زندگینامه آیت الله سید محمدحسین طباطبایی ره

اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان، زبانت را هم بیشتر مراقبت نما

ولادت

علامه طباطبایی در آخرین روز ماه ذیحجه سال 1321 هـ.ق در شاد آباد تبریز متولد شد، و 81 سال عمر پربرکت کرد، و در صبح یکشنبه 18 محرم الحرام سال 1402 هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده رحلت کردند.

اجداد علامه طباطبایی از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و از اولاد ابراهیم بن اسماعیل دیباج هستند، و از طرف مادر اولاد حضرت امام حسین علیه السلام می باشند. در سن پنج سالگی مادرشان، و در سن نه سالگی پدرشان بدرود حیات می گویند و از آنها اولادی جز ایشان و برادر کوچکتر از ایشان بنام سید محمد حسن کسی دیگر باقی نمانده بود.


جدِّ علامه

جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن نجفی (صاحب جواهرالکلام) بود و نامه ها و نوشته های ایشان را می نگاشت.
مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و ...) نیز احاطه داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود. روزی هنگام تلاوت قرآن به این آیه رسید « و ایوب إذ نادی ربه: انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین ». با خواندن این آیه، دلش می شکند و از نداشتن فرزند غمگین می شود. همان هنگام چنین ادراک می کند که اگر حاجت خود را از خداوند بخواهد، روا خواهد شد.
دعا می کند و خداوند هم ـ پس از عمری دراز ـ فرزند صالحی به او عنایت می فرماید. آن پسر، پدر مرحوم علامه طباطبائی می شود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود ( یعنی جدّ علامه) را بر وی می نهد.


تحصیلات و اساتید

سید محمد حسین به مدت شش سال (1290 تا 1296هـ.ش) پس از آموزش قرآن که در روش درسی آن روزها قبل از هر چیز تدریس می شد، آثاری چون گلستان، بوستان و ... را فراگرفت. علاوه بر آموختن ادبیات، زیر نظر میرزا علینقی خطاط به یادگیری فنون خوشنویسی پرداخت.
چون تحصیلات ابتدایی نتوانست به ذوق سرشار و علاقه وافر ایشان پاسخ گوید، از این جهت به مدرسه طالبیه تبریز وارد شد و به فراگیری ادبیات عرب و علوم نقلی و فقه و اصول پرداخت و از سال 1297 تا 1304 هـ.ش مشغول فراگیری دانشهای مختلف اسلامی گردید.

علامه طباطبایی بعد از تحصیل در مدرسه طالبیه تبریز همراه برادرشان به نجف اشرف مشرف می شوند، و ده سال تمام در نجف اشرف به تحصیل علوم دینی و کمالات اخلاقی و معنوی مشغول می شوند. علامه طباطبایی علوم ریاضی را در نجف اشرف نزد آقا سید ابوالقاسم خوانساری که از ریاضی دانان مشهور آن زمان بود فراگرفت.

ایشان دروس فقه و اصول را نزد استادان برجسته ای چون مرحوم آیت الله نائینی(ره) و مرحوم آیت الله اصفهانی(ره) خواندند، و مدت درسهای فقه و اصول ایشان مجموعاً ده سال بود.

استاد ایشان در فلسفه، حکیم متأله، مرحوم آقا سید حسین باد کوبه ای بود، که سالیان دراز در نجف اشرف در معیت برادرش مرحوم آیت الله حاج سید محمد حسن طباطبایی الهی نزد او به درس و بحث مشغول بودند.

و اما معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و کم نظیر مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) آموختند و در سیر و سلوک و مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت آن استاد کامل بودند.

استاد امجد نقل می کند که « حال مرحوم علامه، با شنیدن نام آیت الله قاضی دگرگون می شد. »

حجت الاسلام سید احمد قاضی از قول علامه نقل می کند که: « پس از ورودم به نجف اشرف، به بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام رو کرده و از ایشان استمداد کردم. در پی آن، آقای قاضی نزدم آمد و فرمود:
« شما به حضرت علی علیه السلام عرض حال کردید و ایشان مرا فرستاده اند. از این پس، هفته ای دو جلسه با هم خواهیم داشت. »

و در همان جلسه فرمود:
« اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر مراقبت نما.»


شاگردان

شاگردان علامه، دهها نفر از بزرگان و فرهیختگان کنونی در حوزه‎های علمیه می‎باشند که به تنی چند از آنان اشاره می‎شود: حضرات آیات و حجج الاسلام (1) استاد شهید مرتضی مطهری،(2) سید محمد حسینی بهشتی،(3) امام موسی صدر،(4) ناصر مکارم شیرازی،(5) شهید محمد مفتح،(6) شیخ عباس ایزدی،(7) سید عبدالکریم موسوی اردبیلی،(8)عز الدین زنجانی،(9) محمد تقی مصباح یزدی ،(10) ابراهیم امینی،(11) یحیی انصاری ،(12) سید جلال الدین آشتیانی،(13) سید محمد باقر ابطحی،(14) سید محمد علی ابطحی،(15) سید محمد حسین کاله زاری ،(16) حسین نوری همدانی ،(17) حسن حسن زادة آملی، (18) سید مهدی روحانی،(19) علی احمدی میانجی ،(20) عبدالله جوادی آملی،(21) احمد احمدی، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، (22) دکتر سید یحیی یثربی و ... .


مهارتهای علامه

فرزند علامه می افزاید:
« پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز بسیار ماهری بود و هم اسب سواری تیزتک و به راستی در شهر خودمان- تبریز- بی رقیب بود، هم خطاطی برجسته بود، هم نقاش و طراحی ورزیده، هم دستی به قلم داشت و هم طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ....، اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی، هم استاد صرف و نحو عربی بود، هم معانی و بیان، هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه، هم از ریاضی( حساب و هندسه و جبر) حظی وافر داشت و هم از اخلاق اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) تبحر داشت، هم در حدیث و روایت و خبر و ...،

شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی و معماری هم صاحب نظر و بصیر بود و سالها شخصاً در املاک پدری در تبریز به زراعت اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در قم عملاً طراح و معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شاد روان بود وگرنه شما می دانید که بی جهت به هر کس لقب علامه نمی دهند و همگان بخصوص بزرگان و افراد خبیر و بصیر هیچکس را علامه نمی خوانند مگر به عمق اطلاعات یک شخص در تمام علوم و فنون عصر ایمان آورده باشند... »


آثار علامه طباطبایی (به استثنای تفسیر المیزان ) را می توان به دو بخش تقسیم کرد:

الف- کتاب هایی که به زبان عربی نگاشته شده اند.

این کتاب ها عبارتند از:

1- کتاب توحید که شامل 3 رساله است:

•رساله در توحید
•رساله در اسماء الله
•رساله در افعال الله

2- کتاب انسان که شامل 3 رساله است:

•الانسان قبل الدنیا
•الانسان فی الدنیا
•الانسان بعد الدنیا

3- رساله وسائط که البته همگی این رساله ها در یک مجلد جمع آوری شده و به نام هفت رساله معروف است.
4- رسالة الولایه
5- رساله النبوة و الامامه

ب- کتاب هایی که به زبان فارسی نگاشته شده اند:

6- شیعه در اسلام
7- قرآن در اسلام (به بحث درباره مباحث قرآنی از جمله نزول قرآن، آیات محکم و متشابه
ناسخ و منسوخ و ... پرداخته است.)
8- وحی یا شعور مرموز
9- اسلام و انسان معاصر
10- حکومت در اسلام
11- سنن النبی (درباره سیره و خلق و خوی پیامبر اسلام در بخش های مختلف زندگی فردی و اجتماعی ایشان است.)
12- اصول فلسفه و روش رئالیسم (در مورد مبانی فلسفی اسلامی و نیز نقد اصول مکتب ماتریالیسم دیالکتیک است.
13- بدایة الحکمة
14- نهایة الحکمة
(این دو کتاب از متون درسی فلسفی بسیار مهم حوزه و دانشگاه محسوب می شود.)
15- علی و فلسفه الهی
16- خلاصه تعالیم اسلام
17- رساله در حکومت اسلامی


فعالیت و کسب درآمد

مرحوم علامه در مدتی که در نجف مشغول تحصیل بودند بعلت تنگی معیشت و نرسیدن مقرری که از ملک زراعیشان در تبریز بدست می آمد مجبور به مراجعت به ایران می شود و مدت ده سال در قریه شادآباد تبریز به زراعت و کشاورزی مشغول می شوند.

فرزند ایشان مهندس سید عبدالباقی طباطبائی می گوید:
« خوب به یاد دارم که، مرحوم پدرم دائماً و در تمام طول سال مشغول فعالیت بود و کارکردن ایشان در فصل سرما در حین ریزش باران و برفهای موسمی در حالی که، چتر به دست گرفته یا پوستین بدوش داشتند امری عادی تلقی می گردید، در مدت ده سال بعد از مراجعت علامه از نجف به روستای شادآباد و بدنبال فعالیتهای مستمر ایشان قناتها لایروبی و باغهای مخروبه تجدید خاک و اصلاح درخت شده و در عین حال چند باغ جدید، احداث گردید و یک ساختمان ییلاقی هم در داخل روستا جهت سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در محل زیرزمین خانه حمامی به سبک امروزی بنا نمود. »


هجرت

به هر حال علامه طباطبایی بعد از مدتی اقامت در تبریز تصمیم می گیرد تا به قم عزیمت نماید و بالاخره این تصمیم خود را در سال 1325هـ.ش عملی می کند.
فرزند علامه طباطبایی در این مورد می گوید:
« همزمان با آغاز سال 1325هـ.ش وارد شهر قم شدیم... در ابتدا به منزل یکی از بستگان که ساکن قم و مشغول تحصیل علوم دینی بود وارد شدیم، ولی به زودی در کوچه یخچال قاضی در منزل یکی از روحانیان که هنوز هم در قید حیات است اتاق دو قسمتی، که با نصب پرده قابل تفکیک بود اجاره کردیم، این دو اتاق قریب بیست متر مربع بود.
طبقه زیر این اطاقها انبار آب شرب منزل بود که، در صورت لزوم بایستی از درب آن به داخل خم شده و ظرف آب شرب را پر کنیم. چون خانه فاقد آشپزخانه بود پخت و پز هم در داخل اطاق انجام می گرفت - در حالی که مادر ما به دو مطبخ (آشپزخانه) 24 متر مربعی و 35 متر مربعی عادت کرده بود که در میهمانیهای بزرگ از آنها به راحتی استفاده می کرد ـ پدر ما در شهر قم چند آشنای انگشت شمار داشت که یکی از آنها مرحوم آیت الله حجت بود. اولین رفت و آمد مرحوم علامه به منزل آقای حجت بود و کم کم با اطرافیان ایشان دوستی برقرار و رفت و آمد آغاز شد.

لازم به ذکر است که علامه طباطبایی در ابتدای ورودشان به قم به قاضی معروف بودند، چون از سلسه سادات طباطبایی هم بودند، خود ایشان ترجیح دادند، که به طباطبایی معروف شوند. ایشان عمامه ای بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ و دگمه های باز قبا و بدون جوراب با لباس کمتر از معمول، در کوچه های قم تردد داشت و در ضمن خانه بسیار محقر و ساده ای داشت. »


رحلت

مهندس عبدالباقی، نقل می کند :

« هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت، فقط زیر لب زمزمه می کرد: « لا اله الا الله! »

حالات مرحوم علامه در اواخر عمر، دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر «تنازل» می کردند، و [ مانند استاد خود، مرحوم آیة الله قاضی] این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند: « کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟! »

همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: « در چه مقامی هستید؟» فرموده بودند: « مقام تکلم ».
سائل ادامه داد: « با چه کسی؟ » فرموده بودند: « با حق. »

حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم. گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند.
به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ فرمودند:
« صلاح کار کجا و، من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان! »
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!

علامه تکرار کردند: « تا به کجا! » و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به میان نیامد.
آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر خود گفتند:
« من دیگر بر نمی گردم. »


آیت الله کشمیری می فرمودند:

« شب وفات علامه طباطبائی در خواب دیدم که حضرت امام رضا علیه السلام در گذشته اند و ایشان را تشییع جنازه می کنند. صبح، خواب خود را چنین تعبیر کردم که یکی از بزرگان [ و عالمان] از دنیا خواهد رفت؛ و در پی آن، خبر آوردند که آیت الله طباطبائی درگذشت. »

ایشان در روز سوم ماه شعبان 1401 هـ.ق به محضر ثامن الحجج علیه السلام مشرف شدند و 22 روز در آنجا اقامت نمودند، و بعد به جهت مناسب نبودن حالشان او را به تهران آورده و بستری کردند، ولی دیگر شدت کسالت طوری بود، که درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای نداشت. تا بالاخره به شهر مقدس قم که، محل سکونت ایشان بود، برگشتند و در منزلشان بستری شدند، و غیر از خواص، از شاگردان کسی را به ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد، تا اینکه ایشان را در قم، به بیمارستان انتقال دادند.
قریب یک هفته در بیمارستان بستری می شوند، و دو روز آخر کاملاً بیهوش بودند، تا در صبح یکشنبه 18 ماه محرم الحرام، 1402 هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده به سرای ابدی انتقال و لباس کهنه تن را خلع و به حیات جاودانی مخلع می گردند، و برای اطلاع و شرکت بزرگان، از سایر شهرستانها، مراسم تدفین به روز بعد موکول می شود، و جنازه ایشان را در 19 محرم الحرام دو ساعت به ظهر مانده از مسجد حضرت امام حسن مجنبی علیه السلام تا صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام تشییع می کنند، و آیت الله حاج سید محمد رضا گلپایگانی(ره) بر ایشان نماز می گذارند و در بالا سر قبر حضرت معصومه علیها السلام دفن می کنند.
« و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا و درود [ی سترگ] بر او، روزی که زاده شده و روزی که می میرد و روزی که زنده برانگیخته می شود. »

زندگینامه آیت الله حسن علی نخودکی اصفهانی ره

پدر

شیخ حسنعلی اصفهانی(ره) فرزند علی اکبر فرزند رجبعلی مقدادی اصفهانی(ره)، در خانواده زهد و تقوی و پارسائی چشم به جهان گشود، پدر وی مرحوم ملاّ علی اکبر، مردی زاهد و پرهیزگار و معاشر اهل علم و تقوی و ملازم مردان حق و حقیقت بود و در عین حال از راه کسب، روزی خود و خانواده را تحصیل می کرد و آنچه عاید او می شد، نیمی را صرف خویش و خانواده می کرد و نیم دیگر را به سادات و ذراری حضرت زهرا علیها السلام اختصاص می داد.

در سال 1269 هجری قمری، دختری به وی عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند، مؤثر نیفتاد. تا یکی از دوستان، او را به سوی مردی صاحب نفس به نام حاج محمد صادق تخته پولادی هدایت کرد.

ملاعلی اکبر به دلالت دوست خود، به حضور حاجی رسید و عرض حاجت نمود. حاجی به وی دستور داد تا هر چه دعا و دوا برای زوجه اش گرفته است، از وی دور سازد و خود، در حبّه نباتی بدمید و فرمود تا آن را به زوجه خود بخوراند. با انجام دستور حاجی، پس از ساعتی شیر از سینه زن جریان یافت و به خارج راه گشود و همین امر سبب ارادت فراوان ملا علی اکبر به مرحوم حاج محمّد صادق(ره) گردید و مدت بیست و دو سال خدمت ایشان را به عهده گرفت و در این مدت، تحت تربیت و ارشاد وی به مقاماتی معنوی نائل آمد.





ملا علی اکبر در شهر، به کسب خود اشتغال می ورزید و در عین حال حوایج آن مرد بزرگ را نیز فراهم می ساخت و شبهای دوشنبه و جمعه به خدمت او می رفت و در تخت پولاد بیتوته می کرد.


مولود مبارک

ز طرف دیگر مرحوم ملا علی اکبر که فرزند ذکوری نداشت، عهد کرده بود که به اعتاب مقدسه مشرّف و متوسل شود تا خداوند پسری به او کرامت فرماید، این سفر که در سال یازدهم از خدمت او به مرحوم حاجی محمد صادق اتفاق افتاد با حامله شدن عیالش پایان پذیرفت و حاجی قبل از تولّد فرزند به او بشارت پسری داده و سفارش کرده بود که آن پسر را « حسنعلی» نام گذارد.

در سحرگاه یک شب که ملا علی اکبر در تخت پولاد، به خدمت استاد خود سرگرم بود، خبر شادی بخش تولّد نوزاد را از استاد خود می شنود و مجدداً در مورد نامگذاری کودک به « حسنعلی» توصیه می گردد.

مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شب دوشنبه و یا جمعه نیمه ماه ذی القعدة الحرام سال 1279 هجری قمری با بشارت قبلی مرحوم حاجی محمّد صادق در اصفهان در محلّه معروف به جهانباره که گویند میهمانسرای سلطان سنجر بوده است، دیده به جهان می گشاید.

تربیت دینی و معنوی در خردسالی

مرحوم ملا علی اکبر فرزند دلبند خود را از همان کودکی در هر سحرگاه که خود به تهجّد و عبادت می پرداخته، بیدار و او را با نماز و دعا و راز و نیاز و ذکر خداوند آشنا می ساخته است و از هفت سالگی او را تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمد صادق(ره) قرار می داده است.

خود مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نقل فرمودند:
« بیش از هفت سال نداشتم که نزدیک غروب آفتاب یکی از روزهای ماه رمضان که با تابستانی گرم مصادف شده بود، به اتفاق پدرم، به خدمت استاد حاجی محمد صادق، مشرّف شدم.

در این اثناء کسی نباتی را برای تبرک به دست حاجی داد. استاد نبات را تبرک و به صاحبش رد فرمود و مقداری خرده نبات که کف دستش مانده بود، به من داد و فرمود بخور، من بیدرنگ خوردم.

پدرم عرض کرد: حسنعلی روزه بود. حاجی به من فرمود: مگر نمی دانستی که روزه ات با خوردن نبات باطل می گردد. عرض کردم: آری، فرمود: پس چرا خوردی؟ عرضه داشتم: اطاعت امر شما را کردم.
استاد دست مبارک خود را بر شانه من زد و فرمود: با این اطاعت بهر کجا که باید می رسیدی رسیدی. »




خلاصه ایشان از همان زمان، زیر نظر حاجی به نماز و روزه و انجام مستحبّات و نوافل شب و عبادات پرداخت و تا یازده سالگی، که فوت آن مرد بزرگ اتفاق افتاد، پیوسته مورد لطف و مرحمت خاص استاد خود بود و از آن پس نیز روح بزرگ آن مرحوم همیشه مراقب احوال او بود و در مواقع لزوم او را مدد و ارشاد می فرمود.



جناب شیخ حسنعلی می فرمود:
« هر زمان که به هدایت و ارشادی نیازمند می شدم، حالتی شبه خواب بر من عارض می گشت و در آن حال، روح آن مرد بزرگ به امداد و ارشادم می شتافت و از من رفع مشکل می فرمود.
از جمله پس از فوت مرحوم حاجی، شخصی به من اصرار می کرد که نزد مرشد زنده برویم و از ارشاد او بهره مند شویم. به دنبال اصرار او بود که حالتی شبیه خواب بر من عارض شد و در آن حال مرحوم حاجی را دیدم که آمدند و دست به شانه های من زدند و فرمودند: هر کس مثل ما آب زندگانی خورد، از برای او مرگ نیست، تو کجا می خواهی بروی؟ »

« ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهّم یرزقون ».

و سخن حضرت امیرالمؤنین علیه السلام نیز مؤید همین معنی است که فرمود:
« الا انّ اولیاء الله لا یموتون بل ینقلون من دار الی دار:
آگاه باشید که اولیاء خدا را مرگ نیست بلکه از خانه ای به خانه دیگر نقل مکان می کنند. »

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالــــــــم دوام مـــا


مرحوم حاج شیخ حسنعلی از دوازده تا پانزده سالگی، تمام سال، شبها را تا صبح بیدار می ماندند و روزها همه روز، بجز ایّام محّرمه، با ترک حیوانی روزه می گرفتند و از پانزده سالگی تا پایان عمر پر برکتش، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمی آرمیدند.

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بــــود

تحصیلات و اساتید

حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از آغاز نوجوانی خود، به کسب دانش و تحصیل علوم مختلف مشغول شدند، خواندن و نوشتن و همچنین زبان و ادبیات عرب را در اصفهان فرا گرفتند و در همین شهر، نزد استادان بزرگ زمان، به اکتساب فقه و اصول و منطق و فلسفه و حِکم پرداختند.

از درس فقه و فلسفه عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد کاشی فایده ها بردند و فلسفه و حکمت را از افاضات ذیقیمت مرحوم جهانگیرخان و تفسیر قرآن مجید را از محضر درس مرحوم حاجی سید سینا پسر مرحوم سید جعفر کشفی و چند تن دیگر از علماء عصر آموختند.

سپس برای تکمیل معارف به نجف اشرف و به کنار مرقد مطهر حضرت امیرالمؤنین علیه السلام مشرف شدند. در این شهر، از جلسات درس مرحوم حاجی سید محمد فشارکی و مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری و ملا اسماعیل قره باغی استفاده می کردند.

فرزند ایشان نقل می کند :
مرحوم پدرم، خود نقل می فرمود:
« نخستین روزی که برای زیارت و درک حضور مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به محل سکونت ایشان در مدرسه بخارائیها رفتم، اتفاقاً روز جمعه بود و کسی را در صحن و سرای مدرسه نیافتم که جویای اطاق آن مرد بزرگ شوم؛ ناگهان از داخل یکی از حجرات دربسته، صدائی شنیدم که مرا با نام، نزد خود می خواند، بسوی اطاق رفتم، مردی در را به روی من گشود و فرمود: بیا، کشمیری منم. »

و نیز پدرم می فرمودند:
« شبی از شبهای ماه رمضان، مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به افطار، میهمان کسی بود. پس از مراجعت به مدرسه، متوجه می شود که کلید در را با خود نیاورده است.
نزدیک بودن طلوع فجر و کمی وقت و بسته بودن در اطاق، او را به فکر فرو می برد، اما ناگهان به یکی از همراهان خود می فرماید: معروف است که نام مادر حضرت موسی، کلید قفلهای در بسته است، پس چگونه نام نامی حضرت فاطمه زهرا(س) چنین اثری نکند؟

آنگاه دست روی قفل بسته گذاشت و نام مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها را بر زبان راند که ناگهان قفل در گشوده شد. »

مرحوم حاج شیخ حسنعلی ( نخودکی ) ، پس از مراجعت از نجف اشرف، در مشهد مقدّس رضوی سکونت اختیار کردند و در این دوره از زمان، از محاضر درس و تعالیم استادانی چون مرحوم حاجی محمد علی فاضل و مرحوم آقا میر سید علی حائری یزدی و مرحوم حاجی آقا حسین قمی و مرحوم آقا سید عبدالرحمن مدرس بهره مند می گردیدند و در عین این احوال و در ضمن تحصیل و تدریس، به تزکیه نفس و ریاضات شاقّه موفق و مشغول بودند.

در علوم باطنی ، نخستین استاد ایشان، مرحوم حاجی محمد صادق تخت پولادی بود که از هفت سالگی در تحت مراقبت و مرحمت مخصوص آن مرد بزرگ قرار گرفته؛ لیکن بعد از وفات او، به خدمت سید بزرگوار مرحوم آقا سید جعفر حسینی قزوینی که در شاهرضای اصفهان متوطن بود، راه یافت.

ایشان می فرمود:
« در یکی از سفرها که عازم عتبات عالیات بودم به شهرضا رفتم که شب عاشورا را در آنجا متشرّف باشم و مرسوم من چنین بود که از اول ماه محرم تا عصر عاشورا روزه می گرفتم و جز آب چیزی نمی خوردم، روز هشتم ماه محرم بود که خبر یافتم سیدی جلیل القدر در این شهر سکونت دارد؛ به امید و به انتظار ملاقات سیّد که از خلق منزوی می زیست، نشستم، تا آنکه برای تجدید وضو به کنار حوض آمد، پیش رفتم و سلام کردم، نگاه عمیقی به من افکند و پس از وضو فرمود: حاجتی داری؟

گفتم: غرض تشرّف به حضور شما است. فرمود: هر زمان که بخواهی، می توانی نزد من بیایی.
گفتم: گویا وقت شما مستغرق کار است. گفت: آری ولیکن برای تو هرگز مانعی نیست و این بیت را بخواند:

خلوت از اغیار باید نی ز یار / پوستین بهر دی آمد نی بهار


و به اشاره او، بامداد دیگر روز، به خدمتش رفتم. نظری به من کرد و گفت: نه روز است که چیزی نخورده ای و جز به آب، روزه نگشوده ای، ولی در ریاضت هنوز ناقصی، زیرا که اثر گرسنگی در رخساره ات هویدا و ظاهر گشته و آنرا شکسته و فرسوده است، در حالیکه مرد کامل از چهل روز گرسنگی نیز چهره اش شکسته نمی شود.

با آن مرد بزرگ باب مذاکره بگشودم، و الحق او را دریایی موّاج از علوم ظاهری و باطنی یافتم.
گفتم: با این مایه از علوم، چرا چنین خلوت گزیده و به انزوا نشسته اید؟
فرمود: در آن زمان که پس از کسب اجازه اجتهاد از مراجع علمی وقت نجف اشرف به ایران باز می گشتم، به دوست خود گفتم: از این پس، تنها عالم بلند پایه قزوین، تنها من خواهم بود.

دوستم گفت: نه، چنین است که تو را با یک حمّال قزوینی تفاوتی نیست، زیرا اگر در رهگذری مردی به تو و یک حمّال جاهل از پشت سر دستی بزند، هر دو محتاجید که برای شناسائی صاحب دست سر بگردانید، در حالیکه سی سال درس و تحصیل باید که اینقدر روشنی به محصّل ارزانی داشته باشد که بدون باز پس نگریستن، زننده دست را بشناسد.
این سخن در دلم چنان اثر کرد که یکسره از خلق کناره گرفته و در انزوا به تزکیه نفس و تصفیه روح خود سرگرم شدم.
از آن سید بزرگوار پرسیدم: شنیده ام که وقتی، دست شما شکسته بوده و به دستور طبیب، زفت بر آن نهاده بودید و مقرر بود تا آن زفت به خودی خود، پوست را رها نکرده است، جدایش نسازید. گفت: آری چنین بود و چهارده روز زفت، دست مرا رها نکرد.

گفتم پس برای وضو در این مدت چه کردید؟ فرمود: از سوی خّلاق عالم و آفریننده گیتی، به طبیعت من امر آمد که عمل نکند و خواب هم به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق، در این مدت هیچ مبطلی عارض نگشت.

پس از آن فرمود: برای من گاهگاه حالتی عارض می شود که از خود بیخود می شوم و سر به بیابانها می گذارم و در کوه و صحراهای بی آب و علف در حالت نخستین می افتم و گاهی این احوال تا بیست روز به طول می انجامد. چون قصد مراجعت به شهر و آبادی می کنم، متوجه می شوم که از ضعف گرسنگی و تشنگی در اعضایم قوت بازگشت نیست.

دست به دعا برمی دارم که: الهی به عشق و محبت تو به اینجا افتاده ام و اینک قوّتی نیست که به شهر بازگردم. درحال، از غیب، گرده نانی و سبوی آبی ظاهر می شود که با تناول آن نیروئی به دست می آورم، سپاس حق می گزارم و به آبادی باز می گردم. »

احاطه بر علوم

فرزند ایشان می گوید:
در یادداشتی از ایشان چنین دیدم:

نیست علمی که مرا نیست در آن استقصا
ای بسا گنج که خوابیده به ویرانه ما است

ایشان از جمیع علوم ظاهری و باطنی بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت(فقه) که تعلّم آن واجب است، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آنها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخی از علوم و فنون، استعمال آنهاست، نه تحصیل و تعلم آنها.
مرحوم پدرم فقه و تفسیر و هیأت و ریاضیات را به طّلاب علوم تدریس می فرمودند ولی در فلسفه و علوم الهی با آنکه متبحّر کامل بودند، تدریسی نداشتند و می فرمودند طالب این علم باید که اخبار معصومین علیهم السلام را کاملاً مطالعه کرده باشد و علم طبّ را نیز بداند و در حین تحصیل، باید که به ریاضت و تزکیه نفس پردازد زیرا که:
« یزکیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة - آل عمران/ 164 ».
« پیامبر، مردم را در آغاز تزکیه و تصفیه نموده، سپس کتاب و حکمت به ایشان می آموزد. »

ایشان قانون ابوعلی سینا را نزد طبیب معروف و مشهور عصر مرحوم حاج میرزا جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.

سفرهای جناب شیخ

مرحوم نخودکی در سال 1303 هجری قمری به سبب پیشامدی که در رابطه با ظل السلطان حاکم اصفهان برای ایشان رخ داد و منجر به تنبیه حاکم از طریق تصرفات نفسانی گردید ، از آن شهر رخت سفر بربستند و در بیست و چهار سالگی، تنها از اصفهان خارج شدند و به عزم مشهد مقدس قدم به راه گذاردند و این نخستین سفر ایشان به آن شهر منّور بود که به قصد زیارت مرقد مطهّر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام صورت پذیرفت.

در همان روزهای اول سفر راه را گم می کنند و نزدیک غروب آفتاب، در کوه و بیابان سرگردان می شوند. در این حال به ذیل عنایت حضرت ثامن الحجج علیه السلام متوسل می گردند و عرضه می دارند:
« مولای من! آگاهی که قصد زیارت ترا داشته ام ولی در این وادی سرگردان شده ام. ترا توانائی یاری و مددکاری من هست. از من دستگیری فرما. »

پس از دقایقی به خدمت با سعادت حضرت خضر علیه السلام تشرّف حاصل می کنند و راهنمائی می شوند و در کمتر از چند دقیقه هجده فرسنگ راه باقی مانده تا کاشان را، به مدد مولا، طی می کنند و وارد آن شهر می شوند.

باری، مدت توقف ایشان در شهر مقدس مشهد از یکسال کمتر به طول می انجامد که تمام این مدت را در حجره ای از حجرات صحن عتیق رضوی که ظاهراً اطاق فوقانی درب بازار سنگتراشان بوده است به تصفیه باطن اشتغال داشته اند.

سپس به اصفهان مراجعت می کنند و به سال 1304 هجری قمری، بار سفر به صوب نجف اشرف می بندند و مدتی نیز در آنجا به تحصیل علوم ظاهری و تزکیه نفس سرگرم بودند تا آنکه مجدداً به اصفهان باز می گردند.

در سال 1311 هجری قمری برای دومین بار، به ارض اقدس رضوی مسافرت و تا سال 1314 در آن شهر توقف می کنند. در این مدت در مدرسه حاج حسن و فاضل خان سکنی می گزینند ولی برای اشتغال به امور معنوی، حجره ای نیز در صحن عتیق به اختیار خود داشته اند.

در همین سفر، در مدتی بیش از یکسال، هر شب ختمی از قرآن مجید در حرم حضرت رضا علیه السلام قرائت می کرده اند و روزها در محضر علماء زمان به کسب علوم ظاهر همت می نموده اند.

مرحوم نخودکی می فرمایند :
« در همین سفر در آن زمان که در صحن عتیق رضوی به تزکیه مشغول بودم، روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت: یا شیخ دوست دارم که یک اربعین، خدمتت را کمر بندم.
گفتم: مرا حاجتی نیست تا به انجام آن پردازی. گفت: اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم. به اصرار پیر تسلیم شدم!
هر روز علی الصباح به در اطاق می آمد و می ایستاد و با کمال ادب می خواست تا او را به کاری فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست.
چون چهل روز پایان یافت، گفت: یا شیخ من چهل روز ترا خدمت کردم، حال از تو توقع دارم تا یک روز مرا خدمت کنی. در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامی باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند، ولی چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم.

پیر فرمان داد تا من در آستانه اتاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجّاده من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگری برایش آماده سازم. این کار با آنکه بر من به جهاتی شاق و دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواسته بود فراهم ساختم.
دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته بر روی آتش نهم و چند سکّه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم.
گفت: خداوندا، بحق استادانی که خدمتشان را کرده ام، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوتــــه را در« رجه» خالی کن و سپس پرسید در رجه چه می بینی؟
دیدم طلا و مس مخلوط است. او را خبر دادم. گفت: مگر وضو نداشتی؟
گفتم: نه. فرمود تا همانجا وضو ساختم و دوباره فلز را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وی و پس از ذکر قسم پیشین، بوته را در « رجه» ریختم، ناگهان دیدم که طلای ناب است.

آنرا براشتیم و باتفاق، نزد چند زرگر رفتیم. پس از آزمایش، تصدیق کردند که زر خالص است. آنگاه طلا را به قیمت روز بفروخت و گفت: این پول را تو به مستحقان می دهی یا من بدهم؟

گفتم: تو به این کار اولی هستی. سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد، نه خود برداشت و نه به من چیزی بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم. »

مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی مجدداً در سال 1315 قمری به اصفهان مراجعت نموده و پس از مدتی توقف به نجف اشرف تشرف حاصل کردند و تا سال 1318 در آن شهر سکنی گزیدند و در سنه 1319 بار دیگر به اصفهان بازگشتند پس از آن، سفری به شیراز کردند و چندی در آنجا مقیم شدند و در این مدت، قانون ابوعلی سینا را نزد طبیب معروف و مشهور عصر مرحوم حاج میرزا جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.

ایشان می فرمود:
« صبح ها در مطب حاجی میرزا جعفر به معاینه مرضی و نسخ نویسی سرگرم بودم و عصرها کتاب قانون بوعلی را نزد وی میخواندم.
روش حاجی بر این بود که حق الزحمه ای برای معالجه بیماران خود معین نمی کرد و هر کس هر مبلغ می خواست در قلمدان او می گذاشت و اگر بیماری چیزی نمی پرداخت حاج میرزا جعفر از وی مطالبه نمی فرمود.

درآمد حاجی از مطب خود، روزانه از هشت یا نه ریال تجاوز نمی کرد و او هم از کمی درآمد خود شکوه ای نداشت. یک روز که به سر کار خود آمد گفت: خداوندا، امروز میهمان داریم، به فرشتگان خود امر فرما تا وجه لازم را فرود آورند.

آنروز، درآمد مطب، سی و پنج ریال شد و یکروز هم از خدا خواست که فرشتگان را امر کند تا پول برای خرید انگور جهت تهیه سرکه بیاورند، در آنروز هم عایدی وی به چهل و پنج ریال بالغ گردید.
لیکن در روزهای دیگر، نه درآمدی وی تغییر محسوسی داشت و نه او عرض حاجتی می کرد. در مدتی که من در مطب او سرگرم بودم، سه هزار بیمار را معاینه کردیم و نسخه دادیم و هیچ بیماری برای بهبود مرض خود، محتاج به مراجعه سومین بار نگردید، و تنها در این میان، سه تن از ایشان تلف شدند که حاجی، خود از پیش خبر داده بود.

