زندگینامه حضرت آیت الله انصاری همدانی ره

 


اخلاق در خانواده

آری انصاری تنها به علم نپرداخته و یا تنها به سراغ عبادت و شب زنده داری و معنویت نرفته است، او انسان کامل و نه تنها کامل در عبادت بلکه کامل در علم، کامل در عمل و کامل در اخلاق و او در واقع صاحب علم حقیقی است.

« لیس العلم فی السماء فینزل إلیکم و لا فی الارض لیصعد لکم بل هو مجبول فی قلوبکم تخلقوا باخلاق الروحانیین حتی یظهرلکم. رساله لقاءالله/24 »

علم واقعی، علم همراه با تزکیه و تهذیب است نه در آسمان یافت می شود و نه در زمین بلکه در قلب ها نهفته است باید اخلاق روحانیون و آسمانیان را به خود گرفت تا علم ظهور کند و آشکار شود.

اقتصاد و معاش خانواده

آقای احمد انصاری در مورد روش معیشتی و تأمین مخارج زندگی ایشان می گوید:
« او با این که مجتهد بود و مقلد هم داشت اما وجوهات را استفاده نمی کرد، می گفتند استفاده از وجوهات خیلی مشکله.
خودشان یک سری معاملات ملکی و خرید و فروش اثاث منزل داشتند و با گوسفندانی که دست کسی سپرده بود خرجمان درمی آمد. وجوهاتی را که افراد می آوردند به قم یا مشهد و یا به نجف می فرستادند. بعضی هایش را هم اجاره می دادند که حالا که شما آوردی ببر بده مثلاً بده به عمه ات یا مثلاً فلان کوچه و فلان جا. کسی هم به ایشان نگفته بود. »

آری انصاری همدانی نمونه همان فرمایش علی علیه السلام به کمیل است که فرمودند:
« صحبوا الدنیا بأبدان ارواحها معلقة بالمحل الأعلی
جسم شان با مردم و روحشان به ملاء اعلی است. »

او با خانواده و با دیگران، می گوید، می خندد، غذا می خورد و مانند بقیه به شئونات زندگی می پردازد، برای همین ظاهرش با مرم عادی تفاوتی نمی کند امّا در این میان روحش همنشین خداست. و کسی که با خدا همنشینی کند، خدا با وی همنشین می شود و به او خطاب می رسد:

« تو با پیکرت در دنیا بودی و روحت با من بود، تو همواره مورد توجه من بودی ... و حال به پاداش آن هذا جواری فاسکنه: این همسایگی من است در سایه من ساکن شو. رساله لقاءالله/44 »

کار در خانه

محبت او در دل شاگردان آن قدر زیاد است که از ندیدنش بی تاب می شدند، آقای اسلامیه می گوید:
« گاهی طوری می شد که بی طاقت می شدیم. کار را ول می کردیم و می رفتیم تا ایشان را ببینیم و آرام شویم. »
اما با این همه عشق و محبت که به او دارند هرگز اجازه نمی دهد که گوشه ای از کارهایش را به عهده بگیرند تا آن جا که آقای افراسیابی می فرمود:
« حتی اگر همراهشان می رفتیم برای خرید، اجازه نمی داد وسائل را ما حمل کنیم. »

و آقای اسلامیه توضیح می دهد:
« با آن همه مهمان و رفت و آمد، آجازه نمی داد شاگردان کاری انجام دهند. ما این اواخر با رفقا تصمیم گرفتیم که هر طور شده آقا را متقاعد کنیم که اجازه بدهند خریدهای منزل را ما انجام دهیم گفتیم صبح میریم دم منزل و می گوییم پولش را خودتان بدهید ولی لااقل اجازه بدهید ما خرید کنیم. پنج شش ماه مانده بود به وفاتشان، رفتیم دم منزل، خودشان آمدند دم در گفتیم آقا برای این کار آمدیم. فرمودند موقعش نشده هر وقت شد خبرتون می کنم! و بله! بعد چند ماه دیگه...! »





مرحوم دولابی می گوید:

« نشد که یکبار برای ما غذا درست کند و بگذارد کمکش کنیم. از سر سفره که بلند می شدیم اول کسی که کمک می کرد و خیلی کمک می کرد ایشون بود نمی شد ایشون از بیرون چیزی بخرد و رفقا همراهش باشند بگذارد از دستش بگیرند مگر خودشان می گفتند والا کسی نمی توانست. کسی می خواست پول بده حتی اگر پول زیاد هم داشت قبول نمی کرد، می رفت برای آقای انصاری چیزی بخره تا آخر اجازه نمی داد. آقای نجابت بود که آقا پولهاش رو گرفت و آخرش بهش پس داد تا راحت باشه، مرتب نگه اجازه بده، اجازه بده! شبی که دو تایی تنها بودیم می خواستم برای عروسی پسرش وسیله بخرم هر چی اصرار کردم و گفتم آینه شمعدان می خواهم بخرم نگذاشتند گفتند پول زیاد هست. »


باز از مرحوم دولابی این طور می شنویم که :

« توی خانه نمی گذاشت کسی استکان چایی برایش ببرد، خودش چایی می آورد، سفره می گذاشت. زن اولشان مریض بود پایش درد می کرد، نمی توانست توی خانه کار کند ولی آقا بروز نداده بود. پدر و مادرش می خواستند ببرندش، گفته بودند نبرید، چون می دانست می برندش مریض خانه. خودش تا آخر نگهش داشت تا مرحوم شد. زن دومش را هم نمی خواست زحمت بدهد وقتی ما بودیم همه کارها را خودش می کرد و خودش برامون غذا می پخت. صفات و اخلاقش خیلی خوب بود، خدمت کردنش یکی از آن صفات بود که مرا جذب کرد. »

احترام و محبت نسبت به مادر و همسر

سراغ احمد انصاری پسر بزرگشان می رویم و از ایشان در مورد اخلاق خانوادگی پدر می پرسیم، می گوید:
« پدرم با مادرشان خیلی مهربان بودند و با احترام برخورد می کردند مادرشان هم خیلی از آقا راضی بود، چهار سال بعد از ایشان در سال 1339 فوت کردند و نزدیک قبر آقا در قم دفن شدند.
پدرم با مادرم خیلی با مهر و محبت رفتار می کرد، نمی گذاشت احساس کمبودی کند. او را در مجالس با خود می برد و به ایشان می گفت اگر چیزی می خواهید به من بگویید، نکند وقتی، حاجتی داشته باشید و به من نگویید من راضی نیستم به من نگویی.
با اقوام و فامیل هم خیلی محبت می کردند و می رفتند و مشکلات شان را بررسی و حلّ می کردند. »



خانم فاطمه انصاری می گوید:
« به مادرشان خیلی احترام می کرد، دستشان را می بوسید و به مادرشان می گفتند از من راضی باشید. »

او به مهربانی خورشید و وسعت آسمان و زلالی آب است، انصاری مشکل گشای همه است و مادر و همسر و فرزندان از او جز نیکی به یاد ندارند.

عطوفت و مهربانی نسبت به فرزندان

از خانم فاطمه انصاری در مورد رسیدگی ایشان به امور فرزندان سؤال می کنیم و ایشان می گویند:

« پدر ما خیلی مهربان بود، خیلی، مثل همه پدرها. مادر ما که در سن 25 سالگی فوت کردند و به رحمت خدا رفتند ایشان خودشان در کارهای خانه کمک می کردند، روزهایی که روزه می گرفتیم خودشان برای ما افطار درست می کردند و ما هم برای این که ایشان افطاری درست می کردند با شوق روزه می گرفتیم، ایشان حتی شب ها ما را بیدار نگه می داشتند و می گفتند میوه بخورید، تا روزها بخوابیم و روزه برایمان سخت نشود. به زندگی خیلی می رسیدند، در مورد تهیه لوازم منزل خودشان خرید وسایل و لوازم خانه را می کردند، میوه را با سبد می خریدند و وسط حیاط می گذاشتند، می گفتند بخورید تا سیر شوید. مواظب بودند که ما کمبودی نداشته باشیم. با آن همه مشغولیتی که داشتند شبی 10 دقیقه ما را جمع می کردند و برای ما صحبت می کردند. حتی چون طبیب ماهری بودند طبابت ما را هم خودشان بر عهده داشتند. ایشان بعد از فوت مادرم، زن دومی هم انتخاب کرده بودند که با این که داخل یک خانه بودیم ولی هیچ مشکلی نداشتیم الحمدلله!

خیلی به فکر ما بودند چی می خوریم، کجا می رویم. شب ها تا صبح به نماز و ذکر می گذراندند و روزها در کارهای خانه خیلی کمک می کردند. به ما یاد داده بود که باید سلم و رضا داشته باشیم. من 17 ساله بودم که ایشان فوت کردند خدا رحمتش کند، من خیلی ازشون راضیم خیلی! »

و انصاری همدانی خدا را دوست دارد و خدا نیز او را دوست دارد و در زمین و آسمان وی را محبوب قلوب کرده است.



مهربانی حتی به حیوانات

آقای احمد انصاری می گوید:

« پدرم آن قدر مهربان بود که حتی به حیوانات نیز مهربانی می کرد، اول به گوسفندها و گربه ها غذا می داد و بعد خودش می رفت غذا می خورد. یک دفعه وقتی از صحرا منزل آمدند چند تا توله سگ با خودشان آورده بودند که مادرشان مرده بود، گفت ما موّظفیم از این ها مواظبت کنیم. رفتند شیشه شیر خریدند و آوردند گذاشتند دهان این ها و تا وقتی سگ ها بزرگ شدند از آن ها مواظبت کردند بعد رهایشان کردند. »

آینده نگری در ازدواج، تحصیل و شغل فرزندان

احمد انصاری می گوید:
« ایشان خیلی به جزئیات و کلیات ما می رسیدند حتی برای ازدواج، برای من موردی بود که دفعه اول انتخاب کرده بودم، ایشان مطلع شدند و گفتند این مورد خوب نیست و شقاوت دنیا و آخرت نصیبت می شود و بعد مورد دیگری انتخاب کردم. »

می پرسیم در مورد زندگی مشترکتان چه توصیه ای داشتند؟
« خیلی اصرار می کردند در همه حال خدا را فراموش نکنید، می گفتند بدانید پدر و مادر و قوم و خویش این ها تا یک مدتی هستند ولی برای آن کسی باشید که از نظر زمان و مکان نامحدود است، هرچه اخلاصتان به او بیشتر باشد، گره گشای کارتان می شود. خیلی می گفتند اتکا و اتصالتان به خدا باشد.
بله! خط و مشی شان نسبت به خانواده خیلی خوب بود، دوراندیش بودند.
ایشان مدیریت قابل احترامی داشتند، بارها به من می گفتند مواظب برنامه زندگیت باش.
در مورد تحصیل هم ما پسرها را می گذاشتند کامل تحصیل کنیم. می گفتند باید بروز باشید، اما می گفتند در مراکز دولتی کار نکنید. چون آن زمان زیر پوشش برنامه های سلطنتی بودند. و حتی به بعضی می گفتند: استعفا دهید، کارتان عاقبت خوبی ندارد. ما را در کارها شرکت می دادند و می گفتند من نمی خواهم از افکار شماها استفاده کنم، می خواهم شما را رشد دهم و اشتباهات ما را می گفتند، در مورد دوستی ها به من تذکر می دادند.
اما در مورد تحصیل دخترها، معلم را به خانه می آوردند چون مدارسی که در آن زمان در همدان بر اساس اصول شرعی تحصیل کنند نبود، البته در انتخاب همسر برای آن ها خیلی دقت می کردند. »


تعلیم فرائض و واجبات به فرزندان

آقای احمد انصاری در باب تأکید ایشان به فرا گرفتن فرائض چنین می گویند:
« تمام فرائض مذهبی را خودشان به ما تعلیم می دادند و حتی احکام سنین بلوغ را، خودشان حمد و سوره ما را تصحیح می کردند. به من می گفتند:
« نماز اول وقت را از دست نده، گفتم چرا؟ گفتند هم اسقاط تکلیفه، هم فضیلت داره، البته تو برای فضیلت نخون قصد تو قرب باشد. »

می گفتند:
« نوافل را بخون حتی اگر فرصت نداشتی در حین راه رفتن بخون. »
توصیه ها به فرزندان

در مورد توصیه هایی که آقای انصاری به فرزندانشان کرده اند، دخترشان می گوید:
« از همان ابتدا ما را طوری تربیت کرده بودند که فقط از خدا بترسیم. به خاطر کارهای خوبمان برای ما هدیه می گرفتند به ما می گفتند دروغ نگویید، غیبت نکنید و بعضی وقت ها به رویمان می آوردند، مرد خوبی بود از خدا خیلی می ترسید.
پدرمان خیلی آدم خوبی بود، ما بعدها که بزرگتر شدیم و در اجتماع رفت و آمد کردیم بیشتر می فهمیدیم. مادر بزرگ ما می گفت: پدرتان غیر از عمه است. درباره دیگران بد قضاوت نمی کرد، می گفت: باید خوب قضاوت کنید و دیگر این که می گفت ظلم خیلی گناه داره. می گفت ظلم نکنید به زیر دستان. اگر خانم، بچه ها زیر دستتان هستند مواظب باشید به آن ها ظلم نکنید. اگر ظلم کنید حتماً چوب می خورید. و بعد هر وقت یک گرفتاری برای ما پیدا می شد و گریه می کردیم، می گفت: ببین بابا چکار کرده اید؟ توبه کنید.
می گفت شب ها که می خوابید فکر کنید ببینید امروز چه گناه و معصیتی کردید و چقدر کار خوب انجام دادید. می گفت: خدا خیلی خوبه ولی شدیدالعقاب هم هست مواظب کارهایتان باشید. من یادم هست که ما یک عمّه داشتیم که در آبادان زندگی می کرد آن ها آمده بودند خانه ما و من با دختر عمه ام دعوام شده بود در همون عالم بچگی! بعد با خودم گفتم رضایت خدا در این است که بروم و با هم آشتی کنیم، رفتم و با هم آشتی کردیم، وقتی پدرم آمد گفت: خوب با هم آشتی کردید! و من خجالت کشیدم.»
و ظلم آتشی است خانمان سوز، و وجودی که آلوده به ظلم است چگونه نور خدا را بگیرد. می فرمود آن چه که با راه سیر و سلوک سازش ندارد ظلم به زیر دست است و ریشه تمام مفاسد ظلم است.


آقای علی انصاری می گوید:
« آن قدر روی این مسأله حساس بودند که گاهی اگر بعضی بچه هایش در همان عالم بچگی با کسی دعوا یا کتک کاری می کرد آقا ناراحت می شد، چون در هیچ مرتبه ای نمی خواست ریشه این ظلم پا بگیرد و روی این مسأله خیلی تأکید داشت که روابط باید کاملاً دوستانه و صمیمانه باشد. »

باز دخترشان می گوید:
« به ما می گفتند در همه حال تسلیم و راضی باشید، هر چه خدا برایتان خواسته برایتان خوب است. یاد داده بودند به اندازه احتیاج بخواهیم، هنوز هم همین طوریم، از خدا به اندازه نیازمان می خواهیم. »



1. آیت الله شیخ حسنعلی نجابت(ره)

آقای نجابت، بارزترین شاگرد آقای انصاری بود که تا حدود زیادی معرفی آقای انصاری توسط ایشان انجام گرفت و سابقه آشنایی شان همچنان که بیان شد از طریق آقای قاضی بود.
حدوداً در سال 1330 هـ.ش. وقتی آقای نجابت خدمت آقای انصاری رسید ایشان مدتی استنکاف کردند ولی آقای نجابت دست برنداشتند.
بعد آقای انصاری می فرمایند:
« ما بنا داشتیم کسی از ما مطلع نشود ولی خدا نخواست. »

بعدها آقای نجابت که خودشان شاگردانی در شیراز داشتند، آن ها را به خدمت آقای انصاری می فرستاد تا از محضرشان کسب فیض کنند و در واقع این بزرگواران، شاگردانِ آقای نجابت هستند که محضر آقای انصاری را درک کرده اند.
آقای نجابت می فرمودند:
دومین باری که خدمت آقای انصاری رسیدم نگاهی کردند و فرمودند:
« دیوارها برداشته شد. »

آقای قاضی درباره آقای نجابت فرموده بودند:
« ایشون اهل حَرَمه ».

یکی از رفقا سئوال کرده بود مگه می شه آدم از اهل بیت(ع) بشه؟
فرمود:
چرا نشود، مگر سلمان نشده بود؟
2. آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب(ره)

آقای دستغیب از نوجوانی با آقای نجابت آشنا و رفیق راه هم بودند. در نجف با آقای قاضی آشنا می شوند و بعد از آن به محضر آقای انصاری راه می یابند.
وقتی آقای دستغیب خدمت آقای انصاری می رسد یکی از رفقا که دارای مکاشفه بوده به آقای دستغیب نگاه می کند و می گوید:
او را رد کن،
اما آقای انصاری نگاه عمیقی به او می کند و می فرمایند:
بمان! و در همان سفر اول دو ماه خدمت آقای انصاری می ماند. بعد از دو ماه آن آقایی که صاحب مکاشفه بود ایشون را می بیند و به آقای انصاری می گوید:
با ایشون چکار کردید، این همان آدم قبلی نیست!

آقای انصاری به ایشان خیلی اعتماد داشتند، در نماز به او اقتدا کرده و گاهی به ایشان می گفتند در جلسات صحبت کند.

حدود 30 سال قبل از شهادت یک بار آقای دستغیب از آقای انصاری سئوال می کند که: آیا من به مقام فنا می رسم؟ ایشان جواب می دهند:
بله و وقتی از اتاق خارج می شوند به یکی از شاگردان می فرمایند: بعد از اینکه به شهادت رسید به مقام فنا می رسد. آقای انصاری در مورد ایشان می فرمود: آقای دستغیب خیلی عجیب شده و منظورشان آن صفای باطنی بود که ایشان پیدا کرده بود و خلوت خیلی عجیبی هم داشتند.

آقای دستغیب ظاهراً با حضرت ولی عصر(عج) ارتباطاتی داشتند.


آیت الله سید مهدی دستغیب میگوید:

« حاج مؤمن ( که در کتاب داستهانهای شگفت طی ماجراهایی از ایشان به نام حاج عباس علی نام برده شد ) نقل می کند:
که مسجدی است پشت شاه چراغ که خادم آن با حضرت ولی عصر«عج» ارتباط هایی داشت و حاج مؤمن در خدمت آن شخص بوده و به برکت او چیزهای نصیبش شده بود.

وقتی آن خادم سر اذان از دنیا می رود، حاج مؤمن با حضرت ارتباطی پیدا می کند که به او می فرمایند: برو در خدمت عبدالحسین دستغیب، نگاه به الآنش نکن که جوانه، آینده خوبی داره. و بعد ایشان تا آخر عمر سفراً و حضراً خدمت آقای دستغیب می ماند. »
3. آیت الله سید مهدی دستغیب ( برادر شهید دستغیب )

« آیت الله شیخ حسنعلی نجابت که از شاگردان آقای قاضی بوده اند در نجف جلساتی داشتند و من از طریق برادرم سید عبدالحسین آشنایی پیدا کردم و در جلسات شرکت می کردم. بعد به برکت آقای نجابت با مرحوم انصاری آشنا شدم و وقتی خدمتشان رسیدم، دیدم ایشون مرد فوق العاده ای است.
در یکی از سفرهایی که خدمت آقای انصاری رسیده بودم به آقای نجابت گفتم: می شه از ایشون سئوال کنید که آیا من هم از اهل جذبه می شم یا نه؟ آقای انصاری مقداری تأمل کردند و فرمودند:
« تسلیم نیستی. برای رسیدن به اون جا مقام رضا لازم است باید راضی بشی. »
« رضی الله عنهم و رضوا عنه: خدا از آنها راضی است و آنها نیز از او راضی اند. سوره مائده/119 »

بعد از این مقام، مقام جذبه است و آن مقام بالایی است که گیر هرکس نمی آید.
من جوان بودم که خدمتشون رسیدم. 25-24 سالم بود و وقتی آمدم پیششون فریفته اخلاقشون شدم. من ایشون رو تحت فشار قرار می دادم و اصرار می کردم، خب آن موقع جوان بودیم و متوجه نمی شدیم، و ناراحت بودم و دلم می خواست به اون جاهای بالا برسم.
ولی ایشون ملایم و با ملاطفت برخورد می کرد. با آدم رفیق بود و خوب می دانست تا وقتی کسی اون رضا و تسلیم رو نداشته باشه و اگر جلو بره مفاسدی به دنبالش می آد. ولی من این رو قبول نمی کردم و مرتب اصرار می کردم، تا این که برایم یک حکایت تعریف کردند و آرام شدم. من 6-5 سال با ایشان ارتباط داشتم و آن چه درباره شان می تونم بگم این است که فوق العاده بودند، فوق العاده. همین مقدار. »
4. آیت الله سیدعلی محمد دستغیب ( خواهر زاده شهید دستغیب )

« دفعه اول که خدمت ایشون رسیدم، سنم حدود 20 سال بود، همراه آقای نجابت و چند نفر دیگر از رفقا بودیم، وقتی جلسه ایشون رفتیم عظمت و بزرگواریشون من رو گرفت و کم کم تونستم سرم را بلند کنم و نگاهشون کنم.
بعد از جلسه رفقا رفتند صحرا، من همون جا موندم. ایشون هم رفته بود برای خرید و من تنها در منزل بودم، بعد پیش خودم گفتم برم حمام یک غسل جمعه ای بکنم. رفتم بیرون در راه آقا را دیدم که از دور دارن می یان، نزدیک من که شدند راهشون رو عوض کردن و این خیلی در من اثر کرد و شروع کردم به گریه و زاری تا رفتیم حمام و برگشتیم و همین طور اشکمان می آمد.

در راه برگشتن دوباره از دور آقا را دیدم و تا نزدیک من رسیدند، دوباره راهشان را کج کردند. برگشتم به خانه ولی نمی دانم چه تأثیری در من گذاشته بود که گریه امانم نمی داد. بعد که ایشان به منزل آمدند، رفتم دم در و تا آمدم دوباره برگشتند طرف راستشون، و خلاصه با این برخوردشان حسابی ما را زیر و رو کردند.

یعنی با تازه واردهای هم طوری برخورد می کردند که آدم کاملاً ملتفت عیب ها و ایرادهای خودش می شد و خلاصه برای ما این طوری شروع کردند و فهماندند که باید تزکیه کنیم و بعداً من در جلساتشان شرکت کردم. گاهی که خدمتشون می رسیدیم در بازگشت از آن جا حالات توحیدی خاصی از برکت ایشان نصیب ما می شد.

البته مقام که مال خودشان بود ولی از برکت وجود ایشان در ما حالاتی حاصل می شد که واقعاً نگفتنی بود. و این از برکت علم و عمل توأمشان بود. هم علم به قرآن و سنت داشتند و هم اهل تزکیه و عمل بودند، اصلاً وقتی از محضرشان برمی گشتیم، یک حالت سبکی عجیبی داشتیم. مثل این که روی زمین راه نمی رفتیم، آن قدر سبک می شدیم. واقعاً فرح عجیبی از نفس و روحشون در ما حاصل می شد. »

5. حاج محمد اسماعیل دولابی (ره)

« واسه من هم یه خورده مشکله راجع به ایشون صحبت کنم. من جوان بودم و برای من اسم برده بودند که یه همچین کسی هست، بنده رو هم برای ایشان اسم برده بودند که فرد مجهولیه در تهران. ولی من نرفتم که پیداشون کنم، ببینم شون، اصولاً از بچه گی این طوری بودم که اگر می گفتند فلان آدم به فرض عرش رو هم سیر می کند اگر همسن من بود، بنده نمی رفتم دیدنش...

اما ماجرا این طوری شد که، یه مسجدی بود، مسجد معزالدوله، بنده هم به اون جا خیلی علاقه داشتم. مراسم و مجالس و نماز جماعت اون جا رو استفاده می کردم. تا این که یه روز دیدم یه آقایی اومد که چهار، پنج نفر دیگه هم همراهش بودند، آدم احساس می کرد مثل پروانه دورش می گردند.
پرسیدم کیه؟ گفتند آقای انصاری... بله همان که شنیده بودم، اما ندیده بودمش.

خب چه کار باید می کردم، از دور تماشا کردم. تو حال خودم بودم قرآن می خواندم... دعا می خواندم... حافظ می خواندم و نشانش را می گرفتم.
آقای انصاری رفتند گوشه حیاط، برای تجدید وضو. به هیچ قیمتی حاضر نشدند کس دیگری ظرف را برایشان پر کند، اما با زیرکی فراوان خودشان این کار را برای شاگردانشان انجام دادند، حالا یکی را وقتی حواسش نبود، یکی را با بازی و دست به دست کردن و با همان زیرکی هم اجازه نمی دادند کسی کارهایشان را انجام دهد. وارد یکی از حجره های مسجد شدند، من هم رفتم نشسته بودند و صحبت می کردند.

داخل جا نبود. دم در روی کفش ها نشستم، ایشان هم کمی بالاتر نزدیک در نشسته بودند، می شد روبروی من. مثل این که آمده بودند یکی، دو شب بمانند بعد بروند مشهد، پرسیدند بلیط گرفتید برا مشهد؟

یک اتوبوس می خواست راه بیفته مشهد، در ادامه گفتند: مثل این که کربلایی اسماعیل هم همراه ما می آید!
من غریبه، بی هیچ پرس و جویی!!
او گفت و ما هم رفتیم، دارم می رم ولی مشغول خودم بودم. خیلی باهاشون قاطی نبودم، کنار بودم.
رسیدیم یه جایی وسط راه مشهد، پر از درخت انگور، چشمه آبی هم داشت. نشستند کنار چشمه. من هم مثل آدم های داغدار، مثل زنی که شوهرش مرده، داره غصه می خوره، تو زندانه، نشستم.

از نگاهشون فراست و محبّت می بارید، طوری که در عین اضطرار در نگاهشون کمال محبت را حس می کردی. طوری که فکر می کردی تمام توجهشان به توست.
اصولاً روششان این گونه بود. حرف ها را مستقیم نمی گفتند، عموماً در قالب داستان بیان می کردند و داستان ما هم از ایجا شروع شد.
و با داستانی از کربلا آغاز نمودند:
از آبادی دوازده نفر رفتند کربلا، یکی شون گفت من چند روز بیشتر می مانم. خلاصه، یازده نفری که برگشتند محض شیرین کاری با صحبت ها و قرارهایی که با هم گذاشتند چنین وانمود کردند که دوازدهمی مرحوم شده، مراسم هفتم و چهلم که برگزار شد و همه چیز به حال عادی خودش برگشت. یار دوازدهم شبانه به در خانه رسید، در زد، زن داغدیده پشت در آمد و پرسید:
کیستی؟
مرد با صدایی سوخته گفت: زن منم دیگه، از مسافرت اومدم.
زن گفت: خدا رحمتش کند، الان کفنش هم پوسیده، من هم داغدیده و تنهام و نمی تونم کسی را راه بدم.
مرد گفت: زن من صدای تو رو می شناسم در رو باز کن.
زن گفت: آخه کسانی که به من گفتند اون مرحوم شده اشخاص عادی نبودند، معتبر بودند!
با اسم و القاب شروع کرد که اون گفته... اون گفته...
همین طور گفت تا رسید به این جا که مرد گفت: بابا هر چی اون ها آدم های خوبی بودند اما از خود من که ... بابا در رو باز کن. تا فرمودند خود من هستم در رو باز کن..
دوباره گفت: اون هایی که اومدند آدم های خوبی بودند اما خود من اومدم دیگه در رو باز کن... و در باز شد... قاطی شدم دیگه... و آن در، در قلب من بود.

و او با این حکایت مرا صید کرد و قابم را ربود. »
آقای دولابی در محضر استاد بسیار مؤدب بود و آقای انصاری درباره ایشان می فرمودند:
« به نفس زکیه رسیده. »
6. مرحوم آقای مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )

جناب مرحوم مهندس تناوش تحصیلاتش در هندوستان و آمریکا بود که بعد از هفده سال دوری به ایران برمی‌گردند، داستان را از زبان خودش بشنوید:

من بعد از هفده سا ل زندگی در بلاد کفر به ایران آمدم و استاد دانشگاه پلی تکنیک تهران شدم و منزلم واقع در باغ صبای تهران بود وقتی که از آمریکا برگشتم طبق عادتی که در آنجا پیدا کرده بودم مقید نبودم که نماز را حتماً در اول وقت بجای بیاورم یک روز که در منزل دایی ام حضرت آیت الله سید مصطفی لواسانی بودم نزدیکی غروب دایی ام گفت: نمازت را خوانده‌ای؟ گفتم: الآن می‌خوانم فرمودند:

الآن آفتاب غروب می‌کند سریعتر نمازت را بخوان. بعد سفارش فرمودند که حتماً نمازم را در اول وقت بجای بیاورم در ضمن اذکاری هم به من داد که مرتب تکرار کنم. در اثر مراوده‌ای که با داییم که خود اهل دل و تقوا بود داشتم حالت التهابی در من ایجاد شده بود، بعد از فوت داییم خود را تنها یافتم و این حالت التهاب در من روز به روز شدیدتر می‌شد به دنبال گمشده‌ای بودم، طبق علاقه شدیدی که به حضرت عبدالعظیم(ع) داشتم به مدت چهل شب به حرم مطهّر وی در شهرری مشرف و متوسل و زاری می‌کردم و از آن حضرت می‌خواستم که مرا در این راه کمک کند.
شب چهلم در حال راز و نیاز بودم که صدایی شنیدم که فرمود:

« با رفیقت آقای حاج معین به همدان برو ».
من عرضه داشتم: خدایا من که صاحب این صدا را نمی‌شناسم و نمی‌دانم که آیا این صدا رحمانی است یا از جانب شیطان، که در این حال صورت آیت الله انصاری را بصورت ناشناس نشانم دادند. وقتی به منزل برگشتم رفتم در تراس منزل نشستم و چنان حالم متغیر شد و حالت انقلاب و التهاب در من زیاد شد که نزدیک بود از تراس به پایین پرت شوم که در این حال یک دفعه احساس کردم که آقای قدبلندی با لباس سفید از دور دارد می‌آید که در یک چشم به هم زدن دیدم بالای تراس آمد و مرا گرفت و به زمین نشاند وقتی به خود آمدم از آن آقا اثری نبود، ولی روح جدیدی در خود احساس کردم و خودم را سبک دیدم،
فردا شب که به مسجد علامه طهرانی رفتم، بعد از نماز، علامه طهرانی با حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا معین شیرازی صحبت می‌کردند من متوجه شدم پیرامون یکی از اولیاء خداست که در همدان می‌باشد و جناب حاج آقا معین قصد دارد که خدمت ایشان برسد، هنگامی‌ که با ماشین، حاج آقا معین را می‌رساندم گفتم من هم علاقه دارم با شما خدمت این شخص در همدان برسم، ایشان هم موافقت کرد.

ما با آقای معین به همدان رفتیم و درب منزل آقا را زدیم و خود آقای انصاری آمدند و به محض اینکه درب را باز کردند، من دیدم همان آقایی است که آن شب مرا نجات داد.
در همان دیدار چنان مهندس تناوش شیفته آقا می‌گردد که از حاج معین سوال می‌کند که، آیا این آقا دختری در سن ازدواج دارند و بدین ترتیب با واسطه حاج آقا معین، ایشان افتخار دامادی آیت الله انصاری را پیدا می‌کند و بعدها در اثر تعلیمات آیت الله انصاری از صالحین و اخیار می‌گردند.
جناب مهندس تناوش می‌فرمودند که:
« آقا به من دستور دادند که تمام نمازهای هفده سال را که در بلاد کفر خوانده‌ام اعاده کنم و ضمناً نوافل را هم بجا آورم. »

و اینک پای صحبت های خانم فاطمه انصاری همسر مهندس تناوش می نشینیم تا درباره آشنایی همسرشان با آقای انصاری صحبت کنند:

« من پانزده سالم بود که ازدواج کردم و قبلش خواب دیدم که در رواق حضرت رضا(ع) نشستم و حضرت صدیقه (س) آن جا نشسته بودند. چادر روی سرشان بود فرمودند:
سید که آمد ایراد نگیر. بعد که من به پدرم آن خواب را گفتم. فرمودند: سید جلیل القدری می آید. این خواب یادت نره.

مرحوم تناوش در خارج تحصیل می کرد و هفده سال در آن جا اقامت داشت و بعد به ایران بر می گرده یک دایی داشته به اسم آمیرزا ابوالقاسم لواسانی که خیلی مرید اون می شه و بسیاری از مسائل رو ایشون به تناوش یاد میده. بعد وقتی به رحمت خدا می ره، آقای تناوش خیلی تنها میشه. چهل شب جمعه می ره به حضرت عبدالعظیم متوسل می شده که خدایا یکی از اولیای خوبت رو به من نشون بده.
بعد شب جمعه چهلم که می خواسته بیاد بیرون خیلی دلش می شکنه که کسی رو ندیده. همین که دلش می شکنه از داخل ضریح یک صدای قشنگی می شنوه که با رفیقت حاج آقا معین برو همدان. می گفت من گفتم: من که نمی دونم کجا برم؟ پیش کی برم؟ بعد مرحوم پدر را با عبا و قبا نشانش می دهند.
آقای تناوش می گفت من دو بار در حرم این طور خدمت پدر رسیدم. آن زمان با آخوند و روحانی میانه خوبی نداشتم. و بعد که آمدم منزل خیلی حال بدی پیدا کرده بودم. از خودم بدم می آمد، از گذشته و خطاهایم پشیمان بودم. در این حال بودم که خدایا تو چقدر خوبی و من چقدر بدم.

سرم به شدت گیج می رفت و حالم خراب بود. و بعد در همان حال باز مرحوم پدر را می بیند که دستشان را روی او می گذارد که آرام شود. خلاصه ایشون می گفت تا صبح گریه و زاری می کردم که من گمشده ام را پیدا کردم. اتفاقاً شب میلاد امیرالمؤمنین(ع) هم بوده که با گریه و پشیمانی، غسل توبه و استغفار می کند و بعد از آن مکاشفه ای برایشان پیش می آید که می بیند:

حضرت رسول(ص) و حضرت علی(ع) تشریف می آورند و به ایشان یک قرآن می دهند. بعد می بینند تخت زده می شود و حضرت زهرا(س) تشریف می آورند و سه چهار بار می فرمایند:
« خدا را شکر که از اولاد خودمان تعیین شده است. »

و بعد ادامه می دهند:
« برو همدان و به حرف آقای انصاری گوش کن. »

آقای تناوش بعد از این می ره پیش حاج آقا معین و به ایشون می گه پیش آن آقایی که شما می روید من هم دعوت شده ام. می پرسند:

آن آقای چه شکلی است؟ و او نشانی می دهد، بعد حاج آقا معین می افته و به اصطلاح دست و پاش را بوس می کنه و می گه تو مشرف شده ای و می روند همدان منزل آقا. اتفاقاً خود مرحوم پدر در را برایشان باز می کند و ایشان می گفتند من برای اولین بار افتادم و پای یکی از علما را بوس کردم. مرحوم دایی شان علم جفر و چنین چیزهایی داشت و به او هم یاد داده بود و می گفت:

من این ها پیشم بود و فکر می کردم که این ها را نشان مرحوم آقای انصاری نمی دم! بعد که ایشون صبحانه آوردند و چند نفر دیگر از علما هم بودند، آقا شروع کردند به صحبت و این طور مثال زدند و گفتند: « تو شرط کردی به ما نشان ندهی ما هم شرط کرده ایم از تو چیزی نخواهیم.» من متوجه شدم که قضیه چیه و آقا با کی هستند!

آوردم دو دستی اون برگه ها را تقدیم آقا کنم که ایشان از دور نگاه کردند و فرمودند: غلط هم که نوشته ای بابا جان! این ها را خرد کن بریز توی آب، خدا علم لدن بهت می ده! این ها به جون من بسته بود ولی رفتم و ریختم دور! »
خانم فاطمه انصاری ادامه می دهند:

« من گاهی می رفتم یادداشت هایشان را می خواندم خیلی دستورها از غیب به ایشان می رسید و حالات عجیبی داشت. خدا بیامرزدش خیلی مرد خوبی بود... خیلی. »
7. آقای اسلامیه ( داماد و شاگرد )

آقای حاج غلامحسین سبزواری از رفقای آقای انصاری به من می فرمودند:

« تو بچه بودی، 9-8 سال داشتی، ما یک بار داخل درشکه بودیم و داشتیم با آقا جایی می رفتیم و تو در پیاده رو داشتی به سمت منزل می رفتی، مرحوم انصاری تو را دیدند و فرمودند: این بچه فلانی از بین 8 تا بچه مال ماست.
من اولین آشنایی ام از طریق نماز جماعت ایشان بود. آثار ظاهری از خودشان نشان نمی دادند، ولی وقتی در نمازشان حاضر می شدیم بهجت و سرور عجیبی به ما دست می داد، و همین مقدمه ای برای علاقمندی ما به ایشان و شرکت در جلساتشان شد. اولین جلسه ای که شرکت کردیم، مفتون و مجذوب ایشان شدیم و تا آخر در خدمتش بودیم. »
8. آقای افراسیابی ( داماد و شاگرد )

« من معلم ورزش بودم و تو حال جوانی و عاشقی. بعد یکبار یکی از دوستانم به من گفت: فلانی من یکی رو پیدا کردم از همون هایی که تو می خوای! روز دوشنبه بیا منزل ما ایشون هم می یاد. خلاصه ما روزشماری کردیم تا آن روز، که به خدمتشان رسیدیم و آن شخص کسی نبود جز آقای نجابت. خلاصه نشستیم و از حرفهای محبتی که مطابق میل من بود با من صحبت کرد، ساده و بی تکلف، و در همان جلسه اول قاب مرا دزدید.

به هر صورت این مراوده آغاز شد و ادامه پیدا کرد. تا این که آقای نجابت به من فرمود: فلانی می خوای بری خدمت آقای انصاری؟
من نسبت به ایشان شناختی نداشتم و بعد آقای نجابت در موردشان توضیحاتی دادند و من علاقه مند به دیدارشان شدم. اون موقع هم زمان مدرسه بود و به من مرخصی نمی دادند، اما گفتم: مرخصی می دید، نمی دید، من رفتم! تا این که خدمت ایشون رسیدم و دیدم نه!

وضع، وضع دیگری است! مجلسشان خیلی با حرف و صحبت نبود و اکثرش سکوت بود و خلاصه حال ما آن جا خیلی عوض شد. بعد از مدتی آقای نجابت به ما گفتند: ازدواج کن و مصّر بودند. چند نفر پیشنهاد شد که جور نشد. بعد فرمودند: دختر آقای انصاری رو می خواهی؟

و خدمت آقا نامه نوشتند و ایشان مخالفت نکردند و ما رفتیم همدان و خلاصه موافقت شد. خب چه عرض کنم، چیزی که اصلاً باورمان نمی شد. الان هم باورمان نمی شه! من کجا؟ همدان کجا؟ آقای انصاری کجا؟ و دخترشان کجا؟ و اگر خدا بخواهد به من میلیون ها سال عمر بدهد و شبانه روز در سجده باشم، نمی توانم شکرگزار چنین نعمتی باشم که نصیبم کرده. »
9. استاد کریم محمود حقیقی

استاد کریم محمود حقیقی درباره آشنایی و ارتباط خود با آقای نجابت برای ما این گونه تعریف می کنند:

« بنده در یک جلسه دینی با آقای نجابت آشنا شدم و بعد از یک مقدار مراوده ای که داشتم دیدم دارای افکار عرفانی هستند، با توجه به این که آن زمان یک مقدار عقاید جامد دینی در من وجود داشت، واقعاً کمی وحشت داشتم. با وجود این که نور مسجّلی در ایشون می دیدم اما باز یک ذرّه مشکوک بودم.
عرض کنم یک شب نزدیکی های سحر، دیدم یک کسی لگد زد به من، بلند شدم دیدم هیچ کس نیست، دوباره خوابیدم، دیدم یک لگد دیگر خوردم! بلند شدم و دیدم یک آقای بزرگواری است با قدی رشید و فرمود:
ما چند دفعه به تو بگوییم از آقای نجابت استفاده کن!

این قضیه گذشت و ما ایمان قلبیمان به ایشان افزایش پیدا کرد. تا اینکه برای اولین بار به دستور آقای نجابت رفتم همدان تا به خدمت آقای انصاری برسم. رفتیم در منزل، گفتند مسجد هستند، وقتی به مسجد جامع رفتم تا چشمم به ایشون افتاد دیدم عجب! ایشون همون کسی است که در خواب ازشون لگد خورده بودم! و از آن جا دیگه ما در خدمت آن بزرگواران بودیم تا آخر.

یک بار هم در همان جوانی خواب دیدم تو قبر خوابیدم و حدود ده متر شاید گِل روی سرم بود. بعد جناب آقای نجابت آمدند دستشون رو گذاشتند روی قبر و قبر شکافته شد و من از قبر بیرون آمدم.
آقای انصاری نسبت به آقای نجابت توجه و عنایت خاصی داشتند و می فرمودند: حساب شیخ حسنعلی از همه جداست. »

از دیگر بزرگوارانی که درک محضر آقای انصاری همدانی را کرده اند می توان به آقایان حاج غلامحسین سبزواری، حاج محمد حسن بیات، حاج حسن شرکت، آقای غلامحسین همایونی، حاج سید حسن معین شیرازی، حجة الاسلام سید عبداللّه فاطمی شیرازی، آقای محسن بینا، آیت اللّه محمد حسین طهرانی، حاج محمد رضا گل آرایش و... اشاره نمود.
10. حاج عبدالزهراء

مرحوم آیت الله حاج شیخ حسن صافی اصفهانی با اینکه از محضر بزرگانی چون مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی استفاده‌های فراوانی نموده بود و سخت تحت تأثیر افکار و مواعظ ایشان بود ولی همواره با علاقه زیادی در مورد فردی به نام عبد الزهراء سخن می گفت.

زمانی از ایشان در مورد حاج عبدالزهراء سوال نمودند و ایشان فرموده بود که: عارفان و شخصیتهای زیادی بودند ولی من با عبدالزهراء انس یافتم زیرا او رقت عجیبی داشت و گلوله‌ای از آتش بود و همه را به خود جذب می‌نمود، آنگاه تاریخچه زندگانی حاج عبدالزهراء را اینگونه نقل می‌فرمود که: حاج عبدالزهراء در آغاز امر شاگرد برقکار بود و چندان تقیدی هم به حضور در جماعت و مسجد رفتن نداشت یک روز در حالی که حاج عبدالزهراء در منزل مرحوم آقای سید جمال گلپایگانی مشغول برقکاری بود مرحوم آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی به عنوان میهمان وارد می‌شود و با دیدن حاج عبدالزهراء که مشغول برق کشی بوده خطاب به آقا سیدمحمد فرزند آقا سیدجمال می‌فرماید:
« این جوان هم از ماست »

با اینکه مرحوم انصاری هیچگونه سابقه ارتباطی با عبدالزهراء نداشت، آقا سیدمحمد با تعجب می‌گوید: بروم به او خبر دهم که بیاد حداقل با هم دیداری داشته باشیم، مرحوم انصاری می‌فرماید:
« الآن وقتش نیست بعد از چهارده سال دیگر خودش می‌آید. »

این جریان می‌گذرد و سال به سال وضع روحی و معنوی عبدالزهراء تغییر می‌کند تا سال سیزدهم که وی از جهت تقید به زیارت و انس با محافل دینی به اوج خود می‌رسد سرانجام عبدالزهراء از دیده‌ها پنهان می‌شود، عراق را رها می‌کند و برای شرفیابی به خدمت مرحوم آیت الله انصاری به همدان می‌رود ... .

علامه سیدمحمد حسین طهرانی در کتاب روح مجرد می‌نویسد که:
« حاج عبدالزهراء ماشینی داشت که به «حسینیه سیار» مشهور بود و بدین جهت به آن حسینه سیار می‌گفتند که چون هر وقت ایشان پشت فرمان می‌نشست شروع به خواندن اشعاری عربی «حصچه» می‌کرد که در نوحه خوانیها درباره شهادت سیدالشهداء به کار می‌رفت و چنان می‌گریست و می سوخت که همه کسانی را که در ماشین نشسته بودند به گریه در می‌آورد. »





توجه: خوانندگان گرامی توجه داشته باشند که کارها و اعمالی که آن بزرگوار انجام می‌داده‌اند مخصوص خود ایشان بوده، هر کسی نباید برای یافتن مقصد چنین کند، ‌باید هر کسی در پی راهنما باشد و پس از یافتن استاد، در تمام امور از او استجازه نماید حتی در اذکار، زیرا بعضی از اعمال و اذکار برای بعضی درد است و برای بعضی دوا.

آیت الله انصاری برای رسیدن به مقامات بالای سیروسلوک زحمات طاقت فرسایی کشیدند، سالهای متوالی زیادی تمام ایام سال را به جز روزهای حرام و مکروه روزه می‌گرفتند و نحوه شب زنده ‌داری ایشان بدینگونه بود که ابتدای شب می‌خوابیدند و بعد از دو ساعت استراحت بر می خاستند و وضو می ساختند و به نافله مشغول می‌شدند بعد از خواندن چند رکعت نافله و قرائت قرآن سپس می‌خوابیدند و مجدداً بعد از مقدار کمی استراحت برمی‌خاستند و پس از وضو به نافله و قرائت قرآن می‌پرداختند، آنگاه دوباره به استراحت می‌پرداختند و قریب یک ساعت به اذان صبح بیدار می‌شدند و تا صبح به نوافل، قرائت قرآن، ذکر،‌ مناجات، توسل، تفکر و سجده‌های طولانی می‌پرداختند.

آیت الله انصاری می‌فرمودند که:
بیابانهای اطراف مسجد جمکران بسیار پر برکت است و خود استفاده‌های شایانی از این بیابانها برده‌ام.

این مرد الهی، اعتکافهای زیادی در مسجد جمکران داشتند و بهره‌های خود را از این مسجد می‌گرفتند.
آیت الله انصاری نقل فرمودند که:
در همان اوائل سیر وسلوک بود که مرحوم پدرم را در خواب دیدم که دو تا تسبیح به من دادند و تسبیحها منقش بودند، بعد که بیدار شدم از قرآن استخاره باز کردم تا تعبیر خوابم را بدانم، این آیه شریفه آمد:
« یسبحون الیل و النهار لا یفترون: همه به شب و روز بی آنکه هیچ سستی کنند به تسبیح او مشغولند. انبیاء/20 ».
از این آیه شریفه فهمیدم که بدون سستی باید شب و روز به سوی مقصد در حرکت باشم.

حضرت آیت الله صدرالدین حائری شیرازی می‌فرمودند: من خیلی جستجو کردم که بدانم استاد کامل ایشان در این راه چه کسی بوده وقتی از خود آقا سؤال کردم فرمودند:
« این انتباه الهی بود که شامل حالم شد. »
نماز و معراج

دکتر علی انصاری بیان می کند:
« آقای انصاری در شبستان حاج محمد طاهر، در مسجد جامع همدان نماز می خواند و افرادی که با ایشان نماز می خواندند همان افراد خاصی بودند که نسبت به آقا شناخت داشتند. و بعد از نماز مغرب و عشاء ایشان همراه چند تن از شاگردانشان به منزل می آمدند و من هم همراه پدرم بودم. این ها بعد از نماز طوری حالشان منقلب می شد که هیچ کدام یارای صحبت کردن نداشتند و کاملاً در سکوت و خلوت خودشان فرو رفته بودند.
یک بار که از مسجد بر می گشتیم یکی از دوستان آن چنان انقلاب روحی شدیدی پیدا کرده بود که به نفس نفس افتاده بود و بلاانقطاع اشک می ریخت.
هوا هم سرد و زمستانی بود. به منزل که رسیدیم، همه رفتند زیر کرسی نشستند، ولی ایشان از شدت حرارتی که داشت بیرون کرسی افتاده بود و آن قدر سینه اش حرارت داشت و نفس نفس می زد که مرحوم ابوی فرمود:
« بروید برف بیاورید و روی سینه اش بگذارید. »

برف را که روی سینه ایشان گذاشتند، مثل این بود که برف را روی بخاری گذاشته بودند، جیز ... این طور صدا می کرد. »

آقای اسلامیه از نمازهای او می گوید:
« گاهی بعد از نماز همین طور که رو به قبله بودند، شاگردانشان متوجه می شدند که ایشان در حالت عادی نیست و از خود بی خود است. »
گاه که با شاگردانش به صحرا می رفت، از جمع کناره می گرفت و در گوشه ای به ذکر و فکر و عبادت خود می نشست و آن گاه که به منزل دوستان می رفت می فرمود:
« چرا بیکار بنشینیم؟ و بلند می شدند برای نماز و عبادت »

دکتر علی انصاری ادامه می دهد:
دو وضعیت بود که ایشان کاملاً از حالت عادی خارج می شد. یکی در زیارات و یکی بعد از نماز. به خصوص بعد از نماز مغرب و عشاء که یارای حرف زدن نداشت و جلساتی هم که بعد از آن داشتند عموماً به سکوت می گذشت و گاهی هم منقلب می شدند، قلبشان می گرفت و حالت گریه به ایشان دست می داد.
می فرمود:
« خداوند تمام اسرار عرفان را در نماز جمع کرده است. »

و براستی:
چنین نمازی است که معراج مؤمن است.
از دکتر علی انصاری در این باره سؤال می کنیم و ایشان فقط برنامه شبانه آن بزرگوار را می داند و از احوالات او کسی خبر ندارد!

ایشان اضافه می کند:
« چون کارهایشان را من انجام می دادم، گاهی شب به سراغشان می رفتم می دیدم که در حال عبادت بودند. برنامه شان این طوری بود که شام خیلی مختصری می خوردند و استراحت می کردند و نوافل را می خواندند. بعد مدتی استراحت می کردند و دوباره بلند می شدند و نماز شفع و وترشان را می خواندند و تا نزدیکی های صبح که هوا روشن می شد بیدار بودند با این که این اواخر بدنشان خیلی ضعیف بود. »

آقا در توصیه به شاگردانشان بر نماز شب و انجام فرایض و نوافل تأکید بسیار زیادی داشتند، و به بعضی از شاگردانشان می فرمودند:
« اگر نوافلتان ترک شد، قضای آن را بجا آورید. »

دکتر انصاری این طور ادامه می دهد:
« بعضی شب ها که سایر شاگردان نظیر آقای نجابت، آقای دستغیب، آقای دولابی و... منزل ما بودند، آقا می رفتند آن طرف منزل، در اندرونی، و این ها با هم در یک اتاق دیگر مشغول عبادت بودند و من گاهی می رفتم پیش آن ها. انگار فضا، فضای بهشت بود. هر کدام از رفقا یک طرف مشغول عبادت بودند. از این چراغ های فانوسی در اتاق روشن بود، بعضی سرشان را به دیوار تکیه می دادند و خلاصه هر کدام در حال خودشان بودند و ما مشغول تماشای این ها...»

آداب نماز

روی نماز اول وقت خیلی تأکید داشت. به نوافل نماز بسیار توصیه می کرد و خود نماز را با جمیع مستحباتش به جا می آورد.

آقای اسلامیه می گوید:
« غالباً ذکری که در سجده می گفتند: دو تا سبحان ربی الاعلی و بحمده بود و سه تا سبحان الله، البته گاهی هم یک حالت مخصوصی داشتند، با صوت می خواندند و رکوع و سجده ها را طولانی تر می کردند و صلوات می فرستادند با "و عجّل فرجهم و لعن". و در قنوت هم آن دعای "یا من اظهرالجمیل" را می خواندند. وقتی آن دعا را می خواندند حالشان عجیب بود، عجیب! »

« ... ایشان در قنوت و رکوع و سجده نماز پس از صلوات، والعن اعدائهم می گفتند و اگر کسی میآمد و یا الله می گفت ایشان رکوع را طول می دادند و عجل فرجهم واحشرنا معهم و العن اعدائهم اجمعین می گفتند. »
تمام اسرار عرفان در نماز

فرزند ایشان آیت الله انصاری چنین نقل می‌کردند:
مرحوم آقا را در مکاشفه دیدم که در اتاق بیرون نشسته بودند، فضای روحانی عجیبی بود، حالت بین الطلوعین داشت من با قلب پر سوز و ناآرام خدمت می‌کردم، آقا گاهی زیر چشمی، نظر خاصی به من می‌کردند، تحت الحنک انداخته بودند، ایشان هم با سوز و اضطراب (بطوریکه دستشان می‌لرزید) گاهی به طور موجز و کوتاه پاسخ سؤالات دوستان را می‌دادند، چندی گذشت و من بعد از فاصله بیخودی متوجه شدم جز من و آقا کس دیگری باقی نمانده و حالت بکاء عجیبی به من دست داد آخرالامر دیدم جز من و ایشان که مطالبی ردّ و بدل می‌کردیم کسی در آن وضعیّت نیست (گفتگو غیر لسانی بود) از ایشان سوال کردم: آیا تاکنون از اسرار معرفت مطلبی هست که کسی بیان نکرده؟ گفتند:
بلی « خدای تعالی تمام اسرار عرفان را در نماز جمع کرده ‌است » و ... .


نور قرآن

آقای احمد انصاری درباره انس ایشان با قرآن می گوید:

« با قرآن بسیار مأنوس بود و به آن اهتمام داشت. بین الطلوعین بیدار بود و تلاوت قرآن داشت و مابین نماز ظهر و عصر یک ساعت، یک ساعت و نیم قرآن می خواند و به عبارتی در قرآن محو می شد.
در زمان آقای بروجردی، کربلایی کاظم ساروقی که قرآن به او افاضه شده بود منزل ما آمد، عدّه ای از روحانیون از جمله آخوند ملاعلی معصومی آمده بودند و می خواستند امتحانش کنند، ایشان بی سواد بود ولی هم قرآن را از حفظ می خواند و هم برعکس می خواند و مهم تر این که حروف را هم به عکس می توانست بخواند مثل این که دارد می بیند. با این که بی سواد بود.
ولی پدرم گفت:
احتیاج به امتحان ندارد. قرآن به او افاضه شده، شما زحمت نکشید. گفتند شما از کجا می دانید؟ فرمود: در صورت ایشان نوری است که در دیگران نیست. »

آقای انصاری می فرمود:
« دو چیز برای انسان نور می آورد، ببینید این روضه خوان ها چقدر نورانی اند، علتش مطالعه اخبار و احادیث محمد و آل محمد(ع) است، هم این ها نور می آورد و هم قرآن و آیات کلام الله مجید، منتهی نور این دو با هم فرق می کند. »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد