زندگی لسان الغیب ، علامه میرجهانی




زندگی لسان الغیب ،علامه میرجهانی در یک نگاه



یکی از شبهای سال 1251 هجری شمسی در خانه ای از روستای هرنج طالقان، گریه کودکی به گوش می رسد که نام او را زین العابدین می گذارند.

زین العابدین 134 سال پیش در خانواده ای سرشناس و مذهبی به دنیا آمد.

دوران کودکی را تحت مراقبت های پدرش و در دامان پر مهر مادرش سپری کرد. در مکتب خانه روستای هرنج مقدمات دروس عربی و قرآن را نزد میرزا ارسطو معروف به «میرزا ارس» خواند .






در همین زمان بود که میرزا پی به نبوغ این پسر بچه برد، به پدر و مادرش پیشنهاد کرد که او را به قزوین بفرستند.

دایی های زین العابدین که مقیم قزوین بودند و از علماء آن زمان محسوب می شدند، او را نزد خود بردند و زین العابدین، دروس را در سطوح بالاتر در محضر دایی هایش آموخت.






تحصیلات



بعد از مدتی اقامت در قزوین، برای ادامه تحصیل خود راهی نجف شد . تا حدود 40 سالگی به تحصیلات خود در رشته های مختلف از جمله ادبیات، فقه، اصول، حدیث، تفسیر قرآن و ... ادامه داد تا آنجا که از مراجع تقلید و علمای آن زمان اجازه اجتهاد گرفت.

مدت اقامت شیخ آقا در نجف - با توجه به سن ایشان و اختلاف سنی با همسرش - حداقل بین 25 الی 30 سال بوده است.



در نجف، زین العابدین به مراتبی از معرفت می رسد که به او لقب « واصل» می دهند، به طوری که در وطنش نیز فامیل « واصلی» را بر روی او می نهند. هنگام بازگشت به وطن نیز به دلیل کرامات و ویژگیهای برجسته اخلاقی در میان مردم به " لسان الغیب " و " شیخ آقا " مشهور می شود .



شیخ آقا ایام طلبگی در نجف فقط به درس و بحث اکتفا نمی کرد بلکه برای خود برنامه سلوکی داشت به طوری که نقل می کنند شبها بعد از مطالعه درس و مباحثه با دوستان از حجره خارج می شد و به جایی که دور از چشمان دیگران قرار داشت می رفت و در خلوت خود مناجات می کرد.



مراجعت به وطن



بعد از اتمام تحصیلات ، شیخ آقا راهی وطن می شود .

نوه شیخ آقا ماجرای بازگشت ایشان را از قول همسرشان چنین نقل می کند :

« راه نجف برای مدتی بسته می شود و کسی حق ورود و خروج را نداشت . بنابراین من مجبور شدم پنهان وبدون وسیله به سوی ایران حرکت کنم.

بعد از گذشت یک ماه پیاده روی ، راه را گم کردم، آب و آذوقه ام نیز تمام شد. در این هنگام صدای پای اسب سواری را شنیدم که مرا به اسم صدا کرد:

شیخ زین العابدین به کجا می روی؟

من با تعجب پرسیدم: مگر شما مرا می شناسید؟

ایشان فرمودند: چه شده است؟ من گفتم: راه ایران را گم کرده ام.

ایشان گفت: راه را اشتباه می روی ، سپس آب و بعد غذا به من تعارف کرد.

ایشان تا فرسنگ ها راه کویر بین عراق و سوریه را با من آمد.

بعد ایستاد و به من گفت این مسیر را ادامه بده تا به روستایی برسی. بعد از اهالی آنجا نشانی باقی راه را بگیر.

هنوز از آن بزرگوار خداحافظی نکرده بودم که ایشان ناپدید شد. فهمیدم که این فرد با کرامت، از اولیاء الله بوده است.







به آن روستا که رسیدم نشانی مکان بعدی را گرفتم. هر زمان که راه را اشتباه می رفتم و آب و آذوقه ام تمام می شد، به روی شن های داغ می نشستم و فکر می کردم در این بیابان، زمان مرگ من فرا رسیده است، اسب سواری از دور پیدا می شد و مرا به اسم صدا می کرد و آب و غذا به من می داد.

به همین گونه تا طالقان این اولیاء ا... مرا همراهی کردند و از سرما و گرما نجاتم دادند و مرا از خطر گرگ و درندگان محافظت کردند.

وقتی به طالقان رسیدم، صورتی آفتاب سوخته داشتم بطوریکه کسی مرا نمی شناخت. طوری لاغر و نحیف شده بودم که فقط پوستی به روی استخوان هایم باقی مانده بود.



