حکایت اخلاقی ۴


 
  
 
مطالب زیر گوشه کوچکی از حکایات و درس های اخلاقی
 استاد حاج شیخ عبدالقائم شوشتری است .
این مطالب به همت یکی از شاگردان ایشان ( آقای سید عباس موسوی مطلق ) جمع آوری و به همت انتشارت هنارس منتشر شده است .

 

استاد شیخ عبدالقائم شوشتری 


دماوند در خزر

در ایامی که در محضر استاد حافظیان ( از شاگردن خاص مرحوم نخودکی ) به همراه تعدادی از دوستان از جمله جناب استاد محمد رضا حکیمی تلمذ می کردیم یکروز استاد فرمودند: 
امروز می خواهم یک ختم بسیار بسیار مهم را که از استادم جناب آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رحمه الله که با زحمت توانستیم از ایشان بگیریم، را برایتان بیان کنم.
من عرض کردم: استاد ما اینها را نمی خواهیم ! .
فرمودند: یعنی چه؟ پس چه می خواهید؟
 من برای این ختم خیلی زحمت کشیده ام، حالا می خواهم به شما بدهم شما می گویید نمی خواهیم؟
عرض کردم: استاد گیرم شما یک ذکری را به من دادید و من توانستم قله دماوند را در دریاچه خزر بگذارم، آخرش که چی؟ من خدا را می خواهم.

سرشان را پایین انداختند و تأملی کردند، رفقا که رفتند فرمودند: احسنت! احسنت! 
ما همینطور شاگردهایی می خواهیم و بعد مطالبی را در شرح مناجات خمسه عشر حضرت سجاد صلوات الله علیه بیان کردند و ما تازه آن روی سکه جناب حافظیان رحمه الله را هم بالاخره دیدیم.

مرحوم استاد حافظیان 

جواب مرحوم الهی قمشه ای به دربار شاه

در زمان پهلوی، دربار به همه شعرا گفته بود که شعر در مدح شاه و ایران بگویند یکی از آنها هم طبیعتاً مرحوم حکیم و ادیب و عارف کم نظیر و شاعر نامدار آیت الله الهی قمشه ای رحمه الله بود و از ایشان نیز این کار را خواسته بودند، اما این مرد عارف در جواب زیبا سروده بود که:

جهان کشور من خدا شاه من
نداند جز این قلب آگاه من
 

آیت الله مهدی الهی قمشه ای


شمع می سازم برایت یا امیرالمؤمنین ( صلوات الله علیه)

عالمی از علمای نجف اشرف که اتفاقاً شاعر زبردستی هم بوده و به دو زبان فارسی و عربی هم خیلی خوب سخن می گفته، در حرم مطهر حضرت علی صلوات الله علیه نشسته بود، دید یک نفر عوام آمد جلوی ضریح مقدس و این شعر را گفت:

شمع می سازم برایت یا امیرالمؤمنین (علیه السلام)
قد این گلدسته هایت یا امیرالمؤمنین (علیه السلام)

شاعر عالم که اتفاقاً از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بوده مشاهده کرد به محض اینکه آن مرد عوام این شعر را گفت: طرف روبروی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه ( مقابل آنجائی که ضریح مبارک با انگشت حضرت شکافته شده ) در آنجا یک قندیل بسیار گرانقیمت بود و آن هدیه یکی از پادشاهان که برای حرم آورده و نصب نموده بوند، پاره شد و پایین آمد بلافاصله این مرد آن را گرفت که نشکند، تولیت آستان قدس علوی آنجا مشرف بودند. 



ماجرا را مشاهده کرد، فهمید عطای مولا علی است! ولی این بنده خدا که نمی خواست قندیل طلا را ببرد آنرا به تولیت آستان داد.
بلافاصله چهار پایه آورند وآنرا نصب کردند. ولی وقتی پایین آمدند، دوباره قندیل پاره شد و آمد و افتاد در دامن این آقا!
این دفعه نکته ای بود : آن اینکه دفعه اول مرد عوام زیر قندیل بود ولی این دفعه زیر قندیل نبود ولی باز آمد و در دامنش افتاد.
در نتیجه این مطلب که این عطای مولا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است کسی شک نکرد! 
تولیت گفت: این را حضرت به شما جایزه مرحمت کرده اند این را ببر و بفروش.
مرد عوام گفت: این را خودم هم فهمیدم ولی به کی بفروشم؟ 
خود تولیت گفت: من از پولهایی که مردم نذر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه کرده در و در ضریح مقدس ریخته اند به شما می دهم و این را از شما می خرم و این دفعه پاره نخواهد شد، و همینطور هم شد بردند و نصب کردند ولی این بار پاره نشد. ( این قندیل هم اکنون داخل ضریح مطهر امیرالمومنین - ع - می باشد که از طرف پایین پای مبارک نزدیک درب ضریح مطهر قابل رویت می باشد . ) 

