رویاهای صادقه

در این فصل قضایای کسانی را می خوانید که در عالم رویا به حضور مقدس حضرت بقیة الله(عج) رسیده اند و خوابشان توأم با معجزه یا امثال آن بوده است و همین موجب اعتماد بر آن رویا شده است .

   
1. رویای مولف کتاب العبقری الحسان

آنچه برای آیت الله نهاوندی مولف کتاب العبقری الحسان اتفاق افتاده، این است که ایشان حاجتی داشتند؛ لذا در حرم عسکریین(ع) مشغول دعا و تضرّع میشوند. شب آن حضرت را در خواب می بیند که ایشان را نوازش فرمودند و وعده استجابت دادند. بعد هم به زودی آنچه را خواسته بود و حضرت در خواب وعده داده بودند، به او مرحمت فرمودند.

2. گناه مانع اجابت دعا 

شخصی از مبارکه اصفهان می گفت: 
« من حاجتی داشتم که بارها از خدا روا شدن آن را خواسته بودم. شب چهارشنبه ای آمدم مسجد جمکران خیلی تضرع و التجا به حضرت کردم، شب جمعه در مبارکه در عالم خواب دیدم مشرف به مسجد جمکرانم، درب کفشداری حضرت آیت الله العظمی گلپایگانی ایستاده بودند، فرمودند: من نایب بر حق حضرت حجت بن الحسن هستم و تو به خاطر آن گناهی که انجام دادی دعایت مستجاب نمی شود.

 من در عالم رویا خیلی محزون شدم. آقا چون این حالت مرا دیدند، دست در جیب مبارک برده و مبلغ 20 هزار تومان به من دادند و فرمودند: من در رابطه با حاجت شما به حضرت عرض می کنم. 
فردای آن روز ساعت 10 صبح حاجت من برآورده شد با اینکه سالها بود دعا می کردم و تا آن وقت به اجابت نرسیده بود. »


3. مقام حاج شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه

حجة الاسلام سید باقر گلپایگانی از قول پدرشان آیت الله گلپایگانی فرمود: 
« در اوائل بی حجابی هر کدام از علما برای مبارزه با آن نظری داشتند. من بسیار ناراحت و اینکه وظیفه چیست، راهی ندیدم جز اینکه توسل به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه پیدا کنم و استمداد از آن حضرت بنمایم، عرض کردم یا بن الحسن وظیفه مرا معین نمائید 
شب در عالم رؤیا دیدم تابلو بسیار بزرگی با خطی درشت و خوانا نوشته: 
« فاذا ظهر علیکم الفتن فعلیکم بشیخ عبدالکریم. »

از خواب بیدار شدم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم رسیده و خوابم را گفتم و ایشان فرمود: باید کمر را بست تا از هر راه ممکن اقدام نماییم. »


4. مقام آیت الله سید جمال گلپایگانی(ره) 

حجت الاسلام ملبوبی، صاحب کتاب الوقایع و الحوادث، خوابی را که خود از مرحوم آیت الله سید محمد هاشمی گلپایگانی شنیده اند، چنین مرقوم فرمودند: 

«مرحوم حجت الاسلام سید محمد گلپایگانی فرزند آیت الله سید جمال گلپایگانی فرمود: 
پس از فوت مرحوم پدرم شبی در خواب دیدم حضورشان مشرف و ایشان در اطاق مفروش به زیلو و فاقد اثاث نشسته اند. 
گفتم: پدر! اگر خبری نیست ما هم بدنبال کارمان برویم؛ وضع طلبگی در گذشته و حال، همین است که به چشم می خورد. 
فرمود: پسر حرف مزن؛ هم اکنون ولی امر ـ عجل الله فرجه الشریف ـ تشریف می آورند. 
آنگاه پدرم از جا برخاست. متوجه محبوب کل عالم، تشریف آوردند؛ پس از عرض سلام و جواب، حضرت، قبل از اینکه من حرفی بزنم فرمودند: 
« سید محمد، مقام پدرت این حجره محقر نیست؛ بلکه مقامش آنجاست. »

بر اثر اشاره دست حضرت نگاه کردم قصری با شکوه، ساختمانی با عظمت که لایدرک و لایوصف است، دیدم و خوشحال گردیدم. عرض کردم: 
یابن رسول الله آیا وقت ظهور موفورالسرور رسیده است تا دیدگان همه به جمال و حضور و ظهورتان روشن شود؟ فرمودند: 
« لم تبق من العلامات الا المحتومات و ربّما ( او فربما علی تردید منی ) اوقعت فی مدة قلیلة فعلیکم بدعاء الفرج: 
از علائم ظهور فقط علامات حتمی مانده است و شاید آنها نیز در مدتی کوتاه به وقوع به پیوندند و برای فرج دعا کنید. »

« اللهم عجل فرج مولانا بحق محمد و آله الطاهرین ». 28/4/1407 هجری قمری 




5. مرثیه حضرت سید الشهداء توسط محتشم کاشانی 

محتشم پسری داشت که از دنیا رفت.
 او چند بیت در رثای وی گفت. شبی حضرت رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را در خواب دید که فرمودند: 
« تو برای فرزند خود مرثیه می گویی، اما برای فرزند من مرثیه نمی گویی؟»

می گوید: بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم سررشته پیدا نکردم چگونه وارد مرثیه فرزند گرامی آن حضرت شوم. 
شب دیگر در خواب مورد عتاب حضرتش گردیدم که فرمود:
 چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟

 عرض کردم: چون تاکنون در این وادی قدم نزده ام، لهذا راه ورود برای خود پیدا نکردم. فرمود بگو: 
« باز این چه شورش است که در خلق عالم ». 

بیدار شدم همان مصراع را مطلع قرار دادم و آنچه که می بایست سرودم، تا رسیدم به این مصراع، که گفتم: 
« هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال ». 

در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام الوهیت جسارتی نکرده باشم. شب حضرت ولی عصر ـ ارواحنا فداه ـ را در خواب دیدم فرمودند:
 چرا مرثیه خود را به اتمام نمی رسانی؟ 

عرض کردم: در این مصرع به بن بست رسیده ام نمی توانم رد شوم فرمود بگو: 
« او در دل است هیچ دلی نیست بی ملال ». 

بیدار شدم. این مصرع را ضمیمه آن مصرع نموده و بیت را به آخر رسانیدم ».

6. عملت را عملِ امام زمان قرار بده!

آیت الله سید محمد باقر ابطحی اصفهانی فرمودند: 
« شبی در عالم رؤیا دیدم فضای مابین قم و مسجد جمکران گویا تمام چمن زار است و دارای درختهای سبز که مهتاب بر آن می تابید و نهرهای آب در آن جریان داشت. درختی را دیدم که دارای شاخه های بسیار جذاب و سرسبز و صدای روح بخشی از میان آن به گوش می رسید که به ذهنم خطور کرد، صدای حضرت داود ـ علیه السلام ـ است. 
در وسط آن درخت، جایگاهی بود که در آنجا آقایی نشسته و به نظرم آمد که این آقا حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان ـ علیه السلام ـ است. 
صحبتی را به میان آوردم که از ذکر آن معذورم، زیرا اشاره به عهد و پیمانی بود و سپس عرض کردم: چه کنم که به شما قرب پیدا کنم؟ به زبان فارسی فرمود: 
« عملت را عمل امام زمان قرار بده. » 

من به خاطرم این معنی رسید، یعنی، آنچه را به ذهنت می آید اگر امام زمان بود، عمل می کرد، تو هم همان را عمل کن. به عربی به حضرت عرض کردم:
 و هو الامل. یعنی: این آرزوی من است.

 گفتم: چه کنم که در این امر موفق باشم؟ به عربی جواب فرمود: 
الاخلاص فی العمل. 
از خواب بیدار شدم، چراغ خاموش بود، قلم و دفتر حاضر کردم و آن دو جمله سؤال و جواب را نوشتم. 
فردا درباره این دو جمله سؤال و جواب، فکر کردم به نظرم آمد: در جمله اول، حقیقت تشیع که پیروی از امام به حق باشد نهفته و در جمله دوم، راه موفقیت را که همان توحید ذاتی و عملی باشد یافتم، این دو جمله توصیه حضرت بود که برای من و همگان عبرت است ».

7. دانسته شد که من امامم؟

مرحوم ملا محمود عراقی(ره) می فرماید: 
« سال 1273، که سال سوم مجاورتم در نجف اشرف بود، شبی در خواب دیدم که از در قبله صحن مطهر وارد شدم و ازدحام زیادی در آن جا بود. از شخصی پرسیدم: علت این اجتماع چیست؟ 
گفت: مگر نمی دانید که حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرموده اند و الان در صحن تشریف دارند و مردم با ایشان بیعت می کنند؟ 

با شنیدن این مطلب متحیر شدم که اگر بروم و بیعت کنم شاید آن حضرت نباشند و بیعت را باطل کرده باشم و اگر این کار را نکنم شاید ایشان خود حضرت باشند، که در اینصورت بیعت با حق ترک شده است. 

با خود گفتم می روم و با او اظهار بیعت کرده، دست خود را به سویش دراز می کنم اگر امام است، که می داند من در امامت او شک دارم؛ لذا دست خود را کشیده و بیعت مرا قبول نخواهد کرد آن وقت خواهم فهمید که ایشان امام هستند و بیعت خواهم کرد.
 اگر امام نباشند، از قلب من خبر نداشته و دست خود را برای پذیرفتن بیعت به طرف من دراز می کنند و معلوم می شود که امام نیستند و با ایشان بیعت نمی کنم و دست خود را می کشم. 
این علامت را پیش خود قرار دادم و وارد صحن شدم و جمال بی مثال آن حضرت را زیارت کردم و یقین نمودم که این شخص، خود حضرت می باشند و از قلب خود غفلت کرده، دست خود را برای بیعت دراز نمودم. 
آن بزرگوار وقتی این کار مرا دیدند، دست مبارک خود را کشیدند. من از ملاحظه این عمل امام علیه السلام خجل و پریشان شدم و چون حضرت این حالت را دیدند، تبسم نموده و فرمودند: 
« دانسته شد که من امامم ؟ »
و سپس دست مبارک را دراز کردند و به بیعت اشاره نمودند. در این لحظه من به یاد مطلب قلبی خود افتاده، خوشحال شدم و بیعت نمودم و از شدت شوق، مشغول دور زدن به گرد وجود منور و مطهر ایشان شدم. 

ناگاه یکی از آشنایان متدین، از دور ظاهر شد. صدایش کردم که حضرت ولی عصر ارواحنا فداه ظهور فرموده اند. تا این جمله را شنید آمد و بدون تأمل با آن بزرگوار بیعت کرد و دور حضرتش می گشت. در این اثنا بود که از خواب بیدار شدم. 

خواب دومی که دیدم، به فاصله چند سال پس از آن واقعه و در همان مکان مقدس (نجف اشرف) بود. این خواب را بعد از آن که مدتی در عاقبت کار خود زیاد به فکر فرو می رفتم، مشاهده کردم؛ چون می دیدم بسیاری از گذشتگان و جوانترها و معاصرین، اوایل عمر خود، در زمره اَخیار بوده اند؛ ولی بعدها اعتقادتشان فاسد و با همان عقاید فاسد از دنیا رفته اند.

این اندیشه و خیال، به طوری قوت گرفت که باعث تشویش و اضطراب خاطرم گردید. تا آن که شبی در عالم رؤیا، دیدم حضرت ولی عصر علیه السلام در مسجد هندی ( از مساجد معتبر نجف اشرف ) تشریف دارند و در انتهای مسجد ایستاده اند.

جمعیت، حضرت را احاطه کرده و من نزدیک در ایستاده بودم و منتظر بودم که هنگام خروج، به محضرشان شرفیاب شوم. 
ناگاه آن بزرگوار به قصد بیرون رفتن، تشریف آوردند وقتی به من نزدیک شدند خودم را بر پاهای مبارک آن بزرگوار انداختم و گریان شدم و عرضه داشتم: 
فدایت شوم عاقبت کار من چطور خواهد شد؟ 

آن حضرت دست مبارک را دراز کرده و با عطوفت و مرحمت دست مرا گرفتند و از خاک برداشتند و بعد با تبسم و ملاطفت فرمودند: بی تو نمی روم. 

من در همان عالم رؤیا فهمیدم که منظور حضرت آن است که بدون تو وارد بهشت نمی شوم. تا این بشارت را شنیدم، از نهایت شادی بیدار شدم و دیگر از افکار سابق آسوده خاطر گردیدم. »

8. خبر دادن از زمان رحلت 

شیخ حر عاملی می فرماید: 
« روز عیدی در روستای مشغرا ( از مناطقی که آن مرحوم در آن جا سکونت داشته اند) در مجلسی که از طلاب و صلحا تشکیل شده بود، نشسته بودیم. من به آن جمع گفتم: ای کاش می دانستیم که در عید آینده، کدام یک از ما زنده و کدام یک از دنیا رفته است. 
مردی که نامش شیخ محمد و همدرس ما بود، گفت: من می دانم که تا عید دیگر زنده ام و همچنین عید بعد از آن و حتی عید بعد و تا بیست و شش سال دیگر در دنیا هستم. و معلوم بود که در این گفته سخت قاطع است و مزاح نمی کند. 

به او گفتم: مگر علم غیب می دانی؟ 
گفت: نه؛ ولی زمانی مرض سختی داشتم و می ترسیدم که در حالی که هنوز هیچ عمل صالح و زاد و توشه ای برنداشته ام، بمیرم. در عالم رؤیا حضرت بقیة الله ارواحنا فداه را زیارت کردم، ایشان فرمودند: 
« نترس؛ خدای متعال تو را از این مرض شفا می دهد و تا بیست و شش سال دیگر زندگی خواهی کرد. »
آنگاه جامی که در دست مبارکشان بود به من عطا فرمودند. آن را نوشیدم و مرضم رفع شد و شفا پیدا کردم و یقین دارم که این رؤیا، رؤیای شیطانی نیست. 

شیخ حر عاملی می گوید: وقتی این سخن را از شیخ محمد شنیدم تاریخ آن را که سال 1049 بود، یادداشت کردم و مدتی گذشت. در سال 1072، به مشهد مقدس هجرت کردم. وقتی سال آخر از بیست و شش سال شد، به دلم افتاد که مدت مقرر گذشته است؛ لذا به تاریخ رجوع و آن را حساب کردم دیدم که از آن زمان ( روز عیدی که در مجلس نشسته بودیم ) بیست و شش سال می گذرد. با خود گفتم این مرد باید از دنیا رفته باشد. 
حدود یکی دو ماه گذشت که از طرف برادرم نامه ای رسید؛ چون او در همان مناطق قبل از هجرت من بود. در آن نامه نوشته بود که شیخ محمد در همان سال وفات کرده است. »


9. راه توسل به معصومین علیهم السلام 

ابوالوفاء شیرازی می گوید: 
« در زندان ابوعلی الیاس، با وضع سختی اسیر بودم و برایم معلوم شد که او قصد کشتن مرا دارد؛ لذا شکایت را نزد خداوند تبارک و تعالی بردم و مولای خود ابی محمد علی بن الحسین، زین العابدین علیه السلام را شفیع قرار دادم. 

در این بین به خواب رفتم. در عالم رؤیا رسول خدا (ص) را زیارت کردم. حضرت فرمودند: 
نه به من و نه به دخترم و نه به دو پسرم ( امام حسن و امام حسین علیهما السلام ) برای مادیات متوسل نشو؛ بلکه برای آخرت و انچه از فضل خدای تعالی امیدواری، به ما متوسل شو. 
و اما ابوالحسن (امیرالمؤمنین)، برادرم، او انتقام تو را از کسی که به تو ظلم نموده می گیرد. 

عرض کردم: یا رسول الله، آیا مگر به فاطمه علیها السلام ظلم نکردند؛ ولی ایشان صبر کرد؟ و میراث شما را غصب کردند؛ اما صبر نمود؟ پس چطور انتقام مرا از کسی که ظلم نموده، می گیرد؟ 
حضرت از روی تعجب نظری به من کردند و فرمودند: 
این موضوع عهدی بود که من با او بسته بودم و فرمانی بود که من به او داده بودم و برای او کاری جز بپا داشتن آن پیمان جایز نبود. او هم حق را ادا کرد. و وای بر کسی که متعرض دوستان و شیعیان ما شود. ( زیرا امیرالمؤمنین علیه السلام انتقام او را می گیرد.) 
اما علی بن الحسین، برای نجات از سلاطین و شر شیاطین. 
و محمد بن علی و جعفر بن محمد، برای آخرت، { به روایتی آنچه از طاعت خداوند و رضوان او بخواهی } 
اما موسی بن جعفر، عافیت را به وسیله او بخواه. 
و اما علی بن موسی، برای نجات. { به روایتی نازل شدن رزق } 
اما علی بن محمد، برای قضای نوافل و نیکی برادران دینی و آنچه از طاعت خداوند عزوجل بخواهی. 
و حسن بن علی، برای آخرت. 
و اما الحجة، هرگاه شمشیر به محل ذبح تو رسید ـ حضرت با دست به سوی گلوی خود اشاره فرمودند ـ به او استغاثه کن؛ به درستی که او درمی یابد و فریادرس و پناه است برای هر کس که استغاثه کند و بگوید: 
« یا مولای یا صاحب الزمان انا مغیث بک. »

همان لحظه دیدم شخصی از آسمان فرود آمد که سوار بر اسب است و در دست خنجری از نور داشت. 
عرض کردم: مولای من شر آن که مرا اذیت می کند، رفع کن. 
فرمود: کار تو را انجام دادم. 
صبح شد، الیاس مرا خواست و گفت: به چه کسی استغاثه کردی؟ 
گفتم: به آنکسی که فریادرس درماندگان است. »


10. یار و یاور ظالمین نباشید!

شیخ عبدالحسین حویزاوی فرمود: 
« بیست و پنج سال قبل، رئیس شهرداری نجف اشرف مردی به نام میرزا احمد که کاروانسرای مصلی، متعلق به اوست، بود. او مرد متدین خوبی بود و به اجبار شهردارش کرده بودند. 
شبی در عالم رؤیا دیدم، در محلی دو تخت گذاشته اند و در وسط، سجاده ای پهن کرده اند و ناموس دهر، حضرت بقیة الله علیه السلام، روی سجاده تشریف دارند و همان مرد متدین (رئیس شهرداری) نزد آن سرور حاضر است. حضرت با تندی به او فرمودند: 
چرا داخل شغل حکومتی شدی و اسم خود را در زمره آنها محسوب داشتی؟ 

در آن بین حضرت فرمایشی فرمودند: ولی آن مرد فرمایش حضرت را نفهمید من خواستم گفته ایشان را به او بفهمانم؛ لذا گفتم: حضرت حجت علیه السلام می فرمایند: 
« و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسّکم النّار: 
ظالمین را یار و یاور خود قرار ندهید زیرا به دوزخ و جهنم دچار میشوید. سوره هود 113 . »

حضرت روی مبارک به من نمود و فرمود: پس تو چرا آنها را مدح می کنی؟ 
عرض کردم: تقیه می کنم. 
حضرت دست مبارک را بر دهان خویش گرفته و تبسم کنان سه مرتبه فرمودند: 
تقیه، تقیه، تقیه.
 به عنوان رد و انکار بر من؛ یعنی چنین نیست و از روی خوف و تقیه نیست که آنها را مدح می کنی. دوباره متوجه رئیس شهرداری شدند و فرمودند: 
هفت روز بیشتر از عمر تو باقی نمانده است. 
فردا برو و مهر حکومتی را رد کن. 

روز بعد اول صبح از خانه بیرون آمدم و در فکر خواب خود بودم. دیدم بعضی به یکدیگر می گویند: خبر داری چه شد؟ رئیس شهرداری نزد حکومت رفته و استعفا داده و کلیدها را به آنان تسلیم نموده است. من تعجب کردم! 

روز بعد میرزا احمد مریض شد و حالش دگرگون گردید. با خود گفتم بروم و او را عیادت کنم.
 وقتی وارد خانه اش شدم، دیدم حالش خوب نیست و از هوش رفته است. نزد او نشستم؛ چون به هوش آمد، چشم باز کرد و هنگامی که نظرش به من افتاد، گفت: ها یا شیخ انت چنت حاضر؛ یعنی ای شیخ تو هم در آن جا حاضر بودی.

 و دست مرا گرفته، با کمال ضعف و زاری گفت: تو در آن مجلس بودی و آنچه آن جا بود دیدی و شنیدی. 
من خواستم به او آرامش و دلداری بدهم گفتم: بلی و ان شاء الله تعالی تو خوب می شوی. 
گفت: چه می گویی؟ مطلب از همان قرار است و من رفتنی هستم. 
اهل مجلس و حضار هیچ کس متوجه نشد که ما چه می گوییم؛ بلکه خیال کردند سابقه ای با هم داریم که چندی قبل جایی بوده ایم و مطلبی واقع شده است. 
به هر حال مرض میرزا احمد کم کم شدیدتر شد تا سر وعده بعد از هفت روز رحلت کرد و از دنیا رفت. »


11. کر شدن مرد سنی! 

آقا محمد، شمعدار حرم عسکریین علیهما السلام در سامرا می گوید: 
« مردی از اهل سنت سامرا، به نام مصطفی الحمود در لباس خدام حرم بود و شغلی جز آزردن زوار و گرفتن اموال آنها به هر حیله و مکری نداشت و اکثر اوقات در سرداب مقدس بود و پشت پنجره ناصر عباسی، حاضر می شد.

 او بیشتر زیارات را از حفظ داشت و هر کس وارد آن مکان شریف می شد و شروع به زیارت می کرد، او را از حالت زیارت و حضور قلب می انداخت و پیوسته خواننده را متوجه غلطهایی که معمولاً افراد در زیارات و ادعیه دارند، می کرد و با این کار باعث از بین رفتن حضور قلبشان می شد. 

شبی در عالم رؤیا حضرت حجت علیه السلام را دید که به او می فرمایند:
« تا کی زوار مرا اذیت می کنی و نمی گذاری زیارت بخوانند؟ تو چه کار داری که در این مسائل دخالت می کنی؟ آنها و آنچه را که می گویند، به حال خود واگذار. »

در این جا آن خبیث از خواب بیدار شد؛ اما هر دو گوشش را خداوند کر نموده بود و پس از آن دیگر چیزی نمی شنید و زوار آسوده شدند و به همین حالت بود تا به اَسلاف خویش پیوست. »


12. دردناکترین مصیبتِ حضرت حجت(ع)!

 حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد: 
« در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید: فلأ ندبنک صباحاً و مساءً و لأ بکین علیک بدل الدموع دماً، صحیح است؟ 
فرمودند: 
بلی صحیح است. 
عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟ 
فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد. 
گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟ 
فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد. 
عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است. 
فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد. 
عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟ 
فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها السلام است. »


13. اطاعت از فرامین حضرت ظرفیت می خواهد! 

آقا محمد باقر بهبهانی فرمودند: 
« اوایلی که به کربلای معلی وارد شدم، روی منبر مردم را موعظه می کردم. روزی حدیث شریفی که در کتاب خرائج راوندی نقل شده است لابلای صحبت ها بر زبانم جاری شد مضمون حدیث این است که زیاد نگویید چرا حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور نمی کنند چون شما طاقت معاشرت با ایشان را ندارید؛ زیرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراک ایشان نان جو است و بعد هم گفتم از الطاف الهی نسبت به ما، غیبت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است؛ زیرا ما طاقت اطاعت ایشان را نداریم. 

اهل مجلس به یکدیگر نگاهی کرده و شروع به نجوا کردند و می گفتند: 
این مرد راضی نیست که آن حضرت ظهور کند، تا مبادا ریاست از دستش برود. و بحدی زمزمه در بین مردم افتاد که من ترسیدم؛ لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در را بستم. 

بعد از ساعتی درب خانه را زدند. پشت در آمدم و گفتم: کیستی؟ 
گفت: فلانی که سجاده بردار تو هستم، در را گشودم، او سجاده را از همان جا به حیاط خانه پرت کرد و گفت: ای مرتد، سجاده ات را بردار؛ در این مدت بی خود به تو اقتدا کردیم و عبادات خود را باطل انجام دادیم. 

من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسی که داشتم در را محکم بستم و متحیر نشستم. پاسی از شب گذشت ناگاه صدای در منزل بلند شد. 
من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم: کیستی؟ دیدم همان سجاده بردار است که با معذرت خواهی و اظهار عجز و بیچارگی آمده است و مرا قسمهای غلیظ می دهد که در را باز کنم؛ اما من از ترس در را باز نمی کردم.

آن قدر قسم خورد و اظهار عجز نمود، که به راستی و صداقتش یقین کردم، و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهای من انداخت و آنها را می بوسید. به او گفتم: ای مسلمان، آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود و این پا بوسیدنت چه؟ 

گفت: مرا سرزنش نکن. وقتی از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم و خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم که حضرت صاحب الزمان علیه السلام ظهور فرموده اند. خدمت ایشان مشرف شدم. حضرت به من فرمودند: 
« فلانی عبای تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از دیگری گرفته ای حال باید آن را به صاحبش بدهی. »

من هم عبا را به صاحب اصلی اش دادم. سپس فرمودند: 
« قبایت نیز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از دیگری خریده ای باید این را هم به صاحب اولش برگردانی. »

همچنین تا تمام لباسهایم را دستور دادند که به مردم بدهم بعد نوبت به خانه و ظروف و فرشها و چهارپایان و زمینها و سایر چیزها رسید و برای هر یک مالکی معین کرده و به او رد نمودند. سپس فرمودند: 
« همسری که داری خواهر رضاعی تو است و تو ندانسته با او ازدواج کرده ای باید او را هم به خانواده اش رد کنی. »

این کار را هم کردم. من پسری به نام علی دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پیدا شد و همین که نظر حضرت بر او افتاد فرمودند: 
« این پسر هم از این زن متولد شده است؛ لذا فرزندِ حرام است. این شمشیر را بردار و گردنش را بزن. »

در این جا من غضبناک شدم و گفتم: به خدا قسم که تو سید نیستی و از ذریه پیغمبر نمی باشی چه رسد به این که صاحب الزمان باشی. همین که این سخن را گفتم از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ما طاقت اطاعت و فرمان برداری از آن حضرت را نداریم و صدق فرمایش جنابعالی بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشیمانم. مرا عفو بفرمایید. »

14. زن سنی و شفای چشم 

سید محمد سعید افندی خطیب می گوید: 
« زنی از اهل سنت به نام ملکه، که همسرش شخصی به نام ملا امین بود و این شخص در مکتبخانه حمیدی واقع در نجف اشرف معاون بود، شب سه شنبه دوم ربیع الاول سال 1317 به سردرد شدیدی مبتلا شد و صبح هم نور از دو چشمش رفت و نابینا گردید به طوری که هیچ چیز را نمی دید. 

مرا از این جریان مطلع کردند. به شوهرش ملا امین گفتم: شبانه او را به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ببر و آن حضرت را نزد خداوند شفیع قرار بده؛ شاید به برکت ایشان به این زن شفا کرامت فرمایند. 

آن شب که شب چهارشنبه بود، به خاطر شدت دردی که زن در سر خود احساس می کرد، تعلل نمودند و به حرم مطهر نرفتند؛ ولی درد چشم قدری تخفیف پیدا کرده؛ و آن زن به هر صورتی بود خواب رفته بود. در عالم رؤیا دید که خود و شوهرش ملاامین با زنی دیگر به نام زینب در حال تشرف به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام هستند. 

در بین راه گویا مسجد بزرگی را دیده بود که مملو از جمعیت است. برای تماشا کردن داخل آن مسجد شدند. یک نفر از آن جمعیت صدا زد: 
یا ملکه، نترس؛ ان شاء الله هر دو چشم تو شفا می یابد. 
ملکه می گوید: گفتم: تو کیستی؟ آن بزرگوار فرمود: 
منم مهدی. 

زن در حالی که خوشحال و مسرور بود، از خواب بیدار شد و صبح (روز چهارشنبه سوم ماه) با زنهای زیادی از نجف اشرف خارج و وارد مقام حضرت مهدی علیه السلام در وادی السلام شدند.
 ملکه به تنهایی داخل محراب آن مقام شریف شد و شروع به تضرع و زاری نمود. پس از گریه زیاد، حالت غشوه ای به او دست داد. در آن حال مشاهده کرد دو مرد جلیل، که یکی از آنها بزرگتر از دیگری و جلو بود و یکی کوچکتر و در پشت سر قرار داشت، حضور دارند.

 آن مرد بزرگتر به ملکه فرمود: نترس و به خود وحشت راه مده. 
ملکه گفت: تو کیستی؟ 
فرمود: 
« منم علی بن ابیطالب و این مردی که پشت سر من است، فرزندم مهدی است. »

بعد آن مرد بزرگتر به زنی که آن جا ایستاده بود، دستور داد و فرمود: 
« ای خدیجه، برخیز و دست خود را بر چشمهای این ضعیفه بکش. »

آن زن برخواست و بر چشمهای ملکه دست کشید و او هم در این هنگام، از حالت غشوه به خود آمد و دید که چشمهایش از اول نورانی و بینا تر شده اند. 
زنهایی که با او بودند، بالای سر او جمع شدند و صدای خود را به صلوات بلند نمودند به طوری که اکثر اهل نجف اشرف صدای آنها را از وادی السلام می شنیدند. 
از جمله افرادی که صدای آنها را می شنید، ناقل قضیه است.

