تجلیات


در این بخش جریان افرادی را می خوانید که متوجه نور، صدا، عِطر و یا جلوه دیگری از حضرت ولیّ عصر(عج) شده اند. 
1. پیغام حضرت به شیعیان 

آیت الله میرزا احمد سیبویه ساکن تهران از آقا شیخ حسین سامرائی که از اتقیای اهل منبر در عراق بودند، نقل فرمودند: 
« در ایامی که در سامراء مشرف بودم روز جمعه ای طرف عصر در سرداب مقدس رفتم. دیدم غیر از من احدی نیست و من حالی پیدا کرده و متوجه مقام صاحب الامر ـ صلوات الله علیه ـ شدم. در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم که به فارسی فرمود: 
« به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حقّ عمه ام حضرت زینب سلام الله علیها که فرج مرا نزدیک گرداند. »



2. حیات شیعیان در دولت حضرت 

عالم بزرگوار و سید جلیل، رضی الدین علی بن طاووس(ره)، فرمود: 
سحرگاهی در سامرا، دعایی از حضرت قائم علیه السلام شنیدم و کلماتی از آن را حفظ کردم. ایشان برای زندگان و مردگان دعا می فرمودند و از جمله کلمات آن حضرت این بود که عرضه می داشتند: 
« و ابقهم و احیهم فی عزّنا و ملکنا و سلطاننا و دولتنا:
خدایا شیعیان را حفظ کن و آنها را در دولت و سلطنت ما، حیات ده. »

این قضیه در شب چهارشنبه سیزدهم ذیقعده سال 638، برایم اتفاق افتاد. 

3. شنیدن دعای حضرت برای شیعیان

سید بن طاووس(ره) می فرماید:
سحرگاهی در سرداب مقدس بودم. ناگاه صدای مولایم را شنیدم که برای شیعیان خود دعا می کردند و عرضه می داشتند: 
« اللهم ان شیعتنا خلقت من شعاع انوارنا و بقیه طینتنا و قد فعلوا ذنوباً کثیرة اتکالاً علی حبّنا و ولایتنا فان کانت ذنوبهم بینک و بینهم فاصفح عنهم فقد رضینا و ماکان منها فیما بینهم فاصلح بینهم و قاصّ بها عن خمسنا و ادخلهم الجنّة فزحزحهم عن النار و لا تجمع بینهم و بین اعدائنا فی سخطک. 
خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و بقیه طینت ما خلق کرده ای؛ آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت به ما و ولایت ما، کرده اند؛ اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با تو است، از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بین آنها را اصلاح کن و از خمسی که حق ما است، به آنها بده تا راضی شوند. و آنها را از آتش جهنم نجات بده. و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. »


4. دستان شفابخش 

شیخ شمس الدین محمد بن قارون، نقل کرده اند : 
مردی به نام نجم اسود، در روستای قوسا که یکی از آبادیهای کنار رود فرات است. ساکن بود.
 او از اهل خیر و صلاح بود و زن صالحه ای به نام فاطمه داشت که او هم اهل تقوی بود. این دو، یک پسر و یک دختر به نامهای علی و زینب داشتند؛ اما هم مرد و هم همسرش هر دو نابینا شدند و مدتی بر این حال بودند. 

شبی آن زن متوجه شد که دستی به روی او کشیده شد و گوینده ای فرمود: 
« حق تعالی کوری، را از تو برداشت. برخیز و شوهر خود، ابوعلی را خدمت کن و در خدمت او کوتاهی نداشته باش. »
زن گفت: چشمهایم را باز کردم و خانه را پر از نور دیدم. دانستم که این معجزه از طرف مولایمان حضرت قائم علیه السلام بوده است. 

5. استشمام عطر حضرت در سرداب مطهر 

آقا محمد، که متجاوز از چهل سال متولی شمعهای حرم عسکریین(ع) و سرداب مطهر بوده است. می فرماید: 
والده من، که از صالحات بود، نقل کرد: 
« روزی با خانواده عالم ربانی، آخوند ملا زین العابدین سلماسی(ره)، و خود آن مرحوم، در سرداب مقدس همان ایامی که ایشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بنای قلعه آن شهر را تمام کند، بودیم. 
آن روز، جمعه بود و جناب آخوند سلماسی مشغول خواندن دعای ندبه شد و مثل زن مصیبت زده و محب فراق کشیده می گریست و ناله می کرد.
 ما هم با ایشان در گریه و ناله شرکت می کردیم. در همین وقت ناگاه بوی عطری وزیدن گرفت و در فضای سرداب منتشر و هوا از آن پر شد؛ به طوری که همه ما را مدهوش کرد. 
همگی ساکت شدیم و قدرت صحبت کردن را نداشتیم. مدت زمان کمی گذشت و آن عطر خوشبو هم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقیه دعا شدیم. 
وقتی به منزل مراجعت نمودیم، از جناب آخوند ملا زین العابدین راجع به آن بوی خوش سؤال کردم. 
فرمود: تو را چه به این سؤال؟ 
و از جواب دادن خودداری فرمود. 

