حکایاتی که در این بخش مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شیخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی به عنوان یک بخش مستقل تقدیم می گردد .
این خداست که مداح علی علیهالسلام است
در آذرماه 1360 توفیق خلوتی نصیبم شده بود و حال و هوای دیگری پیدا کرده بودم.
روزی که سرگرم مطالعه و بررسی اشعار آیینی شعرای شیعی بودم، ناگهان به ذهنم این مسأله خطور پیدا کرد که هنوز مجموعه قابل مقبولی از اشعار برگزیده «علوی» در اختیار شیفتگان مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام قرار نگرفته و بسیار به جاست از فرصتی که دست داده استفاده نموده و این خلأ ملموس را در حد توانی که دارم پر کنم.
در نهایت تصمیم گرفتم این مجموعه را در پنج بخش تنظیم کنم:
الف- میلاد مولا علی علیهالسلام
ب- غدیر خم
ج- مناقب مولا علی علیهالسلام
د – مراثی مولا علی علیهالسلام
هـ - رباعیات علوی
و بلافاصله ذهنم به این نکته معطوف شد که چون انجام این کار صبغه ولایی و الهی دارد و مرا باطناً به این کار واداشتهاند زیرا از پیش اصلاً پیرامون این مسأله فکر نکرده بودم و کاملاً به صورت ناگهانی و غیر عادی به انجام این مهم سوق داده شدهام،
لذا باید اولاً در انتخاب آثار دقت لازم را داشته باشم، ثانیاً طبیعت این گونه امور «حواله»ای اقتضا میکند که با حال وضو و توجه به استقبال آنها رفت و به امید آن که این طهارت ظاهری مقدمهای برای طهارت باطنی باشد، باید از توکل به خدا و توسل به مولا علی علیهالسلام غافل نبود و این مأموریت را به گونهای سامان داد و به پایان برد که خشنودی خدا وامیر مؤمنان علی علیهالسلام را از پی داشته باشد.
در این اثنا ذهنم به سمت مسألهای رفت که برای من بسیار مغتنم و راه گشا بود و تصمیم گرفتم که یکصد و ده شعر ناب را از میان آثار منظوم شصت و شش تن از شعرای گذشته و حال انتخاب کنم!
و با این کار بود که میتوانستم به آرزوی دیرینه خود جام، عمل بپوشانم! چون عدد «الله» به حساب ابجدی «66»، و عدد ابجدی نام مبارک «علی» برابر با «110» بود و من با تدوین این مجموعه میتوانستم به شیفتگان حضرتش بگویم که در واقع این «خدا»ست که ستایشگر«علی» است!
به خاطر دارم که این کار در فاصله زمانی کوتاهی به پایان رسید و روزی که من سرگرم شماره گذاری صفحات کتاب بودم، زنگ خانه به صدا درآمد!
هنگامی که در را باز کردم با چهره بشاش و خندان یکی از مداحان با اخلاص آلالله علیهالسلام روبرو شدم.
پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
من حامل پیغامی برای شما هستم و باید بروم!
وقتی که از جریان امر جویا شدم، گفت:
ساعتی پیش در خدمت آقای مجتهدی بودم. ایشان به من فرمودند:
آقاجان! میدانید آقای مجاهدی چه کار جالبی کردهاند؟!
عرض کردم:
چند روزی است که از ایشان خبر ندارم.
فرمودند:
مجموعه بسیار جالبی از اشعار برگزیده شاعران درباره مولا علی علیهالسلام فراهم آوردهاند، و جالب تر این که «110» اثر را از «66» شاعر انتخاب کردهاند تا به ما بگویند:
این خداست که مداح « علی - ع » است!
از ما به ایشان سلام برسانید و بگویید:
آقاجان! عرض ادب شما را پذیرفتند!
گر انگشت سلیمانی نباشد ... !
حجت الاسلام سید شجاع الدین اولیایی از روحانیون با اخلاصی است که مجالست با آیت الله کشمیری - ره را مغتنم میشمرد و مورد عنایت آن بزرگوار قرار داشت.
روزی به سراغ من آمدند و گفتند:
مدتی است که آقای کشمیری سکوت اختیار کرده و با کسی سخن نمیگویند و به جواب سلام و پرس و جوی کوتاه از اشخاص بسنده می کنند و ارادتمندان ایشان نگران حال این بزرگوار هستند.
پرسیدم:
مگر اتفاق تازهای افتاده؟!
گفتند:
چندی پیش که آقا در تهران بودند، خانه ایشان مورد سرقت قرار میگیرد و برخی از چیزهایی که مورد علاقه ایشان بودند بودند، از جمله انگشتری مخصوص آقا را با خود میبرند!
پرسیدم:
دوستان در این مدت برای رفع نگرانی ایشان چه کردهاند؟
گفتند:
تلاشهای زیادی برای پیدا کردن سارق صورت گرفته ولی هنوز به نتیجه نرسیده است. حتی برخی از دوستان ار طریق اداره « آگاهی» اقدام کردهاند و مأموران با حضور در خانه ایشان از نزدیک صحنه سرقت را بررسی کرده و رفتهاند!
پرسیدم:
از دست من چه کاری ساخته است؟
گفتند:
حضور شما در جمع دوستان بیفایده نیست. اگر مایل باشید به اتفاق به منزل آقا میرویم، شاید خدا فرجی کند!