آن عالم شاعر فقیر، سری تکان داد و گفت: عجب ما تا حال ضرر کردیم، این قدر که در فقر بسر بردیم، عقلمان نرسیده که یک قصیده ای برای حضرت بگوییم و بیاییم پول بگیریم. لذا همان شب نشست و یک قصیده یا غزل بسیار خوبی در مدح مولا سرود.

فردا آمد نگاه کرد ببیند کدام قندیل قیمتش بیشتر است زیر یکی از آنها ماند و خودش را یک کمی عقب کشید که اگر افتاد سرش را نشکند. قصیده را با صدای خوب خواند و منتظر بود که قندیل بیفتد ولی خبری نشد.



با خودش گفت: شاید حضرت نپسندیده، لذا سه روز، پی در پی شعرهایی سرود ولی خبری نشد. روز سوم خیلی عصبانی شد و با عصبانیت گفت: یا علی! اگر بگویی اول مسلمان بودم، قبول، اگر بگویی داماد پیغمبر بودم، قبول، اگر بگویی فاتح خیبر بودم قبول، اگر ... ولی ذوق شعری نداشته ای، آخه اون شعر بود که آن عطا را دادی؟
شمع می سازم برایت یا امیرالمؤمنین علیه السلام
قد این گلدسته هایت یا امیرالمؤمنین علیه السلام

ولی برای شعر من چیزی ندادی، با حضرت قهر کرد و رفت، همان شب در خواب مولا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را زیارت کرد در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود فرموند: « او خاص برای خدا گفته بود، ولی تو به خاطر عطا گفتی. فرق شعر تو با او این بود. ولی در این حال چون تاکنون کسی از در خانه ما دست خالی برنگشته این مطلب را یاد بگیر و برو، و آن اینکه یکی از شعرای شیعه و ثروتمند که در هندوستان است (آن موقع پاکستان و هندوستان از هم جدا نشده بود) بیتی را سروده در مصرع دوم مانده! شما این را یاد بگیر:

«به آسمان رود و کار آفتاب کند»

به او بگو مصرع اول را بگوید و شما این را بگو چون نذر کرده که نصف ثروتش را به کسی بدهد که مصراع دوم را بیاورد، بگو و جایزه را بگیر».

این شاعر بالاخره رفت و در هندوستان فرد مزبور را پیدا کرد و به او گفت: شنیده ام شما شعری در مدح امیرالمؤمنین صلوات الله علیه سروده ای و در مصرع دوم یک بیت مانده ای؟
جواب داد: بله! و شعر را گفت:

«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند»

شنیده ام کسی تا به حال بقیه اش را نگفته؟
گفت: بله، کسی نگفته و نذر کرده ام هر کس بگوید نصف ثروتم را بدهم.
بلافاصله عالم شاعر گفت:

«به آسمان رود و کار آفتاب کند»

شاعر هندوستانی گفت: احسنت! معلوم است شاعر زبردستی هستی؟! گفت: شاعر هستم ولی این حکایتی دارد و جریان را گفت. او هم خیلی خوشحال شد که آقا امیرالمؤمنین -ع - شعر او را قبول کرده و به نذر خود عمل کرد و ثروتش را بین خود و او تقسیم کرد.





ادب آیت الله میلانی در احترام به حدیث

مرجع عالیقدر مرحوم آیت الله سید محمدهادی میلانی رحمه الله فرمودند: 
من برای یکی از مسائل اعتقادی از فلسفه 12 دلیل داشتم ولی بر خورد کردم به حدیثی از حضرت امام صادق صلوات الله علیه و آن حدیث را روی سرم گذاشتم و 12 دلیل را کنار! رحمت الله علیه  
این را می گویند ادب یک فقیه، این را می گویند ادب تشیع، فیلسوف، عارف. وقتی به کلمات چهارده معصوم صلوات الله علیهم اجمعین می رسد چگونه تواضع می کنند.
 



زیارت پیر مرد روستایی

پیر مرد روستایی از اطراف خراسان برای زیارت عتبات عالیات مشرف شده بود. در همان ایام یکی از علمای کربلا در خواب محضر مبارک حضرت سید الشهداء صلوات الله علیه رسیده بود و حضرت به ایشان فرموده بودند:
 فردا برو به فلان مسافرخانه و یک پیر مرد کشاورز خراسانی که به زیارت آمده به ایشان بگو که زیارتش را قبول کردیم.
فردا صبح آن عالم بزرگوار می آید و پیر مرد را پیدا می کند و پیام حضرت را نیز به ایشان می رساند. و به ایشان می گویند که شما چکار کرده اید و چه زیارت نامه ای را خوانده اید که مورد تأیید حضرت واقع شده است.
پیر مرد می گوید من اصلاً سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم و کسی هم برایم زیارت نامه نخوانده است.
عالم به ایشان می گوید: وقتی وارد حرم شدی چکار کردی؟
می گوید: هیچی فقط وقتی دیدم که هیچ کاری نمی توانم بکنم، سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم کسی هم نبود برایم زیارت نامه یا روضه بخواند، دلم سوخت و به زبان محلی یک شعر برای حضرت گفتم و آن این است:

سنگ کلوخ و در منه
بهر حسین گریه منه

یعنی: سنگ و کلوخ و درمنه ( نام گیاهی است ) هم برای امام حسین صلوات الله علیه گریه می کنند. 
پس نتیجه می گیریم که حقیقت و تأثر نهایی اعمال، عشق و اخلاص است، هر چند صورت ظاهری اعمال هم باید نیکو باشد.

بیان مرحوم دولابی در منزل مرحوم جعفر آقا

روز عید غدیر بود که در خدمت مرحوم حاج اسماعیل دولابی رحمه الله به دیدن مرحوم جعفر آقا مجتهدی رحمه الله رفتیم. 
به محض نشستن مرحوم حاج اسماعیل سخن را درباره توحید شروع کرد و مطالب بلندی آنروز از زبان شریفشان جاری شد و جمعی از حاضرین و برادران که به هر دو بزرگوار ارادت داشتند غرق در حضور و معرفت بودند. 
فقط یک طلبه جوان که اول سلوکش بود به عنوان اعتراض به حاج آقا [دولابی] بلند گفت: آقا روز عید غدیر است از علی بگو ، مرحوم دولابی بلافاصله فرمود :آخر من وضو ندارم ، اول باید وضو بگیرم و بعد اسم مبارکش را به زبان بیاورم. جعفر آقا مجتهدی با یک حالتی پر از شور و شادی به زبان خودشان فرمودند:
ایلد احسنت، احسنت، احسنت! ایلد حاج آقا خوب گفتی.
بنده هیچوقت مرحوم جعفر آقا رحمه الله را به این خوشحالی ندیده بودم.


مرحوم حاج اسماعیل دولابی 
چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه

شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود. بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد. 
وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی گشیدم؟»
حضرت فرمودند: 
اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی! حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی.


عنایت حضرت حجت علیه السلام به چند جوان اهل شوشتر

حدود صد سال پیش هفت، هشت نفر جوان اهل شوشتر با هم رفیق می شوند، مسیر توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را با هم طی می کنند و به قصد توجه به حضرت هر هفته یک جلسه در خارج از شهر روی یک تپه برگزار می کرده اند و دعائی می خواندند. 
هر هفته یکی از آنها موظف به پذیرایی از جمع بوده است و غذای مختصری مثل نان و پنیر تهیه می کردند که هم هزینه ای نداشته و هم قصد و هدفشان خالصانه برای توسل به حضرت باشد.
به تعداد نفرات هفته ها می گذرد و حال و هوایی عجیب و امام زمانی بر جلساتشان حکم فرما بوده است. 
هفته بعد در حال برگزاری جلسه و توسل و راز و نیاز به مولایشان هستند که می بینند یک آقا سیدی در جمعشان حضور پیدا کرد و خیلی با عظمت و دوست داشتنی است. زیبایی صورت و سیرت از آن بزرگ مرد پیداست. 
خلاصه جلسه مثل هر هفته البته با حالی بهتر و شور و شعفی وصف ناپذیر برگزار می شوتد حتی قسمتی از دعا را هم به ایشان می دهند و آقا هم قرائت می کنند تا اینکه دعا تمام می شود و قصد صرف نهار را دارند که آقا می فرماید:
این هفته را اجازه دهید من پذیرایی کنم، آنها هم قبول می کنند و آقا از زیر عبایشان وسائل پذیرائی را بیرون می آورند و از جمع پذیرائی می کند.

در آخر که می خواهند از هم جدا شوند، از او می پرسند، خیلی از شما استفاده کردیم و بهره مند شدیم، فقط نفرمودید اسم شما کیست؟ و کجا می توانیم خدمت شما برسیم.
جواب می دهد: من همان کسی هستم که هر هفته شما به عشق او دور هم جمع می شوید. تازه همگی متوجه حضور حضرت می شوند در حالی که آقا از نظرها پنهان شده است و ... 

آن تپه هم اکنون به نام مقام حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در کنار شهر شوشتر که تبدیل به قبور شهداء شده است و معروف به گلستان شهداء می باشد، مورد توجه شیفتگان و ارادتمندان مولا صاحب العصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مردم در همان مکان از عنایات آن موجود نازنین بهره می برند و حاجاتشان را می گیرند.
حال معنوی آنجا مثل مسجد جمکران است اگر بیشتر نباشد کمتر نیست.



آیت الله نجابت

روزی مرحوم آیت الله نجابت شیرازی قدس سره با یک خودروی سواری با اصحاب خاص خودشان حرکت می کنند، که به اصفهان بروند.
در بین راه ماشین سوخت تمام می کند و می مانند، تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز می کنند و از این واقعه ناراحت می شوند.
مرحوم نجابت به افراد می گویند:
ناراحت نباشید الان می گویم برود!
بعضی از شاگردان که مبتدی بودند تعجب می کنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت می کند؟
ایشان می فرمایند:
بنشینید تا حرکت کند و سپس به ماشین می فرماید: برو. ماشین بدون سوخت تا مقصد حرکت می کند و همه از این کار آن مرحوم هیجان زده می شوند.

در حدیث قدسی وارد شده:
عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی، انا اقول لشی کن فیکون و انت تقول لشی کن فیکون
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
 

مرحوم آیت الله نجابت 


تعجب واقعی

یک وقتی با جناب آقای احمد چگنی از تهران به قم می آمدیم. در اول اتوبان قم به یک سید معمم برخورد کردیم، لذا توقف کردیم و ایشان سوار شدند. بند ه هم به احترام ایشان صندلی دوم رفتم. سوار که شدند بلافاصله بدون مقدمه، فرمودند:
اگر به این مردم بگویید فلانی اسم اعظم بلد است، تعجب می کنند! اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندارند.
اگر به این مردم بگویید فلانی با خداوند متعال ارتباط دارد، تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که چرا خودشان ارتباط ندارند.
اگر به این مردم بگویید فلانی طی الارض دارد تعجب می کنند! اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندارند.
اگر به این مردم بگویید فلانی ملائکه را در دنیا دید تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندیدند. اگر به این مردم بگویید فلانی با حضرت حجت صلوات الله علیه ارتباط دارد، تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که چرا دیگران ارتباط ندارند. بلافاصله ما متوجه شدیم بعد از این چند کلمه، جلوی عوارضی قم هستیم، به ایشان گفتیم: آقا سید کجا می روید؟ 
فرمودند: شما راه خودتان را بروید، هر جا خواستم پیاده می شوم، نزدیکی حرم پیاده شد.
بنده و راننده هر دو متعجب از اینکه این راه 5 دقیقه هم نشد.
بعد از تشریف بردن آقا سید، راننده از بنده سؤال کرد: حاج آقا متوجه شدید شدید که ما ظرف چند دقیقه این راه را طی کردیم؟!
بنده عرض کردم: ما که ساعت نگرفتیم ولی بس که به ما خوش گذشت زمان کوتاه جلوه کرد و او یقیناً یکی از اولیاء الله بود.