم؛ ولی ایشان به خاطر این که از طرف شاه اجازه نداشت به تبریز مراجعت کند و با من هم انسی داشت، مرا نزد خود نگه داشت و مخارج خورد و خوراکم را می داد. 
من هم چون فکر نمی کردم مسافرت طول بکشد، تهیه ندیده بودم و به همین جهت از نظر مخارج جانبی از قبیل حمام و امثال اینها در فشار بودم و چون کسی را هم نمی شناختم، نمی توانستم قرض بگیرم. 
روزی در میان تالار حیاط، با امام جمعه نشسته بودم. برای استراحت و نماز برخاستم و به اتاقی که در بالای شاه نشین تالار واقع است، رفتم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم. بعد از نماز، در طاقچه اتاق کتابی دیدم. آن را برداشته و گشودم دیدم ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار است که در احوالات حضرت حجت علیه السلام می باشد.

 وقتی نظر کردم، قضیه ابی البغل کاتب در باب معجزات آن حضرت را دیده و خواندم. بعد از خواندن قضیه با خود گفتم: با این حالت و شدتی که دارم، خوب است این عمل را تجربه نمایم. برخاستم، نماز و دعا و سجده را بجا آوردم و از خدای متعال برای خود فرج را طلب کردم. بعد هم از غرفه پایین آمدم و در تالار نزد امام جمعه نشستم. 

ناگاه مردی از در وارد شد و نامه ای به دست ایشان داد و دستمال سفیدی جلویش گذاشت. وقتی نامه را خواند آن را با دستمال به من داد و گفت: اینها مال تو می باشد. ملاحظه کردم دیدم آقا علی اصغر تاجر تبریزی، که در سرای امیر تجارتخانه داشت، بیست تومان پول در دستمال گذاشته و در نامه ای به امام جمعه نوشته که این را به فلانی بدهید. 
وقتی خوب دقت کردم، دیدم که از زمان تمام شدن دعا و استغاثه من، تا زمان ورود نامه و دستمال، بیشتر از آن که کسی از سرای امیر بیست تومان بشمارد و نامه ای بنویسد و به این جا بفرستد، وقت نگذشته بود. 
جریان را که دیدم تعجب کردم و سبحان الله گویان خندیدم. امام جمعه از علت تعجب من پرسید. 
واقعه را برای او نقل کردم. گفت: سبحان الله پس من هم برای فرج خود این کار را انجام دهم. 
گفتم: زود برخیز. او هم برخاست و به همان اتاق رفت. نماز ظهر و عصر را خواند و بعد از نماز، عمل مذکور را انجام داد. خیلی نگذشت؛ امیری را که سبب احضار او به تهران شده بود، ذلیل و معزول کرده و به کاشان فرستادند و شاه به عنوان عذرخواهی نزد امام جمعه آمد و ایشان را با احترام به تبریز برگردانید. 
بعد از آن، این عمل را ذخیره کردم و در مواقع شدت و حاجت به کار می بردم و آثار سریع و غریبی مشاهده می نمودم.

از جمله این که: 
« سالی در نجف اشرف مرض وبای شدیدی آمد بعضی از مردم را هلاک و بعضی دیگر را مضطرب کرده بود. وقتی این وضع را دیدم از دروازه کوچک شهر نجف بیرون رفتم و در خارج دروازه، این عمل را تنها بجا آوردم و رفع وبا را از خدا خواستم. 
روز بعد به آشنایان خبر دادم که وبا رفع شد. گفتند: از کجا می گویی؟ 
گفتم: دلیلش را نمی گویم؛ اما تحقیق کنید، اگر از دیشب به بعد کسی مبتلا نشده باشد، راست است. 
گفتند: فلان و فلان امشب وبا گرفته اند. 
گفتم: نباید این طور باشد؛ بلکه باید پیش از ظهر دیروز و قبل از آن بوده باشد. 
وقتی تحقیق نمودند همان طور بود که من گفته بودم و بعد از آن، دیگر مرض در آن سال دیده نشد و مردم آسوده شدند؛ ولی علت را ندانستند. 
و نیز مکرر اتفاق افتاده است که برادرانی را در شدت دیده ام و به این عمل واداشته ام و آنها سریعاً به فرج رسیده اند. حتی یک روز در منزل یکی از برادران بودم. آن جا بر شدت و مشکلاتش مطلع شدم. 

این عمل را به او تعلیم نموده، به منزل آمدم. بعد از مدتی صدای در بلند شد دیدم همان مرد است و می گوید: از برکت دعای فرج، برای من فرجی حاصل شد و پولی رسید تو هم هر قدر لازم داری بردار. 
گفتم: من از برکت این عمل به چیزی احتیاج ندارم؛ اما بگو ببینم جریان چیست؟
گفت: من بعد از رفتن تو، به حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدم و این عمل را بجا آوردم. وقتی بیرون آمدم، در میان ایوان مطهر کسی به من برخورد و آن قدری که نیاز داشتم در دست من پول نهاد و رفت. 
خلاصه من از این عمل آثار سریعی دیده ام اما در غیر موارد حاجت و اضطرار به کسی نداده و به کار نبرده ام؛ زیرا از اینکه آن بزرگوار عجل الله تعالی فرجه الشریف این دعا را دعای فرج نامیده اند، معلوم می شود که در وقت فشار و شدت اثر می نماید. »



7. توسل خادم مسجد جمکران 

سید عبدالرحیم، خادم مسجد جمکران می گوید: 
شب جمعه ای، جمعیت زیادی به مسجد جمکران آمده بودند. من از الاغ خود غافل بودم و وقتی متوجه شدم و به سر وقتش رفتم، حیوان و کره اش را ندیدم. الاغ حدود چهل تومان ارزش داشت. 
مدتی در اطراف شهر به دنبالش می گشتم. از شخصی شنیدم که می گفت: الاغی را با این نشانی به طرف کاشان می بردند. کسی را به آن طرفها فرستادم؛ ولی دید حیوان ما نیست. بعد از آن که مأیوس و نا امید شدم، به مسجد آمدم و عرض کردم: یا حجت الله ( حضرت ولی عصر علیه السلام ) من خادم این مسجد هستم جزای خدمت من آن است که الاغ مرا ببرند؟ 
من نابینا هستم، سوار او می شدم و برای خدمت به مسجد می آمدم حال جزای من این است؟ حتماً باید تا جمعه آینده کاری کنید که الاغ خودش بیاید و سوار آن شده و به منزل بروم و تا نیاید از این مکان نخواهم رفت، و گریه ام گرفت. 
روز جمعه شد و تا ظهر خبری نشد؛ لذا بعد از ظهر به مسجد رفته و باز عرض کردم: یا حجت الله روز جمعه شد و الاغ من نیامد. صبر کردم تا عصر شد. 
ناگاه کسی آمد و گفت: 
دامادت سوار بر الاغ می آید. وقتی رسید، سؤال کردم: از کجا پیدایش کردی؟ 
گفت: شخصی از اهل ساوه آن را به قبرستان بزرگ قم آورده بود تا بفروشد. همین که نگاه کردم حیوان را شناختم و آن را گرفتم. 
مرد ساوه ای گفت: شخصی در ساوه این الاغ را آورد و من خریدم؛ اما تعجب کردم که چرا به این ارزانی به من داده است؛ چون قیمتش زیادتر از اینها است لذا آن را آوردم تا در قم بفروشم، شاید استفاده ای بکنم. 
بالاخره دزد را پیدا کرده و پول را پس گرفتند و سید عبدالرحیم از برکت این مسجد و توسلش به امام عصر علیه السلام به مراد خود رسید. 


8. توسل و شفای فرزند 

مرحوم حاج ملا باقر بهبهانی، در کتاب دمعة الساکبه نوشته است: 
« فرزندم، علی محمد که تنها پسرم بود، مریض شد و روز به روز هم مرضش شدت پیدا می کرد و بر حزن و اندوه من می افزود، تا آن که مردم از او ناامید شدند و یقین به مردنش نمودند؛ لذا علما و سادات در دعاهایشان برای او طلب شفا می کردند.

 تا آن که شب یازدهم مرضش، حال او سخت شد و مرضش سنگین و اضطراب و التهابش شدید گردید. 
راه چاره ای نداشتم به همین جهت ملتجی و متوسل به حضرت قائم علیه السلام شدم و با ناراحتی و اضطراب از نزد پسرم خارج شدم و بر بام خانه بالا رفتم. بی قرارانه به حضرتش متوسل گشته و با ذلت و مسکنت عرض می کردم: 
« یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی. » 
و خود را به خاک عجز و مذلت مالیدم. بعد هم از بام پایین آمدم و نزد پسرم رفتم و پیش رویش نشستم؛ با کمال تعجب دیدم نفسش آرام، حواسش بجا و عرق، او را گرفته بود. 
خدا را بر این نعمت بزرگ شکرگزاری کردم. 


9. دفع دشمن به عنایت حضرت(عج)

مرحوم آقا نجفی اصفهانی فرمودند: 
در سفر حج و مکه معظمه، روزی به خارج شهر رفته و مشغول عبادت بودم. در بین نماز، که آنرا با کمال شرایط و آداب بجا می آوردم، یکی از اعراب و اشقیاء از بالای کوه مرا دید و آتش بغض در سینه پر کینه اش سرشار گردید.
دست به خنجر برد و به سویم دوید؛ چون فضا خلوت از مردم و فارغ از ازدحام بود، یقین نمودم الان است که آن نابکار کار را تمام خواهد ساخت. در همان حال نماز و توجه به مناجات حضرت کار ساز بی نیاز، دست توسل به ملجأ کل، حضرت ولی عصر علیه السلام ، زدم. 
فوراً پای آن خبیث به سنگی گرفت و واژگون گردید. گویا کسی دستی بر قفایش زده و او را از بالای کوه به زمین افکند و همان دم به جهنم فرستاد. 