ازدواج



زین العابدین بعد از آمدن به طالقان، ازدواج می کند و دارای چند فرزند می گردد که فقط یک دختر بنام « خانم شریعه» برای او باقی می ماند.



ویژگی ها



بعد از آمدن شیخ آقا به طالقان، شهرت علم و وسواد ایشان به شهرهای اطراف پخش می شود و توسط امیر اسعد، حاکم وقت تنکابن برای تدریس به فرزندانش دعوت می شود .

مشهور است در زمان استادی فرزندان امیر اسعد، هیچ گاه لب به غذای آنجا نزد.









شیخ آقا اندامی بلند و لاغر، پوستی سبزه و چهره ای نورانی، اما تکیده داشت. معصومیت خاصی از چشمان او می بارید و از نگاه دیگران، انسان مظلومی بود.

همیشه بر تن یک کرباس کهنه، اما تمیز و لطیف داشت. کرباس سفید و شلوار مشکی می پوشید.

شیخ آقا هرگز صیغه طلاق جاری نکرد زیرا معتقد بود که با صیغه طلاق عرش خدا خواهد لرزید.



عبادت



مناجات های شیخ آقا معمولاً در مکان های خلوت و یا در دل کوه انجام می گرفت. همچنین در پشت باغ خانه اش یک مکان مخصوص برای راز و نیاز اختصاص داده بود و کسی به حریم انسش راه نداشت .

لب های شیخ آقا همیشه در حال گفتن ذکر بود. هر وقت کسی او را می دید، متوجه حرکت لبهای شیخ آقا می شد.

قرآن کوچکی در جیب داشت که فقط یک طرف آن دارای جلد بود. به محض اینکه جای خلوتی می یافت، به خواندن آن می پرداخت.

شیخ آقا به زیارت قبور امام زادگان علیه السلام علاقه زیادی داشت و مرتب به زیارت آنها می رفت و به زیارت علی بن صالح علیه السلام و شعیب بن صالح علیه السلام در ایوانک علاقه فراوانی داشت.



تاثیر کلام



شیخ آقا در سخنرانی، مردم را به مرحله ای می برد که واقعه عاشورا برای آنها عینیت پیدا می کرد و صحنه های صحرای کربلا را مقابل چشم خود می دیدند.

راجع به عاشورا اشعاری می خواند که تا به حال کسی نشنیده بود و همه گریه می کردند.

الامام الصادق: علیه السلام:

من انشد فی الحسین بیتا من شعر فبکی و ابکی عشره فله و لهم الجنه

« هر کس بیتی در رثاء امام حسین علیه السلام را در میان ده نفر بخواند که کسی را بگریاند یا بگرید، همگی آنها به بهشت می روند.»

( مجلسی، ـ : ج44ف289)



در هنگام سخنرانی هایش به فن خطابه مسلط بود و آن را به کار می برد. به طور مثال اوج و فرود در خطابه را استادانه انجام می داد.

نکته جالب دیگر در مورد سخنرانی های شیخ آقا این بود که همیشه در ابتدای سخنرانی چند جمله به زبان محلی بیان می کرد، این کار برای جلب توجه اولیه و تمرکز دادن به ذهن شنونده مفید بود.

ایشان به منبر که می رفت هیچ پولی دریافت نمی کرد. غالباً در موقعیت های مختلف وقتی سوالی از ایشان راجع به ائمه علیه السلام می شد، جواب می داد و وقتی از ایشان سوال پیچیده ای می شد، ایشان پاسخ را ساده و اخلاقی می داد.

الامام علی علیه السلام:

احسن الکلام مازانه حسن النظام و فهمه الخاص و العام

« بهترین گفتار آن است که به حسن تربیت و نظم آراسته باشد و عالم و عامی آن را بفهمد.»

( تمیمی آمدی، 1366: 210)



سخنرانی و روضه خوانی های ایشان بسیار کوتاه بود و از چند دقیقه بیشتر تجاوز نمی کرد.

محتوای سخنرانی خصوصاً وقتی که راجع به ائمه علیه السلام بود بسیار برای شیخ آقا اهمیت داشت.

همچنین ایشان اگر متوجه می شدند که مطلبی نادرست توسط سخنران دیگری بر سر منبر گفته شده، در حضور مخاطبین تذکر می داد.



شیخ آقا از روحانیونی که بدون مطالعه و استفاده از منابع دینی به ارائه برداشتهای خود به مردم پرداخته و از بی اطلاعی مردم سوء استفاده می کردند، متنفر بود.

او معتقد بود اینها حرمت منبر را نگه نمی دارند و توهمات خود را به نام دین به خورد مردم می دهند، چنانچه یک بار در بین سخنرانی شیخ آقا مرتباً به سخنران می گوید: « مزخرف نگو».