 ایشان می گوید: الان حدود چهارده سال است که از آن قضیه می گذرد؛ ولی صدای آنها هنوز گوشهایم را پر کرده است. 
با همین کیفیت ملکه را وارد نجف نمودند و به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بردند و چشمهای آن زن بهتر از اول شد. »

ر
15. تشرّف در خواب و بیداری 

 میرزا محمد رازی می فرمود: 
« من بسیار مشتاق زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بودم و همیشه با خود می گفتم که اگر من هم جزو شیعیان آن حضرت بودم، حتماً به شرف ملاقات ایشان در خواب یا بیداری می رسیدم.

پس لابد شایسته آن نیستم و در من کوتاهی هست و از این موضوع زیاد ترس و اضطراب داشتم. تا آن که موفق به زیارت امام هشتم حضرت رضا علیه السلام گردیدم و پس از زیارت به نجف اشرف برگشتم و چند روزی گذشت. 

شبی در خواب دیدم که شخصی به من گفت: امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به نجف تشریف آورده اند، پرسیدم: کجا هستند؟ 
گفت: در مسجد هندی. ( از مساجد معتبر نجف اشرف ) 
همین که این خبر را شنیدم مسرور شدم و با سرعت و عجله تمام به قصد زیارت و رسیدن به شرف حضور آن بزرگوار، به طرف مسجد هندی روانه شدم. وقتی وارد مسجد شدم دیدم آن حضرت کنار مسجد ایستاده و اجتماع مردم بحدی است که راه عبور بسته و نمی شود به حضرت نزدیک شد. 

ناامیدانه ایستادم و با خود گفتم: مردم در همه کارها پیش دستی می کنند و به دیگری راه نمی دهند. ناگاه دیدم آن بزرگوار سر مبارک را برداشتند و نظری به سوی جمعیت انداختند در این هنگام چشم مبارکشان به من افتاد و با اشاره دست مرا به سوی خود خواندند. 
جمعیت وقتی آن نوع ملاطفت را از حضرت نسبت به من دیدند، راه را باز کردند و من خدمتشان رسیدم. آن بزرگوار، نسبت به من اظهار رأفت و مرحمت نمودند و فرمودند: 
« وقتی که از مشهد مراجعت کردی، ما در آن بالاخانه به دیدنت آمدیم؛ ولی تو ما را نشناختی. »

این مطلب را که شنیدم، فهمیدم که آن بزرگوار در یکی از روزهای بعد از مراجعت از مشهد، که در بالاخانه بیرونی منزل برای آمدم مردم نشسته بودم، تشریف آورده اند، در حالی که در لباس معمول اهل نجف بوده اند و من تصور کرده ام از نجفیهایی هستند که به قصد ثواب، به دیدن من آمده اند و اصلاً متوجه این که مولای من و بلکه آقای اهل زمین و آسمان هستند، نشده ام. 
از این کلام حضرت شرمنده شده و از خواب بیدار شدم و به خاطر تشرف به خدمت آن سرور در بیداری و خواب، خیلی خوشحال بودم و به شکرانه این نعمت عظمی و این که در شمار اهل آن درگاه هستم، سجده شکر بجا آوردم. »


16. دستِ پرمهر ولایت!

شیخ اجل، آقا عبدالصمد زنجانی گفت: 
« در زمانی تقریباً هشتاد تومان بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و خیلی بر من سخت می گذشت؛ لذا مشغول به بعضی از ختومات و ریاضتهای شرعی و توسلات شدم.
 تا آن که شبی حضرت صاحب العصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را در خواب دیدم و دیده جان را از نور جمالش منور کردم. آن حضرت دست کرم را باز کرده و فرمودند: ساعت خود را به من نشان بده. 

من ساعت خود را از جیب درآوردم و بدست آن حضرت دادم. آن سرور ساعت را گرفتند و دوباره به من برگرداندند. 
از خواب بیدار شدم و از بی قابلیتی خود ناراحت شدم و با خود گفتم: بعد از این همه زحمات، آن سرور فقط به ساعت من نظر فرمودند؛ ولی خودم هیچ بهره ای از فیوضات ایشان نبردم. 
نه سؤالی کردم و نه مطلبی از آن حضرت استفاده کردم. 
به هر صورت، با کمال بی حالی شب را به صبح رساندم و به مجلس بعضی از رفقا رفتم؛ چون قدری گذشت، ساعت را از بغل درآوردم تا ببینم چه وقت است یک نفر از حضار گفت: 
فلانی این ساعت طلا را از کجا پیدا کرده ای؟ 

گفتم: چه می گویی؟ من کجا و ساعت طلا کجا؟ این ساعت برنجی است و از فلانی خریده ام. یکی دیگر از حضار نظر کرد و گفت: چه می گویی این طلای ناب است! چون دقت کردم تعجب مرا گرفت زیرا ساعت از طلا بود. 

ساعت فروش را احضار کردیم. ایشان گفت: من ساعت برنجی فروخته ام و هیچ شک و شبهه ای در آن نیست و خودم هم آن را از فلان شخص خریده و به شما فروخته ام. آن شخص ثالث را نیز احضار کردیم او هم گفت: ساعت برنجی بوده است. تا چند دست که هم همین مطلب را می گفتند. 

رفته رفته تعجب و تحیر من زیادتر می شد! ناگاه خواب شب قبل به خاطرم آمد و حال خود و خواب را به حضار مجلس گفتم و بر همه معلوم شد که این از اثرات کیمیائی دست آن برگزیده خدا بوده که برنج زرد را به طلای سرخ تبدیل کرده است. 
در این هنگام یکی از اهل مجلس گفت: 
بدهی شما چقدر است؟ گفتم: هفتاد یا هشتاد تومان. 
گفت: من بدهی شما را ادا می کنم شما هم این ساعت را به من هدیه فرمایید. 

شیخ اسدالله زنجانی گفت: به او (آقا عبدالصمد زنجانی که خواب را دیده بود) گفتم: خانه آباد چرا ساعت را از دست دادی؟ اگر آن را نگه داشته بودی هفتاد هزار تومان استفاده می کردی. »



17. طبیبِ هستی!

سید فضل الله راوندی، از یکی از صالحین نقل کرده است که می گفت: 
« زمانی برخاستن برای نماز بر من سخت شد. این موضوع مرا محزون کرده بود، در خواب، حضرت صاحب الزمان علیه السلام را زیارت کردم ایشان فرمودند: 
« بر تو باد به آب کاسنی؛ به درستی که خداوند برخاستن را بر تو آسان می کند. »

آن شخص گفت: بعد از آن من آب کاسنی زیاد خوردم و برخاستن برای نماز بر من آسان شد. »


18. وکالت در امر دعا 

عالم محقق شیخ حسن تویسرکانی فرمود: 
« اوایل جوانی که در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم، امر معیشت بر من سخت می گذشت. بنا گذاشتم فقط به قصد دعا برای توسعه حال به کربلا مشرف شوم. 

اولی که وارد شدم، شب را خوابیدم؛ در حالی که هنوز به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف نشده بودم در خواب به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه رسیدم. فرمودند: فلانی دعا کن. 

عرض کردم: مولا جان، من فقط به قصد دعا کردن مشرف شده ام. 
فرمودند: خیلی خوب، این جا بالای سر است. دعا کن. 

من دست به دعا برداشتم و با تضرع و زاری دعا کردم. فرمودند: نشد. 
دوباره بهتر از اول مشغول به دعا کردن شدم. باز فرمودند : نشد. 
مرتبه سوم، به جد و جهد، آن گونه که بلد بودم، در دعا اصرار نمودم. باز فرمودند: نشد. 
در این جا من عاجز شدم و عرض کردم: آقا جان، دعا کردن وکالت بردار هست یا نه؟ 
فرمودند: بله هست. 
عرض کردم: من شما را وکیل کردم که برای من دعا بفرمایید. 
حضرت فرمودند: خیلی خوب، و دست به دعا برداشته برای من دعا کردند. و من در این جا از خواب بیدار شدم. 

چون به نجف اشرف، برگشتم، شخص تاجری از اهل تویسرکان، که ساکن تهران بود، به زیارت عتبات مشرف گردید و به حضور میرزای زشتی (ره) رسید و چون شیخ حسن تویسرکانی از شاگردان مبرز ایشان بود، به همین جهت مرحوم میرزای رشتی، توصیف او را در نزد تاجر تویسرکانی نمودند و بالاخره فرمودند: دخترت را به او بده. 
حاجی تاجر فوراً قبول کرد. پس از چند روز جناب شیخ حسن، صاحب عیال و ثروت و خانه و زندگی گردید. »

19. نوازش و عنایتِ حضرت 

مرحوم حاج ملا محمد حسن قزوینی، صاحب کتاب ریاض الشهاده می فرماید: 
« حاجتی داشتم و برای برآورده شدن آن، در سرداب غیبت، دعا و تضرع نمودم. بعد از آن حضرت بقیة الله ارواحنا فداه را در عالم رؤیا زیارت کردم. ایشان مرا نوازش فرموده و وعده اجابت دادند. 
وقتی بیدار شدم، به زودی تمام آنچه وعده داده بودند، انجام شد. »

20. دعای شفابخش

سید زین العابدین، علی بن حسین الحسینی می فرماید: 
« این دعا را حضرت حجت علیه السلام در خواب به مرد مریضی از مجاورین حائر شریف (کربلا) تعلیم داده اند؛ چون او از مرض خود، به آن حضرت شکایت کرده بود. به او دستور دادند که این دعا را بنویسد و بشوید و آب آن را بیاشامد. شخص مریض طبق دستور حضرت عمل کرد و شفا یافت. 
دعا این است: 
« بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله دواء و الحمدلله شفاء و لا اله الا الله کفاء هو الشافی شفاء و هو الکافی کفاء اذهب البأس برب الناس شفاء لا یغادر سقم و صلی الله علی محمد و آله النجباء. »

21. عنایت حضرت به ذرّیه شان

سید رضی الدین محمد آوی، مدت زیادی نزد امیری از امیران سلطان جرماغون 
( یکی از سلاطین مغول) زندانی بود و در نهایت سختی و تنگی بسر می برد.

در عالم رویا حضرت بقیة الله ارواحنا فداه را مشاهده کرد و نزد ایشان گریست و عرضه داشت: مولای من برای رها شدن از این گروه ظالم مرا شفاعت فرمایید.
 
فرمودند: دعای عبرات را بخوان. 
عرض کردم: دعای عبرات کدام است؟ 
فرمودند: آن دعا در کتاب مصباح تو آمده است. 
سید گفت: مولای من چنین دعایی، در مصباح من نیست. 
فرمودند: مصباح را نگاه کن، آن را خواهی یافت. 

در این جا سید از خواب بیدار شد و چون صبح شده بود، نماز خواند و کتاب مصباح را باز نمود و ورقه ای در میان اوراق آن کتاب دید که دعا در آن نوشته شده بود. چهل مرتبه آن دعا را خواند. 
امیری که ایشان را زندانی کرده بود، دو زن داشت. یکی از آن دو، عاقل و اهل تدبیر بود که بر او اعتماد داشت.
 امیر بنا به قراری که گذاشته بود نزد او آمد. وی امیر را مخاطب قرار داد و گفت: از اولاد امیرالمؤمنین علیه السلام کسی را زندانی کرده ای؟ 
گفت: منظورت از این سؤال چیست؟ 
زن گفت: در عالم رویا، شخصی را که گویا نور آفتاب از رخسارش می درخشید، دیدم. او گلوی مرا میان دو انگشت خود قرار داد و فرمود: 
« شوهر تو یکی از فرزندان مرا دستگیر کرده و در خورد و خوراک بر او سخت گرفته است. »

به ایشان عرض کردم: مولای من، شما کیستید؟ 
فرمودند: 
« من علی بن ابیطالب هستم. به شوهرت بگو اگر او را رها نکند، خانه اش را خراب خواهم کرد. »
جریان این خواب منتشر شد و به گوش سلطان رسید. او گفت: من راجع به این موضوع اطلاعی ندارم و از زیردستان خود پرسید: چه کسی نزد شما زندانی است؟ گفتند: همان سید و پیر مرد علوی که دستور داده بودی. 

سلطان گفت: رهایش کنید و اسبی به او بدهید، که سوار آن شود، و راه را نشانش دهید تا به خانه خود برود. »

22. تعلیم دعا برای رفع مشکلات 

عالم ربانی، حاج ملا فتحعلی عراقی فرمود: 
« آخوند ملا محمد صادق عراقی در نهایت سختی و پریشانی بود و به هیچ وجه برای او گشایشی واقع نمی شد. شبی در عالم خواب دید، در بیابانی خیمه بزرگی بر پا است. پرسید: این خیمه مربوط به کیست؟ 
گفتند: این جا خیمه امام زمان علیه السلام است.
 با عجله خدمت آن حضرت مشرف شد و سختی حال خود را به آن سرور عرض کرد و از ایشان دعایی برای گشایش کار و رفع مشکلات خویش خواست. حضرت او را به سیدی از اولاد خود حواله دادند و اشاره به او و خیمه اش فرمودند. 

آخوند از محضر آن حضرت خارج شد و به همان خیمه ای که اشاره فرموده بودند، رفت؛ دید عالم مورد اعتماد، جناب آقا سید محمد سلطان آبادی، که روی سجاده نشسته و مشغول دعا خواندن است، در آن خیمه حضور دارد. 
به سید سلام کرد و کیفیت جریان را نقل کرد. ایشان جهت وسعت رزق، دعایی به او تعلیم نمود. 
در این جا آخوند از خواب بیدار شد و در حالی که دعا به یادش مانده بود، به طرف خانه آن عالم بزرگوار به راه افتاد. از طرفی قبل از دیدن این خواب، رابطه آخوند عراقی با سید قطع بود و علتش را اظهار نمی کرد.
وقتی خدمت سید رسید، او را به همان شکلی که در خواب دیده بود، روی سجاده خود نشسته، مشغول ذکر و استغفار مشاهده نمود و سلام کرد. 

سید جواب سلامش را داد و تبسمی نمود؛ مثل این که از قضیه مطلع باشد. آخوند برای گشایش کار خود دعایی خواست. مرحوم سلطان آبادی، همان دعایی را که در عالم خواب تعلیم فرموده بود، بیان کرد. 

آخوند عراقی مقید به خواندن آن دعا شد و اندک زمانی دنیا از هر طرف به او رو آورد و از سختی و تنگدستی راحت شد. 
بعد از این اتفاق، مرحوم حاج ملا فتحعلی، سید را خیلی ستایش می کرد و مدتی هم نزد ایشان درس خوانده بود. 

اما آنچه را سید به آخوند در عالم خواب و بیداری تعلیم داده بود، سه چیز است: 
اول آن که، بعد از نماز صبح دست به سینه گذاشته و هفتاد مرتبه یا فتاح بگوید. 
دوم، دعایی را که در کتاب کافی است، همیشه بخواند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آن را به مردی از صحابه که مبتلا به مرض و پریشانی بود، تعلیم دادند و از برکت خواندن این دعا به اندک زمانی مشکلاتش برطرف شد. دعا این است: 
« لا حول و لا قوه الا بالله توکلت علی الحیّ الذی لا یموت و الحمد لله الذی لم یتّخذ ولداً و لم یکن له شریک فی الملک و لم یکن له ولیّ من الذّلّ و کبّره تکبیراً. »
سوم، دعایی را که ابن فهد حلی از حضرت رضا علیه السلام نقل کرده که بعد از نماز صبح خوانده شود و هر کس آن را بخواند حاجتش برآورده و مشکلاتش حل می شود. 
دعا این است: 
« بسم الله و بالله و صلی الله علی محمد و آله و افوّض امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد فوقیه الله سیئات ما مکروا لا اله الا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجّیناه من الغمّ و کذلک ننجی المؤمنین حسبنا الله و نعم الوکیل فانقلبوا بنعمه من الله و فضل لم یمسسهم سوء ما شاء الله و لا حول و لا قوه الا بالله ماشاء الله لا ماشاء الناس ماشاء الله و ان کره الناس حسبی الرّبّ من المربوبین حسبی الخالق من المخلوقین حسبی الرزاق من المرزوقین حسبی الله رب العالمین حسبی من هو حسبی حسبی من لم یزل حسبی حسبی من کان مذ کنت حسبی حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم. »

23. از اهل بهشتی !

شیخ ابراهیم وحشی که از طایفه رماحیّه بود نابینا بود. زمستانها نزد طایفه خود و تابستانها به نجف اشرف می آمد. 
هر شب پیش از آن که در حرم مطهر را باز کنند، می آمد و انتظار می کشید تا وقتی در باز شود. تا آخر وقت هم در آن جا می ماند. 
شبی با اهل بیت خود بحث کرد؛ لذا حوصله اش سر رفته؛ همان جا دعای توسل را خواند و خوابید. در عالم رویا مشاهده کرد که در حرم مطهر می باشد و آن جا کاملاً روشن است. 
شیخ ابراهیم می گوید: هر قدر نگاه کردم شمع و چراغی دیده نمی شد متوجه شدم که ضریح مقدس در جای خود نیست و در محل دو انگشت مبارک دریچه ای است که روشنایی از آن خارج می شود. 
آهسته آمدم و دستم را بر صندوق گذاشته، سرم را خم کردم نگاه کردم و دیدم یک کرسی گذاشته شده و حضرت روی آن نشسته اند و از نور چهره مبارکشان، بیرون روشن شده است. 
خود را بر پای آن حضرت انداختم. در این جا دستم به دست ایشان رسید و سه نوبت دستشان را بر دست من کشیدند. سپس فرمودند: تو اجر شهدا را داری. 

بیدار شدم؛ دیدم چشمم هنوز نابینا است. تأسف خوردم که ای کاش دست مبارک را بر چشم من می مالیدند. 
شبی دیگر نیز دعای توسل را خواندم و به خواب رفتم. دیدم در صحرایی هستم و جمعی نزدیک سیصد نفر به طرفی می روند و یک نفر جلو آنها بود. ناگاه آن که جلوتر بود، ایستاد دیگران هم ایستادند و جای نماز را انداختند و مشغول نماز شدند. من نیز خود را داخل صف کردم. 

وقتی نماز تمام شد، اسبی آوردند. آن بزرگوار سوار شد و تند رفت، پرسیدم: این مرد کیست؟ 
گفتند: پشت سرش نماز خواندی ولی او را نشناختی؟ گفتم الان رسیده ام و نمی دانم. گفتند: قائم آل محمد، حضرت حجت علیه السلام، است. من چشم خود را فراموش کردم و فریاد برآوردم: یابن رسول الله آیا من از اهل بهشتم یا از اهل جهنم؟ 
تا سه نوبت جواب ندادند. 
ناامید شدم و فریاد برآوردم: قسم به اجداد طاهرینتان، من از اهل بهشتم یا از اهل دوزخ؟ 
آن حضرت نظری به من انداختد و تبسم نمودند. در این هنگام من هم به ایشان رسیدم. حضرت سه بار دست بر چشم و سر من کشیدند و فرمودند: 
از اهل بهشتی. 

بیدار شدم؛ دیدم آب بسیار غلیظی از چشمم خارج به طوری که صورتم تر شده بود. با خود گفتم چه معنی دارد؟
 چشم من چنان خشک بود که هیچوقت نم نمی داد. آن آب را پاک کردم و چون سر را از زیر لحاف بیرون آوردم، دیدم ستاره ای از روزنه خانه ام نمایان و چشمم بینا شده است. 


24. حواله حضرت و گشایش در کار

حاج ملا باقر بهبهانی، مؤلف کتاب دمعة الساکبه، ارادتی کامل به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه داشت.
 روی این ارادت و اخلاص، باغی در ساحل هندیه و در اطراف مسجد سهله احیاء و غرس کرده و نام آن را صاحبیه گذاشته بود؛ اما به خاطر مخارج آن باغ و ضعف درآمد (ایشان کتابفروش بود) و کثرت عیال، در اواخر بدهکار و پریشان حال شده بود. پ
س از مدتی مشهور شد که حضرت صاحب الامر علیه السلام باغ صاحبیه حاجی ملا باقر را خریداری کرده اند. باز پس از مدتی مشهور شد که آن حضرت قرضش را ادا نموده اند. 
من جریان را از خود آن مرحوم سؤال کردم ایشان در جواب فرمود: 
یکی از باغبانهای صاحبیه، پیرمردی یزدی و صالح است. روزها در باغ باغبانی می کند و شبها را در مسجد سهله بیتوته می نماید . 
از طرفی من به خاطر بدهی که در این اواخر پیدا شده بود، مضطرب بودم که مبادا مدیون مردم بمیرم؛ لذا در این باره به امام عصر علیه السلام متوسل شدم؛ چون این باغ را به نام ایشان کرده و جلد آخر کتاب دمعة الساکبه را در احوال حضرتش نوشته بودم. 
روزی باغبان مذکور آمد و گفت: امروز بعد از نماز صبح، در صفه (سکو) وسط حیاط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقیب نماز بودم ناگاه شخصی آمد و گفت: 
حاج ملا باقر این باغ را نمی فروشد؟ 

گفتم: تمامش را نه؛ اما گویا قسمتی از آن را چون قرض دارد می فروشد. 
آن شخص گفت: پس تو نصف این باغ را از طرف او به من به یک صد تومان بفروش و پول آن را بگیر و به او برسان. 
گفتم: من که وکالتی از او ندارم. 
گفت: بفروش و پولش را بگیر اگر اجازه نداد، پول را برگردان. 

گفتم: لابد باید سند و شهودی در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمی شود. 
گفت: بین من و او سند و شهودی لازم نیست. 
بالاخره هر قدر اصرار کرد، قبول ننمودم. 
گفت: من پول را به تو می دهم؛ ببر و تو را در خریدن باغ وکیل می کنم اگر فروخت برای من بخر. والا پول را برگردان. 
با خود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد؛ لذا قبول نکردم و به او گفتم: من هر روز صبح در این جا هستم از او می پرسم و جواب را به تو می رسانم. وقتی گفته مرا شنید، برخاست و از مسجد خارج شد. 

حاج ملا باقر می گوید: باغبان وقتی این واقعه را ذکر کرد به او گفتم: چرا نفروختی و چرا قبول نکردی؟ 
من که به تنهایی از عهده مخارج این باغ برنمی آیم بعلاوه قرض دارم و هیچ کس هم تمام این باغ را به این قیمت نمی خرد. ( چه رسد به نصف آن ) باغبان در جواب گفت: تو دراین باره به من اجازه نداده بودی و من هم این فضولی را مناسب خود نددیم حال که خودت می خواهی؛ چون فردا وعده جواب است، شاید بیاید اگر آمد به او می گویم. 
گفتم: او را ببین و هر طوری که می خواهد، من مضایقه ندارم و هر طور شده او را پیدا کن و معامله را انجام بده، یا آن که با یکدیگر به نجف بیایید و هر طور و نزد هر کس که می خواهد برویم و معامله را به آخر برسانیم. 
فردا باغبان آمد و گفت: هر قدر در صفه مسجد منتظر شدم نیامد. 
گفتم: قبلاً او را دیده ای و می شناسی؟ گفت: ندیده و نمی شناسم. 
گفتم: برو، نجف و مسجد و باغات را بگرد، شاید او را پیدا کنی یا بشناسی. 
باغبان رفت و وقتی برگشت، گفت: از هر کس پرسیدم، خبری نداشت.
مأیوس شدم و به همین جهت بسیار متأسف گردیدم؛ زیرا اگر این معامله صورت می گرفت، هم قرض من ادا می شد و هم باعث سبکی مخارج باغ می گردید. 

پس از یأس و تحیر و گذشتن مدتی از جریان، شبی در مورد قرض و پریشانی حال خود و آن که من از عهده مخارج باغ و عیال بر نمی آیم و مطالبی از این قبیل فکر می کردم و با همین خیالات خوابم برد. 
در عالم رؤیا دیدم، شرفیاب محضر مولایم حضرت صاحب الامر علیه السلام هستم. آن بزرگوار به من توجه کردند و فرمودند: 
حاج ملا باقر، پول باغ نزد حاج سید اسدالله ( حاج سید اسدالله رشتی اصفهانی ) است برو از او بگیر. 
این را گفتند و من از خواب بیدار شدم. 
وقتی که بیدارشدم به سبب دیدن این خواب شاد گشتم؛ اما بعد از کمی تأمل با خود گفتم شاید این خواب، از خیالات باشد و گفتن آن به سید باعث بدخیالی او درباره خود من بشود؛ یعنی تصور کند که این مطلب را وسیله ای برای درخواست کمک از ایشان کرده ام؛ چون من برای اثبات این مدعی دلیلی در دست ندارم.

 ولی دوباره گفتم: سید مرد بزرگی است و می داند که من از این نوع مردم نیستم. دیدن سید و نقل خواب هم ضرری ندارد و دورغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم. 
مصمم بر رفتن نزد سید و گفتن خواب شدم. نماز صبح را خواندم. خانه سید در مسیر منزل تا کتابفروشی ام بود؛ لذا بعد از نماز به طرف مغازه به راه افتادم. 
در اثنای عبور، به در خانه سید رسیدم و توقف کردم و دست به حلقه در بردم و آهسته آن را حرکت دادم. 
ناگاه صدای ایشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستی؟ صبر کن که آمدم. 
تا این را شنیدم، با خود گفتم شاید از روزنه ای مرا دیده است؛ اما سریعاً در حالی که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پایین آمد. 

در را باز کرد و کیسه پولی به دستم داد و گفت: کسی نفهمد. بعد هم در را بست و بدون آن که چیز دیگری بگوید، رفت. 
کیسه را آوردم و پولها را شمردم یک صد تومان تمام، در آن بود. و تا زمانی که سید مذکور زنده بود این واقعه را به کسی نگفتم. اگر چه از تقسیم پول به طلبکارها و قراین دیگر، بعضی از افراد خبردار شدند و به یکدیگر می گفتند؛ ولی بعد از فوت سید، این قضیه انتشار یافت. »


شیفتگان

در این بخش حکایات کسانی از نظرتان می گذرد که به دیدار حضرتش نائل گشته و شیفته جمال دلربای آن امام(عج) بزرگوار شده اند اما در حین حضور، ایشان را نشناخته اند و بعد از رفتن آن حضرت متوجه این فوز عظیم شده اند.  
 

1. تشرفات آیت الله العظمی نجفی مرعشی(ره) 

در کتاب شیفتگان ، جناب حاج آقای زاهدی از کتاب قبسات در شرح زندگی مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی(ره) سه حکایت در رابطه با تشرف این مرجع بزرگ به خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا الفداء که نکات جالبی را دارا است؛ نقل فرموده اند به شرح زیر: 
الف: تشرف در مسجد سهله

در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت علیهم السلام در نجف اشرف، شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم عجل الله فرجه الشریف داشتم، با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم؛ به این نیت که جمال آقا صاحب الامر علیه السلام را زیارت و به این فوز بزرگ نائل شوم. 

تا 35 یا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم بر اثر تاریکی شب وحشت و ترس وجود مرا فراگرفت مخصوصاً از زیادی قطاع الطریق و دزدها؛ ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که ببیشتر موجب ترس و وحشتم گردید. 

برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: « ای سید! سلام علیکم » 
ترس و وحشت به کلی از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم و تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم. 
به هر حال سخن می گفتیم و می رفتیم از من سوال کرد:
 « کجا قصد داری؟ »
 گفتم: « مسجد سهله »
فرمود: « به چه جهت؟ » 
گفتم: « به قصد تشرف زیارت ولی عصر علیه السلام ». 
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان ( مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله ) رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سید خواند که کأنّ با او دیوار و سنگها آن دعا را می خواندند، احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم. 
بعد از دعا سید فرمود: 
« سید تو گرسنه ای، چه خوبست شام بخوری ». 

پس سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده و در آن مثل اینکه سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. مثل اینکه تازه از باغ چیده و آن وقت چهله زمستان، و سرمای زننده ای بود و من متوجه این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟ 
طبق دستور آقا، شام خوردم. 

سپس فرمود: « بلند شو تا به مسجد سهله برویم » 
داخل مسجد شدیم آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست. 

بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود: 
« ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟ » 
گفتم: « می مانم ». 
در وسط مسجد در مقام امام صادق علیه السلام نشستم به ایشان گفتم: « آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟ »
 در جواب، کلام جامعی را فرمود:
« این امور از فضول زندگیست و ما از این فضول دوریم. » 
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد. 
به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعض آنها اشاره می کنم. 

1. در رابطه با استخاره سخن به میان آمد، سید عرب فرمود: 
« ای سید با تسبیح به چه نحو استخاره می کنی؟ »
 گفتم: « سه مرتبه صلوات می فرستم و سه مرتبه می گویم « استخیرالله برحمته خیرة فی عافیه » پس قبضه ای از تسبیح را گرفته و می شمارم، اگر دو تا ماند بد است و اگر یکی ماند خوب است. » 
فرمود: 
« برای این استخاره، باقی مانده ای است که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراً حکم به خوبی استخاره نکنید؛ بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل استخاره کنید اگر زوج آمد کشف می شود که استخاره اول خوب است اما اگر یکی آمد کشف می شود که استخاره اول میانه است. » 

به حسب قواعد علمیه می بایست دلیل بخواهم و آقا جواب دهد به جای دقیق و باریکی رسیدیم پس به مجرد این قول تسلیم و منقاد شدم و در عین حال متوجه نیستم که این آقا کیست. 

2. از جمله مطالب در این جلسه، تأکید سید عرب بر تلاوت و قرائت این سوره ها بعد از نمازهای واجب بود: 
« بعد از نماز صبح سوره یس، بعد از نماز ظهر سوره عمّ، بعد از نماز عصر سوره نوح، بعد از مغرب سوره الواقعه و بعد از نماز عشاء سوره ملک. »

3. دیگر اینکه تأکید فرمودند، بر دو رکعت نماز بین مغرب و عشاء که در رکعت اول بعد از حمد هر سوره ای خواستی می خوانی و در رکعت دوم بعد از حمد سوره واقعه را می خوانی و فرمود: کفایت می کند این از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانکه گذشت. 