10. نجات از مرگ به مدد حضرت حجت(عج)

حاج ملا عباسعلی جورتانی(ره) می فرمود: 
در سفر به مکه معظمه، با اهل قافله بر قطار شتران سوار بودیم. شتر من در آخر قرار داشت. 
ناگاه از تشنگی و ضعف خوابید. با توقف حیوان، بند قطار گسیخته شد و مقداری از قافله عقب ماندم. ناگاه خنجری بر سر و پیشانیم خورد و به زمین افتادم احساس کردم کسی بر پشت من آمده است تا سرم را از تن جدا کند. در این لحظه چون زبان نداشتم، در دل متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنا فداه شده و گفتم: 
یا حجت الله، ادرکنی. 
فوراً دیدم بیابان روشن شد و پشتم سبک گردید و آن ظالم هم دفع شد. ( و معلوم نیست کارش به کجا انجامید). 
بعد از این قضیه بیهوش شدم و همان جا افتاده بودم، تا روز بعد، قبل از ظهر که همراهان به سراغم آمده و مرا بردند و چون زخم عمیقی برداشته بودم، طبیب به آنها گفت: از بین خواهد رفت. 
وقتی به مدینه طیبه رسیدم، با کمال ضعف به حرم مقدس رفتم و به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پناهنده شدم. پس از این توسل، آن زخم عمیق با آن که احتیاج به بخیه داشت، درمان شد.

11. نامه ممهور حضرت(عج) 

عالم فاضل، میرزا ابراهیم شیرازی حائری فرمود: 
« زمانی که در شیراز بودم، چند حاجت مهم داشتم و متحیر بودم که چطور به آنها دست پیدا کنم؛ لذا سینه ام تنگ شده بود. 
یکی از آن حاجتها توفیق زیارت کربلای معلی و حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود. چاره ای برای رسیدن به خواسته ام ندیدم؛ مگر این که به ساحت مقدس حضرت بقیة الله ارواحنا فداه متوسل شوم؛ به همین جهت حاجات خود را در عریضه ای که از ائمه اطهار علیهم السلام روایت شده است، درج نمودم و نزدیک غروب آفتاب، در حالی که تنها بودم، از شهر خارج شدم و کنار استخری که آب زیادی داشت رفتم.

 در آن جا، از نواب اربعه حضرت ولی عصر علیه السلام، جناب حسین بن روح را صدا زده و آنچه را که در روایات وارد شده، عرض کردم و ایشان را واسطه خود با امام زمان علیه السلام قرار دادم. عریضه را در آب انداخته و هنگام غروب از دروازه دیگر شهر، وارد شدم از این کار غیر از خدای تعالی هیچ کس مطلع نشد و به احدی هم نگفتم. 
صبح روز بعد به محضر استادی که نزد او درس می خواندم، رفتم. تمام همدرسها آن جا حاضر بودند. ناگاه سید جلیلی به لباس خدام حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام وارد شد و نزدیک استاد نشست. هیچ کدام از ما تا آن وقت او را ندیده و نشناخته بودیم و بعداً هم او را در شیراز ندیدیم. 
آن سید متوجه من شد و مرا به اسم مخاطب قرار داد و فرمود: 
میرزا ابراهیم، بدان که رقعه تو خدمت حضرت صاحب الزمان علیه السلام رسید و به آن بزرگوار تسلیم شد. 
از صحبت ایشان مبهوت شدم. دیگران هم معنی کلام سید را نفهمیدند؛ لذا از او پرسیدند: جریان چسیت؟ 
فرمود: شب گذشته در خواب دیدم عده زیادی اطراف جناب سلمان محمدی (ره) جمع شده اند. نزد آن حضرت رقعه ها و نامه های زیادی بود و ایشان مشغول نظر کردن به آنها بودند. 
وقتی جناب سلمان مرا دیدند به من فرمودند: برو نزد آمیرزا ابراهیم (علاوه بر اسم، سایر مشخصات مرا نیز بیان نموده بود) و به او بگو رقعه اش دست من است. و دست خود را بلند کرد. سپس رقعه به حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف رسید. و در همان عالم رویا دیدم که ایشان رقعه ای مهر کرده در دست داشتند. 
در همان عالم خواب این طور فهمیدم که نامه هر کس را آن سرور قبول کرد، آن را مهر می کند و کسی که حاجتش قبول نیست اصل آن را به او رد می کند.

حاضرین و همدرسها راجع به صادق بودن خواب سید از من پرسیدند. 
من هم قضیه را برایشان بیان کرده و قسم خوردم که احدی بر این کارم مطلع نبوده است؛ لذا آنها مرا بشارت دادند که حاجاتم برآورده خواهد شد و همان طور هم شد؛ یعنی طولی نکشید که به زیارت کربلا موفق شدم چنانکه الان در این جا ( کربلا) هستم و سایر حوائجم هم بحمدالله برآورده شد.



12. فریادرس درماندگان

آقا سید رضا دزفولی ( از ائمه جماعت نجف ) فرمود:
« معمولاً در زیارات مخصوصه کربلا به خانه مشخصی در آن جا می رفتیم. در یکی از زیارات، عیال و اطفال را به همراه بردم. برای سواری خود یک الاغ و برای آنها یک جفت پالکی ( اتاقکی بدون سقف که بر روی حیوان جهت نشستن می گذارند ) کرایه نموده و با دیگر زوار روانه کربلا شدیم. 
بین دو کاروانسرای خان شور و خان نخیله ناگاه متوجه شدم که پالکی عیال و اطفال نیست با اضطراب مکاری را صدا زدم و گفتم: پالکی عیالات من نیست و ظاهراً عقب مانده اند. او هم مسافت زیادی به دنبالشان رفت و برگشت و گفت: آنها قطعاً با قافله ای که قبل از ما حرکت کرده بود، رفته اند. من هم هر چه جستجو کردم آنها را ندیدم. به همین دلیل بیشتر مشوش و نگران شدم و خود به مکاری آرامش می دادم. 

خلاصه با پریشانی حال، وارد کربلا شده و رو به منزلی که غالباً وارد می شدم، نهادم وقتی به آن جا رسیدم، در را زدم دیدم عیالم در را باز کرد. تا او را دیدم گفتم: شما کجا از قافله ما جدا شدید و چه وقت رسیده اید؟ 
گفت: ما، بین خان شور و نخیله از قافله جدا شدیم. علت آن را پرسیدم. در جواب گفت: می خواستم قدری غذا از طاس کباب مسی بیرون بیاورم و به طفل ها بدهم. از حرکت قاطر دستم لرزید و در طاس کباب صدا کرد. 
با این صدای ناگهانی، قاطر رمید و به سرعت هر چه تمامتر رو به بیابان گذاشت و هرچه در طاس کباب با شدت بیشتر به ظرف می خورد، قاطر بر دویدنش می افزود. بالاخره، ترس دوری از قافله که هر چه صدا زدیم کسی مطلع نشد از یک طرف و ترس افتادن از پالکی و هلاکت یا شکستن اعضا از طف دیگر، ما را بر آن داشت که به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه استغاثه کنیم.
 پس فریاد یا صاحب الزمان ما بلند شد. ناگاه شخصی نورانی در کمال ابهت و جلال و به زی عربهای آن اطرف نمودار شد و فرمود: لا تخافی لا تخافی. (نترس) 

تا این کلمه را فرمود، همان قاطری که با سرعت بسیار زیاد می دوید، فوراً ایستاد و قدمی برنداشت. آن بزرگوار نزدیک آمد و فرمود: می خواهید به کربلا بروید؟ 
عرض کردم: بلی. ایشان افسار قاطر را به دست گرفت و ما را از بیراهه عبور و حرکت می داد. در طول مسیر از ایشان سؤال کردم: شما کیستید؟ 
فرمودند: 
من کسی هستم که برای فریادرسی درماندگان در امثال این بیابانها معین شده ام.

 همراه آن بزرگوار آمدیم تا به کربلا رسیدیم و الان نزدیک یک ساعت و نیم است که وارد شده ایم و با آرامش تمام چای هم صرف کرده ایم.


13. توسل به حضرت برای تعلیم قرآن

آقای قاضی زاهدی نقل کردند:
« روزی از یکی از آشنایان که راننده تاکسی بود، خواستم که چون مبتلا به ورم پا هستم و باید برای تدریس بروم شما زحمت بکشید سر ساعت بیایید.
 وقتی آمد گفت: 
« اگر اشکال ندارد من هر روز نیم ساعت قبل از وقت بیایم نزد شما و قرآن بیاموزم ». 
من هم بی اختیار قبول کردم روزها می آمد و درس قرآن فرا می گرفت روزی گفت: 
« این درس قرآن که شما می دهید حواله امام زمان (عج) است».
 
گفتم: «چطور؟»
 گفت: « روزی به مسجد جمکران رفتم در بین راه مسافرین گفتند: شخصی که قرآن بلد نبوده توسل به حضرت پیدا کرده و در خواب به او گفتند، تو قرآن را بلدی، بخوان! و بعد از خواب، قرآنی را کنار خود دیده و تمام قرآن را به نحو کامل یادش داده بودند. 
با شنیدن این داستان گفتم: من نیز اگر مورد نظر حضرت بودم آقا لطفی می کرد و من هم که عاشق قرآنم یاد می گرفتم. عرض کردم: آقا شما حواله کنید کسی به من درس قرآن بدهد؛ من حاضرم. دو روز بیشتر طول نکشید که حضرت شما را رساند.
بحمدالله مدتی که نزد این جانب برای فراگیری قرآن کریم آمد علاوه بر روخوانی قرآن چند سوره را نیز حفظ نمود. »

14. توسل به حضرت و حل مشکل مالی

مطلبی را که می خوانید مربوط به آقای «حاج رمضانعلی زاغری» ساکن کرج، است که برای جناب آقای حاج «غلام عباس حیدری» نقل کرده و در نزد خود ایشان نوشته و در دسترس قرار داده اند. این داستان از این قرار است که:
« حدود 25 سال قبل، با شخصی به نام محمد کمیلی، در تهران شریک بودم و خانه می ساختیم و می فروختیم. 
موقعی بود که چند باب خانه را ساخته و منتظر مشتری بودیم. روزی در حالی که شریکم نبود یک مشتری آمد و یکی از این خانه ها را پسندید و گفت: 
« با من حضرت عباسی معامله کن. » 
من هم قیمت را پایین آوردم، لکن شریکم نسبت به سهم خودش به این معامله، راضی نشد، من خیلی ناراحت شده و تصمیم گرفتم از او جدا شوم. 
همان شب در عالم رویا دیدم که تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شد و جای آنها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد. 
صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم: 
« من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت دارد. »
چند روز بیشتر طول نکشید که دو سه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند، او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم.
 تمام ساختمانهای بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. معلوم شد بدون اینکه من بدانم شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند، از منزلی که اجاره نشین بودم، بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود، آنجا زندگی می کردم. 

از طرفی، چکی به مبلغ پانصد هزار تومان دست کسی داشتم که پولش را داده بودم ولی چک نزد او مانده بود و معلوم شد بهائی است و وقتی جریان کار ما را فهمید، گفته بود: « این چک را به اجرا می گذارم. » 
خدا می داند که غم و غصه عالم در دلم جا کرده بود و همیشه مهموم و مغموم و گاه بی توجه، شروع به گریه می کردم، انسانی بودم ورشکسته، بیکار و ناراحت! 
پیرزن صاحب خانه که وضع مرا دید، به حالم رقت کرد و گفت: 
« پسرم! اگر می خواهی از گرفتاری و همّ و غم، نجات پیدا کنی بیا با حاج آقا «کافی» ( که آن زمان زنده بودند) شبهای چهارشنبه به «مسجد جمکران قم» برو و از امام زمان (ارواحنا فداه) بخواه تا مشکلات تو را برطرف نماید. » 

تصمیم گرفتم و با هیئت ایشان، به جمکران مشرف شده و چون ماشین سواری داشتم، شبهای چهارشنبه بعد، خودم به قم و مسجد جمکران می رفتم و انجام وظیفه می کردم تا اینکه چهل شب چهارشنبه تمام شد و چون نتیجه ای ندیدم، سخت ناراحت بودم. و با خود می گفتم پس نتیجه چهل شب چهارشنبه مسجد جمکران چیست؟ 
صبح همان روز هم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود انداختم و به «حسین بن روح نایب خاص حضرت» عرض کردم: 
« سلام و عریضه مرا به خدمت آقا امام زمان (علیه السلام) برسان. » 

از مسجد جمکران بیرون آمدم و به طرف قم روانه شدم، به زیارت قبر حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و به تهران برگشتم. با حالت خسته و غمگین به خانه رفتم. فردای آن روز، بعدازظهر روز پنجشنبه، تصمیم گرفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) بروم و در ضمن، مسافر هم سوار کنم که برای عائله ام چیزی تهیه کنم. از میدان اعدام، صد قدمی دور شدم که یک دفعه چشمم به شخصی کنار خیابان افتاد، به طرف من اشاره کرد و با اشاره او ماشین بدون ترمز ایستاد؛ درب ماشین را باز کرد و وارد ماشین شد. شخصی بود در سن تقریباً چهل سال و تسبیحی در دست و لباس بلندی پوشیده بود. فرمود: « کجا می روی؟ » عرض کردم: « حضرت عبدالعظیم(ع). » فرمود: « من هم به آن طرف می آیم » حرکت کردیم، مسافر تازه وارد به من فرمود: « خیلی پریشان و ناراحتی؟ »گفتم: « ای آقا! گرفتاری و ناراحتی من به اندازه ای است که دیگر از این عالم سیر شده ام. » فرمود: « در صورتت خواندم. » گفتم: « گرفتاری من یکی و دو تا نیست، ورشکستگی، طلبکارها، چکهایی، دست افراد دارم که پولش را هم داده ام، اما چکهای خود را نگرفته ام و آنها چکهای مرا به اجرا گذاشته اند و خلاصه مأمورین در تعقیب من هستند و در حالی که گنهکار نیستم، آبرویم دارد می ریزد، نمی دانم چه کنم؟ » فرمود: « هیچ غصه نخور و ناراحت نباش، تمام کارهایت روبه راه می شود، ان شاء الله. » ایشان دست به جیب خود نمود، کاغذ تا شده ای بیرون آورده، به من دادند و فرمودند: « این کاغذ را همیشه با خود نگه دار تا موقعی که این کاغذ را داری از هیچکس و هیچ چیز نترس. همین امروز هم می روی پیش آنهایی که خود را طلبکار می دانند و از آنها ترس داری و می خواهند جلبت کنند، می بینی با تو هیچ کاری ندارند، خاطرت جمع باشد. » کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم، مثل اینکه تمام نگرانیهایم از بین رفت و راحت شدم. به خیابان نازی آباد رسیده بودیم که فرمود: « من کاری دارم، باید اینجا پیاده شوم. » من ماشین را نگه داشتم، باز سفارش کردند که: « این کاغذ که به تو دادم، در داخل کاغذ، دعا نوشته شده، همینطور که تا کرده ام، بازش مکن و همیشه با خود داشته باش و قدر آن را بدان. »در همین موقع که پیاده می شدند، چند سکه هم به جای کرایه به من دادند که نگرفتم، خودشان داخل ظرفی که جلوی ماشین قرار داشت و پول داخل آن بود، ریختند و پیاده شدند. به محض پایین رفتن، درب ماشین بسته شد و ایشان را ندیدم. فکر کردم کنار جاده چاه یا گودال بود که او داخل آن افتاده است. پیاده شده، آمدم دیدم که نه، جاده صاف است ولی از او خبری نیست. به ذهنم رسید که شخص مسافر وجود مقدس امام زمان (ارواحنا فداه) بوده که چهل شب چهارشنبه در مسجد جمکران او را خوانده و عریضه به محضرش نوشتم و تمام مطالب در ذهنم آمد. همانجا تنها برای گریه کردن نشستم. هیچ عبور و مروری نبود، آن قدر گریه کردم که بیهوش شدم. در حال بیهوشی دیدم، همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند: « بلند شو، برو! من گفتم گرفتاریهایت تمام شد، بلند شو!» چشم خود را باز کردم و آن آقا را ندیدم. از طرفی غمگین بودم که چرا آقا را نشناختم و از طرفی خوشحال که رفع نگرانیهایم شده، از همانجا به خانه برگشتم و جریان را به همسرم گفتم. دوستی به نام آقای «سید حسن مطهری کیا» داشتم که از جریان وضع من اطلاع داشت، همان ساعت با همسرم نزد او رفته و بعد از گریه زیاد، جریان مسجد جمکران و ملاقات آقا را در ماشین گفتم. گفت: « همین الان برویم، درب مغازه عباس درخشان که چک پانصد هزار تومانی را نداده و حکم جلب تو را هم گرفته است. » سه نفری حرکت کرده و رفتیم تا درب دکان او رسیدیم؛ به محض اینکه جلو دکان نامبرده از ماشین پیاده شدیم و او چشمش به ما افتاد، با اینکه بهائی بود، خوشحال و خندان به طرف ما آمد و مرا بغل کرد و بوسید و گفت: « کجا بودی؟ خوب شد آمدی، چهار، پنج ساعت است، مثل اینکه یک نفر مأمور با اسلحه پشت سر من ایستاده و به من می گوید: چرا چک این مرد که پول تو را داده، اجرا گذاشتی و حکم جلب او را گرفتی، از خدا نمی ترسی؟ من منتظر بودم، بیایی و این چک را به شما برگردانم. »چک را با سه هزار تومان که زیادی به او داده بودم، پس داد و مرا بوسید و عذر خواهی کرد. ما مجدداً شروع به گریه کردیم و او متعجب ماند. عباس درخشان بهائی گفت: « به جای خوشحالی گریه می کنی؟ »گفتم: « این گریه خوشحالی است و به خاطر محبتی است که امام زمان(عج) ما نسبت به من داشته و شما که او را نمی شناسید و ارزش او را نمی دانید، ولی ما شیعیان پناه و دادرس داریم که در موارد گرفتاری، به او توسل پیدا می کنیم. »تعجب کرد و گفت: « بی جهت نبود که چند ساعت است به من چنین حالتی دست داده و بی اختیار منتظر تو بودم. » از او جدا شدیم و به سایر بدهکاران مراجعه نمودیم، همانطور که آقا فرموده بودند همه با روی باز از من استقبال کردند و رفع گرفتاریها و نگرانیهایم شد و تا الان که سال 1414 هجری قمری است، به خوبی و آبرومندی و بدون نگرانی زندگی کرده ایم و این از عنایت امام زمان (علیه السلام) و آن نامه ای که حضرت به من داده اند، می باشد. در پایان لازم است نظر شما را به دو موضوع دیگر در این رابطه جلب کنم: اول، اثر آن نامه، دوم، اثری از پولهایی که حضرت به کاسه پول من ریخت. نامه حضرت حدود چهار سال قبل بود، سوار اتوبوس شدم و موقع پایین آمدن فراموش کردم کتم را بردارم. به منزل که رسیدم، یادم آمد و خیلی متأثر بودم مخصوصاً برای نامه ای که حضرت به من داده و در جیب کتم بود. پس از چند روز، زنگ منزل زده شد و شخص ناشناسی بدون اینکه او را بشناسم یا آدرسی در داخل جیب کتم باشد یا کسی او را راهنما باشد، آمد و به من گفت: « این کت از شما در اتوبوس جا مانده است. » کت را به دست من داد و خداحافظی کرد و رفت. از آن روز به بعد، کاغذ را در صندوق مخصوصی نهاده و روزی چند نوبت، زیارت می کنم. پولهای با برکت حضرتهمان روز، ماشین احتیاج به بنزین داشت؛ وقتی بنزین زدم فراموش نمودم و سکه های آقا را با قسمتی از پول خودم دادم و حرکت نمودم. هر موقعی نگاه به باک ماشین می کردم، پر بود، تا اینکه پس از دو ماه، برای دیدن پیش نماز مسجد صاحب الزمان (علیه السلام) در بیست کیلومتری تفرش رفتم و جریان تشرفم را خدمت امام زمان (علیه السلام)، و نجات از طلبکاران و موضوع پر بودن باک ماشین را به او گفتم، جلسه تمام شد خداحافظی کردم، آمدم سوار شدم، خواستم ماشین را روشن کنم، دیدم بنزین ندارد و خشک شده به آقای « نجفی» پیش نماز مسجد، گفتم: « تعجب است، باک ماشین بنزینش خشک شده. » ایشان در جواب با تبسمی فرمود: « کاش حرف بنزین را نمی گفتی، دیگر فایده ندارد. » این جریان و سرگذشت من بود، خداوند همه را روزی کند که جمالش را ببینیم و از گل رویش بهره بگیریم.»  15. استغاثه به حضرت در بیمارستان!حاج شیخ جعفرابراهیمی سرباز امام زمان علیه السلام داستانی به شرح زیر نقل کردند: « حدود سه سال پیش، فرزندم به نام « احسان ابراهیمی » صبح زود راهی مدرسه می شود، چون منزل ما نزدیک خط قطار بود ایشان به واسطه باد قطار مجروح و بیهوش شد. او را به « بیمارستان نکوئی» قم بردیم. دکتر معالج او هر چه کوشش کرد، به هوش نیامد تا اینکه، بیهوشی او بیست و پنج شبانه روز طول کشید و ما هم خیلی ناراحت بودیم. در این مدت، بنده با همسرم، شبهای چهارشنبه به جهت توسل به حضرت ولی عصر ـ ارواحنا فداه ـ به مسجد جمکران می رفتیم. یکی از شبهایی که رفته بودیم، جداً از آقا خواستیم که توجهی نمایند، بچه ام به هوش بیاید. به منزل آمدیم. در همان شب، خواب دیدم کسی به من گفت: « اگر می خواهی بچه ات به هوش بیاید، برو کنار تخت او و سه مرتبه بگو یا صاحب الزمان علیه السلام تا بچه ات به هوش بیاید و چشم باز کند. » صبح چهارشنبه، اول وقت، بالای تخت بچه رفتم، دیدم هنوز به هوش نیامده است ایستادم و سه مرتبه نام مقدس آقا امام عصر علیه السلام را بردم، یک مرتبه دیدم هر دو چشم بچه باز شد، او را به اسم صدا زدم، دیدم تبسم کرد. طوری این بچه حالش بهبود پیدا کرد که بعد ازظهر آن روز کاملاً ما را شناخت و روز بعد او را آوردیم منزل و من متوجه شدم از اثر توسل به آقا امام زمان علیه السلام بود، که بچه ام بهتر شد و شفا پیدا کرد. درود و سلام بر آن آقا! 16. توسل سرباز امام زمان(عج) یکی از طلاب مازندران این چنین نقل کرد که: « بعد از تعطیلات درسی حوزه، عازم گرگان شدیم. در گرگان بعد از پیاده شدن، زن، بچه و وسایل همراه را به پیاده رو بردم و به انتظار ماشین بودیم که ما را به روستا برساند. در همین هنگام، ماشینی جلوی ما توقف نموده و یکی از سرنشینان ماشین به طرف ما اسلحه کشید، من که از همه جا مأیوس بودم و از روی خلوص نیت و توجه کامل فریاد زدم: « یا امام زمان! » ماشین بدون تیراندازی رفت. بعد از چند دقیقه انتظار، دیدم ماشین گشت سپاه آمد، جلوی ما توقف نمود و صدا زد: « حاج آقا! بفرمایید سوار شوید. » همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد، به من گفتند: « ما در فلان مسیر بودیم، یک وقت دیدیم آقا سیدی جلوی ما را گرفت و فرمود: بروید در فلان خیابان، طلبه ای با زن و بچه منتظر ماشین است. و ما طبق گفته آن سید آمدیم، حالا هر کجا می خواهید بروید بفرمایید که شما را برسانیم. » من هم جریان خود را گفتم و اینکه متوسل به آقا امام زمان علیه السلام شدم، معلوم شد که آن حضرت سفارش ما را نموده و اینها را به یاری ما فرستاد.