با هم به ملاقات آیت الله کشمیری رفتیم. در اتاق دوستان جمع بودند و آقا سر به زیر انداخته و صحبت نمیکردند.
مرحوم آیت الله
سید عبدالکریم
کشمیری
سلام کردم و پس از مصافحه با آن مرد خدا، در کنار در ورودی نشستم، و ایشان با گفتن «اهلاً و سهلاً» به عرض ارادت من پاسخ گفتند.
فضای سنگینی بر اتاق حاکم بود، و دوستان برای رعایت حال آن ولی خدا از صحبت کردن پرهیز داشتند، ولی با نگاههای خود به من میگفتند که باید سکوت را شکست و باب سخن را آغاز کرد!
با مروری بر غزلیاتی که از لسان الغیب حافظ به خاطر داشتم، دو بیت از آنها را برای عنوان کردن در آن محضر بسیار مناسب دیدم، و هنگامی که برای چند لحظه نگاه نافذ ایشان به جانب من معطوف شد، گفتم:
حافظ، بیتی دارد که بسیار پرمعناست و استغنای مردان خدا را در نهایت زیبایی به تصویر میکشد.
پرسیدند:
کدام بیت؟
عرض کردم:
ولی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که ازو گم شود، چه غم دارد؟!
با شنیدن این بیت، تغییر محسوسی در چهره ایشان آشکار شد، و لبخند متینی که بر لب ایشان نشست حاکی از انبساط خاطری بود که رضایت آن مرد خدا را به همراه داشت.
از فرصتی که به دست آمده بود، استفاده کردم و گفتم:
کسانی که فکر میکنند اگر انگشتری شما را به دست کنند، درهای آسمانی بر روی آنان گشوده خواهدشد! و بدون زحمت و مرارت نادیدنیها را به تماشا خواهند نشست! سخت در اشتباهاند. تا اهلیت نباشد خواص اسماء الهی برای کسی آشکار نخوادشد.
حافظ میگوید:
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟!
این بیت، اثر شگرف خود را در وجود آن ولی خدا نشان داد، و بهجتی که در رخساره ایشان از شنیدن این بیت پیدا شده بود، پایان قبض روحی و آغاز بسط باطنی آن عالم وارسته را بشارت میداد.
دوستان حاضر در محضر از تغییر حال ناگهانی ایشان به حدی خشنود شده بودند که در وصف نمیگنجید. به خود جرأت داده و گفتم:
بیت دیگری از حافظ به یادم آمده که پرده از روی کار برمیدارد و سارق را رسوا میکند!
خواستم بیت مورد نظر را به خوانم و بگویم که: سارق از آشنایان است و بیگانه نیست! ولی آن مرد خدا با گزیدن لب به من فهماند که: سارق را میشناسد و در میان دوستان حاضر در جمع حضور دارد! ولی باید کتوم بود و این راز سر به مهر را مکتوم نگاه داشت.
و من از نگاه بعضی از دوستان فهمیدم که شخص مورد نظر را شناسایی کردهاند! و از اینکه برخی ناخواسته حریم آن بزرگوار را رعایت نکرده و کار را به «آگاهی» کشاندهاند، ناراحتاند و شرمسار!
شنیده شد که انگشتری مفقود شده، پس از چند روز به جای خود برگشت و سارق به اشتباهی که کرده بود، پیبرد، و با بازگردانیدن آن، اشتباه خود را جبران کرد و به کنه این مطلب رسید که : به دست آوردن« گنج» بدون تحمل « رنج» امکانپذیر نیست:
اوقات خوش آن بود که ... !
آیت الله کشمیری قدسسره تا هنگامی که در قم در کوچه « آبشار» سکونت داشتند، در نهایت طراوت روحی به سر میبردند و به هیچ عارضه جسمی مبتلا نبودند و از وقتی که به خانه جدید منتقل شدند، غالباً با ناملایمات روحی و جسمی مواجه بودند.
روزی که در همین خانه جدید به محضرشان شرفیاب شدم، با قبض روحی عجیبی دست و پنجه نرم میکردند.
به ایشان عرض کردم:
از هنگامی که به این خانه آمدید گرفتاریها هم با شما آمد!
ایشان ضمن اینکه مطلب مرا تصدیق کردند، پرسیدند:
شما علت این گرفتاری را از چه میدانید؟
گفتم: مخلص را امتحان میفرمایید؟
گفتند: نه به جدم! میخواستم نظر شما را در این باره بدانم. البته خودم به علت این امر پی بردهام، و میخواهم ببینم که شما هم در این قضیه به همان مطلب رسیدهاید یا نه؟!
عرض کردم:
این جسارت را بر من خواهید بخشید اگر بگویم تمامی این مشکلات شما ناشی از سکونت در این خانه است!
از در و دیوار این خانه قبض و گرفتگی میبارد! خانه قبلی شما اگر چه استیجاری بود ولی صفا و صمیمیت و انبساط و یکرنگی در آن موج میزد.
حضرت عالی تا هنگامی که در آن خانه بودید، یکی از این حالات قبض در شما دیده نمیشد، چهره نورانی شما همیشه باز و خندان و حالات روحی شما با روح و فتوح همراه بود ولی از وقتی که به این خانه آمدهاید غالب اوقات از مرارتها و ملالتها رنج میکشید!
فرمودند:
همین طور است که گفتید، ولی به اصل مطلب اشاره نکردید!
عرض کردم:
اگر خاطر شریف تان باشد قسمتی از بهای خانه فعلی را انسان پرهیزگار و بزرگواری تهیه کرد که به خاطر اقتضائات شغلی با اموال مصادرهآی و مجهول المالک و رد مظالم سر و کار داشت.
او اگر چه شرعاً مأذون در تصرف این گونه اموال بود ولی طبیعت شما بزرگواران به اندازهای لطیف و نورانی است که کوچکترین کدورتها را تحمل نمیکند اگر چه شرعاً محظوری در میان نباشد!
من تردیدی ندارم که آن مرد بزگوار مبلغ مذکور را از محلی پرداخته که هیچ شبهه شرعی در آن نبوده و جوانب کار را از هر جهت رعایت کرده است، ولی نفس سر و کار داشتن با این اموال طبعاً « قبض آفرین» است و موجبات ملالت و کدورت خاطر را فراهم میسازد.
اگر به خاطر داشته باشید بارها خودتان به من فرمودهاید:
وقتی که طبق دعوت برای صرف ناهار و یا شام به منزل کسی میروید، اگر غذا را از روی محبت و صمیمیت پخته باشند اشتهای شما را بر میانگیزد و برای شما هیچ جرم و سنگینی ندارد، ولی اگر با بیمیلی و یا از روی کراهت آماده شده باشد اگر بسیار هم گرسنه باشید رغبتی در خود به خوردن آن غذا نمیبینید! و اگر دچار شرم حضور شوید و از آن غذا تناول کنید، فوراً آثار سوء آن را در روح و بدن خود احساس مینمایید!
در حلیت و مشروعیت این دو نوع غذا هیچ مشکلی وجود ندارد ولی یکی بهجت افزا و دیگری ملالت زاست!
قضیه قبض خانه فعلی حضرت عالی شاید به همین امر مربوط باشد! و یا شاید حکمت آن، در ریاضتی باشد که حضرت عالی ناخواسته ولی دانسته با اقامت در این خانه بر خود روا داشتهاید!
مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی قدسسره بر این عقیده است که: هر چه ایام «قبض» به درازا بکشد، ایام «بسط» و گشایش روحی نیز برای سالک به همان اندازه طولانی خواهدبود، کسی چه میداند شاید حضرت عالی برای نایل آمدن به یک «انبساط» دامنهدار روحی، قبض مستمر این خانه را آگاهانه پذیرفته باشید!
مرحوم آیت الله کشمیری پس از شنیدن عرایض من، نگاه سرشار از محبت خود را به من دوخت و فرمود:
فلانی! چه بیان شیرینی دارید!
شما «صغری» و «کبرای» این قضیه را چنان منطقی و در عین حال با ذوق و سلیقه در کنار هم چیدید که من از شنیدن آن لذت بردم!
توجیهاتتان عاقلانه بود و تأویلات تان عارفانه! من هم با شما در این قضیه هم عقیدهام که در پذیرفتن آن کمک به جهات مالی و اخلاقی ناگزیر شدم ولی در مورد این که این « قبض طولانی» یک « بسط طولانی» به دنبال داشته باشد چه عرض کنم؟
دعا میکنم که انشاالله همین طور باشد که گفتید! بله آقای مجاهدی! اوقات خوش آن بود که در « کوچه آبشار» به سر رفت ...!
تلفنی که من به خدا زدم!
سالها قبل ، در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهرهای وارد شد. از چینهای عمیق پیشانیاش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیدهاست. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر میرسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.
پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
شنیدهام که روحانی زادهاید و اصیل و درد آشنا. کتابی نوشتهام که اگر مجوز چاپ آن را صادر کنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود.
نگاهی به کتابهایی که در روی میز کارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه میکنید، این کتابها به ترتیب در انتظار نوبت نشستهاند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند.
شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول کردهاند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم! و طبیعی است که کار به روز نباشد. جانا! چه کند یک دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه میکردید؟!
با لحن پدرانهای گفت:
فرزندم! فکر نمیکنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب میفهمید! این کتاب، ماجرای تلفنی است که من به خدا زدهام! و فکر میکنم که مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان جوانان مفید باشد. برکاتی که این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب کتاب میانداختم و اجازه چاپ آن را صادر میکردم!
آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی میگذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً که سفارش اکید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم که:
« فرصتها را نباید از دست داد.»
گفتم:
نیازی به بررسی کتاب نیست! دوست دارم فهرست وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم.
گفت:
اسم کتاب را: « عبرتانگیز» گذاشتهام به خاطر عبرتهای بسیاری که از آن میتوان گرفت.
این کتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زدهام! و بخش دوم آن مربوط به برکات بیشماری میشود که این تلفن به همراه داشته.
بعد آمار مفصلی را ارایه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او کرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفکیک سال، دقیقاً در این کتاب آمده است.
از توفیق بزرگی که خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم کرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو کند، و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه جوانی بودم که در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراک به قم آمدم، و با آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانواده 5 نفری را تأمین میکردم، و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه میگرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینههای زندگیام نبود، و با آنکه همسرم با فقر و نداری من میساخت ولی اغلب ناچار میشدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم.
دو سه سال به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهکار شده بودم و شرم میکردم که برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم.
در این شرایط دشوار و کمرشکن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجارههای عقب افتاده را یک جا از من طلب میکرد و بار آخر که به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نکنی، اثاثیهات را از خانه بیرون میریزم و خانهام را به مستأجری میدهم که توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد!
دیگر کارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور میکردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمیتوانستم به چشمان بیفروغ فرزندانم نگاه کنم، و نگاه طلبکارانه کسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظهای باشم که اثاثیه مرا از خانه بیرون میریزند!
از محله گذرخان که بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام افتاد، بی اختیار دلم شکست و قطرات اشک بر گونهام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفتههای دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بیبی خواندم، و از صحن بیرون آمدم:
چند اتوبوس در کنار «سه راه موزه» سرگرم پرکردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار کاویدم و سرانجام یک اسکناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا کردم! سوار اتوبوسی شدم که به تهران میرفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده کند.
در طول راه، لحظهای ارتباط قلبیام با خدا قطع نمیشد. مدام اشک میریختم و میسوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم که میگفت:
آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!
از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت. باید به کجا میرفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!
مغازهها یکی پس از دیگری باز میشد، و من در میانه آنها به آدم آوارهای میماندم که جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی میکند تا کسی پی به رازش نبرد!
ناگهان به خاطرم خطور کرد که برادرم میگفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است.
تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت.
محل کارش را پیدا کردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود که تازه درها را باز کرده، و یادش رفته که در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و میخواست از مغازه چیزی بردارد!
وارد نمایشگاه شدم و سلام کردم. همین که نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سرزده که یاد فقیران کردهای؟!
شما کجا؟ اینجا کجا؟
میدانی چند سال است که همدیگر را ندیدهایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل که قم را نمیگذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی دارید، حق دارید ! باشد ما هم خدایی داریم!
گفت: اگر کاری نداری، همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یک ساعت بیشتر طول نمیکشد! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی که برگشتم بیشتر با هم صحبت میکنیم!
او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ که از قالیچههای ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .
دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت!
رو به آسمان کردم و گفتم:
آ خدا! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی که روزی ما را مقدر میکنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من که جوانی خود را صرف آموختن علوم دینی کردهام، لحظهای نیست که با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم نکنم! تو را به عزتات و جلال ربوبیات که بیش از این شرمسار این و آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم کن که پناه بندگان نیازمند تو باشم که برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست که: من لا معاش له، لا معاد له.
در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار مرا صدا میزند! و حسی غریب از درون بهمن نهیب میزد که گوشی را بردار و با خدا دو سه کلمهای درد دل کن!
گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید که: الو! بفرمایید!
چرا حرف نمیزنید؟ الو! الو!
از کاری که کرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع کنم، که شنیدم صدایی ملتمسانه میگفت:
تو را به آنکه میپرستی، تماس خود را با ما قطع نکن!
ما منتظر تلفن شما بودیم! و به کمک شما احتیاج داریم!
لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار!
مگر نمیخواستی با خدا درد دل کنی؟
ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از کاری که کرده بودم به قدری پشیمان شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!
با خودم میگفتم: که خود کرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.
آخر کدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه بزرگی بود که امروز مرتکب شدی؟ از یک روحانی واقعی این کار بعید است!
از اینها گذشته، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا میدانست که من میخواستم با خدا درد دل کنم؟ ثانیاً چرا التماس میکرد که گوشی را قطع نکنم؟ و...
اینها سئوالاتی بود که مرتباً در ذهن من نقش میبست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم! ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف کرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام باز کرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو کرده و کلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود که از طبقه مرفه و اشراف است.
پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد که آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با گامهای شمرده به طرف مغازه حرکت کردند.
در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمیدانستم چه باید بکنم؟
آنها داخل مغازه شدند، و من در کنار در ورودی ایستادم. . پیرمرد همین که چشمش به من افتاد، گفت:
این مغازه از شماست؟!
گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد!
از لحن پیرمرد و شیوه صبحت کردن او فهمیدم که همان کسی است که گوشی را برداشت و با من صحبت کرد!
در آن لحظه خدا خدا میکردم که مبادا در این حال براردم برسد و از ماجرای تلفن مطلع شود و بهانه تازهای برای تحقیر کردن من به دست او بیفتد!
پیرمرد که از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید:
شما نبودید که حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من کاملاً آشناست!
خواستم عذری بیاورم، و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولی با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد، فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت:
خدا را شکر که گمشده « بانو» را پیدا کردم! و بعد به راننده خود تشر زد که چرا ایستادهآی و ما را تماشا میکنی؟! آقا را راهنمایی کن! باید زودتر خود را به « بانو» برسانیم!
هرچه از رفتن خودداری کردم، اصرار پیرمرد بیشتر میشد و در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی با چه اصراری به من میخواهد که برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنکاف میکنم! سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنکه برادرم از ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم!
فراموش نمیکنم هنگامی که میخواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواری مدل بالای خود را باز کرده بود، برادرم که در عالم خیال حتی تصور نمیکرد که برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی در بیخ گوشم گفت:
حالا میفهمم که چرا ما را تحویل نمیگرفتی! کاش خدا تمام ثروت مرا میگرفت و در عوض یک مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من میکرد!
این خدا بود که آبروی مرا خرید و ان قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد که حالا به موقعیت من حسرت میخورد و از من میخواست زیر بال او را هم بگیرم!
ماشین سواری با سرعت از خیابانها میگذشت ولی من ابداً حرکتی احساس نمیکردم! انگار سوار کشتی شدهام و امواج کوهپیکر دریا ما را آرام آرام به پیش میبرد!
اتوبوس از رده خارج امروز صبح کجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش رکاب کجا؟! واقعاً انسان در کار خدا در میماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس کوچکی و ناچیزی میکند.
از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی که دو نگهبان د رسمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند، هدایت کرد.
نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز کرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حرکت خود ادامه دهد و توقف نکند!
از خیابان نسبتاً عریضی که باغچههای زیبا و گلکاری شده در دو طرف آن خود نمایی میکردند گذشتیم.
ساختمان با شکوهی که توسط پرچینهای سرسبز از سایه قسمتها مجزا شده بود و در وسط محوطهای چمنکاری شده قرار داشت.
ما پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پلههایی که دایره وارد ساختمان را احاطه کرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان شدیم.
تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغهای نفیس، و فرشهای عتیقه و... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت که آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! که هر چه از خدای خود بیشتر دور میشود، به مال و منال دنیا بیشتر دل میبندد و سرانجام از سراب عطشخیز دنیا در نهایت ناکامی و عطشناکی به وادی برزخ کوچ میکند در حالی که جز کفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد که بر دوش او سنگینی میکند!
به خاطر دارم که در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو میکردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!
پیر مرد که دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی میکرد با کمک خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد.
آن خانم، همین که به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی کشید و از حال رفت!
خدمتکاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد، رو به پیرمرد کرد و گفت:
به روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و شمایل دیشب در خواب به من نشان دادند! کسی که باید این گره کور را از کلاف سر در گم زندگی من باز کند همین آقا است!
به پیرمرد گفتم:
آیا وقت آن نرسیده که ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟!
گفت:
این خانم، همسر من هستند. پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود، وصیتی کرد که باید از زبان خود او بشنوید.
همسر او که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، گفت:
پدرم در دقایق واپسین عمر گفت:
تو تنها وارث منی و تمام ثروت کلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی که برای تو میگذارم، از تو فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اولین فرصت تقاضای مرا برآورده سازی.
گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد.
پدرم گفت:
متأسفانه در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را کمتر پیدا کردهام و از ثروت بی حسابی که خدا نصیبم کرده است نتوانستهام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم. چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص کردم.
نیمی از بدهی خود را تسویه کردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاک کنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد نیازمند قسمت کن. تقاضای من از تو همین است و بس!
من هم به پدرم قول دادم که در اولین فرصت به وصیت او عمل کنم. ولی متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفتها و مراسمی که بود وصیت پدر را فراموش کردم!
دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند که تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت!
در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی میکنند و او مرتب التماس میکند که من تقصیری ندارم!
دخترم کوتاهی کرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت:
دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی که در اولین فرصت به تنها تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟
چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟
در آن لحظات آرزو میکردم که زمین دهان باز میکرد و مرا میبعلید! از شدت شرم نمیتوانستم به چشم پدرم نگاه کنم!
گفتم: چگونه میتوانم کوتاهی خود را جبران کنم؟
و پدرم در حالی که دو مأمور عذاب میخواستند او را با خود ببرند به من گفت:
دخترم! به این آقا خوب نگاه کن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر میدارد تا با خدا دو سه کلمه درد و دل کند!
لطف خدا شامل حال من میشود و شمارهای که میگیرد، شماره خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی!
به طرفی که پدرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شکل و قیافه آنجا ایستادهاید و به من نگاه میکنید!
و امروز درست ساعت 9 صبح بود که تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست که تلفن را قطع نکنید و بقیه ماجرا را که خود بهتر میدانید!
مثل اینکه از یک خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم. شرایط تازهای که داشت در زندگی من اتفاق میافتاد به اندازهای خارقالعاده و غافلگیر کننده بود که نمیتوانستم باور کنم! مگر میشود زندگی یک انسان در کمتر از چند ساعت اینقدر دستخوش دگرگونی شود؟!
من ، طلبهای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها کرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم که یکی از ثروتمندترین خانوادههای اشرافی تهران عاجزانه از من میخواستند که به کمک آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم که نمیتوانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟!
راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود که این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!
جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!
بر درگاه کریمه اهل بیت علیهاالسلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم مارورایی برقرار کردن؟!
و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد کردن؟!
به دستور بانوی خانه، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز کنم، و من پس از دو رکعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز کردم. محتویات صندوق از این قرار بود:
الف- یکصد هزار تومان پول نقد!
ب – یکصد و پنجاه عدد سکه طلا!
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر!
د- سند مالکیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران.
هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی!
سردفتری را به آنجا احضار کردند و فیالمجلس مالکیت زمین یاد شده را به نام من تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم حرکت کردیم.
هنگامی که به قم رسیدیم، به راننده گفتم:
در نزدیکی میدان آستانه توقف کند، و من پس از تشرف به حرم مطهر کریمه اهل بیت، حضرت معصومه علیهاالسلام
عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم کریمانه آن حضرت در گشودن گره کور زندگیام، در آن مکان مقدس با خدای خود پیمان بستم که از ثروت بیحسابی که نصیب من شده، در بر طرف کردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمایم.
اولین کاری که پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهیهایی بود که از آن رنج میبردم، و بعد خانه نقلی کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سالها خانه به دوشی در خانهای که متعلق به خودم بود سکونت دادم.
من مشورت با افراد خدوم و کاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایهگذاری کردم و که منافع قابل ملاحظهای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانهروزی احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لولهکشی تأمین کردم
از آن روز تاکنون از منافع سرمایهگذاریهایی که کردهام هزینه تحصیلی دهها کودک بیسرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالی و نیز هزینهها جاری چندین مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت میکنم و آمار دقیق این خدمات را به تفکیک در کتابی که ملاحظه میکنید ذکر کردهام و آرزو میکنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه میکنند، در گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندیهای آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان دهند.
مردان خدا را نمیتوان شناخت
مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حایری یزدی (1276-1355) پس از سالها اقامت در عراق و کسب فیض از محضر علمیا بزرگ در سال 1332 به اراک عزیمت کرد، و به هنگام ترک عراق 56 سال از عمر شریف ایشان میگذشت.
چون این ماجرا برای این عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، میتوان حدس زد که ایشان در آن زمان بیش از 40 سال داشتهاند و اماراتی که در این ماجرا وجود دارد این حدس را تقریباً تأیید میکند.
از مرحوم حاج شیخ نقل شده است:
در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله خود سازی و تزکیه نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود که محضر یکی از مردان خدا را درک کنم. تا آنکه روزی به صورت کاملاً اتفاقی، یک نسخه خطی به دستم افتاد که حاوی ادعیه برگزیده و برخی دستورالعلها بود، و من مانند تشنهای که به سرچشمه زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نکات آموزندهای که داشت بر طرف کنم.
در یکی از صفحات آن نسخه خطی، شیوه ختم اربعینی تعلیم داده شده بود که اگر کسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معین و محل مشخص پیدا کند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر المؤمنان علی علیهالسلام مشرف گردد، اوین کسی که از حرف بیرون خواهد آمد از اولیای خدا است، باید دامن او را بگیرد و خواستههای شرعی خود را با او در میان بگذارد.
از فردای آن روز در ساعت معین به محل ساکت و خلوتی میرفتم و طبق و طبق دستور عمل میکردم. روز چهلم فرارسید و من پس از پایان اربعین به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در کنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین کسی که از حرم بیرون میآید بگیرم.
لحظاتی گذشت که پرده حرم به کنار رفت و مردی که از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتکش نجف است. بیرون آمد. همین که خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نفس به من نهیب زد که:
عبدالکریم! پس از سالها زحمت و مرارت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، کار تو به جایی رسیده است که حالا باید دامن یک مرد عامی و بیسواد را بگیری؟!
مگر نه اینست که مردم عامی نیازمندند و باید در خدمت آنها باشند؟ از راهی که آمدهای برگزد و برگرد این کارها دیگر مگرد!
هنگامی به خود آمدم که آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسههای نفسانی، خودم را از توفیقی که به سراغم آمده بود، محروم کرده بودم! و خود را به این مطلب تسلی میدادم که شاید شرایط اربعین را به درستی به جای نیاورده باشم! و باید به اربعین دوم مشغول شوم.
اربعین دوم هم به پایان رسید و سحرگاه به حرم نورانی امام علی علیهالسلام مشرف شدم و در کمین مردی نشستم که قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوی زحماتی باشد که در طول این مدت برخود هموار کرده بودم.
پرده حرم مطهر به کنار رفت و بازهمان مردی که در پایان اربعین اول دیده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصمیم گرفتم این بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، که باز هواهای نفسانی من سد راهم شد .
با خاطری آزرده و خاطرهای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود میاندیشیدم که علت ناکامی من در چیست؟
آیا امکان ندارد که در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند که خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاکان روزگار به شمار آیند؟ ...
با مرور این مطالب بود که تصمیم نهایی خود را گرفتم و عزم خود را جزم کردم که تشخیص خود را کنار بگذارم، درباره بندگان خدا پیشداوری نکنم و در پایان اربعین سوم هر مردی که در مسیر من قرار بگیرد، او را رها نکنم.
اربعین سوم را با موفقیت به پایان بردم، و در نهایت فروتنی و دلشکستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام مشرف شدم و در گوشهای از رواق بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یکی از مردان خدا نصیبم گردد.
پرده در ورودی حرم کنار رفت، و باز همان مردی که دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرو آمد و به طرف کفش کن رفت.
برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بیرون آمد و به طرف قبرستان وادیالسلام حرکت کرد.
من سایهوار او را تعقیب میکردم. صفای عجیبی بر وادیالسلام حکفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف کوتاهی میکرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه میداد.
در سکوت وادیالسلام، ابهتی بود که مرا هراسناک میساخت. آن مرد به اواسط قبرستان که رسید، لحظهای مکث کرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالکریم! از جان من چه میخواهی؟ چرا مرا به حال خود رها نمیکنی؟!
فهمیدم که در مورد آن مرد اشتباه کرده بود، و بایستی در همان بار اول دامن او را میگرفتم و راه خود را این قدر دور نمیکردم.
گفتم:
خدا را شکر میکنم که پس از سه اربعین توفیق همصحبتی شما را پیدا کردهآم و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند میبینم و میدانم که شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید کرد.
او آه سردی کشید و گفت:
چاره دیگری ندارم همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.
از قبرستان وادیالسلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، کلبهای را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن کلبه زندگی میکنیم. امروز وقت گذشته است. فردا همین موقع به کلبه من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر میکند؟
من که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم، پرسیدم:
حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش میکنید؟ گفت:
من از قماش بار برانم، و برای این و آن خرما حمل میکنم، و خدا را سپاسگزارم که سالها است این رزق حلال را نصیب من کرده تا با کد یمین و عرق جبین امرار معاش کنم.
آن مرد خدا پس از گفتن این جملات، از من جدا شد و به طرف کلبهای که نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه کردم در حالی که قطرات اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا که خود را در چند قدیم مقصود میدیدم.
در راه بازگشت، احساس میکردم که به خاطر سبک بالی در آسمانها پرواز میکنم، و انبساط خاطر و طراوت باطنی خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سالها فراموش نکردهام.
به یاد دارم که آن روز به هر کاری که دست میزدم با برکت و خیر همراه بود، و به سراغ هر عالمی که میرفتم با اقبال بیسابقه او مواجه میشدم، و مطالب اساتید خود را در حلقه درس به گونهای باور نکردنی تجزیه و تحلیل میکردم، و در فراگیری آنها با هیچ مشکلی مواجه نمیشدم و میدانستم که اینها همه از برکات دیدار زودگذری بود که امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.
مقارن اذان صبح فردای آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثنای راه چه بشارتهایی که به خود نمیدادم! چه فتوحاتی که در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود تصور نمیکردم!
همین که به چند قدمی کلبه رسیدم، احساس کردم که زمزمه دردمند غریبی تنها مانده، با زمزم گریه کائنات هماوایی میکند! ، به زحمت نفس میکشیدم و یاری گام برداشتن به سمت کلبه را نداشتم.
ناگهان در چوبی کلبه، آهسته بر روی پاشنه خود چرخید و بانویی قد خمیده و سیاهپوش در آستانه در پیدا شد و با اشاره دست، مرا به درون کلبه فراخواند.
پیش رفتم و قدم در دورن کلبه گذاشتم. جسد بیروح آن ولی خدا در وسط کلبه، آرامش روحی مرا در هم ریخت ولی لبخند رضاتی که بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بیتابی بازداشت.
بیاختیار به یاد قراری افتادم که مرد خدا در سرگاه دیروز با من در همین کلبه گذاشته بود. همین که خواستم از همدم دیرینه آن مرد _همسرش _ جریان امر را جویا شوم، با لحن بغض آلودهای گفت:
این مرد از سحرگاه دیروز، کارش مدام گریه و ناله بود! گاه به نماز میایستاد و با خدای خود به راز و نیاز میپرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز میکرد و از کوتاهیهایی که در بندگی خدا داشته است سخن میگفت، و گاه سر به سجده میگذاشت و خدا را به غفاریت او سوگند میداد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور کند.
ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضه صبح لحن مناجات او تغییر کرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام سوگند داد که او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد، و میگفت:
خدای من! تا دیروز این بنده ناچیز تو را کسی نمیشناخت و فارغ از این و آن در حد توانی که داشت به بندگی تو میپرداخت، ولی چه کنم ای کریم! که تقدیر تو عبدالکریم را بر سر راه من قرار داد.
میترسم که او پرده از روی راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی که به من ارزانی داشتهای، بکاهد و با فاصله انداختن در میانه من و تو، مرا از بندگی تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند که این ناروایی را بر من روا مدار که تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم، و لحظاتی بعد با اطمینان از این که دعای او به اجابت رسیده است. روی به من کرد و گفت:
چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است. وقتی که عبدالکریم آمد به او بگو:
همان خدایی که موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر کرد.
اگر زحمت غسل و کفن و دفن مرا برخود هموار کند ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز کشید و رفت!
و من که از سخنان آن ولی خدا با همسر خود در لحظات پایانی عمرش، به عظمت روحی او بیشتر پی برده بودم، و فقدان او را برای خودم یک مصیبت میدیدم، همسر او را دلداری دادم و گفتم:
تألمات روحی من در سوگ این مرد کمتر از شما نیست. شما اگر شوی وفادار و پرهیزگاری را از دست دادهاید، من از داشتن معلم بزرگی چون او محروم شدهام چرا که او در حکم پدر معنوی من بود، اگر چه فقط یک بار توفیق همصحبتی او را پیدا کرده بودم.
پس از انجام وظایفی که در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چارهای جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نمیشناختم، در موقع بازگشت گامهایی سنگینی میکرد، انگار بار غمهای دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.
و امروز که مرجعیت جهان شیع را بر عهده دارم، و به احیای وجهه علمی حوزه علمیه قم کمر بستهام، میدانم که دعای خیر آن ولی خدا بدرقه راهم بوده که خداوند این توفیق بزرگ را به من ارزانی داشته است.
آقا را تا منزل همراهی کنید!
مرحوم آیت الله سید عبدالکریم کشمیری خاطرات بسیاری از حاج مستور شیرازی رحمهالله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به عنوان مردی « فوقالعاده» یاد میکردند و برای او کراماتی قایل بودند.
روزی برای من تعریف کردند:
مرحوم حاج مستور تا هنگامی که در کوفه اقامت داشت، هر سال به مناسبت عید غدیر جشن بسیار مفصلی ترتیب میداد و از محبان حضرت امیر علیهالسلام به نحو شایستهای از لحاظ معنوی پذیرایی میکرد.
یکی از سالها، چند روز به عید غدیر مانده، به منزل مسکونی من در نجف، آمد و مصراً از من خواست تا در جشن آن سال شرکت کنم، و گفت پس از نماز مغرب و عشاء کسی را برای بردن من به کوفه خواهد فرستاد.
در آن روزگار وضعیت حوزه نجف به گونهآی بود که مراوده عالمان دینی با عارفان، پیامدهای ناخوشایندی برای آنان به همراه داشت، لذا مرحوم حاج مستور علی رغم علاقه وافر خود نسبت به من، از شرکت در نماز جماعت که به امامت من در صحن مطهر برگزار میشد، پرهیز میکرد و میفرمود:
دلم نمیخواهد که ارادت من، اسباب زحمت شما را فراهم کند! و لذا غالباً شبها در منزل از من دیدن میکرد تا کسی متوجه مراوده او با من نگردد!
در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصی که حاج مستور فرستاده بود به کوفه رفتیم و در جلسه اختصاصی که حاجی ترتیب داده بود، حضور یافتیم.
اغلب کسانی که در آن جلسه روحانی حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم روزگار چشیده بودند و از حالات آنان پیدا بود که در سلوک الی الله، مراحلی را پشت سر نهادهاند و از محبت و ولایت علوم نصیب وافری دارند.
آن محفل روحانی تا نزدیک سحرگاه ادامه داشت و از رایحه معنویت به اندازهای سرشار بود که آدمی خود را در بهشت میانگاشت و سینهاش را از شمیم دلانگیز محبت و معرفت علوم میانباشت. با این که دهها سال از این ماجرا میگذرد، من هنوز مزه آن شب روحانی را در زیر زبانم مزهمزه میکنم و بر روح آن عارف وارسته درود میفرستم، و برای او فتوح و رضوان الهی را آرزو میکنم.
در ساعت پایانی آن شب، هر چه به اذان سحر نزدیک میشدیم، اضطراب درونی من افزونی مییافت، زیرا از سویی توفیق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوی را از دست رفته میدیدم، و از سوی دیگر خوش نداشتم که در روشنی روز از آن محفل بیرون آمده و نگاه کنجکاو مردم را به طرف خود دوخته ببینم! من در این افکار غوطهور بودم که حاج مستور در حالیکه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنینه خاصی آهسته در گوشم گفت:
نگران نباشید! نماز را به موقع در نجف خواهید خواند!
گفتم: مشکل فاصله کوفه تا نجف را چگونه حل میکنید؟!
نیم ساعت بیشتر به اذان صبح باقی نمانده است!
گفت: هیچکاری برای اهلش نشد ندارد!
سپس جوانی را که جلوی در ورودی ایستاده بود، صدا کرد و آهسته در گوش او چیزی گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهی کند!
و ما پس از خداحافظی به اتفاق آن جوان - که بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و کار کرده حاج مستور است - از خانه بیرون آمدیم. در اثنای راه دریافتم که جوان به ذکر قلبی سرگرم است و با این که مدام با من صحبت میکند ولی قلب او به ذکر خاصی مترنم است! و مشاهده این حالت در آن جوان به من فهماند که سر و کارم با آدم راه رفتهای افتاده و حاج مستور بیجهت او را همراه من نفرستاده است!
هنوز چند دقیقه ای از همراهی او با من نمیگذشت، که صدای پیش خوانی اذان صبح را از مناره صحن مطهر علوی به گوش خود شنیدم!
با خود فکر کردم که اشتباه میکنم و از تلقینات نفس است! ولی سخن آن جوان مرا به خود آورد که گفت:
چه لحن دلنشینی دارد! روح انسان را تا ملکوت پرواز میدهد! این طور نیست آقا؟! و بعد در حالی که خانه ما را نشان میداد، گفت:
خدا را شکر که به موقع رسیدیم! قربان مولا علی بروم که دوستان خود را شرمنده نمیکند! التماس دعا دارم! و مرا - که در عالمی از بهت و حیرت فرو رفته بودم - تنها گذاشت و رفت.
لذتی که آن روز من از خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوم بردم، هنوز فراموشم نشده است! نمازی سرشار از روح و ریحان.
majnoon110
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1387 ساعت 17:01