4. تأکید فرمود که: 
« بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را بخوان. »
« اللهم سّرحنی عن الهموم والغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان برحمتک یا ارحم الراحمین ». 

5. و دیگر تأکید بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیه خصوصاً رکعت آخر. 
« اللّهم صل علی محمّد و آل محمّد و ترحّم علی عجزنا و أغثنا بحقهم. » 

6. در تعریف و تمجید از کتاب شریف شرایع الاسلام مرحوم محقق علامه حلی فرمود: 
« تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن. » 

7. تأکید بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن، برای شیعیانی که وارثانی ندارند، و یا دارند ولکن یادی از آنها نمی کنند. 

8. تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن. چنانکه علمای عرب به همین نحو عمل می کنند و فرمود: در شرع این چنین رسیده است. 

9. تأکید بر زیارت سیدالشهداء علیه السلام. 

10. دعا در حق من و فرمود: « قرار دهد خدا تو را از خدمتگزاران شرع. »

11. پرسیدم: « نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس روسفیدم؟ » 
فرمود: « عاقبت تو خیر و سعیت مشکور و روسفیدی ». 
گفتم: « نمی دانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوی الحقوق از من راضی هستند یا نه؟»
فرمود: « تمام آنها از تو راضی اند و درباره ات دعا می کنند ». 
استدعای دعا کردم برای خودم که موفق باشم برای تالیف و تصنیف. 
دعا فرمودند. 

در اینجا مطالب دیگری است که مجال تفصیل و بیان آن نیست. 
پس خواستم که از مسجد بیرون روم به خاطر حاجتی، آمدم نزد حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد. 

به ذهنم رسید چه شبی بود و این سید عرب کیست که این همه بافضیلت است؟ شاید همان مقصود و معشوقم باشد تا به ذهنم این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود. 
یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم، مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گردش می کردم، تا صبح شد چون عاشقی که بعد از وصال مبتلا به هجران شود. 
این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم می آید، بهت زده می شوم. »



ب: تشرف در حرم عسکریین(ع)

در زیارت عسکریین علیهما السلام و در جاده طرف حرم سید محمد، راه را گم کردم و در اثر تشنگی و گرسنگی زیاد و وزش باد، در قلب الاسد از زندگی مأیوس شدم غش کرده به حالت صرع و بیهوشی روی زمین افتادم ناگهان چشم باز کرده دیدم سرم در دامن شخص بزرگواری است پس به من آب خوش گواری داد که مثلش را از شیرینی و گوارایی در مدت عمر نچشیده بودم.

 بعد از سیراب کردنم سفره اش را باز کرد و در میان سفره دو یا سه عدد نان بود، خوردم.
سپس این شخص که به شکل عرب بود فرمود: 
« سید در این نهر برو و بدن را شستشو نما. » 

گفتم: « برادر، اینجا نهری نیست، نزدیک بود از تشنگی بمیرم، شما مرا نجات دادید. » 
آن مرد عرب فرمود: 
« این آب گوارا است »؛
 با گفته او نگاه کردم دیدم نهر آب باصفایی است. 
تعجب کردم و با خود گفتم: « این نهر نزدیک من بود و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم ». به هر حال فرمود: 
« ای سید اراده کجا داری؟». 
گفتم: « حرم مطهر سید محمد علیه السلام ». 
فرمود: « این حرم سید محمد است ». 
نگاه کردم در زیر بقعه سید محمد قرار داریم و حال آنکه من در « جادسیه » 
( قادسیه) گم شده بودم و مسافت زیادی بین آنجا و بقعه سید محمد علیه السلام است. 
باری از فوائد آنچنانی که از مذاکره با آن عرب در این فرصت نصیبم شد اینهاست: 
تأکید و سفارش بر تلاوت قران شریف، و انکار شدید بر کسی که قائل به تحریف قرآن است؛ حتی نفرین فرمود بر افرادی که احادیث تحریف را قرار داده اند.
تأکید بر نهادن عقیقی که اسماء مقدسه چهارده معصوم ـ علیهم السلام ـ بر آن نقش بسته و نوشته شده زیر زبان میت. 
و نیز سفارش فرمودند: 
بر احترام پدر و مادر، زنده باشند یا مرده، و تأکید بر زیارت بقاع مشرفه ائمه ـ علیهم السلام ـ و اولاد آنها و تعظیم و تکریمشان. 

و سفارش فرمود: 
بر احترام ذریه سادات 
و به من فرمود: 
« قدر خود را به خاطر انتسابت به اهلبیت علیهم السلام بدان و شکر این نعمت را که موجب سعادت و افتخار زیاد است به جای آور. » 
و نیز سفارش فرمود: 
« بر خواندن قرآن و نماز شب. »

و فرمود: 
« ای سید! تأسف بر اهل علمی که عقیده شان انتساب به ما است ولکن این اعمال را ادامه نمی دهند. » 
و سفارش فرمود: 
« بر تسبیح فاطمه زهرا سلام الله علیها و بر زیارت سیدالشهداء علیه السلام از دور و نزدیک و زیارت اولاد ائمه علیهم السلام و صالحین و علما و تأکید بر حفظ خطبه شقشقیه امیرالمؤمنین علیه السلام و خطبه علیا مخدره زینب کبری علیها السلام در مجلس یزید لعنه الله علیه و دیگر سفارشات و فوائد. »

به ذهنم خطور نکرده که این آقا کیست مگر وقتی از مد نظرم غایب شد. »

ج: در سرداب مقدس 

در اقامتم در سامراء شبهایی را در سرداب مقدس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود و قفل بود، ترسیدم؛ 
زیرا عده ای از دشمنان اهلبیت علیهم السلام به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود. 
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو: 
« سلام علیکم یا سید »
 و نام مرا برد. 
جواب داده گفتم: شما کیستید؟. 
فرمود: « یکی از بنی اعمام تو ». 
گفتم: « درب بسته بود از کجا آمدی؟ »
فرمود: « خداوند بر هر چیزی قدرت دارد. » 
پرسیدم: « اهل کجایید؟» 
فرمود: « حجاز». 

سپس سید حجازی فرمود: « به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟ »
گفتم: « به جهت حاجتهایی ». 

فرمود: « برآورده شد ». 

سپس سفارش فرمود: 
« بر نماز جماعت و مطالعه در فقه و حدیث و تفسیر و تاکید فرمود در صله رحم و رعایت حقوق استاد و معلمین و نیز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج البلاغه و حفظ دعاهای صحیفه سجادیه. »

از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد: 
« خدایا به حق پیغمبر و آل او، موفق کن این سید را برای خدمت شرع و بچشان بر او شیرینی مناجاتت را و قرار بده دوستی او را در دلهای مردم و حفظ کن او را از شر و کید شیاطین، مخصوصاً حسد ». 

در بین گفتارش فرمود: 
« با من تربت سیدالشهداء علیه السلام است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده است »
 پس چند مثقالی کرامت فرمود و همیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست و آثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم. بعد از این آن سید حجازی از نظرم غایب شد. 

ایشان ( آیت الله مرعشی ) فرموده بودند: « این حکایات را از من نقل نکنید مگر بعد از مرگم ». 

 
د. نامه حضرت برای آیت الله مرعشی نجفی ( ره ) 

یکی از مومنین ( در حضور حاج آقا افشار ، مدیر یکی از بخشهای بیمارستان آیت الله گلپایگانی ) نقل می کند : 
آقایی به نام «سید حسن» مشهور به شوشتریان که از آشنایان یکی از علمای معروف قم است، هر چند وقت یکبار، یکی دو روز از تهران به قم، منزل این عالم می آید. 
قبل از انقلاب، یک روزی آن عالم معروف به من فرمودند : 
آقای سید حسن با والده و خانواده اش به اصفهان برای صله رحم رفته بود. در موقع بازگشت از اصفهان نزدیکیهای قم، سیدی را می بینند کنار جاده، راه می رود، والده سید حسن می گوید: 
« سید حسن! این آقا سید را سوار کن، اگر قم می رود برسانش. »

سید حسن به مادر می گوید: « نامحرم است و باعث زحمت شماهاست. » 
مادرش می گوید: 
« جلو سوارش کن، ما عقب ماشین می نشینیم، حجابمان را هم حفظ می کنیم. » 

سید حسن، نزدیک سید می رسد و نگه می دارد و از سید می خواهد که سوار شود، سید می فرماید:
 « من در این نزدیکیها دهی است به آنجا می روم. » 

سید حسن می گوید: « اشکالی ندارد، هر کجا خواستید پیاده شوید. » 
باز آقا سید می فرماید:
 « شما بروید! » 
سید حسن اصرار می کند، با اصرار سید حسن، آقا سید سوار می شود و می فرماید: 
« تقاضای مؤمن را نباید رد کرد. » 
اما وقتی سوار شدند، بوی عطر مخصوصی فضای ماشین را پر کرد که تا آن موقع چنین بوی خوشی را استشمام نکرده بودند.

سید حسن گوید: آمدیم تا نزدیک جاده خاکی، سید فرمود: 
« نگه دار! اینجا می روم. » 

ماشین توقف کرد، سید دست کرد و پاکتی را به من داد و فرمود: 
« این پاکت را به سید شهاب الدین مرعشی می دهی. » 

پاکت را گرفتم، به قم، منزل آن عالم آمدم و به ایشان گفتم: 
« جریان این شد و سید نامه ای دادند برای سید شهاب الدین، شما ایشان را می شناسید؟ » 
آقا فرمودند: « آری! مقصود همین آیت الله العظمی نجفی مرعشی است. » 
سید حسن می گوید: « من اسم ایشان را تا آن وقت نمی دانستم. » 

آقا نامه را می گیرد و باز می کند، ببیند نامه از کیست و چه نوشته؟ وقتی نامه را باز می کند، مطلبی را نمی تواند بخواند و فقط خطهایی را درهم و برهم می بیند، و با دقت زیاد، می بیند پایین نامه با خط سبز نوشته شده است: « المهدی ». 

نامه را در پاکت می گذارد و به سید حسن می گوید: 
« صبح زود قبل از نماز، آیه الله نجفی، در محراب مسجد بالاسر، نشسته، برو و نامه را به ایشان بده. » 
سید حسن، صبح قبل از اذان می آید بالا سر و می بیند آقای نجفی در محراب نشسته، عبا را به سر کشیده و مشغول ذکر است، سلام می کند و نامه را به ایشان می دهد. 
آیت الله نجفی می فرمایند: « چرا خیانت کردی؟ » 
می گوید: « من خیانت نکردم. »
 
آقای حاج افشار می نویسد: 
من هر روز عصر و شب به منزل آن عالم می رفتم و هر روز ساعت 6 صبح، به محضر آیت الله العظمی نجفی مرعشی جهت گرفتن فشار خون و دادن داروهای لازم، می رفتم. 
عصر آن روز که به منزل آن عالم رفتم، این جریان را شرح دادند و از من خواستند صبح که به منزل آیت الله نجفی می روم از ایشان سؤال کنم که در نامه چه نوشته بودند؟ 
صبح که به محضر ایشان رسیدم، پس از انجام کار، عرض کردم: 
« آقا! از من خواسته اند تا از شما بپرسم در آن نامه چه نوشته بودند؟ » 
آیت الله نجفی حرفهایی را پیش کشیدند که مرا از آن سؤال منصرف نموده و جواب ندادند، من هم اصرار نکردم. 

عصر که خدمت آن عالم رسیدم، پرسیدند: « جواب آوردی؟ » 
گفتم: « نه! آقا مرا به جای دیگر و مطلب دیگر حواله نموده و خلاصه جواب نفرمودند. » 
آن عالم گفتند: « فردا که می روی بپرس و حتماً جوابی بیاور. » 
باز صبح که به محضر آیت الله نجفی مشرف شدم، بعد از برنامه های دارو و فشار خون همان جمله را پرسیدم، باز آقا مطلب دیگری را پیش کشیده و موضوعی را پرسش نمودند و مرا از آن سؤال بازداشتند. 

عصر که خدمت آن عالم رسیدم، منتظر جواب بودند، لکن به ایشان گفتم: 
« امروز هم موفق نشدم. » 
تأکید کردند که: 
« فردا وقتی رفتی، ایشان را قسم بده و بپرس که در نامه چه نوشته شده بود. » 

صبح روز سوم که رفتم و از آقا خواستم که: 
« آقا! در آن نامه ای که حضرت صاحب الامر(علیه السلام) نوشته و امضاء فرمودند، چه نوشته شده بود؟ » 

آقا فرمودند:
 « به آقای ... بگو: دیدی خطش هفت رنگ بود. » 

عصر آمدم و همین مطلب را به آن عالم گفتم. 
ایشان گفتند: « فردا صبح که می خواهی منزل ایشان بروی بیا تا با هم برویم، شاید به خود من بگویند. » 

فردا صبح با هم رفتیم و آن عالم بزرگوار شروع کردند به زبان عربی با آقای نجفی صحبت کردن، قریب یک ساعت صحبت کردند و وقتی بیرون آمدیم پرسیدم: 
« جواب دادند؟ » 
ایشان گفت: « همان جوابی را که به شما گفتند، به من هم دادند، یعنی فرمودند: دیدی خطش هفت رنگ بود. » 

تاریخ نقل داستان 20/4/73

2. منزلت و مقام مرجعیت تقلید 

جناب حاج احمد قاضی زاهدی در کتاب شیفتگان حضرت مهدی(عج) از قول حجت الاسلام سید محمد مهدی مرتضوی لنگرودی که از علما و نویسندگان مشهورند، می نویسند:
« یک روز آیت الله اراکی، برای دیدن مرحوم آیت الله والد ( پدر آقای حاج سید محمد مهدی مرتضوی لنگرودی ) به منزل ما آمدند پس از اداء مراسم دیدار، آیت الله اراکی آیت الله والد را مخاطب قرار داده و گفتند : 
« شما که از برداشت ما در نجف اشرف نسبت به آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تا اندازه ای بااطلاع بودید و می دانستید که ما مروج ایشان نبودیم؛ بلکه در مجامع علما و فضلا نسبت به ایشان چنین می گفتیم که ما از آیت الله اصفهانی آنقدر کمتر نیستیم که ترویج مرجعیت ایشان نمائیم ».
 
آیت الله والد، ایشان را تصدیق نمود و چنین گفتند: « آری، شما چنین ادعایی می کردید، ولی در واقع به مراتب از ایشان کمتر بودید. حتی می توانم بگویم قابل مقایسه با ایشان نبودید ». 
آیت الله اراکی گفتند: 
« به هر حال امروز می خواهم عظمت و شخصیت آیت الله اصفهانی را برای شما بیان نمایم ». 
بعد به سخنان خود چنین ادامه دادند: 
« یک روز در نجف اشرف مشهور شد که یک نفر مرتاض هندی که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است. فضلا و علما و محصلین به دیدار او می رفتند؛ از جمله من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم: 
آیا در مدت ریاضت خود، ختمی یا ذکری به دست آورده اید که بشود به وسیله آن، به خدمت آقا امام زمان روحی له الفدا رسید؟! 

وی در جواب گفت: آری من یک ختم مجرب دارم. من از وی دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنین بود: 
« باید با طهارت بدن و لباس، در بیابانی رفت و نقطه ای را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد؛ بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطی دور خود کشید و مشغول ختمی شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که به نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحی له الفداء است ». 

آیت الله اراکی فرمود: 
« من به بیابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم، همین که ختم تمام شد سیدی را دیدم که دارای عمامه سبزی بود، به من فرمود: چه حاجتی داری؟ 

من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتی نیست. 
سید فرمود: شما ما را خواستید که به اینجا بیاییم. 
من گفتم: شما اشتباه می کنید من شما را نخواستم. 

سید فرمود: ما هرگز اشتباه نمی کنیم. حتماً شما ما را خواسته اید که به اینجا آمده ایم و گرنه ما در اقطار دنیا کسانی را داریم که در انتظار ما بسر می برند. ولی چون شما زودتر، این درخواست را کرده اید، اول به دیدار شما آمده ایم؛ تا حاجت شما را برآورده، آنگاه به جای دیگر برویم. 

گفتم: ای آقا سید، من هر چه فکر می کنم، با شما کاری ندارم شما می توانید به نزد آن کسانی که شما را می خواهند بروید، من در انتظار شخصی بزرگ بسر می برم. 
سید لبخندی بر لبانش نقش بست و از کنار من دور شد؛ چند قدمی بیش دور نشده بود که این مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند این همان آقا امام زمان روحی له الفداء باشد؛ 
به خود گفتم: شیخ عبدالنبی! مگر آن مرتاض نگفت، جایی را اختیار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را دیدی، همان آقا امام زمان(عج) است و تو بعد از انجام ختم کسی را غیر از این سید ندیدی. حتماً این سید، امام زمان علیه السلام است. 
فوراً بدنبالش روان شدم ولی هر چه تلاش کردم به او نرسیدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفتم و با پای برهنه، دوان دوان در پی سید می رفتم ولی به او نمی رسیدم، هر چند سید آهسته راه می رفت. 

در این صورت یقین کردم آن سید بزرگوار، اقا امام زمان روحی له الفداء است. 
چون زیاد دویدم، خسته شدم استراحت کردم؛ ولی چشم من به سید دوخته شده بود و مراقب بودم که سید به کدام یک از کوخهای عربی وارد می شود تا من هم بعد از مقداری استراحت به همان کوخ بروم.
 از دور دیدم به یکی از کوخهای عربی وارد شدند؛ بعد از مدت کوتاهی، به سوی آن کوخ روان شدم. 
پس از مدتی راه پیمایی به آن کوخ رسیدم. درب کوخ را زدم؛ شخصی آمد و گفت: چه کار دارید؟
گفتم: سید را می خواهم. 

گفت: دیدار سید نیاز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از برای شما اذن دخول بگیرم. وی رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند.

وارد کوخ شدم؛ دیدم همان سید بر روی تخت محقری نشسته؛ سلام کردم و جواب شنیدم.
فرمود: بیایید و بر روی تخت بنشینید 
اطاعت کردم و بر روی تخت روبروی سید نشستم. پس از تعارفات، مسائل مشکلی داشتم خواستم یک به یک از آقا سؤال کنم؛ هر چه فکر کردم یکی از آن مسائل مشکل به یادم نیامد. 

پس از گذشت مدتی فکر، سر بلند کردم؛ آقا را در حال انتظار دیده، خجالت کشیدم و با شرمندگی تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصی می فرمایید. 
فرمود: بفرمایید. 
از کوخ خارج شدم؛ همینکه چند قدم راه رفتم، یک به یک مسائل مشکل به یادم آمد. گفتم: من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و نتوانستم از آقا استفاده ای بنمایم؛ باید پررویی کرد و دوباره درب کوخ را زد و به خدمت آقا رسیده مسائل مشکل را سؤال نمایم. 
درب کوخ را زدم دوباره همان شخص آمد. 
به او گفتم: می خواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست. 

گفتم: دروغ نگو، من برای کلاشی نیامده ام، مسائل مشکلی دارم، می خواهم به وسیله پرسش از آقا حل شود. 
وی گفت: چگونه نسبت دروغ به من می دهی؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم هرگز جایم در اینجا نخواهد بود. 
ولی بدان، این آقا مانند آقایان دیگر نیست؛ این امام والامقام در این مدت بیست سال که افتخار نوکری او را دارم، برای یک مرتبه زحمت درب باز کردن را به من نداده است؛ گاهی از درب بسته وارد می شود. گاهی از دیوار وارد می شود. گاهی سقف شکافته می شود و وارد این کوخ می شود، گاهی مشاهده می کنم بر روی تخت نشسته و مشغول عبادت و یا ذکر گفتن است و گاهی مشاهده می نمایم که نیست ولی صدای مبارکش به گوش می رسد وگاهی ابداً در کوخ نیست گاهی پس از گذشت چند لحظه باز مشاهده می کنم که بر روی تخت می باشد؛ گاهی مدت سه روز طول می کشد و تشریف فرما نمی شوند؛ گاهی چهل روز، گاهی ده روز، گاهی چند روز پی در پی در این کوخ تشریف دارند، کار این آقای بزرگوار غیر دیگران است. 

گفتم: معذرت می خواهم، از این نسبتی که دادم استغفار می کنم. امید است که مرا ببخشید. گفت: بخشیدم. گفتم: آیا راهی دارید برای حل مسائل مشکل من؟ 

گفت: آری هر وقت آقا امام زمان(عج) در اینجا تشریف ندارند، فوراً در جای ایشان نایب خاصش ظاهر می گردد و برای حل جمیع مشکلات آمادگی دارد. گفتم: می شود به خدمت نایب خاصش رسید؟ 
گفت: آری. وارد کوخ شدم، دیدم بر جای آقا امام زمان علیه السلام آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی نشسته است. 
سلام کردم، جواب شنیدم. بعد با لبخند و با لهجه اصفهانی فرمود:
 حالت چطور است؟ گفتم: الحمدلله. 
بعد مسائل خود را یکی پس از دیگری مطرح می کردم، همینکه هر مساله ای را مطرح می کردم، فوراً بدون تأمل جواب مسئله را با نشانه می داد و می گفت: این جواب را صاحب جواهر در فلان صفحه، از کتاب جواهر داده است و فلان جواب را در کتاب حدائق، فلان صفحه صاحب حدائق داده است و جواب این مسئله را صاحب ریاض در فلان صفحه از ریاض داده است و ... جوابها تمام حل کننده و تحقیق شده و قانع کننده بود. 

پس از حل جمیع مسائل مشکل، دستش را بوسیدم از خدمتش مرخص شدم. همینکه بیرون آمدم با خود گفتم:
 آیا این آقا سید ابوالحسن اصفهانی بود یا شخصی دیگر به شکل و قیافه ایشان بود؟
 مردد بودم؛ بعد با خود گفتم: تردید شما وقتی زائل می شود که به نجف بروی و به خانه سید وارد شوی و همان مسائل را مطرح کنی؛ اگر همان جوابها را از سید بدون کم و زیاد شنیدی، در این صورت یقین خواهی کرد که آن سید، همان آقا سید ابوالحسن اصفهانی است، و اگر به آن نحو جواب نشنیدی، و یا جوابها را طور دیگر شنیدی، آن سید غیر آیت الله سید ابوالحسن است. 

به نجف که وارد شدم یکسره به منزل آیت الله سید ابوالحسن رفتم و به اطاق مخصوص ایشان وارد شدم؛ سلام کردم، جواب شنیدم. با حالت خنده همان طور که در کوخ لبخند زد و با لهجه اصفهانی فرمود حالت چطور است؟
 من هم جواب دادم. بعد مسائل به همان نحو مطرح شد و سید به همان صورت جواب دادند؛ بدون کم و زیاد. 

بعد فرمودند: حالا یقین کردی و از حالت تردید بیرون آمدی؟
 گفتم: ای آقای بزرگوار! آری. بعد دست مبارکش را بوسیدم و همینکه خواستم از خدمتش مرخص شوم به من فرمود:
« راضی نیستم در حال حیات و زندگیم این جریان را برای کسی نقل کنی؛ بعد از مردنم مانعی ندارد ».

3. دستور حضرت به خواندن دعای « اللهم عرفنی نفسک..... »

حاج غلام عباس حیدری دستجردی، داستان تشرفش را به محضر امام عصر علیه السلام چنین نقل می کند : 
« ... موضوعی را که شرح می دهم، مربوط به تابستان سال 1345 است که برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به مشهد مشرف شده بودم. 
عصر روز جمعه ای بود که در مسجد بالا سر حضرت نشسته، مشغول دعا بودم که یکدفعه دستی از بالای سرم پایین آمد و کتاب مفاتیح را از دستم گرفت؛ دعایی را از مفاتیح به من نشان دادند و فرمودند: 
این دعا را بخوان. من کتاب را گرفتم و دعایی را که قبلاً می خواندم، شروع کردم مجدداً همان را خواندم.
 دیدم برای مرتبه دوم، همان دست پایین آمد و کتاب را گرفت و دعایی را که قبلاً فرموده بود دستور به خواندن داد من باز هم کتاب را گرفتم و همان دعای قبلی خود را پیدا کردم و مشغول خواندن شدم. 
دفعه سوم کتاب را از دست من گرفتند و همان دعای مخصوصی را که دو نوبت قبل فرموده بودند؛ به نحو اکید دستور خواندن دادند. 
در این حالت یک دفعه به خود آمدم که این چه دعایی است که سه نوبت این سید که بالای سر من ایستاده است؛ امر به خواندن می کند؟
 نگاه کردم: دیدم دعا در غیبت امام زمان ارواحنا له الفداء می باشد. سر بلند کردم تا از او تشکر کنم، کسی را ندیدم. به خود گفتم: 
وای بر من که امام خود را دیدم و نشناختم. 

( « اللهم عرّفنی نفسک..... » رجوع شود به مفاتیح الجنان. )

4. تشرف حاج محمد علی فشندی تهرانی 

آقای قاضی در کتاب شیفتگان نقل کرده اند:

« آنچه را که اکنون می خوانید داستانی است، که در سال 1354 به یک واسطه شنیدم؛ که شخص مذکور در نزد عده ای از علما در صفائیه قم نقل کرده، و خوشبختانه در روز 16 ذی الحجه الحرام سال 1400 هجری قمری خود شخصاً در صحن مقدس «فاطمه معصومه» سلام الله علیها او را زیارت و آثار صدق و دوستی اهل بیت(ع) از سیمایش مشهود و ضمن داستانهای زیادی از شرفیابی اش خدمت امام زمان ارواحنا فداه همین داستان را نیز پرسیدم و برخی از نکات دیگر داستان را نیز برایم تعریف فرمود. 

اینک اصل ماجراکه راستی شگفت انگیز و امید بخش است و می فهماند که در این زمانها نیز افرادی لایق آن هستند که اینچنین مورد توجه حضرت مهدی علیه السلام باشند. 

« سال اولی که به مکه مشرف شدم از خدا خواستم 20 سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان علیه السلام را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز، خداوند منت نهاد و سفرهای دیگر هم به زیارت خانه خدا موفق شدم. 

ظاهراً سال 1353 بود بود به عنوان کمکی کاروان از تهران رفته بودم، شب هشتم از مکه آمدم برای عرفات تا مقدمات کار را فراهم کنم که فردا شب وقتی حاجی ها همه باید در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند. 
شرطه ای آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ کسی نیست. 

گفتم: برای این جهت که مقدمات کار را آماده کرده باشم. 
گفت: پس امشب باید خواب نروی. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر آن که ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند. 

گفتم: باشد. و بعد از رفتن شرطه، تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. برای نافله شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم. 
بعد از نماز شب، حالی پیدا کردم و در همین حال بود که شخصی آمد درب چادر و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتویی چند لا کرده زیر پای آقا افکندم. 
او نشست و فرمود: 
چایی درست کن 

گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چایی حاضر است ولی چای خشک از مکه نیاورده ام و فراموش کرده ام. 
فرمود: شما آب روی چراغ بگذار تا من چایی بیاورم. 
از میان چادر بیرون رفت و من هم آب را روی چراغ گذاشتم. طولی نکشید که برگشت و یک بسته چای در حدود 80 الی صد گرم به دست من داد. 

چایی را دم کردم پیش رویش گذاردم، خورد و فرمود: خودت هم بخور، من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم چایی لذت خوبی برای من داشت. 

بعد فرمود: غذا چه داری؟ عرض کردم: نان.
فرمود: نان خورش چه داری؟ گفتم: پنیر.
فرمود: من پنیر نمی خواهم. عرض کردم: ماست هم از ایران آورده ام. فرمود: بیاور. 
گفتم: این که از خود من نیست مال تمام اهل کاروان است. فرمود: 
« ما سهم خود را می خوریم. دو سه لقمه خورد. »

در این وقت چهار جوان صبیح که موهای پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوی چادر آمدند با خود گفتم: نکند اینها دزد باشند. اما دیدم سلام کردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد. 

سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخورید. آنها هم خوردند. 
سپس آقا به آنها فرمود: شما بروید. خداحافظی کردند و رفتند.

 ولی خود آقا ماند و در حالی که نگاه به من داشت سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمد علی. گریه راه گلویم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟ 

فرمود: « چون امشب کسی در این بیابان برای بیتوته نمی آید، این شبی است که جدم امام حسین علیه السلام در این بیابان آمده. »

بعد فرمود: دلت می خواهد نماز و دعای مخصوص که از جدم هست بخوانی؟ 
گفتم: آری. 
فرمود: برخیز غسل کن و وضو بگیر. 
عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آب سرد بتوانم غسل کنم. 
فرمود: من بیرون می روم تو آب را گرم کن و غسل نما. 

او بیرون رفت، من هم بدون اینکه توجه داشته باشم چه می کنم و این کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل نمودم و وضو گرفتم ؛ دیدم آقا برگشت. 

فرمود: حاج محمد علی غسل کردی و وضو ساختی؟ 
گفتم: بلی. 
فرمود: دو رکعت نماز بجا بیاور، بعد از حمد 11 مرتبه سوره « قل هو الله » بخوان و این نماز امام حسین (علیه السلام) در این مکان است. 

بعد از نماز شروع کرد، دعایی خواند که یک ربع الی بیست دقیقه طول کشید ولی هنگام قرائت اشک مانند ناودان از چشم مبارکش جریان داشت.