عالم متقی، آقا علیرضا اصفهانی (ره)، که کاملاً با آخوند سلماسی خصوصی بود، نقل کرد: روزی از آن مرحوم راجع به ملاقات ایشان با حضرت حجت علیه السلام سؤال کردم و گمان داشتم که ایشان مثل استاد خود، سید بحرالعلوم رحمه الله باشند و تشریفاتی داشته اند. 
در جواب من، همین قضیه را بدون هیچ کم و زیادی نقل کردند. »


6. حکایت مرد صابونی! 

شخص عطاری از اهل بصره می گوید: 
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
 من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: 
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. 
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم. 
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند. 
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم. 
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو. 

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد. 
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. 

وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم. 

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. 
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند: 
« ردّوه فانه رجل صابونیّ » 
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.

 این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد. 
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. »
 



7. نور ملکوتی

شیخ علی مهدی دجیلی فرمود: 
« من همیشه شبهای ماه رمضان در سامرا به سرداب مقدس مشرف می شدم و مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن می شدم. 
تا این که در یک شب قدر در اثناء قرائت قرآن به خود گفتم، معلوم می شود که ما مورد رضایت مولای خود حضرت بقیة الله ارواحنا فداه نیستیم، والا چطور می شود در این سالهای متمادی، با آن که در جوار آن حضرت هستیم ایشان را نبینیم. 

ناگاه بدنم به لرزه درآمد و نوری ظاهر گشت که سرداب مطهر را روشن نمود. در آن جا جز یک فانوس چیز دیگری نبود؛ ولی این نور بیشتر از پنجاه فانوس روشنایی داشت. 
متحیر شدم و گریه شدیدی به من دست داد عرض کردم: مولای من، اگر شما خودتان هستید فلان حاجت مرا تا صبح برآورده کنید. 
صبح حاجتی را که خواسته بودم، برآورده کردند و معلوم شد، که در آن سرداب مقدس، مورد توجه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه قرار گرفته ام. »


8. حضرت اجداد طاهرینش(ع) را زیارت میکنند! 

این معجزه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه چیزی است که در بین اهل سامرا، با وجود تعصبی که بر مذهب خود دارند، معروف و مورد تأیید تمامی آنها است و حتی از بس زیاد اتفاق افتاده است آن را می شناسند؛ یعنی به مجرد دیدن آثار این معجزه، شروع به هلهله و کارهای دیگری از این قبیل می کنند. در این باره یکی از علماء مورد وثوق و چند نفر دیگر نقل کرده اند: 
« شبی در سامرا بودیم. شب از نیمه گذشته بود. ما همگی که شش هفت نفر می شدیم، به حرم عسکریین علیهما السلام مشرف شده و هر یک شمعی در دست داشتیم اضافه بر این شمعهای حرم و ضریح نیز روشن بودند.
 در مقابل ضریح مقدس، مشغول زیارت بودیم که ناگاه لرزه و ترسی در دلمان افتاد به طوری که صدای دندانهای یکدیگر را که به هم می خورد، می شنیدیم.
 شمعها یک باره و بدون دلیل خاموش شدند؛ اما فضای حرم مطهر مثل روز روشن بود و صدای زنها را که در خانه های خود هلهله می زدند، شنیدیم. 

از طرفی فهمیده بودیم که وقتی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه تشریف می آورند، این علامات ظاهر می شود؛ لذا یقین کردیم که آن حضرت به زیارت پدران بزرگوار خود آمده اند. 

خواستیم خود را به گوشه ای بکشیم و بایستیم؛ ولی حتی زبانمان بند آمده، به طوری که قادر بر تکلم نبودیم و بهت و حیرت و وحشتی عظیم سراسر وجود ما را فراگرفته بود و از شدت لرزیدن و ارتعاش و هول، نزدیک بود هلاک شویم. تاب نیاوردیم و از حرم خارج شدیم. 
ناقل جریان، قسم خورد که کلیدی از آهن در جیب من بود آن را درآوردم و به جای شمع، در دست گرفتم دیدم سرِ آن کلید مثل چراغ مشتعل بود. باز انگشت خود را به همین شکل گرفتم، دیدم همان اتفاق افتاد. »