تجلیات


در این بخش جریان افرادی را می خوانید که متوجه نور، صدا، عِطر و یا جلوه دیگری از حضرت ولیّ عصر(عج) شده اند. 
1. پیغام حضرت به شیعیان 

آیت الله میرزا احمد سیبویه ساکن تهران از آقا شیخ حسین سامرائی که از اتقیای اهل منبر در عراق بودند، نقل فرمودند: 
« در ایامی که در سامراء مشرف بودم روز جمعه ای طرف عصر در سرداب مقدس رفتم. دیدم غیر از من احدی نیست و من حالی پیدا کرده و متوجه مقام صاحب الامر ـ صلوات الله علیه ـ شدم. در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم که به فارسی فرمود: 
« به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حقّ عمه ام حضرت زینب سلام الله علیها که فرج مرا نزدیک گرداند. »



2. حیات شیعیان در دولت حضرت 

عالم بزرگوار و سید جلیل، رضی الدین علی بن طاووس(ره)، فرمود: 
سحرگاهی در سامرا، دعایی از حضرت قائم علیه السلام شنیدم و کلماتی از آن را حفظ کردم. ایشان برای زندگان و مردگان دعا می فرمودند و از جمله کلمات آن حضرت این بود که عرضه می داشتند: 
« و ابقهم و احیهم فی عزّنا و ملکنا و سلطاننا و دولتنا:
خدایا شیعیان را حفظ کن و آنها را در دولت و سلطنت ما، حیات ده. »

این قضیه در شب چهارشنبه سیزدهم ذیقعده سال 638، برایم اتفاق افتاد. 

3. شنیدن دعای حضرت برای شیعیان

سید بن طاووس(ره) می فرماید:
سحرگاهی در سرداب مقدس بودم. ناگاه صدای مولایم را شنیدم که برای شیعیان خود دعا می کردند و عرضه می داشتند: 
« اللهم ان شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقیه طینتنا و قد فعلوا ذنوباً کثیرة اتکالاً علی حبّنا و ولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک و بینهم فاصفح عنهم فقد رضینا و ماکان منها فیما بینهم فاصلح بینهم و قاصّ بها عن خمسنا و ادخلهم الجنّة فزحزحهم عن النار و لا تجمع بینهم و بین اعدائنا فی سخطک. 
خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه طینت ما خلق کرده ای؛ آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما، کرده اند؛ اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است، از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ما است، به آنها بده تا راضی شوند. و آنها را از آتش جهنم نجات بده. و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. »


4. دستان شفابخش 

شیخ شمس الدین محمد بن قارون، نقل کرده اند : 
مردی به نام نجم اسود، در روستای قوسا که یکی از آبادیهای کنار رود فرات است. ساکن بود.
 او از اهل خیر و صلاح بود و زن صالحه ای به نام فاطمه داشت که او هم اهل تقوی بود. این دو، یک پسر و یک دختر به نامهای علی و زینب داشتند؛ اما هم مرد و هم همسرش هر دو نابینا شدند و مدتی بر این حال بودند. 

شبی آن زن متوجه شد که دستی به روی او کشیده شد و گوینده ای فرمود: 
« حق تعالی کوری، را از تو برداشت. برخیز و شوهر خود، ابوعلی را خدمت کن و در خدمت او کوتاهی نداشته باش. »
زن گفت: چشمهایم را باز کردم و خانه را پر از نور دیدم. دانستم که این معجزه از طرف مولایمان حضرت قائم علیه السلام بوده است. 

5. استشمام عطر حضرت در سرداب مطهر 

آقا محمد، که متجاوز از چهل سال متولی شمعهای حرم عسکریین(ع) و سرداب مطهر بوده است. می فرماید: 
والده من، که از صالحات بود، نقل کرد: 
« روزی با خانواده عالم ربانی، آخوند ملا زین العابدین سلماسی(ره)، و خود آن مرحوم، در سرداب مقدس همان ایامی که ایشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بنای قلعه آن شهر را تمام کند، بودیم. 
آن روز، جمعه بود و جناب آخوند سلماسی مشغول خواندن دعای ندبه شد و مثل زن مصیبت زده و محب فراق کشیده می گریست و ناله می کرد.
 ما هم با ایشان در گریه و ناله شرکت می کردیم. در همین وقت ناگاه بوی عطری وزیدن گرفت و در فضای سرداب منتشر و هوا از آن پر شد؛ به طوری که همه ما را مدهوش کرد. 
همگی ساکت شدیم و قدرت صحبت کردن را نداشتیم. مدت زمان کمی گذشت و آن عطر خوشبو هم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقیه دعا شدیم. 
وقتی به منزل مراجعت نمودیم، از جناب آخوند ملا زین العابدین راجع به آن بوی خوش سؤال کردم. 
فرمود: تو را چه به این سؤال؟ 
و از جواب دادن خودداری فرمود. 

عالم متقی، آقا علیرضا اصفهانی (ره)، که کاملاً با آخوند سلماسی خصوصی بود، نقل کرد: روزی از آن مرحوم راجع به ملاقات ایشان با حضرت حجت علیه السلام سؤال کردم و گمان داشتم که ایشان مثل استاد خود، سید بحرالعلوم رحمه الله باشند و تشریفاتی داشته اند. 
در جواب من، همین قضیه را بدون هیچ کم و زیادی نقل کردند. »


6. حکایت مرد صابونی! 

شخص عطاری از اهل بصره می گوید: 
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
 من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: 
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. 
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم. 
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند. 
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم. 
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو. 

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد. 
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. 

وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم. 

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. 
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند: 
« ردّوه فانه رجل صابونیّ » 
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.