هر بیمار که از در مطب وارد می شد، حاجی نگاهی به رخسار وی می کرد و پیش از سؤال و معاینه، نوع بیماری او را تشخیص می داد. »

مرحوم نخودکی در رمضان همان سال به بوشهر و از آنجا بوسیله کشتی، به قصد زیارت بیت الله الحرام، به حجاز سفر می کنند. در جدّه، پس از فرود آمدن از کشتی، پیاده به مدینه منوره مشرّف می گردند و از آن شهر مقدس، احرام حج بسته و با پای پیاده به طرف مکه رهسپار می شوند. در این سفر که به سال 1319 هــ.ق. مصادف با حج اکبر بوده است، با مرحوم حاجی شیخ فضل الله نوری و حاج شیخ محمد جواد بید آبادی که در التزام یکدیگر سفر می کردند ملاقات می فرمایند .

ایشان پس از حج بیت الله و زیارت اعتاب مقدسه ائمه اطهار علیهم السلام، به ایران مراجعت می فرمایند و بعد از مدتی توقف، مجدداً به نجف اشرف تشرف حاصل می کنند و باز، پس از چند سال توطن در آن شهر، به اصفهان باز می گردند و پس از چند سال اقامت در آن شهر، در سال 1329 قمری، این شهر را به قصد مجاورت در مشهد رضوی، ترک می گویند و در آن بلده طیبه، مجاور می شوند و از این زمان تا پایان عمر شریفش که سال 1361هــ.ق. بوده، فقط دو سفر کوتاه به اصفهان و یک سفر به سلطان آباد اراک داشته اند.

برنامه جناب شیخ در مشهد

فرزند ایشان نقل می کند :
پدرم ، در کلیه ساعات روز و شب، برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان؛ آماده بودند.
روزی عرضه داشتم: خوبست برای مراجعه مردم وقتی مقرر شود.
فرمود:
« پسرم، لیس عند ربّنا صباح و لا مساء: آن کس که برای رضای خدا، به خلق خدمت می کند، نباید که وقتی معین کند. »
پدرم در ابتدای شبها پس از انجام فریضه، به نگارش پاسخ نامه ها و انجام خواسته های مراجعان مشغول و سپس مدتی به مطالعه می پرداختند. از نیمه های شب تا طلوع آفتاب به نماز و ذکر و نوافل و تعقیبات سرگرم بودند. پس از طلوع خورشید اندکی استراحت می فرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه و ساخت دارو برای بیماران می نشستند و بالاخره عصرها برای تدریس به مدرسه میرفتند و پس از آن نیز به پاسخگوئی و رفع نیازمندی محتاجان و گرفتاران مشغول بودند و در تمام سال به تفاوت ایام و اختلاف احوال پس از طلوع آفتاب و یا ساعتی بعد از ظهر استراحتی کوتاه می فرمودند.

درسال 1314 یکی از سادات محترم مشهد برای ایشان سجاده ای و رختخوابی هدیه فرستاد. ایشان در جواب فرموده بودند:
« سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود واجب می دانم می پذیرم ولی به رختخواب نیازم نیست زیرا که بیست و پنج سال است که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام. »

پدرم، استمداد از ارواح مطهر ائمه هدی علیهم السلام و نیز استمداد از ارواح اولیاء(ره)، را یکی از شرایط سلوک الی الله می دانست از اینرو به اعتکاف و زیارت مشاهد متبرکه ائمه علیهم السلام و قبور مقدسه اولیاء اهتمام فراوان می ورزیدند.

در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیداری سحرگاهان و تهجد و احیاء شبهای جمعه و لیالی متبرک و روزه درایام البیض و خدمت به خلق بویژه نسبت به سادات و زیارت قبور انبیاء و اوصیاء علی الخصوص در شبها و روزهای جمعه مداومت و مراقبت می فرمودند.

در اصفهان هر ساله چند اربعین در کوه های « ظفره» به تزکیه نفس می پرداختند و همچنین در مساجد و بقاع متبرکه مانند مسجد لنبان و مقبره علی بن سهل اصفهانی و محمد بن یوسف معدان بناء و بابارکن الدین و مزار استاد خود، مرحوم حاجی محمدصادق و همچنین کوه صفه که محل عبادت استاد ایشان بود، به اعتکاف و عبادت مشغول می شدند.


در ناحیه نجف اشرف، مسجد کوفه و سهله و مقبره کمیل و میثم تمار، محلهایی بود که بسیار زیارت می فرمودند.

شیخ حسنعلی نخودکی چون به کسی دوا یا دعا می دادند می فرمودند:
« ما بهانه ای بیش نیستیم و شفا دهنده اوست، زیرا که این عالم محّل اسباب است و خداوند فرموده است:
« ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها:
خداوند از انجام کارها جز به وسیله اسباب و وسائط، ابا و امتناع دارد ».
از اینرو لازم است به هنگام مرض به طبیب مراجعه نمود.

سپس می فرمودند:
« حضرت موسی (ع) مبتلا به قولنج شد، و هنگامی که برای مناجات با حضرت ربّ الارباب به کوه طور رفت عرض کرد: خداوندا مریض شده ام مرا شفا عنایت فرما.
خطاب شد: یا موسی به طبیب مراجعه کن. عرض کرد: خداوندا پاسخ مردم را چه بگویم، در حالیکه خواهند گفت که تو کلیم اللهی و مرده را زنده میکنی و کور را شفا میدهی، آنگاه برای مرض خود به طبیب مراجعه میکنی؟

خطاب شد: یا موسی ما این گیاهان را عبث نیافریدیم و علم طب را عبث به انسان الهام نکردیم، حال آیا چون تو موسی هستی انتظار داری که این همه را عبث بگذاریم و بی سبب مرض تو را شفا دهیم؟ »
پ
درم با آنکه به عبادت و مجاهدت و ریاضت و زیارت و اعتکاف در اماکن متبرک، سخت مداومت و مراقبت داشت، لیکن اظهار می فرمود:
« روح همه این اعمال، خدمت با اخلاص نسبت به سادات و ذریّه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است و بدون آن، اینگونه اعمال، همچون جسمی بی جان می باشد و آثاری بر آنها مترتب نمی گردد. »

وصایای جناب شیخ

فرزند ایشان نقل می کند :

ایشان صایای خویش را به شرح زیر به من فرمودند:
« ولقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله....
نیست جز تقوی در این ره توشه ای نان و حلوا را بنه در گوشــــه ای
بالتقوی بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز از خسران، ثمری ندارد و نتیجه ای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت. حضرت علی بن الحسین علیهما السلام فرمایند:
« انّ العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الا کفرا و لم یزدد من الله الاّ بعدا »
اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً خواهد گردید.

بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم شب آن روز از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده ای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می کشم.

بدان که انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا می شود که به عکس اتیان مستحبات، مرتبه او را ترقی می بخشد. بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است.

اکنون پسرم، ترا به این چیزها وصیت و سفارش می کنم:
اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری.
دوم: آنکه در انجام حوائج مردم، هر قدر که می توانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود. »

در این جا عرضه داشتم: پدرجان، گاه هست که سعی در رفع حاجت دیگران، موجب رسوایی آدمی می گردد.
فرمودند:
« چه بهتر که آبروی انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.
سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری، در راه ایشان صرف و خرج کنی و از فقر و درویشی در اینکار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه ای نیست.
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشه خود ساز.
پنجـــم: به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی. »

در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز می دارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند:
« تصور بیهوده مکن، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است. »
بعد از آن فرمودند:
« چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و کفن و دفن مرا مباشرت کن. »

همچنین سفارش کردند که مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی که طبیب معالجشان بود ایشان را به جانب قبله کند و آداب میت را اجرا نماید. و به مرحوم سید مرتضی روئین تن مدیر روزنامه طوس نیز فرمودند:
« شما هم صبح یکشنبه بیائید و بعد از فوت من یکساعت بالای سر من قرآن بخوانید. »
مرحوم سید ظاهری زننده اما باطنی عجیب داشت .

سالهای آخر عمر

فرزند ایشان تقل می کند :
حدود دو سال قبل از وفات پدرم، کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از مداوای بیماری من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد.
پدرم که عجز طبیبان را دید، اندکی از تربت طاهر حضرت سیدالشهداء ارواح العالمین له الفداء به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.
در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمانها می روم و کسی که نوری سپید از او می تافت، بدرقه ام می کرد. چون مسافتی اوج گرفتیم، ناگهان، دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید که همراه من می آمد، گفت:
« دستور است که روح این شخص را به کالبدش باز گردانی، زیرا که به تربت حضرت سید الشهداء علیه السلام، استشفا کرده اند ».

در آن هنگام دریافتم که مرده ام و این، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است و به هرحال، همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از بیخودی، به خود آمدم و با شگفتی دیدم که در من، اثری از بیماری نیست، لیکن همه اطرافیانم به شدت منقلب و پریشانند.
پس از چند روز، هنگامی که در خدمت پدرم به شهر می رفتیم، واقعه را حضورشان عرض کردم. فرمودند:
« مقدّر بود که یکی از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو می رفتی، من پانزده سال دیگر عمر می کردم و چون مقصد و مطلوب من از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق نیست، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو که جوانی و به خواست خداوند، مدتی درازتر در جهان خواهی زیست، زنده بمانی. اینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواستم، تا آنکه در طول زندگی، پیوسته با قصد قربت، به مردم خدمت کنی و هرگاه در اینکار مسامحه و غفلت ورزی، سال آخر عمرت خواهد بود. »

یکسال قبل از وفات پدرم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام و به طرف قریه نخودک می روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطرابی پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت: اول، تاریکی هوا، دوم آنکه نمی دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم، زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش، و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است.

در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقداری که راه آمدم متوجّه شدم که کارد بزرگی در دست من است و سگ بزرگی مرا تعقیب می کند. ناگهان پیری نسبتاً بلند بالا پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یک دست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر او را از تن جدا کرد، بی آنکه کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من ردّ کرد و فرمود: بابا آیا کار دیگری داری؟
عرض کردم: خیر، تشکر نمودم، و پیر ناگهان ناپدید شد.
بامداد، خواب را خدمت پدرم عرض کردم. ایشان چند دقیقه تأمل کردند و سپس پرسیدند:
« آیا متوجه نشدی آن پیر که بود؟ »
عرض کردم: خیر. فرمودند:
« او شیخ عطار بود. »
آنگاه فرمودند:
« امسال سال آخر عمر ما است، و تو بعد از من زحمت و ناراحتی بسیار خواهی دید، بگو چه خواهی کرد؟ »
عرض کردم: به خدا پناه می برم.
پس از دو ماه یکروز که در خدمت ایشان به شهر می رفتیم، فرمودند:
« امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم، من مریض خواهم شد، و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود. »
همانطور که فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوّع دچار و بیمار شدند.
در این اثناء تسبیح عقیقی داشتند که گم شد. فرمودند:
« مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است. اگر یافت شود بهبودی خواهم یافت.»
ولی هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یکماه بعد در اطاق مسکونی ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمی بهبود یافت. اما مجدداً تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد.

کسالت ایشان مجدداً شدت یافت و حدود چهار ماه در بستر بودند. در این مدت ایشان شرحی مفصل از حالات خود، از آغاز تا پایان و از احوال اساتید و بزرگانی که محضرشان را درک کرده بودند برای من نقل فرمودند.

مدتها بود که پدرم بنا به مقتضیاتی در شهر مشهد سکونت نداشتند و معمولاً در حومه شهر، ابتدا در ده نخودک و سپس در ده سمرقند ساکن بودیم. روزی در ایام کسالت ایشان که من برای درس به شهر رفته بودم هنگام ظهر به وسیله شخصی احضارم نمودند و فرمودند:
« امروز روح از جسدم پرواز کرد و به حضور حضرت ثامن الائمه علیه السلام تشرف حاصل کردم و دیدم که استادم مرحوم حاج محمد صادق تخته پولادی هم شرف حضور دارد.
از او درخواست کردم که از امام علیه السلام استدعا کند اجازه فرمایند که برای ابراز وصایای خود روحم بار دیگر به کالبدم باز گردد. امام رخصت فرمودند. اکنون، پسرم، باید که مراقب حال من باشی و به شهر باز نگردی. »

خلاصه آنکه به کوشش طبیبان، حال پدرم بهبود پذیرفت اما آن مرد جلیل القدر در برابر شادمانی طبیب معالج خود فرمود:
« بهبود من شادمانی ندارد زیرا که ما رفتنی شده ایم. »
پزشک پرسید: پس تکلیف چیست؟ فرمود:
« تکلیف شما این است که تا من در قید حیاتم به تدابیر پزشکی ادامه بدهید و من نیز آنچه دستور شما باشد تمکین کنم. »
تا واپسین ساعات عمر ایشان همین روش برقرار بود.
در این اوقات نیز پدر، مانند سالهای دیگر حیاتش، همه شب تا بامداد بیدار می ماند و گاهگاه در دل شبها این دو بیت را ترنم می کرد:

« زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی
کمک زغیر تو ننگ است یا علی مددی
گشاد کار دو عالم به یک اشاره توست
به کار ما چه درنگ است یا علی مددی »

به دستور پزشکان معالج، پدرم به بیمارستان « منتصریّه» مشهد انتقال یافت و در آنجا بستری گردید. به خاطر دارم روزی در راه بیمارستان، چشمم به درشکه ای افتاد که در آن مردی و زنی بی حجاب نشسته بودند. چون به خدمت پدر رفتم، فرمود:
« دیگر رفتن ما نزدیکست، اما تو چرا چشم خود را حفظ نکردی؟ »
عرض کردم: بعمد خطایی مرتکب نشدم. فرمود:
« می دانم ولی تو که در خیابان جویای کسی نبودی، پس چرا چشم به داخل درشکه انداختی که نگاهت به نامحرمی تصادف کند. »

امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است:
« النظرة سهم مسموم من سهام الشیطان. »

تیر زهر آلود و قلب آدمی
کاش مادر مرمرا نازادمی
هر نظر ناوکیست زهرآلود
که ز شست و کمان ابلیس است
دیدن زلف و خال نامحـرم
دانه کیـــــد و دام ابلیس است

پس از آن فرمود:
« دیشب، در عالم رؤیا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی را دیدم که می گفت: بیا که ما در انتظار توایم. »
روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود:
« مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم، نظم اینجا را درهم خواهد ریخت، لذا مصمم شده ام که از بیمارستان به خانه روم. »
و اصرار رئیس در نگهداشتن ایشان سودی نبخشید و بالاخره به منزل یکی از ارادتمندان خود، آقای حاج عبدالحمید مولوی منتقل و بستری شدند و یکماه آخر عمر را در منزل ایشان بستری بودند. تا آنکه دعوت حق را لبیک گفتند.

دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبی در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ، شیخ مؤمن که هم اکنون در مشهد به « گنبد سبز » مشهور است، رفتم. پدرم را دیدم که با شیخ مؤمن در گفتگو است.
چون من وارد شدم، پدرم از شیخ درخواست کرد که برای من دستوری فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم. چون پیر خواست چیزی به من بگوید، پدرم گفت:
« اکنون چند روزی صبر کنید. »
باری، آنچه در خواب دیده بودم، برای پدرم گزارش کردم. فرمود:
« آری، دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است. »
در نیمه شبی، حال پدرم سخت شد، طبیبان به عیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکی، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است، لیکن با شگفتی فراوان، قلب پدرم پس از توقف دوباره به کار افتاد و روز بعد یکی از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من اظهار کرد: پدرت دیشب درگذشت، ولی مجدداً به زندگی بازگشت.
پس از این حادثه، فردای آن روز چون اطاق، خالی از اغیار شد، پدرم فرمود:
« شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و به وسیله استاد خود مرحوم حاج محمدصادق از امام تقاضا کردم که برای تکمیل وصایای خود یک هفته مهلت داده شوم. امام اجازت فرمودند، اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستی نکنم. »
سپس فرمودند:
« در این مدّت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش. »

رفته رفته اثر بهبودی در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند.
خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند:
« من صبح یکشنبه خواهم مرد. »

رحلت

باری از ظهر پنجشنبه واپسین زندگانیشان تا روز یکشنبه که فوت خود را در آنروز پیش بینی فرموده بودند دیگر با کسی سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند:
« ای شیطان، بر من که سراپا از محبت علی(ع) پر شده ام، دست نخواهی یافت. »

ابیات زیر وصف حال و شرح مآل آن مرد بزرگ بود و خود نیز گاهگاهی به آنها ترنم می فرمودند:

ای به ولای تو تولا ی من / از خود و اغیار تبّرای من
سود تو سرمایه سودای من / گر بشکافند سراپای من
جز تو نجویند دراعضای من / ناد علیاً علیاً یا علــی

روز شنبه فرا رسید. زیر لب فرمودند:
« کار رفتن را بر من دشوار گرفته اند و عتاب دارند: تو که حضور محضر حضرت رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتی از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده می گشودی؟ »
آری، حسنات الابرار سیّآت المقّربین.

بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندی به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانی گردید و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود که روح پاکش به جوار حق شتافت .
« الا ان اولیاء الله لا یموتون بل ینقلبون من دارالی دار. »

ساعتی نگذشته بود که خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانی به سراسر شهر فرا رسید و انبوه جمعیت برای ادای احترام و تودیع او و انجام مراسم مذهبی گرد جنازه اش حاضر شدند.

جنازه آن فقید علم و معرفت بر روی هزاران دست از ارادتمندان اندوهگین و سوگوارش، از محله سعد آباد مشهد در خیابانهای شهر که عموماً به حال تعطیل درآمده بود، عبور می کرد تا به ده « سمرقند » بمحل سکونتشان رسید در آنجا بر حسب وصیّتشان در آب روان غسل داده شد.

در این هنگام دسته های بزرگ سینه زنان که سالها از حرکت ایشان ممانعت می شد، در سوگ آن مرد جلیل، راه افتاد و جنازه در میان غمی جانکاه، پس از تغسیل و تکفین به شهر حمل گردید و پس از طواف به دور مرقد منور حضرت ثامن الحجج علیهم افضل الصلوات، در همان نقطه از صحن عتیق که خود پیش بینی و سفارش فرموده بودند، در خاک آرمید.




سنگ مزار جدید مرحوم نخودکی که
بر دیوار صحن نصب شده است .
فرستنده تصویر : یکی از ارادتمندان ایشان

محل تدفین

سالها پیش پدرم فرموده بودند:
« وقتی مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، لیکن در آن هنگام که در یکی از اطاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد، به ریاضتی سرگرم بودم، در حال ذکر و مراقبه، دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا بر آمد که حضرت رضا سلام الله علیه اراده فرموده اند که از زوار خویش سان ببینند.
پس از آن، در محلی جنب ایوان عباسی، در همین نقطه که اکنون مدفن پدرم می باشد، کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت درب شرقی و غربی صحن عتیق گشوده شد، تا زوّار از در شرقی وارد و از در غربی خارج گردند. در آن زمان دیدم که پهنه صحن مالا مال از گروهی شد که برخی به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش می گذشتند و امام علیه السلام دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صور غیر انسانی بودند، می کشیدند و اظهار مرحمت می فرمودند.
پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام علیه السلام، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم. »
پدرم، پس از ذکر این واقعه، محل استقرار کرسی امام علیه السلام را برای مدفن خود، پیش بینی و وصیت فرمودند و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه، در همان نقطه مبارک مدفون شدند.




ارتباط مستقیم شیخ با امام رضا علیه السلام

آقای حاج شیخ محمد مهدی تاج اظهار می داشتند:
« یکی از حکایاتی که از مسموعات این حقیر است و به انحاء مختلف نیز آنرا نقل کرده اند، داستان مرحوم شیخ ابراهیم ترک است.
این داستان در کــتاب « التقوی و ما ادریک ما التقوی » که در احوال مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی یزدی رضوان الله تعالی علیه نوشته شده نیز آمده است، و هم ایشان در کتاب توسّلات یا « راه امیدواران » به ذکر آن پرداخته اند.
داستان از این قرار است که شخصی به نام شیخ ابراهیم ترک به زیارت و آستان بوسی حضرت ثامن الحجج علیهم السلام شرفیاب می شود و مدت زیادی در آنجا توقف می کند، تا آنکه پولش تمام می شود و برای مراجعت و تهیه سوغات برای اهل و عیال خود معطل می ماند.
وی می گوید: به منظور تأمین درآمد، مدیحه ای درباره یکی از بزرگان شهر ( استاندار) ساختم تا از او صله ای دریافت کنم، اما بعد به قلبم خطور کرد که در جوار قبر حضرت رضا علیه السلام سزاوار نیست که مداح دیگری باشم و از غیر آن حضرت حاجتی بخواهم.
فوراً استغفار کردم و مدیحه ای به نام حضرت رضا علیه السلام ساختم و به حرم مطهر وارد شدم. پس از زیارت عرض کردم: آقا مدیحه ای برای شما سروده ام و انتظار صله دارم.
آنگاه آهسته آن مدیحه را خواندم. سپس نزدیک ضریح مقدس رفته و بر آن بوسه داده و عرض حاجت کردم. پس از قدری توقف نتیجه ای حاصل نشد و صله ای دریافت نکردم.
ناراحت شدم. عرض کردم: ای آقا اگر من این اشعار را برای هر کسی غیر از شما می خواندم، صله و انعام من حتمی بود، ولی از سوی شما خبری نشد. با ناراحتی از حرم بیرون آمدم و چون خواستم از صحن بیرون روم ناگاه شیخ جلیل القدری را دیدم و جلو آمد و با من مصافحه کرد و گفت:
« صله و انعام حضرت را بگیر و دیگر با امام گستاخانه سخن مگو! »

پس از مصافحه پاکتی را در دستم دیدم، اما از هیبت آن آقا سخنی نگفته و رد شدم. پاکت را که باز کردم مبلغ یکصد و بیست تومان پول در آن بود که تمام مخارج بعدی مرا کفایت کرد.
پس از چند دقیقه از وقوع این ماجرا، برای شناختن آن شیخ بزرگوار نزدیک به صحن رفته و از خادمی که ناظر و شاهد ملاقات من با آن مرد بزرگ بود پرسیدم: این بزرگوار که با من مصافحه کرد که بود؟

او پاسخ داد:
ایشان آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستند که با حضرت رضا علیه السلام ارتباط مستقیم دارند. »


شناسایی دزد

فرزند جناب شیخ نقل می کنند:
« به خاطر دارم که شخصی از تهران آمد و خدمت پدرم رسید و عرض کرد که دزد به خانه من آمده و تمام اثاثیه منزلم را برده است. ایشان تأملی کردند و فرمودند:
« امروز به طرف تهران حرکت کن و صبح چهارشنبه قبل از طلوع آفتاب به میدان حسن آباد برو و سمت شرقی خیابان بایست. در آن هنگام سه دسته چهار نفره و پنج نفره و هفت نفره با فاصله از آنجا عبور خواهند کرد.
نفر هفتم از دسته سوم مردی است که بقچه ای زیر بغل دارد. او دزد خانه تو است. »
آن شخص بعداً نقل کرد که به دستور جناب شیخ عمل کردم. دزد را یافتم و اموالم را پس گرفتم. »

حاجتت برآورده می شود!

آقای محمد تقی بخارائی نقل کرد که:
« جناب شیخ به حاجتمندان و گرفتاران می فرمودند برای سادات فراری بخارائی نذر کنید.
آنگاه دستوری می دادند و کار آنها اصلاح می شد. روزی شخص تاجری به من گفت: مقداری پوست قره گل دارم و کسی نمی خرد. اگر از جناب شیخ دعائی بگیری که بر اثر آن به فروش رسد، صد تومان به سادات و ده تومان به تو می دهم.
خدمت شیخ شرفیاب شده و عرض حاجت کردم. ایشان فرمودند:
« به او بگو چهل روز دیگر کالای تو به فروش می رسد. »

بعد از بیست روز تاجر مزبور مرا دید و گفت هنوز آثاری ظاهر نشده است. تصمیم گرفتم به جناب شیخ مراجعه کنم. همان شب در خواب دیدم که به حضور شیخ مشرف شده ام و ایشان در زیر درختی مشغول ذکرند.

در این حال شخصی از من سؤال کرد: چه حاجتی داری و برای چه کار آمده ای؟ عرض حاجت کردم. او گفت: برو نگاه کن اگر اسم تو روی برگ درخت نوشته شده است حاجت تو بر آورده گشته است.
بسوی درخت رفتم و نگاه کردم اسم خود را بر روی برگ درخت دیدم. ناگهان از خواب بیدار شدم. روز سی و نهم تاجر مزبور مرا دید و گفت یکروز بیشتر نمانده است و هنوز خبری نیست.
به او گفتم: تا فردا صبرکن، اگر پوستها به فروش نرفت به جناب شیخ مراجعه خواهم کرد. صبح روز چهلم دو نفر آلمانی برای خرید پوست از تهران به مشهد وارد شدند و به تاجر مزبور مراجعه کردند و تمام پوستهای او را یکجا خریدند.
همانروز از تهران به آنها تلگراف شد که همان یک معامله بس است و دیگر پوست نخرید. آنها به تهران بازگشتند و آن شخص تاجر نیز به نذر خود عمل کرد. »

رکوع طولانی شیخ

آقای نظام التولیه سرکشیک آستان رضوی نقل کرد که:
« شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف می بارید نوبت کشیک من بود.
اول شب خداّم آستان مبارکه به من مراجعه کردند و گفتند به علت سردی هوا و بارش برف زائری در حرم نیست، اجازه دهید حرم را ببندیم، من نیز به آنان اجازه دادم.
مسئولین بیوتات درها را بستند و کلیدها را آوردند. مسئول بام حرم مطهر آمد و گفت: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از اول شب تا کنون بالای بام و در پای گنبد مشغول نماز می باشند و مدتی است که در حال رکوع هستند و چند بار که مراجعه کردیم ایشان را به همان حال رکوع دیدیم، اگر اجازه دهید به ایشان عرض کنیم که می خواهیم درها را ببندیم.

گفتم: خیر، ایشان را به حال خود بگذارید، و مقداری هیزم در اطاق پشت بام که مخصوص مستخدمین است بگذارید که هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده کنند و در بام را نیز ببندید. مسئول مربوطه مطابق دستور عمل کرد و همه به منزل رفتیم.
آنشب برف بسیاری بارید. هنگام سحر که برای باز کردن درهای حرم مطهر آمدیم، به خادم بام گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حالند. پس از چند دقیقه خادم مزبور بازگشت و گفت: ایشان همانطور در حال رکوع هستند و پشت ایشان با سطح برف مساوی شده است.

معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده اند و سرمای شدید آنشب سخت زمستانی را هیچ احساس نکرده اند نماز ایشان هنگام اذان صبح به پایان رسید. »


این فضولی ها به ما مربوط نیست

آقای حاج سید محمد دعائی زارچی نقل کردند که:
« در سال 1318، به مناسب عدول از ممنوعیت وعظ و تبلیغ، مرا در یزد زندانی کردند.
هنگام اذان ظهر، مشغول گفتن اذان شدم که پاسبان زندان مزاحمت ایجاد کرد و مانع شد. به او گفتم: وقت ظهر است و باید اذان را همه جا گفت. او اعتراض شدیدی کرد و من او را مضروب کردم. دستور دادند مرا حبس انفرادی کنند.
پس از بیست و چهار ساعت، به مناسبت پیش آمدهای سوئی که برای رئیس شهربانی – شاهزاده دولتشاهی – رخ داد، متنبه شد و آمد از من عذرخواهی کرد.
سپس به بهانه مریض بودن مرا به بیمارستان شهربانی فرستاد و در آنجا اطاق مناسب و خوبی در اختیار من قرار داد و اجازه داد که دوستانم به عیادتم بیایند.
بیش از یکسال گذشت و من همچنان در زندان بودم. یکی از دوستانم به ملاقاتم آمد و گفت: من عازم مشهد هستم، آیا در آنجا کاری ندارید که برایتان انجام دهم.
از او التماس دعا کردم و گفتم: به مشهد که رفتید به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برسید و به ایشان عرض کنید: سید سلام رساند و عرض کرد: شما که قدرت دارید وضع را عوض کنید چرا نمی کنید، تا من نیز از زندان نجات یابم.
پس از یکماه دوستم به یزد بازگشت و به ملاقات من آمد و گفـت: طبق دستور شما، وقتی به مشهد وارد شدم سراغ حاج شیخ حسنعلی اصفهانی را گرفتم، گفتند: ایشان روز یکشنبه قبل از ظهر از خارج شهر می آیند و به مدرسه خیرات خان می روند.

صبح یکشنبه به مدرسه خیرات خان رفتم و همراه جمعی از مردم گرفتار و بیمار منتظر ایشان شدیم. نزدیک ظهر بود که جناب شیخ از در مدرسه وارد شدند.
من ایشان را نمی شناختم، اما از هجوم جمعیت به سوی ایشان فهمیدم که حاج شیخ حسنعلی اصفهانی ایشان هستند. با خود اندیشیدم که با این جمعیت زیاد، تا نوبت به من برسد ساعتها طول خواهد کشید. جناب شیخ روی سکوی اطاقی نشستند و جمعیت در اطراف ایشان حلقه زد. ناگهان ایشان سر مبارکشان را بلند کردند و فرمودند:
« آن کسی که از یزد آمده است و پیغامی دارد بیاید جلو. »

من فوراً جلو رفتم و سلام کردم. قبل از آنکه سخن بگویم، ایشان فرمودند:
« سلام مرا به آقای سید محمد برسان و بگو این فضولی ها به ما مربوط نیست، بابا بزرگ هر وقت بخواهد وضع را عوض می کند. و به ایشان بگوئید شما دو ماه دیگر آزاد می شوید. »

دوستم گفت: مرا دیگر یارای سخن گفتن نماند و مراجعت کردم. اما اندکی بعد با خود اندیشیدم که اگر آقا سید محمد از من بپرسد که « بابا بزرگ» کیست من چه پاسخ دهم؟
لذا بلافاصله بازگشته و خدمت جناب شیخ عرض کردم: اگر آقا سید محمد از من بپرسند که « بابا بزرگ» کیست، چه پاسخ دهم؟

ایشان فرمودند:
« برو بگو امام زمان علیه السلام خود ناظر بر همه امور هستند، هرگاه بخواهند وضع را عوض خواهند کرد، اینگونه امور به ما و شما مربوط نیست.»
حاج آقا سید محمد دعائی گفتند: همانطور که شیخ فرموده بودند دو ماه بعد از زندان آزاد شدم. »


چوب خدا

فرزند آقا نقل می کنند:
مرحوم پدرم، فرمودند:
« در ایام دهه اول محرم، به منظور شرکت در مجلس مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام به منزل عالم عارف مرحوم حاج سید حسین نایب الصدر خاتون آبادی رفته بودم.
مشیر السلطنه پیشکار ظلّ السلطان خدمت آقا بود. عرض کرد که جعبه جواهری متعلق به ظل السلطان در اطاق خوابش گم شده است او اکنون عده ای را زندانی کرده است و زجر می دهد، و می گوید که اگر نتوانم مال خود را حفظ و پیدا کنم چگونه می توانم اموال مردم را حفظ کنم؟

نون مردم بی گناهی به خاطر این موضوع زیر شکنجه هستند. من به او گفتم به ظل السلطان بگوئید که اگر حاضر است دزد را نخواهد، من مال او را به او نشان خواهم داد.
فردای آنروز مشیرالسلطنه خدمت آقا آمد و عرض کرد که ظل السلطان حاضر شده است. به او گفتم ظل السلطان باید این موضوع را بنویسد و کتباً تعهد کند که دزد را نخواهد خواست، زیرا بعد از پیدا شدن جواهرات ممکن است بگوید دزد را هم می خواهم.
فردای آن روز مشیر السلطنه آمد و تعهد نامه ظل السلطان را به خط خود او آورد.
گفتم: به او بگوئید در خارج از شهر در فلان نقطه قنات متروکه ای است، در داخل چاه زمین را حفر کنند، جواهرات آنجا است. پس از یافتن جواهرات به فاصله چند روز مشیر السلطنه آمد و گفت: ظل السلطان می گوید: من دزد را می خواهم.
حتماً این شیخ با دزدها شریک بوده است، چون دیده اند که نزدیک است حقیقت بر ملا شود این حُقه را به کار برده اند، و چاره ای جز آنکه دزد را نشان دهند وجود ندارد.
مشیر السلطنه گفت من هرچه خواستم او را از این خواسته اش منصرف کنم موفق نشدم، و احساس کردم که به خاطر حمایت از شما ممکن است من نیز در مظان تهمت قرار گیرم. بنابراین بهتر است که شما خود نزد او تشریف بیاورید و با او صحبت کنید.
فردای آنروز من به ساختمان حکومتی نزد ظل السلطان رفتم و به او گفتم: شما فرزند ناصر الدین شاه، پادشاه این مملکت، و حاکم اصفهان می باشید، پس چگونه به خود اجازه می دهید که تعهد و امضاء خویش را نادیده بگیرید و آنرا بی اعتبار سازید؟

ظل السلطان گفت من این حرفها را نمی فهمم، من دزد را می خواهم. به او گفتم: من اول شرط کردم که نمی توانم دزد را به شما نشان دهم و شما هم قبول کردید، حال نیز می گویم که این کار از من ساخته نیست.

ظل السلطان گفت: من دستور می دهم که تو را فلک نمایند تا اقرار کنی که دزد کیست. سپس به فرّاشها دستور داد که چوب بسیار با سه پایه آوردند و آنگاه گفت: این شیخ را به حیاط ببرید و مضروب نمائید. کار که به اینجا رسید گفتم اگر قرار است من مضروب شوم، تو در این امر اُولی هستی.

لذا امر کردم که او را به حیاط باغ حکومتی بردند و به پایه ای بستند و شروع کردند به چوب زدن او. فرّاشها و خدمه ای که آنجا بودند جلو رفتند که ممانعت کنند اما خودشان نیز مضروب شدند. و پا به فرار گذاشتند. من نیز همان ساعت مستقیماً از باغ حکومتی به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام عازم مشهد شدم و از یکی از آشنایان خواستم که به منزل ما برود و به مادرم خبر دهد.

بعداً یکی از محترمین اصفهان نقل کرد که مشیرالسلطنه گفت: ظل السلطان مدت نیم ساعت چوب می خورد و کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت، تا آنکه موکّلین او را واگذاشته و رفتند.
آنگاه او را برداشتیم و به بستر منتقل کردیم. پس از یکساعت به هوش آمد و پرسید آن شیخ کجا است؟
گفتیم نمی دانیم کجا رفت. مشیرالسلطان می گفت: از آن به بعد هرگاه شخصی معمم و روحانی مراجعه می کرد، ظل السلطان می گفت با او مماشات کنید و کارش را انجام دهید.
به او می گفتیم: همه کس آن شیخ نیست. می گفت: آری، اما احتیاط کنید. »

شفای ژنرال بازنشسته مسیحی

آقای مهندس فرزانه نقل کردند:
« پانزده سال قبل به منظور خرید زمینی برای تأسیس کارخانه به اتفاق یکی از دوستان، قصد تشرف به مشهد را داشتم. دوستم که با من شریک بود، گفت من دوستی دارم به اسم لهراسب زردشتی، که ساکن کانادا است، او هم باید در این کارخانه سهیم باشد و با ما به مشهد خواهد آمد. همگی به اتفاق با هواپیما به مشهد مشرف شدیم. هنگامی که می خواستیم از هواپیما خارج شویم مرد زردشتی از من پرسید « نخودکی » در مشهد کیست؟
گفتم می دانم شما که را می خواهید، ایشان به رحمت حق پیوسته اند ولی شما به من بگوئید با ایشان چکار داشتید. از هواپیما پیاده شدیم و به هتل رفتیم. پس از استقرار در هتل مجدداً از لهراسب پرسیدم شما با ایشان چکار داشتید؟

گفت: « در کانادا، در همسایگی ما، یک ژنرال بازنشسته امریکائی زندگی می 1کند. موقع عزیمت از کانادا نزد او رفتم که با او خداحافظی کنم. گفتم قصد مسافرت به ایران و مشهد را دارم. ژنرال مزبور تأکید کرد که در مشهد به دیدار « نخودکی» بروم.
وقتی علت را از او استفسار کردم. گفت: در چند سال پیش که من با درجه سرگردی، از طرف دولت امریکا در مشهد مشغول خدمت بودم، و محل سکنای من نیز در بیمارستان امریکائیهای مشهد بود، به بیماری سختی دچار شدم بطوریکه پزشکان امریکائی از مداوای من اظهار عجز و مرا جواب کردند مدتی در حال اغماء بودم.
شخصی از مراجعین به همسرم که بسیار بی تابی میکرد گفت اگر شفای شوهرت را میخواهی باید به نخودک بروی، خدمت جناب حاج شیخ. همسر من از روی استیصال به اتفاق آشپز بیمارستان به نخودک می رود. وقتی خدمت حاج شیخ می رسند ایشان می پرسند:
« آیا این مریض که مسیحی است به دین خود معتقد است؟ »
جواب می دهند که بیمار در زمان سلامت روزهای یکشنبه به کلیسا می رفته است.
مرحوم حاج شیخ خرمائی به آشپز بیمارستان می دهند و می فرمایند:
« تو این خرما را بخور و برو. مریض شفا خواهد یافت. »
البته این امر برای همسرم قابل قبول نبود ولی با ناامیدی به بیمارستان بازگشت و به بالینم آمد دید سالم در بستر نشسته ام وقتی جریان را از من استفسار کرد باو گفتم ساعتی قبل حضرت مسیح بر بالین من آمد و گفت تو شفا یافته ای و حالت خوب شده است.
بلا فاصله از اغماء به خود آمدم و دیدم حالم کاملاً خوب است وقتی پزشک بیمارستان از جریان امر مطلع می شود و می گوید بی شک معجزه ای واقع شده است والا این مریض رفتنی بود. »

عنایت امام رضا علیه السلام

آقا سید ابراهیم شجاع رضوی نقل کرد:
« در جوانی به بیماری حصبه مبتلا شدم ولی چون درحال بیماری ناپرهیزی کردم حالم بد شد. پزشکان از معالجه من مأیوس شدند و به اصطلاح مرا جواب کردند.
در حال اغماء بودم که به استدعای پدرم، جناب حاج شیخ به بالینم تشریف آوردند. در آن حال چنین دیدم که بالای بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا علیه السلام روی تختی جلوس فرموده اند و حاج شیخ نیز همانجا در کنار تخت ایستاده اند. حضرت فرمودند:
« سید ابراهیم! اگر شفا میخواستی حاج شیخ شفای تو را از من گرفت و اگر پول می خواهی به قائم مقام مراجعه کن. »
(در آن زمان مرحوم حاج آقا قائم مقام متولی موقوفات سادات رضوی بود.)

به خود آمدم و دیدم سر تا پا عرق کرده ام و حالم خوب است. مرحوم حاج شیخ نیز بالای بسترم نشسته بودند. »


عاقبت وفا نکردن به عهد

مرحوم میرزا محمد آل آقا پسر مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالله چهل ستونی تعریف می کرد:
« شخصی بود در دالان مدرسه خیرات خان که مغازه اسلحه فروشی داشت و یک غده بسیار بزرگی در سر و گردن او پیدا شده بود. روزی من به همراه حاج شیخ به نخودک میرفتیم، این مرد نیز از شهر پشت سر جناب شیخ می آمد و مرتب می گفت یا شیخ یا مرا شفا دهید یا بکشیدم و ایشان جوابی نمیداند تا به اواسط راه که رسیدیم، شیخ برگشته خم شدند و در گوش او آهسته سخنی گفتند.
مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد می کنم. سپس فرمودند: پس تو را خواهم کشت عرض کرد بکشید.
از مرکبی که سوار بودند پیاده شده و به مرد دستور دادند تا کنار جاده لب گودالی بنشیند آنگاه چاقوئی از جیبشان درآورده پوست گردن او را شکافتند و غده را خارج نمودند. از شکاف چرک و خون بسیاری آمد.
با پهنای چاقو روی زخم را مالیدند تا هرچه چرک بود خارج شود بعد آب دهان خود را به محل زخم انداخته با چاقو روی آن را مالیدند و فرمودند: حالا با دستمال روی آن را ببند و برو و بعد از چند روز آثار زخم کاملاً از بین رفته بود.
چند سال از این موضوع گذشت پس از فوت مرحوم شیخ آن مرد را دیدم که مجدداً مرضش عود کرده بود. از او پرسیدم که آنروز جناب شیخ به گوش تو چه گفتند که تو جواب دادی متعهد می شوم.
گفت: من با خانمهای شوهردار رابطه نامشروع داشتم و ایشان فرمودند اگر تعهد کنی بعد از این دنبال این کارها نروی تو را معالجه می کنم و بعد فرمودند اگر دیگر مرتکب چنین عمل زشتی شوی مرض تو عود خواهد کرد و خواهی مرد و من قبول کردم.
بعد از چندین سال شیطان مرا اغوا کرد و مرتکب چنین معصیتی شدم و میدانم از این مرض خواهم مرد ، چیزی نگذشت که او فوت کرد. »



برو، دیگر خون دفع نشود!

صدر رشتی که از فضلا و وعاظ مشهد بود نقل نمود:
« مبتلا به مرض بواسیر شدم و خون زیاد از من دفع می شد. ماه محرم نزدیک بود آمدم خدمت حاج شیخ و عرض کردم ماه محرم آمده و من با این کسالت نمی توانم منبر بروم زیرا منبر آلوده می شود.
فرمودند چهارشنبه آخر ماه صفر بیا تا علاج کنم، عرض کردم زندگی من در این دو ماه تأمین می شود چگونه تا آخر ماه صفر صبر نمایم با این کسالت هم که نمیتوانم منبر بروم.
فرمودند: من چه کنم؟ عرض کردم نمیدانم خود دانید با تندی فرمودند:
« برو دیگر خون دفع نشود. »
گفت بعد از آن دیگر سلامتی حاصل و خون دفع نشد. »

اثر نفس شیخ و کرامت خدای مهربان

شخصی نقل می کرد:
« بعد از فوت مرحوم شیخ در تهران در دکان بقالی طفل چند ساله ای را دیدم که بغل پدرش بود خیلی شباهت زیادی به مرحوم شیخ داشت.
جلب نظر مرا کرد و محو او بودم که پدر طفل متوجه شد و علت توجه مرا به طفل پرسید. گفتم شخص بزرگی بود در مشهد به نام مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی و این بچه به شیخ شباهت بسیار دارد.
گفت درست است من و خانمم که سنی از ما گذشته بود و دیگر طبق روال طبیعی نباید اولاد دار می شدیم خدمت ایشان مشرف شدیم و عرض کردیم خیلی میل داشتیم اولادی داشته باشیم ولی خداوند عطا نفرموده حالا هم هر دو پیر شده ایم و قطع امید برای ما شده ایشان فرمودند:
« شما فرزند می خواهید به یائسه شدن خانمتان چکار دارید. »
دعائی دادند و فرمودند خداوند به تو پسری می دهد اسم او را حسنعلی بگذارید و این همان فرزند است که از اثر نفس ایشان خداوند به ما کرامت فرموده است.»

نماز اول وقت بخوان

یکی از کارمندان عالی رتبه شهرداری نقل کرد که:
« به علتی مرا از شهرداری اخراج نمودند. رفتم خدمت حاج شیخ، ایشان فرمودند:
« نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست می شود. »
مدت یکماه گذشت اثری ظاهر نشد مجدداً مراجعه کردم فرمودند:
« گفتم چهل روز دیگر. »
هرچه فکر کردم آثاری و امیدی در ظاهر نبود روز چهلم در خیابان نزدیک یک قهوه خانه نشسته بودم.
شهردار سابق مشهد آقای محمد علی روشن با درشکه از آن محل عبورمی کرد بلند شده سلام کردم. درشکه را نگاه داشت پرسید چرا این جا نشسته ای مگر کاری نداری شرح حال خود را گفتم.
گفت با من بیا. با ایشان سوار درشکه شدم، رفتیم به استانداری و فوری دستور داد رفع اتهام از من کرده مرا به خدمت برگرداندند و درست قبل از ظهر چهلمین روزی که مرحوم حاج شیخ فرموده بودند حکم اعاده به خدمت مرا داده و مشغول کار شدم. »

چشم باطنی جناب شیخ

آقای ابوالقاسم فرزانه می نویسد:
« ... جناب شیخ هر موقع از برابر یکی از حمامها عبور می کرد حالش تا حدی منقلب می گردید، بطوریکه از چهره اش نمایان بود که ناگهان دچار ناراحتی شده است.
یک نشانه دیگر دگرگون شدن حال شیخ این بود که مرتباً استغفار میکرد و لا اله الا الله می گفت اما با لحنی که پیدا بود ناشی از تعجب و ناراحتی است. موقعیکه علت آن دگرگونی احوال پرسیده شد شیخ گفته بود:
« به صاحب این حمام که چندی است از دنیا رفته درجه روحی پستی داده شده است. تعلق خاطرش به دنیا و مال دنیا خیلی شدید بود و هنوز هم موقعیت خود را درست درک نکرده است و نمیداند که از دنیا رفته است و دائماً سر حمام است و ناله و افغان دارد که چرا اموال او را تصرف میکنند. هر وقت از جلو این حمام عبور می کنم وضع او باعث ناراحتی من می گردد. »
ی
کی از اهل علم نقل میکند:
در خدمت جناب شیخ به قبرستانی برای فاتحه رفتیم. شیخ به من فرمودند گوش کن از این قبر چه صدائی می شنوی. بر اثر توجه ایشان شنیدم که از آن قبر صدا می آمد. « خیار سبز است - کاکل بسر است. » بعد به قبر دیگری اشاره کردند شنیدم میگفت: لا اله الا الله. فرمودند:
« صاحب قبر اول بقال بود و هنوز با اینکه چند سال است از فوت او می گذرد خیال میکند زنده و مشغول فروش خیار است. دومی مردی بود اهل دل و ذکرِ، در آن عالم هم مشغول ذکر حق است. »

ایثار بزرگ و همسایه امام علی(ع) شدن!

فرزند شیخ نقل می کنند:
مرحوم پدرم نقل می فرمودند که:
« در شهر حله (در عراق) شخصی بود از اشرار، که صاحب مکنتی فراوان و در شرارت نیز معروف بود.
یکی از علمای نجف ( که مرجع وقت خود بود و پدرم نام او را ذکر نکردند ولی از علمای اهل الله بوده ) شبی در خواب می بیند که فرد مذکور در بهشت همسایه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است. آن عالم چون به صحت خواب خود اعتقادی داشت از نجف به قصد حلّه حرکت کرده بود و به منزل آن شخص شرور می رود و او را می طلبد. چون ورود عالم را به صاحب خانه خبر می دهند بسیار ناراحت می شود و فکر می کند که مشارالیه حتماً برای نهی از منکر آمده است ولی بهرحال به در منزل می رود و ایشان را به داخل خانه دعوت می کند و برای ایشان چای و قهوه می آورد.
وقتی می بیند که عالم مزبور چای و قهوه صرف نمیکند یقین می کند که وی نه از روی دوستی بلکه از راه مخاصمه و دشمنی وارد شده است زیرا در عرب رسم است که اگر کسی به منزل شخصی برود ولی چیزی نخورد این خود دلیل دشمنی است. لذا عرض می کند آقا تا این زمان از جانب من به شما اسائه ادبی نشده است. پس دلیل دشمنی شما چیست؟
عالم مزبور جواب می دهد که من با شما خصومتی ندارم بلکه سؤالی دارم که اگر جواب بدهید چای و قهوه را می خورم. عرض می کند سؤال خود را بفرمائید.
ایشان خواب خود را نقل و تأکید می کند که من یقین دارم خواب من صحیح است. تو با این سابقه و شهرت بدی که داری چه کرده ای که با امیرالمؤمنین علیه السلام در بهشت همسایه شده ای؟
عرض می کند این سرّی بود بین من و حضرتش، ظاهراً حضرت اراده فرموده اند که این سرّ فاش شود.
سپس دختر بچه 9 ساله اش را نشان می دهد و می گوید: مادر این کودک دختر شیخ حله بود و من عاشق او شدم ولی چون بد نام بودم می دانستم که شیخ دختر خود را به من نخواهد داد. در عین حال او از من واهمه داشت. به خواستگاری رفتم.
پدرش گفت این دختر نامزد پسر عمویش می باشد اگر تو بتوانی پسر عمویش را راضی کنی من مخالفتی ندارم. نزد پسر عمویش رفتم و علاقه خود را به دختر ابراز کردم.
گفت اگر تو مادیان خود را به من ببخشی من به این ازدواج رضایت می دهم ( باید دانست که در عرب مادیان حکم زن را دارد و معمولاً کسی آن را به دیگری نمی بخشد ) ولی چون من عاشق بودم مادیان را به او بخشیدم و از او رضایت گرفتم و نزد پدر دختر رفتم و جریان را گفتم.

گفت برادر دختر را نیز باید راضی کنی. نزد برادر دختر رفتم و مطلب را گفتم و در آن زمان باغی زیبا و مصفا در خارج شهر داشتم. برادرش گفت: اگر باغ خارج شهر را به من ببخشی من رضایت می دهم.
باغ را هم به او بخشیدم و پیش پدر دختر رفتم. این بار گفت باید مادر دختر را هم راضی کنی و علت این همه اشکال تراشی آن بود که نمی خواستند دخترشان را به من تزویج کنند و در ضمن از من هم می ترسیدند.

لذا نزد مادر دختر رفتم و او برای موافقت خود خانه خوبی را که در حله داشتم از من مطالبه کرد. دادم و موافقت او را نیز گرفتم و باز پیش پدر دختر رفتم.
این بار نوبت راضی کردن پدر بود که رضایت او هم با بخشیدن یک پارچه ملک آباد تحصیل شد. دیگر بهانه ای نداشتند. با اینهمه با اکراه دختر را عقد کردند و به زنی، به من دادند.
شب عروسی، هنگامیکه به حجله رفتیم عروس به من گفت این بار این منم که از تو چیزی می خواهم. گفتم من هر چه داشتم در راه تو دادم و اکنون هم هر چه ثروت برای من باقی مانده است از آن تو باشد. گفت من حاجت دیگری دارم.
گفتم هر حاجتی داری بخواه. گفت حاجت من بسیار مهم است و قبل از آنکه حاجت خود را بگویم شفیعی دارم که باید او را به تو معرفی کنم: شفیع من فرق شکافته حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است. اما حاجت من اینست که من با پسر عمویم قبل از عقد به موجب صیغه محرم و هم بستر شده ام و از او بار دارم و هیچ کس از این موضوع آگاه نیست.
اگر این راز فاش شود برای قبیله ما ننگی بزرگ است و تو به خاطر حضرت مرا امشب خفه کن و بگو مرده است و این ننگ را از خانواده ما بردار زیرا تا وضع حمل نکنم بر تو حرامم و بعداً نیز صدمه زیادی به ما می خورد.

گفتم آن شفیعی را که تو آورده ای بزرگتر از آن است که من مرتکب چنین جنایتی شوم. از اکنون تو به منزله خواهر من هستی و از حجله بیرون آمدم. تا امروز کسی از این راز ما اطلاع نداشت و معلوم می شود حضرت می خواستند شما مطلع شوید.
این دختر بچه نه ساله همان طفل است که در رحم او بود. همه بستگان این بچه را از آن من می دانند و این زن هم تا امروز حکم خواهر مرا داشته است. »

توجه به ذریه پیامبر اسلام (ص)

فرزند ایشان نقل می کنند:
« صبح زمستان یکی از روزهای سرد سنه 1357 هجری قمری که برف زیادی تقریباً هشتاد سانتیمتر بر بالای بامها نشسته بود مرحوم پدرم فرمودند:
« علی برو تحقیق کن که امروز از اهل ده کسی به شهر می رود یا نه. »

تحقیق کردم گفتند برف زیادی آمده و در راه گرگ است و کسی به شهر نمی رود. آمدم به ایشان عرض کردم. فرمودند من هم حال رفتن ندارم. عرض کردم نروید.
فرمودند ولی باید رفت. بعد فرمودند تو به تنهائی برو. عرض کردم از رفتن به تنهائی خوف دارم.
فرمودند باید بروی. مرکوبی تهیه کن تا بگویم چه کنی. رفتم و مرکوبی تهیه کردم و عرض کردم حاضرم.

فرمودند:
« این مبلغ را بگیر و ببر شهر در محله نوقان منزل آقای سید ناصر مکی که از شاگردان ایشان بود، نصفش را به ایشان بده زیرا سید چهار روز است که چیزی نخورده است و فرمودند، زن بیوه سیده ای هست نصف دیگر آن را به آن زن بیوه بده که سه روز است چیزی نخورده است. »

وجه را گرفتم و حرکت کردم و به شهر آمدم. اولاً در راه به هیچ موجودی بر نخوردم و ثانیاً حقیقت همان بود که ایشان فرموده بودند. هر دو نفرشان گفتند که چهار روز و سه روز است که غذائی نخورده اند و گفتند در این فکر بودیم که در این روز برفی چه کنیم.
در اثر فقر و کمبود غذا حال حرکت در آنها نمانده بود. وجه را گرفتند و شکر الهی را بجای آوردند. »

بندگان حق رحیم و بردبــار / خوی حق دارند در اصلاح کار
هین بجو این قوم را ای مبتـلا / هین غنیمت دارشان پیش از بـــلا

من می دانم و تب!

مرحوم ابوالقاسم تولائی نقل نمود:
« در ایام جوانی که در مدرسه نواب مشغول تحصیل بودم شیخی از اهالی میامی با من دوست بود. بعدها ترک تحصیل کردم و حدود چهل سال بود که از او خبری نداشتم.
روزی از میامی می گذشتم مصمم شدم بروم و از حال او جویا شوم. رفتم و او را دیدم. ضمن صحبت گفت: آن زمان که در مشهد مقیم مدرسه بودم به تب شدیدی مبتلا شدم.
مرحوم حاج شیخ رحمت الله در آن زمان به در اطاق من آمدند و مرا در آن حال دیدند و فرمودند تو را چه شده است؟ عرض کردم به تب شدیدی مبتلا شده ام. فرمودند:
« تب تو زائل شد و دیگر تا زنده هستی تب نخواهی کرد و اگر تب کردی من می دانم و تب. »
فی الفور تب من قطع شد و تاکنون متجاوز از چهل سال است که دیگر تب نکرده ام. »

شفای زن سرطانی !

آقای چراغچی باشی نقل نمود که:
« پدرم در گذشته بود و من طفل و در تحت سرپرستی عمویم بودم. پس از ازدواج، همسرم دچار سرطان پستان شد به طبیب مراجعه کردم گفتند باید قطع شود. وی شبها از درد خوابش نمی برد.
نزد عمویم رفتم و از او کمک خواستم. عمویم گفت چرا نزد حاج شیخ حسنعلی نمی روی؟ عصر به مدرسه ای که حاج شیخ در آن تدریس می فرمودند آمدم و وارد اطاق ایشان شدم.
فرمودند ناراحت نباش از این انجیرها هر روز صبح یک دانه بدهید بخورد. روز اول خورد درد ساکت شد روز دوم بهتر شد و روز سوم اثر از آن نماند و به کلی خوب شد.

من نان شما را می رسانم !

فرزند ایشان نقل می کنند:
« میرزا ابوالقاسم خان خواهر زاده جان محمد خان علاء الدوله که از نیکان بود به مشهد آمده و در کاروانسرای محمدیه اطاقی گرفته و در جوار حضرت رضا (ع) پناهنده شده بود.
مرحوم پدرم خیلی به ایشان می رسیدند. وی نقل نمود وقتی روسها وارد مشهد شدند نان کمیاب شد و برای من تهیه نان محال بود. به حرم خدمت حضرت مشرف شدم و عرض کردم آقا من از تهیه نان عاجزم.
خود می دانید که چگونه مهم مرا کفایت فرمائید. به کاروانسرا برگشتم. ساعتی نگذشته بود که مرحوم حاج شیخ آمدند و فرمودند:
« شما خیالتان از حیث نان راحت باشد من نان شما را می رسانم. »

خبر از اسب مفقود

فرزند جناب شیخ از قول پسر عمه اش مرحوم عبدالعلی نقل نمود:
« در سنه 1310 شمسی که مرحوم حاج شیخ به اصفهان تشریف آورده بودند شخصی نزد ایشان آمد و عرض کرد اسبی بوده که زندگی چند بچه یتیم از کار او اداره می شد. اکنون دزدی اسب را برده است. ایشان تأملی نمودند و فرمودند:
« اسب را به فلان ده در اطراف اصفهان برده اند. به فلان باغ بروید اسب را سرآخور بسته اند. ولی رنگ اسب را عوض کرده اند. متوجه باشید. »
آن شخص می گفت به همان نشانی رفته و اسب را دیده بود در حالیکه رنگش را عوض کرده بودند. »

تنبیه مار!

آقای گلبیدی از قول آقا سید حسین موسویان نقل کرد:
« آقا سید حسین برای من نقل کردند که به واسطه آقای حاج سید حسین موسوی امام جماعت مسجد سید اصفهان به مرحوم حاج شیخ حسنعلی معرفی شدم. ایشان مرا به گرمی پذیرفتند و در هر سفر که به مشهد مشرف می شدم خدمت ایشان می رسیدم.
در سفر دوم یا سوم بود که روزی در مدرسه خیرات خان واقع در بست پائین خیابان مشهد در طبقه فوقانی مدرسه در حجره ایشان بودم که از طبقه هم کف سر و صدائی بلند شد.
مرحوم حاج شیخ فرمودند چه خبر است. گفتند طلبه ای را مار زده است. فرمودند او را بیاورید بالا. گفتند نمی تواند بیاید. فرمودند خودم می آیم. بلند شدند و به راه افتادند.
من هم به دنبال ایشان از پله ها پائین آمدم و به اتفاق حاج شیخ وارد اطاق طلبه شدیم دیدیم که طلبه دارد روی زمین می غلطد. آقا پرسیدند کجا را زده است؟ شست پای خود را نشان داد.
مرحوم حاج شیخ انگشت مبارک را با آب دهان تر کرده به محل گزیدگی مالیدند فی الفور درد ساکت شد. بعد فرمودند مار کجاست؟ مار در گوشه حجره بود نشانش دادند.
مرحوم حاج شیخ رو به مار کرده فرمودند:
« می خواهی ترا تنبیه کنم؟ چرا اذیت کردی؟ »
سپس رو کردند به شخصی که قیافه و کسوت رعایا و کشاورزان را داشت و جوالی همراهش بود که به پشت می بست. فرمودند جوال را بیاور. آورد به مار فرمودند برو توی آن توبره. مار حرکت کرد و وارد آن جوال شد. بعد به مار فرمودند:
« دیگر کسی را اذیت نکن والا ترا تنبیه خواهم کرد. »
و به آن مرد فرمودند آنرا بردار و بیرون دروازه رهایش کن و در راه هم آن را آزار منما. »

شیخ حسنعلی شدن، سخت است !

سید ابوالحسین میرسعیدی گوید:
« حدود بیست سال قبل در همسایگی شیخ محمد علی فانی بودم و ایشان حکایاتی مخصوصاً از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دائی ایشان بود برایم نقل می کردند.
از جمله می گفتند حدود دو سال در خدمت حاج شیخ حسنعلی در مشهد مقدس بودم. گاهی ایشان با حاج شیخ عباس قمی و حاج شیخ علی اکبر نهاوندی روزهای تعطیل به خارج شهر می رفتند. من هم در خدمت ایشان بودم و از صحبتهای شیرین ایشان لذت می بردم.
از جمله ایشان می گفتند حاج شیخ حسنعلی حدود هشت بار به مشهد مقدس مشرف شده بودند و مخارج مسافرت را از راه معالجه و حکاکی تأمین می کردند.
نامبرده می گفت ایشان در نهایت بی آلایشی زندگی می کردند. لباس بسیار ساده ای از کرباس داشتند و خوراکشان محدود بود و دقت فراوان داشتند که از خوراکیهای شبهه ناک نخورند.
از جمله می گفت روزی یک مجمعه غذای لذیذی آوردند. آنرا گرفتم. فرمودند بگو فردا قبل از ظهر بیایند و ظروف آنرا بگیرند. چون مجمعه را داخل منزل آوردم به من دستور دادند غذاها را ببرم درب منزل فلان شخص در فلان کوچه و فردا صبح اول وقت بروم و ظروف آنرا بگیرم. چون مدتی بود غذای لذیذ نخورده بودم این کار برایم گران بود.
بالاخره بعد از چند روز گله کردم که چرا غذاها را در منزل مصرف نکردید فرمودند:
« این غذاها از حقوق شخصی بود که در اداره دارائی کار می کرد و خوردن آن برای ما صحیح نبود ولی آنرا به کسی دادم که برای او حکم خوردن میته را داشته که برای بعضی میته حلال می شود. »
مرحوم حاج شیخ تقوی و پرهیزگاری و هشیاری عجیبی داشتند. ریاضات شرعیه و توسلات به ائمه اطهار علیهم السلام و پرهیز از لقمه حرام و شبهه ناک موجب این همه عظمت شده بود.
شیخ فانی می گفت بعضی گمان می کنند با یک چله نشستن یا با اذکار و اوراد می توانند مثل مرحوم حاج شیخ بشوند و حال آنکه کسی تحمل زحمات و سختیهای طاقت فرسای آن مرد بزرگ را ندارد. »


خودت بخور، او شفا خواهد یافت!

حجة الاسلام منصور زاده واعظ نوشته اند :
در سنه 34 شمسی در دانشگاه تهران از استادم مرحوم سبزواری شنیدم که گفت حضور مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهان بودم که شخصی از یکی از شهرهای دور برای استشفای بیمارش که در وطن بود خدمت حاج شیخ رسیده بود و تقاضای دعا یا دوائی کرد.
مرحوم حاج شیخ یک انجیر به او مرحمت فرمودند و گفتند به مریض بدهید شفا می یابد. عرض کرد اینجا نیست. فرمودند:
« خودت بخور او شفا خواهد یافت. »

نگاه خوب شیخ

جناب آقای حاتمی نقل می کردند:
« مرحوم حاج شیخ در سال 1316 شمسی که به تهران آمدند در منزل پسر حاج میرزا عبدالله چهل ستونی یعنی محمد آل آقا تشریف داشتند. روزی خدمت ایشان بودم.
پسر آل آقا را زنبور زد فریادش بلند شد و به گریه و ناله درآمد. حاج شیخ فرمودند صدا از چیست؟ عرض کردیم بچه را زنبور زده. فرمودند او را بیاورید بچه را آوردند.
حاج شیخ نگاهی به او کردند بچه فی الفور ساکت شد. پدرش به بچه تغیّر کرد که تو دروغ می گفتی اگر ترا زنبور زده چطور آناً ساکت شدی؟ من به حاج شیخ عرض کردم چطور شد این بچه به یک نگاه شما خوب شد؟
فرمودند:
« همانطور که یک چشم بد انسان را به گور می فرستد یک نگاه خوب هم انسان را از گورستان بر می گرداند. »

شفای علمای اسلام

مرحوم شیخ علی محمد بروجردی که یکی از علمای بزرگ بروجرد بود نقل کرد که:
« در ایام تحصیل در نجف اشرف به مرض سل مبتلا شدم و به دستور اطباء برای معالجه مصمم به مراجعت به ایران شدم. برای خداحافظی خدمت حاج شیخ علی زاهد قمی(ره) مشرف شدم.
ایشان به من توصیه کردند وقتی به مشهد مشرف شدی حتماً خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برسید و سلام مرا به ایشان برسانید و از نفس ایشان استمداد کنید.
من به ایران مراجعت کردم و بعد از دو ماهی به قصد عتبه بوسی حضرت رضا علیه السلام به مشهد مشرف شدم و نشانی حاج شیخ را پرسیدم. گفتند عصرها سر مقبره شیخ بهائی درس می دهند.
عصر خدمت ایشان رسیدم و سلام آقای زاهد قمی را ابلاغ کردم و در ضمن کسالت خودم را به ایشان عرض کردم. ایشان سه دانه خرما دادند که هر روز صبح یکدانه از آنها را ناشتا بخورم.
روز اول یک ثلث مرض رفت، روز دوم دو ثلث و روز سوم به کلی شفا یافتم. »

تنبیه جناب شیخ

فرزند جناب شیخ نقل می کنند:
« بعد از آمدن متفقین به ایران اداره ای به نام شرکت روستائی تأسیس شد که یکی از وظایف آن تقسیم قند و شکر مردم به وسیله قنادها بود. رئیس شرکت روستائی شخصی بود به نام آقای عبدالحسین معاون و معاون ایشان مردی به نام شاهزاده آذرخشی بود.
مرحوم پدرم به نامبرده سفارش کرده بودند که سهمیه قند و شکر مردی به نام آقا سید کاظم موسوی را اندکی بیشتر منظور نماید ولی آقای آذرخشی به سفارش ایشان ترتیب اثر نمی داد. رئیس شرکت روستائی در مقابل معاون خود قدرتی نداشت چون آقای آذرخشی روسی می دانست و واسطه در میان دولت و روسها بود.
در واقع؛ دولت در مشهد هیچگونه قدرتی نداشت و مشهد در دست روسها بود و به همین جهت، آذرخشی قدرت هر کاری داشت. یک روز که سید موسوی برای پی گیری از کار خود به شرکت رفته بود شخصی در آنجا به آذرخشی گفته بود که این سید مرید کسی است که اگر ریش خود را بجنباند شما را نابود خواهد کرد.
آذرخشی هم چون به روسها اتکاء داشت و قدرت هم در دست آنها بود گفته بود من ترسی ندارم بگو هر قدر می خواهد ریشش را بجنباند. آقای موسوی روز دوشنبه خدمت پدرم رسید و شرح ماجرا را گفت. سحرگاه جمعه یکساعت به صبح مانده پدرم مرا صدا زدند.
خدمتشان رفتم دیدم روی سجاده ایستاده اند. فرمودند:
« الساعه خدمت حضرت علیه السلام مشرف بودم. شرح حال سید را عرض کردم حضرت فرمودند شرّ او را از سر سید رفع کردیم. »
صبح شد. نیم ساعت قبل از آفتاب، درب را زدند. درب را باز نمودم. شاهزاده بدیعی کارمند پست و تلگراف بود که می گفت با جناب شیخ کاری فوری دارم.
خدمت ایشان عرض کردم فرمودند سؤال کن چکار دارد؟ سؤال کردم. گفت یک ساعت قبل اول اذان صبح از طرف شهربانی شاهزاده آذرخشی را به دستور روسها توقیف کرده اند به جرم اینکه جاسوس آلمانها بوده و اخبار جنگ را به آنها می رسانده، چون آذرخشی همسایه من است و با هم بستگی داریم به من پیغام داد و گفت حاج شیخ مرا زده است.
الساعه برو و دست به دامن ایشان شو. از این رو آمدم و عرض کردم. فرمودند بگو تیری را که ما زدیم برنمی گردد. التماس نمود مجدداً آمدم عرض کردم، تأملی کردند و فرمودند:
« جانش به سلامت می ماند ولی باید در حبس باشد. »

یک ماه تمام بستگان او در تهران فعالیت کردند تا اینکه روسها حاضر شدند تا زمانی که از ایران خارج نشده اند در یزد تحت نظر باشد و از شهر خارج نشود همان طور هم شد.
تا 5 سال در یزد بود تا اینکه روسها رفتند و او آزادی یافت.»

تواضع نسبت به سادات

باز هم فرزند ایشان نقل می کنند:
« در قریه سمرقند که بودیم در ایام عید نوروز مسافرین زیادی آمده بودند و مراجعین به مرحوم پدرم هم زیاد شده بود. یک روز صبح قریب نود نفر مراجعه کرده بودند. پدرم اظهار خستگی کردند و فرمودند نیم ساعتی استراحت کنیم تا وقت نماز ظهر و دیگر به کسی جواب ندهید.
چند دقیقه از استراحت ایشان نگذشته بود که سیدی فقیر که شغل او طبق فروشی بود در زد. در را باز کردم و پرسیدم چه حاجت داری؟
گفت عیالم پس از وضع حمل پستانش غدّه کرده درد بسیار دارد و به بچه ام نمی تواند شیر بدهد.
گفتم ایشان دیگر جواب نمی دهند و استراحت کرده اند. در را بستم و آمدم در اطاق خواب ایشان ایستادم. ولی سید شروع کرد به فحاشی و ناسزا گویی و با لگد به درب منزل می کوبید.
پدرم متوجه صدا شدند و از داخل اطاق فرمودند چه خبر است؟ عرض کردم این سر و صدا از سیدی است که آمده و حاجتی دارد و اظهارات او را بازگو کردم.
خود ایشان از جای برخاستند و به طرف در منزل رفتند و سخنان نامربوط او را شنیدند. در را باز کردند و فرمودند چکار داری؟
عرض حال کرد، فرمودند صبر کنید. بعد به من دستور دادند تا مرهمی برای غده پستان عیال سید درست کردم که سر باز کند و مشمعی نیز برای التیام زخم آن.
خودشان تشریف بردند درب منزل و به سید فرمودند از این مرهم دو مرتبه روی غدّه پستان بگذار سرباز می کند بعداً از این مشمع بگذار چرک او را کشیده خوب می شود.
چند انجیر هم به او دادند مبلغی هم پول به او دادند. سید هم دعا کرد و رفت. به پدرم عرض کردم: چونکه سید بود با وجود سخنانی که گفته بود حاجت او را برآوردید دیگر چرا به او پول دادید؟
این مرد سخنان بسیار زشتی گفت. فرمودند:
« بابا اگر سید مستأصل نبود چنین عملی را مرتکب نمی شد. تقصیر از من بود که گفتم هر که آمد او را رد کنی و بگوئی جواب نمی دهند. »





فرزند ایشان نقل می کند:
به خاطر دارم که شخصی بنام « صنیعی » از اهل اصفهان که ریاست اداره تلفن مشهد را نیز به عهده داشت، برای من حکایت کرد که:
« وقتی به درد پا مبتلا شدم و به ارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهای حسن روستائی و شاهزاده دولتشاهی به خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمة الله علیه رفتم تا توجهی فرمایند و از آن درد خلاص گردم، چون به خانه او رفتم، دیدم که در اطاق گِلی و بر روی تخت پوست و زیلویی نشسته است.
در دلم گذشت که شاید این مرد نیز با این ظواهر، تدلیس می کند. پس از شنیدن حاجتم، فرمود تا دو روز دیگر به خدمتش برسم.

روز موعود رسید و بنا به وعده آنجا رفتم ولیکن در دل من همچنان خلجانی بود. چون به خدمتش نشستم، نظر عمیقی در من افکند که ناگهان خود را در شهر اراک که مدتی محل سکونتم بود، یافتم.
در آن وقت نیز پسرم در آن شهر ساکن بود. یکسره به خانه او رفتم، ولی به من گفتند: فرزند تو چندی است که از اینجا به جای دیگر منتقل شده است و نشانی محل جدید او را به من دادند. به سوی آن نشانی جدید راه افتادم و در راه با تنی چند از دوستان مصادف شدم که قرار گذاشتند همان شب به دیدن من بیایند.
چون به در منزل فرزندم رسیدم و در را به صدا درآوردم، خادمه یی در را بگشود، چون خواستم که به درون بروم، ناگهان صدای مرحوم شیخ مرا به خود آورد، دیدم غرق عرق شده و خسته و کوفته ام.
آنگاه دستوری از دعا و دوا به من مرحمت فرمود، ولی پیوسته در اندیشه بودم که این چگونه سیر و سیاحتی بود که کردم؟ پس از چند روز، نامه یی گله آمیز از پسرم رسید که چه شد به اراک و تا در خانه ما آمدی، ولی داخل نشده و بازگشتی و چرا با دوستانت که در راه، قرار ملاقات نهاده بودی، و شب به دیدار تو آمده بودند، تخلّف وعده کردی؟
و در پایان آدرس منزل خود را، در همان محل داده بود که من در آن مکاشفه و سیاحت به آنجا رفته بودم. »

نبات متبرک

مسئول چراغهای آستانه مقدس حضرت رضا علیه السلام ( در آن دوران ) نقل کرده است :
« آقای دولتشاهی رئیس تشریفات آستانه، مدتی مرا از کار برکنار کرده بود، روزی در صحن مطّهر خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی(ره) رسیدم و از حال خود به او شمّه ای عرض کردم. نباتی مرحمت فرمود که در چای به دولتشاهی بخورانم. گفتم: اینکار برای من میسر نیست.
فرمودند: تو برو خواهی توانست، بیدرنگ به دفتر تشریفات رفتم. پیشخدمت مخصوص دولتشاهی بدون مقدمه به من اظهار کرد: اگر می خواهی چیزی به « آقا» بخورانی، هم اکنون وقت آن است.
من نبات را به وی دادم، در چای ریخت و نزد «آقا» بردم. از دفتر به صحن آمدم. چند لحظه نگذشته بود که دولتشاهی مرا نزد خود احضار کرد و کار سابقم را مجدداً به من واگذاشت. »

خلاصی از ناامنی

مرحوم سید ابوالقاسم هندی، نقل کرد که:
« در خدمت حاج شیخ به کوه « معجونی» از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام « محمد قوش آبادی» که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد.
مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. دست مرا گرفتند و گفتند: که چشم خود را ببند.
پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، دیدم، که نزدیک دروازه شهریم.
بعد از ظهر آن روز، به خدمتش رفتم، کاسه بزرگی پر از گیاه، در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟
عرض کردم: نمیدانم و در جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخنی مگو و گرنه موجب مرگ خود خواهی شد. »

تأثیر نام شیخ

و نیز همان سید نقل می کرد:
« روزی مرحوم حاج شیخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه « بیجک صلوة » بمانم و پیش از طلوع آفتاب، مقداری معین از علفی که نشانی آنرا داده بودند بچینم و با خود بیاورم.
طبق دستور به تربت رفتم. اهالی مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در این کوه، ارواحی هستند و به اشخاصی که در آنجا بخوابند، آسیب خواهند رسانید.
اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به آن کوه رفتم. هنگام غروب که فرا رسید، سر و صدای فراوانی به گوشم خورد، مرکب خود را دیدم که آرام نمی گیرد و مانند آن است که از کسی فرار می کند، ناگهان فریاد زدم: من فرستاده حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستم، اگر به من آسیبی برسانید، شکایت شما را به او خواهم برد.
با این جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید. خلاصه، شب را در کوه خوابیدم و پیش از آفتاب، علفها را بر طبق نشانی و بمقدار معین چیدم ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم که خوب است مقداری هم برای خود بچینم، بی شک روزی مرا به کار خواهد آمد.
به محض آنکه خواستم فکر خود را عملی کنم، ناگاه دیدم که سنگهای عظیمی از بالای کوه سرازیر شد، چهار پای من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شاید حرکت سنگها امری طبیعی بوده است.
خواستم مجدداً به چیدن آن گیاه بپردازم که دیدم باز سنگها شروع بغلطیدن کرد. این بار فهمیدم که این ماجرا امری طبیعی نیست در نتیجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم. حاج شیخ چون مرا دیدند فرمودند:
« تو را چه به این فضولیها؟ چرا می خواستی بیش از حدیکه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی؟ »
آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم همواره مراقب حال و کار من بوده است. »

حفاظت از راه دور

چند تن از دوستان از قول مردی به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بود، روایت کردند که:
« حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شبهای جمعه را در بالای بام حرم بیتوته و عبادت می فرمود. یک شب از ایشان اجازه خواستم تا برای حفاظت باغ انگوری که در خارج شهر داشتم، بروم. حاج شیخ فرمودند:
« شب جمعه دنبال چنین کارها مرو و در همین جا بمان و اگر نگران باغ خود هستی، دستور می دهم که آنرا نگهداری کنند. »
خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پیش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بیرون آمدم. اما چون نزدیک باغ رسیدم، دیدم مردی که جوالی همراه داشت بر روی دیوار باغ نشسته است، فریاد کردم کیستی؟
جوابی نداد. نزدیک شدم، حرکتی نکرد، پایش را کشیدم از بالای دیوار روی زمین افتاد، مدتی شانه هایش را مالیدم تا به هوش آمد. گفتم: تو کیستی؟

گفت حقیقت امر آنکه به دزدی آمده بودم، ولی چون بالای دیوار رفتم، گربه ای نزدیک من آمد و چنان بانگ مهیبی کرد که از هوش رفتم تا اکنون که به حال خود باز آمدم. »

یاسین و طه بخوان

کربلائی رضای کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل کرده است :
« پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او می آمدم و فاتحه می خواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند:
« فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟ »
عرض کردم: آقا من سواد ندارم.
فرمودند: « بخوان. »
و سه مرتبه این جمله ها میان ما ردّ و بدل شد. از خواب بیدار شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بودم، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت می کنم . »




آگاهی از باطن

آقا شیخ مختار روحانی نقل کرد:
« یک روز زنی سیده و فقیر از من تقاضای چادر مقنعه ای کرد. گفتم: اکنون چیزی ندارم که با آن حاجت تو را روا کنم.
اتفاقاً همان روز خدمت شیخ حسنعلی رسیدم و عرض حاجت کردم. چون می خواستم از محضرش بیرون آیم، وجهی به من مرحمت کردند و گفتند:
« این پول را برای آن بانوی سیده، چادر و مقنعه بخر. »
به علاوه، یک تومان دیگر و یک قبض حواله یک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شیخ از کجا مطلّع شدند که چنین بانوئی از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟
از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلاً یک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمیدهم و پس از مدتی به او تحویل خواهم داد، اما ناگهان صدای حاج شیخ بلند شد که فرمود: « هر چه گفتم انجام بده و دخالتی در کار مکن. »


مرحمتِ امام رضا علیه السلام

آقای سید محمد ریاضی یزدی، شاعر معروف، حکایت کرد که:
« دوستی داشتم از صلحا و خوبان، وی می گفت روزی با سیدی بزرگوار در جائی نشسته بودیم.
شیخی ابراهیم نامی که با دوستم سابقه مودّت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول، سید به او گفت: آقا شیخ ابراهیم، ماجرای خود را با مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برای رفیق ما بازگو.
شیخ گفت: از گیلان به زیارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد.
بدون خرجی ماندم. حساب کردم تا مراجعت به وطن، به پانصد تومان احتیاج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به پانصد تومان نیازمندم تا به گیلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم.
اما تا روز دیگر خبری نشد. مجدداً در حرم عرض حاجت کردم و گفتم: سیدی، من گدای متکبری هستم این بار هم احتیاج خود را به حضورت عرض می کنم، اما اگر عنایتی نفرمائی، دیگر بار نخواهم آمد و چیزی نخواهم گفت ولی یادداشت می کنم که امام رضا علیه السلام مهمان نواز نیست.

چون از حرم خارج گردیدم، شنیدم که از پشت سر، کسی مرا صدا می زند، بازگشتم دیدم شیخی است که بعداً فهمیدم او را « حاج شیخ حسنعلی اصفهانی » می خوانند. حاج شیخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند:
« آقا شیخ ابراهیم گیلانی چرا اینقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی؟ شایسته نیست که چنین بی ادبی و گستاخ باشی. »

سپس پاکتی به من دادند. از اطلاع شیخ بر مکنونات باطنی خود و سخنی که سراً با امام خود در میان نهاده بودم، غرق تعجب شدم. به خانه آمدم و پاکت را گشودم، با کمال شگفتی دیدم که پانصد تومان است.
تصمیم گرفتم که صبح روز دیگر به خانه حاج شیخ بروم و از او بپرسم که چگونه از راز دل من آگاه شده و این پول از کجا است؟ اما شب در خواب دیدم که شیخ به در خانه آمدند و فرمودند:
« آقا شیخ ابراهیم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتی به تو داده شد، دیگر از کجا دانستم و از کجا آوردم، بتو مربوط نیست. بدان که اگر برای این پرسش به خانه من بیائی، ترا نخواهم پذیرفت. »

از خواب بیدار شدم و دیگر برای این کار به خانه ایشان نرفتم و به گیلان باز گشتم. »


صِله ی امام رضا علیه السلام

حاج ذبیح الله عراقی که یکی از نیکان است می گفت که:
« این حکایت به تواتر رسیده است که حاج شیخ محمدعلی قاضی بازنه ای عراقی، وقتی قصیده ای برای تولیت آستان قدس رضوی سروده بود که به امید صله ای در حضورش قرائت کند.
کسی به او تذکر می دهد که به جای این کار، برای حضرت رضا سلام الله علیه قصیده ای انشاء کن. براساس این توصیه، از قرائت شعر برای تولیت صرفنظر می کند و قصیده ای در جلالت قدر امام هشتم(ع) می سراید و در حرم مطهر قرائت می کند.
شاعر گوید: پس از قرائت، کسی مبلغ ده تومان به من داد. به امام عرضه داشتم: این وجه کم است و دوباره اشعار را خواندم، باز شخصی پیدا شد و ده تومان دیگر به من داد و خلاصه در آن شب، شش بار قصیده را در محضر امام تکرار کردم و در هر بار کسی می آمد و ده تومان میداد.

بامداد روز بعد به خدمت حاج شیخ حسنعلی شرفیاب شدم. ایشان فرمودند:
« آقا شیخ محمد علی، دیشب با امام علیه السلام راز و نیازی داشتی، شعر خواندی و شصت تومان به تو دادند. اکنون آن پول را به من بده. »

من شصت تومان را به خدمتشان تقدیم کردم و ایشان مبلغ یکصد و بیست تومان به من مرحمت کردند و فرمودند:
« فردا صبح به بازار می روی و مادیان ترکمنی سرخ رنگی که عرضه می شود، به مبلغ بیست تومان خریداری و با بیست تومان دیگر از آن پول، خرج سفر و سوغات خود را تأمین می کنی. چون به عراق رسیدی، مادیان را به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضمیمه هشتاد تومان باقیمانده، گاو و گوسفندی بخر و به دامداری و زراعت بپرداز که معیشت تو از این راه حاصل خواهد شد و توفیق زیارت بیت الله الحرام، نصیب تو خواهد گردید و از آن پس دیگر از وجوهات مذهبی ارتزاق مکن، ولی در عین حال ترویج دین و احکام الهی را از یاد مبر. »





تو بخور، او مداوا میشود!

پاسبانی می گفت:
« همسر من مدتها کسالت داشت و سرانجام قریب شش ماه بود که به طور کلی بستری شده بود و قادر به حرکت نبود. بنا به توصیه دوستان خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رفتم و از کسالت همسرم به ایشان شکوه کردم.

خرمایی مرحمت کردند و فرمودند: بخور. عرض کردم: عیالم مریض است. فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود می یابد. در دلم گذشت که شاید از بهبود همسرم مأیوس هستند ولی نخواسته اند که مرا ناامید بازگردانند.

باری به منزل مراجعت و دقّ الباب کردم، با کمال تعجب، همسر بیمارم در حالیکه جارویی در دست داشت، در خانه را بر روی من گشود. پرسیدم: چه شد که از جای خود برخاستی؟
گفت: ساعتی پیش در بستر افتاده بودم، ناگهان دیدم مثل آنکه چیز سنگینی از روی من برداشته شد. احساس کردم شفا یافته ام، برخاستم و به نظافت منزل مشغول شدم.
پاسبان می گفت: درست در همان ساعت که من خرمای مرحمتی حاج شیخ را خوردم، همسرم شفا یافته بود. »

آگاهی از افکار

مرحوم ابوالقاسم اولیائی، دبیر شیمی دبیرستانهای مشهد می گفت:
« هر روز جمعه به خدمت حاج شیخ که در خارج شهر سکونت داشتند، می رفتم، یکروز در میان راه، به عبارتی از ابوعلی سینا می اندیشیدم و آن عبارت را خطا و اشتباه می دیدم.
چون به حضور حضرت شیخ رسیدم: بدون آنکه مطلبی را طرح کنم، ایشان عبارت ابن سینا را قرائت فرمودند و مشکل آنرا برای من حل کردند. سپس فرمودند:
« شایسته نیست که آدمی بدون تأمل به مردان بزرگ دانش، همچون ابوعلی سینا، نسبت غلط و اشتباه دهد. »

مداوا با فراموشی!

حاج آقا کوچصفهانی که یکی از اعیان و ملاکین کوچصفهان بوده است نقل می کند:
« مدتها به بیماری قند شدیدی مبتلا بودم و گاهگاه ضعف بر من مستولی می شد. تا آنکه سفری به آستان امام هشتم علیه السلام کردم و در صحن مطهر به همان ضعف و رخوت شدید دچار شدم.
یکی از خدام آستانه، مرا به جناب شیخ هدایت کرد. چون خدمت آن بزرگمرد رسیدم و حال خود را شرح دادم، حبّه قندی مرحمت کردند و فرمودند:
« بخور، بسیاری از امراض است که با فراموشی از میان می رود. »

قند را خوردم. تا سه روز از خاطرم رفت که مبتلا به چنان کسالتی هستم و در آنروز متوجه شدم که دیگر اثری از آن بیماری در من نیست. بهبودی حال خود را به خدمت شیخ عرض کردم. فرمودند:
« از این واقعه با کسی سخن مگو. »
اما من پس از ده سال یکروز در محفلی، ماجرای بهبودی خود را در اثر نفس آن مرد بزرگ بازگو کردم و با کمال تأسف بیماریم عود کرد. »

حج اولیاء خدا!

فرزند ایشان نقل می کنند:
« در شب چهلم وفات مرحوم پدرم، مجلس تذکری ترتیب دادم و از مردی به نام « حاج علی بربری» دعوت کردم که امر آشپزی آنشب را به عهده گیرد. هنگامیکه مشغول کشیدن خورشها شد، دیدم که سخت گریه می کند و بی پروا دستهای خود را در دیگهای جوشان و غذاهای داغ فرو می برد و خلاصه حال طبیعی خویش را از دست داده است.
پرسیدم: حاجی چه شده که چنین بیقراری می کنی؟ از سؤال من بر گریه خود افزود و پس از آن گفت: هرچه بادا باد، ماجرا را نقل خواهم کرد.
گفت: من هر سال که برای حج به مکه مشرف می شدم، در مواقف عرفه و عید و روزهای دیگر حاج شیخ را می دیدم که سرگرم عبادت یا طواف هستند. ابتدا اندیشیدیم که شاید شباهت ظاهری این مرد با حاج شیخ سبب اشتباه من گردیده است لذا برای تحقیق از حال؛ پیش رفتم و پس از سلام، پرسیدم شما حاج شیخ هستید؟
فرمودند: آری. گفتم پس چرا پیش از این ایام و پس از آن دیگر شما را نمی بینم؟ و دیگران هم شما را تاکنون در اینجا ندیده اند؟
فرمودند:
« چنین است که می گویی لیکن از تو می خواهم که این سرّ را با کسی نگویی وگرنه در همان سال عمرت به پایان خواهد رسید. »
آری این کرامتی بود که به چشم خود دیده ام، و اکنون آن مرد بزرگ از میان ما رفته است؛ تصور نمی کنم باز گفتن آن ماجرا اشکالی داشته باشد.
این جریان، در ماه رمضان بود و پس از آن حاج علی به قصد زیارت حج، از مشهد بار سفر بست، ولی در کربلا مرحوم گردید. »

تأثیر نفس شیخ

شیخ عبدالرزاق کتابفروش نقل می کند:
« عصر یکروز، جناب شیخ در حجره فوقانی یکی از مدارس مشهد مشغول تدریس بودند که ناگهان عقربی یکی از طلاب را نیش زد و فریاد وی از درد برخاست.
حاج شیخ به او فرمودند: چه شده؟ گفت: می سوزم، می سوزم. حاج شیخ فرمودند: خوب نسوز، و بلافاصله درد و سوزش وی ساکت شد.
پس از نیمساعت، او را دیدم که مشغول کشیدن قلیان بود، گفتم: دردت تمام شد؟ گفت: به مجرد آنکه حاج شیخ فرمودند: نسوز؛ دردم بکلی مرتفع گردید. »
تلگراف نجاتبخش!

حاجی ذبیح الله عراقی نقل می کند:
« در شهرستان اراک؛ میان من و چند تن از دوستان، سخن از بزرگی و بزرگواری و جلالت قدر مرحوم نخودکی شد؛ و مقرر گردید:
یکی از حاضران بنام « سید حسین » به مشهد مشرف شود و تحقیق کند. از گاراژ « مارس » بلیط مسافرت به مشهد برای او گرفتیم.

چون هنگام حرکت وی؛ برای بدرقه به گاراژ مارس رفتیم؛ تلگرافی از طرف جناب شیخ برای سید حسین رسید که در آن، وی را از مسافرت با اتومبیل شماره فلان یعنی همان وسیله ای که قصد مسافرت با آنرا داشت، منع کرده بودند. وصول این تلگراف، با توجه به اینکه مرحوم شیخ از ماجرای گفتگوی ما خبری نداشتند، موجب شگفتی گردید و به همین سبب سید حسین از مسافرت با آن اتومبیل منصرف شد.

اما بعد از سه روز خبر رسید که آن اتومبیل در جاده مشهد و در محل فیروزکوه؛ دچار حادثه گردیده و در اثر واژگونی، جمعی از سرنشینان آن زخمی و مجروح شده اند. »

فرمان به ابرها

فرزند ایشان نقل می کنند:
« شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم.
پدرم فرمودند: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست.
با عتاب فرمودند:
« بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟ »
گفتم: پدرجان من کی ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند:
« بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند. »
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم:
« ابرها متفرق شوید »
لحظه هایی نگذشته بود که افق را بدون ابر یافتم و هلال ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم( رحمة الله علیه ).

طیّ الارض برای دفع خطر

فرزند ایشان نقل می کنند:
« هنگامی که ارتش روسیه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد « نخودک» خانه داشتیم و مرحوم پدرم هفته ای دو روز برای انجام حوائج مردم و امور دیگر به شهر می آمدند.
یکروز عصر که از شهر خارج می شدیم، احساس ناامنی کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود این هرج و مرج، تا نزدیک غروب در شهر مانده اید؟ فرمودند:
« برای اصلاح کار علویه ای اجباراً توقف کردم. »
گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم می شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغی سوار می شدند و رفت و آمد می کردند.
آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند:
« تو هم ردیف من بر الاغ سوار شو. »

عرض کردم: پدر جان این الاغ ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل می کند وانگهی شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند.
فرمودند: « تو سوار شو من دستور می دهم تند برود. »
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر می گفت.
در این وقت از من پرسیدند :
« فلان کس را ملاقات کردی؟ »
گفتم: آری.
ناگهان و با حیرت دیدم که سر الاغ به در منزل مسکونی ما رسیده و مؤذن مشغول گفتن تکبیر است.
در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ چند کوچه باغ می گذشتیم و پس از عبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتیم، می رسیدیم، با شگفتی پرسیدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟
فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد.
باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.

خبر از جسد مغروق

فرزند ایشان نقل می کنند:
« در ایام نوروز سال 1317 هــ.ش. مردی به نام کربلائی محمد سبزی فروش به خانه ما مراجعه کرد و گفت پسر چهارده ساله ام دیروز صبح سوار بر روی باری از سبزی که بر یابوئی حمل می شد، از محل سبزی کاریهای خارج شهر می آمده است.
هنگام عصر یابو و بار سبزی آن به مقصد می رسند لیکن از بچه خبری نیست و هر چه جستجو کرده ایم، از او اثری و خبری نیافتیم. به تقاضای وی، ماجرا را به عرض پدرم رساندم، پس از لحظه ای تأمل فرمودند: « پیش از ظهر دیروز در آن وقت که یابو از خندق کنار شهر، از گودال آبی می گذشته چون خواسته است که از آن آب بنوشد، پایش لغزیده و با بار و بچه به داخل آب سقوط کرده است.
حیوان با تلاش خود را از آب بیرون می کشد، ولی بچه در آب غرق گردیده است. امروز، دو ساعت به غروب مانده به فلان محل بروید و جسد مغروق را از آب بگیرید. »
کربلائی محمد، برحسب دستور، به آن محل رفت و جنازه بچه را در همان جا که فرموده بودند از آب بیرون کشید. »

توجه کامل به توصیه های استاد

آقای انتظام کاشمری - واعظ - نقل می کرد که:
به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی عرض کردم: دستوری مرحمت فرما که توفیق تهجد یابم و گشایشی در کارم حاصل شود. فرمودند:
« هر صبح، از تلاوت قرآن مجید مخصوصاً (سوره یس) غفلت منما، انشاء الله توفیق رفیق خواهد گشت. »
به کاشمر بازگشتم و هر بامداد، در حین راه رفتن، به قرائت سوره یاسین مداومت می کردم، اما نتیجه ای به دست نمی آمد.
سال دیگر در ایام عید به مشهد مشرف شدم و در یک شب بارانی برای اصلاح کاری به خانه یکی از علماء شهر رفتم چون در آن شب آقا به بیرونی نیامده بود، دست خالی بیرون آمدم و اندیشیدم: خوب است به خدمت حاج شیخ حسنعلی شرفیاب شوم و ازعدم حصول نتیجه او را آگاهی دهم. با این فکر به منزل حاج شیخ آمدم، دیدم که جماعتی در اطاقند و در بسته است و ایشان، مشغول گفتار و موعظه هستند.
با خود گفتم: اگر در اینحال به اطاق روم، ممکن است که جائی برای نشستن من نباشد و دیگر آنکه شاید سخن شیخ به سبب ورود من به اطاق، قطع شود. از این رو بود که پشت در نشستم و به سخنان ایشان گوش دادم تا مجلس تمام شد و به حضورش شرفیاب شوم.
در همین زمان، ناگاه شنیدم که مرحوم حاج شیخ موضوع فرمایشات خود را تغییر دادند و فرمودند:
« برخی از من دعای توفیق سحری و گشایش امور می خواهند، دستور می دهم که قرآن تلاوت کنند، لیکن به جای آنکه رو به قبله و در حال توجه به قرائت پردازند، در حال راه رفتن، سوره یاسین می خوانند و بعد به قصد گله می آیند که از دستور من حاصلی نگرفته اند.

تازه در شب بارانی ابتدا، به منظور انجام کار دنیایی خود، به در خانه دیگران می روند و چون به مقصد نمی رسند، به فکر آخرت افتاده، سری هم به منزل من می زنند؛ این که شرط انصاف نیست، خوب است بروند و هر بامداد رو به قبله با توجه و تدبر و نه بالقلقه لسان، به تلاوت کلام الله پردازند آنگاه اگر مقصود شان حاصل نشد گله مند گردند. »

پس از این سخنان، باز به موضوع اصلی سخن خود پرداختند. و پس از پایان گفتار، در باز شد و من داخل شدم. جناب شیخ محبت فرمودند و پرسیدند حاجتی داری؟
عرضه داشتم: جواب خود را شنیدم
فرمودند: پس معطل چه هستی؟
برخاستم و خداحافظی کردم و مجدداً پس از چند روز به خدمتش رسیدم. از من خواستند که ظهر در آنجا بمانم، عرض کردم: امروز مهمانم و قرار شده است که برای من آش ترشی فراهم سازند، زیرا که مزاجم احتیاج به مسهلی داشته است.
گفتند: امروز در آنجا خبری نیست.
گفتم: وعده کرده ام، چگونه ممکن است خبری نباشد؟
فرمودند: همان است که گفتم: در آنجا خبری نیست. به اطاعت فرمان ایشان ظهر ماندم، ولی همه فکرم متوجه محل وعده بود که تخلف کرده بودم. باری، جناب شیخ از اندرون برای ناهار من قدری گردوی کوبیده و پنیر و نان آوردند. چون از خوردن غذا فارغ شدم فرمودند:
« زودتر برخیز و برو که مقصودت حاصل شده است. »

من ناراحت از اینکه با صراحت، عذر مرا می خواستند، از آنجا بیرون آمدم، ولی به مجرد آنکه به منزل رسیدم، مانند کسی که مسهلی خورده باشد، مزاجم اجابت کرد و راحت شدم و آنگاه معلومم گردید به چه سبب به من فرمودند: زود برخیز و برو.
بعد از آن مطلع شدم، میزبان آن روز، پیش از ظهر به محل سکنای من مراجعه کرده و به علت پیدایش مانعی از پذیرائی عذر خواسته بود.»


دستور شیخ به ملخها

حاج عباس فخرالدین یکی از ملاکین مشهد بود. او نقل کرد که سالی نخود بسیار کاشته بودیم، ولی ملخها به مزرعه ام حمله کردند و چیزی نمانده بود که همه آنرا نابود کنند.
به استدعای کمک، به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند:
« آخر ملخها هم رزقی دارند. »
گفتم: با این ترتیب از زراعت من هیچ باقی نخواهد ماند. فکری کردند و فرمودند:
« به ملخها دستور می دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علفهای هرزه ارتزاق کنند. »
پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتی دیدم که ملخها به خوردن علفهای هرزه مشغولند و آن سال در اثر از میان رفتن علفهای زائد، آن زراعت سود سرشاری عاید من ساخت.

هدِ شیخ

حاج آقا شعاع التولیه، از خدام و صاحب منصبان آستان مقدس رضوی می گفت:
« یکی از اطاقهای صحن عتیق در اختیار من بود. وقتی، به خاطر مسافرت، کلید آنرا به حاج ملاهاشم که از فضلا و دانشمندان مشهد بود، سپردم.

در همین مدت، مرحوم حاج شیخ برای انجام یک اربعین ریاضت اطاقی در صحن عتیق از حاج ملا هاشم خواسته بودند و حاجی نیز کلید اطاق مرا به ایشان داده بود.
پس از مدتی که از سفر بازگشتم، مصادف ایام عیدی بود که باید هر کس ایوان اطاقی را که در صحن دارد، چراغانی و آذین بندی کند.
به همین سبب از حاجی ملا هاشم، کلید را مطالبه کردم، گفت: نزد حاج شیخ حسنعلی اصفهانی است، و منهم تا آن زمان، جناب شیخ را نمی شناختم، ولی معلوم نشد که به چه سبب حاجی کلید را از ایشان مطالبه نکرد و من از اینکه نتوانستم شب عید آن اطاق را چراغانی کنم سخت ملول بودم.

روز دیگر به صحن رفتم و اطاق را دق الباب کردم؛ جناب شیخ در را گشودند، ولی مرا به داخل اجازه ورود ندادند. من عتاب آلوده گفتم: به چه سبب کلید را تحویل نداده ای؟
با ایشان تندی بسیار کردم. اما جناب شیخ، تمام سخنان مرا گوش دادند و جوابی ندادند.
به داخل اطاق بازگشتند و پس از چند لحظه با یک سجاده از اطاق خارج شدند. اندیشیدم که برای حمل اثاثه خود حمالی خواهند آورد. لیکن هر چه منتظر ماندم، بازنگشتند. ناچار به داخل اطاق رفتم، دیدم خالی است.

در شگفت ماندم که چگونه این شخص در این مدت بدون هیچ وسیله ای به سر برده است و از عمل خود سخت ناراحت و پشیمان شدم.

روز دیگر که ما وقع را برای حاجی ملا هاشم گفتم مرا از کاری که کرده بودم بسیار ملامت کرد و گفت: تو آن مرد را نشناختی و گرنه چنین جسارتی نمی نمودی، رنجش خاطر وی ممکن است برای تو گران تمام شود.

شعاع التولیه می گفت:
مدتی مترصد فرصت شدم تا آنکه وقتی توفیق جبران عمل ناپسند خود را یافتم، ولی هنوز هم پس از سالها از کار خود شرمسارم.


امام زمان(ع) ناظر است!

آقای سید محمد رضا کشفی، از پدرش نقل کرد:
« در سنه 1358 هـ.ق پیش از وقایع شهریور 1320 هـ.ش. در قم ساکن بودم؛ پیش خود تصمیم گرفتم که برای بهبود اوضاع اجتماع، به ختم دعای سیفی بپردازم.
در این وقت، نامه ای از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی دریافت داشتم که مرقوم فرموده بودند:
« لازم نیست شما ختم بگیرید؛ امام زمان علیه السلام ناظر و مراقب احوال است، هر وقت مصلحت ببینند، اوضاع را دگرگون خواهند فرمود. »


من میهمان شیخم!

مرحوم حاج سید ابوالفضل خاتون آبادی نقل کرد که:
« از اصفهان، به قصد زیارت به مشهد مشرف شدم. شبی در خانه حاج شیخ حسنعلی(ره) میهمان بودم.
پس از صرف غذا به محل سکونت خود، مدرسه « حاجی حسن»، مراجعت کردم. اما نیمه های شب، عطش شدیدی بر من عارض شد.
چون در حجره آبی نبود، اجباراً کوزه ای به آب انبار مقابل مدرسه بردم و بسختی از پلکان تاریک آن پائین رفته و کوزه را از آب پر کردم. اما چند پله ای بالا نیامده بودم که گویی یکی، کوزه را از دست من گرفت و آنرا خالی کرد.
دو مرتبه، پائین رفتم و کوزه را پر از آب کردم. بار دیگر همچنان آب آنرا خالی کردند. چند بار این کار تکرار شد.
بناچار بانگ زدم: من میهمان حاج شیخ حسنعلی اصفهانیم و اگر آزارم دهید، شکایتتان را به ایشان خواهم برد. پس از آن، دیگر مزاحم من نشدند.

فردا عصر که به خدمت شیخ رفتم، پیش از آنکه از ماجرا سخنی بگویم، فرمودند:
« اگر دیشب نام مرا نبرده بودی، نمی گذاشتند آب برداری. »

دم عیسوی!

یکی از دوستان موثق می گفت:
« روز فوت مرحوم نخودکی ، زنی مسیحی در مسیر جنازه به سر و سینه خود می زد و شیون می کرد. گفتم: مگر تو مسیحی نیستی؟ آخر این مرد، روحانی مسلمانان است.
گفت: این دو دخترم که با من هستند، چندی قبل، به مرضی دچار شدند که هر چه مداوا کردیم سود نداد.
حتی پزشکان بیمارستان آمریکائی نیز این دو را جواب کردند. باری رفته رفته، بیماریشان سخت تر شد و به حال نزع افتادند. همسایه ما زنی مسلمان بود، چون حال پریشان مرا دید، گفت: برای شفای بیماران خود، به قریه « نخودک » برو و از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دم عیسوی دارد کمک بخواه.
بیا چادر مرا بر سر کن و به آنجا برو از روی استیصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان به آن ده که محل سکونت حاج شیخ بود رسیدم، دیدم که جلو در خانه نشسته و گروهی از حاجتمندان، اطرافش را گرفته اند.

من هم بدون آنکه مذهب خود را اظهار کنم، پریشانی خود را عرضه نمودم. فرمودند:
« این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند. »
گفتم: قادر به خوردن چیزی نیستند. فرمودند:
« در آب حل کنند و به ایشان بدهند. »
به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم و او نیز وضو بساخت و آنها را در آب حل کرد و در دهان دختران بیمار من ریخت.
ناگهان پس از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند. آری چنین مردی از میان ما رفته است. »

این چه توبه ای است؟

سیدی از خانواده محترمین مشهد نقل می کرد:
« نزدیک چهارده سال بود که از مشهد به تهران رفته بودم. در سنه 1317 برای زیارت به مشهد مراجعت کردم و همشیره ام، امانتی به من سپرد که در مشهد به مرحوم حاج شیخ حسنعلی برسانم.

در همان نخستین روز ورود به مشهد به قریه « نخودک» رفتم و امانت را در خانه مرحوم شیخ دادم و گفتم که اگر فرمایشی نیست، به شهر بازگردم. حاج شیخ پیغام دادند که داخل خانه بروم.

پیش خود اندیشیدم که من مردی آلوده به گناهم و قابلیت محضر آن مرد بزرگ را ندارم و از ملاقات با ایشان خجل بودم و به همین سبب گفتم: من کاری ندارم اگر ایشان را فرمایشی نیست، بازگردم.
این بار هم قاصدی از طرف ایشان بیرون آمد و گفت: شیخ می فرماید: ما را با تو کاری هست، داخل شو.
من پنداشتم که جناب شیخ مرا با برادرم که در خدمت ایشان رفت و آمدی داشت، اشتباه کرده اند، اما چون به خدمت رفتم مرا نام بردند و از من و برادرم احوالپرسی کردند و آنوقت دریافتم که ایشان اشتباه نکرده اند. سپس به من فرمودند:
« فلانی، اگر بی عاری های جهان را تقسیم می کردند، بیش از این سهم تو نمیشد، دیگر باید که از معصیت و گناه توبه کنی، چرا در نماز خود کاهلی کرده ای؟ باید که از این پس در این کار اهتمام کنی. »

بی درنگ پذیرفتم و پس از آن فرمودند:
« باید که از شرب خمر احتراز جوئی. »
این را نیز در باطن خود قبول کردم که دیگر گرد این کار نگردم. آنگاه فرمودند:
« باید که از زنهای بدکاره چشم بپوشی. »
اما از فرط آلودگی و علاقه ای که به این عمل زشت داشتم نتوانستم بپذیرم که از آن عمل نیز اجتناب خواهم کرد و پیش خود اندیشیدم که با متعه کردن آنان، مشکل این معصیت را حل خواهم کرد.
ا
ما ناگهان جناب شیخ فرمودند:
« زنهای بد کاره رعایت عِدّه نمی کنند و به این سبب متعه کردن آنان هم رفع اشکال نمی کند. باید صرفنظر کنی و به شهر باز گرد و غسل توبه کن و به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شو بلیط مراجعت به تهران را همین امروز تهیه کن که فردا عصر بازگردی و در گاراژ دو اتوبوس آماده رفتن به تهران است، با نخستین اتوبوس که نو و تازه است مرو و با اتوبوس دیگر که اندکی کهنه تر است حرکت کن. »

عرض کردم: من چهارده سال است که از مشهد دورم. اینک یک روز بیش نیست که آمده ام و هنوز موفق به دیدار خویشان و آشنایان هم نگردیده ام. فرمودند:
« صلاح تو در اینست که بازگردی و فردا عصر در شهر نزد من بیا تا به تو دستوری دهم و پس از آن به تهران باز گرد. »

خواهی نخواهی طبق دستور شیخ عمل کردم و فردای آنروز به خدمتش رفتم و دستوری فرمودند و غروب همانروز با اتوبوس دوم به جانب تهران حرکت کردم. اما چهار فرسنگ از سبزوار نگذشته بودیم که ناگهان دیدم اتوبوس اول چپ شده و مسافرین و سرنشینان آن خون آلوده و مجروح شده اند.

چند تن از آنان را با اتوبوس ما به بیمارستان سبزوار رسانیدند. آنوقت دانستم که سّر دستور جناب شیخ در حرکت با اتوبوس دوم این بوده است. اما چون به تهران رسیدم، ملاقات دوستان پیشین دست داد.

مرا با خود به کافه ای در میدان توپخانه بردند و نیمه شب مست و لایعقل از آنجا بیرون آمدم. چون به زنی دسترسی نبود، ناچار پسر هرزه ای را با خود به خانه بردم، لیکن از فرط مستی بی آنکه عمل خلافی از من سر بزند، لباس پوشیده روی تخت دراز کشیدم، اما هنوز خوابم نبرده بود که ناگهان مرحوم حاج شیخ را دیدم که بر بالین من ایستاده اند و می فرمایند:
« ابوالقاسم، خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی، مگر تو توبه نکرده بودی، به همین زودی توبه شکستی؟ و می خواهی گناهی بدتر از زنا مرتکب شوی؟ »

از این گفته ها به خود آمدم و چشمهای خود را مالیدم که شاید خواب آلوده و مستم و این منظره در جلوی چشمم تجلی کرده است، لیکن دیدم خواب آلودگی نیست و به حقیقت حاج شیخ بر بالینم ایستاده اند و سخت بر من می تازند.

من از شدت ترس، سراپا لرزان بودم، اما پس از چند لحظه حاج شیخ در را محکم به هم کوفتند و خارج شدند، به طوری که آن پسرک از صدای درب که در ساختمان پیچیده بود از خواب پرید و پرسید چه خبر شده؟

گفتم: دزد آمده است، برخیز و زود از این خانه برو که ممکن است خطری برای تو پیش آید. خلاصه دو ساعت پس از نیمه شب بود که پسر را به درب خانه آوردم و درشکه ای را که می گذشت صدا کردم و اجرتی دادم تا او را به میدان توپخانه برساند و وجهی هم به آن پسر بخشیدم ولی تا بامداد خواب به چشمم راه نیافت.

سالی از این ماجرا گذشت و من دیگر در این مدت بدنبال عملی نرفتم تا آنکه در یکی از شبهای زمستان، بانوی بیوه ای که با من ارتباط داشت، به اصرار از من دعوت کرد تا به خانه اش بروم، ولی چون آخر شب لباسهای خود را بیرون کردم تا برای خواب آماده شوم، باز ناگهان حاج شیخ را دیدم کنار تخت ایستاده اند و می فرمایند سید حیا نمی کنی، این چه توبه ای بود که تو کردی؟

با دیدن این منظره از جای خود برخاستم و با لباس زیرین از خانه خارج شدم و چنان پریشانحال بودم که آن زن پنداشته بود که مرا جنونی عارض گردیده است.
باری، به همان حال به خانه بازگشتم و از دیوار به داخل منزل رفتم و پس از چند روز لباسهایم را برایم آوردند. و باز پس از مدتی چند تن از دوستان مرا با اتومبیل به کرج بردند.

در میان ایشان زنی هم دیده می شد. قبل از رفتن به آنها گفتم مرا با خود نبرید که موجب مشکلاتی خواهد گردید. در نیمه راه اتومبیل چپ شد و آسیب دید. من از آنان جدا شدم.
پس از چند سال یک شب در خیابان با زنی مواجه شدم و او را به خانه بردم، اما چون زن به خانه من آمد تبی شدید او را فرا گرفت و حالش چنان وخیم شد که دست به دعا برداشتم که خداوندا این زن در اینجا تلف نشود.

من دیگر گرد چنین کارها نخواهم گشت و چون صبح شد، حال آن زن بهبود یافت. وجهی به او دادم و جوابش کردم و به همین ترتیب دیگر گرد اینگونه هرزگی ها نگردیدم، ولی گاهگاه دمی به خمره می زدم. تا بامداد یکروز تابستان، زنگ در صدا کرد، من با ناراحتی از بستر استراحت برخاستم و به پندار اینکه رفتگر محله است خواستم به او اعتراض کنم.

اما چون در را گشودم کسی را در لباس رفتگران دیدم که پیش از آنکه مجال سخن گفتن به من بدهد گفت: آقا سید تو که دعوی داری به حاج شیخ حسنعلی اصفهانی ارادت می ورزی، چرا گرد این چنین اعمال خلاف می گردی و خطاها و گناهان مرا یک یک برمی شمرد.

من در این حیرت بودم که چگونه و از چه طریق این مرد ناشناس از اعمال پنهانی من آگاهی دارد. چون سخنانش پایان یافت، گفت: پس دیگر منتظر گوشمال باش تا آدم شوی و چند قدمی دور شد و ناگهان از چشمم ناپدید گردید.

هرچه به این طرف و آن طرف خیابان که در آن بامداد خلوت بود، نگریستم، کسی را ندیدم. از عطار جنب منزل پرسیدم که این مرد را با این کیفیت ندیدی؟ او هم اظهار بی اطلاعی کرد. اما چند روزی نگذشته بود که گرفتاریهایی برای من آغاز شد و مجبور گردیدم که چند ماهی از تهران خارج شوم و این توفیقی بود که مرا از ارتکاب گناه نگاه می داشت و به همین سبب رفته رفته در من روشنی و صفایی پدید می آمد.

روزی به آن مرد بزرگ نامه ای نوشتم که با اینهمه آلودگی که دارم و با این گناهان و معاصی، در درگاه حضرت باریتعالی چه حالی خواهم داشت و چگونه در من می نگرد؟

در پاسخ برای من مرقوم فرمودند:
« آلایشی به دامنت ار هست باک نیست
زیرا ز اصل پاکی و از نسل حیدری »


شفای زن بیمار

آقای سید مهدی هزاوه ای می گفت:
« چند سال قبل که به مشهد رفته بودم، همواره پس از تشرّف به حرم مطهر، برحسب سابقه ارادتی که داشتم در کنار مقبره حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نیز ساعتی می نشستم و فاتحه قرائت و طلب مغفرتی برای آن مرحوم می کردم.

در یکی از روزها شخصی را دیدم که در کنار مقبره آن مرحوم با توجه خاصی فاتحه می خواند و از فقدان آن عزیز گریان و نالان بود. حال آن مرد در من بسیار اثر کرد، بنحوی که مجبور شدم تا خاتمه کارش در آنجا توقف کنم.
هنگامیکه عزم رفتن کرد جلو رفته سلام کردم و گفتم: گویا سبب این گریه و ناله امر فوق العاده ای است؟
در پاسخ گفت: همین طور است. چند سال قبل عیال من مبتلا به زخم خنازیر شد.
صرف نظر از اینکه هر چه داشتم صرف معالجه او کردم، پرستاری چهار بچه و دلداری و پرستاری آن مریضه نیز مرا از کارم بیکار کرد و در نتیجه دچار نهایت عسرت و فقر و زندگی فلاکت باری شدم.

روزی یکی از آشنایان مرا خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی راهنمایی کرد. پس از شرفیابی، مفصلاً عرض حال خود را به محضر آن مرد بزرگ معروض داشتم.
در آن وقت ایشان چشمها را روی هم گذاشته بودند و به ظاهر چنین می نمود که ابداً توجهی به عرایض این بنده نفرموده اند. لذا بنده که خود را از این راه مأیوس دیدم قصد مراجعت کردم. در همین موقع ایشان چشم گشودند و فرمودند:
« روز چهارشنبه آخر سال بیا و قدری خرما هم با خودت بیاور. »

عرض کردم: تکلیف من تا چهارشنبه آخر سال چیست و در این مدت چکار کنم؟ فرمودند:
« همان کاری که تاکنون می کرده ای. »
روز مقرر با مختصر خرمایی شرفیاب شدم. ایشان هفت دانه از خرماها را در مشت گرفته و چیزی خواندند و بر آنها دمیدند و فرمودند:
« آن مریضه روزی یکدانه از این خرماها را تناول کند و پس از آن تا وقتی زنده است خرما نخورد. »
سپس بقیه خرماها را به بنده رد کردند و مرخص شدم.
به فاصله سه چهار روز هنوز خرماها تمام نشده بود که مریضه شفا یافت و زندگی تازه ای را از سر گرفتیم و بحمدالله و المنّه خودم و عائله ام در حال حاضر زندگانی بسیار مرفه و خوبی داریم.
سپس گفت: حالا تصدیق خواهید کرد که هر قدر از فقدان این مرد بزرگ بنالم حق دارم. »



زندگینامه آیت الله میرزاجواد ملکی تبریزی ره



آیت الله فهری در مورد زندگی آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی نقل می کنند :
یکی از مردان پیشتاز این راه مرحوم عارف بالله آیة الله حاج میرزا جواد ملکی ـ قدس الله نفسه الزکیه ـ است که در این میدان گوی سبقت از همگان ربود.
این مرد بزرگ با اینکه در مقام عرفان مقامی بس والا دارد و از اعظم فقهای « صائنا" لنفسه، حافظا" لذینه، مخالفا" لهواه و مطیعا" لامر مولاه» به شمار می آید .
اوایل عمر شریفش و دوران شباب را در نجف اشرف در مجلس درس اساتید بزرگ حاضر شده و استادش در « فقه» ، مرحوم آیة الله رضا همدانی و در « اصول » ، علامه ملا محمد کاظم خراسانی و در « عرفان و اخلاق و سلوک» ، آیة الله آخوند ملا حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ بوده است.

سال تولد ایشان در دست نیست ولی از کتابی در « فقه » که یکی از فضلای معاصر به آن دست یافته و از مؤلفات ایشان و در پایان آن نوشته شده معلوم می شود که به سال 1312 هـ . ق مؤلف در عنفوان جوانی بوده است.

به هر حال ؛ ایشان در حدود سال 1321 هجری قمری به ایران آمده و در زادگاه و موطن اصلی اش تبریز به ترویج و تهذیب پرداخت و در اوایل مشروطه به سال 1329 هجری قمری به خاطر نامساعد بودن اوضاع تبریز به قم هجرت فرمود و در قم به ارشاد سالکان و تربیت مستعدان مشغول بود تا آنکه مرحوم آیة الله العظمی شیخ عبدالکریم حایری یزدی در سال 1340 هـ . ق از اراک به قم تشریف آورده و به اصرار مرحوم مجاهد شیخ محمد تقی بافقی که از دوستان مرحوم ملکی بوده و پس از استخاره و آمدن آیة شریفه ( وأتونی بأهلکم أجمعین) [ سورة یوسف (12)، آیه 93؛ یعنی همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید]، تصمیم به ماندن در قم و تأسیس حوزه علمی فعلی را می گیرد و دوستان و شاگردان آیة الله حایری نیز که در اراک بودند به قم مهاجرت می کنند.

مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی نیز که جزء مهاجرین بودند در قم به جمع مرحوم ملکی و بافقی می پیوندد و کانونی از اخلاق و تهذیب نفس تشکیل می دهند که ثمرات ارزنده ای داشته و افراد شایسته ای تربیت یافته اند.

مرحوم ملکی، درس فقهی داشته اند که عنوانش « مفاتیح الشرایع فی الفقه» مرحوم فیض کاشانی بوده و نیز دو مجلس اخلاق داشته: یکی در منزل برای خواص بوده و دیگری در مدرسه فیضیه برای عموم که جمعی از بازاریان قم نیز در آن درس شرکت داشته اند.
نماز جماعت را در بالای سر حضرت معصومه علیها السلام اقامه می کرده و امام خمینی - ره - در نماز جماعت ایشان و در درس اخلاق که در منزل برای خواص می گفته، حاضر می شدند.

مرحوم حجة الاسلام شیخ مهدی حکمی قمی می فرمودند:
از ثمره مشروطه که خدا به ما عطا فرمود این بود که وسیله شد حاج میرزا جواد آقا در قم ساکن شود.



اثر موعظه استاد

آیت الله سید حسین فاطمی قمی نقل می کنند :
معصوم علیه السلام فرمود: موعظه چون از قلب بیرون آید داخل قلب می شود و اگر مجرد زبان شد از گوش تجاوز نمی کند.
مواعظ ایشان ـ طاب ثراه ـ چنان بود که گویی آتش در دل جُلساء مشتعل می نمود، چنان بود که گویا انسان را از این نشئه خارج و به عالم دیگری داخل می کند، ولی چون از مجلس ایشان خارج می شدیم با هر یک از مجلسیان آن مرحوم تماس می گرفتم باز همان حال غفلت در او بازگشت کرده بود؛ از بعد ایشان پیوسته آرزوی یک چنین مجلسی را دارم و به دست نمی آورم.

مراتب حب جاه

از فرمایشات مرحوم ملکی ـ رحمة الله علیه ـ این بود که فرمودند:
در مجلس استادم جناب آخوند ملاحسینقلی همدانی مذاکره حب جاه شد.
من عرض کردم: بحمدالله من حب جاه ندارم!؟
[ آخوند همدانی] رو کرد به مرحوم حاج شیخ کاظم و فرمود:
ببین میرزا جواد چه می گوید؟!

این مطلب گذشت تا موقعی که عده ای از ملکی های تبریز آمدند به زیارت کربلا، بر من ظاهر شد که معاشرتم با آنها همه ناشی از حب جاه است!

امر به معروف

آیت الله سید حسین فاطمی قمی ( از شاگردان برجسته میرزا جواد آقا ) می فرمودند :
این گونه بود فرمایشات ایشان که مؤثر واقع می شد.
حقیر در شبی از شبهای ماه رمضان برای کاری بیرون شهر رفته بودم ، دیدم عده ای از جوان ها و چند نفر هم از اهل علم برای تفریح و گردش بیرون رفته بودند، این منظره بر من ناگوار آمد.
روز بعد پس از نماز ظهر و عصر و خاتمه فرمایشات ایشان به عادت همه روز در ایوان مدرسه فیضیه ، حقیر ذکر مصیبت می کردم ، آن روز قبل از ذکر مصیبت قضیه شب گذشته را عنوان کردم به این نحو که چرا باید ماهی که فرمودند « دعیتم الی ضیافه الله» که روزش بهترین روزها و شبش بهترین شب ها؛ نفس ها در آن ، ثواب تسبیح دارد؛ خواب در آن، عبادت است؛ چرا باید اهل علم به تفریح بروند؟ و به سایرین از جلالت این ماه تذکر ندهند؟

آن روز گذشت. صبح روز دیگر در مسجد بالا سر پس از نماز خواستم سؤالی از ایشان بکنم تا چشم شریفش به من افتاد، مرا در معرض عتاب درآورده فرمود: دیدی روز قبل چه کردی در حضور اشخاص مختلفه از عوام و غیره؟! چرا باید به این نحو اسم اهل علم و علما را ببری؟
مگر تفریح غیر مشروع است و یا باید علما منبر بروند و به اهل علم مطالبی را بگویند؟ ممکن است به نحو دیگری به آنها بگویند.

سرم به زیر افتاد عرض کردم: خطا رفتم اکنون بفرمایید چه بایدم کرد؟
فرمود: برو منبر و بگو من خطا کردم!
ولی برای من مشکل بود اظهار کنم خطای خود را و لیکن در ذهنم بود ، تا یک روز آقا شیخ ابراهیم تُرک زیر بغل مرا گرفت
و گفت: تو باید امروز منبر بروی به جای من و به سختی مرا بلند کرد، رفتم منبر، فرمایش آن مرحوم به یادم آمد گفتم: در آن روز که گفتم چرا باید اهل علم در ماه رمضان به تفریح بروند من خطا کردم! چیزی از اهل علم ندیدم؛ ذکر مصیبت کرده فرود آمدم.


اثر سخنان میرزا جواد آقا

خطیب محترم استاد فاطمی نیا تبریزی در کنگره بانو اصفهانی، فرمودند:
« در مورد جمال السالکین، آیة الله آقا میرزا جواد آقای تبریزی می نویسند که وقتی در مجلسی می نشست می فرمود:
ای مردم! یکی از نام های خدا « غفار» است! همین را که می گفت، چند نفر غش می کردند و آنان را از مجلس بیرون می بردند!

آیة الله شیخ علی پناه اشتهاردی هم فرمودند: میرزا جواد آقا تبریزی در مدرسه فیضیه درس اخلاق داشت و آن چنان تأثیر آتشین بر دل ها می گذاشت که در درسش از اثر صحبت ایشان، غش می کردند و بی هوش می شدند.
روزی به میرزا جواد آقا عرض کردند که تأثیر صحبت شما چنان است که یکی از تجار در این جلسه حضور داشته بی هوش بر زمین افتاده است!
فرموده بودند: این که چیزی نیست مولایشان امیرالمؤمنین همیشه از خوف خدا چنین حالتی بهش دست می داد!


تأثیر شگفت انگیز درس آخوند همدانی

علامه حسن زاد ه آملی از قول علامه طباطبائی این مطلب را نقل کرده اند که:
مرحوم آیت الله سید علی قاضی فرمود:
من که به نجف تشرف حاصل کردم روزی در معبری آخوندی را دیدم شبیه آدمی که اختلال حواس دارد و مشاعر او درست کار نمی کند، راه می رود.
از یکی پرسیدم که این آقا اختلال فکر و حواس دارد؟
گفت: نه، الأن از جلسه درس اخلاق آخوند ملاحسینقلی همدانی به در آمده و هر وقت آخوند صحبت می فرماید در حُضار اثری می گذارد که بدین صورت از کثرت تأثیر کلام و تصرف روحی آن جناب، از محضر او بیرون
می آیند.




مقام میرزا جواد آقا

حجت الاسلام فاطمی نیا می فرمودند :
... اینها حیف است، اینها سینه به سینه است، اگر ناقلش مثل من بیافتد و بمیرد دیگر کسی پیدا نمی شود بگوید، هی منتظر شوی که رادیو خواهد گفت، یا تلویزیون. دیگر تمام شد!

... آقا شیخ محمد حسین بهاری خودش به من فرمود که آقا میرزا جواد آقا تبریزی ـ رضوان الله علیه ـ روی منبر نشسته بود و من پای درس ایشان بودم.
شیخ محمد حسین تا سه چهار سال پیش زنده بود خیلی مرد بزرگی
بود منتهی دیگر چون آسم شدیدی داشت آن هم در یک گوشه شهرستان! ایشان مجهول القدر مانده بود...
ایشان می فرمود جوان بودم میرزا جواد آقا روی منبر درس می گفت، می گوید یک دفعه دیدم این دو چشم های نورانی را متوجه ما کرد گفت: اهل کجایی؟ ـ من خلاصه عرض می کنم ـ گفتم: اهل بهار!
تا گفتم اهل بهار، به پُری صورتش اشک ریخت!
سپس گفت: شیخ محمد بهاری، قبرش زیارتگاه شده یا نه؟ قبر شیخ محمد مزار شده یا نه؟
بعد گفت: ان شاء الله من در پنجشنبه هفته آینده مهمان ایشان هستم! ـ یا گفت: به او ملحِق می شوم ـ این حرفی که می زد مثل اینکه پنجشنبه بوده می فرمود: پنجشنبه آینده!

یک شاگردی داشت آن شاگرد بی قرار شد، گریه کرد، آمد خودش دست به
ضریح حضرت معصومه علیها السلام شد.
گفتیم: چه خبر است؟ والله! من این آقا را می شناسم اینکه گفت: من پنجشنبه آینده مهمان شیخ محمد بهاری هستم، دیگر تمام شد!
گفتیم: حالا امام نیست، پیامبر نیست که حرفش را این قدر زود باور می کنید. حالا که آقا میرزا جواد آقا سر حال است.
به هر حال، گفت: پنجشنبه آینده جنازه آقا میرزا جواد آقا تبریزی تشییع شد.

مهم این است که ایشان می گفت:
طلبه های دارالشفاء، فیضیه و جاهای دیگر، ـ ببینید اینها مهم است، قریب به دویست و پنجاه طلبه، قریب به دویست و پنجاه طلبه!! - از حوزه علمیه خواب دیده بودند صبح که پا شده بودند برای نماز، به همدیگر می گفتند: خواب دیدیدم! یک الف این خواب ها با هم فرقی نداشت. خیلی حرف است! 250 نفر خواب ببینند یک الف هم با هم فرق نداشته باشد!!
خلاصه؛ که در شب پنجشنبه خواب دیده بودند که جنازه آقا میرزا جواد آقا تبریزی روی تابوت حرکت می کند، حضرت سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم جلوی جنازه حرکت می کند!

برکت قم و قبرستان شیخان

علامه طهرانی می فرماید:
« جناب آقای سید هاشم حداد [ عارف نامی و شاگرد برجسته سید علی آقا قاضی] از قبرستان معروف به « شیخان» بسیار مبتهج بودند و می فرمودند: بسیار پر نور و پر برکت است و خدا می داند چه نفوس زکیه و طیبه ای در اینجا مدفونند.
پس از قبر مطهر بی بی که فضای قم و اطراف قم را باز و گسترده و سبک و نورانی نموده است و به واسطه برکات آن حضرت است که گویا خستگی از زمین قم و از خاک قم برداشته شده است، هیچ مکانی در قم به اندازه این قبرستان نورانی و با رحمت نیست! و سزوار است طلاب و سائرین بیشتر از این، به این مکان توجه داشته باشند و از فضایل و فواضل معنوی و ملکوتی آن بهره مند شوند و نگذراند این آثار محو شود و دستخوش نسیان قرار گیرد. ا

***

قبر بسیاری از أعلام شیعه مانند زکریا بن ادریس و زکریا بن آدم و محمد بن قولویه در اینجاست؛ و اخیرا" قبر مرحوم هیدجی سالک دل سوخته و وارسته، و قبر مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، و قبر مرحوم حاج میرزا علی آقا شیرازی و امثالهم در اینجاست که هر یک استوانه ای از عظمت و جلال می باشند.

تمجید امام از مقام میرزا جواد آقا

علامه طهرانی می فرمود :
مرحوم صدیق ارجمند آیة الله شیخ مرتضی مطهری ـ رحمة الله علیه ـ به حقیر گفت: من خودم از رهبر انقلاب، آیه الله خمینی ـ اعلی الله تعالی مقامه ـ شنیدم که می فرمود:
در قبرستان قم یک مرد خوابیده است و او حاج میرزا جواد آقای تبریزی است!

شاهکار ملاحسینقلی همدانی در تربیت شاگردان

علامه طهرانی می فرماید:
« ... گویند علت انحراف حسین بن منصور حلاج در اذاعه و اشاعه مطالب ممنوعه و اسرار الهیه، فقدان تعلم و شاگردی او در دست استاد ماهر و کامل و راهبر راهرو و به مقصد رسیده بوده است.
او از نزد خود به راه و سلوک افتاد، و بدین مخاطر مواجه شد و لذا بزرگان از ارباب سلوک و عرفان ، او را قبول ننموده و رد کرده اند و در مکتب معرفت دارای وزنی به شمار نیاورده اند.
و مانند شیخ احمد احسائی که از نزد خود خواست به مقام حکمت و عرفان برسد و صِرف مطالعه کتب فلسفیه خود را صاحب نظر دانست و
اشتباهات فراوانی مانند التزام به تعطیل و انعزال ذات مقدس الهی از اسماء و صفات و ... به بار آورد که موقعیت او را در نزد ارباب و نقادان بصیر و خبیر شکست و تألیفات او را در بوته نسیان و عدم اعتناء قرار داد.

در مکتب تربیتی آیة الحق مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی ( استاد میرزا جواد آقا ملکی ) هیچ یک از این خطرات در هیچ یک از شاگردان او دیده نشده است.
با اینکه هر یک از آنها در آسمان فضیلت و کمال چنان درخشیدند که تا زمان هایی را بعد از خود روشن نموده و در شعاع وسیعی اطراف محور و مرکز وجود مثالی و نفسی خود را نور و گرمی بخشیده و می بخشند. معارف الهیه و سلوک علمی آیاتی از شاگردان او را مانند سید احمد کربلایی طهرانی و حاج شیخ محمد بهاری و حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و سید محمد سعید حبوبی ، کجا تاریخ می تواند به دست محو و نابودی سپرده و در محل انزوا بایگانی کند ....؟! »



سلیقه معنوی میرزا جواد آقا ملکی تبریزی

مرحوم میرزا عبدالله شالچی تبریزی می فرماید:
... مرحوم استادم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی که هم مجتهد در فقه بود و رساله عملیه داشت و هم در معارف اسلامی صاحب نظر، دستوراتی می دادند که انسان در خوردن، خوابیدن، نشستن، صحبت و عمل کردن چگونه رفتار کند. یکی از دستورات ایشان این بود که :
انسان نباید معصیت کند.

خوش سلیقگی را ببینید آقا! این عالمی است که خوش سلیقه است و پیروانش را به راه راست هدایت می کند. اولین دستوری که می دهد این است که انسان نباید معصیت کند. می فرمود:
انسان در خوردن نباید به قدری نخورد که ضعف پیدا کند و نه به قدری بخورد که کسل شود و از اطاعت باز بماند. ایشان به شب خیزی خیلی اهمیت می داد.


استفاده از مقبره استاد

مرحوم شالچی تبریزی می فرمود :
ایشان اینجا در قم بودند و فوت شدند. قبرشان هم در شیخان است. من حالا هم از قبرش استفاده می کنم. بروید سر قبرش، فاتحه بخوانید، حوائجتان را هم بخواهید. گمان می کنم که نتیجه بگیرید.
من حالا هم گاهی شده است که عرضی داشته باشم می روم سر قبر ایشان و نتیجه می گیرم. خواب هم می بینم و استفاده می کنم.

انتقال معارف با نگاه عارفانه

از قول مرحوم شالچی نقل شده :
یک وقت بنده رفته بودم خدمت آقا، ایشان آمد رو به روی من نشست به طوری که زانوهای من به زانوهای ایشان چسبید و نگاه های ممتدی به من کرد.
من فهمیدم مطلب چیست، من هم شروع کردم به ایشان نگاه کردن چون بعضی از بزرگان با نگاه کردن معارفی را منتقل و القاء می کنند؛ بعد [ میرزا جواد آقا] فرمودند: پاشو برو!

چرا تکلیف را انجام ندادی؟!

مرحوم شالچی فرمودند:
« روزی در درس حاج میرزا جواد آقا شرکت کردم. پس از درس، آقا دستوری را به من فرمودند تا انجام دهم. من با این که تصمیم به انجام آن در نیمه های شب داشتم به علت کار زیاد موفق به بیتوته و انجام دستور استاد در سحرگاه نشدم. فردا چون به درس استاد رفتم هنگام بازگشت چون برخاستم بیایم استاد فرمود: شما تشریف داشته باشید!

آنگاه که شاگردان رفتند، فرمود: چرا تکالیف تعیین شده را دیشب انجام ندادی؟! من به یکباره در حیرت شدم که من با کسی این حال نگفتم و کسی جز خدا از این واقعه خبردار نبود.
پس، از ایشان عذر تقصیر خواستم. این بی توفیقی در شب بعد نیز رخ داد و باز استاد به من خاطر نشان کرد که دستورش را انجام نداده ام. پس از آن با تلاش و همت دو چندان موفق به انجام دستور استاد شدم و از آن بهره مند گشتم.»

دید ملکوتی

استاد شالچی تبریزی می فرمود :
« یکی از روزها صبح پس از نماز برای شرکت در جلسه اخلاق میرزا جواد آقا به فیضیه رفتم.
استاد به من فرمودند: میرزا عبدالله چه می بینی؟!
این صحبت استاد گویا خود تصرفی بود که آن بزرگ در جان من کرد و حجاب ملکوت از برابر چهره ام برداشته شد.
دیدم اشخاصی را که در فیضیه هستند و در ظاهر می بینم، اما باطن آنان را نیز مشاهده می کنم به صورت های گوناگون اند!
بار دیگر فرمودند: فلانی چه می بینی؟ و من چون توجه کردم دریافتم ارواح مؤمنین روی صحن مدرسه فیضیه دور هم نشسته اند و با هم مذاکره می کنند!

پس از آن استاد به من فرمودند: میرزا عبدالله فکر نکنی اینها مقاماتی است و به جایی رسیده ای؟! اینها در برابر آنچه در سیر و سلوک و تقرب الی الله به سالک می دهند هیچ است.»

تسلیم به قضای الهی

حاج آقا شالچی فرمودند:
« روزی همراه استادم مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکی قدم می زدیم که ایشان در جایی نشستند و مشغول خواندن چیزی شدند.
ما احساس کردیم ایشان مشغول فاتحه خوانی هستند و در عین حال قبری را هم آنجا نیافتیم! از ایشان سؤال کردیم: آیا قبر بزرگی در اینجاست که مشخص نیست و ما نمی دانیم؟
ایشان با لبخندی گذشتند. ما فهمیدیم که ایشان مایل به جواب گفتن نیستند. پس از این ماجرا، هفته بعد فرزند ایشان فوت کرد و در همانجا دفن گردید و معلوم شد که مرحوم ملکی خبر این حادثه را از قبل می دانستند!»
تشکر از واسطه فیض الهی

آیت الله سید احمد فهری زنجانی نقل می کنند :
دوستی داشتم به نام مرحوم سرهنگ محمود مجتهدی که درک محضر ایشان را کرده بود و نیز از انفاس او بهره ای داشت، او می گفت:
روزی پس از پایان درس، عازم حجره یکی از طلبه ها که در مدرسه دارالشفاء بود، گردید و من نیز در خدمتش بودم ، به حجره آن طلبه وارد شد و مراسم احترام معمول گردید و پس از اندکی جلوس ، برخاسته و حجره را ترک گفتند و چون منظور از این دیدار را پرسیدم ، فرمود:

شب گذشته به هنگام سحر، فیوضاتی بر من افاضه شد که فهمیدم از ناحیه خودم نیست و چون توجه کردم دیدم که این آقای طلبه به تهجد برخاسته و در نماز شب اش به من دعا می کند و این فیوضات اثر دعای اوست، این بود که به عنوان سپاسگزاری از عنایتش، به دیدار او رفتم!





قلیان را چاق کن!

از قول آیت الله میرزا علی اکبر مرندی نقل کرده اند که :
اولین بار که میرزا جواد اقا ملکی تبریزی خدمت ملاحسنقلی همدانی می رسد، آن مربی بزرگ عرفان نگاهی بر او می اندازد و می فرماید:
برو برایم قلیان را چاق کن بیاور!
میرزا جواد آقا با آن مرتبه علمی و مراتبی که برای خودش قائل بود وقتی در میان جمع زیادی از علما و فضلای نجف این دستور ملاحسینقلی را دریافت می کند می رود و اولین قدم را در اولین دیدار بر روی نفس اماره می گذارد و تکبر و خودخواهی را درهم می شکند و مثل یک آبدارچی قلیان را آماده می سازد و خدمت استاد می آورد.

درگذشت فرزند و اکرام مهمان

آیت الله فهری نقل می کنند :
« میرزا جواد آقا ملکی تبریزی پسری داشته که شمع فروزان شبستان خانواده بوده است .
در روز عید غدیر که ایشان در منزل جلوس کرده و قشرهای مختلف به زیارتشان می آمده اند، خادمه منزل به کنار حوض خانه می آید و ناگاه چشمش بر پیکر بی جان پسر که بر روی آب بوده می افتد. بی اختیار فریاد می زند، اهل خانه که از اندرون به صدای خادمه بیرون می آیند و با منظره دلخراشی این چنین مواجه می شوند، بی اختیار همه فریاد می کشند.

مرحوم ملکی متوجه می شود که صدای شیون، خانه را پر کرد، از اطاق خود بیرون می آید. می بیند که جنازه پسرش در کنار حوض گذاشته شده است. رو به زنها کرده و خطاب می کند: ساکت!

همگی سکوت می کنند و همین سکوت ادامه می یابد تا آنکه مرحوم ملکی از همه میهمانان پذیرایی می کند و طبق معمول سنواتی ، عده ای از آنان ناهار را در منزل ایشان صرف می کنند و پس از پایان غذا که عازم رفتن می شوند، مرحوم ملکی به چند نفر از خواص مهمانان می فرماید که شما اندکی تأمل کنید که با شما مرا کاری است و چون بقیه مهمانان بیرون می روند، واقعه را برای آنان بازگو می کند و از آنان برای مراسم تجهیز فرزند از دست رفته کمک می گیرد.
این داستان گذشته از آنکه حاکی از اعلا درجه مقام رضا و تسلیم آن بزرگوار است، نشانگر قدرت روحی و نیروی تصرف در نفوس دیگران نیز هست .

ارتحال

از قول آیت الله فهری نقل شده :
همچنین شنیدم از زاهد عابد مرحوم حسین فاطمی قمی که از دوستان مرحوم ملکی بود که فرمود: از مسجد جمکران بازگشتم. در منزل به من گفتند که آقای حاج میرزا جواد جویای حال تو شده است.
[ آقای فاطمی] فرمود: من با سابقه کسالتی که از ایشان داشتم با عجله به خدمتش رفتم ( و به گمانم فرمود عصر جمعه بود) دیدم ایشان استحمام کرده خضاب بسته و پاک و پاکیزه در بستر بیماری افتاده و آماده ادای نماز ظهر و عصر است.
در میان بستر شروع به گفتن اذان و اقامه کرد و دعای تکبیرات افتتاحیه را خواند و همین که به تکبیرة الاحرام رسید و گفت: الله اکبر! روح مقدسش از بدن اقدسش به عالم قدس پرواز کرد.
این واقعه به سال 1343 هجری قمری بود. پیکر پاکش پس از تجهیز در شیخان قم به خاک سپرده شد .

والسلام علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیاً.

زندگینامه آیت الله شاه آبادی ره



عارف کامل و فقیه مبارز، آیة الله میرزا محمد علی شاه آبادی در سال 1292 قمری در اصفهان در بیت فقیه ربانی، آیة الله میرزا محمد جواد اصفهانی ( حسین آبادی) رحمة الله دیده به جهان گشود.
از همان ابتدا در محضر پدر بزرگوار خود، مقدمات علوم الهی و دروس حوزه را فرا گرفت و از محضر سایر اساتید وقت و علمای اصفهان کسب فیض نمود.
در سال 1304 قمری در سن 12 سالگی، زمانی که پدر ایشان توسط ناصرالدین شاه به تهران تبعید گردید، به همراه پدرو برادر دیگرشان به تهران مهاجرت فرمود و در طول اقامت 16 ساله در تهران ( تا 1320 ق) به اشتغالات علمی پرداخته و اساتید دیگری را درک نمود.

ایشان در سال 1310 هجری قمری، پس از 6 سال اقامت در تهران، آنگاه که حدود 18 سال داشت به درجه ی اجتهاد نایل آمد. آیه الله شاه آبادی در سال 1312 قمری در سن 20 سالگی، در سوگ پدر و مربی خود نشست. و پس از فقدان پدر کماکان در تهران به اشتغالات علمی خود ادامه داد و خصوصا" در فلسفه و عرفان به مراتب بالایی از کمال دست یافت.
سپس در سال 1320 قمری به اصفهان رفته و طی دو سال اقامت در این شهر از محضر اساتید حوزه ی غنی اصفهان استفاده برد و همزمان با آن، کتاب قانون در طب و زبان فرانسه را نیز فراگرفت.
با انتشار کتاب جدید التألیف کفایه الأصول که مبانی تازه ای از اصول فقه در آن مطرح گردیده بود، آیة الله شاه آبادی تصمیم گرفت که به نجف اشرف عزیمت کرده و با مؤلف این کتاب گرانقدر آشنا شود و لذا در سال 1322 هجری قمری، هنگامی که 30 سال داشت از اصفهان به همراه مادر، همسر و پدر همسر خود به نجف رفت تا از خرمن علم علمای بزرگ آن حوزه، مخصوصا" آخوند خراسانی بهره برد.
در سال 1329 قمری، زمانی که 37 سال از عمر شریف ایشان گذشته بود، با ارتحال آخوند خراسانی، نجف را پس از یک دوره اقامت 7 ساله ترک کرد و رحل اقامت به سامرا افکند تا از محضر درس میرزای دوم استفاده کند و همچنین به تدریس فقه و اصول و فلسفه بپردازد.
حوزه ی درسی ایشان در سامراء از حوزه های درسی قوی و پر استقبال طلاب و فضلاء آن دوره گردید، به حدی که میرزای شیرازی، مراجعت ایشان به ایران را موجب خلأ حوزه ی سامراء دانسته و ایشان را از مراجعت به ایران نهی می فرمود، اما آیة الله شاه آبادی در سال 1330 قمری پس از یک سال اقامت در سامراء، به دلیل اصرار فوق العاده ی مادرشان که همراه ایشان بودند تصمیم به مراجعت به ایران می گیرند.

برخی اساتید مرحوم شاه آبادی عبارتند از:
1- مرحوم آیة الله شیخ احمد مجتهد بید آبادی ( برادر بزرگ تر آیه الله شاه آبادی) متولد 1279 و متوفای 1357 قمری که به اذعان بسیاری از علماء پیش از آن که به سن بلوغ برسد به مقام اجتهاد نایل آمد.

2- مرحوم علامه میرزا محمد هاشم خوانساری چهار سوقی صاحب اصول آل الرسول ( برادر صاحب روضات) که از اساتید ایشان در دوران اقامت ایشان در اصفهان بوده اند.

3- میرزای جلوه ( میرزا ابوالحسن طباطبایی اصفهانی) متوفای 1314 ق. که یکی از حکمای اربعه بوده و در عصر قاجار در تهران اقامت داشته است و آیة الله شاه آبادی از درس فلسفه ی ایشان استفاده کرده اند.

4- مرحوم آیة الله میرزا هاشم گیلانی اِشکوری مشهور به آقا میرزا هاشم رشتی متوفای 1332 ق، صاحب حاشیه بر مصباح الأنس که استاد عرفان آیة الله شاه آبادی در تهران بوده اند.

5- مرحوم آیة الله میرزا محمد حسن آشتیانی متوفای 1319 قمری، که از شاگردان مبرز شیخ انصاری بود و آیة الله شاه آبادی قبل از رفتن به نجف، از دروس فقه و اصول ایشان در تهران استفاده می کردند.

6- مرحوم آیة الله آخوند ملا محمد کاظم خراسانی ( صاحب کفایه) .

7- مرحوم آیة الله شیخ فتح الله شریعت اصفهانی ( شیخ الشریعه).

8- مرحوم آیة الله حاج میرزا حسین خلیلی که در سال 1326 قمری در مسجد سهله وفات یافتند. آیه الله شاه آبادی از محضر درس این 3 استاد اخیر در دوره اقامت 7 ساله خود در نجف استفاده کرده اند.

9- مرحوم آیة الله میرزا محمد تقی شیرازی رحمة الله ( میرزای دوم).

مرحوم شاه آبادی پس از مراجعت از عراق در سال 1330 قمری، ابتدا به اصفهان و سپس به تهران عزیمت نموده و به دلیل سکونت در خیابان جمهوری اسلامی ( شاه آباد سابق) به شاه آبادی مشهور می گردند.

ایشان تا سال 1347 هـ . ق. ( 1307شمسی) به مدت 17 سال در تهران به فعالیت های علمی و تبلیغی و مبارزه با نظام جور و تشکیل جلسات سخنرانی و درس و بحث اشتغال داشتند. مرحوم شاه آبادی قبل از به قدرت رسیدن رضاخان، چهره ی واقعی او را شناخت و فریب تزویر و تظاهر او را به دین داری نخورد و خطر او را به علما گوشزد فرمود و لحظه ای از مبارزه با ظلم و ظلمت حاکم غفلت نکرد.
از جمله این مبارزات تحصن 11 ماهه ی ایشان در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در اعتراض به جنایات رضاخان بود.
ایشان همچنین در شرایطی به ملبس کردن 7 تن از فرزندان خود به لباس مقدس روحانیت مبادرت کردند که بسیاری از روحانیون در اثر فشار دولت رضاخان از لباس روحانیت بیرون می آمدند.

از قول امام خمینی نقل شده که : « مرحوم آقای شاه آبادی علاوه بر آن که یک فقیه مبارز و عارف کامل بودند، یک مبارز به تمام معنی هم بودند».

آیة الله شاه آبادی در سال 1347 ق. ( 1307 شمسی) و در سن 55 سالگی به حوزه ی نوپا و جدید التأسیس قم عزیمت نمود و به اشتغالات علمی و تربیت طلاب همت گماشت .
برجسته ترین شخصیتی که از انفاس قدسیه این عارف بهره برد ، امام خمینی بود که در تمام مدت 7 سال اقامت مرحوم شاه آبادی در قم، در زمینه ی عرفان از ایشان کسب فیض نمود.

آیه الله العظمی شاه آبادی در سال 1354 قمری در اثر اصرار بیش از حد مردم تهران که به طور دسته جمعی به قم آمده و از ایشان تقاضای بازگشت به تهران می کردند. به تهران مراجعت نمودند که اقامت ایشان در تهران، همراه با اوج مبارزات سیاسی آن مرد بزرگ الهی در مقابل رضا خان بود، به طوری که علیرغم تعطیلی مساجد و منابر توسط حکومت، ایشان هیچ گاه مسجد و منبر و سخنرانی خود را تعطیل نکرد و در منابر خود تأکید داشت که اسلام از وجود دولت وقت، در خطر است.

مرحوم شاه آبادی پس از 77 سال زندگی پر برکت، در روز پنج شنبه 3 صفر 1369 قمری مطابق با 3/9/1328 بدرود حیات گفت و پیکر مطهرش با تجلیل و تکریم فراوان در زاویه ی مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم (ع) به خاک سپرده شد.

****
فهمیدم اهل کار است

مرحوم حجت الاسلام سید احمد خمینی نقل می کند:
یک روز امام با مرحوم آقای الهی که از شخصیت های عارف مسلک قزوین بود در قم ملاقات می کنند و در جریان این ملاقات، مرحوم شاه آبادی را دیدند. امام در این باره فرمودند:
« در مدرسه ی فیضیه، ایشان را ملاقات کردم و یک مساله ی عرفانی از ایشان پرسیدم. شروع کردند به گفتن. فهمیدم اهل کار است. گفتم: می خواهم درس بخوانم ایشان قبول نمی کردند، اصرار کردم تا قبول کردند فلسفه بگویند، چون خیال کردند که من طالب فلسفه هستم.
وقتی قبول کردند گفتم فلسفه خوانده ام و برای فلسفه نزد شما نیامده ام. می خواهم عرفان بخوانم، شرح فُصوص را.
ایشان اِبا کردند ولی از بس اصرار کردم قبول فرمودند.»

به بزرگترت بگو بیاید

شهید آیت الله مهدی شاه آبادی نقل می کنند :
وقتی که رضا خان دستور داد منبر را از مسجد ایشان بردارند تا مانع سخنرانی ایشان شوند، ایشان دست از سخنرانی برنداشتند و به طور ایستاده سخنرانی می کردند.
مأمورین شهربانی هم مرتبا" به مسجد می آمدند و مطالب منبر ایشان را می نوشتند و گزارش می کردند. یک بار که رئیس کلانتری به مسجد آمده بود، چون می خواست با کفش وارد مسجد شود، ایشان با صدای بلند فرمودند:
فاخلع نعلیک
آنچنان به مأمورین پرخاش نمودند که آن ها ترسیدند و از مسجد بیرون رفتند.
وقتی که آیت الله شاه آبادی از مسجد خارج شدند، مأمورین هم به دنبال ایشان رفتند و از ایشان می خواستند که متعهد شوند که دیگر به منبر نروند، ولی ایشان با همان لهجه ی اصفهانی خود به مأمورین می فرمودند: « برو به بزرگترت بگو بیاد».
بالاخره وقتی که اصرار مأمورین زیادتر شد، ایشان ناگهان دستشان را به طرف مأمورین آوردند و فریاد زدند: « بگیرید مرا، می گویم مرا بگیرید»

مأمورین، آن چنان از این عمل و ابهت ایشان، وحشت در دلشان افتاد که چند قدم عقب رفتند و بدوم آن که هیچ گونه عکس العملی از خود نشان بدهند، مراجعت کردند.


اثر زخم زبان

آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :
در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.
سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد.
ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت...
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند:
« ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود».

علم در کاغذ نیست

عده ای شایع کرده بودند که آقای شاه آبادی، حکیم است نه مجتهد.
روزی در تهران، یک نفر که برای پرداخت سهم مبارک امام ( ع) نزد ایشان آمده بود، از ایشان خواست که اجازه های اجتهادشان را ببیند! ایشان که به شدت از این عمل ناراحت شده بودند، از همسرشان خواستند صندوقی را که اجازه های اجتهادشان در آن قرار داشت، بیاورند و آن گاه در مقابل چشم او، همه را پاره کردند، و در حالی که با دست به سینه ی خود اشاره می کردند، فرمودند:
« علم در کاغذ نیست. قوه ی اجتهاد در این جاست. اگر علماء به من اجازه ی اجتهاد داده اند، به خاطر صلاحیت علمی من بوده، ولی من خودم هرگز به دنبال گرفتن این اجازه ها نبوده ام.»

در میان اجازات اجتهادی که ایشان از اساتید خود داشت، تنها یک اجازه به دست آمده، و آن هم اجازه ای است که آیت الله العظمی میرزا محمد تقی شیرازی (میرزای دوم) به ایشان داده بود، و در میان یکی از کتابهای ایشان جا مانده بود.
همسر ایشان هرگاه از این قضیه یاد می کرد، می گفت: ای کاش آن روز هیچ یک از اجازات را به آقا نمی دادم.

روش مناسب برای نهی از منکر

در نزدیکی منرل ایشان در خیابان امیر کبیر، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه ای که از صدای آن ها، همسایه ها ناراحت بودند.
ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمی کنم و شما هر اقدامی که می خواهید بکنید.
مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آن گاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند:
« خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور می کند چون به مطب این دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آن گاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف خود را ترک کند.»
از آن پس، هر کس از جلو مطب عبور می کرد، برای انجام وظیفه ی شرعی خود، داخل مطب می شد و سلام کرده، موضوع را با زبان خوش در میان می گذاشت و خارج می شد.
چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه کننده مواجه می شد که همگی یک مطلب را به او تذکر می داند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند.
از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته، جلسه ی آموزش دخترانش را تعطیل کرد.
در یکی از روزها که ایشان به طرف مسجد در حرکت بود، دکتر ایوب را دید که به طرف او می آید.
وقتی نزدیک شد، از شدت خنده نمی توانست سلام کند، و بالاخره پس از سلام و احوال پرسی گفت: آقای شاه آبادی، با قدرت ملت کار را تمام کردی و من گمان می کردم شما به مراجع قانونی و محاکم قضایی مراجعه می کنید که من به سادگی می توانستم جواب آن ها را بدهم و هرگز درباره ی این روش مردمی نیندیشیده بودم.

هر روز حرف تازه ای داشت

امام برای درس آیت الله شاه آبادی ارزش و احترام زیادی قائل بودند و می فرمودند: « اگر ایت الله شاه آبادی هفتاد سال تدریس می کرد، من در محضرش حاضر می شدم، چون هر روز حرف تازه ای داشت.»

بینش سیاسی

آیت الله شاه آبادی کرارا" به شهید آیت الله سید حسن مدرس می فرمود:
« این مردک الان که به قدرت نرسیده است، این چنین به دستبوس علماء و مراجع می رود و تظاهر به دینداری می کند و از محبت اهل بیت دم می زند، لکن به محض آن که به قدرت رسید، به همه ی علماء پشت می کند و اول کسی را که هم لگد می زند خود شما هستید.»


مرتبه کمال در عرفان

حجت الاسلام سید احمد فهری نقل می کنند
امام در میان اساتید خود، احترام خاصی برای استاد عرفانش، مرحوم شاه آبادی قائل بود و با این که مرتبه ی کمال در عرفان را برای او حدی از مردم می داند، در تألیفات عرفانی شان از مرحوم شاه آبادی غالبا" به عنوان شیخ عارف کامل، شاه آبادی روحی فداه یاد می کند.


تلاوت سوره حشر

آیة الله محمد رضا توسلی نقل می کنند :
من در سفارش های امام به فرزندشان مرحوم حاج احمد آقا، و هم در بیانات خود ایشان دیده ام که می فرمود:
« استاد مرحوم شاه آبادی ، به من سفارش می کردند که سوره ی حشر را زیاد بخوان، مخصوصا" آیات آخر سوره را که می فرماید: یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون.»


بصیرت و درک فقهی

در زمان آیت الله شاه آبادی، استفاده از بی سیم و رادیو در ایران تازه رایج شده بود، ولی چون وسایل ارتباط جمعی به دست حکومت رضاخان اداره می شد، بیشتر برنامه های آن مبتذل، ضد اسلامی و مروج فرهنگ غرب بود.
این امر موجب شد که عده ای از علماء معتقد به حرمت تمام برنامه های آن شوند و به حرمت استفاده از آن فتوا دهند.
در این حال عده ای از مردم نزد آیت الله شاه آبادی رفته، از ایشان درباره ی جواز استفاده از این وسایل سؤال کردند. ایشان ضمن اظهار تأسف از این که این وسیله ی تبلیغ خوب، در دست مسلمانان نیست فرمودند:
« رادیو، همچون زبان گویایی است که هم می تواند به دانش و فرهنگ خدمت کند، هم می تواند گفتارهای ناصواب بگوید. بنابراین، خرید و نگهداری آن برای استفاده از برنامه های مفید، مانعی ندارد.»

در دورانی که بلندگو تازه رواج یافته بود و تعدادی از علماء، استفاده از آن را مجاز نمی دانستند، ایشان در پاسخ عده ای از مردم که از ایشان پرسیدند: آیا اجازه می دهید بلندگویی خریده و در مسجد نصب کنیم؟

جواب دادند:
« این چه سؤالی است؟! حتما" آن را تهیه کنید که تا من زنده ام، حجت بر مردم تمام شود که این وسیله گناه ندارد و نگهداری آن و نیز استفاده از آن در موارد صحیح، نه تنها زیانی ندارد، بلکه لازم است.»

صلوات حضرت زهرا (س)

آیة الله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند :
مرحوم والد می فرمودند:
« در نوافل شب، به مقام شامخ حضرت زهرا سلام الله علیها توجه کنید و بدانید که استمداد گرفتن از آن حضرت، موجب ترقی و قرب معنوی می شود و خداشناسی انسان را زیاد می کند. همچنین قبل از اذان صبح، صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها را بفرستید.»


برای دنیایتان هم که شده سحرها بیدار شوید !

آیة الله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند :
موضوع دیگری که مرحوم والد به آن عنایت ویژه ای داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر می دانستند، بیداری شب و سحر خیزی بود...
می فرمودند:
« اگر برای نافله ی شب بیدار شدید برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند.»

همچنین می فرمودند:
« بیداری سحر، هم برای مزاج مادی مفید است و هم برای مزاج معنوی.»

در منبرهایشان مکررا" می فرمودند:
« برای دنیایتان هم که شده، سحرها بیدار شوید. چون بیداری سحر، وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می آورد.»

روحی فداه
مرحوم آیة الله مطهری می گفت:
من هرگز از امام نشنیدم که اسم مرحوم شاه آبادی را بیاورند و دنباله اش « روحی فداه» را نگویند.

فرزند آیة الله شاه آبادی نقل می کنند :
علاقه ی امام به مرحوم پدرم، علاقه ای قلبی و عمیق بود. در نجف روزی در خدمت امام در مورد مطلبی بحث شد که طی آن اسم یکی از اقایان آمد.
امام تصور کردند که من آن آقا را با پدرم مقایسه می کنم. برای همین بسیار ناراحت شدند و به تندی به من فرمودند:
« تو پدرت را نشناحته ای، اصلا" قابل قیاس نیستند. پدرت را با این فرد و امثال او نمی توان مقایسه کرد.»

این خبیث، اسلام را از بین می برد

فرزند ایشان نقل می کند :
مرحوم والد در دوران تحصن خود در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) ، یک دهه عاشورا منبر رفتند و یک موضوع را در هر شب 3 نوبت ( اول منبر، وسط منبر، آخر منبر) بیان فرمودند. در شب دهم، در آخرین منبر فرمودند:

« خدایا! تو شاهد و گواه باش که این مرتبه که این جمله را بگویم، در این ده شب سی مرتبه تکرار کرده ام و اتمام حجت نموده ام و برای علمای نجف، علمای قم، اصفهان و مشهد تمام نقاطی که می دانستم و توانستم هم نامه نوشته ام، و امشب هم برای آخرین مرتبه در این مجلس می گویم و آن این است که رضا خان، دست نشانده ی انگلیس است و هدفش، اعدام قرآن و اسلام است و اگر با من روحانی مبارزه می کند، نه به خاطر خود من است، بلکه به این دلیل است که من مبلغ قرانم، به دنیا اعلام می کنم که اگر حرکت نکنید، این خبیث اسلام را از بین می برد.»

لطیف ترین روح

از قول امام نقل شده که فرمودند:
« من در عمر خود، روحی لطیف تر از روح مرحوم شاه آبادی ندیدم.»

و سپس ادامه دادند که:
« ایشان، صرف نظر از چنین فقاهت، فلسفه، عرفان که کم نظیر بودند در سیاست نیز کم نظیر بودند.»

هر وقت شاه، گبر شد

در زمان رضاخان، زمانی قصد کردند نماز جماعت مساجد را تعطیل کنند. در مسجد جامع که ائمه جماعت متعددی داشت، هر یک از آن ها به دلیلی نیامدند. یکی به مسافرت رفت، دیگری به اصطلاح مریض شد!

اما آیت الله شاه آبادی برای نماز عازم مسجد شدند، آن روز، عوض مردم نمازگزار، عده ای قزاق در مسجد مستقر شده بودند. در راه مسجد، یکی از مریدهای آقا به ایشان می گوید: در مسجد قزاق ها ریخته اند. آقا می فرمایند: خوب، قزاق ریخته باشد! و وارد مسجد می شوند.

یکی از افراد دولت با لباس شخصی جلو می آید و به آقا می گوید: آقا مگر نمی دانید نماز تعطیل است؟
آقا در حالی که حتی سرشان را بلند نکرده بودند که او را نگاه کنند، به او فرمودند:
« برو بگو گنده تر از تو بیاد!»
گفت: من بزرگتر هستم.

آقا فرمودند: « اگر با تو حرف بزنم، بعدا" کس دیگری نیست که اعتراض کند؟»
گفت: خیر.

فرمودند: « این جا کجاست؟»
گفت: تهران.

فرمودند: « نه این جا که ایستاده ای و با تو صحبت می کنم کجاست؟»
گفت: مسجد.

فرمودند: « من کی هستم؟»
گفت: پیشنماز.

فرمودند: « مملکت ، چه مملکتی است؟»
گفت: ایران.

فرمودند: « ایران ، دنش چیست؟»
گفت: اسلام.

فرمودند: « شاه چه دینی دارد؟»
چون نمی توانست بگوید مخالف قرآن و نماز و اسلام است، گفت: شاه مسلمان است.

ایشان فرمودند: « هر وقت شاه گبر شد و اعلام کرد که من کافرم، و یا یهودی و نصرانی هستم و بالای سر این مسجد ناقوس زدند، من که پیشنماز مسلمانان هستم، می روم و در مسجد مسلمانان نماز می خوانم. ولی مادامی که این جا ناقوس نزدند و شاه هم اعلام گبریت و کفر نکرده، من پیشنماز مسلمانان باید این جا نماز بخوانم.»

پس از این گفت و گو، وارد شبستان شدند و با این که کسی برای نماز در مسجد نبود، داخل محراب به نماز ایستادند.
یکی از نمازگزاران که ایشان را دیده بود در مسجد، فریاد « الصلواة» را بلند کرد.
مردم هم که نمازگزار بودند با منع وجود آمده، مشتاق تر شده بودند و به مسجد هجوم آوردند و بساط شاه و قزاق ها به هم خورد.

سه دستور اخلاقی

یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:
« چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟
می فرمودند:
آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»

همین فرد می گوید:
« بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟
ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:
1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.

2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.

3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.

همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.

در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.
ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.

این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.

کدام درست می گوئید؟

یکی از شاگردان مرحوم شیخ رجب علی خیاط می گوید:
روزی من و شیخ، همراه مرحوم آیت الله محمد علی شاه آبادی در میدان تجریش می رفتیم. شیخ به آیت الله شاه آبادی خیلی علاقه داشت.

شخصی به ما رسید و از مرحوم شاه آبادی پرسید: شما درست می گویید یا این آقا؟ ( اشاره به شیخ رجبعلی خیاط.)
آیت الله شاه آبادی فرمود:
چه چیز را درست می گوید؟ چه می خواهی؟
آن شخص گفت: کدامیک از شما درست می گویید؟
آیت الله شاه آبادی فرمود: من درس می می گویم و یاد می گیرند، ایشان می سازد و تحویل می دهد.
هر چند این سخن حاکی از نهایت تواضع و فروتنی این عارف کامل است، لیکن بیانگر تأثیر کلام و قدرت تربیت و سازندگی جناب شیخ رجبعلی خیاط نیز هست.

نماینده خدا

نقل است که شیخ رجبعلی خیاط فرمود:
از عده ای از علماء و اهل معنا پرسیدم: خداوند انسان را برای چه آفرید؟ جواب قانع کننده ای نشنیدم. تا اینکه از آیت الله شاه آبادی سؤال کردم.
ایشان فرمودند:
« خداوند انسان را برای نمایندگی خود خلق کرده است؛ إنی جاعل فی الارض خلیفه».

بهتر از علی (ع) نیافتم

مرحوم آیت الله شاه آبادی نقل می کرد که یکی از علمای اهل سنت، کتابی علیه شیعه نوشته و گفته است که این کتاب مثل صاعقه، شیعه را می سوزاند!

اما خود این عالم سنی در همین کتابش از عایشه نقل کرده که شبی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله در حجره من بودند، نیمه شب حضرت را نیافتم.
حجره ی سایر همسرانشان را گشتم آنجا هم نبودند. بعد دیدم با سرو پای برهنه، بام حجره خودم ایستاده اند و دست به آسمان بلند کرده و خداوند را به حق حضرت علی (ع) قسم می دهند و عرضه می دارند:
الهی بحق علی و دعا می کنند. عرض کردم کسی را بهتر از علی نیافتید که خدا را به حق او قسم می دهید؟
فرمود: قسم به آن کسی که جانم به ید قدرت اوست به آسمان نگاه کردم بهتر از علی نبود، به زمین نگاه کردم بهتر از علی نبود، به شرق و غرب نگاه کردم، کسی بهتر از علی نبود، لذا خدا را به حق او قسم دادم.

اینجا وزارت فرهنگ ماست

از قول یکی از شاگردان ایشان نقل شده است :
به خاطر دارم که در روز تاسوعا یا عاشورا، مأمورین رضاخان به مسجد جامع آمدند که مانع برگزاری مراسم عزاداری بشوند و می گفتند باید از وزارت فرهنگ اجازه بگیرید.
در این حال آیت الله شاه آبادی، خطاب به آقای سید علی اصغر آل احمد که صدای خیلی خوبی هم داشت، فرمودند که: « زیارت عاشورا را بخوان» و مرحوم آل احمد هم شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد در اثر آن، صدای گریه و ضجه و عزاداری مردم در تمام بازار بلند شد.

بعد هم آیت الله شاه آبادی خطاب به مأمورین رضاخان گفتند به آن مردک قلدر چار و ادار بگو که مانع عزاداری مردم نشود و به وزیر فرهنگ هم بگو که در وزارت فرهنگش را ببندد. اینجا وزارت فرهنگ ماست.

نصایح عرفانی

مواردی که در ذیل می آید برخی از نصایح عرفانی مرحوم شاه آبادی است که از قول امام ، نقل شده است :

قوای جوانی

شیخ جلیل ما و عارف بزرگوار، آقای شاه آبادی روحی فداه فرمودند:
« تا قوای جوانی و نشاط آن باقی است، بهتر می توان قیام کرد در مقابل مفاسد اخلاقی، و خوب تر می توان وظایف انسانیه را انجام داد.
مگذارید این قوا از دست برود و روزگار پیری پیش آید که موفق شدن در آن حال، مشکل است و بر فرض موفق شدن، زحمت اصلاح خیلی زیاد است.»

لعن اشخاص

شیخ عارف ما، روحی فداه می فرمود:
« هیچ وقت لعن شخصی نکنید، گر چه به کافری که ندانید از این عالم ( چگونه) منتقل شده، مگر آن که ولی معصومی از حال بعد از مردن او اطلاع دهد. زیرا که ممکن است در وقت مردن، مؤمن شده باشد. پس لعن به عنوان کلی بکنید.»


تعبیر به کافر نکنید در قلب

به نفس و شیطان بگویید ممکن است این شخصی که مبتلاست به معصیت، دارای ملکه ای باشد، یا ( دارای) اعمال دیگری باشد که خدای تعالی او را به رحمت خود مستغرق کند و نور آن خُلق و ملکه، او را هدایت کند و منجر شود کار او به حُسن عاقبت.
شاید آن شخص را خدا مبتلا به معصیت کرده تا مبتلای به عُجب که از معصیت بدتر است نشود. و شاید من به واسطه ی همین بدبینی، کارم منجر به بدی عاقبت شود.

شیخ جلیل ما، عارف کامل، شاه آبادی روحی فداه می فرمودند:
« تعبیر به کافر نیز نکنید در قلب: شاید نور فطرتش او را هدایت کند و این تعبیر و سرزنش، کار شما را منجر به سوء عاقبت کند.»

( البته) امر به معروف و نهی از منکر، غیر از تعبیر قلبی است. بلکه می فرمودند:
« کفاری را که معلوم نیست با حال کفر از این عالم منتقل شدند لعن نکنید؛ شاید در حال رفتن، هدایت شده باشند و ورحانیت آن ها مانع از ترقیات شما شود.»

در هر حال، نفس و شیطان، شما را وارد مرحله ی اولی از عجب می کنند. کم کم، از این مرحله شما را به مرحله ی دیگر و از آن به درجه ی بالاتر، تا بالاخره کار انسان را به جایی برساند که به ایمان یا اعمال خود، به ولی نعمت خویش و مالک الملوک منت گذاری کند.





زندگینامه حضرت آیت الله انصاری همدانی ره

 


اخلاق در خانواده

آری انصاری تنها به علم نپرداخته و یا تنها به سراغ عبادت و شب زنده داری و معنویت نرفته است، او انسان کامل و نه تنها کامل در عبادت بلکه کامل در علم، کامل در عمل و کامل در اخلاق و او در واقع صاحب علم حقیقی است.

« لیس العلم فی السماء فینزل إلیکم و لا فی الارض لیصعد لکم بل هو مجبول فی قلوبکم تخلقوا باخلاق الروحانیین حتی یظهرلکم. رساله لقاءالله/24 »

علم واقعی، علم همراه با تزکیه و تهذیب است نه در آسمان یافت می شود و نه در زمین بلکه در قلب ها نهفته است باید اخلاق روحانیون و آسمانیان را به خود گرفت تا علم ظهور کند و آشکار شود.

اقتصاد و معاش خانواده

آقای احمد انصاری در مورد روش معیشتی و تأمین مخارج زندگی ایشان می گوید:
« او با این که مجتهد بود و مقلد هم داشت اما وجوهات را استفاده نمی کرد، می گفتند استفاده از وجوهات خیلی مشکله.
خودشان یک سری معاملات ملکی و خرید و فروش اثاث منزل داشتند و با گوسفندانی که دست کسی سپرده بود خرجمان درمی آمد. وجوهاتی را که افراد می آوردند به قم یا مشهد و یا به نجف می فرستادند. بعضی هایش را هم اجاره می دادند که حالا که شما آوردی ببر بده مثلاً بده به عمه ات یا مثلاً فلان کوچه و فلان جا. کسی هم به ایشان نگفته بود. »

آری انصاری همدانی نمونه همان فرمایش علی علیه السلام به کمیل است که فرمودند:
« صحبوا الدنیا بأبدان ارواحها معلقة بالمحل الأعلی
جسم شان با مردم و روحشان به ملاء اعلی است. »

او با خانواده و با دیگران، می گوید، می خندد، غذا می خورد و مانند بقیه به شئونات زندگی می پردازد، برای همین ظاهرش با مرم عادی تفاوتی نمی کند امّا در این میان روحش همنشین خداست. و کسی که با خدا همنشینی کند، خدا با وی همنشین می شود و به او خطاب می رسد:

« تو با پیکرت در دنیا بودی و روحت با من بود، تو همواره مورد توجه من بودی ... و حال به پاداش آن هذا جواری فاسکنه: این همسایگی من است در سایه من ساکن شو. رساله لقاءالله/44 »

کار در خانه

محبت او در دل شاگردان آن قدر زیاد است که از ندیدنش بی تاب می شدند، آقای اسلامیه می گوید:
« گاهی طوری می شد که بی طاقت می شدیم. کار را ول می کردیم و می رفتیم تا ایشان را ببینیم و آرام شویم. »
اما با این همه عشق و محبت که به او دارند هرگز اجازه نمی دهد که گوشه ای از کارهایش را به عهده بگیرند تا آن جا که آقای افراسیابی می فرمود:
« حتی اگر همراهشان می رفتیم برای خرید، اجازه نمی داد وسائل را ما حمل کنیم. »

و آقای اسلامیه توضیح می دهد:
« با آن همه مهمان و رفت و آمد، آجازه نمی داد شاگردان کاری انجام دهند. ما این اواخر با رفقا تصمیم گرفتیم که هر طور شده آقا را متقاعد کنیم که اجازه بدهند خریدهای منزل را ما انجام دهیم گفتیم صبح میریم دم منزل و می گوییم پولش را خودتان بدهید ولی لااقل اجازه بدهید ما خرید کنیم. پنج شش ماه مانده بود به وفاتشان، رفتیم دم منزل، خودشان آمدند دم در گفتیم آقا برای این کار آمدیم. فرمودند موقعش نشده هر وقت شد خبرتون می کنم! و بله! بعد چند ماه دیگه...! »





مرحوم دولابی می گوید:

« نشد که یکبار برای ما غذا درست کند و بگذارد کمکش کنیم. از سر سفره که بلند می شدیم اول کسی که کمک می کرد و خیلی کمک می کرد ایشون بود نمی شد ایشون از بیرون چیزی بخرد و رفقا همراهش باشند بگذارد از دستش بگیرند مگر خودشان می گفتند والا کسی نمی توانست. کسی می خواست پول بده حتی اگر پول زیاد هم داشت قبول نمی کرد، می رفت برای آقای انصاری چیزی بخره تا آخر اجازه نمی داد. آقای نجابت بود که آقا پولهاش رو گرفت و آخرش بهش پس داد تا راحت باشه، مرتب نگه اجازه بده، اجازه بده! شبی که دو تایی تنها بودیم می خواستم برای عروسی پسرش وسیله بخرم هر چی اصرار کردم و گفتم آینه شمعدان می خواهم بخرم نگذاشتند گفتند پول زیاد هست. »


باز از مرحوم دولابی این طور می شنویم که :

« توی خانه نمی گذاشت کسی استکان چایی برایش ببرد، خودش چایی می آورد، سفره می گذاشت. زن اولشان مریض بود پایش درد می کرد، نمی توانست توی خانه کار کند ولی آقا بروز نداده بود. پدر و مادرش می خواستند ببرندش، گفته بودند نبرید، چون می دانست می برندش مریض خانه. خودش تا آخر نگهش داشت تا مرحوم شد. زن دومش را هم نمی خواست زحمت بدهد وقتی ما بودیم همه کارها را خودش می کرد و خودش برامون غذا می پخت. صفات و اخلاقش خیلی خوب بود، خدمت کردنش یکی از آن صفات بود که مرا جذب کرد. »

احترام و محبت نسبت به مادر و همسر

سراغ احمد انصاری پسر بزرگشان می رویم و از ایشان در مورد اخلاق خانوادگی پدر می پرسیم، می گوید:
« پدرم با مادرشان خیلی مهربان بودند و با احترام برخورد می کردند مادرشان هم خیلی از آقا راضی بود، چهار سال بعد از ایشان در سال 1339 فوت کردند و نزدیک قبر آقا در قم دفن شدند.
پدرم با مادرم خیلی با مهر و محبت رفتار می کرد، نمی گذاشت احساس کمبودی کند. او را در مجالس با خود می برد و به ایشان می گفت اگر چیزی می خواهید به من بگویید، نکند وقتی، حاجتی داشته باشید و به من نگویید من راضی نیستم به من نگویی.
با اقوام و فامیل هم خیلی محبت می کردند و می رفتند و مشکلات شان را بررسی و حلّ می کردند. »



خانم فاطمه انصاری می گوید:
« به مادرشان خیلی احترام می کرد، دستشان را می بوسید و به مادرشان می گفتند از من راضی باشید. »

او به مهربانی خورشید و وسعت آسمان و زلالی آب است، انصاری مشکل گشای همه است و مادر و همسر و فرزندان از او جز نیکی به یاد ندارند.

عطوفت و مهربانی نسبت به فرزندان

از خانم فاطمه انصاری در مورد رسیدگی ایشان به امور فرزندان سؤال می کنیم و ایشان می گویند:

« پدر ما خیلی مهربان بود، خیلی، مثل همه پدرها. مادر ما که در سن 25 سالگی فوت کردند و به رحمت خدا رفتند ایشان خودشان در کارهای خانه کمک می کردند، روزهایی که روزه می گرفتیم خودشان برای ما افطار درست می کردند و ما هم برای این که ایشان افطاری درست می کردند با شوق روزه می گرفتیم، ایشان حتی شب ها ما را بیدار نگه می داشتند و می گفتند میوه بخورید، تا روزها بخوابیم و روزه برایمان سخت نشود. به زندگی خیلی می رسیدند، در مورد تهیه لوازم منزل خودشان خرید وسایل و لوازم خانه را می کردند، میوه را با سبد می خریدند و وسط حیاط می گذاشتند، می گفتند بخورید تا سیر شوید. مواظب بودند که ما کمبودی نداشته باشیم. با آن همه مشغولیتی که داشتند شبی 10 دقیقه ما را جمع می کردند و برای ما صحبت می کردند. حتی چون طبیب ماهری بودند طبابت ما را هم خودشان بر عهده داشتند. ایشان بعد از فوت مادرم، زن دومی هم انتخاب کرده بودند که با این که داخل یک خانه بودیم ولی هیچ مشکلی نداشتیم الحمدلله!

خیلی به فکر ما بودند چی می خوریم، کجا می رویم. شب ها تا صبح به نماز و ذکر می گذراندند و روزها در کارهای خانه خیلی کمک می کردند. به ما یاد داده بود که باید سلم و رضا داشته باشیم. من 17 ساله بودم که ایشان فوت کردند خدا رحمتش کند، من خیلی ازشون راضیم خیلی! »

و انصاری همدانی خدا را دوست دارد و خدا نیز او را دوست دارد و در زمین و آسمان وی را محبوب قلوب کرده است.



مهربانی حتی به حیوانات

آقای احمد انصاری می گوید:

« پدرم آن قدر مهربان بود که حتی به حیوانات نیز مهربانی می کرد، اول به گوسفندها و گربه ها غذا می داد و بعد خودش می رفت غذا می خورد. یک دفعه وقتی از صحرا منزل آمدند چند تا توله سگ با خودشان آورده بودند که مادرشان مرده بود، گفت ما موّظفیم از این ها مواظبت کنیم. رفتند شیشه شیر خریدند و آوردند گذاشتند دهان این ها و تا وقتی سگ ها بزرگ شدند از آن ها مواظبت کردند بعد رهایشان کردند. »

آینده نگری در ازدواج، تحصیل و شغل فرزندان

احمد انصاری می گوید:
« ایشان خیلی به جزئیات و کلیات ما می رسیدند حتی برای ازدواج، برای من موردی بود که دفعه اول انتخاب کرده بودم، ایشان مطلع شدند و گفتند این مورد خوب نیست و شقاوت دنیا و آخرت نصیبت می شود و بعد مورد دیگری انتخاب کردم. »

می پرسیم در مورد زندگی مشترکتان چه توصیه ای داشتند؟
« خیلی اصرار می کردند در همه حال خدا را فراموش نکنید، می گفتند بدانید پدر و مادر و قوم و خویش این ها تا یک مدتی هستند ولی برای آن کسی باشید که از نظر زمان و مکان نامحدود است، هرچه اخلاصتان به او بیشتر باشد، گره گشای کارتان می شود. خیلی می گفتند اتکا و اتصالتان به خدا باشد.
بله! خط و مشی شان نسبت به خانواده خیلی خوب بود، دوراندیش بودند.
ایشان مدیریت قابل احترامی داشتند، بارها به من می گفتند مواظب برنامه زندگیت باش.
در مورد تحصیل هم ما پسرها را می گذاشتند کامل تحصیل کنیم. می گفتند باید بروز باشید، اما می گفتند در مراکز دولتی کار نکنید. چون آن زمان زیر پوشش برنامه های سلطنتی بودند. و حتی به بعضی می گفتند: استعفا دهید، کارتان عاقبت خوبی ندارد. ما را در کارها شرکت می دادند و می گفتند من نمی خواهم از افکار شماها استفاده کنم، می خواهم شما را رشد دهم و اشتباهات ما را می گفتند، در مورد دوستی ها به من تذکر می دادند.
اما در مورد تحصیل دخترها، معلم را به خانه می آوردند چون مدارسی که در آن زمان در همدان بر اساس اصول شرعی تحصیل کنند نبود، البته در انتخاب همسر برای آن ها خیلی دقت می کردند. »


تعلیم فرائض و واجبات به فرزندان

آقای احمد انصاری در باب تأکید ایشان به فرا گرفتن فرائض چنین می گویند:
« تمام فرائض مذهبی را خودشان به ما تعلیم می دادند و حتی احکام سنین بلوغ را، خودشان حمد و سوره ما را تصحیح می کردند. به من می گفتند:
« نماز اول وقت را از دست نده، گفتم چرا؟ گفتند هم اسقاط تکلیفه، هم فضیلت داره، البته تو برای فضیلت نخون قصد تو قرب باشد. »

می گفتند:
« نوافل را بخون حتی اگر فرصت نداشتی در حین راه رفتن بخون. »
توصیه ها به فرزندان

در مورد توصیه هایی که آقای انصاری به فرزندانشان کرده اند، دخترشان می گوید:
« از همان ابتدا ما را طوری تربیت کرده بودند که فقط از خدا بترسیم. به خاطر کارهای خوبمان برای ما هدیه می گرفتند به ما می گفتند دروغ نگویید، غیبت نکنید و بعضی وقت ها به رویمان می آوردند، مرد خوبی بود از خدا خیلی می ترسید.
پدرمان خیلی آدم خوبی بود، ما بعدها که بزرگتر شدیم و در اجتماع رفت و آمد کردیم بیشتر می فهمیدیم. مادر بزرگ ما می گفت: پدرتان غیر از عمه است. درباره دیگران بد قضاوت نمی کرد، می گفت: باید خوب قضاوت کنید و دیگر این که می گفت ظلم خیلی گناه داره. می گفت ظلم نکنید به زیر دستان. اگر خانم، بچه ها زیر دستتان هستند مواظب باشید به آن ها ظلم نکنید. اگر ظلم کنید حتماً چوب می خورید. و بعد هر وقت یک گرفتاری برای ما پیدا می شد و گریه می کردیم، می گفت: ببین بابا چکار کرده اید؟ توبه کنید.
می گفت شب ها که می خوابید فکر کنید ببینید امروز چه گناه و معصیتی کردید و چقدر کار خوب انجام دادید. می گفت: خدا خیلی خوبه ولی شدیدالعقاب هم هست مواظب کارهایتان باشید. من یادم هست که ما یک عمّه داشتیم که در آبادان زندگی می کرد آن ها آمده بودند خانه ما و من با دختر عمه ام دعوام شده بود در همون عالم بچگی! بعد با خودم گفتم رضایت خدا در این است که بروم و با هم آشتی کنیم، رفتم و با هم آشتی کردیم، وقتی پدرم آمد گفت: خوب با هم آشتی کردید! و من خجالت کشیدم.»
و ظلم آتشی است خانمان سوز، و وجودی که آلوده به ظلم است چگونه نور خدا را بگیرد. می فرمود آن چه که با راه سیر و سلوک سازش ندارد ظلم به زیر دست است و ریشه تمام مفاسد ظلم است.


آقای علی انصاری می گوید:
« آن قدر روی این مسأله حساس بودند که گاهی اگر بعضی بچه هایش در همان عالم بچگی با کسی دعوا یا کتک کاری می کرد آقا ناراحت می شد، چون در هیچ مرتبه ای نمی خواست ریشه این ظلم پا بگیرد و روی این مسأله خیلی تأکید داشت که روابط باید کاملاً دوستانه و صمیمانه باشد. »

باز دخترشان می گوید:
« به ما می گفتند در همه حال تسلیم و راضی باشید، هر چه خدا برایتان خواسته برایتان خوب است. یاد داده بودند به اندازه احتیاج بخواهیم، هنوز هم همین طوریم، از خدا به اندازه نیازمان می خواهیم. »



1. آیت الله شیخ حسنعلی نجابت(ره)

آقای نجابت، بارزترین شاگرد آقای انصاری بود که تا حدود زیادی معرفی آقای انصاری توسط ایشان انجام گرفت و سابقه آشنایی شان همچنان که بیان شد از طریق آقای قاضی بود.
حدوداً در سال 1330 هـ.ش. وقتی آقای نجابت خدمت آقای انصاری رسید ایشان مدتی استنکاف کردند ولی آقای نجابت دست برنداشتند.
بعد آقای انصاری می فرمایند:
« ما بنا داشتیم کسی از ما مطلع نشود ولی خدا نخواست. »

بعدها آقای نجابت که خودشان شاگردانی در شیراز داشتند، آن ها را به خدمت آقای انصاری می فرستاد تا از محضرشان کسب فیض کنند و در واقع این بزرگواران، شاگردانِ آقای نجابت هستند که محضر آقای انصاری را درک کرده اند.
آقای نجابت می فرمودند:
دومین باری که خدمت آقای انصاری رسیدم نگاهی کردند و فرمودند:
« دیوارها برداشته شد. »

آقای قاضی درباره آقای نجابت فرموده بودند:
« ایشون اهل حَرَمه ».

یکی از رفقا سئوال کرده بود مگه می شه آدم از اهل بیت(ع) بشه؟
فرمود:
چرا نشود، مگر سلمان نشده بود؟
2. آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب(ره)

آقای دستغیب از نوجوانی با آقای نجابت آشنا و رفیق راه هم بودند. در نجف با آقای قاضی آشنا می شوند و بعد از آن به محضر آقای انصاری راه می یابند.
وقتی آقای دستغیب خدمت آقای انصاری می رسد یکی از رفقا که دارای مکاشفه بوده به آقای دستغیب نگاه می کند و می گوید:
او را رد کن،
اما آقای انصاری نگاه عمیقی به او می کند و می فرمایند:
بمان! و در همان سفر اول دو ماه خدمت آقای انصاری می ماند. بعد از دو ماه آن آقایی که صاحب مکاشفه بود ایشون را می بیند و به آقای انصاری می گوید:
با ایشون چکار کردید، این همان آدم قبلی نیست!

آقای انصاری به ایشان خیلی اعتماد داشتند، در نماز به او اقتدا کرده و گاهی به ایشان می گفتند در جلسات صحبت کند.

حدود 30 سال قبل از شهادت یک بار آقای دستغیب از آقای انصاری سئوال می کند که: آیا من به مقام فنا می رسم؟ ایشان جواب می دهند:
بله و وقتی از اتاق خارج می شوند به یکی از شاگردان می فرمایند: بعد از اینکه به شهادت رسید به مقام فنا می رسد. آقای انصاری در مورد ایشان می فرمود: آقای دستغیب خیلی عجیب شده و منظورشان آن صفای باطنی بود که ایشان پیدا کرده بود و خلوت خیلی عجیبی هم داشتند.

آقای دستغیب ظاهراً با حضرت ولی عصر(عج) ارتباطاتی داشتند.


آیت الله سید مهدی دستغیب میگوید:

« حاج مؤمن ( که در کتاب داستهانهای شگفت طی ماجراهایی از ایشان به نام حاج عباس علی نام برده شد ) نقل می کند:
که مسجدی است پشت شاه چراغ که خادم آن با حضرت ولی عصر«عج» ارتباط هایی داشت و حاج مؤمن در خدمت آن شخص بوده و به برکت او چیزهای نصیبش شده بود.

وقتی آن خادم سر اذان از دنیا می رود، حاج مؤمن با حضرت ارتباطی پیدا می کند که به او می فرمایند: برو در خدمت عبدالحسین دستغیب، نگاه به الآنش نکن که جوانه، آینده خوبی داره. و بعد ایشان تا آخر عمر سفراً و حضراً خدمت آقای دستغیب می ماند. »
3. آیت الله سید مهدی دستغیب ( برادر شهید دستغیب )

« آیت الله شیخ حسنعلی نجابت که از شاگردان آقای قاضی بوده اند در نجف جلساتی داشتند و من از طریق برادرم سید عبدالحسین آشنایی پیدا کردم و در جلسات شرکت می کردم. بعد به برکت آقای نجابت با مرحوم انصاری آشنا شدم و وقتی خدمتشان رسیدم، دیدم ایشون مرد فوق العاده ای است.
در یکی از سفرهایی که خدمت آقای انصاری رسیده بودم به آقای نجابت گفتم: می شه از ایشون سئوال کنید که آیا من هم از اهل جذبه می شم یا نه؟ آقای انصاری مقداری تأمل کردند و فرمودند:
« تسلیم نیستی. برای رسیدن به اون جا مقام رضا لازم است باید راضی بشی. »
« رضی الله عنهم و رضوا عنه: خدا از آنها راضی است و آنها نیز از او راضی اند. سوره مائده/119 »

بعد از این مقام، مقام جذبه است و آن مقام بالایی است که گیر هرکس نمی آید.
من جوان بودم که خدمتشون رسیدم. 25-24 سالم بود و وقتی آمدم پیششون فریفته اخلاقشون شدم. من ایشون رو تحت فشار قرار می دادم و اصرار می کردم، خب آن موقع جوان بودیم و متوجه نمی شدیم، و ناراحت بودم و دلم می خواست به اون جاهای بالا برسم.
ولی ایشون ملایم و با ملاطفت برخورد می کرد. با آدم رفیق بود و خوب می دانست تا وقتی کسی اون رضا و تسلیم رو نداشته باشه و اگر جلو بره مفاسدی به دنبالش می آد. ولی من این رو قبول نمی کردم و مرتب اصرار می کردم، تا این که برایم یک حکایت تعریف کردند و آرام شدم. من 6-5 سال با ایشان ارتباط داشتم و آن چه درباره شان می تونم بگم این است که فوق العاده بودند، فوق العاده. همین مقدار. »
4. آیت الله سیدعلی محمد دستغیب ( خواهر زاده شهید دستغیب )

« دفعه اول که خدمت ایشون رسیدم، سنم حدود 20 سال بود، همراه آقای نجابت و چند نفر دیگر از رفقا بودیم، وقتی جلسه ایشون رفتیم عظمت و بزرگواریشون من رو گرفت و کم کم تونستم سرم را بلند کنم و نگاهشون کنم.
بعد از جلسه رفقا رفتند صحرا، من همون جا موندم. ایشون هم رفته بود برای خرید و من تنها در منزل بودم، بعد پیش خودم گفتم برم حمام یک غسل جمعه ای بکنم. رفتم بیرون در راه آقا را دیدم که از دور دارن می یان، نزدیک من که شدند راهشون رو عوض کردن و این خیلی در من اثر کرد و شروع کردم به گریه و زاری تا رفتیم حمام و برگشتیم و همین طور اشکمان می آمد.

در راه برگشتن دوباره از دور آقا را دیدم و تا نزدیک من رسیدند، دوباره راهشان را کج کردند. برگشتم به خانه ولی نمی دانم چه تأثیری در من گذاشته بود که گریه امانم نمی داد. بعد که ایشان به منزل آمدند، رفتم دم در و تا آمدم دوباره برگشتند طرف راستشون، و خلاصه با این برخوردشان حسابی ما را زیر و رو کردند.

یعنی با تازه واردهای هم طوری برخورد می کردند که آدم کاملاً ملتفت عیب ها و ایرادهای خودش می شد و خلاصه برای ما این طوری شروع کردند و فهماندند که باید تزکیه کنیم و بعداً من در جلساتشان شرکت کردم. گاهی که خدمتشون می رسیدیم در بازگشت از آن جا حالات توحیدی خاصی از برکت ایشان نصیب ما می شد.

البته مقام که مال خودشان بود ولی از برکت وجود ایشان در ما حالاتی حاصل می شد که واقعاً نگفتنی بود. و این از برکت علم و عمل توأمشان بود. هم علم به قرآن و سنت داشتند و هم اهل تزکیه و عمل بودند، اصلاً وقتی از محضرشان برمی گشتیم، یک حالت سبکی عجیبی داشتیم. مثل این که روی زمین راه نمی رفتیم، آن قدر سبک می شدیم. واقعاً فرح عجیبی از نفس و روحشون در ما حاصل می شد. »

5. حاج محمد اسماعیل دولابی (ره)

« واسه من هم یه خورده مشکله راجع به ایشون صحبت کنم. من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که یه همچین کسی هست، بنده رو هم برای ایشان اسم برده بودند که فرد مجهولیه در تهران. ولی من نرفتم که پیداشون کنم، ببینم شون، اصولاً از بچه گی این طوری بودم که اگر می گفتند فلان آدم به فرض عرش رو هم سیر می کند اگر همسن من بود، بنده نمی رفتم دیدنش...

اما ماجرا این طوری شد که، یه مسجدی بود، مسجد معزالدوله، بنده هم به اون جا خیلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده می کردم. تا این که یه روز دیدم یه آقایی اومد که چهار، پنج نفر دیگه هم همراهش بودند، آدم احساس می کرد مثل پروانه دورش می گردند.
پرسیدم کیه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنیده بودم، اما ندیده بودمش.

خب چه کار باید می کردم، از دور تماشا کردم. تو حال خودم بودم قرآن می خواندم... دعا می خواندم... حافظ می خواندم و نشانش را می گرفتم.
آقای انصاری رفتند گوشه حیاط، برای تجدید وضو. به هیچ قیمتی حاضر نشدند کس دیگری ظرف را برایشان پر کند، اما با زیرکی فراوان خودشان این کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا یکی را وقتی حواسش نبود، یکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زیرکی هم اجازه نمی دادند کسی کارهایشان را انجام دهد. وارد یکی از حجره های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت می کردند.

داخل جا نبود. دم در روی کفش ها نشستم، ایشان هم کمی بالاتر نزدیک در نشسته بودند، می شد روبروی من. مثل این که آمده بودند یکی، دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسیدند بلیط گرفتید برا مشهد؟

یک اتوبوس می خواست راه بیفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل این که کربلایی اسماعیل هم همراه ما می آید!
من غریبه، بی هیچ پرس و جویی!!
او گفت و ما هم رفتیم، دارم می رم ولی مشغول خودم بودم. خیلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم.
رسیدیم یه جایی وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدم های داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده، داره غصه می خوره، تو زندانه، نشستم.

از نگاهشون فراست و محبّت می بارید، طوری که در عین اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس می کردی. طوری که فکر می کردی تمام توجهشان به توست.
اصولاً روششان این گونه بود. حرف ها را مستقیم نمی گفتند، عموماً در قالب داستان بیان می کردند و داستان ما هم از ایجا شروع شد.
و با داستانی از کربلا آغاز نمودند:
از آبادی دوازده نفر رفتند کربلا، یکی شون گفت من چند روز بیشتر می مانم. خلاصه، یازده نفری که برگشتند محض شیرین کاری با صحبت ها و قرارهایی که با هم گذاشتند چنین وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده، مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چیز به حال عادی خودش برگشت. یار دوازدهم شبانه به در خانه رسید، در زد، زن داغدیده پشت در آمد و پرسید:
کیستی؟
مرد با صدایی سوخته گفت: زن منم دیگه، از مسافرت اومدم.
زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسیده، من هم داغدیده و تنهام و نمی تونم کسی را راه بدم.
مرد گفت: زن من صدای تو رو می شناسم در رو باز کن.
زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند!
با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته...
همین طور گفت تا رسید به این جا که مرد گفت: بابا هر چی اون ها آدم های خوبی بودند اما از خود من که ... بابا در رو باز کن. تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن..
دوباره گفت: اون هایی که اومدند آدم های خوبی بودند اما خود من اومدم دیگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم دیگه... و آن در، در قلب من بود.

و او با این حکایت مرا صید کرد و قابم را ربود. »
آقای دولابی در محضر استاد بسیار مؤدب بود و آقای انصاری درباره ایشان می فرمودند:
« به نفس زکیه رسیده. »
6. مرحوم آقای مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )

جناب مرحوم مهندس تناوش تحصیلاتش در هندوستان و آمریکا بود که بعد از هفده سال دوری به ایران برمی‌گردند، داستان را از زبان خودش بشنوید:

من بعد از هفده سا ل زندگی در بلاد کفر به ایران آمدم و استاد دانشگاه پلی تکنیک تهران شدم و منزلم واقع در باغ صبای تهران بود وقتی که از آمریکا برگشتم طبق عادتی که در آنجا پیدا کرده بودم مقید نبودم که نماز را حتماً در اول وقت بجای بیاورم یک روز که در منزل دایی ام حضرت آیت الله سید مصطفی لواسانی بودم نزدیکی غروب دایی ام گفت: نمازت را خوانده‌ای؟ گفتم: الآن می‌خوانم فرمودند:

الآن آفتاب غروب می‌کند سریعتر نمازت را بخوان. بعد سفارش فرمودند که حتماً نمازم را در اول وقت بجای بیاورم در ضمن اذکاری هم به من داد که مرتب تکرار کنم. در اثر مراوده‌ای که با داییم که خود اهل دل و تقوا بود داشتم حالت التهابی در من ایجاد شده بود، بعد از فوت داییم خود را تنها یافتم و این حالت التهاب در من روز به روز شدیدتر می‌شد به دنبال گمشده‌ای بودم، طبق علاقه شدیدی که به حضرت عبدالعظیم(ع) داشتم به مدت چهل شب به حرم مطهّر وی در شهرری مشرف و متوسل و زاری می‌کردم و از آن حضرت می‌خواستم که مرا در این راه کمک کند.
شب چهلم در حال راز و نیاز بودم که صدایی شنیدم که فرمود:

« با رفیقت آقای حاج معین به همدان برو ».
من عرضه داشتم: خدایا من که صاحب این صدا را نمی‌شناسم و نمی‌دانم که آیا این صدا رحمانی است یا از جانب شیطان، که در این حال صورت آیت الله انصاری را بصورت ناشناس نشانم دادند. وقتی به منزل برگشتم رفتم در تراس منزل نشستم و چنان حالم متغیر شد و حالت انقلاب و التهاب در من زیاد شد که نزدیک بود از تراس به پایین پرت شوم که در این حال یک دفعه احساس کردم که آقای قدبلندی با لباس سفید از دور دارد می‌آید که در یک چشم به هم زدن دیدم بالای تراس آمد و مرا گرفت و به زمین نشاند وقتی به خود آمدم از آن آقا اثری نبود، ولی روح جدیدی در خود احساس کردم و خودم را سبک دیدم،
فردا شب که به مسجد علامه طهرانی رفتم، بعد از نماز، علامه طهرانی با حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا معین شیرازی صحبت می‌کردند من متوجه شدم پیرامون یکی از اولیاء خداست که در همدان می‌باشد و جناب حاج آقا معین قصد دارد که خدمت ایشان برسد، هنگامی‌ که با ماشین، حاج آقا معین را می‌رساندم گفتم من هم علاقه دارم با شما خدمت این شخص در همدان برسم، ایشان هم موافقت کرد.

ما با آقای معین به همدان رفتیم و درب منزل آقا را زدیم و خود آقای انصاری آمدند و به محض اینکه درب را باز کردند، من دیدم همان آقایی است که آن شب مرا نجات داد.
در همان دیدار چنان مهندس تناوش شیفته آقا می‌گردد که از حاج معین سوال می‌کند که، آیا این آقا دختری در سن ازدواج دارند و بدین ترتیب با واسطه حاج آقا معین، ایشان افتخار دامادی آیت الله انصاری را پیدا می‌کند و بعدها در اثر تعلیمات آیت الله انصاری از صالحین و اخیار می‌گردند.
جناب مهندس تناوش می‌فرمودند که:
« آقا به من دستور دادند که تمام نمازهای هفده سال را که در بلاد کفر خوانده‌ام اعاده کنم و ضمناً نوافل را هم بجا آورم. »

و اینک پای صحبت های خانم فاطمه انصاری همسر مهندس تناوش می نشینیم تا درباره آشنایی همسرشان با آقای انصاری صحبت کنند:

« من پانزده سالم بود که ازدواج کردم و قبلش خواب دیدم که در رواق حضرت رضا(ع) نشستم و حضرت صدیقه (س) آن جا نشسته بودند. چادر روی سرشان بود فرمودند:
سید که آمد ایراد نگیر. بعد که من به پدرم آن خواب را گفتم. فرمودند: سید جلیل القدری می آید. این خواب یادت نره.

مرحوم تناوش در خارج تحصیل می کرد و هفده سال در آن جا اقامت داشت و بعد به ایران بر می گرده یک دایی داشته به اسم آمیرزا ابوالقاسم لواسانی که خیلی مرید اون می شه و بسیاری از مسائل رو ایشون به تناوش یاد میده. بعد وقتی به رحمت خدا می ره، آقای تناوش خیلی تنها میشه. چهل شب جمعه می ره به حضرت عبدالعظیم متوسل می شده که خدایا یکی از اولیای خوبت رو به من نشون بده.
بعد شب جمعه چهلم که می خواسته بیاد بیرون خیلی دلش می شکنه که کسی رو ندیده. همین که دلش می شکنه از داخل ضریح یک صدای قشنگی می شنوه که با رفیقت حاج آقا معین برو همدان. می گفت من گفتم: من که نمی دونم کجا برم؟ پیش کی برم؟ بعد مرحوم پدر را با عبا و قبا نشانش می دهند.
آقای تناوش می گفت من دو بار در حرم این طور خدمت پدر رسیدم. آن زمان با آخوند و روحانی میانه خوبی نداشتم. و بعد که آمدم منزل خیلی حال بدی پیدا کرده بودم. از خودم بدم می آمد، از گذشته و خطاهایم پشیمان بودم. در این حال بودم که خدایا تو چقدر خوبی و من چقدر بدم.

سرم به شدت گیج می رفت و حالم خراب بود. و بعد در همان حال باز مرحوم پدر را می بیند که دستشان را روی او می گذارد که آرام شود. خلاصه ایشون می گفت تا صبح گریه و زاری می کردم که من گمشده ام را پیدا کردم. اتفاقاً شب میلاد امیرالمؤمنین(ع) هم بوده که با گریه و پشیمانی، غسل توبه و استغفار می کند و بعد از آن مکاشفه ای برایشان پیش می آید که می بیند:

حضرت رسول(ص) و حضرت علی(ع) تشریف می آورند و به ایشان یک قرآن می دهند. بعد می بینند تخت زده می شود و حضرت زهرا(س) تشریف می آورند و سه چهار بار می فرمایند:
« خدا را شکر که از اولاد خودمان تعیین شده است. »

و بعد ادامه می دهند:
« برو همدان و به حرف آقای انصاری گوش کن. »

آقای تناوش بعد از این می ره پیش حاج آقا معین و به ایشون می گه پیش آن آقایی که شما می روید من هم دعوت شده ام. می پرسند:

آن آقای چه شکلی است؟ و او نشانی می دهد، بعد حاج آقا معین می افته و به اصطلاح دست و پاش را بوس می کنه و می گه تو مشرف شده ای و می روند همدان منزل آقا. اتفاقاً خود مرحوم پدر در را برایشان باز می کند و ایشان می گفتند من برای اولین بار افتادم و پای یکی از علما را بوس کردم. مرحوم دایی شان علم جفر و چنین چیزهایی داشت و به او هم یاد داده بود و می گفت:

من این ها پیشم بود و فکر می کردم که این ها را نشان مرحوم آقای انصاری نمی دم! بعد که ایشون صبحانه آوردند و چند نفر دیگر از علما هم بودند، آقا شروع کردند به صحبت و این طور مثال زدند و گفتند: « تو شرط کردی به ما نشان ندهی ما هم شرط کرده ایم از تو چیزی نخواهیم.» من متوجه شدم که قضیه چیه و آقا با کی هستند!

آوردم دو دستی اون برگه ها را تقدیم آقا کنم که ایشان از دور نگاه کردند و فرمودند: غلط هم که نوشته ای بابا جان! این ها را خرد کن بریز توی آب، خدا علم لدن بهت می ده! این ها به جون من بسته بود ولی رفتم و ریختم دور! »
خانم فاطمه انصاری ادامه می دهند:

« من گاهی می رفتم یادداشت هایشان را می خواندم خیلی دستورها از غیب به ایشان می رسید و حالات عجیبی داشت. خدا بیامرزدش خیلی مرد خوبی بود... خیلی. »
7. آقای اسلامیه ( داماد و شاگرد )

آقای حاج غلامحسین سبزواری از رفقای آقای انصاری به من می فرمودند:

« تو بچه بودی، 9-8 سال داشتی، ما یک بار داخل درشکه بودیم و داشتیم با آقا جایی می رفتیم و تو در پیاده رو داشتی به سمت منزل می رفتی، مرحوم انصاری تو را دیدند و فرمودند: این بچه فلانی از بین 8 تا بچه مال ماست.
من اولین آشنایی ام از طریق نماز جماعت ایشان بود. آثار ظاهری از خودشان نشان نمی دادند، ولی وقتی در نمازشان حاضر می شدیم بهجت و سرور عجیبی به ما دست می داد، و همین مقدمه ای برای علاقمندی ما به ایشان و شرکت در جلساتشان شد. اولین جلسه ای که شرکت کردیم، مفتون و مجذوب ایشان شدیم و تا آخر در خدمتش بودیم. »
8. آقای افراسیابی ( داماد و شاگرد )

« من معلم ورزش بودم و تو حال جوانی و عاشقی. بعد یکبار یکی از دوستانم به من گفت: فلانی من یکی رو پیدا کردم از همون هایی که تو می خوای! روز دوشنبه بیا منزل ما ایشون هم می یاد. خلاصه ما روزشماری کردیم تا آن روز، که به خدمتشان رسیدیم و آن شخص کسی نبود جز آقای نجابت. خلاصه نشستیم و از حرفهای محبتی که مطابق میل من بود با من صحبت کرد، ساده و بی تکلف، و در همان جلسه اول قاب مرا دزدید.

به هر صورت این مراوده آغاز شد و ادامه پیدا کرد. تا این که آقای نجابت به من فرمود: فلانی می خوای بری خدمت آقای انصاری؟
من نسبت به ایشان شناختی نداشتم و بعد آقای نجابت در موردشان توضیحاتی دادند و من علاقه مند به دیدارشان شدم. اون موقع هم زمان مدرسه بود و به من مرخصی نمی دادند، اما گفتم: مرخصی می دید، نمی دید، من رفتم! تا این که خدمت ایشون رسیدم و دیدم نه!

وضع، وضع دیگری است! مجلسشان خیلی با حرف و صحبت نبود و اکثرش سکوت بود و خلاصه حال ما آن جا خیلی عوض شد. بعد از مدتی آقای نجابت به ما گفتند: ازدواج کن و مصّر بودند. چند نفر پیشنهاد شد که جور نشد. بعد فرمودند: دختر آقای انصاری رو می خواهی؟

و خدمت آقا نامه نوشتند و ایشان مخالفت نکردند و ما رفتیم همدان و خلاصه موافقت شد. خب چه عرض کنم، چیزی که اصلاً باورمان نمی شد. الان هم باورمان نمی شه! من کجا؟ همدان کجا؟ آقای انصاری کجا؟ و دخترشان کجا؟ و اگر خدا بخواهد به من میلیون ها سال عمر بدهد و شبانه روز در سجده باشم، نمی توانم شکرگزار چنین نعمتی باشم که نصیبم کرده. »
9. استاد کریم محمود حقیقی

استاد کریم محمود حقیقی درباره آشنایی و ارتباط خود با آقای نجابت برای ما این گونه تعریف می کنند:

« بنده در یک جلسه دینی با آقای نجابت آشنا شدم و بعد از یک مقدار مراوده ای که داشتم دیدم دارای افکار عرفانی هستند، با توجه به این که آن زمان یک مقدار عقاید جامد دینی در من وجود داشت، واقعاً کمی وحشت داشتم. با وجود این که نور مسجّلی در ایشون می دیدم اما باز یک ذرّه مشکوک بودم.
عرض کنم یک شب نزدیکی های سحر، دیدم یک کسی لگد زد به من، بلند شدم دیدم هیچ کس نیست، دوباره خوابیدم، دیدم یک لگد دیگر خوردم! بلند شدم و دیدم یک آقای بزرگواری است با قدی رشید و فرمود:
ما چند دفعه به تو بگوییم از آقای نجابت استفاده کن!

این قضیه گذشت و ما ایمان قلبیمان به ایشان افزایش پیدا کرد. تا اینکه برای اولین بار به دستور آقای نجابت رفتم همدان تا به خدمت آقای انصاری برسم. رفتیم در منزل، گفتند مسجد هستند، وقتی به مسجد جامع رفتم تا چشمم به ایشون افتاد دیدم عجب! ایشون همون کسی است که در خواب ازشون لگد خورده بودم! و از آن جا دیگه ما در خدمت آن بزرگواران بودیم تا آخر.

یک بار هم در همان جوانی خواب دیدم تو قبر خوابیدم و حدود ده متر شاید گِل روی سرم بود. بعد جناب آقای نجابت آمدند دستشون رو گذاشتند روی قبر و قبر شکافته شد و من از قبر بیرون آمدم.
آقای انصاری نسبت به آقای نجابت توجه و عنایت خاصی داشتند و می فرمودند: حساب شیخ حسنعلی از همه جداست. »

از دیگر بزرگوارانی که درک محضر آقای انصاری همدانی را کرده اند می توان به آقایان حاج غلامحسین سبزواری، حاج محمد حسن بیات، حاج حسن شرکت، آقای غلامحسین همایونی، حاج سید حسن معین شیرازی، حجة الاسلام سید عبداللّه فاطمی شیرازی، آقای محسن بینا، آیت اللّه محمد حسین طهرانی، حاج محمد رضا گل آرایش و... اشاره نمود.
10. حاج عبدالزهراء

مرحوم آیت الله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی با اینکه از محضر بزرگانی چون مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی استفاده‌های فراوانی نموده بود و سخت تحت تأثیر افکار و مواعظ ایشان بود ولی همواره با علاقه زیادی در مورد فردی به نام عبد الزهراء سخن می گفت.

زمانی از ایشان در مورد حاج عبدالزهراء سوال نمودند و ایشان فرموده بود که: عارفان و شخصیتهای زیادی بودند ولی من با عبدالزهراء انس یافتم زیرا او رقت عجیبی داشت و گلوله‌ای از آتش بود و همه را به خود جذب می‌نمود، آنگاه تاریخچه زندگانی حاج عبدالزهراء را اینگونه نقل می‌فرمود که: حاج عبدالزهراء در آغاز امر شاگرد برقکار بود و چندان تقیدی هم به حضور در جماعت و مسجد رفتن نداشت یک روز در حالی که حاج عبدالزهراء در منزل مرحوم آقای سید جمال گلپایگانی مشغول برقکاری بود مرحوم آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی به عنوان میهمان وارد می‌شود و با دیدن حاج عبدالزهراء که مشغول برق کشی بوده خطاب به آقا سیدمحمد فرزند آقا سیدجمال می‌فرماید:
« این جوان هم از ماست »

با اینکه مرحوم انصاری هیچگونه سابقه ارتباطی با عبدالزهراء نداشت، آقا سیدمحمد با تعجب می‌گوید: بروم به او خبر دهم که بیاد حداقل با هم دیداری داشته باشیم، مرحوم انصاری می‌فرماید:
« الآن وقتش نیست بعد از چهارده سال دیگر خودش می‌آید. »

این جریان می‌گذرد و سال به سال وضع روحی و معنوی عبدالزهراء تغییر می‌کند تا سال سیزدهم که وی از جهت تقید به زیارت و انس با محافل دینی به اوج خود می‌رسد سرانجام عبدالزهراء از دیده‌ها پنهان می‌شود، عراق را رها می‌کند و برای شرفیابی به خدمت مرحوم آیت الله انصاری به همدان می‌رود ... .

علامه سیدمحمد حسین طهرانی در کتاب روح مجرد می‌نویسد که:
« حاج عبدالزهراء ماشینی داشت که به «حسینیه سیار» مشهور بود و بدین جهت به آن حسینه سیار می‌گفتند که چون هر وقت ایشان پشت فرمان می‌نشست شروع به خواندن اشعاری عربی «حصچه» می‌کرد که در نوحه خوانیها درباره شهادت سیدالشهداء به کار می‌رفت و چنان می‌گریست و می سوخت که همه کسانی را که در ماشین نشسته بودند به گریه در می‌آورد. »





توجه: خوانندگان گرامی توجه داشته باشند که کارها و اعمالی که آن بزرگوار انجام می‌داده‌اند مخصوص خود ایشان بوده، هر کسی نباید برای یافتن مقصد چنین کند، ‌باید هر کسی در پی راهنما باشد و پس از یافتن استاد، در تمام امور از او استجازه نماید حتی در اذکار، زیرا بعضی از اعمال و اذکار برای بعضی درد است و برای بعضی دوا.

آیت الله انصاری برای رسیدن به مقامات بالای سیروسلوک زحمات طاقت فرسایی کشیدند، سالهای متوالی زیادی تمام ایام سال را به جز روزهای حرام و مکروه روزه می‌گرفتند و نحوه شب زنده ‌داری ایشان بدینگونه بود که ابتدای شب می‌خوابیدند و بعد از دو ساعت استراحت بر می خاستند و وضو می ساختند و به نافله مشغول می‌شدند بعد از خواندن چند رکعت نافله و قرائت قرآن سپس می‌خوابیدند و مجدداً بعد از مقدار کمی استراحت برمی‌خاستند و پس از وضو به نافله و قرائت قرآن می‌پرداختند، آنگاه دوباره به استراحت می‌پرداختند و قریب یک ساعت به اذان صبح بیدار می‌شدند و تا صبح به نوافل، قرائت قرآن، ذکر،‌ مناجات، توسل، تفکر و سجده‌های طولانی می‌پرداختند.

آیت الله انصاری می‌فرمودند که:
بیابانهای اطراف مسجد جمکران بسیار پر برکت است و خود استفاده‌های شایانی از این بیابانها برده‌ام.

این مرد الهی، اعتکافهای زیادی در مسجد جمکران داشتند و بهره‌های خود را از این مسجد می‌گرفتند.
آیت الله انصاری نقل فرمودند که:
در همان اوائل سیر وسلوک بود که مرحوم پدرم را در خواب دیدم که دو تا تسبیح به من دادند و تسبیحها منقش بودند، بعد که بیدار شدم از قرآن استخاره باز کردم تا تعبیر خوابم را بدانم، این آیه شریفه آمد:
« یسبحون الیل و النهار لا یفترون: همه به شب و روز بی آنکه هیچ سستی کنند به تسبیح او مشغولند. انبیاء/20 ».
از این آیه شریفه فهمیدم که بدون سستی باید شب و روز به سوی مقصد در حرکت باشم.

حضرت آیت الله صدرالدین حائری شیرازی می‌فرمودند: من خیلی جستجو کردم که بدانم استاد کامل ایشان در این راه چه کسی بوده وقتی از خود آقا سؤال کردم فرمودند:
« این انتباه الهی بود که شامل حالم شد. »
نماز و معراج

دکتر علی انصاری بیان می کند:
« آقای انصاری در شبستان حاج محمد طاهر، در مسجد جامع همدان نماز می خواند و افرادی که با ایشان نماز می خواندند همان افراد خاصی بودند که نسبت به آقا شناخت داشتند. و بعد از نماز مغرب و عشاء ایشان همراه چند تن از شاگردانشان به منزل می آمدند و من هم همراه پدرم بودم. این ها بعد از نماز طوری حالشان منقلب می شد که هیچ کدام یارای صحبت کردن نداشتند و کاملاً در سکوت و خلوت خودشان فرو رفته بودند.
یک بار که از مسجد بر می گشتیم یکی از دوستان آن چنان انقلاب روحی شدیدی پیدا کرده بود که به نفس نفس افتاده بود و بلاانقطاع اشک می ریخت.
هوا هم سرد و زمستانی بود. به منزل که رسیدیم، همه رفتند زیر کرسی نشستند، ولی ایشان از شدت حرارتی که داشت بیرون کرسی افتاده بود و آن قدر سینه اش حرارت داشت و نفس نفس می زد که مرحوم ابوی فرمود:
« بروید برف بیاورید و روی سینه اش بگذارید. »

برف را که روی سینه ایشان گذاشتند، مثل این بود که برف را روی بخاری گذاشته بودند، جیز ... این طور صدا می کرد. »

آقای اسلامیه از نمازهای او می گوید:
« گاهی بعد از نماز همین طور که رو به قبله بودند، شاگردانشان متوجه می شدند که ایشان در حالت عادی نیست و از خود بی خود است. »
گاه که با شاگردانش به صحرا می رفت، از جمع کناره می گرفت و در گوشه ای به ذکر و فکر و عبادت خود می نشست و آن گاه که به منزل دوستان می رفت می فرمود:
« چرا بیکار بنشینیم؟ و بلند می شدند برای نماز و عبادت »

دکتر علی انصاری ادامه می دهد:
دو وضعیت بود که ایشان کاملاً از حالت عادی خارج می شد. یکی در زیارات و یکی بعد از نماز. به خصوص بعد از نماز مغرب و عشاء که یارای حرف زدن نداشت و جلساتی هم که بعد از آن داشتند عموماً به سکوت می گذشت و گاهی هم منقلب می شدند، قلبشان می گرفت و حالت گریه به ایشان دست می داد.
می فرمود:
« خداوند تمام اسرار عرفان را در نماز جمع کرده است. »

و براستی:
چنین نمازی است که معراج مؤمن است.
از دکتر علی انصاری در این باره سؤال می کنیم و ایشان فقط برنامه شبانه آن بزرگوار را می داند و از احوالات او کسی خبر ندارد!

ایشان اضافه می کند:
« چون کارهایشان را من انجام می دادم، گاهی شب به سراغشان می رفتم می دیدم که در حال عبادت بودند. برنامه شان این طوری بود که شام خیلی مختصری می خوردند و استراحت می کردند و نوافل را می خواندند. بعد مدتی استراحت می کردند و دوباره بلند می شدند و نماز شفع و وترشان را می خواندند و تا نزدیکی های صبح که هوا روشن می شد بیدار بودند با این که این اواخر بدنشان خیلی ضعیف بود. »

آقا در توصیه به شاگردانشان بر نماز شب و انجام فرایض و نوافل تأکید بسیار زیادی داشتند، و به بعضی از شاگردانشان می فرمودند:
« اگر نوافلتان ترک شد، قضای آن را بجا آورید. »

دکتر انصاری این طور ادامه می دهد:
« بعضی شب ها که سایر شاگردان نظیر آقای نجابت، آقای دستغیب، آقای دولابی و... منزل ما بودند، آقا می رفتند آن طرف منزل، در اندرونی، و این ها با هم در یک اتاق دیگر مشغول عبادت بودند و من گاهی می رفتم پیش آن ها. انگار فضا، فضای بهشت بود. هر کدام از رفقا یک طرف مشغول عبادت بودند. از این چراغ های فانوسی در اتاق روشن بود، بعضی سرشان را به دیوار تکیه می دادند و خلاصه هر کدام در حال خودشان بودند و ما مشغول تماشای این ها...»

آداب نماز

روی نماز اول وقت خیلی تأکید داشت. به نوافل نماز بسیار توصیه می کرد و خود نماز را با جمیع مستحباتش به جا می آورد.

آقای اسلامیه می گوید:
« غالباً ذکری که در سجده می گفتند: دو تا سبحان ربی الاعلی و بحمده بود و سه تا سبحان الله، البته گاهی هم یک حالت مخصوصی داشتند، با صوت می خواندند و رکوع و سجده ها را طولانی تر می کردند و صلوات می فرستادند با "و عجّل فرجهم و لعن". و در قنوت هم آن دعای "یا من اظهرالجمیل" را می خواندند. وقتی آن دعا را می خواندند حالشان عجیب بود، عجیب! »

« ... ایشان در قنوت و رکوع و سجده نماز پس از صلوات، والعن اعدائهم می گفتند و اگر کسی میآمد و یا الله می گفت ایشان رکوع را طول می دادند و عجل فرجهم واحشرنا معهم و العن اعدائهم اجمعین می گفتند. »
تمام اسرار عرفان در نماز

فرزند ایشان آیت الله انصاری چنین نقل می‌کردند:
مرحوم آقا را در مکاشفه دیدم که در اتاق بیرون نشسته بودند، فضای روحانی عجیبی بود، حالت بین الطلوعین داشت من با قلب پر سوز و ناآرام خدمت می‌کردم، آقا گاهی زیر چشمی، نظر خاصی به من می‌کردند، تحت الحنک انداخته بودند، ایشان هم با سوز و اضطراب (بطوریکه دستشان می‌لرزید) گاهی به طور موجز و کوتاه پاسخ سؤالات دوستان را می‌دادند، چندی گذشت و من بعد از فاصله بیخودی متوجه شدم جز من و آقا کس دیگری باقی نمانده و حالت بکاء عجیبی به من دست داد آخرالامر دیدم جز من و ایشان که مطالبی ردّ و بدل می‌کردیم کسی در آن وضعیّت نیست (گفتگو غیر لسانی بود) از ایشان سوال کردم: آیا تاکنون از اسرار معرفت مطلبی هست که کسی بیان نکرده؟ گفتند:
بلی « خدای تعالی تمام اسرار عرفان را در نماز جمع کرده ‌است » و ... .


نور قرآن

آقای احمد انصاری درباره انس ایشان با قرآن می گوید:

« با قرآن بسیار مأنوس بود و به آن اهتمام داشت. بین الطلوعین بیدار بود و تلاوت قرآن داشت و مابین نماز ظهر و عصر یک ساعت، یک ساعت و نیم قرآن می خواند و به عبارتی در قرآن محو می شد.
در زمان آقای بروجردی، کربلایی کاظم ساروقی که قرآن به او افاضه شده بود منزل ما آمد، عدّه ای از روحانیون از جمله آخوند ملاعلی معصومی آمده بودند و می خواستند امتحانش کنند، ایشان بی سواد بود ولی هم قرآن را از حفظ می خواند و هم برعکس می خواند و مهم تر این که حروف را هم به عکس می توانست بخواند مثل این که دارد می بیند. با این که بی سواد بود.
ولی پدرم گفت:
احتیاج به امتحان ندارد. قرآن به او افاضه شده، شما زحمت نکشید. گفتند شما از کجا می دانید؟ فرمود: در صورت ایشان نوری است که در دیگران نیست. »

آقای انصاری می فرمود:
« دو چیز برای انسان نور می آورد، ببینید این روضه خوان ها چقدر نورانی اند، علتش مطالعه اخبار و احادیث محمد و آل محمد(ع) است، هم این ها نور می آورد و هم قرآن و آیات کلام الله مجید، منتهی نور این دو با هم فرق می کند. »

زندگینامه حضرت آیت الله سید علی آقای قاضی ره



تولد

حاج سید علی آقا قاضی فرزند حاج سید حسین قاضی است. ایشان در سیزدهم ماه ذی الحجة الحرام سال 1282هـ.ق. از بطن دختر حاج میرزا محسن قاضی، در تبریز متولد شد و او را علی نام نهادند، بعد از بلوغ و رشد به تحصیل علوم ادبیه و دینیه مشغول گردید و مدتی در نزد پدر بزرگوار خود و میرزا موسی تبریزی و میرزا محمد علی قراچه داغی درس خواند.

پدر
پدر ایشان، سید حسین قاضی، انسانی بزرگ و وارسته بود که از شاگردان برجسته آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی بود و از ایشان اجازه اجتهاد داشت. درباره ایشان گفته اند زمانی که قصد داشت سامرا را ترک کند و به زادگاه خویش تبریز باز گردد استادش میرزای شیرازی به وی فرمود در شبانه روز یک ساعت را برای خودت بگذار.
یک سال بعد چند نفر از تجار تبریز به سامرا مشرف می شوند و با آیت الله میرزا محمد حسن شیرازی ملاقات می کنند؛ وقتی ایشان احوال شاگرد خویش را جویا می شود، می گویند: « یک ساعتی که شما نصیحت فرموده اید، تمام اوقات ایشان را گرفته، و در شب و روز با خدای خود مراوده دارند. »

تحصیلات
سید علی قاضی از همان ابتدای جوانی تحصیلات خود را نزد پدر بزرگوار سید حسین قاضی و میرزا موسوی تبریزی و میرزا محمد علی قراچه داغی آغاز کرد. پدرش به علم تفسیر علاقه و رغبت خاص و ید طولایی داشته است، چنانکه سید علی آقا خودش تصریح کرده که تفسیر کشاف را خدمت پدرش خوانده است. همچنین ایشان ادبیات عربی و فارسی را پیش شاعر نامی و دانشمند معروف میرزا محمد تقی تبریزی معروف به «حجة الاسلام» و متخلص به « نیر» خوانده و از ایشان اشعار زیادی به فارسی و عربی نقل می کرد و شعر طنز ایشان را که هزار بیت بود از بر کرده بود و می خواند.

ایشان در سال 1308هـ.ق. در سن 26 سالگی به نجف اشرف مشرف شد و تا آخر عمر آن جا را موطن اصلی خویش قرار داد.آیت الله سید علی آقا قاضی از زمانی که وارد نجف اشرف شد، دیگر از آنجا به هیچ عنوان خارج نشد مگر یک بار برای زیارت مشهد مقدس حدود سال 1330هـ ق به ایران سفر کرد و بعد از زیارت به طهران بازگشت و مدت کوتاهی در شهرری در جوار شاه عبدالعظیم اقامت گزید.

اساتید
ایشان در نجف نزد مرحوم فاضل شرابیانی، شیخ محمد حسن مامقانی، شیخ فتح الله شریعت، آخوند خراسانی، عارف کامل حاج امامقلی نخجوانی و حاجی میرزا حسین خلیلی درس خواند و مخصوصاً از بهترین شاگردان این استاد اخیر به شمار می آمد که در خدمت وی تهذیب اخلاق را تحصیل کرد.

آقازاده سید علی آقا قاضی نقل می کند: « ... میرزا علی آقا قاضی بسیار از استادش میرزا حسین خلیلی یاد می کرد و او را به نیکی نام می برد و من ندیدم کسی مثل این استادش او را در شگفتی اندازد و هر وقت نام این استاد نزدش برده می شد به او حالت بهت و سکوت دست می داد و غرق تأملات و تفکرات می شد! »

ایشان از سن نوجوانی تحت تربیت والد گرامی، آقا سید حسین قاضی بود و جوهره حرکت و سلوک ایشان از پدر بزرگوارشان می باشد و بعد از آن که به نجف اشرف مشرف شدند، نزد آیت الله شیخ محمد بهاری و آیت الله سید احمد کربلایی معروف به واحد العین و به کسب مکارم اخلاقی و عرفانی پرداخت و این دو نیز از مبرزترین شاگردان ملاحسینقلی همدانی(ره) بودند.

درباره ملاحسینقلی همدانی حکایات های بس شگفت آوری نقل شده، که گویای عظمت، روح بلند و نفوذ معنوی ایشان می باشد. او با عشق و همت بی نظیر زمان زیادی از عمرش را به تربیت مستعدین سپری کرد تا این که توانست 300 نفر را تربیت کند که هر یک از آنها یکی از اولیای الهی شدند، مانند شیخ محمد بهاری، مرحوم سید احمد کربلایی، مرحوم میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و ... .

سلسه اساتید ملاحسینقلی همدانی به حاج سید علی شوشتری و سپس به شخصی به نام ملاقلی جولا می رسد. آقا سید علی قاضی در عراق به خدمت جمعی از اکابر اولیاء رسید و از آن جمله سالهایی چند در تحت تربیت مرحوم آقا سید احمد کربلایی معروف به واحدالعین، قرار گرفت و از صحبت آن بزرگوار به درجات اولیاء أبرار ارتقاء گزید، چندان که در تهذیب اخلاق شاگردان و مریدان و ملازمان چندی را تربیت کرد.

آقا سید علی آقای قاضی درباره این استادش می فرماید: « شبی از شبها را به مسجد سهله می گذارنیدم- زاده الله شرفاً- به تنهایی به نیمه شب یکی در آمد و به مقام ابراهیم علیه السلام مقام کرد و از پی فریضه صبح در سجده شد تا طلوع خورشید. آنگاه برفتم و دیدم عین الانسان و الانسان العین آقا سید احمد کربلایی بکاء است، و از شدت گریه، خاک سجده گاه گل کرده است! و صبح برفت و در حجره نشست و چنان می خندید که صدای او به بیرون مسجد می رسید. »

آیت الله شیخ علی سعادت پرور نقل می کند: « وقتی مرحوم آقا سید علی قاضی جوانی بیش نبود، پدر مرحومش آقا سید حسین قاضی که خود از دست پروردگان مرحوم عارف کامل حاج امامقلی نخجوانی بود به آقای قاضی سفارش کرده بود که هر روز به محضر استاد مشرف شده و چند ساعتی در محضرش بنشیند، اگر صحبت و کلامی شد که بهره گیرد و گرنه به صورت و هیئت استاد نظاره نماید. در آن روزها، مرض وبا در نجف غوغا می کرد، فرزندان مرحوم آقا امامقلی نخجوانی یکی پس از دیگری در اثر مرض وبا رحلت می کردند و ایشان بدون هیچ ناراحتی و انزجار قلبی به شکرگزاری مشغول بود. وقتی از وی علت این عمل را جویا شدند فرمود: قباله های زمین را دیده اید که وقتی کسی صاحب یکی از آنها شد، هر کاری که دلش خواست با زمین اش انجام می دهد؛ حالا هم خدای سبحان صاحب و مالک اصلی این فرزندان و همه چیز من است و هر کاری که بخواهد با آنان انجام می دهد و کسی را حق سوال و اعتراض نیست! »


درجه اجتهاد
پس از اقامت در نجف اشرف، تحصیلات حوزوی خود را نزد اساتیدی از جمله فاضل شربیانی، شیخ محمد مامقانی، شیخ فتح الله شریعت، آخوند خراسانی و... ادامه دادند و سرانجام کوشش های خستگی ناپذیر مرحوم آیت الله قاضی در راه کسب علم، کمال و دانش، در سن 27 سالگی به ثمر نشست و این جوان بلند همت در عنفوان جوانی به درجه اجتهاد رسید.

جامعیت علمی
آقا سید هاشم حداد از شاگردان ایشان می فرمود: « مرحوم آقا (قاضی) یک عالمی بود که از جهت فقاهت بی نظیر بود. از جهت فهم روایت و حدیث بی نظیر بود. از جهت تفسیر و علوم قرآنی بی نظیر بود. از جهت ادبیات عرب و لغت و فصاحت بی نظیر بود، حتی از جهت تجوید و قرائت قرآن. و در مجالس فاتحه ای که احیاناً حضور پیدا می نمود، کمتر قاری قرآن بود که جرأت خواندن در حضور وی را داشته باشد، چرا که اشکالهای تجویدی و نحوه قرائتشان را می گفت... »

آیت الله خسروشاهی از علامه طباطبائی نقل می کردند که: کتابهای معقول را خواندم ولی وقتی خدمت سید علی آقا قاضی رسیدم فهمیدم که یک کلمه هم نفهمیدم!مرحوم قاضی در لغت عرب بی نظیر بود، گویند: چهل هزار لغت از حفظ داشت. و شعر عربی را چنان می سرود که اعراب تشخیص نمی دادند سراینده این شعر عجمی(غیر عرب) است. روزی در بین مذاکرات، مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالله مامقانی(ره) به ایشان می گوید: من آن قدر در لغت و شعر عرب تسلط دارم که اگر شخص غیر عرب، شعری عربی بسراید من می فهمم که سراینده عجم است، اگرچه آن شعر در اعلی درجه از فصاحت و بلاغت باشد. مرحوم قاضی یکی از قصائد عربی را که سراینده اش عرب بود شروع به خواندن می کند و در بین آن قصیده، از خود چند شعر بالبداهه اضافه می کند و سپس به ایشان می گوید: کدام یک از اینها را غیر عرب سروده است؟ و ایشان نتوانستند تشخیص دهند.

مرحوم قاضی در تفسیر قرآن کریم و معانی آن ید طولائی داشت و علامه طهرانی از قول مرحوم استاد علامه طباطبائی می فرمودند: « این سبک تفسیر آیه به آیه را مرحوم قاضی به ما تعلیم دادند و ما در تفسیر{المیزان}، از مسیر و روش ایشان پیروی می کنیم. ایشان در فهم معانی روایات وارده از ائمه معصومین علیهم السلام ذهن بسیار باز و روشنی داشتند و ما طریقه فهم احادیث را که « فقه الحدیث» گویند از ایشان آموخته ایم. »

شاگردان
آیت الله قاضی طی سه دوره، اخلاق و عرفان اسلامی را با کلام نافذ و عمل صالح خویش تدریس فرمودند و در هر دوره شاگردانی پرورش دادند که هر کدام از بزرگان وادی عرفان و اخلاق محسوب می شوند؛ و البته فقط نام تعدادی از آن ها بر ما معلوم است و این که ایشان در حقیقت چه کسانی را تا قله های بلند عرفان و معنویت بالا کشیده و از شراب گوارای معرفت بر کامشان ریختند، برای ما بصورت کامل و دقیق آشکار نیست. اما به تعدادی از آن ها که مبرز و شناخته شده هستند، اشاره می کنیم:

آیت الله شیخ محمد تقی آملی(ره)
آیت الله سید محمد حسین طباطبائی(ره)
آیت الله سید محمد حسن طباطبایی(ره)
آیت الله محمد تقی بهجت فومنی(حفظه الله)
آیت الله سید عباس کاشانی(حفظه الله)
آیت الله سید عبد الکریم کشمیری(ره)
آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب(ره)
آیت الله علی اکبر مرندی(ره)
آیت الله سید حسن مصطفوی تبریزی
آیت الله علی محمد بروجردی(ره)
آیت الله نجابت شیرازی(ره)
آیت الله سید محمد حسینی همدانی
آیت الله سید حسن مسقطی(ره)
آیت الله سید هاشم رضوی کشمیری(ره)
حاج سید هاشم حداد(ره) و ...

در پی محبوب
ایشان از جوانی به دنبال تزکیه و تهذیب نفس و کسب معنویت و معارف بلند اسلام بود و در این راه چهل سال صبر و مجاهده کرد و چهل سال درد طلب و عشق، آرام و قرار و خواب و خوراک را از وی ربوده بود. ضمیر الهی اش او را به عالم قدس می خواند و او که قصد کوی جانان را در سر دارد، می خواهد به هر نحو شده از این خاکدان طبیعت به عالم نور و ملکوت پا گذارد. می داند که جانب عشق عظیم است و نباید به راحتی از دستش بدهد و فرو بگذاردش، برای همین چهل سال است که مشغول مجاهده است. چهل سال است که آداب عبودیت می آموزد و هنوز معشوق به حضور خود راهش نداده است!

خود ایشان می گوید:« نزد هر کس احتمال می دادم از او چیزی بفهمم، می نشستم اگر مطلبی را می فهمیدم، که خود خدا نعمت داده بود و اگر نمی فهمیدم دیگر به آن شخص مراجعه نمی کردم. »

تقیّد تام به آداب شرع
برای همین آن قدر خود را به ضوابط و آداب شرع و رعایت مستحبات و ترک مکروهات ملزم ساخته بود تا امری از محبوب فرو نماند و آن قدر بر آن اصرار می کند که به حسب طاقت بشری هیچ مستحبی از او فوت نمی شود تا آن جا که بعضی از مخالفان و معاندان می گویند:« قاضی که این قدر خود را مقیّد به آداب کرده شخصی ریایی و خودنماست. » و عده ای دیگر هم با وجود مخالفت باز نمی توانند تحسینش نکنند. یکی از مخالفین ایشان می گوید: « من سفر بسیار کردم، با بزرگان عالم اسلام محشور بوده ام و از احوال بسیاری از آنان بالمشاهده آگاهم اما حقیقتاً هیچ کس را همانند قاضی تا بدین حد مقید به آداب شرع ندیده ام. »

خود ایشان می گوید: « چون بیست سال تمام چشمم را کنترل کرده بودم، چشم ترس برای من آمده بود، چنان که هر وقت می خواست نامحرمی وارد شود از دو دقیقه قبل خود به خود چشم هایم بسته می شد و خداوند به من منت گذاشت که چشم من بی اختیار روی هم می آمد و آن مشقت از من رفته بود. »


و ایشان نا امید نمی شود، می داند که طلب حقیقی جدا از مطلوب نیست زیرا که شنیده است: « اذا تقرب الیّ شبراً تقربت الیه ذراعاً: و هرگاه به اندازه یک وجب به من نزدیک شود به اندازه زراعی به او نزدیک شوم.»

این قدم ها باید برداشته شود و آن نزدیکی باید حاصل گردد تا زمانی که عاشق به معشوق برسد و پرده ها کامل برداشته شود و وصال صورت گیرد و البته معلوم است که معشوق خود در همه جا پیشقدم و مشتاق تر است. « او نیز اطمینان دارد که باز نشدن در روحانیت، نه از ناحیه بی التفاتی معشوق است بلکه اگر در، بی موقع باز شود صد در صد خام از کار در آید! » و بعدها آیت الله قاضی که خود چهل سال پشت در مانده، و صادق بودن خود را در آن عشق و محبت به محبوب و معبود ازل ثابت کرده، درس استقامت و صبوری را به شاگردانش هم می آموزد و چنین می گوید:« اگر به جستجوی آب زمین را کندی، نباید خسته و ناامید شوی، اگر وقتش باشد به آب می رسی، وگرنه ناامید مشو که بالاخره به آب می رسی و حتی آ برایت فوران می کند. »

آیت الله نجابت از قول ایشان می گوید: « چهل سال است دم از پروردگار عالم زدم. چند مرتبه خواستند مرا بکشند، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی نگذاشت و خدا هم کمکم کرد! در این مدت نه خوابی دیدم، نه مکاشفه ای، نه رفیقی، نه همدردی، چهل سال است که در را می کوبم و خبری نیست. »

صبر و استقامت چهل ساله
بیت زیر از اشعار ایشان می باشد: و لا تکن کمثل من ان فتح الباب خرج ***و الزم و کن کمثل من ان فتح الباب ولج

اگر دری باز شد، تو بیشتر استقامت به خرج بده؛ بگو خدایا! افزونش کن؛ باید در عبودیت استقامت ورزید، یعنی صبور شد؛ اگر خواستند بکشندش، بگوید من از خدا دست بر نمی دارم؛ اگر نان و آبش را قطع کردند، استقامت کند، و حتی اگر دنیا جمع شود و بگویند بیا صرفنظر کن بگوید صرفنظر نمی کنم و آیت الله قاضی به این زودی ها خسته نمی شود. و می گوید: « هر چه بادا باد، در بحر جنون پا می زنم، امشب کشفی نصیبم شد شد، نشد نشد، امشب خوابی دیدم دیدم، ندیدم ندیدم، من کشف نمی خواهم تمام این مدت چهل سال آن هم برای زرق و برق و کشف و کرامتی چند، نه! من معرفت خودش را می خواهم، من خودش را می خواهم. »

اسم اعظم را استقامت بر وحدانیت خدای جل و علا می داند و می گوید: « اگر شخص در طلب، استقامت پیدا کرد، اسم اعظم در روح او جا پیدا می کند و آن وقت لایق اسرار ربوبی می گردد. » و خود چون استقامت دارد، سرانجام صدای فرشتگان را می شنود که: « ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون: آنان که گفتند پروردگار ما الله است و بر این ایمان پایدار ماندند، فرشتگان بر آن ها نازل شوند که دیگر هیچ ترسی و حزن و اندوهی نداشته باشید و شما را به همان بهشتی که وعده دادند بشارت باد. سوره فصلت آیه 30 »

فتح باب
آیت الله قاضی همیشه نماز مغرب و عشاء را، در حرمین شرفین امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام به جا می آورد، و چون به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام می رسد، با خود می اندیشد که تا به حال در مدت این چهل سال هیچ چیز از عالم معنا برایم ظهور نکرده، هر چه دارم به عنایت خدا و به برکت ثبات است. در راه سیّد ترک زبانی که دیوانه است، به طرف او می دود و می گوید؛ سیّد علی، سیّد علی، امروز مرجع اولیاء در تمام دنیا حضرت ابوالفضل علیه السلام هستند، و او آن قدر سر در گریبان است که متوجه نمی شود آن سید چه می گوید! به حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام می رود. اذن دخول و زیارت و نماز زیارت می خواند و می خواهد که مشغول نماز مغرب شود.

آیت الله نجابت می گوید:« تکبیره الاحرام را که می گوید، می بیند که وضع در اطراف حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام به طور کلی عوض می شود، آن گونه که نه چشمی تا به حال دیده و نه گوشی شنیده و نه به قلب بشری خطور کرده است. قرائت را کمی نگه می دارد تا وضع تخفیف یابد و بعد دوباره نماز را ادامه می دهد، مستحبات را کم می کند و نماز را سریع تر از همیشه به پایان می رساند. به حرم امام حسین علیه السلام نمی رود و به دنبال جایی خلوت به خانه رفته و برای این که با اهل منزل هم برخورد نکند به پشت بام می رود. آن جا دراز می کشد و دوباره آن حال می آید و بیشتر می ماند. تا اهل منزل سینی چای را می آورد، آن حال می رود. نماز عشاء را می خواند و دوباره آن وضع بر می گردد؛ چیزی که تا به حال حتی به گفته خودش یک ذره اش را هم ندیده است و حالا که دیده نه می تواند در بدن بماند و نه می تواند بیرون بیاید. دوباره که شام را می آوردند، آن حال قطع می شود و نیمه شب دوباره بر می گردد و مدت بیشتری طول می کشد. »

آری و بالاخره درهای آسمان برایش گشوده و فتح باب می شود. می گوید: « آن چه را می خواستم، تماماً بدست آوردم و امام حسین علیه السلام در را به رویم گشود. ابن فارض یک قصیده تائیه برای استادش گفته؛ من هم یک قصیده تائیه برای امام حسین علیه السلام گفته ام نمره یک! که کار مرا ایشان درست کرد و در غیب را به نحو اتم برایم باز کرد. »

« او در اثر طلب حقیقی و استقامت به خانه که نه، به خود صاحبخانه رسیده است و یار او را به درون خانه راه داده؛ او از حصار تنگ دنیا که خیال و سرابی بیش نبوده و حقیقی ندارد، گذشته و به عالم روح و مجردات پیوسته است و چون فهمیده که از عالم خیال چیزی نصیبش نمی شود، باب خیال برایش بسته می شود. »

آیت الله نجابت نقل می کند: دفعه اولی که ما آیت الله قاضی را دیدیم، خیلی با ما گرم گرفتند و ما را تحویل گرفتند. در اثر این التفات زیاد، من زبانم باز شد و گفتم: آقا این وضع اهل معرفت به خیال است یا به حقیقت؟ ناگهان ایشان چشمهایش درشت شد و گفت:« ای فرزندم من چهل سال است با حضرت حق هستم و دم از او می زنم این پندار و خیال است؟! »

رحلت
به هر حال، میرزا علی آقا قاضی پس از سالها تدریس معارف بلند اسلامی و تربیت شاگردان الهی، در روز دوشنبه چهارم ماه ربیع المولود سال 1366 مطابق هفتم بهمن ماه در نجف اشرف وفات کرد و در وادی الاسلام نزد پدر خود دفن شد. مدت عمر شریف ایشان هشتاد و سه سال و دو ماه و بیست و یک روز بوده است.
ایشان در سال های آخر عمر عطش و بی تابی، جسم و روحش را با هم می سوزاند و او مرتب آب می خواهد و می گوید: « در سینه ام آتش است ساکت نمی شود. »

و دائم با خود تکرار می کند: گفت من مستسقی ام آبم کشد *** گر چه می دانم که هم آبم کشد

طبیبش به وی می گوید: « آقا من طبیب شما هستم، به شما می گویم در این ماه رمضان روزی 3-2 لیوان آب بخورید. » و او که می داند این آب آن آتش را خاموش نمی کند تا آخر روزه هایش را کامل می گیرد و می گوید: « رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم »

لحظات احتضار سخت ترین لحظات برای زمین و زیباترین لحظات برای عارف است.
آیت الله کشمیری می فرمودند: هنگام احتضار، خودش با اشاره به بدن خود می فرمود: « این دارد می رود. » و هنگام غسل مشاهده شد که صورتش باز و لبانش خندان بود. باز آیت الله کشمیری فرمودند: « بعد از وفاتش خواستم بفهمم مقام ایشان چقدر است، در رؤیا دیدم از قبر آقای قاضی تا به آسمان نور کشیده شده است، فهمیدم خیلی مقام والایی دارد. »

سید عبدالحسین قاضی نوه ایشان جریان شب رحلت آقای قاضی را این طور بیان می کند: « ایشان مدتی بیمار بودند. یک شب به پدرم که در آن زمان 20 ساله بودند می گویند که امشب نخواب و بیدار باش. پدرم هم متوجه نمی شود که جریان چیست. ایشان نقل می کند که ساعتی از نیمه شب آقای قاضی او را صدا می زنند و رو به قبله دراز می کشند و می گویند من در حال مرگ هستم و به او سفارش می کنند که همسر و بچه های دیگرشان را بیدار نکند و تا صبح بالای سرشان بنشیند و قرآن بخواند. پدرم می گوید علی رغم این که اگر کسی بداند که پدش در حال مرگ است و هیچ نگوید، سخت است، اما من این موضوع را با کمال آرامش پذیرفتم و به کسی هیچ نگفتم و پیش او نشستم. آقای قاضی به من فرمودند که دارم راحت می شوم و این راحتی از طرف پاهایم شروع شده و به طرف بالا می آید. سپس فرمودند فقط قلبم درد می کند بعد فرمودند که رویم را بپوشان، من هم روی صورتشان را پوشاندم و ایشان از دنیا رفتند. من بدون هیچ دغدغه و اضطراب تا صبح پیش ایشان نشستم و قرآن خواندم تا آن که هنگام اذان صبح شد و خانواده آمدند و پرسیدند که جریان چیست و من هم گفتم که پدر فوت شده است و فریاد و سر و صدا از اهل خانه بلند شد و در آن لحظه تازه متوجه تصرف او شدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است و از مرگ پدرم بسیار متأثر شدم. »

او که عمری با عشق و سر سپردگی به مولایش امام حسین علیه السلام سر کرده، غریب نیست اگر حضرتش، کریمانه، خود کسی را سراغش بفرستد تا کارهای دفن و کفن او را بجا آورد. آقا یحیی هرگز آقای قاضی را نمی شناخته ولی از طرف امام حسین علیه السلام در حالت خواب یا مکاشفه برای این امر مأموریت پیدا می کند و تمام کارهای کفن و دفن ایشان را انجام می دهد.

آیت الله بهجت می فرمودند: « شب قبل از وفات آقای قاضی، کسی خواب دیده بود که تابوتی را می برند که رویش نوشته شده بود « توفی ولیّ الله » فردا دیدند آقای قاضی وفات کرده است. »

تناثر نجوم در رحلت ایشان
مرحوم علامه آقا سید عبدالعزیز طباطبائی یزدی نقل نمود که از استادم مرحوم آیت الله العظمی خوئی شنیدم که فرمود: « در ایام وفات استاد اخلاق آقا سید علی قاضی تبریزی تناثر نجوم رخ داد و این به جهت رفعت مقام آن مرحوم بود. مرحوم طباطبائی یزدی نقل کرد که ما گفتیم: این اصلاً محال است که ستاره ها به خاطر کسی ریزش کنند و سقوط نمایند ولی استادمان آقای خوئی تأکید نمود، شما انکار کنید من که خودم این واقعه شگفت انگیز را با چشمان خود دیدم و نمی توانم چیزی را که در پیش من یقینی است، انکار نمایم. »