همچنین در زمانی دیگر به سخنران می گوید: « غفرا.. ذنوبکم» یعنی محتوای سخنرانی شما به قدری اشتباه بوده که برای شما گناه محسوب می شود.



اهمیت دادن به روزی



شیخ آقا برای سفره قداست خاصی قائل بود و قبل از خوردن غذا به اصطلاح سفره را زیارت می نمود، به این صورت که سفره را می بوسید و دعا یا فاتحه ای می خواند و بعد غذا را اندکی در حد ضرورت نه به اندازه سیری می خورد.

برای صاحب سفره نیز دعا می کرد که خدا روزی ات را زیاد کند.



تقید به آداب شرعی



در مورد اهمیت دادن شیخ آقا به امور و آداب شرعی و اجتماعی می گویند: حتی اگر دختر بچه ای پایش برهنه بود، از او می خواست که پای خود را بپوشاند.



پرهیز از مال شبهه ناک



شیخ آقا به مال شبهه ناک حساسیت زیادی داشت. چونکه که از غیب مطلع بود، دقت خاصی در این مورد می نمود و در همه جا غذا نمی خورد.

اگر تشخیص می داد، مالی شبهه ناک است آن را مصرف نمی کرد و حتی، نذرهای شبهه ناک را برمی گرداند.

امام علی علیه السلام:

الورع الوقوف عند الشبهه

« پارسایی، درنگ کردن در هنگام روبه رو شدن با شبهه است.»

(نوری، 1408 ق: ج 17، 324)



سخاوت



نقل شده اگر کسی لباس نویی به شیخ آقا هدیه می داد، شیخ آقا آن را به دیگران می بخشید. ایشان از کسی پول قبول نمی کرد، حتی زمانی که با اصرار به او پول می دادند، معمولاً آن را بر روی زمین می گذاشت و سپس به را ه خود ادامه می داد. همچنین شیخ آقا نذری هایی که برای ایشان می شد را به افراد نیازمند می بخشید.







پایان دفتر زندگی



شیخ آقا بعد از عمری تلاش و دستگیری خالصانه از خلق خدا در زمستان 1330 در کولج دچار بیماری سختی می شود.

فردی بنام دایی میرزایی شیخ آقا را از کولج به هرنج می آورد.

دایی که هنوز در قید حیات است، تعریف می کند:

در راه آوردن به هرنج بلبلی سینه سرخ را دیدم که در آن فصل پر از برف پرواز می کرد و بر روی شانه شیخ آقا می نشست و گاهی از این شانه به آن شانه می پرید.

من متعجب به او نگاه می کردم که در این فصل از شدت سرما حتی گنجشک ها زیر سقف زندگی می کنند، این بلبل اینجا چه می کند؟







از زبان همسر شیخ آقا نقل می کنند:

وقتی بیماری بر شیخ آقا غالب شد، من بر بالین ایشان بودم. چراغ قدیمی لمپای نفتی، روی کرسی روشن بود.

چشمان شیخ آقا بسته بود و من بیدار بر بالای سر ایشان نشسته بودم. ناگهان متوجه شدم از سوراخ درجی ( هواکش) سقف خانه نوری به اتاق وارد می شود. کم کم تمام اتاق را مه فرا گرفت.

شیخ آقا یک دفعه بلند شد و گفت: بفرمایید بفرمایید.

من گفتم شاید آقا از شدت تب هذیان می گوید.

ترسیدم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از لحظاتی متوجه شدم که مرا صدا می کند.

زمانی که به درون اتاق آمدم، شیخ به رحمت الهی رفته بود. به سوراخ هواکش نگریستم. مه آرام آرام در حال خارج شدن از آن مکان بود.







الذین تتوفاهم الملائکه طیبن یقولون سلام علیکم ادخلوا الجنه بما کنتم تعملون

« آنان که چون فرشتگان ( مأموران رحمت خدا) پاکیزه از شرک قبض روحشان کنند به آنها گویند که شما به موجب اعمال نکویی که درد نیا به جا آوردید اکنون به بهشت ابدی درآیید.» ( نحل /32)



متوجه شدم ائمه اطهار علیهم السلام موقع جان دادن بر سر بالین ایشان آمده بودند و من لیاقت مشاهده آنها را نداشتم. در این زمان کلام حضرت امیر علیه السلام به یادم آمد که فرمود:

فمن یموت یرنی ـ هر کس ( مومن) بخواهد بمیرد من او را ملاقات می کنم.









بدن سالم



بیشتر خانواده های روستا دوست داشتند هم جوار قبر شیخ آقا دفن شوند.