 این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد. 
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. »
 



7. نور ملکوتی

شیخ علی مهدی دجیلی فرمود: 
« من همیشه شبهای ماه رمضان در سامرا به سرداب مقدس مشرف می شدم و مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن می شدم. 
تا این که در یک شب قدر در اثناء قرائت قرآن به خود گفتم، معلوم می شود که ما مورد رضایت مولای خود حضرت بقیة الله ارواحنا فداه نیستیم، والا چطور می شود در این سالهای متمادی، با آن که در جوار آن حضرت هستیم ایشان را نبینیم. 

ناگاه بدنم به لرزه درآمد و نوری ظاهر گشت که سرداب مطهر را روشن نمود. در آن جا جز یک فانوس چیز دیگری نبود؛ ولی این نور بیشتر از پنجاه فانوس روشنایی داشت. 
متحیر شدم و گریه شدیدی به من دست داد عرض کردم: مولای من، اگر شما خودتان هستید فلان حاجت مرا تا صبح برآورده کنید. 
صبح حاجتی را که خواسته بودم، برآورده کردند و معلوم شد، که در آن سرداب مقدس، مورد توجه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه قرار گرفته ام. »


8. حضرت اجداد طاهرینش(ع) را زیارت میکنند! 

این معجزه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه چیزی است که در بین اهل سامرا، با وجود تعصبی که بر مذهب خود دارند، معروف و مورد تأیید تمامی آنها است و حتی از بس زیاد اتفاق افتاده است آن را می شناسند؛ یعنی به مجرد دیدن آثار این معجزه، شروع به هلهله و کارهای دیگری از این قبیل می کنند. در این باره یکی از علماء مورد وثوق و چند نفر دیگر نقل کرده اند: 
« شبی در سامرا بودیم. شب از نیمه گذشته بود. ما همگی که شش هفت نفر می شدیم، به حرم عسکریین علیهما السلام مشرف شده و هر یک شمعی در دست داشتیم اضافه بر این شمعهای حرم و ضریح نیز روشن بودند.
 در مقابل ضریح مقدس، مشغول زیارت بودیم که ناگاه لرزه و ترسی در دلمان افتاد به طوری که صدای دندانهای یکدیگر را که به هم می خورد، می شنیدیم.
 شمعها یک باره و بدون دلیل خاموش شدند؛ اما فضای حرم مطهر مثل روز روشن بود و صدای زنها را که در خانه های خود هلهله می زدند، شنیدیم. 

از طرفی فهمیده بودیم که وقتی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه تشریف می آورند، این علامات ظاهر می شود؛ لذا یقین کردیم که آن حضرت به زیارت پدران بزرگوار خود آمده اند. 

خواستیم خود را به گوشه ای بکشیم و بایستیم؛ ولی حتی زبانمان بند آمده، به طوری که قادر بر تکلم نبودیم و بهت و حیرت و وحشتی عظیم سراسر وجود ما را فراگرفته بود و از شدت لرزیدن و ارتعاش و هول، نزدیک بود هلاک شویم. تاب نیاوردیم و از حرم خارج شدیم. 
ناقل جریان، قسم خورد که کلیدی از آهن در جیب من بود آن را درآوردم و به جای شمع، در دست گرفتم دیدم سرِ آن کلید مثل چراغ مشتعل بود. باز انگشت خود را به همین شکل گرفتم، دیدم همان اتفاق افتاد. »

9. صدای هاتف و پاسخ شبهه

رجاء مصری، که نامش عبد ربّه بوده، می گوید: 
« سه سال بعد از وفات حضرت امام حسن عسکری علیه السلام وارد مدینه شدم و به صاریا رفتم.
 در آن جا زیر سایه بانی، که مربوط به آن حضرت بود، نشستم و با خود فکر می کردم که اگر چیزی بود ( فرزندی برای امام حسن عسکری علیه السلام بود ) لابد بعد از سه سال ظاهر می شد. 
ناگاه بدون آنکه کسی را ببینم، صدای هاتفی را شنیدم که مرا صدا زد و فرمود: 
« ای عبد ربّه پسر نصیر، به اهل مصر بگو آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیده اید که به او ایمان آورده اید؟ »
رجاء مصری می گوید: من اسم پدر خود را نمی دانستم؛ چون وقتی از مصر خارج شده بودم طفلی بیش نبودم و از این که نام پدرم را از او شنیدم فهمیدم که صاحب صدا حضرت صاحب الزمان علیه السلام است؛ 
لذا عرض کردم: شما بعد از امام حسن عسکری علیه السلام صاحب الزمانی. و دانستم که ایشان امام بر حق است و این که غیبت او حق است و شکّم از بین رفت و یقینم ثابت شد. »

10. صدای هدایتگر 

محمد بن خالد برقی نقل کرد: 
« در سفری که با جمعی همراه بودیم، ناگاه از مسیر راه منحرف شدیم. یک نفر از رفقا به کناری رفت و فریاد زد: 
یا صالح ( یا ابا صالح ) ارشدونا الی الطریق ، رحمکم الله. 
( یا ابا صالح، راه را به ما نشان دهید.) 
در این هنگام رفیق ما ( آن کسی که از دیگران کناره گرفت و فریاد برآورد) صدای نازکی را شنید که می گوید: راه طرف راست است. 
او به من گفت: چنین صدایی به گوشش خورده است؛ ولی به بقیه همراهان نگفت. من هم به سایر دوستان گفتم: طرف راست را بگیرید و حرکت کنید. بعد به همان طرف رفته و راه را پیدا کردیم. »

11. برکت نور حضرت 

آقا سید رضا، که از علمای موثق اصفهان است، فرمود: 
« زمانی به خاطر قرضهایی که داشتم، به اموات متوسل شدم و برای دویست نفر از آنها تقریباً به اسم، طلب مغفرت و آمرزش نمودم بعد هم به امام عصر علیه السلام متوسل شدم و بخشهایی از دعای ندبه مثل هل الیک یا بن احمد سبیل فتلقی را می خواندم. 
ناگاه دیدم اتاق به نور مخصوصی، که حتی از نور آفتاب بیشتر بود، منور و روشن شد و در همان روز فرج کاملی رسید. »


12. لطف غیاث المستکین

حجة الاسلام محمد باقر ملبونی، جریان متوسل شدن خود به حضرت در هنگام رمی جمرات را اینطور نقل کردند: 
« در سال 1353 هجری قمری که به مکه مشرف بودم، در منی به اتفاق یکی از رفقا به نام سید باقر عازم جمرات بودیم. در بازگشت، فشار جمعیت چنان زیاد شد که نزدیک بود زیر دست و پا از بین برویم و خفه شویم. 
در این هنگام به مقام ولایت عظمی متوسل و به آقای سید باقر گفتم، بگو: 
« یا ابا صالح المهدی ادرکنا ».

 یک باره دیدم دستی، ما را برداشت و به جای آرامی گذاشت. به لطف غیاث المستکین نجات یافتیم و ماندیم تا از کاروان به سراغ ما آمده و ما را به چادر رهنمود کردند. » 
تاریخ نقل حکایت 29 شوال 1411 ق. 


13. عنایتِ شبانه! 

مردی صالح از اهل دهقانان (از توابع اصفهان) گفت: 
« یک روز به امامزاده قیس مشرف شدم و خیال داشتم به همگین ( از توابع سمیرم و اطراف شهرضای اصفهان ) بروم.
هوا سرد بود. تاریکی شب مرا گرفت و راه را گم کردم. با خود گفتم امشب از سرما هلاک می شوم و یا آن که گرگ مرا می درد. بیچاره شدم و همان جا به امام زمان علیه السلام متوسل گشته و زاری نمودم. 
ناگاه هوا روشن شد و مثل این که کسی دستم را گرفت. طولی نکشید که به سرعت، سه فرسخ را طی و خود را در قبرستان همگین دیدم و باز هوا تاریک شد. »


ره یافتگان

در این بخش قضایای کسانی را می خوانید که در بیداری به محضر حضرت ولیّ عصر ارواحنا فداه راه یافته اند و در هنگام تشرّف آن حضرت را شناخته اند.
  
  1. اثبات وجود حضرت حجت(ع)

مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی(ره) از آیات و مراجعی بود که بی واسطه به فیض ملاقات حضرت مهدی، صاحب الزمان ارواحنا له الفداه مشرف شده بود. یکی از آن موارد، قضیه شگرفی است که مرحوم شیخ محمد شریف رازی در جلد اول کتاب گنجینه دانشمندان نقل کرده است. 
او می نویسد: 
علامه حاج سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی، صاحب تألیفات مفید که از خواص اصحاب ایشان بودند حکایت کرده اند که: 
« یکی از علمای زیدیه به نام سید بحرالعلوم یمنی وجود حضرت ولی عصر علیه السلام را انکار می کرد و با علما و مراجع شیعه آن روز مکاتبه کرده و برای اثبات وجود و حیات آن حضرت برهان می خواست و آقایان از کتب اخبار و تواریخ عامه و خاصه اقامه دلیل می کردند؛ ولی وی قانع نمی شد و می گفت: من هم این کتب را دیده ام. 

تا اینکه برای مرحوم آیت الله اصفهانی نامه نوشت و جواب قاطعی خواست. سید در جواب مرقوم فرمود: جواب شما را باید مشافهتاً بدهم، شما طی سفری به نجف مشرف شوید. 
آن سید یمنی با فرزندش سید ابراهیم و چند تن از مریدان خاصش، به نجف اشرف مشرف و همه علما از جمله مرحوم آیت الله اصفهانی از وی دیدن کردند. سید یمنی عرض کردند من روی دعوت شما، به این مسافرت آمدم، جوابی که وعده فرمودید بدهید. ایشان فرمودند: شب بعد به منزل من بیایید. 

شب بعد به منزل آسید ابوالحسن آمدند و پس از صرف شام و رفتن اکثر میهمانها و گذشتن نیمی از شب، نوکر خود، مشهدی حسین چراغدار را طلبیده و فرمودند: به سید یمنی و فرزندش بگویید بیایند و ما تا درب منزل رفتیم به ما فرمودند: شما نیایید و خود به اتفاق سید و فرزندش رفتند و ما ندانستیم کجا رفتند.
تا روز بعد که سید ابراهیم یمنی، فرزند بحرالعلوم مزبور را ملاقات کردم و از جریان شب پرسیدم. گفت: الحمدلله (بحمدالله) ما مستبصر و اثنی عشری شدیم.

 گفتم: چطور؟ گفت: برای اینکه آقای اصفهانی حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام را به پدرم نشان داد. تفصیل آن را پرسیدم.
 گفت: ما از منزل که بیرون آمدیم نمی دانستیم به کجا می رویم؛ تا اینکه از شهر خارج و وارد وادی السلام شده و در وسط وادی جایی بود که آن را مقام مهدی علیه السلام می گفتند. 
چراغ را از مشهدی حسین گرفته و خود به اتفاق پدرم و من وارد آن محیط شدیم. پس آقای اصفهانی خود از چاه آنجا، آب کشیده و وضو تجدید کرد و ما به عمل او می خندیدیم؛ آنگاه وارد مقام شد و چهار رکعت نماز خواند و کلماتی گفت؛ ناگاه دیدیم آن فضا روشن گردید، پس پدرم را طلبید. 
وقتی وارد آن مقام شد طولی نکشید که صدای گریه پدرم بلند شد و صیحه ای زد و بیهوش شد؛ نزدیک رفتم دیدم آقای اصفهانی شانه های پدرم را مالش می دهد تا به هوش آمد و وقتی از آنجا برگشتیم پدرم گفت: حضرت ولی عصر حجه بن الحسن العسکری علیه السلام را مشافهتاً زیارت کردم. و با دیدنش مستبصر و شیعه اثنی عشری شدم. » 
سید مزبور بعد از چند روز از نجف اشرف به یمن مراجعت نمود و چهار هزار نفر از مریدان یمنی خود را، شیعه اثنی عشری نمود. »

2. توصیه حضرت به دوری از هوای نفس 

حاج غلام عباس حیدری دستجردی از علاقمندان حضرت ولی عصر ارواحنا فداه جریان تشرفش را اینگونه نقل می کند: 
« تابستان یکی از سالهای 47 یا 48 شمسی بود؛ به دهی که زادگاهم می باشد (دستجرد) رفته بودم و پیوسته می خواستم که جمال امام زمان علیه السلام را زیارت کنم و برای زیارت آقا، برنامه ای شامل دعا و نماز، اجرا نموده و در آن حال در عشقش گریه می کردم. 
شبی از شبها که کسالتی هم عارضم شده بود و بنا بود ساعت 12 شب طبق دستور پزشک دارو بخورم، ساعت9/5 خوابیدم و نیّت کردم که ساعت 12 بیدار شوم و بیدار هم شدم. چراغ فانوسی که فتیله اش را پایین کشیده بودم تا در موقع حاجت از آن استفاده شود، خاموش بود. 
به محض اینکه رفتم تا آن را روشن کرده و دوا را بخورم، دیدم سید جلیل القدر و با وقاری که وجودش خانه را روشن کرد، وارد اطاق شدند. 
به مجرد دیدن آن جمال دل آرا، مشغول فرستادن صلوات شدم، سید آمدند تا نزدیک من و من بلندتر صلوات می فرستادم. قیافه آقا بنحوی نورانی بود که من طاقت مشاهده و ایستادن روی پاهای خود را نداشتم. زبانم یارای تکلم نداشت؛ در این حال آقا رو به من کرد و فرمود: 
« هنوز اسیر نفست می باشی؟ » 

من مانند کسی که برق او را گرفته باشد، مثل یخ افسرده شده، خجالت کشیدم. آقا رفت و من مشغول گریه شدم. »

3. تشرف علی بن مهزیار اهوازی(ره)

جناب علی بن مهزیار(ره) فرمود:
« بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر علیه السلام برسم، به حج مشرف شدم؛ اما در هیچ کدام از سفرها موفق نشدم. تا آن که شبی در رختخواب خوابیده بودم، ناگاه صدایی شنیدم که کسی می گفت: ای پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهی دید. شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری کردم. 
صبحگاهان، چند نفر رفیق راه پیدا کردم، و به اتفاق ایشان مهیای سفر شدم و پس از چندی به قصد حج به راه افتادیم. در مسیر خود وارد کوفه شدیم. جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نمودم؛ اما خبری نشد؛ لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رساندیم. چند روزی در مدینه بودیم. 

باز من از حال صاحب الزمان علیه السلام جویا شدم؛ ولی مانند گذشته، خبری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید. مغموم و محزون شدم و ترسیدم که آرزوی دیدار آن حضرت به دلم بماند. با همین حال به سوی مکه خارج شده و جستجوی بسیاری کردم؛ اما آن جا هم اثری به دست نیامد. حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم. 

روزی متفکرانه در مسجد نشسته بودم. ناگاه در کعبه گشوده شد. مردی لاغر که با دو بُرد (لباسی است) احرام بسته بود، خارج گردید و نشست. دل من با دیدن او آرام شد. به نزدش رفتم. ایشان برای احترام من، برخاست. 
مرتبه دیگر او را در طواف دیدم. گفت: اهل کجایی؟ 
گفتم: اهل عراق. 
گفت: کدام عراق؟ 
گفتم: اهواز. 
گفت: ابن خصیب را می شناسی؟ گفتم: آری. 
گفت: خدا او را رحمت کند؛ چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت می گذرانید و عطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود. بعد گفت: ابن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: آری، ابن مهزیار منم. 
گفت: حیاک الله بالسلام یا اباالحسن ( خدای تعالی تو را حفظ کند ). سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن، کجاست آن امانتی که میان تو و حضرت ابومحمد ( امام حسن عسکری علیه السلام ) بود؟ 

گفتم: موجود است و دست به جیب خود برده، انگشتری که بر آن، دو نام مقدس محمد و علی علیهما السلام نقش شده بود، بیرون آوردم. همین که آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت کند یا ابا محمد؛ زیرا که بهترین امت بودی. پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سر نهاده بود. ما هم به سوی تو خواهیم آمد. 
بعد از آن به من گفت: چه می خواهی و در طلب چه کسی هستی، یا ابا الحسن؟ 
گفتم: امام محجوب از عالم را. 
گفت: او محجوب از شما نیست؛ لکن اعمال بد شماست او را پوشانیده است. برخیز به منزل خود برو و آماده باش. وقتی که ستاره جوزا غروب کرد و ستاره های آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام. 

ابن مهزیار می گوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فرموده است؛ لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معین رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم؛ ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا می زند: یا ابا الحسن بیا. به طرف او رفتم. 

سلام کرد و گفت: ای برادر، روانه شو. و خودش به راه افتاد. در مسیر، گاهی بیابان را طی می کرد و گاه از کوه بالا می رفت. بالاخره به کوه طائف رسیدیم. در آن جا گفت: یا ابا الحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم. 
پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خواندیم. 
باز گفت: روانه شو ای برادر، دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم، تا آن که به گردنه ای رسیدیم. از گردنه بالا رفتیم؛ در آن طرف، بیابانی پهناور دیده می شد. چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلألویی داشت. 

آن مرد به من گفت: نگاه کن. چه می بینی؟
 گفتم: خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است. 
گفت: منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است. چشم تو روشن باد. 
وقتی از گردنه خارج شدیم، گفت: پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود. از مرکب پیاده شدیم. 
گفت: مهار حیوان را رها کن. گفتم: آن را به چه کسی بسپارم؟ 
گفت: این جا حرمی است که داخل آن نمی شود، جز ولیّ خدا.
مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم، تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم.
گفت: توقف کن، تا اجازه بگیرم. داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند. 

وارد خیمه شدم. دیدم ارباب عالم هستی، محبوب عالمیان، مولای عزیزم، حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند. چرم سرخی بر روی نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشی از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم. 
بهتر از سلام من، جواب دادند.
 در آن جا چهره ای مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده، پیشانی گشاده با ابروهای باریک کشیده و به هم پیوسته. چشمهایش سیاه و گشاده، بینی کشیده، گونه های هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال. بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای مِشک که بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.
 موی عنبر بوی سیاهی داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویخته و از پیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدی بسیار بلند و نه کوتاه؛ اما کمی متمایل به بلندی، داشت. 
آن حضرت روحی الفداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال، زیارت کردم، ایشان احوال یکایک شیعیان را از من پرسیدند. عرض کردم: آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقت و ذلت و خواری زندگی می کنند. 
فرمودند: 
« ان شاء الله روزی خواهد آمد که شما مالک بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گردند. 
بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایی که مخفی تر و دورتر از چشم مردم است، سکونت نکنم؛ به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی که خدای تعالی اجازه ظهور بفرمایید. 

و به من فرموده است: 
فرزندم، خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش همیشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پیروی کنند و حجت بر خلق تمام شود. فرزندم، تو کسی هستی که خدای تعالی او را برای اظهار حق و محو باطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخیره و آماده کرده است. پس در مکانهای پنهان زمین، زندگی کن و از شهرهای ظالمین فاصله بگیر و از این پنهان بودن وحشتی نداشته باش؛ زیرا که دلهای اهل طاعت، به طرف تو مایل است، مثل مرغانی که به سوی آشیانه خود پرواز می کنند و این دسته کسانی هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند؛ ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزیز هستند. 

اینان اهل قناعت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و تابع ایشان در احکام دین و شریعت می باشند. با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث می کنند و حجتها و خاصان درگاه خدایند؛ و در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خدای تعالی، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را به جان و دل می پذیرند. 

فرزندم، بر تمامی مصایب و مشکلات صبر کن؛ تا آن که خدای تعالی وسایل دولت تو را مهیا کند و پرچمهای زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخلاص و تقوی نزد حجرالاسود به سوی تو آیند و بیعت نمایند. ایشان کسانی هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بازوان قوی دارند.
 آن زمان است که درختان ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود. خداوند به وسیله تو ظلم و طغیان را از روی زمین برمی اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظاهر می نماید. احکام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملت را سبز و خرم می سازد.  