هر جمله دعا را که می خواند در ذهن من می ماند و حفظم می شد. دیدم دعای خوبی است مضامین عالی دارد و من با اینکه دعا زیاد می خواندم و با کتب دعا آشنا بودم به مانند این دعا برخورد نکرده بودم لهذا در فکرم خطور کرد و تصمیم گرفتم فردا برای روحانی کاروان بگویم بنویسد؛ لیکن تا این فکر در ذهنم آمد آقا از فکر من خبر دار شد برگشت و فرمود: 
« این خیال را از دل بیرون کن؛ زیرا این دعا در هیچ کتابی نوشته نشده و مخصوص امام علیه السلام است و از یاد تو می رود. »

بعد از تمام شدن دعا نشستم و عرض کردم: آقا آیا توحید من خوب است که می گویم: این درخت و گیاه و زمین و همه اینها را خدا آفریده؟ 
فرمود: خوب است و بیشتر از این از تو انتظار نمی رود. 

عرض کردم: آیا من دوست اهل بیت(ع) هستم؟ 
فرمود: آری و تا آخر هم هستید و اگر آخر کار شیطانها فریب دهند آل محمد(ص) به فریاد می رسند. 
عرض کردم: آیا امام زمان در این بیابان تشریف می آورند؟ 
فرمود: امام الان در چادر نشسته. 

با این که حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم. و به ذهنم رسید، که: 
« یعنی امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ».

 بعد گفتم: آیا فردا امام با حاجیها در عرفات می آید؟ فرمود: آری. 
گفتم: کجاست؟ فرمود: در « جبل الرحمه » است. 

عرض کردم: اگر رفقا بروند می بینند؟
 فرمود: می بینند ولی نمی شناسند. 
گفتم: آیا فردا شب امام در چادرهای حجاج می آید و نظر دارد؟ 
فرمود: در چادر شما چون فردا شب مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل(ع) خوانده می شود امام می آید. 
بعداً دو اسکناس صد ریالی سعودی به من داد و فرمود: یک عمل عمره برای پدرم بجای بیاور. 
گفتم: اسم پدر شما چیست؟ فرمود: حسن. 
عرض کردم: اسم شما؟ 
فرمود : سید مهدی.

 قبول کردم آقا بلند شد برود. او را تا دم چادر بدرقه کردم. حضرت برای معانقه برگشت و با هم معانقه نمودیم و خوب یاد دارم که خال طرف راست صورتش را بوسیدم. سپس مقداری پول خرد سعودی به من داده فرمودند: برگرد. تا برگشتم، دیگر او را ندیدم، این طرف و آن طرف نظر کردم کسی را نیافتم.

 داخل چادر شدم و مشغول فکر که این شخص کی بود. پس از مدتی فکر، با قرائن زیاد مخصوصاً اینکه نام مرا برد و از نیت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بیان فرمود، فهمیدم امام زمان علیه السلام بوده، شروع کردم به گریه کردن. 
یک وقت متوجه شدم شرطه آمده و می گوید: مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟ گفتم: نه. گفت پس چه شده؟
 گفتم: مشغول مناجات با خدایم. به هر حال به یاد آن حضرت تا صبح گریستم و فردا که کاروان آمد قصه را برای روحانی کاروان گفتم. او هم به مردم گفت: متوجه باشید که این کاروان مورد توجه امام علیه السلام است. 

تمام مطالب را به روحانی کاروان گفتم، فقط فراموش کردم که بگویم آقا فرموده فردا شب چون در چادر شما مصیبت عمویم خوانده می شود می آیم.
شب شد اهل کاروان جلسه ای تشکیل دادند و ضمناً حالت توسل آن هم به محضر عباس علیه السلام بود.

 اینجا بیان امام زمان علیه السلام یادم آمد؛ هر چه نگاه کردم آن حضرت را داخل چادر ندیدم ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعده امام حق است. بی اختیار از مجلس بیرون شدم. درب چادر همان آقا را دیدم. عرض ادب کرده می خواستم اشاره کنم، مردم بیایند، آن حضرت را ببینند، اما آقا اشاره کرد: حرف نزن.

 به همان حال ایستاده بود تا روضه تمام شد و دیگر حضرت را ندیدم. داخل چادر شده جریان را تعریف نمودم. »

5. شیعیان ما، به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند....

و نیز حاج محمد علی فشندی فرمود: 
« در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آورده و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده و قصد دارند طرف مسجد بروند. 
گفتم: « این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده تشنه است ».

 ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد؛ پس از آنکه ظرف آب را پس داد گفتم: 
« آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد». 
فرمود: « شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند، اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد ». 
این را فرمود و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود اقدس امام زمان علیه السلام را زیارت کردم و حضرتش امر به دعا نموده است ». 

6. تشرف شیخ طه نجف(ره) از مراجع تقلید

آقای قاضی حکایت زیر را به نقل از حجت الاسلام سید صادق شیرازی در کتاب شیفتگان آورده اند:
« یکی از مؤمنین برایم از طرف سید جعفر بحرالعلوم قصه ای به شرح ذیل نقل نمود:
ایشان روزی در محضر آقای سید حسین بحرالعلوم نوه آیت الله سید علی بحرالعلوم نویسنده کتاب برهان الفقه بوده اند. 
سید حسین بحرالعلوم در اتاقی نشسته و از میهمانان و مراجعین استقبال می نمود در این بین یک مرتاض مسلمان هندی وارد شد وقتی که این مرتاض خودش را به آقای بحرالعلوم معرفی نمود چنین گفت: « من می توانم هر سؤالی را که از غیبیات داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم و از آنان نیز خبر دهم ». 

در همان وقت سؤالاتی را مردم از او می نمودند و او به وسیله حساب و ریاضی 
جواب می داد. 
در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض رو نموده و گفتند: 
« سؤالی دارم که گمان می کنم نتوانی آن را جواب دهی ». 

مرتاض گفت: « آن سؤال چیست؟ » 
ایشان فرمودند: « این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت شما می باشد ». مرتاض گفت: « هر چند که سخت باشد من سعی می کنم جواب آن را بیابم. سؤال چیست؟ ». 
ایشان فرمودند: 
« حال که شما اصرار می کنی بگو ببنیم، در این لحظه می توان مولا و آقایمان و کسی که به وجودش، زمین آرامش و استقرار دارد و مردم به میمنت او روزی می خورند یعنی حضرت حجت ابن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را بیابیم؟ ». 

مرتاض گفت:
 « بله می توانم به این سؤال جواب بدهم ».
 سپس شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. البته اول در جواب گفتن معطل نمود تا آنجا که آقای بحر العلوم به او گفت: 
« به شما نگفتم نمی توانید جواب این سؤال را بگویید ». 
مرتاض در جواب گفت: « کمی صبر کنید شاید بتوانم جواب را بیابم ». 
سپس بعد از مدتی مرتاض گفت: 
« مسأله آنطوری که شما فکر می کنید نیست، ولی من در فکرم که شیخ طه نجف کیست؟ ». 
ایشان فرمودند: « شیخ محمد طه نجف یکی از مراجع تقلید معروف ما در نجف اشرف می باشد ». 
مرتاض گفت: 
« آن کسی که از او سؤال می کردید الان در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد ». 
اینجا بود که ایشان و اطرافیانشان به سرعت به طرف منزل آیت الله شیخ محمد طه نجف روانه گشتند. 

در مسیری که می رفتند به یک سه راهی رسیدند که یکی از این راهها به طرف منزل شیخ محمد طه منتهی می شد. وقتی که این گروه به سه راهی رسیدند از راهی که به سوی منزل شیخ بود شخصی به شکل صحرانشینان عراقی، ولی دارای وقار و سکینه ای خاص که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود بیرون آمد. 
خلاصه، به طرف منزل شیخ روان گشتیم. وقتی که وارد منزل شدیم هیچکس در آنجا نبود حتی آن کسی که از مهمانها استقبال می نمود و برای آنها آب و قهوه می آورد ولی آن چیزی که توجه همه را به خود جلب نمود همانا نشستن شیخ به صورت غمناک، در گوشه اتاقش بود. 
در حالی که قطرات اشک بر گونه اش سرازیر بود، مرتب با خود زمزمه می کرد و می گفت: 
« در دستم آمد ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه او شدم از دستم بیرون رفت ». 
در این حالت بود که تازه واردین خیلی تعجب کردند و بعد از سلام، علت گریه شیخ را پرسیدند. البته چون شیخ در اواخر عمر، بینایی خود را از دست داده بود متوجه آمدن آنها نشد؛ مگر بعد از اینکه به او سلام کردند شیخ بلند شد و به آنها خوش آمد گفت و در نزد آنها نشست و شروع نمود به بیان آن واقعه ای که او را غمناک ساخته بود. 
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: 
« همه شما می دانید که مردم برای سؤالات شرعی و قضاوتها و دیگر امورشان به من رجوع می کنند و من به آنها فتوی می دهم و ناراحتیهایشان را برطرف می سازم و خمس و زکات گرفته و آنها را صرف می کنم و همچنین متولی و قیم نصب کرده و مثل اینگونه امور را انجام می دهم. 
البته این قبیل امور را با دلائل اجتهادی پاسخ می دهم تا موافق با شرع مقدس باشد. تا اینکه این فکر به ذهنم رسید که آیا من در فتوی ها و قضاوتها راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه اطهار(ع) مورد قبول واقع گشته است یا خیر؟ 
تقریباً سه سال قبل بود که در مورد این قضیه به وسیله مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام و از ایشان با التماس درخواست نمودم که به من بفهمانند آیا من در اعمالم مرتکب خطا ( ولو تقصیر نباشد ) شده ام یا خیر؟ 
وقتی که اصرار و توسل من زیاد شد، چند شب قبل در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را زیارت کردم. 
ایشان فرمودند: « آن چیزی را که از من طلب کردی به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود ». 

لذا من هم چند روزی در انتظار قدوم حبیبم صبر کردم و هر لحظه منتظر بودم تا جوابی بشنوم و گمان نمی کردم که به این زودی او را دریافته و بشناسم؛ ولی امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمانان خالی گشت و دیگر کسی از مراجعین در منزل نبود؛ حتی خادم هم برای خریدن بعضی از لوازم منزل بیرون رفته بود در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت می کرد بر اینکه او از عشایر عراقی می باشد. 

بعد از سلام، مسأله ای را از من پرسید، من هم جوابش را گفتم. ولی او بر این جواب اشکال علمی وارد نمود؛ و من سعی کردم که به این اشکال پاسخ دهم، ولی آن شخص دوباره اشکال علمی دیگر گرفت و من شروع کردم که به این اشکال هم جواب گویم، ولی او اشکال علمی دیگری گرفت تا آنکه در ذهنم افکار متناقضی در مورد این مرد و فضلش به جریان افتاد که چطور ممکن است یک مرد عشایری اینقدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد. ولی غفلتی عمیق بر سراسر ذهنم خیمه زده بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی دارم؟ 
و این فراموشی ادامه داشت، تا اینکه آن مرد، دستی به شانه ام زد و گفت: 
« انت مرضیٌ عندنا » 
یعنی: « تو در نزد ما مورد رضایت قرار داری ». 
در این مورد شگفتی ام بیشتر شد که چطور ممکن است یک مرد بادیه نشین این جمله را به یک مرجع تقلید بگوید؟ 
سپس بعد از بیرون رفتن او ناگهان به خود آمده و آرزویم را به یاد آوردم که به دنبال چه چیزی می گشتم و از خداوند و پیامبر اکرم و ائمه طاهرین علیهم السلام چه حاجتی داشتم. 

و حال آنکه این مرد از حاجتم خبر داد به این جمله « انت مرضی عندنا » . متوجه شدم که او همان کسی است که به دنبالش می گردم و عمر خودم را برای خدمتش صرف کرده ام لکن به او متوجه نشدم تا اینکه از دستم رفت و حالا بر حالم تأسف می خورم که چطور او به نزدم آمد و در دستم قرار گرفت ولی متوجه اش نبودم تا اینکه از نور دیدگانش استفاده کنم و زمانی متوجه شدم که او از نزدم بیرون رفته بود و آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟ 

در این هنگام سید بحرالعلوم به شیخ گفت: 
« حضرت آیت الله ما هم به همین جهت نزد شما آمدیم ». 
در این حالت همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مردی که دارای هیبت و وقار بود و او را نزدیک منزل ایشان دیدند همانا او سید و آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر حجة بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده است. »

7. تشرف در روز عاشورای حسینی 

« مرحوم حاج سید محمد تقی مشیری که افتخار مصاهبت مرحوم آیت الله سید علی مجتهد سیستانی را داشتند در علم جفر مهارت و اطلاعی کامل داشت و مجهولاتی را به وسیله آن معلوم و گمشده هایی را پیدا می نمود. 
وی نقل می کرد:
 زمانی مبتلا به کسالت پا درد شدم به طوری که راه رفتن برایم مشکل بود و هر چه توانستم، معالجه کردم، بهتر نشد، تا جایی که گاهی مرا به دوش کشیده و می بردند و اغلب با کمک عصا به زحمت راه می رفتم. چاره آن را منحصر به تشرف خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه الشریف دیدم و راه تشرف را از طریق جفر یافته بودم. 
پس حساب کردم چه وقت آن حضرت به زیارت جدش حضرت رضا علیه السلام مشرف می شود؟ معلوم کرد، در روز عاشورا موقع ظهر. 

باز حساب کردم با چه لباسی و با چند نفر؟ معلوم کرد با لباس اعراب و سه نفر رفیق. و این حساب من در ذی القعده بود. انتظار کشیدم تا ذی القعده تمام شد و ذی الحجه گذشت و محرم فرا رسیده و روز عاشورا شد. 

پس غسل زیارت کرده و به زحمت فراوان مشرف شده و زیارت مخصوص و جامعه و عاشورا را خوانده و در مقابل درب پیش روی، که ورود آن حضرت را آن حساب، از آنجا تعیین کرده بود نشسته و انتظار ظهر را می کشیدم تا اینکه موقع زوال ظهر شد. 
دیدم چهار نفر شخصی نورانی شبیه به هم به یک قیافه و یک لباس وارد شده و هر کدام به یک طرفی رفته و مشغول زیارت شدند و من یکی از آنها را که مجذوب او شده بودم و یقین داشتم که حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف است تعقیب نمودم. 

او در مسجد بالا سر مشغول نماز شد و من در مقابلش نشستم، تا سلام نمازش را داد و من خواستم عرض ارادت و حاجت کنم، آن جناب مهلت نداده برق آسا پس از سلام نماز برخاست و نماز دیگر را شروع کرد. 

من با خود گفتم: اگر تا شب هم بنشینم نماز خواهد خواند. پس دقت می کنم که تا سلام نماز را گفت بلادرنگ من هم به آن حضرت سلام می کنم. وقتی جواب مرا داد، عرض حاجت می کنم ولی در این مرتبه هنوز سلام نداده بود که یکی از آن سه نفر که در حرم مطهر بودند آمدند وگفت: 
« یا خضر تعال راح المهدی: ای خضر بیا که حضرت مهدی علیه السلام رفت. »

 آن شخص که من یقین داشتم که حضرت صاحب (ع) است ولی حضرت ، خضر نبی بود، فوراً حرکت کرد و به آن سه نفر دیگر ملحق و از حرم بیرون رفتند و من در عقب سر آنها می دویدم که شاید آنها را درک کنم و به خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه برسم. 

ولی ممکن نشد و می دیدم آنان را که از دار السیاده خارج و در میان انبوه و ازدحام مردم که در صحن مطهر مشغول به عزاداری بودند از نظرم غایب شدند و من سر از پا نشناخته از صحن به بست بالا رفته و بار به صحن آمده و از بست پایین خارج شدم ولی اثری از آنها نیافتم و شاید یک ساعت و یا بیشتر از این طرف به آن طرف می دویدم و نگاه می کردم شاید بار دیگر هم آنها را ببینم ولی دولت مستعجل بود.

 دیگر به آن فیض نرسیدم و ناگاه متوجه خودم شدم که قبل از این، عاجز از راه رفتن عادی بودم ولی اکنون مدتی است می دوم و پایم درد نمی کند و از برکت توجه و عنایت آن بزرگوار شفا یافته است. »

8. بیان فضائل امام علی(ع) 

عالم جلیل، شیخ ابوالقاسم محمد بن ابی القاسم حاسمی با یکی از علمای اهل سنت به نام رفیع الدین حسین، رفاقتی قدیمی داشت؛ به طوری که در اموال، شریک و اکثر اوقات حتی در سفر با هم بودند و هیچیک مذهب و عقیده خود را از دیگری مخفی نمی کرد و گاهی به شوخی یکدیگر را ناصبی و رافضی می گفتند؛ اما در این مدت بین آنها بحث مذهبی نشده بود. 
تا آن که اتفاقاً در مسجد شهر همدان، که آن را مسجد عتیق می گفتند، بحث مذهبی میان این دو پیش آمد. در اثنای صحبت، رفیع الدین فلان و فلان را بر امیرالمؤمنین علیه السلام برتری داد. 

ابوالقاسم، رفیع الدین را رد کرد و حضرت علی علیه السلام را بر فلان و فلان برتری داد. او برای مذهب خود به آیات و احادیث بسیاری استدلال کرد و مقامات و کرامات و معجزات بسیاری را که از امیرالمؤمنین علیه السلام صادر شده است، ذکر نمود؛ ولی رفیع الدین، مطلب را عکس نمود و برای برتری فلان ، به مصاحبت او با پیامبر صلی الله علیه و آله در غار استدلال کرد و همچنین گفت: فلانی از بین مهاجرین و انصار این ویژگیها را داشت که: اولاً پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله داماد او بود؛ ثانیاً خلیفه و امام مسلمانان شد. و باز ادامه داد و گفت: دو حدیث از پیغمبر صلی الله و علیه و اله در شأن ... صادر شده است: یکی آن که، تو به منزله پیراهن منی الی آخر. دوم این که، پیروی کنید دو نفری را که بعد از من هستند، ... و ... را (! )

ابوالقاسم حاسمی بعد از شنیدن این سخنان گفت: به چه دلیل ... را برتری می دهی بر سید اوصیا و سند اولیا و حامل لوا ( صاحب پرچم هدایت) و امام انس و جن و تقسیم کننده جهنم و بهشت و حال آن که تو می دانی ایشان صدیق اکبر ( راستگوی بزرگ ) و فاروق ازهر ( جداکننده حق از باطل ) است و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله و همسر حضرت زهرا علیها السلام می باشد. 

و نیز می دانی که هنگام هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی مدینه، امیرالمؤمنین(ع) در جای ایشان خوابید. او با آن حضرت در حالات فقر و فشار شریک بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله درب خانه صحابه به مسجد را بست، جز درب خانه آن جناب را و علی علیه السلام را برای شکستن بتهای کعبه بر کتف شریف خود گذاشت.

 و پروردگار متعال او را با صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام در آسمانها تزویج فرمود، با عمرو بن عبدود جنگ کرد و خیبر را فتح نمود. به خدای تعالی به قدر چشم بهم زدنی شرک نیاورد به خلاف آن سه نفر. ( که به تصریح خود اهل سنت دهها سال بت پرستی کرده اند.) 
رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام را به چهار نفر از پیامبران تشبیه نمود آن جا که فرمود: 
هر که می خواهد به آدم(ع) در عملش و نوح(ع) در حملش و موسی(ع) در شدتش و عیسی(ع) در زهدش نظر کند، به علی بن ابی طالب علیه السلام بنگرد. 
با وجود این همه فضایل و کمالات آشکار و با نسبتی که با رسول خدا صلی الله علیه و آله داشت و همچنین با برگردانیدن آفتاب برای او، چطور برتری دادن ... بر علی علیه السلام جایز است؟ 

چون رفیع الدین این صحبت را از ابوالقاسم شنید، که او علی علیه السلام را بر ... برتری می دهد، دوستی اش با او سست شد و بعد از گفتگوی زیاد به ابوالقاسم گفت: صبر می کنیم؛ هر مردی که به مسجد آمد آنچه را حکم کرد، چه به نفع مذهب من یا مذهب تو، همان را قبول می کنیم. 

چون ابوالقاسم عقیده اهل همدان را می دانست؛ یعنی می دانست که همه سنی هستند، از این شرط می ترسید؛ ولی به خاطر کثرت مجادله، شرط مذکور را قبول کرد و با کراهت راضی شد. بلافاصله بعد از شرط مذکور، جوانی که از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و معلوم می شد از سفر می آید، داخل مسجد شد و در آن جا گشتی زد و نزد ایشان آمد. 

رفیع الدین با کمال سرعت و اضطراب از جا برخاست و بعد از سلام و تحیت، از آن جوان سؤال کرد که واقعاً بگوید علی علیه السلام بالاتر است یا ... ؟ 

جوان بدون معطلی این دو شعر را فرمود: 
متی اقل مولای افضل منهما اکن للذی فضّلته متنقّصا 
الم تر انّ السیف یزری بحده مقالک هذا السیف احدی من العصا

ترجمه: هرگاه بخواهم در مقایسه بین مولایم علی(ع) و آن دو نفر بگویم:
مولایم از آنها بافضیلت تر است، این جاست که منزلت او را پایین آورده ام.
آیا نمی بینی اگر بگویی، شمشیر از عصا برنده تر است، شمشیر با برندگی اش تو را به خاطر این مقایسه سرزنش خواهد کرد. 

وقتی جوان از خواندن این دو بیت فارغ شد، ابوالقاسم و رفیع الدین از فصاحت و بلاغتش تعجب کردند؛ لذا برای این که از حالات او بیشتر جویا شوند، از او خواستند که با ایشان صحبت کند؛ اما ناگهان از پیش چشمانشان غایب شد و دیگر او را ندیدند. 
رفیع الدین چون این امر عجیب و غریب را مشاهده کرد، مذهب باطل خود را ترک گفت و مذهب حق اثنی عشری را پذیرفت. 


9. ما بی صاحب نیستیم ! 

آقای شیخ حیدرعلی مدرس اصفهانی فرمود: 
« یکی از مواقعی که من به حضور مقدس حضرت بقیة الله ارواحنا فداه ( یا یکی از اصحابشان ) مشرف شدم و ایشان را نشناختم، سالی بود که اصفهان بسیار سرد شد و نزدیک پنجاه روز آفتاب دیده نمی شد و مدام برف می بارید. سرما بحدی شد که نهرهای جاری یخ بسته بود. 
آن وقتها من در مدرسه باقریه حجره داشتم و حجره ام روی نهر واقع شده بود. مقابل حجره مثل کوه، برف و یخ جمع شده بود. از زیادی یخ و شدت سرما، راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستایی فوق العاده در مضیقه و سختی بودند. 
روزی پدرم، با کمال سختی به شهر آمد تا بنده را به سِدِه ( محلی در اطراف اصفهان ) نزد خودشان ببرد؛ چون وسایل آسایش در آن جا فراهم بود. 

اتفاقاً سرمای هوا و بارش برف بیشتر شد و مانع از رفتن گردید و به دست آوردن خاکهِ ذغال هم برای اشخاصی که قبلاً تهیه نکرده بودند، مشکل و بلکه غیرممکن بود. از قضا نیمه شبی، نفت چراغ تمام و کرسی سرد شد. 
مدرسه هم از طلاب خالی بود؛ حتی خادم، اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت. فقط یک طلبه طرف دیگر مدرسه در حجره اش خوابیده بود لذا پدرم شروع به تندی کرد که چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته ای. فعلاً که درس و مباحثه ای در کار نیست، چرا در مدرسه مانده ای و به منزل نمی آیی تا ما و خودت را به این سختی نیندازی؟ 
من جوابی غیر از سکوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم. از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقریباً شب هم از نیمه گذشته بود. 
ناگاه صدای در مدرسه بلند شد و کسی محکم در را می کوبید. اعتنایی نکردیم. باز به شدت در زد. 
ما با این حساب که اگر از زیر لحاف و پوستین بیرون بیاییم دیگر گرم نمی شویم، از جواب دادن خودداری می کردیم. اما این بار چنان در را کوبید که تمام مدرسه به حرکت درآمد. 

خودم را مجبور دیدم که در را باز کنم. برخاستم و وقتی در حجره را باز کردم، دیدم به قدری برف آمده که از لبه دیواره ایوان بالاتر رفته است؛ به طوری که وقتی پا را در برف می گذاشتیم تا زانو یا بالاتر فرو می رفت. 
به هر زحمتی بود، خود را به دهلیز (دالان) مدرسه رسانیده و گفتم: کیستی؟ این وقت شب کسی در مدرسه نیست. دیدم کسی مرا به اسم و مشخصات صدا زد و گفت: شما را می خواهم.
بدنم لرزید و با خود گفتم: این وقت شب و میهمان آشنا، آن هم کسی که مرا از پشت در بشناسد، باعث خجالت است. در فکر عذری بودم که برای او بتراشم، شاید برود و رفع مزاحمت و خجالت شود. گفتم: خادم در را بسته و به خانه رفته است. من هم نمی توانم در را باز کنم. 
گفت: بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و از فلان محل باز کن. 
فوق العاده تعجب کردم! چون این رمز را غیر از دو سه نفر از اهل مدرسه کسی نمی دانست. 

چاقو را گرفته و در را باز کردم. دیدم چراغ برق جلوی مدرسه خاموش شده است، اگرچه اول شب آنرا روشن کرده بودند؛ در عین حال بیرون مدرسه روشن بود و من متوجه نبودم، خلاصه این که شخصی را دیدم در شکل راننده ها؛ یعنی کلاه تیماجی گوشه داری بر سر و چیزی مثل عینک روی چشم گذاشته بود شال پشمی به دور گردن پیچیده و سینه اش را بسته بود کُلیجه قهوه ای رنگی ( یک نوع لباس نیم تنه) که داخل آن پشمی بود به تن کرده و دستکش چرمی در دست داشت. پاهای خود را هم با مچ پیچ محکم بسته بود. 
{ به احتمال بسیار آن شخص از فرستادگان و مأموران حضرت مهدی(عج) باشند نه خود آن حضرت. }

سلامی کردم. ایشان جواب سلام مرا بسیار خوب دادند. من دقت می کردم که از صدا، ایشان را بشناسم و بفهمم کدام یک از آشنایان ما است که از تمام خصوصیات حال ما و مدرسه بااطلاع می باشد. 
در این لحظات دستشان را پیش آوردند دیدم از بند انگشت تا آخر دست، دو قرانی های جدید سکه ای چیده شده است که آنها را در دست من گذاشتند و چاقویشان را گرفتند و فرمودند: 
« فردا صبح خاکه برای شما می آورم. اعتقاد شما باید بیش از اینها باشد. به پدرتان بگویید این قدر غُرغُر نکن، ما بی صاحب نیستیم. »

این جا دیگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم که بفرمایید، پدرم تقصیر ندارد؛ چون وسایل گرم کننده حتی نفت چراغ هم تمام شده است. 
فرمودند: آن شمع گچی را که بر طاقچه بالای صندوقخانه است، روشن کنید. 
عرض کردم: آقا اینها چه پولی است؟ 
فرمودند: مال شما است و خرج کنید. 

در بین صحبت کردن، متوجه شدم که برای رفتن عجله دارند ضمناً زمانی که من با ایشان حرف می زدم، اصلاً سرما را احساس نمی کردم. خواستم در را ببندم، یادم آمد از نام شریفشان بپرسم؛ لذا در را گشودم دیدم آن روشنایی که خصوصیات هر چیزی در آن دیده می شد به تاریکی تبدیل شده است؛ لذا به دنبال جای پاهای شریفش می گشتم؛ چون کسیکه این همه وقت، پشت در، روی این برفها ایستاده باشد، باید آثار قدمش در برف دیده شود؛ ولی مثل این که برفها سنگ بود و رد پا و آمد و شدی در آنها نبود. 

از دیدن آن شخص ناامید شدم و بار دیگر در را بستم و به حجره آمدم. دیدم ناراحتی پدرم بیشتر از قبل شده است و می گفت: در این هوای سرد که زبان با لب و دهان یخ می کند، با چه کسی صحبت می کردی؟ 
اتفاقاً همین طور هم بود. 
بعد از آمدن به اتاق در طاقچه ای که فرموده بودند، دست بردم شمعی گچی را دیدم که دو سال پیش آن جا گذاشته بودم و به کلی از یادم رفته بود. آن را آوردم و روشن کردم. پولها را هم روی کرسی ریختم و قصه را به پدرم گفتم. آن وقت حالی به من دست داد که شرحش گفتنی نیست.  
طوری بود که اصلاً احساس سرما نمی کردم و به همین منوال تا صبح بیدار بودم. آن وقت پدرم برای تحقیق پشت در مدرسه رفتند. 
جای پای من بود؛ ولی اثری از جای پای آن حضرت نبود. هنوز مشغول تعقیب نماز صبح بودیم که یکی از دوستان مقداری ذغال و خاکه برای طلاب مدرسه فرستاد که تا پایان آن سردی و زمستان کافی بود. »


مشاهدات ومکاشفات

در این بخش قضایای کسانی نقل شده است که امام زمان علیه السلام را در حالت مشاهده و مکاشفه زیارت کرده اند.

 

تعریف مکاشفه و مشاهده: 
حالتی است بین خواب و بیداری - نه آن که فقط قبل از خوابیدن باشد- و شخصی که مکاشفه برایش اتفاق می افتد چیزهایی را می بیند که مربوط به حواس ظاهری نیستند؛ بلکه به ادراکات روحی و معنوی او برمی گردند. 
همان گونه که انسان وقتی خوابی می بیند، این دیدن و شنیدن در خواب، با چشم و گوش ظاهری نیست. فرقی که مکاشفه با خواب دارد این است که، شخص خواب، حواس ظاهری اش چیزی را درک نمی کنند؛ اما در مکاشفه، ضمن این که روح مشغول درک حقایق است، در همان زمان گوش ظاهری، صداهای اطراف را هم می شنود. 
حال اگر روح با قدرت و تمرکز بیشتری عمل کند و در هنگام ادراک مطالب، چشم انسان نیز باز باشد این حالت را مشاهده می نامند. 
این حالات غالباً نشان دهنده آن است که، شخص نسبت به چیزی که در مکاشفه یا مشاهده دیده است علاقه زیادی دارد و به خاطر انقطاع از دیگران و اطراف خود، چنین حالتی را به طور موقت یا دائم بدست آورده است. 