حدود 20 سال پیش یک نفر در هرنج وصیت کرده بود مرا کنار قبر شیخ آقا دفن کنید . هنگامی که قبر را می کندند در گودی قبر دیدند مقداری از کفن شیخ آقا نمایان شد، در آن هنگام همه با حیرت دیدند بدن ایشان همچنان سالم است .

با چشمان پر از اشک و صلوات و ا... اکبر به سرعت آن قسمت را پوشاندند و قبر دیگری در آن نزدیکی برای میت آماده کردند.







مقام شیخ آقا پس از مرگ



یکی از اهالی نقل می کند :

پدرم را که چند سالی از فوت او گذشته بود، در خواب دیدم.

متوجه شدم که چهره ای خسته و نگران دارد، سوال کردم حالتان چطور است؟

او گفت در اینجا خیلی به من سخت می گذرد.

دیگر پدرم را در خواب ندیدم ولی فکرم همیشه به او مشغول بود.

چند سالی که از مرگ شیخ آقا گذشت دوباره پدرم را با چهره ای خندان و متبسم در خواب دیدم به او گفتم حال شما چطور است، گفت: بسیار خوب ...، از آن موقعی که این آقا ( شیخ آقا) به اینجا آمده است همه چیز تغییر کرده است. عذاب از ما برداشته شده است و همه در آسایش به سر می بریم.







وقت ذکر

ضعیف و ناتوان

خرمان از پل گذشت...

دنیایی شدی

مهمان ناخوانده

پایبندی به شریعت

خواهر پانزده ساله ام !

مال شبه ناک

کرامت الهی

کله پاچه

لیاقت آدم طعمکار

اثر دعای شب قدر

حفاظت از مجلس اهل بیت - ع

برکت نماز شب

نذرتان را ادا کنید

مبارزه با ظالم

از تخت پایین می اندازد...

علم عنایتی





وقت ذکر



بعد از تمام شدن شام، بین مهمان ها که یکی از آنها بخشدار طالقان بود، مثل همیشه بحث آغاز شد.

هر کس در مورد موضوعی صحبت می کرد. از میان جمع یکی پرسید: « وقت ذکر چه زمانی است؟»

افراد هر کدام پاسخی داند: یکی گفت غروب، یکی گفت صبح و این بحث تا پاسی از شب ادامه داشت و بدون نتیجه رها شد.

با خستگی زیاد به رختخواب رفتند. صبح زود بیدار شدند که به موقع خودشان را به محل کار برسانند. در راه شیخ آقا را دیدند.

بخشدار که تا آن موقع شیخ آقا را ندیده بود، دید پیرمردی با لباس ساده بدون اینکه احترام خاصی به او بگذارد از کنار او گذشت و گفت: « آخر این چه می فهمد که زمان ذکر چه وقت است؟ زمان ذکر بعد از نماز صبح است.»

بخشدار کنترل خود را از دست داد و به دنبال پیرمرد دوید. سپس پرسید: این چه کسی است که از بحث های دیشب ما خبر داشته است.

گفتند: شیخ آقا.

از آن پس بخشدار هم یکی از ارادتمندان شیخ آقا شد.







ضعیف و ناتوان



یکی از اهالی نقل می کند :

پای منبر سخنران در ورکش نشسته بودم. حرف های سخنران مرا به فکر فرو برد. با خود گفتم به راستی چرا امامان اینگونه عمل کردند؟

چرا حضرت علی سکوت کرد؟ چرا امام حسن علیه السلام صلح را پذیرفت؟ ... پس اینها شجاعت لازم را نداشته اند !!! .

در حال کلنجار رفتن با خود بودم که صدای مهیب شیخ آقا مرا به خود آورد. سرم را بالا گرفتم. دیدم شیخ آقا به تندی از میان جمعیت در حال عبور است. با عصبانیت پله های منبر را دو تا یکی کرد و بالا رفت. دستهایش را جلو آورد و با عصبانیت یقه سخنران را گرفت و همانطور او را از روی منبر پایین آورد و با خشم گفت: « بدبخت! تو خود ضعیف و ناتوان هستی که اینگونه در مورد ائمه صحبت می کنی.»







خرمان از پل گذشت...



شخص دیگری از خاطراتش نقل می کند :

بالاخره سوال پیش پا افتاده ای پیدا کردم که از شیخ آقا بپرسم. چون که شنیده بودم شیخ آقا جواب این سوالات را خیلی حکیمانه می دهد، منتظر فرصتی بودم تا شیخ آقا را ببینم.