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان کنی و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری. »

ابن مهزیار می گوید: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم. 
در وقت وداع، بیش از پنجاه هزار درهمی که با خود داشتم، به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند. 
مولای مهربان تبسم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد؛ چون راه دوری در پیش داری. 

بعد هم آن حضرت برای من دعای بسیاری فرمودند. پس از آن خداحافظی کردم و به طرف شهر و دیار خود بازگشتم. »



4. تشرف تاجر اصفهانی و طیّ الارض با جناب هالو 

حاج آقا جمال الدین(ره) نقل می فرمود: 
« من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله ، که در میدان شاه اصفهان واقع است، می آمدم. روزی نزدیک مسجد جنازه ای را دیدم که می برند و چند نفر از حمالها و کشیکچی ها همراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجار هم که از آشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه می کرد و اشک می ریخت.

من بسیار تعجب کردم چون اگر این میت از بستگان بسیار نزدیک حاجی تاجر است که این طور برای او گریه می کند، پس چرا به این شکل مختصر و اهانت آمیز او را تشییع می کنند و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا این طور برای او گریه می کند؟ 
تا آن که نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه اولیاء حق نمی آیید؟ با شنیدن این کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. ( این محل سابقاً غسالخانه مهم شهر بود ) وقتی به آن جا رسیدیم، از دوری راه و پیاده روی خسته شده بودم.

 در آن حال ناراحت بودم که چه دلیلی داشت که نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و تحمل این سختی را نمودم آن هم به خاطر حرف حاجی. با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که جنازه از کیست؟ 
گفتم: بگو. 
گفت: می دانید امسال من به حج مشرف شدم. در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدم، آن بسته ای را که همه پول و مخارج سفر با باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصور آن که این همه دارایی را داشته ام و تا این جا رسیده ام؛ ولی از حج محروم شده باشم، بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. 
در فکر بودم که چه کنم. تا آن که شب را به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها بودم و از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامرعلیه السلام توصیف شده، در برابرم پیدا شده و فرمودند: 
چرا این طور افسرده حالی؟ 
عرض کردم: مسافرم و خستگی راه سفر دارم. 
فرمودند: اگر علتی غیر از این دارد، بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم. 
در این حال صدا زدند: هالو.
دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد. ( در اصفهان در بازار، نزدیک حجره ما یک کشیکچی به نام هالو بود ) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است. 
حضرت به او فرمودند: « اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکه ببر » و خودشان ناپدید شدند. 
آن شخص به من گفت: در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم. 
وقتی آن جا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است؟ دیدم چیزی از آنها کم نشده است. 
فرمود: برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم. 
من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود: پشت سر من بیا. به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، دیدم در مکه هستم. 

فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیکتری آمده ام، تا متوجه نشوند. 
ضمناً آن شخص در مسیر رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملایمت می زدند؛ ولی هر وقت می خواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نیستید، هیبت او مانع از پرسیدن این سؤال می شد. 
بعد از اعمال حج، در همان مکان معین حاضر شدم و او هم مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند. 

در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم: بلی. 
فرمود: تقاضایی از تو دارم و موقعی که آن را از تو خواستم انجام بده. او رفت.
تا آن که به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم نشستم. روز اول دیدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه خانه پیش خادمها نشست و در آن جا مانند همان کشیکچی ها قلیان کشید و چای خورد. 
بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم این است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنیا می روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آن جا بیا و مرا با آنها دفن کن. 

در این جا حاجی تاجر فرمود: آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیکچی ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان طور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده ایم. 
بعد آن حاجی تاجر گفت: آقا! با این اوصاف، آیا چنین کسی از اولیاء الله نیست و فوت او گریه و تأسف ندارد. » 

5. الان دست او در دست تو می باشد!

آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه، از خط علامه حلی، که در حواشی بعضی کتبش آورده، نقل می کند: 
« علامه حلی در شبی از شبهای جمعه تنها به زیارت قبر مولایش ابی عبدالله الحسین علیه السلام می رفت. ایشان بر حیوانی سوار بود و تازیانه ای برای راندن آن به دست داشت. اتفاقاً در اثنای راه شخصی پیاده در لباس اعراب به او برخورد کرد و با ایشان همراه شد. 
در بین راه شخص عرب مسأله ای را مطرح کرد. علامه حلی(ره) فهمید که این عرب، مردی است عالم و بااطلاع، بلکه کم مانند و بی نظیر؛ لذا بعضی از مشکلات خود را از ایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابی برای آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است.

باز مسائلی را که بر خود مشکل دیده بود، سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است؛ زیرا تا به آن وقت کسی را مثل خود ندیده بود ولی خودش هم در آن مسائل متحیر بود. تا آن که در اثناء سؤالها، مسأله ای مطرح شد که آن شخص در آن مسأله به خلاف نظر علامه حلی فتوا داد. ایشان قبول نکرد و گفت: این فتوا برخلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتی را که مدرک آن باشد، نداریم. 

آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است. 
علامه گفت: چنین حدیثی در تهذیب نیست و من به یاد ندارم دیده باشم که شیخ طوسی یا غیر او نقل کرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو داری از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا می کنی. 
علامه با خود گفت: شاید این شخص که در رکاب من می آید، مولای عزیزم حضرت بقیة الله روحی الفداه باشد؛ لذا برای این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالی که تازیانه از دستش افتاد، پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان علیه السلام امکان دارد یا نه؟ 
آن جناب چون این سؤال را شنید، خم شد و تازیانه را برداشت و با دست باکفایت خود در دست علامه گذاشت و در جواب فرمود: 
« چطور نمی توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو می باشد؟ »

همین که علامه این کلام را شنید، بی اختیار خود را از روی حیوانی که بر آن سوار بود بر پاهای آن امام مهربان، انداخت تا پای مبارکشان را ببوسد که از کثرت شوق بیهوش شد. 
وقتی بهوش آمد کسی را ندید و افسرده و ملول گشت. بعد از این واقعه وقتی به خانه خود رجوع نمود، کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایی که آن بزرگوار فرموده بود، مشاهده کرد و در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب الامر علیه السلام مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند: در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر می باشد. 

آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه، مضمون این جریان را مشاهده کردم. »


6. تشرف جناب شیخ انصاری(ره) 

عالم ربانی میرزا حسن آشتیانی، که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاری(ره) بود فرمود: 
« روزی با عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاری(ره) به حرم حضرت امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدیم. 
بعد از دخول به حرم مطهر، شخصی به ما برخورد و به شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بوسیدن دست ایشان جلو آمد. بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان است و در جفر یا رمل مهارت دارد و ضمیر اشخاص را هم می گوید. 

شیخ چون این مطلب را شنید، تبسم شد و برای امتحان، به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست؟ 
آن شخص بعد از کمی تأمل، عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیا حضرت صاحب الامر علیه السلام را زیارت کرده ای یا نه؟ 
شیخ انصاری(ره) وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت؛ اگرچه صریحاً او را تصدیق نفرمود. آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم؟ 
شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود. 
آن شخص عرض کرد که درست گفتم یا نه؟ 
شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب، بگو ببینم که دیده ام یا نه؟ 
آن شخص عرض کرد: آری، دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای: یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر. 
شیخ چون این سخن را از او شنید، مثل کسی که نخواهد مطلب، بیشتر از این ظاهر شود، به راه افتاد. »

7. طواف با حضرت حجت(ع) 

علامه تهرانی در جلد هفتم کتاب معاد شناسی صفحه 175 نقل می کنند : 
« قضیه ای در یکی دو ساله اخیر در ایام حج اتفاق افتاد که شایان دقت است؛ این قضیه متعلق به صبیه آیت الله آقا میرزا محمد علی اراکی (ره) است که از علمای برجسته و طراز اول حوزه مقدسه علمیه قم و از زهاد و عبّادی است که در متانت و شخصیت و تقوای ایشان در نزد خاصه و عامه جای تردید و گفتگو نیست. 

ایشان می فرمودند: این صبیه من از زنان صالحه و متدینه است؛ و من خودم مستقیماً از زمان صباوت متکفل امور شرعیه و تعلیم و آداب و تربیت او شده ام و همه کارهای او زیر نظر من بوده است و در صدق گفتار او هیچ گونه تردیدی نیست. در موسم حج تنها عازم بیت الله الحرام شد و شوهرش با او نبود.
 و آنقدر عفیف و باحیا است و از برخورد با مردان تجنب دارد که تنهایی در این سفر، برای او ایجاد نگرانی نموده بود. و پیوسته در فکر بود که خدایا چگونه من تنها بروم؟ من که تا به حال به زیارت بیت الله مشرف نشده ام و از مناسک و آداب حج عملاً چیزی نمی دانم؛ چگونه طواف و سعی کنم؟ 
تا اینکه در آستانه سفر قرار گرفت و من در موقع حرکت به او گفتم: این ذکر را پیوسته بگو و برو « یا علیم یا خبیر». خدا از تو دستگیری خواهد نمود؛ چون این سفر واجب است و البته خداوند از میهمانان خود که راه را نمی شناسند و آشنایی ندارند حمایت می نماید. 
صبیه ما بحمدالله والمنه سفر خود را به خوبی و به سلامتی و موفقیت به پایان رسانید و مراجعت کرد و برای ما واقعه خود را در مکه مکرمه هنگام ورود به بیت الله الحرام برای انجام طواف چنین تعریف کرد: 
« من پس از آنکه از میقات احرام بستم و وارد مسجد الحرام شدم که طواف را به جای بیاورم، دیدم در اطراف کعبه آنقدر جمعیت متراکم است که ابداً من قدرت طواف ندارم. حجرالاسود را که نقطه ابتدای شروع طواف است پیدا کردم و هر چه خواستم از آنجا شروع کنم و به گرد خانه کعبه طواف کنم، دیدم ابداً مقدور نیست؛ بیچاره شدم گفتم: خدایا من برای طواف خانه تو آمده ام و می بینی که با این ازدحام و انبوه جمعیت قدرت ندارم؛ خدا چه کنم نمی توانم؟! 

در اینجا ناگهان دیدم از مکان محاذی حجرالاسود فضایی به شکل استوانه باز شد و کسی به گوش من گفت: خودت را به امام زمانت بسپار و در این فضا با او طواف کن! 
من وارد این محل خالی استوانه ای شدم و دیدم در جلو حضرت امام زمان(ع) مشغول طواف هستند و پشت سر آن حضرت کمی به طرف دست چپ، شخص دیگری است و من وارد شدم و پشت سر آن دو مشغول طواف شدم. 
از حجرالاسود شروع کردم و تا هفت شوط (نوبت) را به همین منوال تمام کردم و در این مدت نه تنها احساس فشار جمعیت نمی کردم بلکه ابداً حتی انگشت کسی به دست یا بدن من برخورد نکرد و در تمام هفت شوط حال طواف، متوسل به آن حضرت بودم و دست روی شانه های آن حضرت می مالیدم و التماس و تضرع داشتم؛ ولی چهره آن حضرت را نمی دیدم چون روی آن حضرت به طرف جلو و در حال طواف بودند. 
چون هفت شوط طواف، به پایان رسید خود را خارج از آن حلقه نگریستم و دیگر ابداً امام زمان و شخص دیگری نبود و دیگر آن حضرت را ندیدم و من فقط یک تأسف دارم و آن اینکه من چرا به آن حضرت سلام نکردم تا جواب سلام آن حضرت را نیز دریافت کنم. »


8. باید که دمی غافل از آن شاه نباشی! 

مرحوم حجة الاسلام اسدالله بافقی یزدی برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در ماه صفر 1369 هجری قمری در قصبه بافق حکایت کرد که: 
« مرحوم برادرم کراراً به فیض ملاقات آن حضرت رسیده و حضور آن حضرت مشرف شده اند و در زمان حیاتش راضی نبود گفته شود. 
آن مرحوم از اشخاصی بودند که مکرر این توفیق نصیبشان شده بود چه در سفر مکه معظمه که پیاده و یا با شتر مشرف شدند و چه در اعتاب مقدسات و چه در مسجد شریف جمکران قم. یکی از آنها این است که: 
ایشان از نجف اشرف پیاده، به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف می شدند. در فصل زمستان وارد ایران شده و در کوهها و دره های پشت کوه می آمدند. نزدیک غروب آفتاب در حالی که برف می بارید و تمام کوه و دشت را برف پوشانیده و هوا هم سرد بوده؛ به یک قهوه خانه می رسد که در نزدیک گردنه ای بود. با خود می گوید: امشب را در این قهوه خانه می مانم و صبح به راهم ادامه می دهم.

در قهوه خانه می بیند که عده ای از کردهای یزدی مشغول لهو و لعب و قمار می باشند. متحیر می شود با این منکرات و افراد لاابالی چه کند و نهی از منکر هم در اینجا مورد ندارد؛ زیرا در قلب سیاه و سنگ شیطان پرستها اثر نمی کند. 
هوا تاریک شده و او در این فکر، که چه کنم؟ صدایی می شنود که او را به اسم می خواند. می بیند که در آن نزدیکی درختی سبز و خرم است و در زیر آن شخص بزرگواری نشسته، سلام می کند. آن آقا می فرماید: 
« محمد تقی آنجا جای تو نیست، بیا در نزد ما ». 

پس زیر سایه درخت رفته مشاهده می کند که هوای لطیفی دارد در حالی که تمام دشت و کوه را برف پوشانیده ولی زیر آن درخت خشک و مانند هوای بهار است. 
شب را در خدمت آن بزرگوار بیتوته نموده و آنچه باید استفاده می کند و چون صبح طالع می شود نماز صبح را خوانده و آن آقا می فرماید: 
« اکنون که هوا روشن شد می رویم ». 
پس به راه افتاده و مقداری که می روند آن مرحوم از روی قرائن متوجه می شود که به چه فیض و فوز عظیمی رسیده است. آقا می فرماید: 
« حالا ما را شناختی ؟ » وداع می کنند که بروند؛ عرض می کند: 
« اجازه بفرمایید من هم در خدمت شما باشم ». 
حضرت می فرمایند: « تو نمی توانی با من بیایی». 
عرض می کند: « دیگر کجا خدمت شما برسم؟ » می فرمایند: 
« در این سفر دوبار نزد تو می آیم؛ اول: قم، دوم: نزدیک سبزوار ». 
پس از نظرش غایب می شود و آن مرحوم به شوق وعده دیدار قم به راه ادامه داده و پس از چندین روز وارد قم شده و سه روز برای زیارت و وعده تشرف توقف نموده ولی موفق نمی شود. 
پس حرکت می کند و بعد از یک ماه نزدیک سبزوار می شود. همین که از دور شهر را می بیند با خود می گوید: « چرا خلف وعده شد! در قم که جمالش را ندیدم؛ و این هم شهر سبزوار ». 
تا این فکر را می کند، صدای پای اسب به گوشش می رسد. برمیگردد می بیند آقا، حضرت ولی عصر عجل الله فرجه سواره می آید. ایستاده سلام می کند و پس از ادای وظیفه و عرض ادب می گوید: « آقا جان! وعده فرمودید که قم هم خدمت می رسم ولی موفق نشدم ». 
حضرت می فرمایند: « محمد تقی ما آمدیم وقتی که از حرم عمه ام حضرت معصومه سلام الله علیها بیرون آمده و زنی تهرانی از تو مسائلی می پرسید و تو سرت پایین و جواب او را می دادی ما آمدیم من در کنارت ایستاده بودم و تو به ما التفات ننمودی ». 
باید که دمی غافل از آن شاه نباشی 
شاید که نظر افکند آگاه نباشی 
 


9. عبای عنایتی به طلاب!

یکی از علما از آیت الله سید محمد رضا گلپایگانی نقل کرد که ایشان فرمودند: 
« در عصر آیت الله شیخ عبدالکریم حائری که عده محلصین حوزه به چهار صد نفر رسیده بود، در زمستانی طلاب از حاج شیخ محمد تقی بافقی که مقسِم شهریه مرحوم حاج شیخ بود، عبای زمستانی خواستند و ایشان از مرحوم حائری خواستند و آن مرحوم فرمودند: چهار صد عبا از کجا بیاورم؟
 گفت: از حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه بگیرید. فرمود: من راهی ندارم. گفت: پس من انشاء الله می گیرم و شب جمعه مسجد جمکران رفته و روز جمعه به مرحوم حاج شیخ حائری گفت: آقا صاحب الزمان وعده فرمودند فردا که شنبه است چهار صد عبا را مرحمت کنند. و روز شنبه به وسیله مردی از تجار عبا رسید و بین طلاب تقسیم کردند ».

10. تشرف در جمکران و پول با برکت!

از قول فرزند مرحوم حاج ابوالقاسم پاینده نقل می کنند : 
« مرحوم والد گفتند: من نذر کرده بودم چهل شب جمعه یا چهارشنبه ( تردید از گوینده ) بخاطر جنبه اقتصادی و آفاتی که به زراعت رسیده بود و... به مسجد جمکران مشرف شوم. سی و نه شب رفتم.
 شب جمعه یا چهارشنبه آخر بود که به مسجد رفتم و اعمال مسجد و نماز حضرت ولی عصر علیه السلام را خوانده و بیرون آمدم. هوس چای کردم؛ گشتم تا آشنایی پیدا کنم و یک چای بخورم. 
به عده ای از آشنایان که اسباب چای داشتند برخورد کردم، لکن آب نداشتند. ظرف آب را گرفتم تا بروم به آب انبار نزدیک مسجد و آب بیاورم. نصف پله ها را رفتم، وسط آنجا چراغی نصب کرده بودند یک وقت متوجه شدم آقایی دارد بالا می آید. سلام کردم با محبت جواب داد و از من احوالپرسی کرد مثل کسی که سالهاست با من رفیق و آشناست. 
فرمودند: مسجد آمدی؟ گفتم: آری. 
پرسید: چند هفته است؟ گفتم هفته چهلم است.
پرسید: حاجتی داری؟ گفتم: آری. 
فرمود: برآورده شده؟ گفتم: نه.
 فرمود: از کدام راه می آیی؟ عرض کردم: از جاده قدیم (آسیاب لتون). 
فرمودند: 
« بین باغ آقا و آسیاب دو سه پل است شما وقتی از پل اول که بالا می روی شیخ محمد تقی بافقی را می بینی که می آید در حالی که عبایش را زیر بغل گذاشته و سنگها را از جاده به کنار می ریزد این برخورد را به او بگو و سلام مرا به او برسان و بگو از آنچه ما نزد تو داریم یک مقدار به تو بدهد. »

وقت بازگشت من از همان راه که برمی گشتم در همان مکان به شیخ محمد تقی بافقی برخورد نمودم دیدم که عبا را زیر بغل گذاشته و خم می شد سنگها را از جاده به کناری می ریخت چون به او برخورد کردم و جریان را تعریف نمودم و گفتم: آقا تو را سلام رسانید. نشست و خیلی گریه کرد. 
و بعد گفت: آقا دیگر چه فرمود؟ 
گفتم: فرمود از آنچه که از ما نزد شماست مقداری به من بدهید. کیسه ای درآورد و مقداری پول خرد که داخل کیسه بود کف دست ریخت و چند قرانی به من داد و گفت: دیگر آقا مطلبی نفرمود. 
گفتم: نه گفت: خداوند به شما خیر و برکت دهد و رفت. بعد از این جریان پدرم می گفت: من وضعم خوب شد و اوضاع کارم روبراه شد.»