   
  مشاهدات 


1. نور امامت

شیخ محمد کوفی شوشتری فرمود: 
« حدود سال 1335، در شب هجدهم ماه مبارک رمضان قصد کردم به مسجد کوفه مشرف شوم و شب نوزدهم؛ یعنی شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین
(علیه السلام)، و شب بیست و یکم که شهادت ایشان است، را در آن جا بیتوته کنم و در این مسأله و حادثه بزرگ تفکر نمایم و عزادرای کنم. 

نماز مغرب و عشاء را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنین علیه السلام، به جا آوردم و برخاستم تا به گوشه ای از اطراف مسجد رفته و افطار کنم. افطارم در آن شب نان و خیار بود.

 به طرف شرق مسجد به راه افتادم وقتی از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسیدم، دیدم بساطی فرش شده و شخصی عبا به خود پیچیده، بر آن فرش خوابیده است و شخص معمّمی در لباس اهل علم نزد او نشسته است. به او سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت: 
بنشین
 نشستم، سپس از حال تک تک علماء و فضلا سؤال نمود و من در جواب می گفتم: به خیر و عافیت است. شخصی که خوابیده بود کلمه ای به او گفت که من نفهمیدم و او هم دیگر سؤالی نکرد. 
پرسیدم: این شخص کیست که خوابیده است؟
گفت: ایشان سید عالم است. ( سرور تمام مخلوقات است )
 جمله او را سنگین دانستم و گمان کردم که می خواهد این شخص را بدون جهت بزرگ شمارد. با خود گفتم سید عالم، آن حجت منتظر علیه السلام است؛ لذا گفتم: 
این سید، عالم است. ( این آقا شخص دانشمندی است ) 

گفت: نه، ایشان سید عالم است.
 ساکت شدم و از کلام او متحیر گشتم و از این که می دیدم در آن شب تاریک، نور بر دیوارها ساطع است، مثل این که چراغهایی روشن باشد، با این که اول شب بود، در حیرت بودم ولی با وجود این موضوع و همچنین با وجود کلام آن شخص که می گوید ایشان سید عالم است، باز ملتفت نشدم. 

در این هنگام شخصی که خوابیده بود، آب خواست؛ دیدم مردی در حالی که در دستش کاسه آبی بود، ظاهر شد و به طرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ایشان آشامید و بقیه اش را به من داد گفتم: تشنه نیستم. آن شخص کاسه را گرفت و همین که چند قدمی رفت، غایب شد. 
من هم برای نماز خواندن در مقام، و تفکر در مصیبت عظمای امیرالمؤمنین علیه السلام برخاستم که بروم آن شخص از قصد من سؤال کرد من هم جوابش را دادم. او مرا تشویق و اکرام نمود و برایم دعا کرد. 
به مقام آمدم و چند رکعت نماز خواندم؛ اما کسالت و خواب بر من غالب شد؛ لذا خوابیدم و وقتی بیدار شدم که دیدم هوا روشن است. خود را به خاطر فوت شدن عبادت و کسالتم سرزنش نمودم و می گفتم امشب که باید در مصیبت امیرالمؤمنین علیه السلام محزون باشم، چرا خوابیدم آن هم در چنین جایی و در حالی که تمام بهره من، در بیداری و در این مقام بود. 
ولی در آن جا دیدم جمعی دو صف ترتیب داده و نماز می خواندند و یک نفر هم امام جماعت ایشان بود. 
یکی از آن جمع گفت: این جوان را با خود ببرید. 
امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پیش دارد: یکی در سال چهل و دیگری در سال هفتاد. 
در این جا من برای گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتی برگشتم، دیدم هوا تاریک است و اثری از آن جماعت نیست.
 تازه متوجه شدم که آن سیدی که خوابیده بود، همان حجت منتظر، امام عصر روحی فداه بوده است و نوری که بر دیوارها ساطع می شد، نور امامت بود و حضرت، امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور، روشن شده بود. و باز معلوم شد که آن جمعیت، خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص، از معجزات حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بوده است. » 


2. نافله، جامعه، عاشورا!

حاج سید احمد رشتی می فرماید: 
« در سال 1280، به قصد حج بیت الله الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفرعلی تاجر تبریزی منزل کردم؛ اما چون قافله ای نبود، متحیر ماندم تا آن که حاج جبار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزن (از شهرهای ترکیه) بار برداشت. 

من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم. وقتی به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به تشویق حاج صفرعلی به من ملحق شدند: یکی حاج ملا باقر تبریزی، دیگری حاج سید حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی نام داشت که خدمت می کرد که به اتفاق روانه شدیم. به ارزنة الروم ( شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه ) رسیدیم و از آن جا عازم طرابوزن شدیم.

 در یکی از منازل بین این دو شهر، حاج جبار جلودار آمد و گفت: منزلی که فردا در پیش داریم مخوف است امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله باشید. این مطلب را به خاطر آن می گفت که ما در سایر منازل، غالباً با فاصله ای پشت سر قافله راه می رفتیم. لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح، حرکت کردیم. حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت به طوری که هر کدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند؛ اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جا تنها ماندم.

 از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. خیلی مضطرب بودم؛ چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا به خاطر آنها از بین ببرد. بعد از تأمل و تفکر، با خود گفتم: تا صبح همین جا می مانم بعد به منزل قبلی برگشته، چند محافظ همراه خود می آورم و به قافله ملحق می شوم.

 در همان حال ناگاه باغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت، مشاهده می شد. او بر درختها می زد که برف آنها بریزد. پیش آمد و نزدیک من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟
 عرض کردم: رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
مشغول نافله شب شدم. بعد از تهجد (نماز شب)، دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
 گفتم: والله، راه را بلد نیستم. 
فرمود: جامعه ( زیارت جامعه کبیره – مفاتیح الجنان ) بخوان تا راه را پیدا کنی. 
من جامعه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نیستم با آن مکرر به زیارت عتبات مشرف شده ام. از جای برخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم.

 باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتی؟ بی اختیار گریه ام گرفت و گفتم: همین جا هستم چون راه را بلد نیستم. فرمود عاشورا بخوان. من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الان هم حفظ نیستم در عین حال برخواستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم، و تمام لعن و سلام ها و دعای علقمه را خواندم.

 دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی؟
 گفتم: نه، تا صبح همین جا هستم. فرمود: الان تو را به قافله می رسانم. ایشان رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد. فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو. 
سوار شدم و اسب خود را کشیدم اما حیوان حرکت نکرد.
 فرمود: دهنه اسب را به من بده.
 ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب کاملاً آرام می آمد و ایشان را اطاعت می نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود: 
شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله.
 باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
 بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه. 

در زمان طی مسافت، مسیری دایره ای را پیمودیم ناگاه برگشت و فرمود: اینها رفقای شما هستند.
 دیدم رفقا کنار نهر آبی پیاده شده، مشغول وضو برای نماز صبح بودند. 
از الاغ پیاده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم. آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند. من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت می کرد در حالی که این طرفها زبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید. 
به خاطر همین فکرها پشت سرم را نگاه کردم؛ اما کسی را ندیدم و از ایشان اثری نیافتم. و بعد از این جریان به رفقای خود ملحق شدم. »




3. مهمترین آیه در مورد موعظه! 

محدث جلیل، شیخ یوسف بحرانی(ره) در حالات شیخ ابراهیم قطیفی ( معاصر محقق ثانی ) نقل فرموده است: 
« حضرت بقیة الله ارواحنا فداه به منزل شیخ ابراهیم، در صورت مردی که او را می شناخت، وارد شدند و از او سؤال کردند: 
کدام آیه از آیات قرآنی درباره موعظه از همه مهمتر است؟ 
شیخ عرض کرد: 
آیه « انّ الذین یلحدون فی آیاتنا لایخفون علینا افمن یلقی فی النّار خیر امّن یأتی آمنا یوم القیامه اعملوا ما شئتم انه بما تعملون بصیر. سوره فصلت 40 »
فرمودند: راست گفتی ای شیخ.
 آنگاه از نزد او خارج شدند. 
شیخ از اهل بیت خود پرسید: فلانی رفت یا هنوز نرفته است؟ 
گفتند: ما کسی را ندیدیم که داخل شده باشد و کسی را هم ندیده ایم که خارج شود. »


4. شیعه شدن اهالی همدان 

احمد بن فارس ادیب می گوید: 
« اهل همدان همه شیعه اند. از علت آن پرسیدم. گفتند: جدّ ما، سالی به مکه مشرف شد و جریانی از سفر خود برای ما نقل کرد. او می گفت: 
پس از اعمال حج، در بازگشت، چند منزلی که راه پیمودم در یکی از منازل از سواری، خسته شدم؛ لذا مقداری پیاده حرکت کردم؛ ولی باز خسته شدم با خود گفتم: کمی می خوابم و خستگی راه را از تن بیرون می کنم، بعد خود را به قافله می رسانم.

 پس خوابیدم؛ اما خواب مرا ربود، به طوری که همه کاروانیان از کنارم رد شدند و من بیدار نشدم، مگر از حرارت آفتاب. برخاستم اما کسی را ندیدم. وحشت زیادی به من رو آورد. آخرالامر چاره ای ندیدم، جز آن که بر خدای مهربان توکل کرده و حرکت کنم. چند قدمی راه رفتم ناگاه به زمینی رسیدم که بسیار سبز و خرم بود به طوری که گویا تازه باران در آن باریده باشد. 
خاک بسیار خوبی داشت. در وسط آن زمین، قصری از دور نمایان بود. رو به آن قصر رفته و چون به در آن رسیدم دو خادم سفیدروی دیدم سلام کردم و آنها جواب خوبی به من دادند و گفتند: بنشین که خدای تعالی برای تو خیری خواسته است. 

یکی از آن دو نفر بلند شد و داخل قصر گردید. بعد از لحظاتی برگشت و گفت: برخیز و داخل شو؛ 
چون داخل شدم، دیدم قصری است که هرگز مثل آن به چشمم نخورده است. در یکی از اتاقهای قصر، خادم، پرده ای از جلوی در بلند کرد، مشاهده کردم که جوانی در وسط اتاق نشسته و شمشیر بسیار درازی بالای سر ا و از سقف آویخته و گویا نوک آن به سر ایشان چسبیده باشد. 
آن جوان بزرگوار مثل ماه شب چهارده بود. سلام کردم در نهایت لطف و ملایمت جوابم دادند بعد از آن فرمودند: آیا مرا شناختی؟ عرض کردم: به خدا قسم نه. 
فرمود: منم قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم که در آخرالزمان با همین شمشیر خروج و زمین را پر از عدالت می کنم. 

من خود را بر زمین انداخته و صورتم را به خاک مالیدم. حضرت فرمودند: 
نکن سر خود را بالا بیاور. تو از مردم همدانی؟ 
عرض کردم: بلی. 
فرمودند: می خواهی به شهر خود برسی؟
 گفتم: بلی و می خواهم اهل دیار خود را به آنچه خداوند متعال به من کرامت کرده، بشارت دهم. 
حضرت به خادمی اشاره کرده و کیسه ای به من دادند. خادم دست مرا گرفت و چند قدمی با هم رفتیم دیدم درختان و سایه دیوار و ساختمان مناره مسجدی نمایان شد.
 از من پرسید: این جا را می شناسی؟ 
گفتم: ظاهراً اسدآباد که نزدیک شهر همدان است، می باشد. گفت: بلی، همان جا است؛ برو به سلامت. 
آمدم و وارد اسد آباد شدم. اهل و عیال خود را جمع کرده و آنها را به این کرامت بشارت دادم. 
آن کیسه ای که به من داده بودند چهل یا پنجاه اشرفی داشت و مادامی که در آن، اشرفی وجود داشت چیزهایی به چشم خود دیدیم. به همین دلیل اهل شهر همدان همگی شیعه شدند. »


5. رویت حضرت در سرداب غیبت 

عالم ربانی و عارف صمدانی، حاج میرزا مقیم قزوینی فرمود: 
« قصد کردم چله ای در سرداب غیبت باشم و در اوقات خلوت خود، به آن جا مشرف می شدم. نزدیک تمام شدن چله، روزی به سبب بعضی عوارض، کدورتی پیدا کردم. با دلی گرفته و قلبی شکسته به آن جا مشرف و مشغول نماز و اوراد مخصوص شدم. 

ناگهان بین خواب و بیداری، دیدم سرداب مطهر مملو از بوی عطر و عنبر گردید. چشم باز نمودم دیدم، سید جلیلی با عمامه سبز از سراب شش ضلعی که قبل از خود سرداب مقدس است وارد شد و آرام آرام قدم برمی دارد، تا داخل صفـّه گردید. 

من چنان بی خود شدم که قادر بر حرکت دادن هیچ عضوی از اعضای خود نبودم جز آن که چشمم باز بود و جمال آن منبع انوار را مشاهده می نمودم. 
پس از مدتی با همان وقار و سکینه ای که وارد محل مذکور شد، نماز خواند و بعد از نماز با همان حالت اطمینان روانه گردید و من به همان شکل از خود بی خبر بودم.
 
وقتی از سرداب اصلی داخل سرداب اولی شدند، به خود آمدم برخاستم و گفتم: یقیناً هنوز بالا نرفته اند. با کمال سرعت دویدم؛ ولی کسی را ندیدم. از پله ها بالا رفتم، ابداً اثری نبود. گفتم: حتماً اشتباه کرده ام و هنوز در سرداب تشریف دارند دویدم و همه جا حتی مسجد زنها را جستجو کردم؛ ولی چیزی ندیدم.
 ضمن این که به مجرد غایب شدن ایشان، آن بوی مشک و عنبر هم از مشامم محو گردید. 
با کمال گرفتگی و زاری نشستم و به نفس بی قابلیت خود عتاب و خطاب زیادی کردم ولکن چه سود با این بی لیاقتی. »


6. سلطانِ سلاطین! 

شیخ محمد طاهر نجفی سالها خادم مسجد کوفه بود و با خانواده خود در همان جا منزل داشت و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف می شدند، او را می شناسند و تاکنون چیزی جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند و ایشان از هر دو چشم نابینا اشد . او می گفت: 
« هفت یا هشت سال قبل، به علت نیامدن زوّار و جنگ بین دو طایفه در نجف اشرف، که باعث قطع تردد اهل علم به آن جا شد، زندگانی بر من تلخ گشت؛ چون راه درآمد من منحصر به این دو دسته ( زوار و اهل علم ) بود؛ به طوری که اگر آنها نمی آمدند، زندگی ام نمی چرخید.
 با این حال و با کثرت عیال خود و بعضی از ایتام، که سرپرستی آنها با من بود، شب جمعه ای هیچ غذایی نداشتیم و بچه ها از گرسنگی ناله می کردند. بسیار دلتنگ شدم. 
من غالباً به بعضی از اوراد و ختوم مشغول بودم. در آن شب که بدی حال به نهایت خود رسیده بود، رو به قبله، میان محل سفینه ( معروف به جای تنور ) و دکة القضاء ( جایی که امیرالمؤمنین علیه السلام برای قضاوت می نشسته اند ) نشسته بودم و شکایات حال خود را به خدای متعال می نمودم و اظهار می کردم که خدایا به همین حالت فقر و پریشانی راضی هستم. 

و باز عرض کردم: چیزی بهتر از آن نیست که چهره مبارک سید و مولای عزیزم را به من نشان دهی و دیگر هیچ نمی خواهم. 
ناگهان خود را سر پا دیدم که در یک دستم سجاده ای سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری که آثار هیبت و جلال از او ظاهر است، قرار داشت. ایشان لباس نفیسی مایل به سیاه در برداشت.

 من ظاهربین، خیال کردم که یکی از سلاطین است؛ اما عمامه به سر مبارک داشت و نزدیک او شخص دیگری بود که لباس سفیدی به تن کرده بود. با این حالت به سمت دکه ای که نزدیک محراب است به راه افتادیم وقتی به آن جا رسیدیم، آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود:
 یا طاهر افرش السجاده. ( ای طاهر سجاده را فرش کن.) 

آن را پهن نمودم دیدم سفید است و می درخشد و با خط درخشان چیزی بر آن نوشته شده بود ولی جنس آن را تشخیص ندادم. من با ملاحظه انحرافی که در قبله مسجد بود، سجاده را رو به قبله فرش کردم. 
فرمود: چطور سجاده را پهن کردی؟
 من از هیبت آن جناب از خود بی خود شدم و از شدت حواس پرتی گفتم: فرشتها بالطول و العرض ( سجاده را به طول و عرض پهن نمودم. ) 

فرمود: این عبارت را از کجا گرفته ای؟ گفتم: این کلام از زیارتی است که با آن، حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت می کنند. 

در روی من تبسم کرد و فرمود: اندکی فهم داری.
 بعد هم بر آن سجاده ایستاد و برای نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد می شد به طوری که نظر بر روی مبارک ایشان ممکن نبود. آن شخص دیگر، به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد. 
هر دو نماز خواندند و من روبروی ایشان ایستاده بودم. ناگهان در دلم راجع به او چیزی افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصی که من خیال کرده ام، نیست. وقتی از نماز فارغ شدند، حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روی یک کرسی حدود دو متری که سقف هم داشت، نشسته اند و آن قدر نورانی بودند که چشم را خیره می کرد. از همان جا فرمودند: 
« ای طاهر احتمال می دهی من کدام سلطان از این سلاطین باشم؟ »
عرض کردم: مولای من، شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولی نیستید. 
فرمود: 
« ای طاهر به مقصد خود رسیدی دیگر چه می خواهی؟ آیا ما شما را هر روز رعایت نمی کنیم؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمی شود؟ »
بعد هم وعده گشایش از تنگدستی را به من دادند. در همین لحظه شخصی که او را می شناختم و کردار زشتی داشت از طرف صحن مسلم وارد مسجد شد. آثار غضب بر آن جناب ظاهر و روی مبارک را به طرف او کرد و رگ هاشمی در پیشانیش پدیدار شد و فرمود: 
« ای فلان، کجا فرار می کنی؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در احکام و دستورات ما جاری نمی شود؟ تو چاره ای جز آن که زیر دست ما باشی، نداری؟» 
آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود: 
ای طاهر به مراد خود رسیدی؛ دیگر چه می خواهی؟ 

به خاطر هیبت آن جناب و حیرتی که از جلال و عظمت او به من دست داد، نتوانستم سخنی بگویم. باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند؛ اما شدت حال من به وصف نمی آمد. لذا نتوانستم جوابی بدهم و سؤالی از حضرتش بنمایم. و در این جا به فاصله چشم برهم زدنی نگذ شت که ناگهان خود را در میان مسجد، تنها دیدم. به طرف مشرق نگاه کردم، دیدم فجر طلوع کرده است. 

شیخ طاهر گفت: با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیاری از راه های کسب درآمد بر من بسته شده، که یکی از آنها خدمت علماء و طلابی بود که به کوفه مشرف می شدند؛ اما طبق وعده حضرت، از آن تاریخ تا به حال الحمدلله در امر زندگی گشایش شده و هرگز به سختی و تنگی نیفتاده ام. »




7. دلجویی حضرت از شیعیان 

حاج میر سید علی سدهی می فرمود: 
« در مسافرت بودم و به مشهد مقدس رضوی علیه السلام می رفتم و دعا می کردم که شرفیاب محضر مقدس امام عصر ارواحنا فداه شوم. همان وقتها یک صدای غیبی به گوشم رسید که وعده تشرف به محضر حضرت را در لیلة التسمیه دادند. 
در مراجعت، در منزل خاتون آباد مریض شدم. احساس کردم شخصی به عیادتم آمده و مدتی با من صحبت فرمود، که از سخنش لذت بردم. از حالم پرسید و در نهایت به من وعده شفا داد. پس از رفتنش سراغ او را از اطرافیان گرفتم گفتند: کسی به این جا نیامده است. 
باز صدای غیبی را شنیدم که فرمود: مگر لیله التسمیه وعده ملاقات نبود؟ امشب هم همان شب است. » 


8. فروشنده غیبی! 

شیخ محمد حسن مازندرانی حائری فرمود: 
« شبی، ساعت یازده میهمانی بر ما وارد شد و حال آن که در خانه هیچ چیز برای پذیرایی نداشتیم. با توکل بر خدای تعالی از خانه بیرون آمدم؛ ولی دیدم تمام دکانها بسته است. در بازار میگشتم که شاید مغازه ای باز باشد بالاخره به دکانی برخوردم که باز بود. سؤال کردم: برنج و روغن - و چیزهای دیگری که می خواستم - داری یا نه؟ 
گفت: هر چه می خواهی دارم. 
من هم آنچه می خواستم خریدم و از کیفم پولی درآوردم که خرد کند و قیمت اجناس خود را بردارد بعد هم بقیه اش را بدهد. 
گفت: بقیه را ندارم. فردا صبح بیا و ظرف روغن و کیسه ای را که در آن برنج است، بیاور تا پولت را خرد کنم. 
به منزل آمدم و برای میهمان تهیه شام دیدم. او شام خورد و بعد هم خوابیدیم. 
صبح که شد، ظرف روغن و کیسه برنج را با مبلغی که طلب داشت، برداشتم و به بازار رفتم. دیدم همان شخص در دکانش نشسته است. 
ظرف روغن و کیسه برنج را به او دادم گفت: اینها چیست؟ گفتم: اینها همان است که دیشب از تو گرفتم. 
انکار کرد و گفت: من دیشب ساعت نه در دکانم را بستم و اینها از من نیست حتماً اشتباه کرده ای. کیسه و ظرف را از من نگرفته ای. 
کم کم اصرار کردم و قسمش دادم. قسم خورد که اینها از من نیست. دکان دیگری هم جنب دکان او نبود که برنج و روغن و امثال اینها در آن فروخته شود. 
کم کم یقین کردم که او یا امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف یا یکی از ملازمین دربار آن بزرگوار بوده است. »


9. فریادرس شیعیان

عارف جلیل، سید محمد علی عراقی کوهرودی می فرماید: 
« سالی به زیارت ائمه عراق علیهم السلام مشرف شدم و ملا محمود عراقی(ره) را هم در نجف اشرف ملاقات نمودم. در همان سفر بعد از ورود به بعقوبه که در یک منزلی بغداد است با همراهان تصمیم گرفتیم که قبل از ورود به بغداد از راه علی آباد به سامرا رفته و پس از زیارت قبر عسکریین علیهما السلام به بغداد و کاظمین بازگردیدم؛ لذا یکی از اهالی بعقوبه را به عنوان راهنما گرفته، روانه سامرا شدیم.

 وقتی از علی آباد و جزانیه گذشتیم، بین راه به نهری عریض و پر از آب رسیدیم. این نهر طوری بود که عبور از مسیر معمولی آن خیلی وقتها منجر به غرق می شد ولی به ناچار زوار وارد نهر شده عبور می کردند. 
اتفاقاً یکی از زوار، زنی بود که بر قاطری سوار بود. در اثنای عبور پای قاطرش از معبر لغزید و شاید هم از مسیر خارج شد و توی گودالی که در آب بود، افتاد و در آب فرو رفت. زن هم به دنبال حیوان در نهر آب فرو رفت.
 حیوان اگرچه توانست خود را با شنا کردن حفظ کند و از زیر آب بیرون بیاید؛ اما چون بارش زیاد و بعلاوه آب هم در بار و اثاثیه اش رفته بود و از طرفی جریان نهر تند و روان بود؛ لذا پاهایش بر زمین قرار نمی گرفت و نتوانست خود را نگه دارد و شدیداً مضطرب بود. 
در این جا آن زن بیچاره، صدای خود را به استغاثه یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان بلند کرد؛ همان طوری که رسم زوار است. 

با دیدن این حادثه، سوار حیوان خود شدم و با عجله داخل آب شدم که شاید بتوانم کاری انجام دهم. سایر زوار هم مشغول کار خود بودند و توجه و اعتنایی نداشتند. ناگاه شخصی را مشاهده کردم که جلوی من و عقب حیوان آن زن، روی آب حرکت می کند یعنی مثل این که بر زمین سخت راه می رفت به طوری که پاهای او در آب فرو نمی رفت و بلکه به نظر می رسید که اثر رطوبتی هم از آب در پا و لباس و سایر اعضای ایشان نباشد. ایشان دست انداخت و زن و قاطر را گرفت و با سرعت از آب خارج کرد و آنها را کنار نهر گذاشت؛ به طوری که گویا آن زن جز آن که خود و مرکبش را کنار رودخانه دید، احساس چیز دیگری نکرد.

 من هم بیشتر از آن که آن شخص را روی آب دیدم و به فریاد زن رسید و به سرعت او و حیوانش را با دراز کردن دست، در ساحل گذاشت، چیزی متوجه نشدم. 
بعد از این واقعه هم حضرتش را ندیدم جز آن که در همان نگاه ایشان را با قامت معتدل و روی نورانی و بینی کشیده و سایر شمایل حضرت ولی عصر علیه السلام زیارت کردم و در آن حال، لااقل نود درصد اطمینان داشتم که حضرت هستند. 

پس از مشاهده این موضوع، آن شمایل را در خاطر خود سپرده بودم و با یادآوری آن، خود را مسرور و خاطرم را تسلی می دادم تا آن که وارد نجف اشرف شدیم. 
اتفاقاً روزی به زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف و در حرم مطهر آن حضرت بودم. در بین زیارت چشمم به سمت بالای سر افتاد ناگاه همان شخص را در آن جا دیدم که ایستاده و مشغول سلام و یا دعا بود.
 به طرف ایشان رفتم؛ اما ازدحام زوار مانع از آن شد که خود را سریعاً برسانم و گویا در اعضای خود هم یک سستی از حرکت و سرعت، احساس نمودم؛ به طوری که وقتی آن جا رسیدم، حضرتش را ندیدم. اطراف حرم و رواقها را گشتم؛ ولی اثری از آن سرور عالمیان نبود. ناامید و مأیوس برگشتم. »




مکاشفات 


1. صحیفه پربرکت 

مرحوم ملا محمد تقی مجلسی(ره) می فرماید: 
« در اوایل بلوغ در پی کسب رضایت الهی بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم؛ تا آن که بین خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان علیه السلام را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارند.

 به آن حضرت سلام کردم و خواستم پای مبارکشان را ببوسم؛ ولی نگذاشتند و رفتند. پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتی که داشتم؛ از ایشان پرسیدم. یکی از آنها این بود که من در نماز وسوسه داشتم و همیشه با خود می گفتم اینها آن نمازی که از من خواسته اند، نیست لذا دائماً مشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمی شد.

 در این باره حکم را از استاد خود، شیخ بهایی(ره) پرسیدم. ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را به قصد نماز شب بجا آور. من هم همین کار را می کردم. در این جا از حضرت حجت علیه السلام این موضوع را پرسیدم فرمودند: 
« نماز شب بخوان و کار قبلی را ترک کن. »

مسائل دیگری هم پرسیدم که یادم نیست. آنگاه عرض کردم: مولای جان، برای من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم؛ لذا تقاضا دارم کتابی که همیشه به آن عمل کنم، عطا بفرمایید. 
فرمودند: کتابی به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام؛ برو و آن را از او بگیر. 
من در همان عالم مکاشفه آن شخص را می شناختم. 
از در مسجد، خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله ای است در اصفهان) رفتم وقتی به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت: حضرت صاحب الأمر علیه السلام تو را فرستاده اند؟ 
گفتم: آری. او از بغل خود کتاب کهنه ای بیرون آورد؛ آن را باز کردم و بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و برگشتم و متوجه حضرت ولی عصر علیه السلام شدم. و در همین وقت به حال طبیعی برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست. 
به خاطر از دست دادن کتاب، تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بودم. بعد از نماز و تعقیب، به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج، همان شیخ بهایی است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است؛ لذا به سراغ ایشان رفتم. وقتی به محل تدریس او رسیدم، دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله (سجادیه) هستند. 
ساعتی نشستم تا از کار مقابله فارغ شد. ظاهراً مشغول بحث و صحبت راجع به سند صحیفه سجادیه بودند؛ اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه می کردم. نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه می کردم.

 شیخ فرمود: به تو بشارت می دهم زیرا به علوم الهی و معارف یقینی خواهی رسید. 
گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.
 با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتی که در خواب دیده بودم، بروم. به آن جا رفتم وقتی به محله دار بطیخ که آن را در خواب دیده بودم، رسیدم، مرد صالحی را که اسمش آقا حسن تاج بود، دیدم همین که او را دیدم سلام کردم. 
گفت: فلانی، کتابهای وقفی نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را می گیرد به شروط وقف عمل نمی کند؛ ولی تو عمل می کنی. بیا و به این کتابها نگاهی بیانداز و هر کدام را احتیاج داری، بردار. با او به کتابخانه اش رفتم و اولین کتابی که ایشان به من داد، کتابی بود که در خواب دیده بودم؛ یعنی کتاب صحیفه سجادیه.
 شروع به گریه و ناله کردم و گفتم: همین برای من کافی است و نمی دانم خواب را برای او گفتم یا نه. بعد از آن به نزد شیخ بهایی آمده و نسخه خودم را با نسخه ایشان تطبیق و مقابله کردم.
 نسخه جناب شیخ مربوط به جدّ پدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هم از نسخه عمیدالرؤسا و ابن سکون برداشته بود. این دو بزرگوار صحیفه خود را با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه ای که حضرت صاحب الأمر علیه السلام به من عطا فرمودند، از خط شهید اول نوشته شده بود و حتی در مطالب حاشیه، کاملاً با هم موافقت داشتند. 
بعد از مقابله و تطبیق نسخه خودم، مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حضرت حجت علیه السلام، صحیفه کامله (سجادیه) در شهرها مخصوصاً اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هر خانه ای از آن استفاده می شود، و خیلی از مردم صالح، و اهل دعا و حتی بسیاری از ایشان، مستجاب الدعوه شدند. و اینها همه آثار معجزاتی از حضرت صاحب الامر علیه السلام است و آنچه خدای متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود، نمی توانم به شمار آورم. » 2. شفای کاتب کاتب و نسخه نویس کتاب شریف العبقری الحسان، جناب محمد علی حائری، می نویسد: « هنگامی که مشغول نوشتن این کتاب بودم و تقریباً دو ثلث آن تمام شده بود، در ماه صفر خود و همسر و طفل یک ساله و مادر و برادرم یکباره به مرض حصبه (تیفوئید) مبتلا شدیم و در یک اتاق در بستر افتاده بودیم.زنی سالخورده پرستار همه ما بود. حال من در نهایت سختی بود و نزدیک به مردن رسیدم. ابداً همّ و غمی در دنیا نداشتم جز آن که با خود می گفتم: دو ثلث این کتاب شریف را با زحمات زیادی نوشته ام حال که از دنیا می روم به امضا و اسم دیگری، تمام خواهد شد. تا این که یک روز در بحبوحه مرض و نهایت ضعف و بیهوشی که همه از ادامه حیات من قطع امید کرده بودند، توسلی قلبی به ساحت مقدس فریادرس حقیقی، حضرت ولی عصر و ناموس دهر ارواحنا فداه نمودم و در همان حال مرض و شدت، عرض کردم: آقا جان! ای امام زمان، راضی نشوید که زحمات نوشتن این کتاب به اسم و امضای دیگری تمام شود. در همان لحظه ناگاه دیدم همان طوری که مرا رو به قبله خوابانده بودند، از آن دری که به حیاط خانه باز می شود و از آن جا تا کف حیاط، خیلی عمیق است و راه پله ندارد، نیم تنه سید بزرگواری که چند سال قبل در مسجد گوهرشاد امامت جماعت داشتند، ظاهر شد؛ نظر مشفقانه ای به من نمودند و با سر مبارک اشاره ای به راست و چپ فرمودند مثل اشخاصی که با اشاره از حال یکدیگر می پرسند؛ یعنی حالت چطور است؟ من از جواب دادن عاجز بودم؛ فقط دو دست خود را به این طرف و آن طرف خود باز کردم؛ یعنی همین طور که می بینید. نه ایشان حرفی زدند و نه بنده توانستم چیزی بگویم. آنگاه سر مبارک خود را دو سه مرتبه حرکت دادند و با اشاره سه بار فرمودند: خوب می شوی. فوراً برخاستم و نشستم اما کسی را ندیدم. از آن روز به بعد، کم کم کسالت خود و خانواده و والده و بردارم برطرف شد و بحمدلله موفق به نوشتن بقیه این کتاب گردیدم. » 3. شرابِ طهور! شیخ حر عاملی(ره) فرمود: « ده ساله بودم و به مرض سختی مبتلا شدم، به طوری که دوستان و آشنایان جمع شده و گریه می کردند و آماده عزادرای برای من شدند. آنها یقین داشتند که همان شب خواهم مرد. همان شب در عالم بین خواب و بیداری (مکاشفه) پیامبر و دوازده امام علیهم السلام را زیارت کردم. بر ایشان سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم. بین من و امام صادق علیه السلام سخنی گذشت، که در ذهنم نماند، جز آن که حضرت در حق من دعا کردند. بعد بر حضرت صاحب الزمان علیه السلام سلام کردم و با ایشان مصافحه نمودم و گریستم و عرضه داشتم: مولای من، می ترسم که در این مرض بمیرم و اهداف علمی و عملی خود را بدست نیاورده باشم. فرمودند: نترس؛ زیرا تو در این مرض نخواهی مرد؛ بلکه خداوند متعال تو را شفا می دهد و عمری طولانی خواهی داشت. آنگاه قدحی را که در دست مبارکشان بود به دست من دادند. از آن آشامیدم و در همان لحظه شفا یافتم و مرض، کاملاً از من رفع شد و در بستر خود نشستم. خانواده و بستگان از این حالت من تعجب کردند! اما آنها را تا چند روز به آنچه دیده بودم، اطلاع ندادم. »4. بیعت با حضرت شیخ محمد صالح بار فروشی می فرماید: « در سال 1325، در بارفروش مازندران (بابل فعلی) نزدیک طلوع فجر رو به قبله و به هیئت محتضر خوابیده بودم. وقتی از خواب بیدار شدم چشمم می دید و گوشم می شنید و ادراکات قلبی ام کاملاً فعال بودند؛ ولی هنوز بدنم خواب بود و نمی توانستم هیچ حرکتی داشته باشم. صحبت کردن هم برایم امکان نداشت. در همان وقت دیدم قوسی از یک نور ضعیف بر تمام بدنم از سر پنجه پا به عرض دو وجب یا بیشتر سایه انداخته است و گویا تمام ذرات آن چشم هستند و با تمامی آنها اطراف را می توانستم ببینم. با خود فکر می کردم که این قوس نوری چیست و از کجا آمده است؟ و می خواهد چه کاری انجام دهد و به کجا برود؟ خیلی دوست داشتم که آن را بگیرم؛ اما هر چه خواستم حرکت کنم، اصلاً ممکن نبود. تا چند لحظه به همین حالت بودم که ناگهان دیدم از دیوار قبله حیاط، که روبه روی ایوانی بود که من در آن خوابیده بودم، حضرت بقیة الله ارواحنا فداه ظاهر شدند و در این که ایشان آن حضرت هستند هیچ شکی نداشتم. مثل آن که حضرت را می شناختم و می شناسم. ایشان عمامه سیاهی؛ مانند عمامه های ایرانی که ژولیده هستند، بر سر، و قبای سفید تابستانی به تن کرده بودند. یقه قبا باز بود و سینه مبارک نمودار و هیچ مویی در آن دیده نمی شد. عبای نازک سیاهی از جنس شالهای عبایی بر دوش انداخته بودند. شباهت زیادی به سیدی هندی، به نام سید صاحب، که سالها در کربلا با من رفیق و مأنوس بود، داشتند. حضرت مثل همان سید سبزه فام، مایل به زردی بودند در عین حال اصلاً شک نداشتم که ایشان بقیة الله علیه السلام هستند. در این جا متوجه نبودم که چرا از در خانه وارد نشده اند و چطور از دیوار سمت قبله بدون آن که بشکافد آمده اند؟ آن حضرت به آهستگی به طرف من تشریف آوردند و نزدیک بدنم ایستادند و دست خود را به طرف من دراز کردند و فرمودند: بیعت کن. من با کمال شوق تلاش کردم برخیزم و بیعت کنم؛ اما بدنم به همان حالت اولیه بود یعنی هیچ تکانی نمی خورد؛ ولی بالاخره از شدت تقلایی که داشتم، بدنم به حرکت آمد و بیدار شدم و در همین لحظه دستم دراز شد و به دست مبارک آن حضرت رسید؛ به طوری که هنوز لذت تماس دستم را با دست ایشان در خود احساس می کنم. در همان لحظه ای که دستم به دست حضرت رسید، قوس نور فوراً به بدنم برگشت، در حالی که تمام این حرکات و تقلا ها در یک لحظه انجام شده بود؛ اما دیگر کسی را ندیدم و آن جناب از نظرم ناپدید شد و متوجه شدم که قوس نور، روح خودم بوده است که هنوز کاملاً به بدن برنگشته بود. »

شفایافتگان

در این بخش قضایای کسانی را می خوانید که بیماری لاعلاجی داشته اند و با توسل به 

حضرت حجت(عج) قطب عالم امکان، شفای عاجل یافتند.


  
1. شفای مردِ لال

در سال 1410 هجری ، شخصی به نام آقای بلورساز، خادم کشیک دوم آستان قدس رضوی، معجزه ای را از حضرت رضا(ع) نقل کرد به این قرار که: 
« من مبتلا به درد دندان شدم، برای کشیدن دندان پیش دکتر رفتم. گفت غده ای هم کنار زبان شماست که باید عمل شود. 
با آن عمل من لال شدم و دیگر هر چه خواستم حرف بزنم نمی توانستم و همه چیزها را می نوشتم. هر چه پیش دکترها رفتم درمان نشد. خیلی گرفته و ناراحت بودم. 
چند ماه بعد خانم بنده برای رفع درد دندان، پیش دکتر رفت. وقت کشیدن دندان ترسی و وحشتی برایش پیدا شد. 
دندانپزشک می پرسد: چرا می ترسی؟ 
می گوید: شوهرم دندانی کشید و جریان را کلاً برای دکتر می گوید. دکتر می گوید: عجب! آن شوهر شماست؟ 
می گوید: آری. دکتر می گوید: در عمل جراحی رگ گویایی صدمه دیده و قطع شده و این باعث لال شدن ایشان است و دیگر فایده ندارد. 
زن خیلی ناراحت به خانه برمی گردد و شب خوابش نمی برد. مرد می نویسد: چرا ناراحتی؟ 
می گوید: جریان این است که دکتر گفته شما خوب نمی شوید. ناراحتی مرد زیادتر شده و به تهران می آید خدمت آقای علوی می رسد. 
ایشان میفرماید: راهنمایی من این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست در آنجاست. تصمیم جدی می گیرد و لذا از مشهد که بر می گردد برای چهل هفته بلیط تهیه می کند. که شبهای سه شنبه در تهران و شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف شود. 
در هفته 38 که نماز می خواند و برای صلوات سر به مهر می گذارد؛ یک وقت متوجه می شود که همه جا، نورانی شد و یک آقایی وارد و مردم به دنبال او هستند؛ می گویند حضرت حجت است.
 خیلی ناراحت می شود که نمی تواند سلام بدهد. لذا در کناری قرار می گیرد ولی حضرت نزدیک او آمده و می فرمایند: سلام کن
اشاره به زبان می کند که من لالم والا بی ادب نیستم. حضرت بار دوم با تشر می فرماید سلام کن.
 بلافاصله زبانش باز می شود و سلام می گوید. ناگهان خود را در حال سجده می بیند. 
این جریان را افرادی که آن آقا را قبل از لال شدن و در حین لالی و بعد از لالی دیده بودند در محضر آیت الله العظمی گلپایگانی شهادت دادند و نوار آن هم محفوظ است. »

2. دیدار حضرت یک ساعت به اذان صبح! 

آقای قاضی زاهدی نقل کردند:
« سال 1354 هجری شمسی، صبح جمعه ای، بعد از دعای ندبه در منزل خود در قم، با یکی از رفقای موثق اهل علم به نام « آقای حسینی » نشسته بودیم و صحبت در پیرامون مقام حضرت مهدی ارواحنا فداه به میان آمد. 

ایشان گفتند: « من منتظر بودم ماشینی برسد و به خیابان آذر بیایم، ناگهان یک سواری آمد و جلو من ایستاد و گفت: آقا بفرمایید. سوار شدم. کم کم تعریف کرد و گفت: من از تهران می آیم و به جمکران می روم، متوجه شدم حالی دارد و زمزمه ای و به نام امام می گرید. 

گفتم: این هفته آمدی یا تمام هفته ها؟ گفت: خیر، مدتی است می آیم. گفتم: آیا حضرت هم توجهی نموده و داستانی داری؟ 
گفت: آری. گفتم: اگر ممکن است بگو. گفت: من بر دردی در کتف و شانه مبتلا شدم، مثل اینکه آن موضع را آتش نهاده باشند، دائماً می سوخت. نزد اغلب دکترهای تهران رفتم و علاج درد نشد؛ تا اینکه عده ای از اطبا تشخیص مرض دادند و گفتند: فلان مرض است ( البته نام مرض را گفته بود ولی ایشان فراموش کرده بود ) که قابل معالجه نیست. 

تصمیم گرفتم برای زیارت امام رضا (علیه السلام) به مشهد بروم با ماشین خودم حرکت کردم تا به مشهد رسیدم، برای زیارت به حرم رفتم و زیارتی انجام داده، بیرون آمدم. در بین راه که می رفتم، دیدم مجلس روضه ای است و واعظی بالای منبر به ارشاد مردم مشغول است گفتم: چند لحظه ای بنشینم و استفاده کنم. 

به تناسب روز جمعه، واعظ مطالبی پیرامون مقام حضرت حجت (علیه السلام) بیان کرد تا به این جمله رسید که خطاب به جمعیت فرمود: 
ای زائرینی که برای زیارت ثامن الحجج آمده اید! بدانید برای شفای دردها و رفع گرفتاریها لازم نیست به مشهد بیایید و درد دل به آقا علی بن موسی (علیه السلام) کنید؛ بلکه ما امام حیّ و زنده داریم! 
ما امام زمان داریم که هر کجا با حقیقت توسل به او پیدا کنید به داد می رسد. 

این جمله چنان در دل من اثر گذاشت که تصمیم گرفتم از درد، خدمت امام هشتم (علیه السلام) حرفی نزنم. و گفتم: این واعظ، راست می گوید. من هم برمی گردم و با امام زمان(ع) در میان می گذارم. 

پس از زیارت دیگر و بازگشت به تهران و خانه، یک شب در حالی که تنها بودم توسل به امام زمان پیدا کردم و درد دل به آقا گفتم. مرا خواب درگرفت. 
در عالم رؤیا دیدم که به قم آمده ام. وارد صحن شدم ناگاه از درب دیگر دیدم آقایی وارد صحن شد. گفتند: این آقا «مقدس اردبیلی» است. من نام او را شنیده بودم و می دانستم او خدمت امام زمان (علیه السلام) زیاد رسیده است؛ به عجله خودم را به او رساندم و بعد از سلام، مقدس اردبیلی را قسم دادم به ائمه(ع) که به من توجه کند. 

فرمود: به خود آقا و امام حیّ چرا نمی گویی؟
 گفتم: من که نمی دانم آقا کجاست؟ 
فرمود: یکساعت به اذان صبح همیشه در مسجدِ خودش تشریف دارد. ( یعنی: مسجد جمکران در قم).
من نگاه به ساعت کردم دیدم یک ساعت و نیم به اذان صبح است، پیش خود گفتم: اگر الان به آنجا بروم نیم ساعته می رسم. به طرف مسجد جمکران رفتم، تا وارد صحن مسجد شدم، از پله ها بالا رفتم؛ (الان بنا را تغییر داده اند) پشت شیشه ها دیدم چند نفر رو به قبله نشسته و مشغول ذکراند.

 داخل مسجد شدم. دیدم یکی از آنها مقدس اردبیلی است که الان در صحن بود، سلام کردم. مقدس اشاره کرد: بیا، بعد به یکی از آن اقایان گفت: این مرد از من خواست و من آدرس داده ام تا به این جا آمده. فهمیدم آن آقا امام زمان است.
 شروع کردم به گریه کردن و آقا را قسم دادن به حق جدش امام حسین (علیه السلام) که درد مرا شفا بده. 
آقا، بدون اینکه بگویم، دردم کجاست، موضع درد را مستقیم دست گذاشت و فرمود: شما، سالم شدی. 
از شوق شفا یافتن از خواب بیدار شدم و از آن موقع تا حال مثل اینکه من چنان مرضی نداشتم و شفا گرفتم. 
لهذا به عشق و علاقه به حضرتش و این که این مسجد اینقدر مورد توجه امام زمان (ارواحنا فداه) می باشد از تهران هر شب جمعه می آیم و پس از خاتمه مراسم مسجد به تهران بر می گردم. »

3. شفا یافتن راننده تاکسی 

آقای علی اکبر رضا بابایی راننده تاکسی قم، شرح توسلش را به حضور امام عصر (علیه السلام) چنین نقل کرد: 
« حدود سال 1357 شمسی، یک شب از خواب بیدار شدم احساس درد شدیدی در پهلو نمودم به نحوی که از فشار درد، پهلویم نزدیک به پاره شدن بود.
 به وسیله همسایگان به طبیب مراجعه کردم و چون درد را مربوط به ناراحتی کلیه تشخیص دادند به طبیب متخصص آقای دکتر چهراسن (میدان سعیدی) مراجعه نمودم. 
پس از معاینه گفتند: 
« کلیه شما محتاج عمل جراحی است، الان مبلغ 20 هزار تومان بدهید تا نوبت بزنم 9 ماه دیگر عملت نمایم و تا این مدت هم تحت کنترل خودم هستی، ناراحت مباش و چاره ای نیست جز عمل ». 

از مطّب ایشان بیرون آمدم و چون درد اذیت می کرد نزد سایر دکترها رفتم و هر کدام نسخه و دارو می دادند ولی نتیجه نگرفتم. مأیوس از اطباء به مسجد جمکران رفتم و با دلی شکسته خیلی ساده به آقا امام زمان عرض کردم: 
« آقا! دکترها که کاری نکردند من هم نمی خواهم عمل کنم و از این طرف بچه های من به من احتیاج دارند که زحمت بکشم و نانی تهیه کنم خودت از خدا شفای مرا بگیر. من هم پنج نماز در این مسجد می خوانم ». 
بعد از توسل، روز به روز حالم بهتر شد تا کلاً مرضم رفع شد. » 

4. به دو عالم ندهم لذت بیماری را!

حجت الاسلام علی قاضی زاهدی ( والد آقای قاضی زاهدی نویسنده کتاب شیفتگان حضرت مهدی - عج ) که از علمای بزرگ گلپایگان است و دارای تألیفات زیادی می باشند، نقل کردند: 
« در عنفوان شباب و سال اول ازدواج، که گویا سنین عمرم از هجده سال تجاوز نمی کرد، مبتلا به مرض حصبه سیاه ( تیفوئید) شدم؛ دکتر مرض را تشخیص نداد و گمان کرد نوبه و مالاریا است. 
با ظنّ خود به معالجه پرداخت و چون داروها مفید نبود، مرض شدت یافت به نحوی که مشرف به مرگ شدم. پدر و مادر و دیگران دست از من شسته و به انتظار مرگم نشسته بودند. در هر شبانه روز چند مرتبه در شهر خبر مرگم انتشار می یافت. 
اطبا و دکترهای دیگر را برای معالجه ام آوردند و آنها می گفتند: در اثر اشتباه دکتر اولی و معالجات ناصحیح نجاتش ممکن به نظر نمی رسد ولی در عین حال برای بهبودم تلاش می کردند. اما بهبود نمی یافتم. 
عوالمی را سیر می کردم که وصف کردنی نیست. غالباً در آن حالتی که بودم منزل را از علما و دانشمندان مشحون می یافتم که مشغول بحثهای علمی بودند و من هم با آنها در بحث شرکت می کردم و گفته هایم مورد قبول آنان قرار می گرفت. 

دوران ابتلا به طول انجامید؛ مردم دسته دسته به عیادتم می آمدند و با چشم گریان بیرون می رفتند. تا گاهی که به کلی از حیاتم مأیوس شده و دست و پایم را به جانب قبله کشیده و به انتظار مرگم نشسته بودند؛ والد بزرگوارم با اندوه فراوان در کنار بسترم قرار داشت و والده ام در خارج خانه به گریه و ناله مشغول بود. من هم در انتظار مرگ بوده و خانه را پر از مردم می دیدم. 
ناگاه درب اطاق باز شد و شخصی وارد شد و به حاضرین گفت: مؤدب باشید که آقا تشریف می آورند. 
پس رفت و برگشت و گفت: قیام کنید و صلوات بفرستید. 
همه از جای جستند و صلوات فرستادند. 
در آن حال آقایی بزرگوار و سیدی عالیمقام وارد شد و در نزدیکی بستر من نشست. بنا کردم به او توسل جستن و از او یاری خواستن، عرض کردم: آقا جان! قربانت؛ آقا جان! به فریادم برس؛ علیل و مریضم؛ آقا جان! نجاتم بده. 
چنانچه بعداً برایم نقل کردند مدتی بوده که زبان گفتار نداشتم و زبانم بند آمده بوده اما در آن حال زبانم گشوده شده و حاضرین سخن گفتنم را می شنیدند. پس آن بزرگوار به اندازه خواندن سوره توحید آهسته دعایی خواند و به من دمید و من پیوسته جمله « آقا جان به دادم برس » را تکرار می کردم. مرحوم والد به تصور اینکه ایشان را می خواهم، می گفتند: بابا من اینجا هستم چه می خواهی؟ هر چه می خواهی بگو.

پس من به خود آمدم و آن آقا را ندیدم و بنا کردم به گریه کردن هر چه از من سؤال می کردند، قادر به جواب نبودم پس از گریه بسیار، آنچه را که دیده بودم، بیان کردم و مایه خورسندی همگان شد و به برکت عنایت آن بزرگوار حیات تازه یافتم. » 
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را 

5. شفای مرد لال در حین نماز در جمکران

این جانب «علیرضا مطهری» فرزند حسین، ساکن «شاهرود» ، در اثر یک ضربه به جمجمه سر، بیهوش شدم و به بیمارستان منتقل و بعد از 48 ساعت به منزل، انتقال یافتم، در حالی که در اثر آن ضربه، قوه گویایی خود را از دست داده و لال شده بودم. 

به چند دکتر در تهران و شهرستانها مراجعه نمودم ولی نتیجه ای حاصل نشد. 
تصمیم گرفتم برای زیارت به «قم» بیایم و شب چهارشنبه که مصادف با 28/6/68 بود به مسجد مقدس جمکران، جهت شفاگرفتن مشرف شوم. بحمدلله موفق شدم و صبح چهارشنبه برای ادای نماز صبح از خواب بیدار شده، در حالت لالی مثل قبل، رو به قبله ایستادم که نماز بخوانم، ناگهان در وسط نماز متوجه شدم که می توانم حرف بزنم.

 به برکت عنایت امام زمان (ارواحنا فداه) زبانم باز شد و بقیه نماز را با حالت عادی خواندم. 
آقای «خادمی» نوشته اند: 
« به شکرانه این نعمت، پدر ایشان شیرینی گرفتند و بین مردم تقسیم کردند. » 


6. آقا امام زمان! من به وسیله شما شفا می خواهم! 

آقای «خادمی» نوشته اند: 
« اغلب شبها به اقتضای کار روابط عمومی، تا صبح بیدار می ماندم. اما آن شب به لحاظ خستگی زیاد برای استراحت رفتم، اما خوابم نبرد، بی اختیار به روابط عمومی مسجد برگشتم تا به اوضاع سرکشی کنم. 
به مسجد مردانه که بنّایی می کردند، رفتم. زائری گفت: می گویند در مسجد زنانه (زیرزمین) کسی شفا پیدا کرده است. گفتم: بنده اطلاع ندارم. 
پس از برگشتن به روابط عمومی، با تلفن با مسئول مسجد زنانه تماس گرفتم، تأیید نمودند. گفتم: 
« به هر وضعیتی هست، ایشان را برای مصاحبه به روابط عمومی راهنمایی کنید.» 

چند دقیقه بعد، خانم شفا یافته در معیت چندین زن که محافظت او را می نمودند تا از هجوم جمعیت در امان باشد، به مرکز روابط عمومی هدایت شد و درب اطاق را بستیم و چند نفر را بیشتر راه ندادیم. 
خانم شفایافته، به شدت خسته به نظر می رسید، چون جمعیت زیادی از خانمها برای تبرک به او هجوم آورده بودند. در عین حال که درهای روابط عمومی بسته بود، از دریچه کوچک، زائرین مرتب اشیای مختلفی را به عنوان تبرک پرداخت می کردند. 
پس از نوشیدن مقداری آب، خانم شروع به صحبت کردند. 

به ایشان گفتم: خود را معرفی کنید. 
گفت: طاهره جعفریان، فرزند عبدالحسین، شماره شناسنامه 290، ساکن: مشهد مقدس. 
آدرس: مشهد، خیابان خواجه ربیع، ...
نوع بیماری: فلج بودن انگشتان هر دو دست. یعنی بسته بودن سه انگشت دست راست و بسته بودن انگشتان دست چپ، که قادر به کاری نبودم. 

علت این بیماری این بود که پانزده سال قبل، خبر مرگ برادرم «حسین جعفریان» را به من دادند، به حالت غشوه افتادم و چون به هوش آمدم، متوجه شدم دستهایم به این نحو فلج مانده است. 
شوهرم که در مشهد فرد ملاکی بود، پس از این واقعه با زن دیگری ازدواج کرد و بچه هایم را نیز از من گرفت و این اوضاع به وضع جسمی و روحی من لطمه شدیدی وارد آورد. 
در طول این پانزده سال، به دکترهای زیادی مراجعه کردم، از جمله دکتر «مصباحی» و دکتر «حیرتی» که مطب آنان در خیابان عشرت آباد است و دکتر «رحیمی» که در بنت الهدی کار می کند، در تهران برای فیزیوتراپی در بیمارستان شفا یحیائیان نوبت گرفته بودم که به علت کمبود بودجه نتوانستم بروم. 
قبل از آمدن به قم، پیش دکتر « برزین نرواز» رفتم و چند بار دستم را زیر برق گذاشتم، ولی سودی نداشت و دردی هم همراه بی حسی بود که همیشه قرص مسکن می خوردم. 

چند روز قبل، به اتفاق خانم « کلیائی»، « جاوید» و «ک یانی» از مشهد عازم زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) و سپس برای زیارت به « قم» و « مسجد جمکران» به راه افتادیم و به منزل دامادم، آقای شهرستانی که اهل شروان و ساکن قم است، رفتیم تا به «مسجد جمکران» آمدیم و پس از بجا آوردن آداب مسجد، در مجلس جشنی که بمانسبت «عیدالزهراء (س)» بود، شرکت کردم. 

مجلس، با شادی و سرور توأم بود و معنویت خاصی داشت و پس از اجرای برنامه و خواندن دعای توسل من حالت انقلابی در خود احساس کردم و بی اختیار عرض کردم:
 « آقا امام زمان! من به وسیله شما شفا می خواهم. » 
حالت عجیبی داشتم، ناگاه احساس کردم نورهای عجیب از دور و نزدیک می بینم، متوجه شدم که انگار دارند انگشتان و دستهایم را می کشند و دستم صدا می کرد، فهمیدم شفا یافتم. 

یکی از خانمهایی که با او آمده بود، گفت: « من بغل دست این خانم بودم، متوجه شدم که ایشان سه مرتبه گفت: « یا صاحب الزمان! » و دستهایش را در هوا تکان داد و صورتش کاملاً برافروخته شد. » 

موضوع را از خانم « زهرا کیانی » فرزند رضا، از همراهان ایشان که در خیابان خواجه ربیع، کوچه ... ، سکونت دارند، جویا شدیم. گفت: 
« من ایشان را کاملاً می شناسم و پانزده سال است که دستشان فلج است. » 
پس از تمام شدن مصاحبه، بطور ناشناس ایشان را از درب دیگری بیرون فرستادیم. 
وقوع این قضیه، در تاریخ 30/7/68 بوده است. 

7. شفای زن سرطانی در مسجد جمکران 

خانم « نسرین پورفرد» 27 ساله، متأهل. 
ساکن: تهران خیابان سرآسیاب، خیابان ..... 
همسر: آقای « اسماعیل زاهدی »، سرپرست مکانیک ماشینهای سنگین در شرکت « هپکو». 
بیماری: سرطان کبد و طحال. 
پزشک معالج: دکتر « کیهانی» متخصص سرطان در بیمارستان آزاد. 

نقل از پدر ایشان آقای « عنایت الله پورفرد. » در سال 1371 
« مدتی بود که روز به روز، دخترم لاغر و نحیف می شد تا اینکه موجب ناراحتی ما شد و ابتدا او را نزد دکتر « سید محمد سه دهی » بردیم. ایشان پس از انجام معاینات فرمودند: « کار من نیست، باید او را نزد دکتر کیهانی ببرید. » چون به آقای دکتر کیهانی مراجعه کردیم، ایشان بلافاصله مریض را در بیمارستان آزاد، بستری کردند. 

عکسبرداریهای متعدد صورت گرفت و از جمله تکه برداری توسط دکتر «کلباسی» به عمل آمد. دکتر کلباسی گفتند: 
« متأسفانه، کار تمام شده و زخم سرطان، طحال و کبد را پر کرده و معالجات نتیجه ای ندارد و در صورت انجام عمل یا انجام نشدن عمل، مریض شش ماه بیشتر زنده نخواهد بود، شما بی جهت خرج نکنید، ولی برای دلخوشی شما، پنجاه جلسه، شیمی درمانی می کنیم. » 
من همان شب خدمت، آقای «میر حجازی» که از اعضای هیأت امنای « مسجد مقدس جمکران » است، زنگ زدم و تقاضای دعا نمودم و هفته بعد هم به اتفاق آقای « حاج جواد محترم زاده» و « حاج خلیل» که با آقای میرحجازی، آشنایی و همکاری داشتند، در مسجد ماندیم و من از حضرت مهدی (علیه السلام) شفای دخترم را خواستم و هیات « محبان پنج تن آل عبای تهران » نیز بودند، علاوه بر توسل، نذر گوسفند و ولیمه ای را در « مسجد جمکران» نمودم. 
پرونده بیماری ایشان را توسط مسافری به نام «حاج آقا محسن رزاقی» به « آمریکا» نزد فرزندم که آنجاست، فرستادم و ایشان به چند تن از متخصصین سرطان نشان دادند، با دیدن عکسبرداریها و جواب آزمایشات همه اطباء نظریه دکتر کیهانی را تأیید نمودند و خلاصه هر چه توانستم در این راه جد و جهد کردم، از جمله بیمارستانی که در « مکزیک» با داروهای گیاهی درمان می کند، نیز داروهای گیاهی دادند و مثمر ثمر واقع نشد. 

آنچه مهم بود اینکه توسلات به ائمه هدی و معصومین (علیهم السلام) را قطع نکردم و به نذر و نیازها ادامه دادم، مخصوصاً توسلم را به حضرت حجت (علیه السلام) ادامه دادم. 
در جلسه هشتم شیمی درمانی بود که آقای دکتر کیهانی، با تعجب به من گفت: 
«حاج آقا پورفرد چکار کردی که دیگر اثری از زخمها وجود ندارد. » 

عرض کردم: « به کسی پناه بردم که همه درماندگان به آن پناه می آورند، توسل به مولایم صاحب الزمان (علیه السلام) پیدا کردم. » 

ایشان برای اطمینان، مجدداً عکسبرداری کردند و آزمایشات لازم را به عمل آوردند و شفای او را تأیید کردند و گفتند: « آثاری از مرض وجود ندارد. » و الان به لطف امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ حالشان خوب و کاملاً شفا پیدا کردند. »
آبان ماه 1370 

8. شفای سرطان پسربچه سنی در مسجد جمکران 

در« مسجد جمکران» پسر بچه ای که اهل « زاهدان» است، شفا گرفته است که هم فیلم ویدئویی آن موجود است و هم نوار آن و نویسنده سؤال و جوابی را که از جناب «حاج آقای موسوی» مدیریت محترم مسجد با خود نوجوان و والده او نموده است، از نوار پیاده شده و اینطور نقل شده است: 

تاریخ مصاحبه: هیجدهم آبان ماه 1372. 
سؤال: لطفاً خود را معرفی و اصل ماجرای شفا پیدا کردن را بیان کنید. 
جواب: بسم الله الرحمن الرحیم 
من «سعید چندانی»، 12 ساله هستم که حدود یک سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دکترها جوابم نموده بودند. 
 15روز قبل، شب چهارشنبه که به «مسجد جمکران» آمدم، در خواب دیدم نوری از پشت دیوار به طرف من می آید که اول ترسیدم، بعد خود را کنترل نموده و این نور آمد به بدن من تماسی پیدا کرد و رفت و نور آنقدر زیاد بود که من نتوانستم آن را کامل ببینم.

 بیدار شدم و باز خوابیدم تا صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم بدون عصا می توانم راه بروم و حالم خیلی خوب است تا شب جمعه در مسجد جمکران ماندیم و در شب جمعه، مادرم بالای سرم نشسته بود و به تلاوت قرآن مشغول بود، احساس کردم کسی بالای سر من آمد و جملاتی را فرمود که من باید یک کاری را انجام دهم، سه مرتبه هم جملات را بیان کرد. 
من به مادر گفتم: « مادر! شما به من چیزی گفتی؟ » 
گفت: « نه! من آهسته مشغول قرائت قرآنم. » 
گفتم: « پس چه کسی با من حرف زد؟ » 
گفت: « نمی دانم. » 
هر چند، سعی کردم آن جملات را به یاد بیاورم متأسفانه نشد و تا الان هم یادم نیامده است. 
سؤال: سعید جان! شما اهل کجا هستی؟ 
جواب: زاهدان. 
سوال: کدام شهر زاهدان؟ 
جواب: خود زاهدان. 
سوال: کلاس چندمی؟ 
جواب: پنجم.
سوال: کدام مدرسه می روی؟ 
جواب: محمد علی فائق. 
سوال: شما قبل از شفا پیدا کردن، چه ناراحتی داشتی؟ 
جواب: غده سرطانی. 
سوال: در کجای بدنت بود؟ 
جواب: لگن و مثانه و شکم. 
سوال: از چه جهت ناراحت بودی؟ 
جواب: راه رفتن و درد و ناراحتی که حتی با عصا هم نمی توانستم درست راه بروم، مرا بغل می گرفتند. 
سوال: دکترها چه گفتند؟ 
جواب: گفتند: ما نمی توانیم عمل کنیم و جوابم کردند و بعضی به مادرم می گفتند باید پایش را قطع کنیم. 
سوال: شما در این مدت، بیرون از منزل نمی رفتی؟ 
جواب: از وقتی که مرا عمل کرده برای نمونه برداری که سه ماه قبل بود، دیگر نتوانستم از خانه بیرون بروم. 
سوال: در این سه ماه چه می کردی؟
جواب: خوابیده بودم و نمی توانستم راه بروم. 
سوال: می شود آدرس منزلتان را بگویید. 
جواب: بلی! زاهدان، کوی امام خمینی، انتهای شرقی، کوچه نعمت، پلاک 6، منزل آقای چندانی. 
سوال: شما چطور شد جمکران آمدید؟
جواب: مادرم مرا آورد. 
سوال: چه احساسی داری الان که به مسجد جمکران آمده ای؟ 
جواب: خیلی احساس خوبی دارم و ناراحتیهایم همه برطرف شده. 
سوال: بعد از اینکه شفا یافتی، دکتر رفتی؟ 
جواب: آری! 
سوال: چه گفتند؟ 
جواب: تعجب کردند و مادرم به آنها گفت: ما دکتر دیگری داریم و او علاج کرده گفتند: کجاست؟ گفت: جمکران و آنها هم آدرس گرفتند و گفتند ما هم می رویم. 
سوال: شما قبل از اینکه شفا بگیری و قبل از خوابیدن، چه راز و نیازی کردی و با خود چی می گفتی؟
جواب: گریه کردم و از خدا و امام زمان (علیه السلام) خواستم که این درد از من برود و مرا شفا بدهد و بالأخره به نتیجه رسیدم و موفق شدم و خیلی راضیم. 
سوال: شما برای معالجه کجا رفتید؟ 
جواب: چند ماه قبل به بیمارستان «الوند» رفتیم. بعد دکتر گفت تکه برداری می کنم، رفتم، بستری شدم و تکه برداری کردند. پس از چهار روز که بستری بودم، از حال رفتم، و سه چهار ماه نتوانستم اصلاً راه بروم و تمام خانواده ام، مأیوس بودند. 
سوال: خیلی درد داشتی؟ 
جواب: آری! 
سوال: الان هیچ درد نداری؟ 
جواب: خیر! 
سوال: با چه چیزی شما را به اینجا آوردند؟ 
جواب: ماشین. 
سوال: به چه نحو وارد مسجد شدی؟ 
جواب: تا نصف راه با عصا آمدم، نتوانستم، مرا بغل کردند و به مسجد آوردند.

سوال و جواب با مادر نوجوان سرطانی شفا یافته: 
بسم الله الرحمن الرحیم 
بر محمد و آل محمد صلوات! 
برای خشنودی امام زمان (علیه السلام) صلوات! من از یک جهت ناراحت و از یک جهت خوشحال هستم و لذا نمی توانم درست صحبت کنم، ببخشید. 
اما ناراحتی من این است که می خواهم از اینجا بروم و جهت خوشحالیم آن است که فرزندم شفا پیدا کرده است. 
بچه من یک سال و 8 ماه مریض بوده و به من چیزی نگفت. یعنی فرزندم یک سال با درد ساخت و چیزی نگفت تا ناراحتی خیلی شدید شد و به من اظهار کرد. من او را نزد دکترهای زاهدان بردم، به من گفتند باید این بچه را به تهران ببرید. او را به تهران آوردم و نمونه برداری کردند و گفتند: « غده سرطانی است. » 
من بی اختیار شده و به سر و صورتم زدم و از آن روز به بعد که مرض او را فهمیدم خواب راحت نداشتم و شبهای طولانی را نمی دانم چه طور گذرانده و خواب به چشمان من نمی آمد.

 آنچه بلد بودم این بود که: اول به نام خدا درود می فرستادم و « الله اکبر» و « لااله الاالله» می گفتم. چندین دوره تسبیح « لا اله الاالله» می گفتم که این نام خداست. بعداً به نام محمد صلی الله علیه و آله و بعد به نام حضرت مهدی (علیه السلام) و بقیه انبیاء صلوات فرستادم؛ چون خواب که به چشمم نمی آمد، نمی خواستم بیکار باشم. 
سوال: دکترها چه گفتند؟ 
جواب: گفتند: مادر سعید! الان که بچه را از بین برده ای، برای ما آورده ای! و به من گفتند که سرطان است و علاج ندارد. گفتم تقصیر من نیست، به من نگفت. به او گفتند: چرا نگفتی؟ گفت: من نمی دانستم که سرطان است. به هر حال دکترها عصبانی شدند و به من گفتند ببرش. 
چهار دکتر ما را جواب کردند. به بعضی از دکترها التماس کردم، گفتند: شیمی درمانی می کنیم تا چه پیش آید. چند جلسه شیمی درمانی کردند و هنوز زیر برق نگذاشته بودند که من سعید را به اینجا ( مسجد جمکران) آوردم. 
وقتی به اینجا آمدیم، روز سه شنبه بود و سعید شب چهارشنبه، ساعت سه بعد از نصف شب، که تنها بود و من خودم مسجد بودم، خواب می بیند؛ من آمدم دیدم بدون عصا دارد راه می رود. 
گفتم: سعید جان! زود برو، چوب را بردار، چرا بدون عصا می روی؟ 
گفت: من دیگر با پای خودم می توانم راه بروم و احتیاجی به عصا ندارم. مگر من نیامدم اینجا که بدون چوب بروم؟ 
من و برادرش گفتیم لابد شوخی می کند، و او گفت: من شفا گرفتم و خوابش را گفت.
برادرش گفت: « اگر راست می گویی، بنشین. » نشست. « بلند شو»، بلند شد. « سینه خیز برو »، رفت. دیدم کاملاً خوب شده است. « الحمدالله رب العالمین.» 
من به خاطر اینکه بچه ام را چشم نکنند و اسباب ناراحتی او را فراهم نکنند، گفتم به کسی نگویم تا بعداً برای متصدی مسجد نقل می کنم. 
شکر، «الحمدلله» بچه ام را آوردم اینجا، سالم شده و امید است حضرت اجازه بدهد تا از خدمتش مرخص شویم. 
در نوار ویدئویی از این مادر سوال شده: چرا شما به « مسجد جمکران» آمدی؟ 
در جواب می گوید: به خاطر خوابی که وقتی در بیمارستان تهران بودم، دیدم که مرا به اینجا راهنمایی کرده و گفتند: شفای فرزند تو آنجاست. 
سوال: ایشان چند ماه مریض احوال و بستری بود؟ 
جواب: از شهریورماه، که از شهریور تا آبان، دیگر هیچ نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل می گرفت و از این طرف به آن طرف و پیش دکتر می برد و در مسافرت برادرش که همراه ما هست. چون بعد از نمونه برداری، به کلی از پا افتاد و عکسها و مدارک موجود است. 
سوال: بعد از شفا هم او را پیش دکترها بردی؟ 
جواب: آری! و تعجب کردند و گفتند: چه کار کردی که این بچه خوب شده؟ 
گفتم: ما یک دکتر داریم که پیش او بردم. گفت: کجاست؟ گفتم: «قم» « جمکران» و از سکه های امام زمان (علیه السلام) که شما داده بودید، به آنها دادم. بخدا دکتر تعجب کرد، دکترش آدرس جمکران را نیز گرفت. 
سوال: کدام دکتر بود؟ 
جواب: بیمارستان هزار تختخوابی (امام خمینی) و نام دکتر هم «دکتر رفعت» و یک دکتر پاکستانی. 
سوال: دقیقاً چه مدت است که اینجا هستی؟ 
جواب: نزدیک یک برج است اینجا هستم و باید حضرت امضا کند و اجازه دهد تا از اینجا بروم. 
سوال: پدرش می داند؟ 
جواب: آری! خودم تلفن زدم و همه تعجب کرده و باور نمی کنند که بچه خوب شده باشد. 
سوال: محل شما اکثراً اهل تسنن هستند؟ 
جواب: بلی! 
سوال: خودتان چطور؟ 
جواب: ما خودمان اهل تسنن و حنفی هستیم، پیرو دین، قرآن و اسلام هستیم. 
سوال: حالا که امام زمان (علیه السلام) بچه شما را شفا داده، شما شیعه نمی شوید؟ 
جواب: امام زمان (ع) مال ما هم هست و تنها برای شما نیست. 

آقای زاهدی نقل می کنند:
در سفری که اخیراً با حجت الاسلام سید جواد گلپایگانی جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جویای حال این خانواده شدم به دو نکته آگاهی یافتم: 
1. دیدار این نوجوان با مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی و سفارش ایشان به او که باید جزو شاگردان مکتب امام صادق (علیه السلام) و از سربازان امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ شوی. 
2. مژده دادند که افراد خانواده این نوجوان همه شیعه اثنی عشری شده اند و این قصه در نزد مردم آنجا مشهور است. »

9. شفای دختربچه مبتلا به روماتیسم

آقای احمد قاضی زاهدی نقل میکند:
« روز سه شنبه 10/3/73 در تاکسی، به جناب آقای «مشهدی قاسم زهرائی نیا» برخورد کردم و این داستان توسل را از زبان خودشان در قم شنیدم. 

« تقریباً 8 سال قبل بود که دختر بچه ام مبتلا به روماتیسم شدید شد و بعد از آنکه مدتها در بیمارستان و منزل بستری بود، تصمیم گرفتم چهل شب جمعه به مسجد جمکران بروم و توسل به آقا امام زمان (ارواحنا فداه) پیدا کنم تا شفای فرزندم را بگیریم. 
هفته سوم بود که از مسجد می رفتم، رسیدم سر پل که به طرف « فُردو» بروم. اول شب بود، ناراحت شدم، ولی بی اختیار جملاتی بر زبان می گفتم از جمله رو کردم به مسجد جمکران و با تشر گفتم: 
« آقا امام زمان! یا فرزندم را شفا بده تا مرتب بیایم یا دیگر نمی آیم. » 
و مثل اینکه کسی به من گفت: « علامت شفای فرزندت این است که اگر درخواست ماشین بنمایی، فوراً می رسد. » 
این را در دل خود گفتم، بلافاصله دیدم ماشینی چراغ می زند و روی پل ایستاد. رو به من کرد و گفت: « کجا می روی؟ » 
گفتم: « لنگرود! » 
گفت: « سوار شو! » 
بعد گفت: « جای دیگر نمی خواهی بروی؟ » 
گفتم: « نه! » 
بعد فهمیدم که آقا می دانست که من به فردو می روم. سید معمم جوانی بود، مرا رساند لنگرود و گفت: « بسلامت! » ایشان رفت و من به فکر افتادم که سر پل چه گفتم و فوراً این ماشین رسید و مرا بدون زحمت به اینجا رسانید، یقین کردم که حواله آقا امام زمان (علیه السلام) بوده و بچه ام شفا گرفته است. 

به منزل آمدم و وضع بچه رو به راه شد و از آن به بعد کسالت او از بین رفت. »

10. منم م ح م د بن الحسن(ع)

شیخ شمس الدین می فرماید: 
« مردی از درباریان سلاطین، به نام معمر بن شمس بود که او را مذور می گفتند. این شخص همیشه روستای بُرس را که در نزدیکی حله است، اجاره می کرد. آن روستا وقف علویین (سادات) بود.
 نایبی داشت که غله آن جا را جمع می کرد و نامش ابن الخطیب بود. ابن الخطیب غلامی به نام عثمان داشت که مسئول مخارج او بود. 
ابن الخطیب از اهل ایمان و صلاح بود؛ ولی عثمان برخلاف او و از اهل سنت. این دو همیشه درباره دین با یکدیگر بحث و مجادله می کردند. 
اتفاقاً روزی هر دوی ایشان نزد مقام ابراهیم خلیل علیه السلام در بُرس، که نزدیکی تل نمرود بود، حاضر شدند. در آن جا جمعی از رعیت و عوام حاضر بودند. ابن الخطیب به عثمان گفت: الآن حق را واضح و آشکار می نمایم. من در کف دست خود نام آنهایی را که دوست دارم ( علی و حسن و حسین علیهم السلام ) می نویسم تو هم بر دست خود نام افرادی را که دوست داری ( فلان و فلان و فلان ) بنویس؛ آنگاه دستهای نوشته شده مان را با هم می بندیم و بر آتش می گذاریم. دست هر کس که سوخت، او بر باطل است و هر کس دستش سالم ماند، بر حق است. 

عثمان این مطلب را قبول نکرد و به این امر راضی نشد. به همین علت رعیت و عوامی که در آن جا حاضر بودند، عثمان را سرزنش کردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا به این امر راضی نمی شوی؟ 
مادر عثمان که شاهد قضایا بود، در حمایت از پسر خود مردم را لعن کرد و ایشان را تهدید نمود و ترسانید، و خلاصه در اظهار دشمنی نسبت به ایشان مبالغه کرد. ناگهان همان لحظه چشمهای او کور شد به طوری که هیچ چیز را نمی دید! 

وقتی کوری را در خود مشاهده کرد، رفقای خود را صدا زد. هنگامی که به اتاقش رفتند، دیدند که چشمهای او سالم است؛ ولی هیچ چیز را نمی بیند؛ لذا دست او را گرفته و از اتاق بیرون آوردند و به حله بردند. این خبر میان خویشان و دوستانش شایع شد. اطبایی از حله و بغداد آوردند تا چشم او را معالجه کنند؛ اما هیچ کدام نمی توانست کاری کند.

 در این میان زنان مؤمنه ای که او را می شناختند و دوستان او بودند، به نزدش آمدند و گفتند: آن کسی که تو را کور کرد، حضرت صاحب الامر علیه السلام است. اگر شیعه شوی و دوستی او را اختیار کنی و از دشمنانش بیزاری جویی، ما ضامن می شویم که حق تعالی به برکت آن حضرت تو را شفا عنایت فرماید و گرنه از این بلا برای تو راه خلاصی وجود ندارد. 
آن زن به این امر راضی شد و چون شب جمعه فرا رسید، او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامر علیه السلام در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده و خودشان کنار در خوابیدند. 
همین که ربع شب گذشت، آن زن با چشمهای بینا از مقام خارج و به طرف زنهای مؤمنه آمد، در حالی که یک یک آنها را می شناخت؛ حتی رنگ لباسهای هر یک را به آنها می گفت. همگی شاد شدند و خدای تعالی را حمد و سپاس گفتند و کیفیت جریان را از او پرسیدند. 
گفت: وقتی شما مرا داخل مقام نمودید و از آن جا بیرون آمدید، دیدم دستی بر دست من خورد و شخصی گفت: 
« بیرون برو که خدای تعالی تو را شفا عنایت کرده است » 

و از برکت این دست، کوری من رفع شد و مقام را دیدم که پر از نور شده بود. مردی را در آن جا دیدم. گفتم کیستی؟ 
فرمود: منم م ح م د بن الحسن(ع) 
و از نظرم غایب گردید. 
آن زنها برخاستند و به خانه های خود برگشتند. 

بعد از این قضیه، عثمان پسر او هم شیعه شد و این جریان شهرت پیدا کرد و قبیله شان به وجود امام زمان علیه السلام یقین کردند. 
نظیر این معجزه، در سال 1317 هجری هم اتفاق افتاد؛ و این مورد نیز زنی از اهل سنت بود که کور شده بود. او را به مقام حضرت مهدی علیه السلام در وادی السلام بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شریف چشمهای او بینا شد. »

11. شفای دختر سه ساله

آقای « رضا کریمی ورزنه ای » سنگتراش، ساکن قم، خیابان امام زاده سید علی، درباره شفای دختر سه ساله خود، اینطور نقل می کند: 
« دختر سه ساله ام در حدود چند سال پیش، دل درد شدیدی گرفت و شکم او ورم کرد و خیلی گریه می کرد. او را به بیمارستان نکویی بردیم، با آزمایشات به عمل آمده، دکترهای جراح قم گفتند که: 
« ایشان به علت غده ای که در شکم اوست، باید عمل بشود و راهی دیگر ندارد و شنبه، ساعت هفت صبح، عمل می شود. » 
من بچه را با چشم گریان به منزل آوردم. شب جمعه بود، بعد از نماز مغرب و عشاء، با گریه و التماس، به امام زمان علیه السلام متوسل شدم و خوابم برد. 
در عالم خواب، سوار دوچرخه ای بودم و به طرف کوچه عربستان در محله عربستان قم، حرکت می کردم، یک مرتبه دیدم سید طلبه ای خیلی نورانی با عمامه و عبای مشکی، خیلی خوش اخلاق به من رسید تا او را دیدم من به او سلام کردم، جواب سلام مرا داد به این کلمه: 
« سلام علیکم! آقا رضا! » 
چون اسم مرا گفت: متوجه شدم که او آقا امام زمان علیه السلام است، چرخ را وسط کوچه انداختم و دنبالش دویدم، به منزل آقای قزوینی که یکی از علما است، رفتند، دویدم عبای او را گرفتم و گفتم: 
« دکتر بچه من شما هستی و باید او را شفا بدهی. » 
گفت: « ان شاء الله، خوب می شود. » 
گفتم: « حاج آقا! شما می خواهی کجا تشریف ببری؟ » 
در جواب من گفت: 
« می خواهم بروم مسجد جمکران، روضه حضرت حمزه بخوانم. » 

چون بلند بلند در خواب حرف می زدم، مرا از خواب بیدار کردند و نگفتم که من خواب دیدم. صبح شنبه شد، بنا بود بچه را بیمارستان ببریم برای عمل جراحی به دختر نگاه کردیم، دیدیم صحیح و سالم است و ورم به کلی برطرف شده و آقا امام زمان عجل الله فرجه او را شفای کامل داده. 
سوم ربیع الثانی 1415 هـ . ق مطابق با 19/6/ 1373 هـ.ش


12. شفای بیمار سرطانی 

آقای علی رضا جعفری جریان زیر را نقل می کند: 
« اینجانب «علیرضا جعفری» جریان شفا یافتن شخص سرطانی را که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی به عنایت حضرت مهدی علیه السلام اتفاق افتاد از نواری که خود بیمار شفا یافته بیان کرده، نوشته ام. 
نام من « علی نیکنام» اهل تهران، شوش شرقی، 20 متری منصور، خیابان ارج ... 
من مرض چند ساله نداشتم، بلکه یک ماه بود که مرض شروع شده و اطباء تشخیص سرطان دادند و در بیمارستان فوق الذکر بستری بودم. در اثر توسلات متوجه شدم سید بزرگواری روبروی تخت من است. 

او به من فرمود: « چرا خوابیدی؟ » 
عرض کردم: « مریضم! » 
فرمود: « فردا بیا جمکران. » 
صبح روز بعد که پرستار آمد تا درجه بگذارد، نگذاشتم، گفت: « آقا! مسئولیت دارد. » 
گفتم: « خودم مسئولیتش را قبول می کنم. » 

ساعتی نگذشت دکتر آمد، خانم و فرزندانم آمدند، دکتر پرسید: « چطوری؟ » 
گفتم: « الحمدالله امام زمان علیه السلام عنایت کردند، حالم خوب شده و می توانم راه بروم. » 
دکتر خندید و گفت: « امام زمان در چاه است. » البته او قصد تمسخر نداشت. 
من با جدیت گفتم: « مطلب همان است که گفتم. » و مرتب آقا را صدا می زدم، یا امام زمان می گفتم.
رو به خانواده کردم و گفتم: « آقا فرموده اند که من به مسجد جمکران بروم. » 

آماده شدم که خودم را شستشو دهم و لباس پاکیزه بپوشم، چون در طول بیست و پنج روز که آنجا بستری بودم، چهل سرم زده بودم و بدن و لباسم آلوده بود. به هر حال از همانجا خوب شدم و قربانی کشتم و به طرف مسجد جمکران آمدم و بحمدالله از آن تاریخ تا الان حالم خوب شده و تنها ناراحتیم این است که چون مدتی بود که اصلاً غذا نخورده بودم، اشتهای زیاد به غذا ندارم، که امید است آن هم برطرف شود. »13. نماز امام زمان (عج) و صلواتاینجانب اصغر رحیمی در سالهای 49-1348 هجری شمسی که به مسجد جمکران مشرف شدم، داستانی را شنیدم که فردی به نام حسین آقا، مهندس سازمان برنامه، با هدایت آقای « حاج خلج قزوینی» که از افراد وارسته و از منتظرین حضرت امام عصر علیه السلام هستند، شفا گرفته است. پس از مدتی من به عنوان معلم به قریه جمکران آمدم و ظهرها برای خواندن نماز به مسجد می رفتم. یکی از روزها که به مسجد رفتم، گفتند: « آقای خلج آمده است.» خوشحال شدم و با عجله نزد ایشان رسیدم، پس از احوالپرسی گفتم: حاج آقا! قضیه حسین آقا را من فی الجمله شنیده ام و می خواهم از زبان شما امروز بشنوم.ایشان گفتند: « این مسأله کوچکی در رابطه با حضرت ولی عصر ارواحنا فداه است. » به هر حال با اصرار جریان را این چنین بیان کردند. روزی جلوی قهوه خانه « حاجی خلیل » نشسته بودم که شخصی به نام حسین آقا که قبلاً شرح حالش را شنیده بودم، به من معرفی کردند و گفتند: « نخاع ایشان صدمه دیده و کمر درد دارد و حتی او را خارج از کشور نیز برده اند ولی علاج دردش نشده و بهبود نیافته است. »من دلم سوخت و از حسین آقا خواستم که: « بیا چند روز با هم در مسجد باشیم شاید آقا امام عصر ارواحنا فداه عنایتی فرماید. » گفت: « فایده ای ندارد. » من اصرار کردم و ایشان هم پذیرفت، مدت چهل روز با هم بودیم. روز چهلم به حسین آقا گفتم: « مواظب باش! امروز روز چهلم است. » اطراف مسجد مقداری گردش کردیم و سپس به مسجد برگشتیم. من به حسین آقا گفتم: « خسته ام! می روم استراحت کنم. » و به اطاق بغل مسجد رفتم. ایشان هم گفتند: « من به مسجد می روم تا نماز بخوانم. » قدری استراحت کرده بودم که ناگهان از صدای زیاد بیدار شدم، بیرون آمدم دیدم، حسین آقا سنگ بزرگی که درب چاه بود، برداشت و پرتاب کرد و هیچ ناراحتی درد کمر احساس نمی کند، گفتم: « چه شد؟ » گفت: « من در مسجد مشغول نماز امام زمان علیه السلام شدم، وقتی نماز تمام شد و نشسته بودم، سید بزرگواری را پهلوی خود حاضر دیدم، رو به من کردند و فرمودند: « حسین آقا! اینجا چه کار داری؟ » گفتم: « کمرم درد می کند. »ایشان دست خود را به کمرم کشیده فرمودند: « دردی در پشت تو نیست. » و سپس فرمودند: « نماز امام زمان خواندی؟ » گفتم: « بلی !» فرمود: « صلوات فرستادی؟ »گفتم: « نه!» فرمود: « بفرست! » من پیشانی بر مهر گذاشتم و شروع به فرستادن صلوات نمودم، ناگاه به فکرم رسید که این سید چه کسی است و چطور فرمود کمرت ناراحتی ندارد، بلند شدم دیدم آقا نیست، متوجه شدم که مورد عنایت آقا قرار گرفته و مشرف به محضر والای حضرتش شدم و دیگر ناراحتی ندارم. « اللهم ارزقنا زیارته. » آدرس اینجانب: قم، میدان سعیدی کوچه .... . »14. شفای بیماری مادرزاد بچه ام مدت مدیدی ناراحتی کلیه داشت، دکتر بردم. همه اطباء گفتند: « بچه شما کلیه اش مادرزادی کار نمی کند و پوسیده شده است و باید عمل شود.» سوابق مرض او، سونوگرافی، عکس رنگی و .... در بیمارستان « لبافی نژاد» می باشد. قبل از تعطیلات عید بود، ماه مبارک رمضان در خواب دیدم، بچه ام، را برای عمل جراحی می برند، من به دکتر گفتم: « آقا این بچه خوب می شود؟ » گفت: خانم! دست امام زمان علیه السلام است. از خواب بیدار شدم و نیز سادات و علما را در خواب می دیدم، تا تصمیم گرفتم به مسجد جمکران بیایم. با هیأتی که از نازی آباد به جمکران می آمد، نام نویسی کردم و به جمکران آمدم. اینجا که رسیدم به آقا امام زمان علیه السلام عرض کردم: « من شفای فرزندم را از شما می خواهم. » توسل به آقا پیدا کردم، بعد از بازگشت از جمکران مجدداً او را بیمارستان بردم و عکسبرداری نمودم. دکتر وقتی با عکس قبلی مطابقت نمود، بی اختیار رو به من کرد و گفت: « کلیه بچه خوب شده و هیچ ایرادی ندارد. » جریان را گفتم که مسجد جمکران رفتیم و توسل به آقا امام زمان علیه السلام کلیه بچه ام را شفا داد.  

حکایت اخلاقی ۶


جراحی بدون بی هوشی !

آورده اند: 
مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری بیماری زخم معده داشتند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمل جراحی بدون بیهوشی نیز ممکن نبود.

پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشک ندادند [چون به نظر ایشان در وضعیت بی هوشی، تثقلید مقلدینشان دچار اشکال می شد] از این رو به پزشکان معالج فرمودند: 
هر گاه من مشغول قرائت سوره مبارکه انعام شدم، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا میکردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید!


آتش در خرمن!
مرحوم آیت الله العظمی اراکی می فرمودند: 
مرحوم آخوند ملا محمد کبیر، قطعه زمینی در اطراف سلطان آباد اراک داشتند که در آن، زراعت می کرد و نان سال اهل و عیال خود را از آن زمین به دست می آورد. 
یک وقت که حاصل زمین را خرمن کرده بود ودر دشت، خرمن های دیگری نیز وجود داشت، کسی عمداً یا سهواً آتش روشن می کند، باد می وزد و آتش به خرمن ها می افتد و خرمن ها یکی پس از دیگری در آتش می سوزد. 
شخصی نزد مرحوم آخوند کبیر می رود و می گوید: چرا نشسته ای! نزدیک است خرمن شما آتش بگیرد. 
آخوند کبیر تا این سخن را می شنود عبا و عمامه اش را می پوشد و قرآن به دست بر سر خرمن می رود و رو به آتش می ایستد و خطاب به آن می گوید: 
ای آتش! این نان اهل و عیال من است، تو را به این قرآن قسم می دهم این خرمن را نسوزانی . 

در حالی که تمام خرمن های دیگر خاکستر شده بود این یک خرمن سالم ماند! هر کس می آمد و می دید، انگشت حیرت به دندان می گزید و متحیر می شد که چطور این خرمن سالم مانده است. 
این بزرگواران تربیت شده و درس گرفته از مکتب حضرت ابراهیم علیه السلام هستند که چون خداوند به آتش امر کرد: {یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم}، آموخته اند که هر چیزی ممکن است به امر خداوند و به اذن او انجام گیرد.
بزرگان دین نیز هنگام مشکلات، با توجه به آیات قرآن و زندگی معصومین علیهم السلام، مصائب را از خود دور یا تحمل آن را به خود شیرین می کردند!
یا رب این آتش که در جان من است / سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
 



همه حرفها حساب دارد !

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می فرمود : 
گاهی با خود میخواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است.» 
در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می خواهیم تو را فدای او بکنیم. 
من گفتم : حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می شوم. 
فهمیدم حرفهایی که می زنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم. 
از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم، از آن پس می خواندم : 
«ای من غلام آنکه زبان و دلش یکی است.»


ادب در تلاوت قرآن 
آیت الله شیخ محمد تقی آملی - ره - می فرمود: 
من در بحث فقه آیت الله سید علی آقا قاضی شرکت می کردم. 
روزی از ایشان پرسیدم – آن روز هوا بسیار سرد بود – ما میخوانیم و می شنویم که عده ای هنگام قرائت قرآن کریم آفاق پیش روی شان باز می شود و غیب و اسرار برای آنها تجلی می کند، در حالی که ما قرآن می خوانیم و چنین اثری نمی بینیم؟! 

مرحوم قاضی مدت کوتاهی به چهره من نظر کرد سپس فرمود:
بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت می کنند با شرایط ویژه، رو به قبله می ایستند، سرشان پوشیده نیست، کلام الله را با هر دو دستشان بلند می کنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت می کنند، توجه دارند و می فهمند جلوی چه کسی ایستاده اند؛ اما تو قرآن را قرائت میکنی در حالی که تا چانه ات زیر کرسی رفته ای و قرآن را روی زمین می گذاری و در آن می نگری!

آیت الله شیخ محمد تقی آملی می گفت: 
بلی، من همین طور قرآن می خواندم و زیاد به قرائت آن می پرداختم، مثل این که مرحوم قاضی مراقب و ناظر وقت قرائتم بوده است. بعد از این ماجرا با تمام وجود به سویش شتافتم و ملازم جلسه هایش شدم.



 

اثر وضعی قطع صله ارحام !

استاد فاطمی نیا فرمودند: 
یکی از علما - که از دنیا رفته است- از یکی از صلحا برایم تعریف می کرد که :
 یک نفر گفته بود: 
من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضا بسیار مهم می آمد و ما در قسمت بایگانی قرار می دادیم.
یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید. 
چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است. هر چه گشتم پیدا نشد.
در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، به بنده خبر دادند: چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی که در آن مورد شما اجرا می شود یا اعدام است یا حبس ابد! 
از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی فرمودند که انجام بده. 
همان توسل را انجام دادم. 
روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم. دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص – که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است – حل می شود. 
بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات دویدم و دامن آقا را گرفتم و گفتم: آقا جان! به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود.

پیر مرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی؟ 
حالتی بهت زده و متعجب داشتم. 
ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! 
تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.
بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم. 
وقتی در زدم و خواهر همراه چند فرزند رنجورش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور است بعد از چهار سال آمده ای؟! 
گفتم: خواهر! از من راضی شو. بچه هایت را از من راضی کن. بعدا برایت تعریف می کنم، غلط کردم.

آن گاه رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم. فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است. 
این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط .


ای کاش مسئله گو می شدی

محدث قمی برای فرزند بزرگش نقل کرده است: 
وقتی کتاب منازل الاخره را تألیف کردم، کتاب به دست شیخ عبدالرزاق مسئله گو – که همیشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه مسئله می گفت- افتاد. 
مرحوم پدرم کربلایی محمد رضا از علاقه مندان او بود. 
شیخ عبدالرزاق روزها کتاب «منازل الاخره» را باز می کرد و برای شنوندگان می خواند. 

یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: شیخ عباس! ای کاش مثل این مسئله گو می شدی و می توانستی منبر بروی و این کتاب را بخوانی. 
چند بار خواستم بگویم آن کتاب از آثار و تألیفات من است؛ اما هر بار خودداری کردم و چیزی نگفتم، فقط عرض کردم: دعا بفرمایید خداوند توفیق مرحمت بفرماید.

 


 

ادب حاج شیخ عباس قمی 

فرزند شیخ عباس قمی از مرحوم سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شب های پیشاور) نقل می کند:
در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم. 
دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟ 
پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف می کنی . 
من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود، دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند. 
من بر خاستم و با آن مرحوم روبوسی کردم و غذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.



یک عمل خالص و هزاران عمل مخلوط

در دارالسلام از خزائن نراقی نقل شده است: 
یکی از علما (امیرمحمد صالح خاتون آبادی داماد مرحوم مجلسی) در گذشته بود، شبی ایشان را در خواب دیدم. 
گلایه کردم که قرار بود زودتر از این به خواب من بیایی، اکنون یک سال از فوت شما می گذرد. گفت: گرفتاری هایی داشتم که اکنون نجات یافتم.
سؤال کردم : بر شما چه گذشت؟ 
گفت: مرا در مقام خطاب الهی بازداشتند. 
ندا رسید: چه آورده ای؟ 
عرض کردم : عمرم را در تصنیف و تألیف احادیث و اختبار و تفسیر به پایان برده ام. 
خطاب رسید: صحیح است، ولی در اول کتابها نام سلاطین را می بردی و خشنود می شدی که مردم کتابها را ستایش و مدح می کنند. مدح مردم و رضای سلاطین، اجر و پاداش توست. 

عرض کردم : عمرم را درامامت نماز جمعه به سربردم. گفتند: آری همین طور است؛ ولی هر گاه نمازگزاران زیاد بودند، خوشحال و هر گاه کم بودند، ناراحت می شدی. این عمل نیز شایسته ما نیست.

بالاخره هر چه عرض کردم رد شد تا این که همه حسنات خود را تمام کردم. 
در این هنگام خطاب رسید : تو نزد ما یک عمل مقبول داری. آن عمل این است که روزی یک گلابی در دستت بود، زنی بر تو گذشت، بچه ای پشت سرش بود، چشم آن بچه به گلابی افتاد و به مادرش گفت: گلابی می خواهم و تو آن گلابی را به دست آن بچه دادی، فقط برای خشنودی خدا. آن طفل خوشحال شد. 
خداوند به خاطر همین عمل از من در گذشت.



جواب امام زمان علیه السلام را چه بدهم ؟

در مورد سخاوت و انفاق شیخ زین العابدین مازندرانی از شاگردان شیخ انصاری نوشته اند: 
تا می توانست قرض می کرد و به محتاجان می داد و هر وقت که بعضی از هند به کربلا می آمدند قرض های او را می دادند.
روزی بینوایی به خانه او رفت و از او چیزی خواست. 
شیخ چون پولی در بساط نداشت، بادیه مسی منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش.
دو سه روز بعد وقتی اهل منزل متوجه شدند بادیه نیست فریاد کردند که : بادیه را دزد برده است. 
صدای آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید، فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام.

در یکی از سفرها که شیخ به سامرا می رود، در آن جا سخت بیمار می شود. میرزای شیرازی از او عیادت می کند و او را دلداری می دهد. 
شیخ می گوید: من هیچ نگرانی از مرگ ندارم، نگرانی من از این است که بنا به عقیده ما امامیه ، وقتی می میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه می کنند. 
اگر امام سؤال بفرمایند: شیخ زین العابدین! ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانی قرض کنی و به فقیران بدهی، چرا نکردی؟ من چه جوابی به آن حضرت بدهم؟!
می گویند: میرزای شیرازی پس از شنیدن این حرف متأثر شد و به منزل رفت و هر چه وجوهات شرعی در آن جا بود میان مستحقان تقسیم کرد.



حسن ظن به خدا

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: 
آخرین کسی را که دستور داده می شود به سوی دوزخ ببرند، ناگهان به اطراف خود نگاه می کند. 
خداوند دستور می دهد او را برگردانند، پس او را بر میگردانند. 
خطاب می رسد: چرا به اطراف خود نگاه کردی و در انتظار چه هستی؟ 
عرض می کند: پروردگارا! من در باره تو این چنین گمان نمی کردم. 
می فرماید: چه گمان می کردی؟ 
عرض می کند: گمانم این بود که گناهان مرا می بخشی و مرا در بهشت خود جای می دهی!
خداوند می فرماید: ای فرشتگان من! به عزت و جلال و نعمت ها و مقام والایم سوگند، بنده ام هرگز گمان خیر درباره من نبرده است، اگر ساعتی گمان خیر برده بود، او را به جهنم نمی فرستادم، ولی با این حال اظهار حسن ظن او را بپذیرید و او را به بهشت ببرید.

سپس پیامیر صل الله علیه و آله فرمودند: هیچ بنده ای نیست که نسبت به خداوند متعال گمان خیر ببرد، مگر این که خدا نزد گمان وی خواهد بود.



از موسیقی به حکمت و عرفان

مرحوم جهانگیر خان قشقایی یکی از بزرگان ایل قشقایی بود که برای تکمیل فن موسیقی به اصفهان آمد. 
او از مدرسه علمیه صدر خوشش آمده بود و همه روزه صبح و عصر به آن جا می رفت.
کنار در مدرسه، پیری وی را می خواند و از حالش جویا می شود. 
پیر، خیره خیره او را می نگرد و می گوید: گیرم که در این فن، فارابی (معلم ثانی) شدی، باز مطربی بیش نخواهی بود. همین جا حجره ای بگیر و مشغول تحصیل شو. 
جهانگیر خان قشقایی می گوید: این گونه بود که یک مرتبه از خواب غفلت بیدار شدم. من اگر چیزی یاد گرفتم از همت و نفس آن پیربود.



آب لیموی خالص!

مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت: 
عطاری مشهور در کربلا بود. 
مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش می گفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم !

گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیرازی دانستند، آب لیمو گران و کمیاب شد. 

نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگری به آن اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پولهای هزار هزاری» مشهور شدم.

مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم، اما فایده نکرد، فقط هیمن متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.


نشکن؛ نمی گویم!

یکی از علما می گفت: 
در مشهد مقدس به تحصیل علوم دینی اشتغال داشتم. 
یکی از طلبه ها که از دوستان من بود، بیمار شد و بیماری اش به قدری شدید شد که به حالت مرگ افتاد. 
در این هنگام ما او را تلقین می کردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله»، «الله اکبر» و ... ؛ اما او در پاسخ می گفت: نشکن، نمی گویم! 
ما تعجب کردیم؛ زیرا او طلبه خوبی بود. 
راز این ماجرا چه بود که پاسخ ما را نمی داد و به جای آن، سخن بی ربطی بر زبان می آورد؟ نمی دانستیم .
تا این که لحظاتی حالش خوب شد. 
علت را از او پرسیدیم. گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم و بعد ماجرا را برای شما تعریف می کنم. 
او گفت: من خیلی به این ساعت علاقه دارم؛ هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویی «لا اله الا الله» و شیطان در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت و در دست دیگرش چکشی بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود، می خواستم جواب شما را بدهم؛ اما شیطان به من می گفت: اگر «لا اله الا الله» بگویی، ساعت تو را می شکنم. 
من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمی گویم!


حکایت اخلاقی ۵


نمازاول وقت
حجت الاسلام سید عباس حسینی واعظ می فرمود: 
مشهد رفتم و خدمت حاج شیخ حسنعلی نخوکی اصفهانی رسیدم به ایشان عرض کردم برای عاقبت به خیری و روزی چه کاری باید کرد فرمود : نماز اول وقت نماز اول وقت نماز اول وقت.
 

غیبت و بدگویی از دیگران

حجه الاسلام محی الدین حائری شیرازی فرمودند: 
شیخ بهلول، نقل کرد در زمان رضا خان به خاطر آن که مورد غضب شاه بودم و مأموران در تعقیب من بودند، همسر خود را طلاق دادم؛ زیرا اگر او به زوجیت من باقی می ماند ممکن بود مورد تعرض دستگاه قرار بگیرد. 
حتی پس از آن که او را طلاق دادم و عده او تمام شد وسیله ازدواج مجدد را برای او فراهم آوردم تا هیچ ناراحتی و خطری از ناحیه من متوجه او نشود.
مدتی گذشت این زن مرد. 
من در خواب سه نفر زن را دیدم که نزد من آمدند. از آنها پرسیدم شما کیستید؟
یکی از آنها گفت: من عمه پدر تو هستم، و دو نفر دیگر هم از خویشان به شمار می آمدند.
به هر صورت آنان به من گفتند: حضرت زهرا (س) ما را فرستاده است تا این مطلب را به شما برسانیم که وقتی زن شما از دنیا رفت ملائکه عذاب قصد عذاب او را داشتند ولی حضرت زهرا (س) دستور فرموده است فعلا دست از عذاب او بردارید. 
علت عذاب غیبتهایی بود که او از بعضی از مردم کرده بود و دلیل دستور توقف عذاب از سوی حضرت زهرا (س) نیز برای آن است که شاید از غیبت شدگان رضایت خواهی شود و آنان نیز رضایت دهند.

شیخ بهلول گفت: من پس از بیدار شدن از خواب فورا خود را به محل سکونت آن زن رسانیده و به منبر رفتم، بالای منبر به مردم گفتم: 
شخصی از اهل این محل از دنیا رفته و غیبت بعضی از مردم را کرده است از تقصیر او بگذرید و او را عفو کنید تا از عذاب اخروی نجات یابد و به دیگران هم که در جلسه حاضر نیستند بگویید تا از تقصیر او بگذرند.
بعد از مدتی همسر سابقم را خود در خواب دیدم که رو به من کرده و گفت: فلانی راحت شدم و اضافه کرد که : تو نیز اینجا بیا، چرا در دنیا این محل کثیف مانده ای....




مشکل شدن امور به خاطر ترک نماز

مرحوم آیت الله حق شناس نقل می کردند: 
موقعی که من در قم ساکن بودم، یکی از جوانهایی که با من رابطه داشت نامه ای به من نوشت که فلانی، مرا برای سربازی طلبیده اند شما دعا بفرمایید تا شاید از آن خلاص شوم.
من هم به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و برای نجات او دعا کردم.
شبانگاه خواب دیدم که جوان مذکور به اتاق من آمده و به سینه میزند و حسین، حسین می گوید.
خواب را برای مرحوم آیت الله آقای حجت نقل کردم. 
ایشان چنین تعبیر فرمود: این شخص مضطر است بیشتر درباره او دعا کنید.

من هم اجابت کرده و بیشتر دعا کردم. تا آن که شبی مجددا در عالم خواب به من گفتند ما رفتن به سربازی را از او بر می داریم به شرط آن که او نماز بخواند و هر گاه در نماز کوتاهی کند دوباره او را مبتلا می کنیم.
من پس از بیدار شدن از خواب بسیار تعجب کردم و همانطور که در خواب شرط شده بود دستوری را طی نامه برای او نوشتم.
او نیز در جواب من نوشت : که شما از کجا متلفت شدید که من نماز نمی خوانم؟ 
هیچ کس حتی پدرو مادرم نیز از آن اطلاع نداشتند.

 

 

اثر خدمت و احترام به پدر و مادر

آیت الله خزعلی از آیت الله محمدرضا بروجردی نقل کردند که :
پدر آقای مشکور در عالم خواب می بیند به حرم امام حسین علیه السلام مشرف شده است و همه مردمی که آنجا به زیارت مشغول هستند – به جز چند نفر – به صورت حیوانات دیده می شوند. 
در همان حال نیز مشاهده می کند که جوانی به حرم وارد شده و گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله 
و از آن حضرت جواب شنید : 

و علیک السلام احسنت.


آقای مشکور می گوید: 
که از خواب بیدار شده و به حرم مشرف شدم، منظره حرم را همان طور که درخواب دیده بودم، مشاهده کردم، البته همه به صورت انسان بودند اما افراد همان افرادی بودند که در خواب آنها را مشاهده نموده بودم. 
چیزی نگذشت که ناگهان دیدم همان جوان نیز آمده و سلام داد ولی من جواب سلام حضرت را نشنیدم.
سراغ جوان رفته و جریان خوابم را به او گفتم.
جواب داد: برای او مهم نیست.
گفتم: چطور این خواب برای شما مهم نیست؟
گفت: من جواب آن حضرت را شنیدم.
گفتم: شما چه کردی؟
جواب داد: 
من هر شب جمعه به زیارت حضرت می آیم و هر بار پدر یا مادرم را به حرم می آورم. 
یکبار پدر و مادرم هر دو با هم گفتند ما را ببر. 
در بین راه پدرم به زمین خورد و از راه رفتن عاجز شد. 
ولی باز ازمن خواست که او را به حرم ببرم. من او را روی دوش خودم قرار داده و به حرم بردم؛ لذا حضرت حواب من را دادند و مرا تحسین کردند.
 

 

اثر ترک حج

حجة الاسلامسید موسی اصفهانی می گفتند :
دائی من با آیت الله العظمی حکیم مرتبط بود و به درس ایشان می رفت .
ایشان گفت آقای حکیم فرمودند با شخصی دوستی فراوانی داشتم و با هم قرار گذاشته بودیم که هر کدام زودترازدنیا رفتیم به خواب دیگری بیاییم . 
دوست من وفات یافت و حدود یکسال گذشت و به خوابم نیامد .
پس از گذشت یکسال بخوابم آمد گفتم قرار بود زود به خوابم بیایی !
گفت: هنگامی که مردم به من گفتند : مت یهودیا او نصرانیا 
گفتم چرا؟ گفتند چون حج به گردن داری بسیار ناراحت شدم اما در آن حال فاطمه زهرا و ائمه اطهار علیهم السلام را دیدم .
دست به دامن حضرت زهرا سلام الله علیها شدم آن بزرگوار سفارش مرا به حضرت مهدی علیه السلام کرد. آن حضرت حج مرا بگردن گرفت تا در سال آینده بجا آورد و من تا حج را آن حضرت انجام نداد آزاد نشدم.


درخواست جناب حبیب بن مظاهر

حجت الاسلام قرهی از حجه الاسلام شیخ جواد کربلایی نقل کردند که :
مرحوم میرزا محمد حسن شیرازی در مکاشفه ای حبیب بن مظاهر را دیدند و از ایشان پرسیدند که :
شما می خواهید برای چه به دنیا بر گردید ؟
فرمود برای سه کار:
1- شرکت در مجلس عزای امام حسین 
2- آب بدهم
3- صلوات بفرستم


آثار سوء بی توجهی به نماز و سکونت در محلی که در آن ظلم شده است

حجت الاسلام ابوالقاسم غروی می فرمودند: 
شخصی نزد پدرم آمد و طلب استخاره کرد. 
پدرم گفت: بد است ضرر می کنی. بلکه در هر معامله ای که انجام دهی ضرر خواهی کرد.
آن مرد گفت: آقا چرا اینطور است؟ 
من می توانم کار را بیافرینم. اما در عین حال همیشه متضرر می شوم.

پدرم گفت: می خواهی علت آن را بدانی؟
گفت: آری
فرمود: علت آن دو چیز است: 
یکی به خاطر خانه ای که در آن زندگی میکنی؛ 
دوم به خاطر استخفاف و بی اهمیتی که نسبت به نماز داری. مثلا همین امروز نماز تو قضا شده است. هر گاه احتیاج به غسل داشتی باید قبل از طلوع آفتاب غسل کنی و نمازت را با طهارت بخوانی.

آن مرد گریه کرد و رفت. 
بعد از مدتی نزد پدرم آمد , ولی هنوز خانه خود را تبدیل نکرده بود.
چندی بعد معلوم شد که این خانه از قبل محل زندان دولت بوده و در آنجا ظلم و ستمهای زیادی به مردم شده است. 
در آب انبار آن خانه، سنگهای بزرگی بوده است که با برداشتن سنگها سیاه چالهای زندان ظاهر شد.




اثر برزخی نارضایتی مومن 

مرحوم حاج سیدمهدی خرازی از حاج جعفر صابونی نقل کرده اند که :
شبی چهارده صلوات می فرستادم و از خدا می خواستم امر تازه ای را به من نشان دهد.
در عالم خواب حاج میرزا عباس شیشه بر را مشاهده کردم که حیوانی روبروی او نشسته و مزاحم اوست. 
آن حیوان بسیار وحشتناک بود. 
وی اظهار می داشت این حیوان در اثر نارضایتی میرزا حسام پهلوان است.
از خواب بیدار شده شخصی را پیش میرزا حسام فرستادم تا از قضیه مطلع شود. میرزا حسام پس از فهمیدن جریان اظهار داشت بلی درست است، در اثر تهمتی که به من زده است از او ناراضی هستم.

بالاخره من پیش او رفته و او را راضی کردم که از حقی که بر مرحوم میرزا عباس شیشه بر دارد بگذرد. 
بعد حاج میرزا عباس را در عالم خواب دیدم که از شر آن حیوان خلاصشده است.
 


آثار صفات عالیه 

آیت الله العظمی اراکی همه شبها پس از ادای نماز مغرب و عشاء در مدرسه فیضیه به صحن مطهر حضرت معصومه (س) می رفتند و در کنار مرقدی فاتحه می خواندند. 
از ایشان سوال شد این قبر از کیست؟ 
|فرمودند: مرقد حاج سید عبدالمطلب رشتی است، که نه با من خویش بوده نه رفیق فقط یک منقبت برای من نقل کرده است لذا من حق او را محترم می شمارم.
سید عبدالمطلب که شخصی موثق و مورد اعتماد من بود، روزی به منزل مرحوم آیت الله العظمی سید محمدتقی خوانساری (رحمه الله علیه) آمد و چنین گفت:
وقتی که من برای تحصیل به نجف اشرف مشرف شدم در آنجا شنیدم پیر مردی پینه دوز هر شب جمعه نزدیک غروب از نجف به کربلا طی الارض می کند و در حرم مطهر امام حسین علیه السلام مشغول عبادت می شود و صبح شنبه دوباره با طی الارض به نجف باز می گردد.

به فکر افتادم صحت این مطلب برایم اثبات گردد، لذا از خود او هر چه پرسیدم چیزی دستگیرم نشد. سرانجام یکی از دوستان را به کربلا فرستادم تا غروب پنج شنبه نزدیک کفش داری حرم منتظر رسیدن نامه ای از من باشد و خودم هم در موقع غروب پنج شنبه به دکان و مغازه آن پیرمرد در نجف اشرف رفتم. نامه ای به او دادم و گفتم من کاری فوری دارم خواهش میکنم وقتی به کربلا رسیدید نامه را در اسرع وقت به فلانی که نزدیک کفش داری ایستاده برسانید، پیر مرد پذیرفت و نامه را از من گرفت.

 پس از خدا حافظی از او، او درب مغازه اش را بست و رفت. دوست ما در کربلا در همان محل موعود، نامه را در زمان غروب پنجشنبه دریافت کرد. 
بدین ترتیب بر ما روشن شد که پیرمرد مذکور با طی الارض به کربلا می رود.
در یکی از روزها به نزد پیرمرد رفتم و صحبت از طی الارض کردم ولی باز هم پیر مرد اظهار بی اطلاعی کرد و زیر بار نمی رفت سرانجام کاری که با او کرده بودیم را برایش باز گفتم آن پیرمرد سخت ناراحت شد. 
من به او گفتم:
آیا ممکن است این مقام را به من هم تعلیم کنی؟ 
پیرمرد به قبر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اشاره کرد و گفت: این آقا جد تو است یا جد من؟ 
گفتم جد من است. 
گفت: هر چه من دارم از این بزرگوار است از من چه می خواهی؟

آیت الله العظمی بهجت می فرمودند :
آقای حاج سید عبدالمطلب، ناقل این داستان عالمی خوب و اهل ریاضت بود، من با او رفت و آمد داشتم. آن پیرمرد پینه دوز را هم دیده بودم و کفشهای خود را برای تعمیر به او می دادم، او عادت داشت در مقابل کار خود قیمتی را معین نکند بلکه هر چه به او می دادند قبول میکرد و سخنی هم نمی گفت و عادت دیگر او این بود که هر شب دوشنبه جمعی از مؤمنین را به منزلش دعوت می کرد و آنان را اطعام می نمود.
 




دستگیری حضرت سیدالشهدا- ع 

آیت الله شب زنده دار می فرمودند: 
یکی از دوستان متدین جهرمی به نام حاج مصطفی که شغل قنادی داشت نقل کرد که من در آغاز، کسب و کار خوبی نداشتم؛ ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می کردم و به صحرا می رفتیم پس از آن، با نان و خرما و ارده از آنها پذیرایی می کردم. 

این کار سالها ادامه داشت و به قدری این برنامه توسعه یافت که در این اواخر هیأتهای مختلف عزا را اطعام مفصل می کردم.
ایشان (حاج مصطفی) گفت: در زمان جنگ بین المللی من پول داشتم ولی قند پیدا نمیشد تا جهت پذیرایی خوانندگان زیارت عاشورا آن را تهیه کنم.
تا اینکه شخصی مقداری قند آورد و به من داد، خیلی خوشحال شدم. 
شب که خوابیده بودم ناگهان دیدم درب منزل را می کوبند از خواب بیدار شدم و نزدیک درب رفتم کلون درب را بیرون آوردم ولی باز نشد. 
شخصی از پشت در گفت آن قند را مصرف نکن. قند دیگری برای تو می رسد. 
بعد درب را که باز کردم هر چه نگاه کردم کسی پیدا نبود!
ایشان (حاج مصطفی) ادامه داد که: چیزی نگذشت که شخص دیگری قند آورد و من آن را مصرف کردم و دست به قند اولی هم نزدم.
این جریان گذشت تا اینکه روزی با کسی که قند اولی را آورده بود برخورد کردم، گفتم: این چه قندی بود که برای من آوردی؟
گفت: حاجی والله خودم دزدی نکرده بودم لکن از کسی طلب داشتم به جای بدهی خود این قند را داد ولی معلوم بود که این قند دزدی است.

آقا حاج مصطفی از دنیا رفت، پسر ایشان نقل می کرد که پدرش را در عالم رویا دیده و حالش هم خوب بوده و از او می پرسد بر شما چه گذشت؟
می گوید:
یک دقیقه ناراحت بودم و بر من سخت گذشت تا آن که آقا آمام حسین علیه السلام با تبسم به دیدنم آمدند و مرا صدا زدند و فرمودند :
حاج مصطفی میدانی چرا یک دقیقه ناراحت بودی؟ 
این نارحتی به خاطر آن بود که در خانه اخلاق خوبی نداشتی.

 


عنایت امام رضا - ع - به آیت الله میلانی

از شخص موثقی نقل کردند که :
خدمت آیت الله العظمی میلانی بودیم .
ایشان فرمودند فلانی به زیارت مشهد آمده است؟ 
گفتم: نه 
چیزی نگذشت دوباره فرمودند فلانی به زیارت آمده است؟ 
گفتم: نه 
چیزی نگذشت برای بار سوم فرمودند و من هم گفتم نه .
اما چیزی نگذشت که دیدم فلانی وارد شد و گفت در خواب حضرت رضا علیه السلام را دیدم که فرمودند آقای میلانی میل دارند شما را ببیند .
آنگاه آیت الله میلانی فرمودند در حرم مطهر دیدم میل دارم شما را ببینم و شرم کردم که از حضرت رضا علیه السلام این مطلب را بخواهم.

 

تازه بودن بدن قطب راوندی

آیت الله العظمی اراکی می فرمود: 
مرحوم آخوند محمد حسن جلالی نقل کرد که: 
استادم مرحوم آقا شیخ محمدحسین فرمود وقتی که صدراعظم (قریب به زمان مشروطیت) صحن مطهر قم را تعمیر می کرد در اثر تعمیر، روزنه ای به قبر قطب راوندی باز شده بود. 
من رفتم و از نزدیک دیدم که دو سر زانوی مرحوم قطب راوندی سالم است.
سر خود را داخل قبر کردم و سر زانوی آن بزرگوار را بوسیدم در حالی که اثری از فرسودگی در آن نبود و هیچ تأثیری هم از بوسیدن من در آن بوجود نیامد...
آیت االله اراکی می فرمودند: من قبلا این داستان را شنیده بودم و این مطلب هم بین مردم قم متواتر بود که جنازه مرحوم قطب راوندی تازه است .