یک بار که ایشان را دیدم با عجله جلوی راهش را گرفتم و پرسیدم: حق با یزید است یا با امام حسین علیه السلام؟

شیخ آقا گفت: « هر وقت دست ما زیر سنگ برود، یاد سیدالشهداء می کنیم، اما وقتی که خرمان از پل گذشت. دیگر اعتنایی به ایشان نمی کنیم.»

فاذا رکبوا فی الفلک دعوا ا.. مخلصین له الدین فلما نجاهم الی البر اذا هم یشرکون

« و هنگامی که بر کشتی سوار می شوند، خدا را پاک دلانه می خوانند و چون به سوی خشکی رساند و نجاتشان داد، به ناگاه شرک می ورزند.» ( عنکبوت /25)





دنیایی شدی



نقل شده یکی از هم حجره ای های شیخ آقا از آن موقع که از نجف به ایران آمده بود، ایشان را ندیده بود.

اما ازاطرافیان شنیده بود که همچنان در طالقان ساکن است. او که در تهران اقامت کرده بود، تنها در ماه مبارک رمضان برای سخنرانی و سرکشی به املاکش به طالقان می رفت.

یکسال با خود گفت: خوب است امسال سری به شیخ آقا بزنم.

در آن سال وقتی به طالقان رسید، دید شیخ آقا پای برهنه از مقابل می آید.

با خوشحالی از روی اسب پایین پرید و شیخ آقا را بغل کرد.

شیخ آقا نگاه معنا داری به سر و وضعش انداخت و گفت: « دنیایی شدی» دوستش سر را به زیر انداخت و زیر چشمی شیخ آقا را می پایید.

دید شیخ آقا خم شد و مشتی خاک از روی زمین برداشت. با تعجب نگاه می کرد که با خاک ها چه می خواهد بکند؟

گفت حتماً شیخ آقا از دست او ناراحت شده و می خواهد آن را بر روی لباس هایش بپاشند.

شیخ آقا آهسته نزدیک دوستش شد، دوستش عقب عقب می رفت که دید مشت پر از خاک شیخ آقا باز شد. با ناباوری دید که پر از طلاست.

لحظاتی بهت زده به طلاها نگاه کرد و انگار یک دفعه چیزی یادش آمده باشد، دستش را برای برداشتن طلاها جلو آورد. شیخ آقا دستش را عقب برد و مشتش را برگرداند وتمام طلاها بر روی زمین ریخت.

دوستش با عجله و هیجان خم شد تا طلاها را از روی زمین جمع کند. اما چیزی بیشتر از خاک و سنگ پیدا نکرد.

همانگونه که روی زمین نشسته بود، با نا امیدی به شیخ آقا نگاه کرد. شیخ آقا بدون اینکه به او نگاه کند، گفت: « به اعتقاد من اگر به طالقان برگردی و به همین زندگی ساده و ارشاد خلق بپردازی بهتر از زندگی مرفه تهران است، زیرا در تهران رفاه هست، ولی سعادت نیست. آدمی بیشتر نیازمند سعادت است تا رفاه.»







مهمان ناخوانده



همسر ایشان نقل کرده است :

صبح، هنگامی که شیخ آقا از منزل بیرون می رفت به او یادآور شدم که برای ناهار غذایی نداریم. شیخ آقا لبخندی زد و رفت. موقع ظهر دق الباب شد.

صدای شیخ آقا را از پشت در شنیدم. من به این امید که شیخ آقا چیزی برای ناهار آورده، در را باز کردم. اما دیدم که شیخ آقا به همراه چهار نفر مهمان به خانه آمده است. من خشمگین شدم و به زحمت خودم را کنترل کردم.

بعد از اینکه مهمان ها را به داخل اطاق راهنمایی کرد، با ناراحتی به او گفتم، « مگر نگفته بودم چیزی برای ناهار نداریم، آن وقت تو چند نفر مهمان را هم با خودت آورده ای، آخر الان این موقع ظهر، کجا بروم و ناهار تهیه کنم ؟ »

دیگر نمی توانستم سر پا بایستم که شیخ آقا آرام به من گفت: « دختر فلانی! در دولابچه غذا هست.»

طاقت نیاوردم و با عجله به سمت دولابچه رفتم و در آن را باز کردم تا به شیخ آقا بگویم نگاه کن، هیچ چیز در آن نیست. اما یکدفعه زبانم بند آمد. بوی غذاهای تازه طبخ شده در خانه پیچید. من دست و پای خود را گم کرده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم و چه باید بکنم؟

وقتی که به خود آمدم، دهانم را برای فریاد زدن از هم باز کردم که شیخ آقا با انگشتانش مرا دعوت به سکوت کرد. لحظاتی بعد سفره غذایی را برای مهمان ها چیدم که نفهمیدم غذایشان از کجا آمده است؟



پایبندی به شریعت



با اینکه در آن زمان مرسوم بود که برای دخترهای کمتر از 9 سال نیز صیغه می خواندند، ایشان این کار را نمی کرد و می گفت: « دختر باید بزرگ شود تا به سن تکلیف برسد و خودش تصمیم بگیرد.»