9. صدای هاتف و پاسخ شبهه

رجاء مصری، که نامش عبد ربّه بوده، می گوید: 
« سه سال بعد از وفات حضرت امام حسن عسکری علیه السلام وارد مدینه شدم و به صاریا رفتم.
 در آن جا زیر سایه بانی، که مربوط به آن حضرت بود، نشستم و با خود فکر می کردم که اگر چیزی بود ( فرزندی برای امام حسن عسکری علیه السلام بود ) لابد بعد از سه سال ظاهر می شد. 
ناگاه بدون آنکه کسی را ببینم، صدای هاتفی را شنیدم که مرا صدا زد و فرمود: 
« ای عبد ربّه پسر نصیر، به اهل مصر بگو آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را دیده اید که به او ایمان آورده اید؟ »
رجاء مصری می گوید: من اسم پدر خود را نمی دانستم؛ چون وقتی از مصر خارج شده بودم طفلی بیش نبودم و از این که نام پدرم را از او شنیدم فهمیدم که صاحب صدا حضرت صاحب الزمان علیه السلام است؛ 
لذا عرض کردم: شما بعد از امام حسن عسکری علیه السلام صاحب الزمانی. و دانستم که ایشان امام بر حق است و این که غیبت او حق است و شکّم از بین رفت و یقینم ثابت شد. »

10. صدای هدایتگر 

محمد بن خالد برقی نقل کرد: 
« در سفری که با جمعی همراه بودیم، ناگاه از مسیر راه منحرف شدیم. یک نفر از رفقا به کناری رفت و فریاد زد: 
یا صالح ( یا ابا صالح ) ارشدونا الی الطریق ، رحمکم الله. 
( یا ابا صالح، راه را به ما نشان دهید.) 
در این هنگام رفیق ما ( آن کسی که از دیگران کناره گرفت و فریاد برآورد) صدای نازکی را شنید که می گوید: راه طرف راست است. 
او به من گفت: چنین صدایی به گوشش خورده است؛ ولی به بقیه همراهان نگفت. من هم به سایر دوستان گفتم: طرف راست را بگیرید و حرکت کنید. بعد به همان طرف رفته و راه را پیدا کردیم. »

11. برکت نور حضرت 

آقا سید رضا، که از علمای موثق اصفهان است، فرمود: 
« زمانی به خاطر قرضهایی که داشتم، به اموات متوسل شدم و برای دویست نفر از آنها تقریباً به اسم، طلب مغفرت و آمرزش نمودم بعد هم به امام عصر علیه السلام متوسل شدم و بخشهایی از دعای ندبه مثل هل الیک یا بن احمد سبیل فتلقی را می خواندم. 
ناگاه دیدم اتاق به نور مخصوصی، که حتی از نور آفتاب بیشتر بود، منور و روشن شد و در همان روز فرج کاملی رسید. »


12. لطف غیاث المستکین

حجة الاسلام محمد باقر ملبونی، جریان متوسل شدن خود به حضرت در هنگام رمی جمرات را اینطور نقل کردند: 
« در سال 1353 هجری قمری که به مکه مشرف بودم، در منی به اتفاق یکی از رفقا به نام سید باقر عازم جمرات بودیم. در بازگشت، فشار جمعیت چنان زیاد شد که نزدیک بود زیر دست و پا از بین برویم و خفه شویم. 
در این هنگام به مقام ولایت عظمی متوسل و به آقای سید باقر گفتم، بگو: 
« یا ابا صالح المهدی ادرکنا ».

 یک باره دیدم دستی، ما را برداشت و به جای آرامی گذاشت. به لطف غیاث المستکین نجات یافتیم و ماندیم تا از کاروان به سراغ ما آمده و ما را به چادر رهنمود کردند. » 
تاریخ نقل حکایت 29 شوال 1411 ق. 


13. عنایتِ شبانه! 

مردی صالح از اهل دهقانان (از توابع اصفهان) گفت: 
« یک روز به امامزاده قیس مشرف شدم و خیال داشتم به همگین ( از توابع سمیرم و اطراف شهرضای اصفهان ) بروم.
هوا سرد بود. تاریکی شب مرا گرفت و راه را گم کردم. با خود گفتم امشب از سرما هلاک می شوم و یا آن که گرگ مرا می درد. بیچاره شدم و همان جا به امام زمان علیه السلام متوسل گشته و زاری نمودم. 
ناگاه هوا روشن شد و مثل این که کسی دستم را گرفت. طولی نکشید که به سرعت، سه فرسخ را طی و خود را در قبرستان همگین دیدم و باز هوا تاریک شد. »