خواهر پانزده ساله ام !



یکی از اهالی می گفت :

خواهر پانزده ساله ام بی محابا از خانه بیرون زد، چند قدمی از خانه دور نشده بود که شیخ آقا او را دید. شیخ آقا با دیدن وضعیت خواهرم، عصبانی به دنبال او به راه افتاد. خواهرم مسافت زیادی را طی کرد تا وارد خانه یکی از اقوام شد.

شیخ آقا محکم در منزل آنها را کوبید، وقتی صاحب خانه که از اقوام ما بود در را باز کرد، شیخ آقا بدون هیچ مقدمه ای گفت: « موهای این دختر پیدا است، وظیفه شماست که به او تذکرات شرعی بدهید.»



مال شبه ناک



مرد گونی آرد را که از راه دور روی الاغش آورده بود، بر زمین گذاشت و در خانه شیخ آقا را زد. خانم شیخ آقا در را باز کرد. آن مرد گفت: این گونی آرد نذری شیخ آقاست و رفت. وقتی که شیخ آقا به خانه آمد. به محض اینکه گونی آرد را دید، گفت: « به صاحبش برگردانید این مال شبهه ناک است.»







کرامت الهی



مردمی که شیخ آقا را از نزدیک دیده بودند اغلب ایشان را با پای برهنه زیر برف و باران به یاد می آورند.

پای ایشان نه خیس می شد ونه جای آن بر روی برف و باران نقش می بست مگر آنکه نیاز می دید که با گذاشتن جای پای خود موضوعی را اثبات کند. اگر از او می پرسیدند کفشت کو؟ می گفت: کفش دارم شما نمی بینید.

همیشه همراه ایشان یک جفت کفش یا دمپایی بود که وقتی به مسجد یا خانه ای نزدیک می شدند آنها را می پوشید. همه می دیدند موقع رفتن ایشان کفش ها خود بخود جفت می شوند.



کله پاچه !



یکی از اهالی نقل می کند :

پسر بچه ای ، چهار کبک را به من داد و من هم مقداری نخودچی به عنوان پاداش به او دادم، سپس با خوشحالی آنجا را ترک کرد.

من با سرعت پر آنها را کندم و برای مهمانی فردا آماده کردم. فردا صبح کبک ها را در تنور گذاشتم تا برای ناهار بپزند، آخر آن روز قرار بود که پسرم ولی ا... به همراه سه تن از دوستانش برای ناهار به کولج بیایند.

ولی ا... به دوستانش قول داده بود که به آنها نفری یک کبک کامل بدهد. نزدیک ظهر شیخ آقا به منزل ما آمد.

شیخ آقا که همیشه مرا خاله صدا می کرد، بعد از چند دقیقه گفت: خاله می خواهم بروم. من با خود گفتم الان وقت ناهار است، رویم نمی شود که به شیخ آقا بگویم برای ناهار کبک داریم ولی به تو نمی دهم.

اگر هم مقداری هر چند کم از کبک ها در بیاورم، دیگر کبک کامل نخواهد بود. به همین خاطر هنگام خداحافظی با دستپاچگی به شیخ آقا گفتم: ببخشید، ما برای ناهار کله پاچه داریم که هنوز نپخته اند.

شیخ آقا جواب داد: « انشا ا... کله پاچه ها ! پخته خواهند شد.» و رفت.

نیم ساعت دیگر پسرم به همراه مهمانهایش آمد. سفره ناهار پهن شد. به سمت تنور رفتم و پسرم را صدا زدم تا دیگ سنگین را در بیاورد.

پسرم وقتی دیگ را برروی زمین کنار سفره گذاشت و در آن را برداشت، مبهوت ماند.

با عجله به سمت دیگ دویدم و بهت زده به آن نگاه کردم. چهار کله پاچه درون دیگ به طرز زیبایی کنار هم چیده شده بودند.

مادر شهید تیمسار فلاحی قسم می خورد که همان ها آن روز کله پاچه خوردند.







لیاقت آدم طعمکار



بعد از ساعتی پیاده روی به محل « آندستی بند» در هرنج رسیدند.

زکریا رو به برادرش ( شیخ آقا) کرد و گفت: برادر بیا با علمت ما را از فقر بیرون بیاور!

سپس قلوه سنگ بزرگی را به شیخ آقا نشان داد و گفت: این سنگ را تبدیل به طلا کن. شیخ آقا به سنگ نگاه کرد و لحظاتی در خود فرو رفت، یک دفعه سنگ و تمام خاک های اطراف آن تبدیل به طلا شد.

بعد به برادرش گفت: « به آنچه خواستی رسیدی؟»

برادرش از روی خوشحالی فریاد زد: برادر تو با چنین علمی که داری، چرا این کوه را طلا نمی کنی؟

شیخ آقا گفت: « به عقب نگاه کن» زکریا به پشت سرش نگاه کرد، دید به جای آن قطعه طلای بزرگ، همان قلوه سنگ اول قرار دارد.

با تاثر نگاهی به برادرش انداخت.

شیخ آقا گفت: « برادر! می خواستم تو را امتحان کنم، تو آدم طمکاری هستی و آدم طمعکار لیاقت ندارد.»







مزار شیخ آقا ، قبرستان هرنج / عکس :

سایت صالحین





اثر دعای شب قدر



همسر شیخ آقا نقل کرده است :

یکی از سحرهای شب قدر، همسرم به من گفت: « تو بارداری میل به چه داری؟»

نه چندان جدی گفتم توت، شیخ آقا به آرامی گفت: « خوب برو و از درخت داخل حیاط توت بچین» با تعجب پرسیدم در این برف و سرمای زمستان، چیدن توت از درخت!

شیخ آقا به نرمی گفت: « اگر توت میل دارید از درخت داخل حیاط توت تازه بچینید.»

با ناباوری اطاعت امر کردم.

حیاط پوشیده از برف بود و تنها سبزی درخت توت و توت های آویزان به آن در میان سپیدی برف جلوه می کرد.

توت های شیرین و آبداری چیدم و به داخل اتاق برگشتم، وقتی شیخ آقا تعجب مرا دید، گفت: « دوباره به داخل حیاط نگاه کن.» در را باز کردم صدای زوزه باد به گوش می رسید. این بار درخت توت داخل حیاطمان پوشیده از برف بود.

به شیخ آقا نگاه کردم، و تمام وجودم سوال بود.

همسرم گفت:

« در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.»









حفاظت از مجلس اهل بیت - ع



یکی از ارادتمندان ایشان نقل کرده است :

لحظه به لحظه به تعداد جمعیت مردم افزوده می شد، هنوز مجلس روضه خوانی شروع نشده بود که شیخ آقا در آن مجلس حضور یافت، من که مثل همیشه در حال چایی دادن بودم، ناگهان فریاد شیخ آقا را شنیدم: « بروید بیرون هر که نماز خوانده و یا می خواند زود نمازش را تمام کند، که الان زلزله می آید»

در میان مردم همهمه ای بر پا شد، ولی زود آرام شدند، چون مردم تنکابن شناختی نسبت به شیخ آقا نداشتند.

بعضی گفتند این فرد هذیان می گوید، بعضی مسخره می کردند و چای می خوردند. ده دقیقه نگذشته بود که ناگهان زلزه شدیدی روستای کاسگر محله را تکان داد.









برکت نماز شب



یکی دیگر از اهالی نقل می کند :

هنگام غروب برای رفع خستگی و خوردن چای به قهوه خانه رفتم، من جای مشخصی در بالای قهوه خانه نشسته بودم، دیدم که در قهوه خانه باز شد و شیخ آقا با چوب دستی داخل شد.

سلام کرد و چوب دستی را در کناری نهاد. من که خوب ایشان را می شناختم، از جایم بلند شدم و به شیخ آقا تعارف کردم که بیاید و در قسمت بالای قهوه خانه بنشیند، بلافاصله صندلی ام را به احترام او حرکت دادم و گفتم: شیخ آقا بفرمایید.

شیخ آقا نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به صندلی، سپس صورتش را برگرداند و به جوانی که پایین مجلس نشسته بود، اشاره کرد و به طرف او رفت. دستش را گرفت و به طرف صندلی آورد و به من گفت: « اینجا جای من نیست، بلکه جای این جوان است که نماز شبش ترک نمی شود.»



نذرتان را ادا کنید



یکی از اهالی نقل کرده است :

حرکت قاطرها در میان برف به کندی صورت می گرفت.

در همین لحظه طوفان شدیدی هم شروع شد، به طوری که برف ها به صورت من و همسرم اصابت می کرد. چشم، چشم را نمی دید، آنقدر کولاک برف شدید شد که قاطرها دیگر قادر به حرکت نبودند و نمی توانستند مسیر را پیدا کنند.

ماندن میان طوفان و برف آن هم بالای کوه مساوی با مرگ بود. من به هر طرف که نگاه می کردم هیچ جان پناهی نمی یافتم. کسی هم از آنجا گذر نمی کرد. صدای کولاک و برف به حدی بود که من و همسرم صدای همدیگر را نمی شنیدیم و نمی توانستیم با هم حرف بزنیم در این لحظه گفتم: یا شیخ آقا اگر از این طوفان جان سالم بدر ببریم، یک گونی از این گندم های روی قاطر برای شما.

وقتی چند متر در این وضعیت جلوتر رفتیم هوا کاملاً صاف و آقتابی شد !! و دیگر اثری از برف و کولاک نبود ، سالم به خانه رسیدیم.

بعد از مدتی نذرم را فراموش کردم. در اواخر تابستان یکی از اهالی هرنج به منزل ما آمد و از قول شیخ آقا گفت: « امانتی ما چه شد؟! »

من گفتم چه امانتی؟ آقا پیش ما امانتی ندارد.

آن شخص گفت: شیخ آقا گفته است: « سر کوه شما یک امانتی به ما بدهکار هستید.» با گفتن این جمله یاد نذرم افتادم و به شدت گریه کردم.

آن شخص سوال کرد چه اتفاقی افتاد که گریه می کنید؟ من داستان را برای او تعریف کردم و به او گفتم شما بروید، من فردا خودم امانتی را برای شیخ آقا خواهم برد.



وقتی فردا در منزل شیخ آقا را زدم، خانم شیخ آقا در را باز کرد و به من گفت: بفرمایید داخل، چند دقیقه بنشینید تا شیخ آقا از بیرون بیاید. گونی گندم را به دست همسر شیخ آقا دادم و گفتم که این نذری شیخ آقا است. او گونی را به آشپزخانه برد. من در اتاق منتظر شیخ آقا نشستم.



خانم شیخ آقا تعریف می کند:

وقتی کیسه آرد گندم را به آشپزخانه بردم، سر آن را باز کردم و دو کاسه از آرد را برای روز مبادا برداشتم و دوباره سر کیسه را دوختم.

مرد مهمان می گوید: وقتی شیخ آقا پشت در خانه رسید به اسم مرا صدا زد. من هول کردم که شیخ آقا از کجا فهمیده من اینجا هستم.

وقتی شیخ آقا را دیدم شروع به عذرخواهی کردم که نذرم دیر شده است. شیخ آقا گفت: « امسال قحطی است و خیلی از مردم روستا گندم برای نان ندارند به خاطر همین ما به شما پیغام دادیم نذرتان را ادا کنید.»

سپس شیخ آقا به همسرش گفت: « لطف کنید، کیسه آرد را بیاورید و آن دو کاسه آرد را هم اضافه کنید» خانم شیخ آقا گفت: کدام دو کاسه آرد؟

شیخ آقا گفت: « خودت بهتر می دانی» وقتی همسر شیخ آقا کیسه آرد و آن دو کاسه آرد را آورد، شیخ آقا یک کاسه آرد را برداشت و گفت: « این سهم ماست» همسر شیخ آقا گفت: این آرد حتی برای شام امشب ما کم است.

شیخ آقا گفت: « همین که گفتم را انجام بده» بعد شیخ آقا در کیسه را باز کرد و آن کاسه آرد را در آن ریخت و گفت: « این کیسه آرد را ببر و در منازل پخش کن»







مبارزه با ظالم



از تصورات اشتباه راجع به شیخ آقا این است که گمان می کردند شیخ آقا کسی است که به کوه ها و مکان های خلوت می رود و دائم مشغول راز و نیاز با خداوند است و با اجتماع و مردم و مسائل سیاسی زمان خود کاری ندارد، در حالی که بالعکس، شیخ آقا کسی بود که مبارزه خود را با ظالمان اعلام کرده بود و خود را مسئول می دانست.

ایشان از جمله عارفانی بود که در میان مردم بود و سیاست ظالمان را خوب می فهیمد.





از تخت پایین می اندازد...



شیخ آقا در مورد حکومت رضاخانی و پسرش می گفت:

« این قلچماق ( رضاخان) قبر خودش را با دست خودش می کند، بی سر و بی پوست هم می شود ( تبعید به جزیره موریس) و پسرش از او هم بدتر می شود، به طوری که یکی از دوستان ما او را از تخت پایین می اندازد.» ( اشاره به امام )

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:54 http://kashefedezfuly.blogsky.com

سلام
بسیار عالی
یه سری به ما بزنی خوشحال میشیم..
موفق باشی

m شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 17:44 http://ms9627.blogfa.ir

وب لاگ من رو لینک کن بعد تو قسمت نظرات یاداوری کن تا وبلاگتو لینک کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد