زندگینامه علامه حسن زاده آملی

شیخ عارف، کامل مکمّل، واصل به مقام منیع قرب فریضه، حضرت راقی به قله های معارف الهی، و نائل به قلّه بلند و رفیع اجتهاد در علوم عقلیه و نقلیه، صاحب علم و عمل، و طود عظیم تحقیق و تفکیر، حِبر فاخر و بحر زاخر و عَلَم علم، عارف مکاشف ربانّی، فقیه صمدانی عالم به ریاضیات عالیه از هیئت و حساب و هندسه، عالم به علوم غریبه و متحقق به حقائق الهیه و اسرار سبحانیه، مفسِّر تفسیر انفسی قرآن فرقان، استاد اکبر، معلم اخلاق، مراقب ادب مع الله و مکمل نفوس شیّقه الی الکمال، آیه الله العظمی حضرت علامه ذوالفنون جناب حسن بن عبدالله طبری آملی (حفظه الله تعالی) که به «حسن زاده» شهرت دارند، در اواخر سال 1307 هجری شمسی در روستای ایرای لاریجان آمل متولد و در حجر کفالت و تحت مراقبت پدر و مادری الهی، بزرگوار و اهل یقین، تربیت و از پستان پاک مادری عفیفه صدیقه طاهره و پاک از ارجاس حین الولادهکه پستان معرفت و اخلاص و صداقت بود، شیر نوشیدند و پرورش یافتند.

در حالی که شش ساله بودند، به مکتبخانه خدمت یک معلم روحانی شرفیاب شدند و پیش او خواندن و نوشتن یاد گرفتند و تعدادی از جزوات متداول در مکتبخانه های آن زمان را خواندند، تا اینکه در خردسالی تمام قرآن را به خوبی یاد گرفتند.

پس از آن وارد دوره ابتدایی شدند. تاریخ ورود حضرت استاد (حفظه الله تعالی) به مدرسه روحانی (حوزه علمیه) مهرماه سال 1323 هجری شمسی مطابق با شوال المکرم سال 1363 هجری قمری بود.

تحصیلات کتب ابتدائیه را که در میان طلّاب علوم دینیّه معمول و متداول است از نصاب الصبیان و رساله عملیه فارسی آیه الله سید ابوالحسن اصفهانی (چون ایشان مرجع علی الاطلاق در آن زمان بودند) و کلیات سعدی، گلستان سعدی و جامع المقدمات و شرح الفیه سیوطی و حاشیه ملا عبدالله بر تهذیب منطق و شرح جامی بر کافیه نحو و شمسیه در منطق و شرح نظام در صرف، مطوّل در معانی و بیان و بدیع و معالم در اصول، تبصره در فقه و قوانین در اصول تا مبحث عام و خاص را در آمل که همواره از قدیم الدهر واجد رجال علم بوده، از محضر مبارک روحانیین آن شهر آیات عظام و حجج اسلام: محمد آقا غروی و آقا عزیزالله طبرسی و آقا شیخ احمد اعتمادی و آقا عبدالله اشراقی و آقا ابوالقاسم رجائی و غیرهم که همگی از این نشأه رخت بربسته اند و به ریاض قدس در جوار رحمت ربّ العالمین آرمیده اند، فرا گرفتند و نیز از حضرت آیه الله عزیزالله طبرسی تعلیم خط می گرفتند تا اینکه خود حضرتش در آمل چند کتاب مقدماتی را تدریس می کردند.

مهاجرت به تهران

پس از آن در شهریور 1329 هجری شمسی به تهران آمدند و چند سالی در مدرسه مبارک حاج ابوالفتح (رحمه الله علیه) به سر بردند و باقی کتب شرح لمعه از عام و خاص قوانین تا آخر جلدین آنرا در محضر شریف مرحوم آیه الله آقا سید احمد لواسانی (رضوان الله تعالی علیه) درس خواندند.

و بعد از آن چندین سال در مدرسه مبارک مروی به سر بردند. و به ارشاد جناب آیه الله حاج شیخ محمد تقی آملی (قدس سره) به محضر مبارک علامه حاج میرزا ابوالحسن شعرانی طهرانی (اعلی الله مقامه) رسیدند و آن بزرگوار چون پدری مهربان، سالیانی دراز در کنف عنایتش، همّ خویش را به تربیت و تعلیم ایشان مصروف داشت – به مدت 13 سال – و از فنونی چند دری بروی ایشان گشود.

از منقول تمام مکاسب و رسائل شیخ انصاری (قدس سره) و جلدین کفایه آخوند خراسانی (قدس سره) و پس از آن کتاب طهارت و کتابهای صلوه و خمس و زکات و حج و ارث جواهر را به صورت درس فقه خارج استدلالی محققانه، تا اینکه مطمئن شد و باور نمود که بر استنباط فروع از اصول تواناست. آنگاه حضرتش را به تصدیق مُنّه استنباط و قوه اجتهاد مشرف ساخت.

از معقول اکثر شرح خواجه طوسی (قدس سره) بر اشارات ابن سینا (قدس سره) و اکثر اسفار ملاصدرا (قدس سره) و کتاب نفس و حیوان و نبات و تشریح شفای شیخ الرئیس که از کتاب نفس تا آخر طبیعیات شفاء است. از تفسیر تمام دوره تفسیر مجمع البیان طبرسی از بدو تا ختم آن.

از کتب قرائت و تجوید:

شرح شاطبیه به نام «شراج المبتدی و تذکار المقری المنتهی» که شرح علامه شیخ علی بن قاصح عذری بر قصیده لامیه منظومه علامه شیخ قاسم بن فیره رعینی شاطبی در علم قرائات است. این قصیده 1375 بیت دارد که قافیه همه ابیات فقط «لام» است. مطلع این ابیات:

بَدَأتَ ببسم الله فی النّظم اوّلا

تبارک رحمانا رحیما و موئلاً

و مختوم این ابیات:

و تبدی علی اصحابها نفحاتها

بغیر تناهِ زربنا و قرنفلا

می باشد. شرح شاطبیه (در علم قرائات و معرفت قاریان) از کتابهای درسی بود که در مراکز علمی خوانده می شد و استاد علامه شعرانی (قدس سره) آنرا پیش پدرش خوانده بود.


از کتب ریاضی و نجوم:
رساله فارسی ملاعلی قوشچی در علم هیئت
شرح قاضی زاده رومی بر «الملخّص الهیه» از مؤلفات محمّد بن محمود خوارزمی چغمینی معروف به «شرح چغمینی».
استدراک بر تشریح الافلاک شیخ بهایی تألیف علامه شعرانی
کتاب «الاصول» مشهور به اصول اقلیدس صوری به تحریر خواجه طوسی که حاوی پانزده مقاله در حساب و هندسه است که همه مسائلش به براهین ریاضی مبرهن است.
اُکَرمالاناوس به تحریر خواجه طوسی
اُکَر ثاوذوسیوس در مثلثات و اشکال کروی به تحریرخواجه طوسی
شرح علامه خفری بر «تذکره فی الهیه» محقق طوسی در علم هیئت که شرحی استدلالی است بر مسائل هیئت. بعد از تعلّم شرح خفری بر تذکره به زیج بهادری که اتمّ و ادقّ و اجدّ زیجات است، پرداختند.
تعلیم کتاب کبیرمجسطی تألیف بطلیموس قلوذی به تحریر طوسی در علم هیئت است و شریفترین مصنف در این علم است و نیز مقصد اسنی و مطلب اعلی و نهایه النهایات در درس هیئت استدلالی می باشد، همانگونه که شرح خفری یاد شده و اُکَر ثاوذسیوس و اُکَر مالاناوؤس و کتاب «الکره المتحرکه» تألیف اوطوقوس به تحریر خواجه طوسی و رساله قسطابن لوقا در عمل به کره ذات الکرسی و نظایر این کتاب از متوسطات و اصول اقلیدس و کتابهای پایین تر از آن در حساب و هندسه و هیئت از بدایات در این رشته طبق مراتب درجاتی که نزد اهل هیئت معمول است می باشند.
استخراج تقویم نجومی که چهار سال تعلیم آن در محضر علامه شعرانی طول کشید حضرت استاد علامه حسن زاده (مدّ ظله العالی) به غوص در مسایل آن تا آنجا متبحر شدند که بر استخراج آن متمهّر گشتند و آنرا به طور کامل شرح کردند که هنوز چاپ نگشته است. از این زیج نه سال استخراج تقویم کردند که چاپ و منتشر شد.

در عمل به آلات رصدی:

اسطرلاب و ربع مجیّب به نحو کمال و معرفت آلاتی که در کتابهای یاد شده مذکور است.



از کتب طبّ:
قانونچه محمد بن محمود چغمینی
شرح الاسباب نفیس بن عوض بن حکیم طبیب
تشریح کلیات قانون شیخ الرئیس

در علم درایه و رجال:

دوره کامل رساله استاد علامه شعرانی که تاکنون چاپ نگشته است و دوره کامل «جامع الرواه اردبیلی» علیه الرحمه

در حدیث و روایت:

جامع وافی فیض کاشانی (رضوان الله تعالی علیه)

پس از خواندن جامع وافی به انخراط در سلک روات دین و انسلاک درسلسله حمله احادیث صادره از اهل بیت عصمت و وحی مشرف گشته است که دستخط شریف علامه شعرانی در کتاب «درآسمان معرفت» حضرت مولی آمده است.


در محضر علامه رفیعی قزوینی

در آن سنوات استاد آیه الله حاج میرزا ابوالحسن رفیعی قزوینی (قدس سره) از قزوین به تهران تشریف فرما شدند و اقامت فرمودند که به هدایت جناب استاد شعرانی به حضور شریفش تشرّف یافتند و چند سالی (5 سال) در محضر مبارکش نیز به تحصیل علوم عقلی و نقلی و عرفانی از اسفار صدر اعظم فلاسفه و شرح علامه محمد بن حمزه مشهور به ابن فناری بر مصباح الانس صدر الدین قونوی و خارج فقه (طهارت و صلوه و اجاره از روی متن عروه الوثقی فقیه آقا سید محمد کاظم یزدی) و خارج اصول (از متن کفایه الاصول آخوند خراسانی) مشتغل بودند و به «فاضل آملی» از زبان مبارک ایشان وصف می شدند.



در محضر درس آیه الله حکیم الهی قمشه ای (رضوان الله تعالی علیه):

تمام حکمت منظومه متأله سبزواری و مبحث نفس اسفار و حدود نصف شرح خواجه بر اشارات شیخ رئیس را تلمذ نمودند. و نیز در مجلس تفسیر قرآن آن جناب خوشه چین بودند که همه درسها بیش از ده سال در بیت شریف حکیم متأله الهی قمشه ای (رضوان الله تعالی علیه) بعد از نماز مغرب و عشاء برگزار می شد.

و نیز مدتی مدید در تهران در درس خارج فروع فقهیه و اصول علامه جناب آیه الله آشیخ محمد تقی آملی شرکت فرمودند.

و همچنین از اعاظمی که در تهران به ادراک محضرشان بهره مند بودند، جناب حکیم الهی و عارف صمدانی استاد محمد حسین فاضل تونی (رحمه الله تعالی علیه) است که قسمتی از طبیعیات شفا و شرح علامه قیصری بر فصوص شیخ اکبر محی الدین عربی را نزد ایشان تلمذ نمودند.

و قسمتی از طبیعیات شفا را در محضر مبارک جناب آیه الله حاج میرزا احمد آشتیانی (قدس سره) خوانده اند. و یکی از آن بزرگواران شیخ جلیل مفضال و خدوم علم و کمال و بارع در علوم عقلیه و نقلیه حاج شیخ علی محمد جولستانی (رحمه الله تعالی علیه) بود که در فراگیری لئالی منتظمه در منطق تصنیف متأله سبزواری پیش ایشان شاگردی نمودند.



تدریس همراه تحصیل

در مدت اقامت حضرتش در تهران در طی سیزده سال یا بیشتر همراه با اشتغال به تحصیل علوم از آن محاضر عالیه طبق روش معهود و سیره جاریه بین علمای روحانی به تعلیم و تدریس در مدارس (حوزه علمیه) روحانی نیز اشتغال داشتند و کتابهای ذیل را تدریس فرمودند:
معالم الاصول
مطوّل تفتازانی, « حضرت مولی شش دوره به تدریس مطوّل توفیق داشت » و معانی مطوّل از اول تا آخر و قسمت زیادی از بیان بدیع آنرا تحشیه فرمودند که بسیار گرانقدر و شریف است.
کشف المراد فی شرح تجرید الاعتقاد در علم کلام که اینک با تصحیح و تعلیقات حضرتش به طبع رسید.
قوانین در اصول
شرح محقق طوسی بر اشارات شیخ رئیس در حکمت مشائیّه
شرح لمعه در فقه
ارث جواهر در فقه
لئالی منتظمه
جوهر نضید
حاشیه ملاعبدالله
شرح شمسیه

این چهار کتاب اخیر در علم منطق است.
هیئت فارسی در قوشچی
شرح چغمینی
تشریح الافلاک شیخ بهایی
اصول اقلیدس
زیج بهادری

این پنج کتاب در ریاضیات: هیئت و حساب و هندسه است و همچنین موفق به یادگیری زبان فرانسه گردیدند.


مهاجرت از دارالعلم تهران به شهر مقدّس قم

در دوشنبه 25 جمادی الاول/ سال 1383 هجری قمری برابر با 22 مهر 1342 هجری شمسی به قصد اقامت در قم، تهران را ترک گفته اند.

بعد از ورود به قم، تدریس معارف حقّه الهی و تعلیم فنون ریاضی را شروع کردند.

برخی از دروسی که حضرت استاد (حفظه الله تعالی) تدریس فرمودند، از شرح دفتر دل باب یازدهم جلد 2 شارح حضرت استاد صمدی آملی (حفظه الله تعالی) به شرح ذیل می باشد:
تدریس چهار دوره اشارات با شرح خواجه که در هر دوره ای با تصحیح دقیق و تعلیقات وشرحی محققانه همراه بوده است.(صفحه 253)
تدریس مصباح الانس به مدت هشت سال در حوزه علمیه قم برای چندین نفر از عزیزان به خصوص جناب عارف واصل حضرت حجه الاسلام سمندری نجف آبادی و جناب عارف واصل حضرت آقای دکتر امامی نجف آبادی و دوره دوم تدریس آن نیز در تاریخ 24/7/1370 برابر هفتم ربیع الثانی 1412 قمری آغاز شد که تا صفحه 49 این کتاب به طبع انتشارات فجر در طی 184 جلسه ادامه یافت و در تاریخ 26/11/71 با کسالت حضرت مولی تعطیل شد. (صفحه 255)
تدریس شرح فصوص الحکم قیصری چهار دوره که برای شاگردان املاء می فرمود و آنان مینوشتند. (صفحه 255)
تدریس یک دوره کامل شفا شیخ رئیس که در ضمن تدریس از روی چندین نسخه تصحیح شده و تعلیقات و حواشی نمودند. (صفحه 254)
تدریس چهار دوره تمهید القواعد در حوزه علمیه قم که هر دوره اش حدود چهار سال به طول انجامید. (صفحه 254)
تدریس « اُکَر مانالاؤس » که مدت سه سال در حوزه علمیه قم بطول انجامید. (صفحه 256)
تدریس دو کتاب « اُکَر ثاوذوسیوس و مساکن » به تحریر خوجه طوسی. (صفحه 257)
تدریس اصول اقلیدس. (صفحه 257)
تدریس دروس هیئت و دیگر رشته های ریاضی. (صفحه 263)

و ..............



ادراک محضر علامه طباطبائی (رحمه الله علیه)

حضرت استاد علامه، یگانه عصر به مدت 17 سال از محضر قدسی علامه طباطبائی (ره) بهره بردند. در خدمت ایشان کتابهای زیر را خواندند:
کتاب «تمهید القواعد» صائن الدین علی بن ترکه، که شرحی است شریف بر « قواعد التوحید » ابن حامد ترکه و تدرّس آن شب جمعه 12 شعبان المعظم سنه 1383 هجری قمری به اتمام رسید.
کتاب برهان منطق شفاء شیخ رئیس. تاریخ شروع آن شعبان المعظم 1386 هجری قمری مطابق با آذر ماه 1347 هجری شمسی بوده است.
جلد نهم اسفار صدرالمتألهین به چاپ جدید که از اول باب هشتم کتاب نفس تا آخر آن می باشد و درس آن در روز یکشنبه 23 شعبان المعظم مطابق با پنجم آذر ماه 1346 هجری شمسی بطور کامل پایان پذیرفت.
کتاب توحید بحار مجلسی. تاریخ شروع آن: شب پنجشنبه 14 شوال المکرم 1394 هجری قمری بوده است.
جلد سوم بحار که در مورد معاد و مطالب دیگر آن است و آنرا به تمامی خواندند.



از جمله چیزهایی که از محضر قدسی او استفاده کردند، تحقیق در مورد شعب علم، بحث از واجب تعالی و صفات او، تفسیر آیات قرآنی و تنقیب در عقاید حقّه جعفری بوده است.

حضرتش سوگند یاد کرده و می فرمایند: « به جانم سوگند مهمترین چیزی که در محضر شریف او جوهر عاقل را مبتهج می کرد، اصول علمیّه و امهّات عقلیه ای بود که القاء می فرمود و هر یک از آنها دری بود که درهای دیگری از آن گشوده می شد. به خداوند سوگند از محضر روحانی او علم و عمل فیضان می کرد؛ حتی سکوتش نطقی بود که هیمانی ملکوتی را حکایت می کرد. »


در محضر علامه محمد حسن الهی طباطبائی (ره)

از جمله کسانی که در عتبه علیای او اعتکاف داشتند، زبده علمای عامل و عمده عرفای شامخ، عروج کرده به مطالع یقین، حکیم متفقه، فقیه متأله، استاد علامه مکاشف و بحر معارف مولای حضرتش حاج سید محمد حسن الهی طباطبائی تبریزی – برادر علامه استاد حاج سید محمد حسین طباطبائی تبریزی – بود که در فنون علوم غریبه اوفاق، جفر، رمل علم حروف، علم عدد و زُبُر و بیّنات و دیگر شعب ارثماطیقی از محضرشان بهره مند گردیدند.



در محضر حاج سید مهدی قاضی تبریزی (ره)

حضرت آقا به مدت چهار سال یا بیشتر جهت تعلم علوم ارثماطیقی در محضر گرانقدر عالم وفیّ زکیّ تقیّ، صاحب خط ممتاز، دوحه شجره قرآن و عرفان و برهان، فرزند صاحب کمالات و خوارق عادات، عالم کامل، مکمّل مکاشف، حضرت آیه الله العظمی حاج سید علی قاضی تبریزی مصداق « اَلوَلَدُ سِرُّ اَبیه» اعنی الحجه سید مهدی قاضی مشرف بوده اند. به فرمایش حضرت آقا: «ایشان در تعلیم من بذل جهد فرمود و او را بر من حقی است عظیم.»

به خداوند سوگند قلم و زبان به ادای شکر محشار نیکی هایی که این مشایخ عظام در حقّ ما نموده اند وافی نیست؛ اگر چه عله العلل و مفیض علی الاطلاق، الله ربّ العالمین است

و الحمد لله ربّ العالمین.

زندگینامه آیت الله کشمیری ره


آیت الله سید عبدالکریم رضوی کشمیری در تاریخ 1343 هجری قمری در یک خانواده کاملا" روحانی و سیادت در نجف اشرف چشم به جهان گشود.
از طرف پدر به جد بزرگوارش اسوه علم و عرفان آیت الله سید حسن کشمیری و از طرف مادر به فقیه متبحر آیت سید محمد کاظم یزدی صاحب کتاب عروة الوثقی منتسب بود.

والدین

والد ایشان ، حجة الاسلام سید محمد علی کشمیری بود که در کربلا به دنیا آمد و پس از مراحل تحصیل، داماد آیت الله سید محمد کاظم یزدی شد و به زهد و تعبد و روحانیت، معروف و مشهور بودند.

استاد می فرمودند:
پدرم فاضل بود اما در حد اجتهاد نبود.
به من علاقه وافری داشت، لکن به خاطر زهد زیاد و جو تند و سخت حوزه علمیه نجف آن روز نسبت به عرفا و علمای اخلاق ( که نسبت صوفی گری به آنها می دادند ) به من که دوستدار این علما بودم و دنبال آنها می رفتم، سختگیری می کرد و مرا از رفتن نزد مرحوم قاضی ( که منسوب به تصوف می دانستند ) منع می کردند .

گاهی از کفشدار حرم امیرالمؤمنین علیه السلام سئوال می کرد:
عبدالکریم به حرم آمده است؟
اگر می گفت: او را ندیدم، آن روز با من حرف نمی زد.

وقتی که سوار ماشین می شدم تا از نجف به کربلا برای زیارت بروم، تا درون ماشین همراهم می آمد و سفارش بسیار می کرد و می گفت:
اگر به بغداد بروی (آنروز بغداد از همه شهرهای عراق بدتر بود) تو را عاق می کنم.
وقتی از پدرم اجازه زیارت کاظمین که کنار بغداد بود می خواستم نمی گذاشت و می گفت:
دو امام در آنجا مدفون هستند ، اگر پایت به بغداد بیفتد به ریش سفید امیرالمؤمنین عاقت می کنم.

به ناچار، روزی به حرم جدم امیرالمؤمنین علیه السلام رفتم و از فشارهای پدرم شکایت کردم. پدرم حضرت علی علیه السلام را در خواب دید که امام با اشاره دست، و کلام شیوا فرمودند:
« من از شکم تا سر عبدالکریمم»

بعد از آن پدرم خیلی به من کاری نداشت.
پدرم دعای کمیل و احتجاب و یستشیر را خود می خواند، و مرا به خواندن آن سفارش می کرد و می گفت:
پدر من آقا سید حسن مرا وصیت به خواندن دعای یستشیر کرده است.

پدرم با مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی دوست و رفیق بود به همین خاطر نام مرا عبدالکریم گذاشت و علاقه ایشان به لباس مقدس روحانیت موجب شد که هنوز مو بر صورتم روییده نشده بود که مرا به لباس روحانیت ملبس کرد.
وقتی مریضی به پدرم مراجعه می کرد، مقداری تربت امام حسین علیه السلام که قریب به سیصد سال قدمت داشت و قدری بوریا ( حصیر) همراه آن بود، چوب بوریا را در لیوان آب می زد و به مراجعین می داد و شفا پیدا می کردند.
آنقدر استفاده کرد که آن چوب بوریا ( یا حصیر) سیاه شده بود.

استاد می فرمودند:
شبی در خواب دیدم تسبیح به دست من است و پاره شد. تعبیر آن را پرسیدم، گفتند:
بزرگ قوم شما از دنیا می رود و بین اقوام فاصله می افتد، همینطور هم شد، پدرم در سن 56 سالگی در نجف اشرف از دنیا رفت و میان اقوام فاصله افتاد.

[ از جمله کرامات جد ایشان که مشهور و بعضی در کتب مقاتل نقل کرده اند این است که عده ای از ترکهای ایران به کربلا مشرف شدند و از ایشان درباره قبر ششماهه امام حسین علیه السلام حضرت علی اصغر سؤال کردند، فرمودند:
یک شب مهلت بدهید تا جوابتان را بدهم.
با توسل به ساحت مقدس ابا عبدالله الحسین علیه السلام، در عالم خواب ( یا مکاشفه) امام علیه السلام می فرمایند:
« علی اصغر روی سینه ام ( یا در کنارم) قرار دارد» و روز بعد جواب آنها را می دهد. ]






مادر و جد مادری

مادر استاد زنی پاکدامن ، مؤمنه و فرزند آیت الله سید محمد کاظم یزدی بود ( که ایشان از نظر شهرت مرجعیت و فقاهت در نزد علما زبانزد بود )
ایشان در سال 1337 در نجف اشرف جهان را بدرود گفت.

شجره سیادت

استاد می فرمودند:

ریشه سیادت ما به حضرت موسی مبرقع فرزند بلافصل امام جواد علیه السلام می رسد که در قم مدفون است.
ما اصلا" قمی هستیم لکن اجداد پیشین ما به هند رفتند که یکی از آنان بسیار ممتاز و فرزانه بود به نام آقا سید حسین قمی کشمیری، که الان قبرش در کشمیر هند است و برای او نذر می کنند و قبرش را زیارت می کنند، او دارای کرامات بسیاری بود که مناظره ایشان با یک ناصبی مخالف از جمله قضایای جالب است.
( یکی از اهل باطل نزد آقا سید حسین کشمیری که مشغول وضو گرفتن بود می آید و می گوید:
دلیل حقانیت مذهب ما و باطل بودن مذهب شما یکی این است که من می توانم از زمین چند متر به طرف آسمان پرواز کنم و شما نمی توانید.
ایشان می فرماید: شما این کار را انجام دهید.
وقتی چند متر به طرف آسمان بالا می رود آقا سید حسین کفش پای خود به طرف او پرتاب می کند و کفش آنقدر بر سر این ناصبی می خورد که او را به زمین می اندازد، خجالت زده می شود و می رود. )

تحصیلات و اساتید

استاد از اوائل طفولیت به دستور والد به علوم دینی روی آوردند، چون حافظه و استعداد قوی داشتند ترقی ایشان سریع بود تا جائی که روزی میشد که یازده درس ( از فقه و اصول و فلسفه و ادبیات و ...) تدریس می کردند.

درباره اساتید خودشان فرمودند:
مقداری از سطح را نزد آقا شیخ مجتبی لنکرانی و مکاسب را نزد شیخ راضی تبریزی و قسمت استصحاب و تعادل و تراجیح را نزد آیت الله بهجت، و کفایة الاصول را نزد شیخ محمد حسین تهرانی و شیخ عبدالحسین رشتی خواندم.

فلسفه را نزد شیخ صدرا بادکوبه ای و حاج آقا فیض خراسانی تلمذ کردم. مقداری از اسفار را نزد شیخ عبدالحسین رشتی خواندم.

استاد در درس آیات عظام و بزرگانی همانند میرزا حسن بجنوردی و شیخ علی محمد بروجردی و سید عبدالهادی شیرازی و شیخ عبدالاعلی سبزواری و شیخ کاظم شیرازی و سید ابوالقاسم خوئی شرکت و بهره ها بردند.

لکن عمده استفاده ایشان در فقاهت از محضر مرحوم آیت الله خوئی ( ره) بوده است تا جائی که در اجازه نامه اجتهادی که برای استاد نوشتند، این چنین مرقوم داشتند.
« یحرم علیه التقلید فیما یستبط.
آنچه از ادله استنباط کنند حرام است تقلید کنند.
( و شفاها" هم اجتهاد ایشان را متذکر شدند.) »

از مرحوم آیت الله حاج آقا بزرگ طهرانی اجازه روائی داشتند، و فرمودند:

من در ایام تحصیل کفایة الاصول را شرح نوشتم و آیت الله خوئی و آیت میلانی تفریظ نوشتند، ولی همه نوشته جات و اجازات و دفتر اخلاق و اذکار را صدامیان به غارت بردند.




به دنبال اولیاء خدا

استاد از طفولیت با جذبه ای که در نهادشان بود، به سوی حق و اولیاء الهی و کشیده می شدند.
با اینکه نوجوان بودند ملاقات با بزرگان نصیبشان می شد و آنها را دوست می داشت، فرمودند:
« من از اول دنبال پیرمردها بودم و رفیق جوان کم داشتم... و هر کدام را می دیدم که بوئی از طریق اهل بیت - ع - برده باشد دستورالعملی از آنها می گرفتم. »

اولین کسی که ایشان را در کوچکی متذکر شد که دنبال حقایق برود مرحوم شیخ مرتضی طالقانی بود. استاد فرمودند:
« نزدیک مدرسه جد ما سید کاظم یزدی ، با بچه های کوچه هم سن و سال بازی می کردم .
شیخ تا مرا دید اشاره کرد بیا نزدم، به نزدش رفتم و فرمود :
در مغزت نور است با بچه ها بازی نکن که تو به درد بازی نمی خوری!! »


آغاز تحول

عرفای بزرگ آغازی از تحول درونی دارند .
استاد هم از این قاعده مستثنی نبودند.
کلامی که آیت الله شیخ مرتضی طالقانی قدس سره به ایشان فرمودند از جمله این نقاط بوده است ، این واقعه در سنین طفولیت تقریبا" حدود هفت، هشت سالگی ( 1350 یا 1351ه ق)، اتفاق می افتد در حالی که شیخ مرتضی استادی در سن قریب هفتاد سالگی بوده است .

بیش از ده سال ( تا سن 21 سالگی) استاد به ایشان متصل بوده و حتی فرمودند: سالها هم حجره ایشان بودم .


شجره اساتید

اساتید اخلاق و عرفان ایشان به دو طریق به آقا محمد بید آبادی متصل می گردد، چنانکه آقا سید احمد کربلائی فرموده بود که عرفاء حقه نجف اشرف شجره اساتید خویش را به عارف کامل آقا محمد بید آبادی می رسانند.

اول:
سید عبدالکریم کشمیری متوفی 1419ه ق،
سید علی آقا قاضی 1366،
سید احمد کربلائی 1332،
ملا حسینقلی همدانی 1311،
سید علی شوشتری 1283،
سید صدرالدین کاشف دزفولی 1258
آقا محمد بید آبادی 1198.

دوم:
سید عبدالکریم کشمیری،
شیخ مرتضی طالقانی متوفی 1364ه ق،
آخوند ملا محمد کاشی 1333،
آقا محمد رضا قمشه ای 1306،
سید رضی مازندرانی 1270،
آخوند ملا علی نوری 1246
آقا محمد بید آبادی 1198ه ق

هجرت از نجف

از استاد سئوال شد :
با همه علاقه به نجف چرا به ایران آمدید؟
فرمود:

روزی در صحن امیرالمؤمنین علیه السلام بودم کسی از من پرسید:
صدام چطور آدمی است؟
گفتم: کلب عقور « سگ گزنده و نیش زن است.»
فردا بعضی از آشنایان برایم خبر آوردند که اسم تو را حزب بعث در لیست دستگیر شوندگان و اخراجی ها نوشتند.
صدام هم کسی نبود که از این مسائل به سادگی بگذرد، لاجرم با خوف و عواقب بعدی و اصرار بعضی به ایران آمدم با دست خالی، حتی دفتر جزوات اذکار و اخلاق را از من گرفتند.


تألیفات

وقتی از استاد درباره نوشتن جزوات درسی و اخلاقی و ذکری سؤال شد، فرمودند:

من درسهای اخلاق شیخ مرتضی طالقانی را نوشتم، جزوه اذکار و اوراد که از بزرگان گرفتم داشتم، و کفایة الاصول آخوند خراسانی را شرح نوشتم و آیت الله خوئی و آیت الله میلانی بر آن تفریظ نوشتند.
اشعاری هم به عربی سروده ام لکن همه آنها را وقتی از عراق به ایران می آمدم بعثی ها از من گرفتند و از بین بردند و هیچ دفتر و یادداشتی برایم نماند.

اقامت در ایران

بارها صحبت می شد که استاد به عراق باز گردند، با دید درونی می فرمودند :

نه، صدام کسی نیست که به او اطمینان کرد ( همانطور که بسیاری از علماء را کشت) چنانکه با دیگران چه ها که نکرد.
فرمودند:
یک بار گفتم با قرآن استخاره بگیرم ببینم چه می آید، این آیه آمد « لا تعثوا فی الارض مفسدین
در روی زمین به فساد نکوشید ( هود: 85)
که نهی در رفتن آمد. »

نامه مرحوم آیت الله خوئی

جناب علامه حجة الاسلام سید عبدالکریم رضوی کشمیری دام موفقا"

بعد از تحیت طیبه و دعا برای دوام صحت شما و شفای عاجل؛ نامه ای که متضمن تصمیم قطعی برای بازگشت شما به نجف اشرف است به ما رسید و بسیار مسرور شدیم؛ چرا که حوزه علمیه نجف اشرف، به امثال شما بسیار نیاز دارد، خداوند شما را برای خدمت دین موفق بدارد.
اما آنچه ما از سیره پسندیده و طیبه شما از نجف اشرف دیدیم، از مسائل مربوط به سیاست پرهیز شده و مورد شهادت ما است.
و نیز این مطلب که تمام علاقه شما در وظائف دینیه و سلوک حسن صرف می باشد.
و این نامه من به منزله شهادت کتبی درباره سلوک شما در حوزه علمیه نجف اشرف می باشد. با وجود این، من تضمین می کنم که هر گاه نیاز به شهادت شفاهی هم باشد، نزد ما مانعی از این گونه شهادت نیست.
من منتظر قدوم شما به نجف اشرف هستم تا حوزه علمیه نجف اشرف از وجود مبارک شما استفاده کند. وفقکم الله
تعالی لما فیه الخیر و الصلاح، فإنه سبحانه ولی التوفیق و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
تاریخ 9 جمادی الاولی 1406 الخوئی


اقامت در قم تا وفات

استاد بعد از ورود به ایران در قم اقامت داشته و به تربیت انفاس مستعد پرداختند .
ایشان قریب ده سال کسالت داشتند و چند بار هم سکته کردند.
در تاریخ 30 آبان 1374 مانند همان مطلب که امیرالمؤمنین علیه السلام بر کفن سلمان نوشت می فرمود:
سفر مرگ نزدیک است اما دست خالی هستم.
می فرمود:
مرگ در پیش است و شوخی نیست!
چند بار سؤال شد آقا در چه حالی هستید؟
می فرمود:
در حال نزع ( جان دادن) .
فرمود:
آقاسید هاشم حداد را در خواب دیدم بمن گفت چرا غمناکی؟ فرج نزدیک است.


به دفعات این شعر را می خواند:

کجا رفتند آن رعنا جوانان کجا رفتند آن پاکیزه جانان
همه بار سفر بستند و رفتند مرا خونین جگر کردند و رفتند
بعد می فرمودند: همه رفتند و آخری آنها سید هاشم حداد بود.

تذکر موت و زمزمه پرواز گاهگاهی برزبان ایشان جاری بود، تا جائی که وقتی به ایشان بعضی واردین عرض می کردند: آقا بسیاری توضیح المسائل نوشته اند ... !
در جواب می فرمودند:

مرگ در پیش است، و این آیه را می خواندند :
و ما جعلنا لبشر من قبلک الخلد افان مت فهم الخالدون. کل نفس ذائقه الموت.
ای پیامبر پیش از تو برای هیچ انسانی جاودانگی قرار ندادیم ، آیا اگر تو بمیری آنان جاوید خواهند ماند ؟ هر انسانی طعم مرگ را می چشد . سوره انبیا / 34 و 35


عشق به نجف اشرف بقدری در دلش بود که مشتاق بود به آنجا باز گردد ودر کنار قبر جدش امیرالمؤمنین علیه السلام دفن شود.

لیکن اواخر عمر زمزمه قم و حرم حضرت معصومه علیهما السلام را می کرد و می فرمود :

اگر مُردم مرا در حرم حضرت معصومه علیهما السلام دفن کنید.

بعضی دوستان می گفتند: آقا انشاء الله شما نجف می روید...
اما همان خواست ایشان، جنبه عملی پیدا کرد ...

وفات

آخرالامر این مصباح هدایت در اواخر ماه مبارک رمضان 1419 در قم سکته می کنند، دوستان ایشان را به بیمارستان شرکت نفت تهران انتقال می دهند و حدود سه ماه در بیهوشی بودند، تا اینکه در روز چهارشنبه 18 فروردین 1378 مطابق با 20 ذی الحجه 1419 در سن 74 سالگی به لقاء محبوب شتافت.

جنازه شریفش را از تهران به قم منتقل و پس از تغسیل و تکفین آیت الله بهجت دام توفیقاته در صحن حرم حضرت معصومه علیها السلام بر آن نماز گزاردند.
به دستوررهبری، جنازه شریفش در قسمت بالا سر حرم حضرت معصومه سلام الله علیها جنب قبر دیگر شاگرد آقا سید علی آقا قاضی یعنی علامه سید محمد حسین طباطبائی دفن نمودند.




اشتیاق به نجف اشرف

علاقه استاد به نجف اشرف آنقدر زیاد بود که توصیف آن مشکل است . جائی که شاه ولایت در آنجا مدفون باشد بمنزله صد است ، ( چونکه صد آمد نود هم پیش ماست) یعنی همه چیز در آنجا برای اهلش جمع است.

بارها می فرمود:

من اگر نجف بروم حالم خوب می شود، آنقدر نجف هیبت از صاحب هیبت ،امیرالمؤمنین علیه السلام دارد که اگر اعلم علماء به آنجا بیایند همانند یک طلبه معمولی می مانند .

علاقه بسیار ایشان به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام و دریافت کثرت برکات وافرمادی و معنوی سبب شد که در هجران دیار موحدان دائما" بسوزد!

می فرمودند:

سرزمین نجف منور است، وقتی توی ماشین از کربلا به نجف می آمدیم دخترکی قبل از یک فرسخ به نجف می گفت:
مادر ببین چقدر این سرزمین نورانی است!!

گاهی آنقدر توصیف نجف می کردند که انگار شهر دیگری در دنیا وجود ندارد و می فرمود:

همه ایران یک نجف نخواهد شد. نجف چیز دیگری است، حتی مساجد کوچک آنجا دارای یک معنویتی است که مساجد بزرگ ایران مثل مسجد گوهرشاد خراسان آن معنویت را ندارد.

فرمود:

آنقدر نجف مهم است که مانند مرحوم شیخ زین العابدین مرندی که مجتهدی مسلم و باتقوا بود، می آمد جلو درب صحن امیرالمؤمنین علیه السلام آنجا که گداها می نشستند، می نشست. وقتی می گفتند آقا اینجا خوب نیست؟
می فرمود:
اینجا جائی است که امام زمان و حضرت خضر به طرف حرم می روند، من هم نشسته ام تا شاید توجهی به من کنند.

می فرمودند:

در نجف 360 پیامبر دفن هستند ولی در کربلا 260 پیامبر مدفونند، عظام حضرت آدم و جسد نوح کنار امیرالمؤمنین علیه السلام هستند .

در زیارت حضرت آمده:
السلام علیک یا مولای و علی ضجیعتک آدم و نوح
سلام بر تو ای مولای من و بر دو هم قبرت آدم و نوح علیهما السلام.

آری نجف جائی است که قبر امیرالمؤمنین علیه السلام را نوح پیامبر 700 سال قبل از طوفان ، برای وصی پیامبر ساخته بود.
یازده امام آنرا زیارت کردند و امروز حضرت بقیه الله علیهما السلام به زیارت جدش می رود، و از روایات ظاهر می شود که از نظر ثواب و اجر زیارت قبر امیرالمؤمنین علیه السلام از همه ائمه ( ع ) بالاتر و مهمتر است.


مرحوم سید هاشم رضوی شاگرد سید علی آقا قاضی می فرمود:
آقای کشمیری از معجزات نجف است، چون آن حوزه چنین افرادی را پرورش نمی دهد.


توسل به امیر المومنین ( ع )

درباره توسل به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
هر مشکل که برایم در نجف پیش می آمد، می رفتم صحن امیرالمؤمنین علیه السلام و هفت بار « نادعلی» می خواندم و مشکلم حل می شد.



محبت امیر المومنین ( ع )

مرحوم جعفر آقا مجتهدی « ره» مدفون در حرم امام رضا علیه السلام که با استاد سالها رابطه دوستی داشتند بارها گفته بود:
هر وقت آقای کشمیری را می بینم به یاد امیرالمؤمنین می افتم.


علاقه به وادی السلام نجف

استاد می فرموند :

اول کسی که مرا با وادی السلام آشنا کرد و فرمود؛ برای ارواح مؤمنین حمد و بعضی سوره ها را بخوان و به آنان هدیه کن، که آنها برایت دعا می کنند( و بارها غروبها با هم به وادی السلام رفتیم) مرحوم شیخ ذبیح الله قوچانی ( متوفی 1414 مدفون در سرداب صحن امام رضا )علیه السلام بود.

بعضی شبها به وادی می رفتیم، عمامه زیر سر و عبا به رو می انداختیم و می خوابیدیم.
با اینکه قبرستان مخوف بود و من هم شجاع نبودم اما میل شدید وادارم می کرد که شبها به قبرستان بروم و از هیچ چیز نترسم. گاهی هم در گرمای شدید نجف به وادی می رفتم، و بعضی درسها را در وادی برای طلاب تدریس می کردم.

در وادی دو مقام وجود دارد: یکی مقام امام صادق علیه السلام و دیگر مقام امام زمان ( عج)، که آنان آنجا نماز خواندند.


لزوم داشتن استاد

در سیره و روش آیت الله کشمیری استاد حاذق نقشی بسیار برجسته دارد بارها از ایشان شنیده شد که :
استاد جزء لوازم اولیه تهذیب و جهاد اکبر است و بدون آن بسیار مشکل است، چه آنکه آفات و عوارض و شهوات نفس را کسی میتواند مدوا کند که خود این راه را رفته باشد و حاذق باشد.



احترام به بزرگان دین

استاد می فرمودند :
در نجف این چنین بود که اگر اهل علمی راه عرفان را پیش می گرفت به او اتهام تصوف می زدند. یکی از بزرگان نجف به من گفت:
نزد آقای قاضی می روی؟
گفتم: آری!
گفت: او شما را از اجتهاد ساکت می کند. !
مرحوم آیت الله سید عبدالعلی سبزواری به درس خارجش رفتم، او اهل دل بود. ایشان اوایل کارش در مدرسه آخوند خراسانی بود، به خاطر اتهام به صوفی بودن بیرونش کردند.

ایشان می فرمودند:
اینان نمی دانند هرگاه یکی از استخوانهای تقوا و عارفی می میرد معمولا" بعدش بلا می آید، الان همه رفتند، شما زحمت بکشید جای آنان را بگیرید، آنهائی که من دیدم الآن نیستند...


معیار درس خوب

درباره کسانی که خوب درس می دهند می فرمود:
خوب درس دادن معیار نیست که به درد قبر و قیامت بخورد، معیار خوبی نزد حق تعالی، تدریس با تهذیب است.


نصیحت به طلاب

عده ای جهت عمامه گذاشتن خدمت ایشان آمده بودند و تقاضای نصیحت کردند، استاد فرمودند:
عمامه گذاشتن شرط دارد، و آن اینکه دائم در حضور خدا باشید و غفلت نکنید!






استخاره عنایتی

استاد در مسجد مسابک ( شیره پزها) امامت جماعت داشتند، و در تابستانها در صحن کربلا نماز جماعت می خواندند، چون جد ایشان آقا سید حسن کشمیری و عموی بزرگ ایشان آقا سید مصطفی آنجا نماز می خواندند، مردم آشنائی با ایشان داشتند و به ایشان اقتدا می کردند. تدریس علوم دینی هم می نمودند، ولی مراجعات استخارات زیاد داشتند.
ایشان می فرمود:
در نجف خدمت آقا شیخ علی اکبر اراکی می رسیدم، دستورالعملی برای استخاره خواستم، ایشان یک اربعین روزه به اضافه سوره نور را با عدد و شرایط مخصوصی فرمودند، من هم انجام دادم.

در عالم رؤیا دیدم، در ایوان طلا امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام ایستاده، نوح پیامبر، با عمامه بزرگ در عقب سر ایشان ایستاده، امام به من تسبیح دادند.

خواب دیگری دیدم که آقا سید ابوالحسن اصفهانی در صحن امیرالمؤمنین علیه السلام بودند و به من تسبیح دادند.

خواب سومی هم دیدم که در کفم چیزی مانند ماه است و کم کم نور آن زیاد می شود، از آن به بعد استخاره ام شهرت پیدا کرد و مراجعاتم زیاد شد.

از استاد سئوال شد شما قرآن را حافظ هستید؟
فرمودند: نه.
عرض شد:
شما با تسبیح استخاره می گیرید، از آیات قرآنی جواب می دهید!؟
فرمودند:
به دلم الهام می شود.
سئوال شد: استخارات شما صد در صد درست در می آید؟

فرمودند:
استخارات مربوط به حال انسان هم می شود، چطور شاعر نمی تواند در همه ساعات روز و شب شعر بگوید، باید حالش بیاید، وقتی حالش می آید استخاره مطابق واقع می شود...


نهی از منکر و الهام قلبی

می فرمودند:
گاهی مسایل به صورت الهام به دلم تفهیم می شود.
چنانکه روزی شخصی منزل استاد آمد و صدای تلویزیون در خانه شنیده می شد.
آن شخص برای اینکه خودی نشان بدهد گفت:
این صدای تلویزیون حرام است.

استاد فورا" ( به الهام قلبی) فرمودند:
بلند شو، برو حرام آن است که دیروز صبح سیلی به صورت عیالت زدی و فلان فحش را دادی.

در خلوت و سکوت

آن عزیزی که عاشق امیرالمؤمنین علیه السلام بوده و صدها عطایا از حضرتش نصیب او شده، مجبور شد به ایران بیاید، و به فراق و هجران مبتلا شود. آرزویش رفتن به نجف اشرف بود.
هجران و کسالتهای جسمانی سبب شد که این شمع فروزان خاموش، و در خانه به عزلت نشسته و مهر سکوت بر لب زند.
عجیب این است که یکی از بزرگان قم منزل استاد آمده بود و گفته بود شما تدریس کنید!! می فرمودند:
من حال ندارم، اینان از تدریس صحبت میکنند.
وقتی دیگر فرمودند:
اینان حال مرا درک نمی کنند.
راستی چه بهره هایی از مجلس تفکر و سکوت ایشان نصیب اهلش شد و چه خاطراتی از جنابش در دلهای دوستانش ماند .!

البته دو نفر از اولیاء در نجف به ایشان فرمودند:
اگر ایران بروی خاموش می شوی...

و گاهگاهی این کلام را از گوینده اش نقل و یاد می کردند...


زیارت اهل قبور

استاد مسافرت مکه و مدینه نصیبش نشد و قبور پیامبر و چهار امام علیهما السلام را از نزدیک زیارت نکردند.
از قبور ائمه ، اول امیرالمؤمنین علیه السلام و بعد امام حسین علیه السلام، و از امام زاده ها حضرت ابوالفضل ( ع ) در کربلا و سید محمد فرزند امام هادی علیه السلام در سامراء و از قبور علما به قبر سید علی آقا قاضی در نجف و بابا رکن الدین در تخت فولاد را زیاد اهمیت می دادند و ممتاز می شمردند وازقبور قم حضرت معصومه علیهما السلام و علی بن جعفر علیهما السلام را مهم می شمردند.

عدم استطاعت برای سفر حج

روزی در اواخر عمر استاد، دو نفر جوان عرب به نزد ایشان آمدند و گفتند:
ما فرزند فلانی هستیم که قبلا" در نجف کاسب بوده و با شما مرتبط بوده است، و الان در کویت ( یا بحرین) اقامت دارد، نذر کرده که اگر حاجتش برآورده شود شما را به حج تمتع ببرد، برای این دستور پدر خدمتتان رسیدیم، چه می فرمائید؟
ایشان فرمودند:
به پدرتان سلام مرا برسانید و بگوئید من استطاعت جسمانی ندارم و نمی توانم بیایم، از ایشان این وجوب ساقط است.


تجلیل از بزرگان

استاد عده ای از بزرگان اخلاق و عرفان را با احترام و با تجلیل یاد می کرد که بعضی از آنها را به عنوان ادای حق اساتید و بعضی را به خاطر مقامات آنها ، متذکر می شدند ، مانند :
ملا حسینقلی همدانی، آقا سید احمد کربلائی، آقا سید علی قاضی، سید مرتضی کشمیری، شیخ زین العابدین مرندی، شیخ طه نجف، شیخ مرتضی طالقانی، شیخ علی اکبر اراکی، آقا سید حسن کشمیری، آقا سید هاشم حداد، آقا سید عبدالغفار مازندرانی، مستور آقا شیرازی، شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی و ...





انس حقیقی با قرآن کریم

استاد حافظ کل قرآن نبودند، ولی در حافظه شان آیات ممتاز و قبل و بعد آیات را از حفظ می خواندند، و در موارد استخاره زیاد دیده شد که با آیات جواب می دادند.
می فرمودند:
من در زمانی که نجف اشرف بودم، هر سه روز یک ختم قرآن می کردم، و در حل مشکل افراد، بسیار شنیده شد که به بعضی سوره ها و آیات قرآنی حواله می دادند.
یکی از اهل دانش که با خانواده اش مشکلی داشت نزد ایشان آمد و راه حلی می خواست، فرمودند:
قرآن بخوانید تا این مشکل حل شود.
آن شخص گفت:
مدتهاست که لای قرآن را باز نکرده ام!!

گاهی سوره های بزرگ قرآن همانند آل عمران را به بعضی که تقاضای دستورالعملی می کردند می فرمودند بعد معلوم می شد که طرف اصلا" حال خواندن ندارد، که ایشان به خواندن قرآن مصر بودند و امر می کردند.

زمانی برای ترغیب به خواندن قرآن می فرمود:
مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی تا چهار سال در مشهد هر شبی تا به صبح قرآن ختم می کرد و به امام رضا علیه السلام هدیه می کرد، تا به آن مقامات رسید.

نقل شده از تلامذه مرحوم آیت الله شیخ مجتبی لنکرانی استاد حوزه علمیه نجف( که آیت الله کشمیری، بعضی درسهای سطح را نزد ایشان خواندند ) که ایشان اواخر عمر قرآن بسیار می خواند، و گاهی می فرمودند :
کاش بجای تدریس بعضی کتابها در جوانی، قرآن می خواندم!
تا اینکه روزی از آیت الله کشمیری نیز مانند همین کلام شنیده شد !!

اواخر عمر شریفش که کسالت جسمانی داشتند و حال مطالعه و مراجعه نداشتند و تنها بودند و تفکر می کردند، گاهی از آیات قرآنی می پرسیدند،
از جمله چند بار آیه 3 سوره ضحی را ( ما ودعک ربک و ما قلی) را پرسیدند به چه معنی و منظور است.
هر یک از شاگردان چیزی می گفتند، بعد که به تفسیر مراجعه شد جواب اینطور معنا شد:
ای پیامبر ما ترا رها نکردیم و وحی را از تو قطع ننمودیم ( و ترا مبغوض نکردیم و خشم نگرفتیم.)

از جمله دستورالعملهای ایشان به حاجتمندان و سائلان کلمه ( انس با قرآن) بود

و این چنین مردان خدا از کلام محبوب لذت می برند و همه را دعوت به این چشمه جوشان ازلی و ابدی می کنند.


اعتقاد راسخ به ولایت ائمه معصومین ( ع )

سیره استاد در سه چیز بود :
معرفت نفس
معرفت ولایت
معرفت رب

ولی حساسیت و تعصب خاصی درباره ولایت داشت که بارها از جنابش ظاهر شد.
وقتی شخصی به منزل استاد آمده بود و از کسی که اهل دانش بود و منصبی داشت صحبت کرد، که آنکس حق حضرت زهراء علیهما السلام را منکر و مانند اهل سنت نظر داده است!!
بقدری ایشان ناراحت شد و عصبانی شد که با تمام وجودش به قائل آن حمله کردند
بطوریکه مانند این ناراحتی از ایشان دیده نشده بود، عجیب آنکه مدتی بعد ، آثار آن حمله ظاهر شد و آن شخص معزول شد.

روزی از یکی از دانشمندان نجف صحبت شد ، فرمودند:
من جوان بودم و او پیر بود، مطلبی در باب ولایت گفت که از ناراحتی می خواستم با مشت به دهانش بکوبم.

یک بار از یکی که ادعای دوستی امیرالمؤمنین علیه السلام را می کرد و مربوط به بعضی از فرقه ها بود مطالبی شنیدند، ناراحت شدند و گفتند :
او بی سواد است ( و واقعا" هم همینطور بود).

روزی فرمود:
فلان شخص با اینکه خیلی علم و فضل ظاهری دارد اما فلان حرف را که در امر ولایت ( یا توحید) زد، یک پول هم ارزش نداشت.

وقتی نزدش گفته شد که شاعری گفت:
امیرالمؤمنین ابن ملجم را دیده و فرموده: اگر مرا بکشی من ترا شفاعت می کنم!!
فرمود:
گوینده حرف بی ربطی زده است، ابن ملجم اشقی الاشقیاء است.!

می فرمودند:
استاد ولائی حوزه ها باید زیاد شوند که در امور ولایت مطلقه هم چشیده باشند و هم تدریس کنند تا کمبود و ضعف اهل دانش در ولایت برطرف شود.


نماز شب

استاد سفارش اکید به خواندن نماز شب می نمودند، گاهی بعضی که دستورالعملی می خواستند می فرمود:
نماز شب بخوانید، بعضی اعمال مقام می آورد مانند نماز شب ( عسی أن یبعثک ربک مقاما" محمودا") که انسان به مقام محمود می رسد و مجاور خدا می شود.

توضیح:
مرحوم سید علی آقا قاضی سبک نماز شب خواندنش همانند رسول الله علیه السلام بوده، بنابر نقلی که شده الان این سیره متروک گشته است.
مرحوم سید هاشم رضوی شاگرد آقای قاضی نقل کردند که سبک آقای قاضی این چنین بود که شب کمی می خوابید، بعد بلند می شد و چهار رکعت از نافله را می خواند، با حالی که از مناجات و ادعیه و تفکر داشت، سپس می خوابید، باز برای مرتبه دوم بیدار می شد و چهار رکعت دیگر نماز نافله را می خواند، و سپس می خوابید و برای بار سوم بیدار می شد و سه رکعت بقیه نماز را می خواند.


اجازه ذکر از اساتید

استاد از عده زیادی اجازه شفاهی داشتند، چنانکه وقتی فرمودند:
مرحوم سید هاشم حداد به من و به آقا سید محمد حسین حسینی تهرانی اجازه ذکر دادند.
از مستور آقا شیرازی و بعضی اساتید دیگر نیز اجازه کتبی داشتند ( که متاسفانه صدامیان آنها را در سر مرز از استاد گرفتند).

ایشان نیز به بعضی از شاگردان اجازه کتبی و به عده ای اجازه شفاهی می دادند

وقتی می فرمودند:
تا کسی قوه اجتهاد پیدا نکند به او اجازه اجتهاد نمیدهند و در سلوک هم به کسانی اجازه می دهند که قابلیت سلوک را داشته باشند. سالک به همت و نفس مرد خدا راه می رود، تا به مقصد برسد.


موت اختیاری

از ایشان سؤال شد آیا شما موت اختیاری دارید؟
فرمود:
الان ندارم، ولی دارنده آن دارای مقامی بس بلند است.


معیار علی علیه السلام است

عشق به امام علی علیه السلام و علاقه به ساحت ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام بقدری در قلب استاد زیاد بود که کسی نمی توانست آنرا توصیف نماید.
یکی از بزرگان در یکی از شهرهای ایران، گاهی خدمت استاد می رسید و محبت می ورزید، حتی خمس مالش را به ایشان می داد و ...
روزی یک نفر از اهل دانش، مطلبی را از آن شخص نقل کرد که بوی از تعریف خلیفه دوم می داد .
آنقدر ایشان ناراحت شدند و مطلبی را بر علیه آن کلام و گوینده آن گفتند که از زبان و چهره ایشان خشم گویا بود.
مسلک ایشان اینطور بود، که معیار علی علیه السلام بود، و هر حرف از هر کس حتی از بهترین شخصیتها صادر می شد، ذره ای بوی نا آشنائی می آمد ناراحت می شد، خشم درون را بشکلی بیان می داشتند.




امتحان الهی

طبق روایت پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم که فرمودند:
« البلاء المؤمن امتحان و للاولیاء کرامه
بلاء برای مؤمن امتحان است و برای اولیاء کرامت است»

استاد بر اثر عارضه سکته قلبی، به صبر در بلا مشغول و به اکتساب کرامت موفق بودند.
در این دوران نقاهت صبحی فرمودند:
هر چه امروز صبح فکر کردم نام پسر بزرگم چیست بیادم نیامد، لذا از همسرم، سؤال کردم که نامش چیست!!
از این بیان می خواستند بفهمانند که انسان در معرض بلا و امتحان است و فقط بخدا باید پناه ببرد.


داعیه ای نداشتند

درباره افرادی که ادعای رؤیت امام زمان را می کردند و افرادی را دور خود جمع می نمودند سؤال شد، فرمودند:
اینطور مسائل ( با این سر و صدا) در عراق نبود، همه اینها دکان است.

وقتی سؤال شد شما امام زمان را دیده اید؛ با اینکه حال و خصوصیت صورت حضرت و بعضی جزئیات دیگر را گاهی بیان می داشت در جواب سؤال می گفتند :
خیر.
گرچه شواهد و فتوحات در این باره گواهی می دادند؛ ولی هیچ داعیه گفتن برای این مطلب که امام زمان را دیده ام نداشت.!!

اقتداء ملائکه

استاد می فرمودند:
در اطاق به تنهائی مشغول نماز بودم، در رکوع که مستحب است بین دو پا را نگاه کرد، بین دو پایم را نگاه کردم. دیدم عده ای با لباس سفید به من اقتدا کردند. متوجه شدم اینان فرشتگان می باشند ...
( در روایت هم آمده است، کسی که برای نماز اذان تنها بگوید یک صف ملائکه اقتداء کننده، و اگر اقامه هم بگوید، دو صف ملائکه به مصلی اقتدا می کنند. )



ارادت به بابا رکن الدین

استاد می فرمودند:
من هر وقت در زندگیم، مشکلی برایم رخ می دهد، یک سوره یاسین برای بابا رکن الدین مدفون در قبرستان تخت فولاد اصفهان می خوانم، مشکلم حل می شود.


در محضر استاد

مولف کتاب سیری در آفاق می نویسد:
در روز هفتم فروردین سال 1373 خدمت آیت الله کشمیری رسیدم ...
از حالش پرسیدم، با حالت رضا و خشنودی جواب دادند اما نفس نفس زنان! دستگاه تنفس ( اکسیژن) کنار حیات منزل بود تا در مواقعی از آن استفاده شود کلاهی پشمین بر سر داشت، سر مبارک را پایین انداخت و در سکوت فرو رفت، و گاهی با چشم های پر فروغش نگاهی می کرد و باز سر را به زیر می انداخت...
گفتم: اولین بار است خدمت رسیده ام چیزی بفرمایید توشه راهم باشد و شما را بدان یاد کنم با تبسم ملیحی فرمود:
چه بگویم و سر را به زیر انداخت و در سکوت عمیقی فرو رفت...
عرض کردم: از کجا باید ذکر و یاد را شروع کرد؟
فرمود:
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین ( انبیاء : 87) سجده یونسیه و قرآن بخواند.

عرض کردم: برای ورود به این وادی استاد لازم است؟
فرمود: بدون استاد نمی شود.
گفتم : استاد از کجا شروع کنم؟
فرمودند: همین نقطه شروع است.

عرض کردم: بعضی می گویند: واقعیت اذکار و اوراد و ختومات را ما درک نمی کنیم! آقا نگذاشت سخنم تمام شود،
فرمود:
باید بگویم و داشته باشیم یعنی اذکار را بگویم و ختومات را داشته باشیم
عرض کردم:
در نماز امام زمان که صد مرتبه ایاک نعبد و ایاک نستعین می گوئیم، شیطان وسوسه می کند که این انحصار در عبادت او و استعانت و یاری از او دروغ است.
فرمود: استعاذه کنید به خدا از شیطان رجیم.

عرض کردم: حضرت عالی در نجف اشرف با مرحوم آقای حاج سید جواد قاضی طباطبائی ( برادر سید علی آقا قاضی) هم ارتباطی داشتید؟
فرمود: نه
عرض کردم با سید علی آقا قاضی چطور؟

با گفتن این جمله، چهره ایشان باز شد و فرمود:
هر روز پیش هم بودیم. همیشه، اگر یک روز نمی رفتم، می فرستاد دنبالم که چرا نیامدی؟

عرض کردم:
آقا از خدا خواسته ام مورد عنایت حضرت عالی واقع شوم!
با ملاطفت و مهربانی فرمود:
شما خوبید و خادم اهل بیت، آنها اصل هستند و همه چیز از آنها است، معاصی و گناهان مانع از وصول است.

عرض کردم: هر وقت ما توفیق پیدا کنیم برای عرض ادب به ائمه و مخصوصا" امام زمان ( عج) قبل از سلام و عرض ادب مورد عنایت آن بزرگواران واقع شده ایم، که این توفیق نصیبمان شده است؟
آقا فرمودند:
بله همین طور است، عنایت آنها است ( که آنها ما را یاد می کنند بعد ما یاد آنان می کنیم)...

سیره استاد در ادعیه و اذکار

سیره استاد نسبت به عموم و تلامذه خاص فرق می کرد.
هر کس طلب اوراد و ادعیه و توسلاتی می نمود، عطا می کردند.
اما نسبت به خواص دستور تفکر و تعقل می دادند و نکات ضعف و وقت و آثار وصفی و اخروی را متذکر می شدند.

برخی که طریق بعضی ... را داشتند خیال می کردند استاد فقط ذکر می دهند، که اینطور نبود، و همیشه می فرمودند:
اذکار و ادعیه با شرایط تأثیر می گذارد و مراقبه حرف اول، از شرایط لازم است چنانکه بارها از مرحوم آقای قاضی نقل نمودند.
استاد نوع اذکار، از نظر کمی و کیفی، لفظی و قلبی، زمانی و مکانی، روحی و جسمی، دنیوی و اخروی را برای خواص متذکر می شدند و این رشته کار ساده و آسانی نیست و کسی می تواند که هم خود راه را رفته و هم حاذق به طالبان باشد.

مثلا" بعضی اوراد برای قوی شدن اراده، و بعضی برای رؤیت ارواح و عده ای برای زیاد شدن رزق، و دسته ای بریا توحید و فناء فی الله، و تعدادی برای محبت می باشد.

از نظر استاد مثلا" برای توحید بعضی اذکار فقر ظاهری می آورد و بعضی ها نمی توانند تحمل کنند، لذا متذکر آثار می شدند. استاد میان افراد مجذوب و غیر مجذوب فرق می گذاشتندو چه میل کلی و جزئی فاصلة بسیار دارد و ثمرات روحی و مزاجی هم تفاوت اندک ندارند.

سه چیز با برکت

از چیزهایی که برای برآمدن حاجت دنیایی و آخرتی، اجازه نمی خواهد و آثار هم دارد، استاد در موارد مختلف به افراد می فرمودند سه چیز است:

اول: ذکر استغفار، استغرالله ربی و اتوب الیه.
دوم: ذکر صلوات: اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
سوم: صدقه دادن.

ذکر به اندازه و نظر استاد

سیره استاد بر این بود که هر چه استاد طریق گفت به همان اندازه باید ذکر گفت.
از پیش خود و با خواندن از کتابی، نباید اذکار را گفت.
ظرف و مظروف چون تطابق نداشته باشند عوارض پیدا می کند.
می فرمودند:
فلان اهل دانش در نجف اشرف عدد ذکر محبت را بیشتر گفته بود و ستون ( مسجد یا تکیه ای را ) می بوسید.
فلان عوام ، ذکری در این باره می خواند و دیدند الاغی را می بوسید.
فرمودند نباید از دستور استاد بیشتر گفت و تجاوز کرد ( که افراد ناقابل و بی ظرفیت برای آنان مشکل ایجاد می شود).

شب زنده داری و نماز شب

امام عسکری علیه السلام فرمود:
ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الا بامتطاء الیل: اتصال و وصول به خداوند سفری است که جز با شب زنده داری طی نمی شود.

در دستورالعمل های استاد نسبت به سالکین، مسئله بیداری شب و ریاضت در سحر بوده، و سحر را أفضل از بین الطلوعین می دانستند.
امر به نماز شب از سفارشات اکید ایشان بوده که رمز موفقت سالک می دانستند.


سجده

در طریق اساتید آیت الله کشمیری ، سجده یکی از ارکان بندگی و توحید است. معمولا" سفارش ایشان به ذکر سجده بود و می فرمودند:
ائمه سجده ها داشتند، یکی سجده حضرت موسی بن جعفر علیه السلام « عظم الذنب من عبدک فلیحسن العفو من عندک» بسیار عالی است و دیگر ذکر یونسیه آن هم بعد از نماز عشاء تا به آخر شب،چون شیطان بر آدم سجده نکرد، و بدبخت شد، از سجده خوشش نمی آید و سالک لازم است آن را ترک نکند.

از عیال آخوند ملا حسینقلی همدانی بعد از فوتش سئوال کردند شما از آخوند چه دیدید؟
گفت: ایشان همیشه در سجده بود.
وقتی آقا سید احمد کربلائی استاد آقای قاضی فرزند جوانش فوت کرد ایشان در سرداب منزل در سجده بودند بعد سر از سجده برداشت و سر قبر پسرش آمد.


سوره حشر

درباره سوره حشر می فرمودند:
سوره حشر مخصوصا" چهار آیه آن دارای امتیازات بسیار و برای استجابت دعا خوب است .

سوره یس

درباره سوره یس می فرمودند:
سوره یس قلب قرآن شد بخاطر چهارده معصوم که این طور وارد شده است یس ( صلی الله علی محمد و آل محمد) و القرآن الحکیم.

سوره انشراح

درباره سوره انشراح می فرمودند:
برای کسانی که قبض دارند و سینه شان تنگ و مغموم است خواندنش خوب و سینه را فتح و باز می کند. و مرحوم آقا سید هاشم حداد این مطلب را گفته اند و تجربه هم نشان داده است.

مسبحات ست

درباره سوره های ششگانه، یعنی مسبحات ست سوره حدید، حشر، صف، جمعه، تغابن، اعلی می فرمودند:
مرحوم سید علی آقا قاضی خود شبها قبل از خواب می خواند، چه آنکه روایت دارد پیامبر هم قبل از خواب می خواندند و می فرمودند، در این سوره ها آیه ای است که بهتر از هزار آیه است .
امام باقر علیه السلام فرمود:
کسی که قبل از خواب بخواند نمی میرد تا آنکه حضرت قائم علیه السلام را درک می کند و اگر بمیرد در جوار پیامبر می باشد.


تاثیراذکار و ادعیه

استاد می فرمود:
تأثیر اذکار به کمالش که جمع شرایط را دارا باشد است که متأسفانه خیلی ها این نکته دقیق را توجه ندارند!!
و همچنین اجازه صاحب نَفَس را دخیل می دانستند و همانند اجازه طبیب به مریضها در کمیت و کیفیت لازم و ضروری می دانستند، چه آنکه قابل و ناقابل با هم فرق می کنند، و مزاج و اعصاب هم متفاوت می باشد و رعایت حال طالب ذکر، اولی و بسیار مهم است.

اما سیره ایشان در دادن اذکار این بود که شخص را محروم نمی کردند، لکن بعضی ها را لایق نمی دیدند عدد کثیری می داد که طرف نمی توانست بجا بیاورد.

به بعضی اعداد را متذکر می شدند اما طالب ، شرائط را نمی توانست جمع کند و می فرمودند:
شما هم خدا را می خواهید و هم خرما را، و اخلاص را شرط کمال می دانستند.

وقتی از جنابش سؤال شد که ذکر بلا و مریضی هم می آورد؟ می فرمود:
یاد خدا و ادعیه، شفا بخش است مگر تسخیرات و امثال آن که نکبت آور است، و یا اذکاری که از نظر کمی و کیفی سنگین باشد و عوارضی برای خواننده آن داشته باشد، مانند کسی که می خواهد اراده اش قوی شود ذکری می خواند که از شرائط آن ترک دنیاست و از آن طرف ذکری هم می خواند که بسیار می خواهد دنیایش خوب شود که با هم سازگاری ندارد و عوارض دارد.

مرحوم سید علی آقا قاضی، در دستور العملی به مرحوم سید محمد حسن الهی طباطبائی برادر علامه طباطبادی چنین می نویسند:
از دادن اوراد به غیر مضایقه نیست الا اینکه محل را ملاحظه نمائید تا طالب صادق ندیدید ندهید، إذاعه اسرار حرام است.


دعای یستشیر

از جمله ادعیه ای که استاد اهتمام به آن داشتند و سفارش به آن کردند که در صبح و شب خوانده شود دعای شریف یستشر است که پیامبر صلی الله و علیه و آله وسلم به امیرالمؤمنین علیه السلام تعلیم داد و فرمود:
برای هر شدت و رخاء بخوان، و خلفاء خود هم تعلیم بده و از خودت دور مکن که گنجی است از گنجهای عرش.

می فرمود: پدرم خودش این دعا را می خواند و سفارش به خواندنش می کرد و می فرمود پدرم آقا سید حسن کشمیری مرا وصیت کرد این دعا را بخوانم.

دعای مشلول

از جمله دعاهائی که در آن اسم اعظم است و هم و غم را برطرف می کند و برای شفاء مریض مؤثر است دعای مشلول است که استاد بارها برای مریضها و درمان دردهای سخت دستور می دادند که آن را بخوانند.
اول دعا اینست: اللهم إنی أسئلک باسمک بسم الله الرحمن الرحیم یا ذالجلال و الاکرام... .

زیارت امیر المومنین ( ع )

در توسل و زیارت امیرالمؤمنین علیه السلام، زیارت ششم را سفارش می کردند و می فرمودند:
مرحوم سید علی آقا قاضی به این زیارت تأکید داشتند.

امام صادق علیه السلام فرمود:
من ضامنم نزد خدا، هر کس زیارت کند امام علی و امام حسن علیهما السلم را به این زیارت، خواه از نزدیک و خواه از دور، زیارتش مقبول و عملش مزد داده، و سلامش به ایشان برسد و پسندیده گردد و حاجتهایش برآورد شود هر چند بزرگ باشد.

اول زیارت اینست: السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا صفوة الله السلام علیک یا امین الله .. لا فرق الله بینی و بینکما..

نماز

استاد نماز مرحوم قاضی را متواضعانه و با توجه توصیف می کرد و درباره مرحوم شیخ علی اکبر اراکی می فرمود:
شبها تا به صبح عبادت می کرد، همانطور که مستور آقا شیرازی شبها را به نماز و عبادت می گذراند.

درباره نماز عبدالرحیم قصیر می فرمود:
شیخ محسن تهرانی خدمت جد ما آیت الله سید محمد کاظم یزدی صاحب کتاب عروة الوثقی گلایه کمبود رزق و وضع بد مادی خود کرد، جد ما فرمود: چرا نماز عبدالرحیم قصیر را نمی خوانی؟
او خواند و وضع مادیش خوب شد.

این نماز در حاشیه مفاتیح الجنان در قسمت نمازها ( برای زیاد شدن روزی) می باشد که از کتاب کافی مرحوم کلینی از امام صادق علیه السلام نقل کرده است، چون سائل نامش عبدالرحیم قصیر بود به این نماز مشهور شده است.






زیبا فرمودند

یک نفر از طلاب کویتی ( یا بحرینی) که جوان بود و گاه گاهی محضراستاد حضور پیدا می کرد؛ یک روز عرض کرد: خدمت آیت الله بهجت که رسیدم، از من پرسید:
درس چه می خوانی ؟
گفتم: مقدمات ( اولین کتابی است که طلاب می خوانند).
فرمود:
بر شما باد بر مؤخرات ( یعنی توجه شما به مقصود و محبوب و ذی مقدمه باشد).

استاد فرمود: ایشان زیبا فرمودند!!

امتحان است

یکی از افرادیکه با جنابش محشور و متصل بود و مشکل عیال داشت که به بعضی امراض مبتلا بود خدمت استاد عرض کرد:
پیش عده ای از اولیاء الهی رفتم و هر کدام دستوری دادند و انجام دادم اما نتیجه ای نگرفتم. آیا این مرتاض خانواده، اثر گناهانم هست که او خوب نمی شود؟
فرمودند:
این مسئله برای شما امتحان است، اگر صبر کنید خداوند در عوض عطای بزرگی به شما خواهد داد.



نفس زکیه و نماز مقبول

روزی از محضر آیت الله کشمیری سؤال شد :
آقای کوهستانی را چگونه یافتید؟

فرمود:
او صاحب نفس زکیه بود.
با ایشان ملاقات کردم و یک نماز نیز به ایشان اقتداء کردم، خیلی برای من جالب توجه بود و لذت بردم و از نمازهایی بود که مطمئن هستم مورد قبول واقع شده است.


عنایت سیدالشهدا(ع ) در وادی السلام

از استاد درباره مشاهداتش در وادی السلام سئوال شد ، فرمودند:
روزی به وادی رفتم، شخصی بود به نام شیخ مالک که اهل علم نبود، به من گفت: من از اینجا زیارت امام حسین علیه السلام را می خوانم شما هم همراهم بخوان!
او زیارت امام حسین علیه السلام را می خواند و من پشت سرش می خواندم.
با آنکه از آنجا تا کربلا خیلی مسافت بود، کربلا را مشاهده می کردم...


علم بدون تهذیب

نظر استاد این بود که علم بدون تهذیب فایده ای ندارد و اهل علم باید در حضور خدا باشند و می فرمودند:
« شرف اهل علم فقر است، چی شده بعضی ها هی خارج کشور می روند...».


استخاره دقیق

یکی از بزرگان و خانمهای عشایر عراق برای ازدواج پسرش با دختری که مورد علاقه پسر بود، استخاره نزد استاد گرفت و بد آمد.
پسر که عاشق دختر بود ناراحت شد و کاردی زیر لباس گذاشت و آمد صحن امیرالمؤمنین علیه السلام نزد استاد، گفت:
یک استخاره بگیرید.

استاد استخاره گرفتند و با صدای بلند فرمود:
دور شو قصد داری کعبه را خراب کنی!!
جوان متوجه شد که استخاره ایشان دقیق است و از قصدش خبر داده، خود را معرفی کرد و گفت:
اگر استخاره خوب می آمد قصد داشتم شما را با کارد بزنم.
بعد لباس خود را کنار زد و آن را نشان داد، سپس توبه کرد و از استاد عذرخواهی نمود.

مکاشفه واقعی

استاد در منزل یکی از اهل سلوک بودند و شیخی فاضل از اهل آذربایجان منزل آن شخص آمد و عرضه داشت:
دخترم مریض است و التماس دعا بسیار از او داشت.
آن اهل سلوک گفت:
مریضت خوب می شود.
استاد فرمودند:
یک مرتبه تابوت و جنازه آن دختر جلویم (بصورت مکاشفه ) پدیدار شد و فهمیدم دختر او می میرد، به آن اهل سلوک گفتم، دخترش می میرد و خوب نمی شود.
بعد از یک هفته سر پل آهنچی قم آن شیخ را دیدم و به من گفت: آقا دخترم مرد!


ذکر بی اثر

کسی به استاد عرض کرد ذکر می گویم اثرش را نمی بینم علتش چیست؟

ایشان بزبان عربی محلی به یکی از دوستانش که کنارش بودند فرمود:
او زمان الانش را می بیند، اما دفتر کهنه احوال و اعمال گذشته را ورق نمی زند ( که چه خرابیهائی دارد) .


وصیت خاص آیت الله سید علی قاضی – ره

از استاد سئوال شد وصیت خاص مرحوم آقای قاضی قدس سره به فرزندش مرحوم سید مهدی ( که با شما بسیار صمیمی بود) چه بود؟

استاد فرمود ، دو چیز بود:
اول : اینکه هر روز خودت را بر امیرالمؤمنین علیه السلام عرضه بدار
دوم : اینکه هیچگاه درب خانه اهل دانش که مردم مراجعه می کنند ( بقصد دنیا و پول) رفت و آمد مکن.


هشدار به مدعیان

نقل شده :
در تهران شخصی بدون اینکه استاد را ببیند ، بعضی از روحیات ایشان را گفته بود ، وقتی به ملاقات ایشان آمده بود، استاد فرمود:
اولا شما مسلمان نیستی ثانیا در کاری به شوهرت خیانت کردی،
تا این را فرمود رنگ از صورت آن شخص پرید.


آینده فرزندان

یکی ازشاگردان نقل می کند :
دو پسر دبستانی داشتم، روزی ( قریب سال 1366ش) آن دو را منزل استاد بردم و عرض کردم فرزندانم را چطور می بینید؟
فرمودند:
پسر بزرگت به دانش و علم روی می آورد و پسر کوچک پولدار می شود.

آن شخص می گفت:
فرزند کوچکم بعد از کلاس اول راهنمائی به کسب و کار روی آورد و الان روز به روز وضع مادی اش خوب می شود، و فرزند بزرگم امسال از دانشگاه دولتی لیسانس گرفته است، و کلام استاد دقیقا" همان شد.


ریاست مانع اوست

یکی از اهل دانش که دارای منصب بود مدتی به استاد عرض می کرد چیزی بفرمائید تا شهود حقایق و معانی برایم شود و استاد بخاطر آشنائی با ایشان، ملاحظه و مدارا می کرد.

روزی خدمت ایشان عرض شد :
آقا ایشان به شما علاقمند است چرا لطف به او نمی کنید، مانعش چیست؟

فرمود: ریاست مانع اوست.


نمازت قضا شده

شخصی منزل استاد آمد مانند افرادی که کم خوابیده باشند، چرت می زد، خودش گفت: دیشب کم خوابیدم!!
استاد فرمود:
دیشب توی حیاط خوابیدی و نماز صبح تو هم قضا شد !!

فرزند شما پسر است

سید ... تاجر فرش دو دختر داشت و 18 سال دارای بچه نبود، ناراحتی قلبی هم داشت. بواسطه یکی از دوستان خدمت استاد رسید.
استاد فرمودند:
ناراحتی قلبی شما خوب می شود...

پس از معاینه اطباء دیدند دیگر مشکل قلب ندارد.
روزی دیگر فرمودند:
شما بچه دار می شوید و خدا یک پسر سالم به شما می دهد.

آقا سید تعجب می کند و برای کارش به آلمان می رود و بعد خانواده اش به او اطلاع می دهند که حامله است. دکترها بوسیله سونوگرافی و معاینه گفتند بچه دختر است !.

سید به رئیس بیمارستان تهران می گوید آقائی گفته است بچه پسر است، او در جواب می گوید: آخوندها این چیزها را نمی دانند گوش به حرف آخوندها نده!!
دو روز قبل از زایمان سید خدمت استاد می رسد و عرض می کند، دکتر متخصص زایشگاه تهران می گوید: بچه دختر است.
فرمود: پسر است اسمش را علی بگذار.

دو روز بعد خانواده اش زایمان کرد و پسر بود !
رئیس بیمارستان تعجب کرد و به سید گفت مرا پیش این آقا ببر که این چنین دقیق خبر داده است...



ترک منصب و فتوحات

یکی از شاگردان نقل می کند :
یک نفر از اهل فضل، سمتی داشت، و بخاطر اینکه ترک منصب کند، نزد استاد برایش استخاره گرفتم.
بدون آنکه جنابش آن شخص را دیده باشد و یا موضوع گفته شود، جزئیاتی در ارتباط با آن شخص و اطرافیانش فرمود از جمله اینکه :
ترک منصب برایش فتوحاتی خواهد داشت.
آن اهل فضل، توفیق رفتن به مکه را پیدا کرد و بعد از آن ترک منصب کرد و به حقیر گفت: تازه جزئیات و خصوصیاتی را که آقای کشمیری در استخاره فرمودند دارم درک می کنم که چقدر دقیق بود.


سکونت در قم

مرحوم سید هاشم رضوی متوفی 1371 شمسی از شاگردان آقای قاضی، ابتدا در تهران بودند و قصد کردند یا در قم و یا در مشهد ساکن شوند، لذا نزد استاد استخاره ای برای این دو جا گرفتند. استاد فرمود:
سکونت در قم خیلی خوب و افرادی پروانه وار دورش می گردند و خدمت می کنند، اما برای سکونت مشهد خوب نیامد.
آقای رضوی در قم سکونت کردند و واقعا" عده ای از طلاب و دوستان دور و برش را پروانه وار گرفته بودند.
چند سال که بودند، روزی تصمیم می گیرند در مشهد ساکن شوند پس به مشهد می روند و ساکن می شوند.
لکن یکسال طول نکشید، که دوباره به قم تشریف آوردند و دوستان ملازمت ایشان را اختیار و به خدمت و استفاده از جنابش مشغول شدند و استخاره دوباره مطابق آنکه استاد فرموده بود شد.



آیت الله قاضی و علم ضمیر

استاد می فرمودند :
مرحوم شیخ محمد تقی آملی وقتی از آقای قاضی سؤال کرد شما علم ضمیر را از کجا پیدا کردید ؟فرمود:
از بین الطلوعین در وادی السلام.



زیارت امامزاده شاه جمال ( ع )

استاد با یکی از شاگردان به زیارت امامزاده شاه جمال ( از اولاد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام) واقع در جاده قدیم اصفهان ـ قم رفتند، دعای احتجاب می خواندند، بعد خطاب به امامزاده فرمود:
بنی امیه شما سادات را آواره کردند و صدام ما را آوراه کرد، دو مرتبه به دیدن شما آمدم ، شما به دیدنم نیامدید.
بعد از ظهر استاد و شاگردشان یک خواب مانند هم دیدند.
و آن این بود که می بینند که امامزاده شاه جمال که گندمگون و شکلش مانند حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است می آید.
آن تلمیذ می خواهد دست ایشان را ببوسد که امامزاده می فرماید. اول آن آقا و بطرف استاد می رود و با استاد معانقه می کند.
و زمزمه استاد و تلمیذ این بود که :
و من یشابه أبه فما ظلم ( کنایه از این که چقدر با پدرش موسی بن جعفر علیه السلام شباهت دارد).



فاتحه برای عالم

روزی استاد به سر قبر عالمی از اهل معرفت بنام امامزاده زیدی مدفون در قبرستان نو ( شیخ عبدالکریم حائری) می رود و با فاتحه و دیگر اذکار روح او را شاد می کند.
بعداز ظهر استاد در عالم رویا می بیند که صاحب قبر عذرخواهی می کند که شما وقتی سر قبر آمدید به استقبال روحی از علما رفته بودم که تازه فوت کرده بود.


نور حضرت ولی عصر ( عج )

روزی یکی از شاگردان با استاد به قبرستان علی بن جعفر علیهما السلام می روند.
استاد می فرمایند :
عجیب است نمی بینی اینجا را نور فرا گرفته است، انگار امام زمان علیه السلام اینجا بوده است شما نمی بینید؟

عرض می کند: نه.
و وقتی دیگر درباره قبرستان علی بن جعفر فرموده بود ماشین های پارک شده کنار این قبرستان را نور فرا گرفته است.



زیارت اهل قبور

در قم خیابان آذر ( طالقانی) قبر موسی مبرقع فرزند بلا فصل امام جواد علیه السلام است که جد استاد بوده است در کنار قبرش چهل نفر از سادات می باشند که می گویند چهل اختران.
وقتی استاد برای زیارت می آیند ایشان را به مشاهده می بیند و می فرمایند:
توی این چهل نفر بچه شیرخوار هم هست.





تأسف بر برزخ اهل دانش

استاد برای اینکه دانش پژوهان و دارندگان علم از برزخ و قیامت غافلند و به علمشان عمل نمی کنند تأسف می خوردند و گاهی بعضی قضایا را که خودشان دیده بودند در رویا و مکاشفه نقل می کردند. از جمله می فرمودند:

در رویا دیدم بسیار جای گرمی است و چاهی است، پیرمردی را به موی سرش بوسیله منجنیق بسته بودند و از درون چاه بیرون می کشیدند.
پرسیدم اینجا چیست و این فرد کیست ؟
گفتند: اینجا برزخ است و محل معذبین است، این شخص یکی از علماء است که بعضی از ساعات برای تنفس او را از چاه عذاب بیرون می آوریم.

فرمود:
من آن عالم را ندیدم و لکن طبق نقل آدم بزرگی ( از نظر شهرت) بود که کارش در برزخ گیر کرده بود.
همچنین فرمودند:
یکی از اهل دانش که مردم به او اهتمام داشتند و به او رجوع می کردند را در برزخ دیدم که در کیوسک زندانی است گفتم: علت چیست؟
گفتند: ایشان حرفی زده است که در بعدها در قتل شخصی نقش داشته است.


جنازه شهید

روزی عرض شد، قریب بیست روز است که فلان شیخ برادرش که فرمانده گردانی بود مفقود الاثر شده است الان نمی داند برادرش شهید یا اسیر و یا مجروح شده است؛ نظر جنابعالی چیست؟
ایشان با انگشت مبارک روی فرش یک ضرب در کشید؛ بعد فرمود:
اخوی ایشان شهید شده است و بزودی جنازه اش را می آورند، اما به ایشان اطلاع ندهید که اذیت می شود.
بعد از چند روز جنازه شهید احمد رضا رحیمی را از جبهه های جنگ آوردند.






غم ، دل عیالت را گرفته!

بعدازظهری جناب استاد همراه دو نفر از شاگردان خود به منزل یکی از ارادتمندان که شیخی از اهل لبنان بود رفتند.
شیخ عصرانه چای و قهوه و میوه آورد و بعد تقاضا کردند استاد مطلبی را بفرمایند.
فرمودند:
عیالت ( که آن هم اهل لبنان بود) توی خانه مدتها مانده و از خانه بیرون نرفته است و غم، دل او را مانند پرده ای گرفته است

شیخ عرض کرد: بلی اینطور است که شما فرمودید و مدتها از منزل بیرون نرفته است و مشغول خانه داری و کارهای فرزندان است.



دل باید بخندد

روز پنج شنبه 23 رجب 1414 هجری قمری استاد منزل یکی از رفقا میهمان بودند، صحبتهائی از بعضی مسائل و مدعیان دیدار امام زمان شد.
در ضمن یک نفر که با استاد رابطه داشت از تهران آمده بود؛ و برای رفع خستگی و کسالت استاد مطالبی گفت و استاد کمی خندیدند.

وقتی از منزل بیرون آمدند،در راه عرض شد:
فلانی صحبت های خنده داری کرد که مقداری رفع خستگی شما بشود.
فرمود:
همه حرفهای مختلف زده شد؛ اما دل باید بخندد!!





ارادت به مرحوم مجلسی اول

یکی از شاگردان عرض کرد : دلم می خواهد به روحی از اولیاء نزدیک شوم، نظر شما به کدام یک می باشد؟
فرمود:
برای مرحوم محمد تقی مجلسی ( پدر علامه مجلسی) چیزی ( مانند سوره یاسین) بخوانید.

دو سال بعد همان شخص سؤال کرد که: برای اتصال به بزرگی، به کدام یک از اولیاء از نظر روحی توجه داشته باشد؟
فرمودند: محمد تقی مجلسی ( پدر علامه مجلسی).

ایشان ضایع می شوند

یکی از دوستان که از شاگردان استاد بودند، بنا به اصرا و دعوت بعضی اقوام، به شهری برای امامت مسجدی رفتند، این قضیه را برای استاد عرض کردند.
فرمودند: ایشان آنجا ضایع می شود!!
بعدا"، آن دوست تعریف کرد که مدتی که در آنجا بود، عده ای از اهل دانش بخاطر حسادت و یا مسائل دیگر، پشت سر او حرفهای بی ربط و نسبت هائی را شایع کردند تا این عزیز ضعیف گردد، که بحمدالله بعد از یکسال زود به قم بازگشتند و از ضایع شدن و نامرادی رقیبان در امان ماندند.



لباس دامادی

استاد در مشهد اردهال کاشان که زیارتگاه شاه سلطانعلی فرزند بلافصل امام باقر علیه السلام است در جمع خواص فرمودند:
... صبح عروسی رفتم به وادی السلام نجف، به دنبالم فرستادند که علماء می خواهند بدیدن شما بیایند.
لباس دامادی را یک بار پوشیدم، گفتم: طلبه های مدرسه علمیه جد ما ( آیت الله سید محمد کاظم یزدی) چیزی ندارند، خجالت می کشم من لباسی نو داشته باشم و آنان نداشته باشند.!!



قرآن بخوانید

چند روزی به ماه رمضان سال 1413 ه.ق مانده بود. اهل علمی به استاد عرض کرد:
می خواهم برای تبلیغ به جائی بروم. روزها منبر و نماز و کار آخوندی دارم شبها بیکارم چه عملی انجام دهم؟
ایشان فرمودند: قرآن بخوانید...



ماه رجب

استاد نسبت به ماه رجب و شعبان عنایت خاص داشتند.
یک بار فرمودند:
این دو ماه سریع می گذرد؛ از ماه ولایت و نبوت به ماه خدا.
پیامبر فرمود: « رجب، ماه سرازیر شدن رحمت است و خداوند در این ماه بر بندگانش رحمت را سرازیر می کند» ( به نقل از عیون اخبار الرضا 2/71)

می فرمودند: علمای قدیم خودشان و زن و بچه هایشان را در این ماه به عبادت و بندگی سوق
می دادند
بعد از ماه رمضان ماه رجب افضل است.
در سال 1370 در روز آخر رجب یا اول شعبان در تقویم ها اختلاف شد، فرمودند:
معلوم است که آخر ماه رجب است.



اثر سوره قدر

یکی از ارادتمندان نقل می کند :
کسی به دستور سید علی آقا قاضی هزار مرتبه سوره قدر خواند و اثر ندید.
آقا قاضی فرمودند در راه رفتن آنرا خواندید؟
آن شخص گفت: بله،
فرمود: برای همین اثر ندیدید!!


رفیق اصلی خداست

فرمودند:
به یکی از عرفاء گفتند:
چرا رفیق انتخاب نمی کنی؟
فرمود: رفیق ( اصلی من) خداست و غیور است، اگر او بیند که با کسی رفاقت کنم به او برخورد می کند، لذا رفیق پیدا نمی کنم.



مجالست اثر سوء دارد

استاد همنشینی با افراد نامربوط و مشغول به ریاست و دنیا را برای شاگردان روا نمی داشتند. یک بار فرمودند:
افرادی که در علوم غریبه مانند آفاق و سحر و رمل و ... کار می کنند کارشان گرفتاری دارد؛ حتی گاهی مجالست با آنها هم تأثیر خوبی ندارد.
می فرمودند:
با عالم غیر عامل معاشرت نباید کرد که تأثیر سوء دارد.



سفر به مشهد مقدس

ما نمی دانیم در چه سالی ـ در ایام جوانی ـ استاد از نجف به ایران آمدند و به زیارت جدشان حضرت رضا علیه السلام رفتند.
فرمودند: در سفر اول به مشهد مقدس کسی را دیدم که انگار انسان نبود، ملک بود.
هیبت او مرا گرفت؛ یقین پیدا نکردم که حضرت ولی عصر ( عج) بوده است.
از بعضی شاگردان خاص نقل شده که استاد فرمودند: دستش را هم بوسیدم.

ظاهرا" در همین سفر اول بود که وقتی وارد حرم مطهر امام رضا علیه السلام شدند و چشمشان به ضریح مطهر افتاد، چنان جذبه ای ایشان را می گیرد و بی اختیار با صدای بلند گفت:
والله هذا ابن رسول الله: قسم بخدا این امام فرزند رسول خداست.




فقر

وقتی اخباری درباره بعضی اهل دانش که دنبال ثروت و دنیا هستند و با اینکه فقر، فخر پیامبر بود؛ فرمودند:
شرف اهل علم فقر است؛ چی شده است بعضی همه اش لندن ( پایتخت انگلستان) می روند و سالی یک ماشین عوض می کنند!!



تنبلی در عبادات

همیشه می فرمودند:
شماها زحمت بکشید تا جای خالی عرفا را بگیرید. در خرداد سال 1369 وقتی سؤال شد: فلانیکه بعضی عرفا را دیده چطور به دنبال اخبار این و آن است!!
فرمودند: اینها افراد زیادی را دیدند، لکن خودشان زحمت و ریاضت نکشیدند. با تنبلی کسی به جائی نمی رسد.
آنهائی که زحمت می کشند ولی ثمره خوبی دست نمی یابند برای اینست که:
شرایط در آنها جمع نیست.



استخاره عنایتی

از آنجائی که استاد صاحب استخاره بودند و به عنایت این مقام را دارا بود؛ گاهی دست روی جلد قرآن می گذاشتند و جواب استخاره را می دادند.
وقتی علت را پرسیدند که چطور می شود شما دست روی جلد قرآن استخاره را می دهید؟! فرمود:
وقتی حالش آمد همه چیز در جواب به ذهن و قلب می آید.



سکوت

از آنجائی که یکی از ارکان سلوک را صمت و سکوت نوشته اند؛ و گاهی سکوت حالت اختیاری نیست بلکه از عالم امر به شخص سکوت می دهند؛ استاد دهه آخر عمرشان در سکوت عنایتی بودند.
بسیار افرادی نزد ایشان می آمدند و تقاضای موعظه می کردند؛ و ایشان یا بسیار مختصر کلامی می فرمودند و یا چیزی بیان نمی داشتند.
دو سال قبل از وفات، آیة الله مهدوی کنی از تهران خدمت استاد مشرف شدند و بعد از پذیرائی از ایشان تقاضای ارشاد و موعظه ای کردند، ولی استاد چیزی نفرمودند و در سکوت و تفکر بودند.!



علاقه به علماء

در تشییع جنازه آیت الله اراکی بر اثر هجوم و فشار توی صحن حضرت معصومه قم چند نفر فوت کردند. این خبر را به استاد رساندند.
ایشان فرمودند:
این مسائل فقط در ایران است، مردم ایران در مراسم تشییع جنازه و علاقه به علماء عجیب هستند.


می دانم ولی نمی توانم بگویم

استاد بعضی چیزها داشتند که یادگار گذشتگان و هدیه افراد علاقمند از نجف و ایران بود، مانند تسبیح و انگشتر و ساعت و امثال اینها.
یک وقت شخصی که تقریبا" آشنا به مسائل درون منزل بود، اشیاء ایشان را به سرقت برد، و آن زمان ایشان در تهران تشریف داشتند.
چون آمدند متأثر شدند که چنین سرقت اتفاق افتاده و بعضی ها وقتی از سارق سؤال می کردند می فرمودند:
می دانم ولی نمی توانم بگویم

یکی از شاگردان خصوصی از واقعه سؤال کرد، استاد با قدرت روحی صورت سارق را به ایشان نشان دادند.
یکی دیگر از شاگردان گوید:
از اینکه سارق کیست از جنابش پرسیدم، چیزی نفرمود، ولکن با القاء نام سارق را به ذهن ایشان وارد کرد.



علمای اهل ظاهر

تأسف اهل معنی بر اهل دانش اینست: که چرا اکتفا به ظواهر و اصطلاحات می کنند، و چیزهایی که وجدان نمی کنند و نمی چشند با اهلش در مقام رد و تکفیر می افتند ...
استاد می فرمودند:
آنقدر جو حوزه علمیه نجف نسبت به اخلاقیون تند بود که اگر در مدرسه مثلا" کتاب معراج السعاده را کسی داشت مورد تنفر قرار می گرفت.
یکی از اساتید بنده می گفت:
من مرحوم سید علی آقا قاضی را دوست می دارم، و پول برای فاتحه او می دهم ولی خودم ( از ترس علمای ظاهر) شرکت نمی کنم!!

( بواسطه) شنیده شد که استاد فرمودند:
بعضی اهل دانش که به ظاهر بسنده می کردند، سر قبر عارف کامل و واصل سید بحرالعلوم ( م 1212) نمی رفتند و دلیل شان این روایت بود که « هر کس ادعا دیدن امام زمان کرد او را تکذیب کنید» ( من ادعی الرویه فکذبوه) و سید بحرالعلوم ادعای دیدن امام زمان ( عج) را کرده و به بعضی همانند میرزای قمی ملاقات خود را گفته است!!!






نفرین زنان

اوایلی که استاد از نجف به قم مهاجرت کردند، بعضی از علاقمندان ایشان، عرضه داشتند که کسی هست که مدعی عرفان و سلوک بوده، و ما گاهی پیش ایشان می رویم، بنظر شما چطور است؟!
استاد بدون اینکه آن شخص را اصلا" دیده باشد، فرمودند:
نفرین زنان پشت سر آن شخص می باشد!!

سالهای بعد کلام استاد ظاهر شد که آن شخص در ازدواج و طلاق زنان و افراط و تفریط به زوجات، به بلاهائی مختلف دچار شد و افت بسیار کرد، و مصائب دردناک گرفتار شد تا جائیکه مریدان درجه یک او هم از او بریدند و ...

عذاب بالای سر آنان

اوایل انقلاب یک نفر از اهل علم که به سمتی در حکم و داوری مشغول بود، روزی تصمیم می گیرد نزد استاد استخاره بگیرد و از آن سمت کناره بگیرد، چرا که از نظر معنوی بُعد آور بود و اشتغال فکری می آورد...
خدمت ایشان رسید و بدون گفتن قصدش، تقاضای استخاره ای کرد.
ایشان فرمودند:
اینجائی که شما هستی عذاب بالای سر شان می باشد زود از آنجا بیرون برو.

آن اهل علم، از آن سمت کناره گرفت، و به رشته دیگری از خطابه و کلام روی آورد و در کارش هم توفیق نصیب راهش گردید.


خصوصیات پدر داماد

روزی سیدی از اهل علم منزل استاد مشرف شد؛ و با ایشان آشنا بود.
عرض کرد پدری در تهران به من گفت: نزد آیت الله کشمیری استخاره ای برای ازدواج پسرم بگیر.
استاد با قرآن استخاره گرفتند؛ جالب آنکه در مورد ازدواج پسر استخاره گرفتند، ولی خصوصیات پدر را هم بیان داشتند؛ و آن سید تعجب کرد که استخاره برای پسر است خصوصیات نامطلوب پدر را می گوید


چرا انسان زنش را بزند

دو جوان اهل دانش عرب، به منزل استاد آمدند .
یکی واسطه بود و دیگری عرض سؤال داشت و گفت: زنم را زدم و در حال خشم حرف ناروائی هم زدم و زنم از خانه فرار کرده است و نمی دانم در این شهر غریب قم، به کجا رفته و به اشتباه خودم پی بردم...
استاد فرمودند: این چه کاری است که انسان زنش را بزند و کارش به این جا ختم شود؛ آنهم از کسی که درس دین خوانده است.!!
بعد فرمودند: منزل دوستان یا اقوام رفته است و پیدا می شود.

بی اعتناء به بعثی ها

استاد در نجف اشرف به حکومت بعثی ها بی اعتناء بودند و سبب هجرت ایشان هم از عراق به ایران بخاطر بدگوئی درباره صدام شد.
یک بعثی عراقی می گفت:
« همه جور این سید را احترامش می کنم، مرا می بیند تف به طرفم می اندازد.»

روزی صحبت از امام خمینی شد فرمودند:
در بعضی مجالس مانند مجالس فواتح، رؤسای بعث که می آمدند همه به یک نوعی به ایشان نگاه می کردند، اما ایشان با اراده مستحکم هیچ توجهی به آنان نمی کردند.




اصطلاحات علمی

وقتی یکی از بزرگان علم و دانش به دیدن استاد آمده بود و ساعتی نشست و مطالب مختصری هم گفته شد و بعد رفت.
از استاد پرسیده شد:
ایشان را چطور دیدید؟
فرمودند از سینه ( یا از گردن) به بالا را اصطلاحات علمی پر کرده بود !.


توی فکر

یکی از شاگردان ، پدر خود را برای ملاقات آورده بود. ساعتی نشست و حرفی نمی زد. بعدا" از استاد سؤال کرد: پدر مرا چطور دیدید؟
فرمود: همش توی فکر بود.
آن تلمیذ عرض کرد: درست است؛ ایشان هم مشکل خانواده گی و هم به امراضی جسمانی دچار است، برای همین دائما" در فکر است.


آیا نماز می خوانده

اهل علمی بعد از وفات استاد نقل کرد که من این کسالت بسیار ناراحت کننده را داشتم و دارم. نزد مرحوم جعفر آقا مجتهدی رفتم؛ و حضور آیت الله کشمیری رسیدم و کسالت را به این دو بزرگوار گفتم. اما آنان نتوانستند برای من کاری کنند.

این قضیه گذشت و تا یکسال بعد آن شخص اینجانب ( راوی ماجرا ) را دید و سؤالاتی کرد و از جمله گفت:
می گویند آقای کشمیری نماز نمی خوانده آیا شما نماز خواندن او را دیدید؟!!

گفتم: عجب از شما کسی که از خانواده مرجعیت و عرفان و سیادت است و مجتهد مسلم می باشد؛ و بسیاری از مردم بنحو عام و خاص بوسیله ایشان هدایت یافتند؛ حال خودش نماز نمی خوانده.!!
یک مرتبه به ذهنم آمد که چرا، در حیات مرحوم جعفر آقا مجتهدی و جناب استاد، توجهی به مرض او نکردند که الان این سؤال را می کند!
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود






دیر باوری

بسیاری از افراد خدمت استاد می رسیدند، خوابها و مکاشفات و الهامات و قضایائی از خودشان نقل می کردند و جنابش گوش می داد و گاهی می فرمود:
عجیب است و ...
لکن سیره ایشان دیر باوری بود؛ چنانکه افرادی که دنبال ظهور امام زمان و علائم خروج بودند و مطالبی می گفتند؛ در خفا می فرمود:
نه چنین است.
بسیار شده بود که تعریف شخصیتی را می کردند که چنین و چنان است و ...
ایشان بعدا" می فرمود: خبری نیست.



روضه سید الشهداء

ایام فاطمیه بود و استاد فرمودند:
به فلانی ( طلبه ای از اهل تهران که گاهی خدمت استاد می رسیدند) بگوئید: سه روز روضه حضرت زهرا ( س ) در منزل مان بخواند.
پیغام به آن شیخ رسانده شد و سه روز بدون هیچ تشریفات به همراه سه و یا چهار نفر از شاگردان این مجلس بر پا شد؛ و حالت بکاء و تأثر ایشان بر جده شان محسوس بود.
اصلا" توجه به قلت نفرات و جمعیت که نوعا" در مجالس به این نکته توجه دارند، نداشتند.




اخبار جزئی اما کلی

استاد روزی از یکی از شاگردان خویش پرسیدند:
از حوزه علمیه چه خبر داری؟
عرض کرد: اخبارم جزئی است.
فرمودند: جزئی آن هم بسیار است.



ایشان بچه دار نمی شود

استاد در ایام تعطیلات حوزه علمیه نجف به کربلا می رفتند و نوعا" با مرحوم سید هاشم حداد ملاقات داشتند.
فرمودند: روزی منزل آقای حداد بودم و جوانی وارد شد.
پرسیدم: ایشان کیست؟
فرمود: داماد هستند ( ظاهرا" داماد یکی از اقوام عیال ایشان بود).
گفتم: او بچه دار نمی شود.!!
فرمود: یواش صحبت کن که خانواده می شنود و ناراحت می گردد!
( توضیح آنکه استاد در مقابل شخصیتی عظیمی مانند آقای حداد اینچنین با یقین سخن می گوید. ..)

دو سال قرآن نخواندم

استاد می فرمودند:
در خانه قبلی ( کوچه آبشار قم) یک نفر از کسانی که تدریس علوم دینی می کرد نزدم آمد.
او گرفتاری داشت و از زنش خیلی ناراحت بود.
از من دوائی برای رفع این گرفتاری خواست.
گفتم: شما قرآن بخوانید قضیه حل می شود.
آن اهل دانش گفت: دو سال است لای قرآن را باز نکردم.!!


زن و بچه ملاصدرا نمی شوند

یکی از شاگردان نقل می کند :
روزی صبح با زن و بچه ام در خانه بحث و صحبت می کردم و می خواستم آنها را به مطالبی که می گویم بفهمانم.
به آنها می گفتم: چطور شما ( با اینهمه دلیل) صحبت می کنم نمی فهمید!.
بعد منزل آیت الله کشمیری آمدم. ایشان بدون اینکه من حرفی بزنم فرمود: زن و بچه انسان که ملاصدرا نمی شود، که هر چه گفته می شود تفهیم شوند.!
فهمیدم جنابش از صحبت من در درون منزل با خبر شده است.




دوستی امیر المومنین ( ع )

استاد فرمودند:
در حالت کشف، مرحوم میر حامد حسین هندی صاحب کتاب عبقات الانوار را توی منزل دیدم که بر سینه او نوار سبزی بوده و بر آن نوشته شده بود :
« حب علی بن ابیطالب حسنه لا تضر معها سیئه: دوستی علی ابن ابیطالب حسنه ای است که هیچ بدی آنرا از بین نمی برد»

این کشف طولانی هم شده بود.


دیدار با آیت الله کوهستانی

یکی از شاگردان می گوید :
از مشهد با عده ای به طرف تهران حرکت کردیم. دوستان قصد زیارت مرحوم آیت الله کوهستانی ساکن روستای کوهستان بهشهر را داشتند، ولی آقای کشمیری موافقت نکردند و به آنها گفتند: من نمی آیم درون ماشین می مانم شما بروید و ایشان را ملاقات کنید و برگردید.
با اصرار یکی از دوستان قبول کردند و نزد آیت الله کوهستانی آمدند.
آقای کشمیری فرمودند:
همین که آقای کوهستانی مرا دیدند، بی آنکه کسی چیزی به او گفته باشد و بدون مقدمه فرمود: چرا مایل به آمدن نبودید، در حالی که ما به شما و جد شما ارادت داریم.


محبت امیرالمؤمنین علیه السلام

مرحوم جعفر آقای مجتهدی درباره استاد می فرمودند:
اینقدر قلب این سید مملو با محبت امیرالمؤمنین است که هر وقت ایشان به منزل ما می آیند، گنبد بارگاه حضرت امیرالمؤمنین نیز همراه ایشان می آید.


تصرف در چشم

آقای تاکی گفت :
شبی از شبها ئر نجف اشرف در حالی که سه چهار ساعت از شب گذشته بود، از صحن حرم حضرت امیرالمؤمنین - ع - رد می شدم.
در این هنگام دیدم آیت الله کشمیری در کنار صحن تنها نشسته اند، با دیدن ایشان مردد شدم که اگر خدمت ایشان بروم وقت می گذرد، و اگر نروم شاید اسائه ادب باشد.
در این فکر بودم، لحظه ای نگذشت، چون دوباره نگاه کردم کسی را ندیدم و گویی اصلا" آنجا نبوده است.
یکی از تلامذه از استاد در این باره سوال کرد که کیفیت این قضیه چطور بوده است؟
ایشان فرمودند:
از کنار ضریح امام به صحن آمدم و قبض بر من غالب بود و حال کسی را نداشتم. ایشان را دیدم، توجهی کردم تا از جلو چشم او محو شوم، او برای بار دوم مرا ندید.


دکتر به سیرت انسان

اوایل که استاد از نجف به قم آمدند، دارای حالات و کرامات بسیار بودند، درب مکاشفات برایشان مفتوح بوده و مفسر معاینات بودند. روزی فرمودند:
جمعی از اطباء را به مکاشفه دیدم که سیرت برزخی خوبی نداشتند فقط یک نفر از آنان به نام دکتر سید محمد ... بود در آن میان، تسبیح بدست سیرت انسانی داشت، و از ایشان تعریف کردند.
آن دکتر از سادات به شمار می روند یکی از اوصاف او اینست: هر روز به عدد مهدی « عج» 59 تومان صدقه به نیت امام زمان « عج» صدقه می دادند. نوعا" حرم حضرت معصومه مشرف می شوند، اهل ذکر و توسل و روضه خوانی هستند.

اثر وضعی اعمال

نقل شده :
مرحوم سید هاشم رضوی هندی که سالها آقا قاضی را درک و در سن 94 سالگی به سال 1370 وفات یافت و در قم مدفون شدند، بارها فرمودند:
چون مردم عراق و نجف ، حرمت امیرالمؤمنین علیه السلام و اولیای الهی همانند آقای قاضی را نداشتند به بلاهایی از قبیل اخراج از عراق و حکومت بعثی دچار شدند و اینها اثر وضعی اعمال آنها بوده است ...









ملکوت به چه چیزی گفته می شود؟
ج: ملکوت هر چیزی روحانیت و باطن آن چیزی است که لطافت دارد و جنبه مادی ندارد.


حکمت چیست که از طرف حق تعالی به افراد داده می شود؟
ج: معرفت حقایق اشیاء.

بعضی حالات و کراماتی دارند و بعد در سنین پیری مثلا" به امراض جسمانی مبتلا می شوند، آیا همه حالات و قدرتها می رود؟
ج: اگر صفتی یا حالتی ملکه شده باشد می ماند، والا حالات غیر ملکه ای به اندک غفلتی از بین می رود.


آیا بعد از دیدن حقایق و معانی، باز کسی می شود به مقامات ظاهری دنیا دل ببندد؟
ج: اگر کسی واقعا" حقایق را دید، به مطالب صوری و دنیوی دل نمی بندد، اگر بست عارف حقیقی نیست و فانی در حق نشده است.

بهشت برزخی چطوری است؟
ج: شباهتی به زندگی دنیا دارد، اینجا مُلکی و مادی است، آنجا به حقایق ملکوتی متنعم هستند.


عده ای از سالکین زحمت می کشند ولی پیشرفت آنان کم است مشکل کار چیست؟
ج: ظرف بعضی از اول بزرگ و ظرف وجودی افرادی از اول کوچک است، آنان که زحمت می کشند احتمال دارد ظرف آنان کوچک، لذا بهره شان هم قلیل است. و یا مقتضی ندارد و شرایط جمع نیست!


نظر مبارک درباره سالکینی که این در و آن در می زنند چیست؟
ج: عرفاء سالک متلون را نمی پذیرند، وقتی سالکی به استادی کامل مربوط شد باید تحت اشراف او به مجاهدات نفسانی بپردازد و گرنه با این در و آن در زدن، بجائی نخواهد رسید.


ترک خواب بین الطلوعین یا بیداری در سحر کدام أفضل است، برای کسی که طاقت یکی را دارد؟
ج: بیداری سحر أفضل است.


به چه معیاری می توان فهمید که شخص از نفس گذاشته است؟
ج: اگر قلبا" از مال دنیا گذشته باشد.


چه کار کنیم تا با خدا رفیق شویم؟
حالت توجه به او داشته باشید تا با خدا رفیق شوید، نه او رفیق است بلکه شفیق هم می باشد.


چه چیزی باعث رشد معنوی می شود؟
ج: تقوا، نه صورت تقوا بلکه حقیقت تقوا را داشته باشد.


برای رسیدن به راه واقعی چه چیزی لازم است؟
ج: استقامت.
« ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه» با زحمت و استقامت می توان بجائی رسید و گرنه نخواهد رسید.


بعضی اوراد و اذکار مختلف می گویند و به هدف نمی رسند علتی دارد؟
ج: اوراد مختلف به خاطر موضوعات و اهداف مختلف گاهی دفع می شود ( همانند داروهای گوناگون برای امراض متعدد)


شما در نجف احیاء شبهای قدر را در چه مکانی می گرفتید؟
ج: در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام.

شبهای ماه رمضان چه چیزی نوعا" می خواندید؟
ج: هزار مرتبه سوره انا انزلناه


توسلات شما به حضرت سید الشهداء به چه نحو بود؟
ج: بیشتر قرآن می خواندم و به ساحت مقدسش هدیه می کردم.

در حرم امام رضا علیه السلام چه آیه ای خوانده شود و به امام تقدیم گردد؟
ج: از بزرگان شنیدم چهارصد مرتبه آیه نور خوانده شود و هدیه گردد خوب است.

شما در گرفتاریهای مادی به کدام یک از اولیاء متوسل می شوید؟
ج: به حضرت جواد الائمه علیه السلام و بسیار برایم مجرب است!

بعضی از اهل دانش به حرم ائمه می روند و حاجت می خواهند و به آنها داده نمی شود و قهر می کنند، این چه حالت است؟
ج: این اعتقاد عوامانه است چون شناخت همراه ندارند، ناراحت می شوند.


برای مردگان در قبرستان چه می خوانید و هدیه می کنید؟
ج: یک حمد و یازده مرتبه « قل هو الله احد».

قرآن
اگر یس قلب قرآن است، قلب سوره یس چیست؟
ج: « سلام قولا من ربّ الرحیم.»


بیشترین استفاده اخلاق و ذکر را از کدام استادان بردید؟
ج: از مرحوم شیخ مرتضی طالقانی رحمة الله علیه.


فرق بین علماء گذشته و جدید چیست؟
ج: زهد در علمای گذشته بیشتر بوده است و حتی آنان در علوم غریبه هم ممتاز بودند.

ملا صدرا را چطور می دانید؟
ج: ملا صدرا دائم الوضوء بوده و بسیار قوی و مانندش بعد از او نیامده است.


سبب آشنائی شما با آقای قاضی چه کسی شد؟
ج: شیخ مرتضی طالقانی به من فرمود: نزد ایشان بروم.


چند سال آقای قاضی را درک کردید؟
ج: قریب پنج سال.


بیشترین فوق العادگی آقای حداد را در چه چیزی بوده است؟
ج: در علم به نفس و خودشناسی.


آقای شیخ مرتضی طالقانی به نظر شما به مقام معنوی آقای قاضی رسیده بود؟
ج: او قوی بود و ضمیر را می خواند ولی به مقام آقای قاضی نرسیده بود.


اهل دانش چطور می شود دنیا پرست می شوند؟
ج: چون سهم امام می خورند و حق آن را بجا نمی آورند به دنیا روی می آورند.


در حدیث آمده « من صلی علی مره لم یبق من ذنوبه ذره» هر کس به من یک بار درود بفرستد همه گناهانش پاک و آمرزیده می شود، آیا واقعا" بدون شرایط هم چنین است؟
ج: کمال هر چیز با شرائط آن است و عمل یا واجب یا محرم است که ترک واجب و عمل به محرم از کمال هر چیز می کاهد و گاهی از بین می برد و وارد شده مثل این در بسم الله الرحمن الرحیم « من قال بسم الله الرحمن الرحیم مره لم یبق من ذنوبه ذره» گرچه گفتن خاصیت دارد لکن کمال آن با اجتماع شرائط است.


چه باید کرد که در قیامت مشکل نداشته باشیم؟
ج:قیام به صلوة.


شما منبر هم رفته اید؟
ج: من اصلا" منبر نرفته ام، منبر بسیار خوب است هم دنیا و هم آخرت دارد. در نجف پنج روز ایام شهادت حضرت سجاد علیه السلام ( از 12 محرم به بعد) که در محرم مشهور است روضه می گرفتیم.


تسلیم بالاتر است یا مقام رضا؟
ج: در درون رضا تسلیم خوابیده است.


صحت دارد چند نفر شما را از ایران رفتن نهی کردند؟
ج: بله، از جمله یک عرب روشنی بمن فرمود: ایران بروی مانند شمع خاموش می شوی و آقا مستور شیرازی فرمود: پشیمان می شوی.


خیلی ها می گویند عصر جمعه و شب شنبه غمگین است؟
ج: چون روز جمعه روز امام زمان علیه السلام است و اعمال شیعیان را می نگرد، محزون می شود، او مصدر است پس مشتقات او هم بحزن او محزون می شوند.


مؤمن واقعی آیا آثاری هم دارد؟
ج: مؤمن اگر در جائی باشد صد هزار خانه اطراف او در بهشت و در آسایش هستند.


آیا سوره توحید ( قل هو الله احد) برای رزق مؤثر است و نمونه هم دارد؟
ج: شخصی از علماء هند که سید هم بود به نجف آمد، من و پدرم نزدش رفتیم. او می گفت یک نفر یا صد نفر مهمان بر ما وارد شود برای عیالم فرق نمی کند و همه مهمانها را می رسد، علتش مداومت بر سوره توحید است.


برای تمرکز فکر بستن چشم مؤثر است؟
ج: برای تمرکز قوای فکری بستن چشم خوب است چه آنکه وقتی چشم باز است اشیاء و الوان مختلف را می بیند و مشغول می گردد.


از ماهها کدام أفضل است؟
ج: بعد از ماه مبارک رمضان، ماه رجب أفضل است.
در ماه رجب علمای قدیم خودشان و زن بچه هایشان را به عبادت در این ماه شوق می دادند، شما هم به عبادت و اعمال مشغول شوید.


هر عارفی یک نقطه دگرگونی داشته است، شما چطور شد منقلب شدید؟
ج: رسیدن به محضر سید علی آقا قاضی ره.


الان چه کسی را به عنوان استاد کامل معرفی می کنید؟
ج: آقای بهجت ، آقای بهجت.


مهمترین خصوصیات مرحوم آقای قاضی چه بود؟
ج: صبر و توکل


رمز موفقیت را در چه می دانید؟
ج: نشستن با بزرگان و نماز شب


سفارشی به بنده و طلاب بفرمائید؟
ج: تقوا داشته باشید و درس بخوانید.


چه موقع انسان می تواند خدمت امام زمان برسد؟
ج: هر وقت متقی شدید زمینه خدمت امام زمان رسیدن فراهم است.

رابطه شاگرد با استاد چگونه باید باشد؟
ج: مثل عبد و غلام در برابر مولا.

شما با مرحوم آقای قاضی اینطور بودید؟
ج: بله.

از آثار نماز شب چیست؟
ج: نورانیت و روحانیت؛ مرحوم آقای قاضی سفارش به نماز شب می کردند.


با آیة الله بهجت کی آشنا شدید؟
ج: ایشان در مدرسه جد ما سید محمد کاظم یزدی بود با او آنجا آشنا شدم. دوران طلبگی ایشان مهذب بودند و کتاب رسائل قسمت اصاله البرائه را نزد ایشان خواندم.


استاد چه مقدار می تواند تأثیر داشته باشد؟
ج: بدون استاد نمی شود. تمام راهها استاد می خواهد؛ الحمدالله رب العالمین.



چه کار کنیم به حضرت بقیة الله نزدیک شویم؟
ج: روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید، در جای خلوت زیارت سلام علی آل یاسین بخوانید، المستغاث بک یابن الحسن و المستعان بک یا بن الحسن به عدد زیاد بگوئید. یا صاحب الزمان ادرکنی یا صاحب الزمان اغثنی بگوئید. توسل به او پیدا کنید تا رفاقت با حضرت زیاد شود.


از وادی السلام بگویید؟
ج : همه اش وادی السلام بودم، گاهی شبها هم آنجا می خوابیدم.

چه می دیدید؟
ج: روح و ریحان، وادی السلام بهشت است.

بعد از اینکه فروردین سال 1359 به ایران آمدید، امام خمینی ( ره) چه سوالی از شما کردند؟
ج: گفتند: ایران را چطور دیدید؟ گفتم: تاریک است.

درباره منزل مسکونی چه فرمودند؟
ج: گفتند: از خرید خانه مضایقه نکن، برایمان همین خانه ( خیابان صدوق قم) را خریدند.

امام خمینی را چطور دیدید؟
ج: شخص بزرگی بود، نظیر نداشت. اراده عجیبی داشت. مستقیم در کار بود، ثبات داشت، از آرامش برخوردار بود.

حاج آقا مصطفی خمینی به شما درباره رفتن به ایران چه گفت؟
ج: ایشان از من سؤال کرد: آیا در آینده حکومت ایران هستم؟
گفتم: نه، آنجا نیستی.

امام خمینی

استاد با آقا سید مصطفی خمینی در نجف دوست و رفیق بودند و ایشان را شخصی فاضل و به دور از تعینات ظاهری می دانست.

استاد فرمودند:
یک وقت آقا مصطفی به ابویشان آیت الله خمینی (ره ) عرض کرد:
آقا سید عبدالکریم کشمیری از چیزهای پنهانی خبر می دهد.
ایشان به آقا مصطفی فرمودند:
بگوئید من در ایران خوابی دیده ام و به کسی هم نگفتم، آن خواب چه بود؟

آقا مصطفی مطلب را به من رسانید. من با توسلی چند آن خواب برایم واضح شد و گفتم:
به والد بگوئید در ایران خوب دیده، در نجف از دنیا رفته و دفنش کردند، لکن سنگی، پهلوی او را آزار می دهد. امام علی علیه السلام آمدند و فرمودند: حالت چطور است؟

ایشان عرض کردند:
حالم خوب است لکن این سنگ مرا اذیت می کند، و امیرالمؤمنین آن سنگ را از کنارش دور کردند.

چون جواب را رساندند، تصدیق کردند. آقا مصطفی از من پرسید:
آیا پدرم در نجف وفات می کند؟
گفتم: نه در ایران از دنیا می رود.

استاد می فرمود: ایت الله خمینی مردی مستقیم و بی نظیر بود و در مجالس فواتح که بعضی بزرگان حزب بعث می آمدند هیچ اعتنایی نمی کرد.
وقتی در حرم سید الشهدا از آیت الله خمینی سؤال کردم :
فما أحلی اسماء کم
چقدر شیرین است نامهای شما که در زیارت جامعه کبیره آمده به چه اعتبار و معنی است؟
فرمود: بخاطر این که آنان فانی در خدایند اسماء آنان شیرین است.

ایشان را در کربلا ملاقات کردم و به او گفتم:
من به این امام حسین ابن علی علیهما السلام به شما علاقمند هستم.

وقتی امام راحل به ایران آمدند، یکبار پیغام دادند که ایشان به نزدش بیاید و استاد رفتند

یکبار هم مسئولی از اهل علم را در قم فرستادند تا از ایشان احوال بپرسند.
مدتی قبل از کودتای نوژه همدان، استاد صبحی در عالم رویا دیدند که ایران را دارد آتش فرا می گیرد و دودش نزدیک است به خانه اش بیاید.

به وسیله مرحوم حجة السلام سید کمال موسوی شیرازی برای امام راحل پیغام فرستادند تا برای جلوگیری مواظب باشند.
امام هم اقدام کردند و آن کودتا را در نطفه خفه کردند، بعد هم به وسیله پیغامی از استاد تشکر کردند.

مرحوم حجة السلام سید احمد خمینی چند ماه قبل از وفات به منزل استاد آمدند و بعضی شاگردان هم بودند، دستورالعملی خواستند و استاد دادند.

بعدها منتشر شد که آقای کشمیری وفات ایشان را متذکر شدند.
این مطلب از استاد سئوال شد .
فرمودند:
به او گفتم، آجال نزدیک است، این فهمی بود که به دلم آمد و به او گفتم.

آیت الله سید علی آقا قاضی

همانطور که قبلا" متذکر شدیم استاد از نوجوانی با جاذبه ای که در جانشان متجلی بود دنبال بزرگان و اولیای الهی بود، در سن جوانی به سال 1361 هجری قمری با سید علی آقا قاضی آشنا و جذب ایشان می شوند و ایشان این نوجوان با همت را می پذیرند.

استاد فرمودند:
لطف ایشان به من همانند لطف یک پدر به فرزند بود. یکبار آقای قاضی به دنبالم فرستادند، من آن وقت در مدرسه سید جدمان بودم. هم و غمی داشتم که با حضور به محضرش، آن غم برطرف شد.

رفیقش خدا بود، اگر با افرادی همانند آیت الله سید جمال گلپایگانی و امثال این بزرگان رفت و آمد داشت نه از باب رفاقت سلوکی بلکه از جهت آشنائی بود.
آقای قاضی روزهای جمعه منزلش مجلس روضه داشتند و من به منزل ایشان می رفتم و در نماز به ایشان اقتدا می کردم.
با اینکه آقای قاضی امامت و هیچ نوع ریاستی را قبول نکردند، و فقط شاگردان خاص در منزل به او اقتدا می کردند، نمازش فوق العاده بود.

وقتی در حرم امیرالمؤمنین علیه السلام نماز می خواند بسیار متواضعانه می خواند. او خدائی و ملکوتی بود و اهل زمین نبود.

وقتی صحبت از خرما شد گفتم:
من خرمای « دری» را دوست دارم. بعد رفتم به منزل، بعد از مدتی کوتاه دیدم در خانه را می زنند، درب را باز کردم دیدم آقای قاضی خرمای « دری» خریده و درون جیبش گذاشته و برایم آورده است.
او تمام مکاشفه بود، با داشتن عیالات زیاد خم به ابرو نمی آورد. ( اواخر عمر آب را می دید گریه می کرد و به یاد ابی عبدالله علیه السلام می افتاد).
علمیتش کافی و به اخبار احاطه کامل داشت ...

سجده های طولانی داشتند روزی به منزل آقای قاضی رفتم در سجده بود، چون خیلی طول کشید از منزل خارج شدم، ( تا مزاحمتی نباشد). او کسی بود که در حق فانی بود.

دستورالعملهای آقای قاضی در معرفت نفس و معرفت رب بسیار بود. سفارش اکید به مراقبه می کردند، و به ذکر یونسیه در سجده، و تسبیحات اربعه بعد از هر نماز امر می کردند...

« مسجد سهله، ( که رسم آن است که شبهای چهارشنبه و چمعه می روند) می فرمود روز جمعه رفتنش بهتر است.

خواندن زیارت ششم امیرالمؤمنین علیه السلام را بسیار مفید و عظیم الشأن توصیف می کردند و خودشان شبها قبل از خواب مسبحات قرآنی را می خواندند...

معمولا" بین الطلوعین به وادی السلام می رفتند، چرا که روایت دارد بین الطلوعین به قبرستان بروید که « یسمع و یری و یخبر». که مردگان می شنوند و می بینند و اخبار می دهند.

آقا شاگردانی ممتاز تربیت کردند لکن خود ایشان می فرمودند:
سید احمد کشمیری سوخته است.

آقای قاضی از نظر مادی بسیار فقیر بودند، آیت الله اصفهانی که سخاوتش زبانزد بود، می گفت:
هرگاه قصد می کنم برای ایشان چیزی بدهم یادم می رود!!

موقع وفات، آقای قاضی می فرمود:
این ( روح) دارد می رود و اشاره به جان و وروحش می کرد.

جنازه ایشان را ( صبح چهارشنبه سال 1366 ه. ق) موقع غسل دیدم که لبانش باز و به صورت تبسم داشت.
موقع تشییع جنازه وقتی تابوت آقای قاضی را می بردند عده ای از علما شرکت داشتند، دکان داری می گفت:
او همیشه دکانم می آمد، نمی دانستم ایشان چقدر ملا و بزرگ است!

از آنجائی که اکثر نجف به خاطر اجدادم مرا می شناختند به عده ای از بازاری ها گفتم دکانها را موقع تشییع ببندید ( که آن روز مرسوم بود) و آنها هم بستند.

بعدها عده ای گفتند:
تو برای یک صوفی دستور تعطیل بازار می دهی!
از آنجائی که جو نجف نسبت به این سلسله عرفا خوب نبود مجالس فواتح زیاد گرفته نشد، بلکه از طرف خانواده اش و بعضی علما و شاگردانش مجلس ترحیم گرفتند.

بعد از وفات خواستم درجات ایشان برایم معلوم شود، خواب دیدم که از قبر آقای قاضی تا به آسمان نور کشیده شده است. فهمیدم درجات ایشان نزد خداوند تعالی رفیع و بلند است.

شیخ مرتضی طالقانی

از استاد دیگری که یاد می کردند ، و اولین کسی بود که ایشان را در طفولیت متذکر شد ، مرحوم شیخ مرتضی طالقانی بود که ایشان شاگرد آخوند کاشی بود و برای طلاب از هر کتابی که تقاضا می کردند تدریس می فرمود.
به ذکر مشغول و کثیرالعباده بود، با شاگردانش مزاح هم می کرد و از تکبر به دور بود.

استاد می فرمودند:
سالها حجره من با حجره ایشان بود و بسیار با من مودت داشتند، و درس اخلاق او را نوشتم لکن وقتی مجبور شدم به ایران بیایم صدامیان از من گرفتند.

او سفارش خواندن قرآن و ذکر یونسیه را به من می کرد و از جوانی به ریاضات شرعیه مشغول و در اواخر عمرش سه روز چهارشنبه و پنجشنه و جمعه درب حجره را می بست و کسی را راه نمی داد و مشغول خلوت و تهذیب می شد...
استادی بود در علم منطق به نام شمس ، اهل بادکوبه و می گفت:
روز اول محرمی کنار حوض مدرسه بودم و شیخ داشتند وضو می گرفتند، فرمودند:
ده سال دیگر مانند همین روز از دنیا می روم، و همینطور هم شد.

آقا سید هاشم حداد

استاد درباره این عارف بالله می فرمود:
او مردی معقول و هندی الاصل بود و فارسی هم وارد بود. فردی حلیم بود، تا جائی که یکی از اقوامش او را اذیت کرده بود، می فرمود:
بگذارید زهرش را بریزد.

ابتدای آشنائی ما با آقای حداد اینطور اتفاق افتاد که مشغول تدریس بودم، یکی از دوستان نزدم آمد و گفت: کسی در کربلا به نام سید هاشم حداد از شاگردان سید علی آقا قاضی است، بیا نزدش برویم.
با هم به کربلا رفتیم و به منزلش وارد شدیم همان مجلس اول او را پسندیدیم.

او بمن فرمود:
اجدادت اهل معنی بودند باید اهل معنی شوی،
آنوقت من به تدریس اشتغال داشتم و می فرمود:
درس یکی و مباحثه یکی بس است چون جمع مشکل، و کثرت اشتغال مانع از تمرکز افکار و توجه به مذکور خواهد بود.
کم کم بین ما مودت و دوستی زیاد شد، هر وقت کربلا می رفتم منزل ایشان وارد می شدم.

بخاطر جو حوزه نجف و اینکه ایشان لباس اهل علم نداشت، بعضی ها به من گفتند:
غیر اهل علم حرفهای غیر وارد و غیر فقاهتی می زنند، و منظورشان آقای حداد بود!!
من در جواب آنها می گفتم: قریب پانزده سال با ایشان مربوط و رفاقت دارم حتی یکبار مطلبی غیر پسندیده از ایشان نشنیدم.

***

روزی مرحوم شهید مرتضی مطهری به دنبال خانه آقای حداد می گشت، من او را به خانه ایشان بردم، مرحوم آقای حداد آنقدر صحبت جانانه ای کرده بودند که گریه ایشان بلند شد و عمامه اش از سرش افتاد، از جمله به او فرموده بودند:
ترا می کشند!

***

استاد می فرمودند:
در یکی از سالها وقتی که ایام زیارتی مخصوص امام حسین علیه السلام بود، در منزل سید هاشم حداد جماعتی از اهل معنی که حدود هفتاد نفر بودند جمع بودند.
حاضران از مسائل مختلف حرف می زدند و سید حداد سرش پائین بود.
قبل از طلوع فجر سید هاشم شروع به گفتگو و صحبت کرد، و با یک عبارتی از توحید گفتن، تمام آنچه که آن مردان در آن شب گفتگو کرده بودند را از درجه اعتبار ساقط کرد...

***

روزی در خدمت آقا سید هاشم حداد بودم، سرش را پائین انداخت و این آیه شریفه را خواند :
« قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین ( انعام: 162)
بگو همانا نماز من و پرستش و زندگیم و مرگم از آن خداوند جهانیان است»

سپس حقایق آیه شریفه را با تفسیری بالاتر و برتر از مطالبی که در کتاب اسفار ملاصدار آورده است روشن کرد.

***

آقا سید هاشم حداد به همراه اصحابش به زیارت سلمان فارسی در مدائن رفتند یکی از آنان همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شدیم و جناب سید در پائین پای قبر نشست.

بعد از اینکه نشست زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست وقتی از مرقد سلمان خارج شدیم، او را قسم دادم که به من بگویید چرا ابتدا پائین پا نشستید و زود به طرف بالا سر رفتید؟
فرمود: وقتی در پائین پای قبر نشستم، حضرت سلمان را دیدم که فرمود تو سیدی و پسر رسول خدا هستی و با این حال در پائین پای من نشسته ای بلند شو و نزد سر من بنشین. پس خواسته هایش را اجابت کردم و نزد سر شریف نشستم!!

***

فرمودند: یکی از اهل دانش در نجف اشرف به دیدارم آمد؛ آنوقت آقای حداد هم آنجا بودند.
وقتی آن اهل دانش نشست، آقای حداد هر سؤالی را که در قلب او بود، قبل از اینکه از آن سخنی بزبان آورد، شرح داد. و به او گفت طبع رساله ، انسان را از تکاملش باز می دارد،چرا که مشغله های دنیوی او را مشغول می کند.
آن عالم تا پانزده سال بعد هر وقت مرا میدید، به خدا قسم می داد و می پرسید آیا او امام زمان نبود؟ من به او جواب منفی می دادم ولی سؤالش را تکرار می کرد.

***

ازدحام شدیدی از زوار بود. ایشان به من فرمود:

« سید عبدالکریم خوش اوجوه ولکن کلهم یردون دنیه سید عبدالکریم»
این وجوه همه شان خوب هستند، ولی همه برای طلب امور دنیوی در اینجا ازدحام کرده اند.

***

با آقای حداد در منزلش نشسته بودم. مردی از اهل علم آمد روبروی او نشست. آقای حداد به آن مرد فرمود:
ای مرد تو حضرت اباالفضل علیه السلام را زیارت کردی و زیارت جامعه کبیره خواندی، یک ساعت و نیم با تأمل و تأنی نشستی و بعد از همه اینها، از او امور دنیویه را خواستی؟ خجالت نکشیدی؟
آن مرد شگفت زده و پشیمان شد و گفت: بله و الله راست گفتی؟

***

یک روز یکی از اهل علم، نزدم آمد و از من درباره آقای حداد پرسید و خواست تا به محضر او مشرف شود.
به او گفتم با من نیا این کار را ترک کن! علت این بود که او از اهل دلیل بود و می ترسیدم وقتی با ایشان حرف می زد برای من مشکلی بوجود بیاورد و بگوید به ایشان بگو: دلیل تو برای این حرف چیست؟
بالاخره آنقدر اصرار کرد که او را با خود نزد آقای حداد بردم.
ایشان از این اهل دانش به بهترین شکلی استقبال کرد، و او را روبروی خود نشاند. با این وجود من مضطرب و خائف بودم.
آن عالم آمد دو زانو نزدش نشست و عرض کرد: به نزد تو آمده ام تا مرا تادب و درست کنی!
ایشان فرمود:
استغفرالله تو سید و عالمی، چرا این حرف را می زنی. بلند شو سرجایت بنشین.
او بلند شد و روبروی نشست و ایشان هیچ حرفی نمی زد.
در این وقت شخصی داخل شد و به صدای بلند پیوسته می گفت: علی، علی، علی ...
به ایشان خوش آمد گفت و به آن عالم فرمود:
بلند شو برای او قلیانی چاق کن.
استاد فرمودند:
من ناگهان متوجه آن عالم شدم! آن عالم گفت:
من برای او قلیان درست کنم؟!
آقای حداد با صدای بلند به او فرمود:
تو به نزدم آمدی و با خودت بتی آورده ای. برو بت نفس خود را بشکن و باز گرد!!

***

فرمودند:
از نجف اشرف به کربلا مشرف شدم؛ در این اندیشه بودم که اکنون کجا بروم، حرم یا منزل آقای حداد؟
وقتی نزدیک منزل او که با مرقد امام حسین فاصله کمی داشت رسیدم؛ تصمیم گرفتم اول به منزل آقای حداد بروم و بعد حرم امام حسین علیه السلام.
وقتی داخل کوچه شدم، گروهی را دیدم که به سمت من می آمدند و طفل صغیری همراه آنان بود. طفل به پدرش گفت: پدرم! به این سید نگاه کن، مولا را رها کرد و قصد زیارت عبد را نموده است!
در آن لحظه از آن چیزی که خدا بر زبان آن طفل جاری کرده بود، به وحشت افتادم و مصمم شدم به زیارت امام علیه السلام مشرف شوم، و می دانستم که آقای حداد راضی نیست که زیارت او را به زیارت امام مقدم بدارم.

آقای حداد در سن 86 سالگی ، ماه مبارک رمضان 1404 در کربلا وفات کردند، چون خبر رحلت به سمع استاد رسید محزون شدند، و گاهی بمناسبتها نزد شاگردان از آن مرد توحید و عرفان یاد می کرد و احوالش را متذکر می شد.

بارها جناب استاد می فرمودند:
همه رفتند و آخری آنان آقای حداد بود.

استاد در جلسه ای قبل از وفاتش در جواب سؤال از مقام سید هاشم حداد فرمودند :
سید هاشم فانی فی الله بود.

به آیت الله کشمیری گفته شد: چرا سید هاشم را برای ما معرفی نمی کنید و حالات او را ما تبیین نمی کنید؟
فرمودند:
سید هاشم بالاتر از آن است که در این عالم شناخته شود، او از خلق در زمان حیاتش بی نیاز بود پس چگونه بعد از وفاتش نیازمند شناخته شدن باشد؟


آقا سید علی شوشتری

آقا سید علی آقا شوشتری پس از تحصیلات مراتب علم و اجتهاد از علمای نجف اشرف به وطن بازگشت و مشغول به تدریس و امر قضاء شد.
در یکی از شبها نیمه شب درب خانه اش را زدند، پرسید کیست؟
گفت: ملاقلی جولا ( بافنده). آقا به خادم فرمود: حالا دیر وقت است فردا اگر کاری داری به مدرسه بیاید.
عیال جناب سید عرض می نماید: این بیچاره شاید امری فوری داشته باشد، رخصت دهید.
آقا اجازه می دهد و ملاقلی وارد اطاق می شود. آقا می فرماید: چه کار داری؟
می گوید: این راهی را که می روی طریق جهنم است، این بگفت و برفت.
عیال آقا می گوید: چه کار داشت؟
می فرماید: گویا جنونی در او پیدا شده است.

بعد از هشت شب دیگر همان وقت درب خانه آقا را می زند، آقا می فرماید: گویا هر زمان جنونش طلوع می کند نزد ما می آید. چون داخل خانه می شود می گوید: نگفتم این طریق جهنم است؟!
حکم امروز در ملکیت آن موضع باطل است و سند صحیح که به امضاء علماء و معتمدین رسیده است در وقف بودن، در فلان مکان است و نشانی را می دهد.
این را می گوید و می رود، و آقا به فکر فرو می رود. چون صبح می شود به مدرسه می رود و با بعضی خواص به نشانی معهود می روند، جعبه ای را درمی آورند، و آنچه ملا قلی گفته بود را پیدا می کنند، که حکم آقا باطل بوده است، مدعی را طلب می کند و وقف نامه را نشان می دهد و حکم را باطل می کند.
پس از هشت شب دیگر باز همان وقت ملا قلی درب را می زند، آقا خودش مقدم او را گرامی داشته و د ر صدر می نشاند، عرض می کند:
صدق گفتار شما معلوم شد، حالا تکلیف چیست؟
ملا قلی می گوید:
معلوم شد که جنون ما گل نمی کند، آنچه داری بفروش و پس از اداء دیون ، باقیمانده را بردار و به نجف اشرف برو و به این دستور العمل مشغول باش تا آنجا باز بتو برسم.
سید به دستورش عمل می کند و به نجف می رود تا روزی دروادی السلام ملا قلی را می بیند که دعا می خواند، خدمتش می رسد و ملا قلی می گوید: فردا من در شوشتر خواهم مرد، دستورالعمل تو اینست و آقا را وداع می کند و می رود...

آیت الله سید عبدالهادی شیرازی

استاد می فرمود:
آیة الله سید عبدالهادی شیرازی از مراجع گذشته فرموده بود: در بدو ورود ما به حوزه علمیه نجف، هیجده حوزه تدریس اخلاق و عرفان وجود داشت.
آخوند ملا حسینقلی همدانی در درس اخلاق او 70 فقیه شرکت می کردند، ولی الآن کسی نیست.
نبود استاد اخلاق یک علت است، علل دیگر هم دارد مانند اختلاف استعدادها و کمبود ظرف وجود تلامذه.


آیت الله فکور یزدی

درباره آیت الله فکور یزدی می فرمودند:
او رفیق خاص من بود و گاهی بمن می گفت : من به نجف آمدنم مشترک است نیمی بخاطر امیرالمؤمنین علیه السلام و نیمی هم بخاطر شما.
وقتی به من پول می داد که به دیگران بدهم، سفارش می کرد گیرنده از طلاب باید تقوا داشته باشد و فقیر باشد و به سادات حقیقی بدهید. می گفتم: این حرفها یعنی چه شارع ظواهر مسائل را حجت می داند.
وقتی من و ایشان به دیدن طلبه ای به مدرسه می رفتیم، تعارف زیادی کردم بخاطر اینکه سنش از من بیشتر بود او را جلو انداختم.
که موجب ناراحتی آن طلبه که از شاگردان مرحوم قاضی بود گردید چه آنکه آقای قاضی عیب می دانست کسی جلوتر از سید وارد جائی شود.
مرحوم صدر اراکی

درباره مرحوم صدر اراکی ( عراقی) می فرمود:
او از بهترین منبریها بود و مطالب را عرفانی صحبت می کرد، در ذکر مصیبت اهلبیت گریزهای خوبی می زد.
یک بار درباره آهن می گفت:
هر چیزی استعداد دارد، یک آهن ضریح قبر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام می شود و انسان آن را می بوسد، و یک آهن میخ در می شود و به سینه حضرت زهرا علیها السلام فرو می رود.
پای منبرش زیاد اهل علم می نشستند، ولی اتهام صوفیگری به او هم زدند...

شیخ محمد تقی لاری

درباره شیخ محمد تقی لاری ( 1280-1360ه) مدفون در باغ بهشت همدان می فرمودند:
او از شاگردان سید علی آقا قاضی بود و در اذکار و مکاشفات قوی بود بسیار آدم خوب و اهل معنی و با من رفیق بود.
می گفت :
اینکه گفته اند اول العلم معرفه الجبار و آخر العلم تفویض الامر إلیه ، علم بسیط است و اول علم که آمد خود بخود تفویض می آید دیگر احتیاج به آخر العلم ندارد.
شیخ طه نجف

درباره شیخ طه نجف می فرمود:
او یکی از مجتهدین عارف بود، و در آخر عمر نابینا شده بود. یکی از اولیاء هندی روزی بخانه سید جعفر شهرستانی آمد و چون ایشان دارای علم جفر کامل بود سید سؤال کرد آیا شما می توانید بگوئید که امام زمان علیه السلام اینک کجاست؟
ایشان حساب کرد و گفت:
در خانه شیخ طه نجف است. سید با همراهان بطرف خانه شیخ می روند.
از دور می بینند از دورن خانه عربی بیرون رفت. خدمت شیخ می رسند و می بینند شیخ دارد گریه می کند.
گفتند چرا گریه می کنی؟
فرمود: کسی آمد و از من پرسشهائی کرد که من گیج شدم، معلوم بود خیلی ملا است.
سید فرمود او امام زمان علیه السلام بود.



مرحوم واعظ خراسانی

درباره واعظ خراسانی ( پدر شیخ عبدالحسین ) می فرمود:
واعظ خراسانی آدم خوبی بود و مقدس بود، موقع جان دادن بود که پسرش را دنبالم فرستاد، ناله خفیف می زد، به او گفتم سلام، مرا به امام حسن و امام حسین برسان.

سید احمد کشمیری

درباره سید احمد کشمیری می فرمود:
او از شاگردان مرحوم آقای قاضی و سوخته دل بود. قدش کوتاه و درب حجره را می بست و اخلاق خوبی داشت.

شیخ مهدی مازندرانی

درباره شیخ مهدی مازندرانی ( صاحب کتاب معالی السبطین) می فرمود:
او منبری بود و منبرش خوب بود، خمسش را به طلبه ها می داد و با من مفصلا" رفیق بود و به من علاقه داشت و فرزندی نداشت.
میرزا باقر قمی

درباره مرحوم میرزا باقر قمی می فرمود:
او قبل از شیخ علی زاهد قمی نماز می خواند. روزی در راه درون چاهی افتاد، مردم صدای تسبیحی از دورن چاه می شنیدند، آمدند گوینده تسبیح را بیرون آوردند دیدند میرزا باقر قمی است.

آقا سید احمد کربلایی

درباره استاد آقای قاضی بنام آقا سید احمد کربلائی می فرمودند:
او عارف و ملا بود و سجده های طولانی داشت.
در جواب مرحوم آقای کمپانی در مکاتبات با ایشان، بنحو اهل معنی و عرفانی جواب دادند و مرحوم کمپانی به نحو قاعده حکمت و فلسفه جواب دادند.


شیخ زین العابدین مرندی

درباره شیخ زین العابدین مرندی می فرمود:
او مجتهد بود و زهدش واقعی بود. وقتی پسرش هادی به پدر عرض کرد قبایم پاره و کوتاه شده و خجالت می کشم با این لباس با طلاب مباحثه کنم!
ایشان به نانوا گفت: از فردا به پسرم نان نده، چون اگر شکم او گرسنه باشد سراغ لباس را نمی گیرد.
وقتی پول برایش می آوردند می رفت دنبال بچه سیدهای ختنه نشده، تا در این راه مصرف شود.
روزی عیالش از کمی مال در زندگی شِکوه کرد. ایشان به همسرش فرمود: کلاه مرا آب بگیر. چون این کار را کرد چرکهای کلاه درون ظرف جمع شد، فرمود: ای زن تو بمن می گوئی این چرکها را بخورم؟!
وقتی دیوار خانه اش خراب شد از سهم امام خرج نکرد، حصیر روی دیوار انداخت.
روزی پسرش تقاضای پول بیشتر کرد، فرمود: بروید برای طلاب از چاه آب بکشید و مزد بگیرید من چیزی نمی دهم.
سید محمد کشمیری

درباره مرحوم سید محمد کشمیری ( فرزند بزرگ سید مرتضی کشمیری) می فرمود:
او بسیار آدم خوبی بود. با او رفاقت داشتم.
بسیار اهل آداب بود، یک بار یکی از سادات در صحن امیر المؤمنین علیه السلام به روی زمین آب دهان ریخته بود، ایشان به او فرمود:
سید این جا صحن جدت علی بن ابیطالب علیه السلام است، آب دهان را نریز.
می فرمود: این مطلب مرا به توجه واداشت!
در نجف گاهی دختر کوچکی غش می کرد، دکتر بردم فایده ای نکرد، به ایشان کسالت او را گفتم، ایشان چیزی نوشت، پس از آن دیگر فرزندم غش نکرد.

مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی

درباره مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی می فرمود:
شیخ در نجف شب اول ماه در نزد جمعی از طلاب که هوا ابری بود به یک نفر گفت به ابرها بگو حسن می گوید کنار بروید و خود با دو دست اشاره کرد، خودش ماه را دید.
در زمان عمامه گرفتن مأموران دولت خواستند وقتی ایشان از دهات نخودک به زیارت امام رضا علیه السلام می آید عمامه او را بگیرند، ایشان بر حیوانی سوار بود، همینکه مأمور قصد کرد، ایشان فرمود: « دی».
و مأمور خشک زده شد و هر چه کردند دیدند حرکت نمی کند. مردم فهمیدند از نظر شیخ است، از جنابش خواستند تا نظرش را بردارد تا مأمور راحت شود، فرمود:
باید توبه کند ودیگر این کار را نکند.

شیخ محمد باقر قاموسی بغدادی

درباره شیخ محمد باقر قاموسی بغدادی فرمود:
او از علماء و زهاد و عرفاء عرب بود « همانند آقای قاضی» اتقیاء و ابرار به او اقتداء می کردند او شاگرد آخوند ملا حسینقلی همدانی و شیخ محمد طه بوده و آیت الله حکیم شاگردش بود.
تا آخر عمر عمامه بر سر نگذاشت!!
روزی میان عده ای نشسته بود، گفت: خوبست از دنیا بروم. شروع کرد به خواندن سوره یس، و متکا زیر دستش بود وقتی به این آیه ( وجعلنی من المکرمین) رسید، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
شیخ علی زاهد قمی

درباره شیخ علی زاهد قمی شاگرد ملا حسینقلی همدانی فرمودند:
من کرارا" در نماز ایشان شرکت کردم و تقاضای دستوری نمودم، سفارش اکید کردند که قرآن زیاد بخوانم.

سید عبدالغفار مازندرانی

درباره سید عبدالغفار مازندرانی که فقیه و عالم اخلاقی بودند، فرمودند:
ایشان گاهی برای رفتن به مسجد، با پدرم رفاقت داشت و به خانه پدرم می آمدند و وضو می ساختند.
از ایشان دستورالعملی خواستم ذکر یونسیه را به من سفارش کردند و فرمودند :
مرحوم آیت الله شیخ محمد حسین اصفهانی معروف به کمپانی را درک کردم و از ایشان دستوری خواستم، ایشان خواندن سوره « انا انزلناه فی لیله القدر» را، به من وصیت کردند، و فرمودند:
هر کس این سوره را بخواند از سرش تا عرش عمودی از نور متصل است.

زندگینامه آیت الله سید محمدحسین طباطبایی ره

اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان، زبانت را هم بیشتر مراقبت نما

ولادت

علامه طباطبایی در آخرین روز ماه ذیحجه سال 1321 هـ.ق در شاد آباد تبریز متولد شد، و 81 سال عمر پربرکت کرد، و در صبح یکشنبه 18 محرم الحرام سال 1402 هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده رحلت کردند.

اجداد علامه طباطبایی از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و از اولاد ابراهیم بن اسماعیل دیباج هستند، و از طرف مادر اولاد حضرت امام حسین علیه السلام می باشند. در سن پنج سالگی مادرشان، و در سن نه سالگی پدرشان بدرود حیات می گویند و از آنها اولادی جز ایشان و برادر کوچکتر از ایشان بنام سید محمد حسن کسی دیگر باقی نمانده بود.


جدِّ علامه

جدّ علامه طباطبائی(ره) از شاگردان و معاشران نزدیک شیخ محمد حسن نجفی (صاحب جواهرالکلام) بود و نامه ها و نوشته های ایشان را می نگاشت.
مجتهد بود و به علوم غریب (رمل و جفر و ...) نیز احاطه داشت اما از نعمت داشتن فرزند محروم بود. روزی هنگام تلاوت قرآن به این آیه رسید « و ایوب إذ نادی ربه: انیّ مسنی الضر و انت ارحم الرّاحمین ». با خواندن این آیه، دلش می شکند و از نداشتن فرزند غمگین می شود. همان هنگام چنین ادراک می کند که اگر حاجت خود را از خداوند بخواهد، روا خواهد شد.
دعا می کند و خداوند هم ـ پس از عمری دراز ـ فرزند صالحی به او عنایت می فرماید. آن پسر، پدر مرحوم علامه طباطبائی می شود. پدر علامه نیز پس از تولد او، نام پدر خود ( یعنی جدّ علامه) را بر وی می نهد.


تحصیلات و اساتید

سید محمد حسین به مدت شش سال (1290 تا 1296هـ.ش) پس از آموزش قرآن که در روش درسی آن روزها قبل از هر چیز تدریس می شد، آثاری چون گلستان، بوستان و ... را فراگرفت. علاوه بر آموختن ادبیات، زیر نظر میرزا علینقی خطاط به یادگیری فنون خوشنویسی پرداخت.
چون تحصیلات ابتدایی نتوانست به ذوق سرشار و علاقه وافر ایشان پاسخ گوید، از این جهت به مدرسه طالبیه تبریز وارد شد و به فراگیری ادبیات عرب و علوم نقلی و فقه و اصول پرداخت و از سال 1297 تا 1304 هـ.ش مشغول فراگیری دانشهای مختلف اسلامی گردید.

علامه طباطبایی بعد از تحصیل در مدرسه طالبیه تبریز همراه برادرشان به نجف اشرف مشرف می شوند، و ده سال تمام در نجف اشرف به تحصیل علوم دینی و کمالات اخلاقی و معنوی مشغول می شوند. علامه طباطبایی علوم ریاضی را در نجف اشرف نزد آقا سید ابوالقاسم خوانساری که از ریاضی دانان مشهور آن زمان بود فراگرفت.

ایشان دروس فقه و اصول را نزد استادان برجسته ای چون مرحوم آیت الله نائینی(ره) و مرحوم آیت الله اصفهانی(ره) خواندند، و مدت درسهای فقه و اصول ایشان مجموعاً ده سال بود.

استاد ایشان در فلسفه، حکیم متأله، مرحوم آقا سید حسین باد کوبه ای بود، که سالیان دراز در نجف اشرف در معیت برادرش مرحوم آیت الله حاج سید محمد حسن طباطبایی الهی نزد او به درس و بحث مشغول بودند.

و اما معارف الهیه و اخلاق و فقه الحدیث را نزد عارف عالیقدر و کم نظیر مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) آموختند و در سیر و سلوک و مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه تحت نظر و تعلیم و تربیت آن استاد کامل بودند.

استاد امجد نقل می کند که « حال مرحوم علامه، با شنیدن نام آیت الله قاضی دگرگون می شد. »

حجت الاسلام سید احمد قاضی از قول علامه نقل می کند که: « پس از ورودم به نجف اشرف، به بارگاه امیرالمؤمنین علیه السلام رو کرده و از ایشان استمداد کردم. در پی آن، آقای قاضی نزدم آمد و فرمود:
« شما به حضرت علی علیه السلام عرض حال کردید و ایشان مرا فرستاده اند. از این پس، هفته ای دو جلسه با هم خواهیم داشت. »

و در همان جلسه فرمود:
« اخلاصت را بیشتر کن و برای خدا درس بخوان. زبانت را هم بیشتر مراقبت نما.»


شاگردان

شاگردان علامه، دهها نفر از بزرگان و فرهیختگان کنونی در حوزه‎های علمیه می‎باشند که به تنی چند از آنان اشاره می‎شود: حضرات آیات و حجج الاسلام (1) استاد شهید مرتضی مطهری،(2) سید محمد حسینی بهشتی،(3) امام موسی صدر،(4) ناصر مکارم شیرازی،(5) شهید محمد مفتح،(6) شیخ عباس ایزدی،(7) سید عبدالکریم موسوی اردبیلی،(8)عز الدین زنجانی،(9) محمد تقی مصباح یزدی ،(10) ابراهیم امینی،(11) یحیی انصاری ،(12) سید جلال الدین آشتیانی،(13) سید محمد باقر ابطحی،(14) سید محمد علی ابطحی،(15) سید محمد حسین کاله زاری ،(16) حسین نوری همدانی ،(17) حسن حسن زادة آملی، (18) سید مهدی روحانی،(19) علی احمدی میانجی ،(20) عبدالله جوادی آملی،(21) احمد احمدی، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، (22) دکتر سید یحیی یثربی و ... .


مهارتهای علامه

فرزند علامه می افزاید:
« پدرم از نظر فردی، هم تیرانداز بسیار ماهری بود و هم اسب سواری تیزتک و به راستی در شهر خودمان- تبریز- بی رقیب بود، هم خطاطی برجسته بود، هم نقاش و طراحی ورزیده، هم دستی به قلم داشت و هم طبعی روان در سرایش اشعار ناب عارفانه و ....، اما از نظر شخصیت علمی و اجتماعی، هم استاد صرف و نحو عربی بود، هم معانی و بیان، هم در اصول و کلام کم نظیر بود و هم در فقه و فلسفه، هم از ریاضی( حساب و هندسه و جبر) حظی وافر داشت و هم از اخلاق اسلامی، هم در ستاره شناسی (نجوم) تبحر داشت، هم در حدیث و روایت و خبر و ...،

شاید باور نکنید که پدربزرگوار من، حتی در مسائل کشاورزی و معماری هم صاحب نظر و بصیر بود و سالها شخصاً در املاک پدری در تبریز به زراعت اشتغال داشت و در ساختمان مسجد حجت در قم عملاً طراح و معماری اصلی را عهده دار بود و تازه اینها گوشه ای از فضایل آن شاد روان بود وگرنه شما می دانید که بی جهت به هر کس لقب علامه نمی دهند و همگان بخصوص بزرگان و افراد خبیر و بصیر هیچکس را علامه نمی خوانند مگر به عمق اطلاعات یک شخص در تمام علوم و فنون عصر ایمان آورده باشند... »


آثار علامه طباطبایی (به استثنای تفسیر المیزان ) را می توان به دو بخش تقسیم کرد:

الف- کتاب هایی که به زبان عربی نگاشته شده اند.

این کتاب ها عبارتند از:

1- کتاب توحید که شامل 3 رساله است:

•رساله در توحید
•رساله در اسماء الله
•رساله در افعال الله

2- کتاب انسان که شامل 3 رساله است:

•الانسان قبل الدنیا
•الانسان فی الدنیا
•الانسان بعد الدنیا

3- رساله وسائط که البته همگی این رساله ها در یک مجلد جمع آوری شده و به نام هفت رساله معروف است.
4- رسالة الولایه
5- رساله النبوة و الامامه

ب- کتاب هایی که به زبان فارسی نگاشته شده اند:

6- شیعه در اسلام
7- قرآن در اسلام (به بحث درباره مباحث قرآنی از جمله نزول قرآن، آیات محکم و متشابه
ناسخ و منسوخ و ... پرداخته است.)
8- وحی یا شعور مرموز
9- اسلام و انسان معاصر
10- حکومت در اسلام
11- سنن النبی (درباره سیره و خلق و خوی پیامبر اسلام در بخش های مختلف زندگی فردی و اجتماعی ایشان است.)
12- اصول فلسفه و روش رئالیسم (در مورد مبانی فلسفی اسلامی و نیز نقد اصول مکتب ماتریالیسم دیالکتیک است.
13- بدایة الحکمة
14- نهایة الحکمة
(این دو کتاب از متون درسی فلسفی بسیار مهم حوزه و دانشگاه محسوب می شود.)
15- علی و فلسفه الهی
16- خلاصه تعالیم اسلام
17- رساله در حکومت اسلامی


فعالیت و کسب درآمد

مرحوم علامه در مدتی که در نجف مشغول تحصیل بودند بعلت تنگی معیشت و نرسیدن مقرری که از ملک زراعیشان در تبریز بدست می آمد مجبور به مراجعت به ایران می شود و مدت ده سال در قریه شادآباد تبریز به زراعت و کشاورزی مشغول می شوند.

فرزند ایشان مهندس سید عبدالباقی طباطبائی می گوید:
« خوب به یاد دارم که، مرحوم پدرم دائماً و در تمام طول سال مشغول فعالیت بود و کارکردن ایشان در فصل سرما در حین ریزش باران و برفهای موسمی در حالی که، چتر به دست گرفته یا پوستین بدوش داشتند امری عادی تلقی می گردید، در مدت ده سال بعد از مراجعت علامه از نجف به روستای شادآباد و بدنبال فعالیتهای مستمر ایشان قناتها لایروبی و باغهای مخروبه تجدید خاک و اصلاح درخت شده و در عین حال چند باغ جدید، احداث گردید و یک ساختمان ییلاقی هم در داخل روستا جهت سکونت تابستانی خانواده ساخته شد و در محل زیرزمین خانه حمامی به سبک امروزی بنا نمود. »


هجرت

به هر حال علامه طباطبایی بعد از مدتی اقامت در تبریز تصمیم می گیرد تا به قم عزیمت نماید و بالاخره این تصمیم خود را در سال 1325هـ.ش عملی می کند.
فرزند علامه طباطبایی در این مورد می گوید:
« همزمان با آغاز سال 1325هـ.ش وارد شهر قم شدیم... در ابتدا به منزل یکی از بستگان که ساکن قم و مشغول تحصیل علوم دینی بود وارد شدیم، ولی به زودی در کوچه یخچال قاضی در منزل یکی از روحانیان که هنوز هم در قید حیات است اتاق دو قسمتی، که با نصب پرده قابل تفکیک بود اجاره کردیم، این دو اتاق قریب بیست متر مربع بود.
طبقه زیر این اطاقها انبار آب شرب منزل بود که، در صورت لزوم بایستی از درب آن به داخل خم شده و ظرف آب شرب را پر کنیم. چون خانه فاقد آشپزخانه بود پخت و پز هم در داخل اطاق انجام می گرفت - در حالی که مادر ما به دو مطبخ (آشپزخانه) 24 متر مربعی و 35 متر مربعی عادت کرده بود که در میهمانیهای بزرگ از آنها به راحتی استفاده می کرد ـ پدر ما در شهر قم چند آشنای انگشت شمار داشت که یکی از آنها مرحوم آیت الله حجت بود. اولین رفت و آمد مرحوم علامه به منزل آقای حجت بود و کم کم با اطرافیان ایشان دوستی برقرار و رفت و آمد آغاز شد.

لازم به ذکر است که علامه طباطبایی در ابتدای ورودشان به قم به قاضی معروف بودند، چون از سلسه سادات طباطبایی هم بودند، خود ایشان ترجیح دادند، که به طباطبایی معروف شوند. ایشان عمامه ای بسیار کوچک از کرباس آبی رنگ و دگمه های باز قبا و بدون جوراب با لباس کمتر از معمول، در کوچه های قم تردد داشت و در ضمن خانه بسیار محقر و ساده ای داشت. »


رحلت

مهندس عبدالباقی، نقل می کند :

« هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت، فقط زیر لب زمزمه می کرد: « لا اله الا الله! »

حالات مرحوم علامه در اواخر عمر، دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر «تنازل» می کردند، و [ مانند استاد خود، مرحوم آیة الله قاضی] این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند: « کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟! »

همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: « در چه مقامی هستید؟» فرموده بودند: « مقام تکلم ».
سائل ادامه داد: « با چه کسی؟ » فرموده بودند: « با حق. »

حجت الاسلام ابوالقاسم مرندی می گوید:
« یک ماه به رحلتشان مانده بود که برای عیادتشان به بیمارستان رفتم. گویا آن روز کسی به دیدارشان نیامده بود. مدتی در اتاق ایستادم که ناگهان پس از چند روز چشمانشان را گشودند و نظری به من انداختند.
به مزاح [ از آن جا که ایشان خیلی با دیوان حافظ دمخور بودند ] عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی در نظر دارید؟ فرمودند:
« صلاح کار کجا و، من خراب کجا؟ بقیه اش را بخوان! »
گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!

علامه تکرار کردند: « تا به کجا! » و باز چشم خود را بستند و دیگر سخنی به میان نیامد.
آخرین باری که حالشان بد شد و راهی بیمارستان شده بودند، به همسر خود گفتند:
« من دیگر بر نمی گردم. »


آیت الله کشمیری می فرمودند:

« شب وفات علامه طباطبائی در خواب دیدم که حضرت امام رضا علیه السلام در گذشته اند و ایشان را تشییع جنازه می کنند. صبح، خواب خود را چنین تعبیر کردم که یکی از بزرگان [ و عالمان] از دنیا خواهد رفت؛ و در پی آن، خبر آوردند که آیت الله طباطبائی درگذشت. »

ایشان در روز سوم ماه شعبان 1401 هـ.ق به محضر ثامن الحجج علیه السلام مشرف شدند و 22 روز در آنجا اقامت نمودند، و بعد به جهت مناسب نبودن حالشان او را به تهران آورده و بستری کردند، ولی دیگر شدت کسالت طوری بود، که درمان بیمارستانی نیز نتیجه ای نداشت. تا بالاخره به شهر مقدس قم که، محل سکونت ایشان بود، برگشتند و در منزلشان بستری شدند، و غیر از خواص، از شاگردان کسی را به ملاقات نپذیرفتند، حال ایشان روز به روز سخت تر می شد، تا اینکه ایشان را در قم، به بیمارستان انتقال دادند.
قریب یک هفته در بیمارستان بستری می شوند، و دو روز آخر کاملاً بیهوش بودند، تا در صبح یکشنبه 18 ماه محرم الحرام، 1402 هـ.ق سه ساعت به ظهر مانده به سرای ابدی انتقال و لباس کهنه تن را خلع و به حیات جاودانی مخلع می گردند، و برای اطلاع و شرکت بزرگان، از سایر شهرستانها، مراسم تدفین به روز بعد موکول می شود، و جنازه ایشان را در 19 محرم الحرام دو ساعت به ظهر مانده از مسجد حضرت امام حسن مجنبی علیه السلام تا صحن مطهر حضرت معصومه علیها السلام تشییع می کنند، و آیت الله حاج سید محمد رضا گلپایگانی(ره) بر ایشان نماز می گذارند و در بالا سر قبر حضرت معصومه علیها السلام دفن می کنند.
« و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا و درود [ی سترگ] بر او، روزی که زاده شده و روزی که می میرد و روزی که زنده برانگیخته می شود. »

زندگینامه آیت الله حسن علی نخودکی اصفهانی ره

پدر

شیخ حسنعلی اصفهانی(ره) فرزند علی اکبر فرزند رجبعلی مقدادی اصفهانی(ره)، در خانواده زهد و تقوی و پارسائی چشم به جهان گشود، پدر وی مرحوم ملاّ علی اکبر، مردی زاهد و پرهیزگار و معاشر اهل علم و تقوی و ملازم مردان حق و حقیقت بود و در عین حال از راه کسب، روزی خود و خانواده را تحصیل می کرد و آنچه عاید او می شد، نیمی را صرف خویش و خانواده می کرد و نیم دیگر را به سادات و ذراری حضرت زهرا علیها السلام اختصاص می داد.

در سال 1269 هجری قمری، دختری به وی عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند، مؤثر نیفتاد. تا یکی از دوستان، او را به سوی مردی صاحب نفس به نام حاج محمد صادق تخته پولادی هدایت کرد.

ملاعلی اکبر به دلالت دوست خود، به حضور حاجی رسید و عرض حاجت نمود. حاجی به وی دستور داد تا هر چه دعا و دوا برای زوجه اش گرفته است، از وی دور سازد و خود، در حبّه نباتی بدمید و فرمود تا آن را به زوجه خود بخوراند. با انجام دستور حاجی، پس از ساعتی شیر از سینه زن جریان یافت و به خارج راه گشود و همین امر سبب ارادت فراوان ملا علی اکبر به مرحوم حاج محمّد صادق(ره) گردید و مدت بیست و دو سال خدمت ایشان را به عهده گرفت و در این مدت، تحت تربیت و ارشاد وی به مقاماتی معنوی نائل آمد.





ملا علی اکبر در شهر، به کسب خود اشتغال می ورزید و در عین حال حوایج آن مرد بزرگ را نیز فراهم می ساخت و شبهای دوشنبه و جمعه به خدمت او می رفت و در تخت پولاد بیتوته می کرد.


مولود مبارک

ز طرف دیگر مرحوم ملا علی اکبر که فرزند ذکوری نداشت، عهد کرده بود که به اعتاب مقدسه مشرّف و متوسل شود تا خداوند پسری به او کرامت فرماید، این سفر که در سال یازدهم از خدمت او به مرحوم حاجی محمد صادق اتفاق افتاد با حامله شدن عیالش پایان پذیرفت و حاجی قبل از تولّد فرزند به او بشارت پسری داده و سفارش کرده بود که آن پسر را « حسنعلی» نام گذارد.

در سحرگاه یک شب که ملا علی اکبر در تخت پولاد، به خدمت استاد خود سرگرم بود، خبر شادی بخش تولّد نوزاد را از استاد خود می شنود و مجدداً در مورد نامگذاری کودک به « حسنعلی» توصیه می گردد.

مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شب دوشنبه و یا جمعه نیمه ماه ذی القعدة الحرام سال 1279 هجری قمری با بشارت قبلی مرحوم حاجی محمّد صادق در اصفهان در محلّه معروف به جهانباره که گویند میهمانسرای سلطان سنجر بوده است، دیده به جهان می گشاید.

تربیت دینی و معنوی در خردسالی

مرحوم ملا علی اکبر فرزند دلبند خود را از همان کودکی در هر سحرگاه که خود به تهجّد و عبادت می پرداخته، بیدار و او را با نماز و دعا و راز و نیاز و ذکر خداوند آشنا می ساخته است و از هفت سالگی او را تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمد صادق(ره) قرار می داده است.

خود مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نقل فرمودند:
« بیش از هفت سال نداشتم که نزدیک غروب آفتاب یکی از روزهای ماه رمضان که با تابستانی گرم مصادف شده بود، به اتفاق پدرم، به خدمت استاد حاجی محمد صادق، مشرّف شدم.

در این اثناء کسی نباتی را برای تبرک به دست حاجی داد. استاد نبات را تبرک و به صاحبش رد فرمود و مقداری خرده نبات که کف دستش مانده بود، به من داد و فرمود بخور، من بیدرنگ خوردم.

پدرم عرض کرد: حسنعلی روزه بود. حاجی به من فرمود: مگر نمی دانستی که روزه ات با خوردن نبات باطل می گردد. عرض کردم: آری، فرمود: پس چرا خوردی؟ عرضه داشتم: اطاعت امر شما را کردم.
استاد دست مبارک خود را بر شانه من زد و فرمود: با این اطاعت بهر کجا که باید می رسیدی رسیدی. »




خلاصه ایشان از همان زمان، زیر نظر حاجی به نماز و روزه و انجام مستحبّات و نوافل شب و عبادات پرداخت و تا یازده سالگی، که فوت آن مرد بزرگ اتفاق افتاد، پیوسته مورد لطف و مرحمت خاص استاد خود بود و از آن پس نیز روح بزرگ آن مرحوم همیشه مراقب احوال او بود و در مواقع لزوم او را مدد و ارشاد می فرمود.



جناب شیخ حسنعلی می فرمود:
« هر زمان که به هدایت و ارشادی نیازمند می شدم، حالتی شبه خواب بر من عارض می گشت و در آن حال، روح آن مرد بزرگ به امداد و ارشادم می شتافت و از من رفع مشکل می فرمود.
از جمله پس از فوت مرحوم حاجی، شخصی به من اصرار می کرد که نزد مرشد زنده برویم و از ارشاد او بهره مند شویم. به دنبال اصرار او بود که حالتی شبیه خواب بر من عارض شد و در آن حال مرحوم حاجی را دیدم که آمدند و دست به شانه های من زدند و فرمودند: هر کس مثل ما آب زندگانی خورد، از برای او مرگ نیست، تو کجا می خواهی بروی؟ »

« ولا تحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهّم یرزقون ».

و سخن حضرت امیرالمؤنین علیه السلام نیز مؤید همین معنی است که فرمود:
« الا انّ اولیاء الله لا یموتون بل ینقلون من دار الی دار:
آگاه باشید که اولیاء خدا را مرگ نیست بلکه از خانه ای به خانه دیگر نقل مکان می کنند. »

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالــــــــم دوام مـــا


مرحوم حاج شیخ حسنعلی از دوازده تا پانزده سالگی، تمام سال، شبها را تا صبح بیدار می ماندند و روزها همه روز، بجز ایّام محّرمه، با ترک حیوانی روزه می گرفتند و از پانزده سالگی تا پایان عمر پر برکتش، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمی آرمیدند.

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بــــود

تحصیلات و اساتید

حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از آغاز نوجوانی خود، به کسب دانش و تحصیل علوم مختلف مشغول شدند، خواندن و نوشتن و همچنین زبان و ادبیات عرب را در اصفهان فرا گرفتند و در همین شهر، نزد استادان بزرگ زمان، به اکتساب فقه و اصول و منطق و فلسفه و حِکم پرداختند.

از درس فقه و فلسفه عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد کاشی فایده ها بردند و فلسفه و حکمت را از افاضات ذیقیمت مرحوم جهانگیرخان و تفسیر قرآن مجید را از محضر درس مرحوم حاجی سید سینا پسر مرحوم سید جعفر کشفی و چند تن دیگر از علماء عصر آموختند.

سپس برای تکمیل معارف به نجف اشرف و به کنار مرقد مطهر حضرت امیرالمؤنین علیه السلام مشرف شدند. در این شهر، از جلسات درس مرحوم حاجی سید محمد فشارکی و مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری و ملا اسماعیل قره باغی استفاده می کردند.

فرزند ایشان نقل می کند :
مرحوم پدرم، خود نقل می فرمود:
« نخستین روزی که برای زیارت و درک حضور مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به محل سکونت ایشان در مدرسه بخارائیها رفتم، اتفاقاً روز جمعه بود و کسی را در صحن و سرای مدرسه نیافتم که جویای اطاق آن مرد بزرگ شوم؛ ناگهان از داخل یکی از حجرات دربسته، صدائی شنیدم که مرا با نام، نزد خود می خواند، بسوی اطاق رفتم، مردی در را به روی من گشود و فرمود: بیا، کشمیری منم. »

و نیز پدرم می فرمودند:
« شبی از شبهای ماه رمضان، مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به افطار، میهمان کسی بود. پس از مراجعت به مدرسه، متوجه می شود که کلید در را با خود نیاورده است.
نزدیک بودن طلوع فجر و کمی وقت و بسته بودن در اطاق، او را به فکر فرو می برد، اما ناگهان به یکی از همراهان خود می فرماید: معروف است که نام مادر حضرت موسی، کلید قفلهای در بسته است، پس چگونه نام نامی حضرت فاطمه زهرا(س) چنین اثری نکند؟

آنگاه دست روی قفل بسته گذاشت و نام مبارک حضرت فاطمه سلام الله علیها را بر زبان راند که ناگهان قفل در گشوده شد. »

مرحوم حاج شیخ حسنعلی ( نخودکی ) ، پس از مراجعت از نجف اشرف، در مشهد مقدّس رضوی سکونت اختیار کردند و در این دوره از زمان، از محاضر درس و تعالیم استادانی چون مرحوم حاجی محمد علی فاضل و مرحوم آقا میر سید علی حائری یزدی و مرحوم حاجی آقا حسین قمی و مرحوم آقا سید عبدالرحمن مدرس بهره مند می گردیدند و در عین این احوال و در ضمن تحصیل و تدریس، به تزکیه نفس و ریاضات شاقّه موفق و مشغول بودند.

در علوم باطنی ، نخستین استاد ایشان، مرحوم حاجی محمد صادق تخت پولادی بود که از هفت سالگی در تحت مراقبت و مرحمت مخصوص آن مرد بزرگ قرار گرفته؛ لیکن بعد از وفات او، به خدمت سید بزرگوار مرحوم آقا سید جعفر حسینی قزوینی که در شاهرضای اصفهان متوطن بود، راه یافت.

ایشان می فرمود:
« در یکی از سفرها که عازم عتبات عالیات بودم به شهرضا رفتم که شب عاشورا را در آنجا متشرّف باشم و مرسوم من چنین بود که از اول ماه محرم تا عصر عاشورا روزه می گرفتم و جز آب چیزی نمی خوردم، روز هشتم ماه محرم بود که خبر یافتم سیدی جلیل القدر در این شهر سکونت دارد؛ به امید و به انتظار ملاقات سیّد که از خلق منزوی می زیست، نشستم، تا آنکه برای تجدید وضو به کنار حوض آمد، پیش رفتم و سلام کردم، نگاه عمیقی به من افکند و پس از وضو فرمود: حاجتی داری؟

گفتم: غرض تشرّف به حضور شما است. فرمود: هر زمان که بخواهی، می توانی نزد من بیایی.
گفتم: گویا وقت شما مستغرق کار است. گفت: آری ولیکن برای تو هرگز مانعی نیست و این بیت را بخواند:

خلوت از اغیار باید نی ز یار / پوستین بهر دی آمد نی بهار


و به اشاره او، بامداد دیگر روز، به خدمتش رفتم. نظری به من کرد و گفت: نه روز است که چیزی نخورده ای و جز به آب، روزه نگشوده ای، ولی در ریاضت هنوز ناقصی، زیرا که اثر گرسنگی در رخساره ات هویدا و ظاهر گشته و آنرا شکسته و فرسوده است، در حالیکه مرد کامل از چهل روز گرسنگی نیز چهره اش شکسته نمی شود.

با آن مرد بزرگ باب مذاکره بگشودم، و الحق او را دریایی موّاج از علوم ظاهری و باطنی یافتم.
گفتم: با این مایه از علوم، چرا چنین خلوت گزیده و به انزوا نشسته اید؟
فرمود: در آن زمان که پس از کسب اجازه اجتهاد از مراجع علمی وقت نجف اشرف به ایران باز می گشتم، به دوست خود گفتم: از این پس، تنها عالم بلند پایه قزوین، تنها من خواهم بود.

دوستم گفت: نه، چنین است که تو را با یک حمّال قزوینی تفاوتی نیست، زیرا اگر در رهگذری مردی به تو و یک حمّال جاهل از پشت سر دستی بزند، هر دو محتاجید که برای شناسائی صاحب دست سر بگردانید، در حالیکه سی سال درس و تحصیل باید که اینقدر روشنی به محصّل ارزانی داشته باشد که بدون باز پس نگریستن، زننده دست را بشناسد.
این سخن در دلم چنان اثر کرد که یکسره از خلق کناره گرفته و در انزوا به تزکیه نفس و تصفیه روح خود سرگرم شدم.
از آن سید بزرگوار پرسیدم: شنیده ام که وقتی، دست شما شکسته بوده و به دستور طبیب، زفت بر آن نهاده بودید و مقرر بود تا آن زفت به خودی خود، پوست را رها نکرده است، جدایش نسازید. گفت: آری چنین بود و چهارده روز زفت، دست مرا رها نکرد.

گفتم پس برای وضو در این مدت چه کردید؟ فرمود: از سوی خّلاق عالم و آفریننده گیتی، به طبیعت من امر آمد که عمل نکند و خواب هم به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق، در این مدت هیچ مبطلی عارض نگشت.

پس از آن فرمود: برای من گاهگاه حالتی عارض می شود که از خود بیخود می شوم و سر به بیابانها می گذارم و در کوه و صحراهای بی آب و علف در حالت نخستین می افتم و گاهی این احوال تا بیست روز به طول می انجامد. چون قصد مراجعت به شهر و آبادی می کنم، متوجه می شوم که از ضعف گرسنگی و تشنگی در اعضایم قوت بازگشت نیست.

دست به دعا برمی دارم که: الهی به عشق و محبت تو به اینجا افتاده ام و اینک قوّتی نیست که به شهر بازگردم. درحال، از غیب، گرده نانی و سبوی آبی ظاهر می شود که با تناول آن نیروئی به دست می آورم، سپاس حق می گزارم و به آبادی باز می گردم. »

احاطه بر علوم

فرزند ایشان می گوید:
در یادداشتی از ایشان چنین دیدم:

نیست علمی که مرا نیست در آن استقصا
ای بسا گنج که خوابیده به ویرانه ما است

ایشان از جمیع علوم ظاهری و باطنی بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت(فقه) که تعلّم آن واجب است، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آنها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخی از علوم و فنون، استعمال آنهاست، نه تحصیل و تعلم آنها.
مرحوم پدرم فقه و تفسیر و هیأت و ریاضیات را به طّلاب علوم تدریس می فرمودند ولی در فلسفه و علوم الهی با آنکه متبحّر کامل بودند، تدریسی نداشتند و می فرمودند طالب این علم باید که اخبار معصومین علیهم السلام را کاملاً مطالعه کرده باشد و علم طبّ را نیز بداند و در حین تحصیل، باید که به ریاضت و تزکیه نفس پردازد زیرا که:
« یزکیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة - آل عمران/ 164 ».
« پیامبر، مردم را در آغاز تزکیه و تصفیه نموده، سپس کتاب و حکمت به ایشان می آموزد. »

ایشان قانون ابوعلی سینا را نزد طبیب معروف و مشهور عصر مرحوم حاج میرزا جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.

سفرهای جناب شیخ

مرحوم نخودکی در سال 1303 هجری قمری به سبب پیشامدی که در رابطه با ظل السلطان حاکم اصفهان برای ایشان رخ داد و منجر به تنبیه حاکم از طریق تصرفات نفسانی گردید ، از آن شهر رخت سفر بربستند و در بیست و چهار سالگی، تنها از اصفهان خارج شدند و به عزم مشهد مقدس قدم به راه گذاردند و این نخستین سفر ایشان به آن شهر منّور بود که به قصد زیارت مرقد مطهّر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام صورت پذیرفت.

در همان روزهای اول سفر راه را گم می کنند و نزدیک غروب آفتاب، در کوه و بیابان سرگردان می شوند. در این حال به ذیل عنایت حضرت ثامن الحجج علیه السلام متوسل می گردند و عرضه می دارند:
« مولای من! آگاهی که قصد زیارت ترا داشته ام ولی در این وادی سرگردان شده ام. ترا توانائی یاری و مددکاری من هست. از من دستگیری فرما. »

پس از دقایقی به خدمت با سعادت حضرت خضر علیه السلام تشرّف حاصل می کنند و راهنمائی می شوند و در کمتر از چند دقیقه هجده فرسنگ راه باقی مانده تا کاشان را، به مدد مولا، طی می کنند و وارد آن شهر می شوند.

باری، مدت توقف ایشان در شهر مقدس مشهد از یکسال کمتر به طول می انجامد که تمام این مدت را در حجره ای از حجرات صحن عتیق رضوی که ظاهراً اطاق فوقانی درب بازار سنگتراشان بوده است به تصفیه باطن اشتغال داشته اند.

سپس به اصفهان مراجعت می کنند و به سال 1304 هجری قمری، بار سفر به صوب نجف اشرف می بندند و مدتی نیز در آنجا به تحصیل علوم ظاهری و تزکیه نفس سرگرم بودند تا آنکه مجدداً به اصفهان باز می گردند.

در سال 1311 هجری قمری برای دومین بار، به ارض اقدس رضوی مسافرت و تا سال 1314 در آن شهر توقف می کنند. در این مدت در مدرسه حاج حسن و فاضل خان سکنی می گزینند ولی برای اشتغال به امور معنوی، حجره ای نیز در صحن عتیق به اختیار خود داشته اند.

در همین سفر، در مدتی بیش از یکسال، هر شب ختمی از قرآن مجید در حرم حضرت رضا علیه السلام قرائت می کرده اند و روزها در محضر علماء زمان به کسب علوم ظاهر همت می نموده اند.

مرحوم نخودکی می فرمایند :
« در همین سفر در آن زمان که در صحن عتیق رضوی به تزکیه مشغول بودم، روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت: یا شیخ دوست دارم که یک اربعین، خدمتت را کمر بندم.
گفتم: مرا حاجتی نیست تا به انجام آن پردازی. گفت: اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم. به اصرار پیر تسلیم شدم!
هر روز علی الصباح به در اطاق می آمد و می ایستاد و با کمال ادب می خواست تا او را به کاری فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست.
چون چهل روز پایان یافت، گفت: یا شیخ من چهل روز ترا خدمت کردم، حال از تو توقع دارم تا یک روز مرا خدمت کنی. در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامی باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند، ولی چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم.

پیر فرمان داد تا من در آستانه اتاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجّاده من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگری برایش آماده سازم. این کار با آنکه بر من به جهاتی شاق و دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواسته بود فراهم ساختم.
دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته بر روی آتش نهم و چند سکّه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم.
گفت: خداوندا، بحق استادانی که خدمتشان را کرده ام، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوتــــه را در« رجه» خالی کن و سپس پرسید در رجه چه می بینی؟
دیدم طلا و مس مخلوط است. او را خبر دادم. گفت: مگر وضو نداشتی؟
گفتم: نه. فرمود تا همانجا وضو ساختم و دوباره فلز را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وی و پس از ذکر قسم پیشین، بوته را در « رجه» ریختم، ناگهان دیدم که طلای ناب است.

آنرا براشتیم و باتفاق، نزد چند زرگر رفتیم. پس از آزمایش، تصدیق کردند که زر خالص است. آنگاه طلا را به قیمت روز بفروخت و گفت: این پول را تو به مستحقان می دهی یا من بدهم؟

گفتم: تو به این کار اولی هستی. سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد، نه خود برداشت و نه به من چیزی بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم. »

مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی مجدداً در سال 1315 قمری به اصفهان مراجعت نموده و پس از مدتی توقف به نجف اشرف تشرف حاصل کردند و تا سال 1318 در آن شهر سکنی گزیدند و در سنه 1319 بار دیگر به اصفهان بازگشتند پس از آن، سفری به شیراز کردند و چندی در آنجا مقیم شدند و در این مدت، قانون ابوعلی سینا را نزد طبیب معروف و مشهور عصر مرحوم حاج میرزا جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.

ایشان می فرمود:
« صبح ها در مطب حاجی میرزا جعفر به معاینه مرضی و نسخ نویسی سرگرم بودم و عصرها کتاب قانون بوعلی را نزد وی میخواندم.
روش حاجی بر این بود که حق الزحمه ای برای معالجه بیماران خود معین نمی کرد و هر کس هر مبلغ می خواست در قلمدان او می گذاشت و اگر بیماری چیزی نمی پرداخت حاج میرزا جعفر از وی مطالبه نمی فرمود.

درآمد حاجی از مطب خود، روزانه از هشت یا نه ریال تجاوز نمی کرد و او هم از کمی درآمد خود شکوه ای نداشت. یک روز که به سر کار خود آمد گفت: خداوندا، امروز میهمان داریم، به فرشتگان خود امر فرما تا وجه لازم را فرود آورند.

آنروز، درآمد مطب، سی و پنج ریال شد و یکروز هم از خدا خواست که فرشتگان را امر کند تا پول برای خرید انگور جهت تهیه سرکه بیاورند، در آنروز هم عایدی وی به چهل و پنج ریال بالغ گردید.
لیکن در روزهای دیگر، نه درآمدی وی تغییر محسوسی داشت و نه او عرض حاجتی می کرد. در مدتی که من در مطب او سرگرم بودم، سه هزار بیمار را معاینه کردیم و نسخه دادیم و هیچ بیماری برای بهبود مرض خود، محتاج به مراجعه سومین بار نگردید، و تنها در این میان، سه تن از ایشان تلف شدند که حاجی، خود از پیش خبر داده بود.

هر بیمار که از در مطب وارد می شد، حاجی نگاهی به رخسار وی می کرد و پیش از سؤال و معاینه، نوع بیماری او را تشخیص می داد. »

مرحوم نخودکی در رمضان همان سال به بوشهر و از آنجا بوسیله کشتی، به قصد زیارت بیت الله الحرام، به حجاز سفر می کنند. در جدّه، پس از فرود آمدن از کشتی، پیاده به مدینه منوره مشرّف می گردند و از آن شهر مقدس، احرام حج بسته و با پای پیاده به طرف مکه رهسپار می شوند. در این سفر که به سال 1319 هــ.ق. مصادف با حج اکبر بوده است، با مرحوم حاجی شیخ فضل الله نوری و حاج شیخ محمد جواد بید آبادی که در التزام یکدیگر سفر می کردند ملاقات می فرمایند .

ایشان پس از حج بیت الله و زیارت اعتاب مقدسه ائمه اطهار علیهم السلام، به ایران مراجعت می فرمایند و بعد از مدتی توقف، مجدداً به نجف اشرف تشرف حاصل می کنند و باز، پس از چند سال توطن در آن شهر، به اصفهان باز می گردند و پس از چند سال اقامت در آن شهر، در سال 1329 قمری، این شهر را به قصد مجاورت در مشهد رضوی، ترک می گویند و در آن بلده طیبه، مجاور می شوند و از این زمان تا پایان عمر شریفش که سال 1361هــ.ق. بوده، فقط دو سفر کوتاه به اصفهان و یک سفر به سلطان آباد اراک داشته اند.

برنامه جناب شیخ در مشهد

فرزند ایشان نقل می کند :
پدرم ، در کلیه ساعات روز و شب، برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان؛ آماده بودند.
روزی عرضه داشتم: خوبست برای مراجعه مردم وقتی مقرر شود.
فرمود:
« پسرم، لیس عند ربّنا صباح و لا مساء: آن کس که برای رضای خدا، به خلق خدمت می کند، نباید که وقتی معین کند. »
پدرم در ابتدای شبها پس از انجام فریضه، به نگارش پاسخ نامه ها و انجام خواسته های مراجعان مشغول و سپس مدتی به مطالعه می پرداختند. از نیمه های شب تا طلوع آفتاب به نماز و ذکر و نوافل و تعقیبات سرگرم بودند. پس از طلوع خورشید اندکی استراحت می فرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه و ساخت دارو برای بیماران می نشستند و بالاخره عصرها برای تدریس به مدرسه میرفتند و پس از آن نیز به پاسخگوئی و رفع نیازمندی محتاجان و گرفتاران مشغول بودند و در تمام سال به تفاوت ایام و اختلاف احوال پس از طلوع آفتاب و یا ساعتی بعد از ظهر استراحتی کوتاه می فرمودند.

درسال 1314 یکی از سادات محترم مشهد برای ایشان سجاده ای و رختخوابی هدیه فرستاد. ایشان در جواب فرموده بودند:
« سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود واجب می دانم می پذیرم ولی به رختخواب نیازم نیست زیرا که بیست و پنج سال است که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام. »

پدرم، استمداد از ارواح مطهر ائمه هدی علیهم السلام و نیز استمداد از ارواح اولیاء(ره)، را یکی از شرایط سلوک الی الله می دانست از اینرو به اعتکاف و زیارت مشاهد متبرکه ائمه علیهم السلام و قبور مقدسه اولیاء اهتمام فراوان می ورزیدند.

در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیداری سحرگاهان و تهجد و احیاء شبهای جمعه و لیالی متبرک و روزه درایام البیض و خدمت به خلق بویژه نسبت به سادات و زیارت قبور انبیاء و اوصیاء علی الخصوص در شبها و روزهای جمعه مداومت و مراقبت می فرمودند.

در اصفهان هر ساله چند اربعین در کوه های « ظفره» به تزکیه نفس می پرداختند و همچنین در مساجد و بقاع متبرکه مانند مسجد لنبان و مقبره علی بن سهل اصفهانی و محمد بن یوسف معدان بناء و بابارکن الدین و مزار استاد خود، مرحوم حاجی محمدصادق و همچنین کوه صفه که محل عبادت استاد ایشان بود، به اعتکاف و عبادت مشغول می شدند.


در ناحیه نجف اشرف، مسجد کوفه و سهله و مقبره کمیل و میثم تمار، محلهایی بود که بسیار زیارت می فرمودند.

شیخ حسنعلی نخودکی چون به کسی دوا یا دعا می دادند می فرمودند:
« ما بهانه ای بیش نیستیم و شفا دهنده اوست، زیرا که این عالم محّل اسباب است و خداوند فرموده است:
« ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها:
خداوند از انجام کارها جز به وسیله اسباب و وسائط، ابا و امتناع دارد ».
از اینرو لازم است به هنگام مرض به طبیب مراجعه نمود.

سپس می فرمودند:
« حضرت موسی (ع) مبتلا به قولنج شد، و هنگامی که برای مناجات با حضرت ربّ الارباب به کوه طور رفت عرض کرد: خداوندا مریض شده ام مرا شفا عنایت فرما.
خطاب شد: یا موسی به طبیب مراجعه کن. عرض کرد: خداوندا پاسخ مردم را چه بگویم، در حالیکه خواهند گفت که تو کلیم اللهی و مرده را زنده میکنی و کور را شفا میدهی، آنگاه برای مرض خود به طبیب مراجعه میکنی؟

خطاب شد: یا موسی ما این گیاهان را عبث نیافریدیم و علم طب را عبث به انسان الهام نکردیم، حال آیا چون تو موسی هستی انتظار داری که این همه را عبث بگذاریم و بی سبب مرض تو را شفا دهیم؟ »
پ
درم با آنکه به عبادت و مجاهدت و ریاضت و زیارت و اعتکاف در اماکن متبرک، سخت مداومت و مراقبت داشت، لیکن اظهار می فرمود:
« روح همه این اعمال، خدمت با اخلاص نسبت به سادات و ذریّه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است و بدون آن، اینگونه اعمال، همچون جسمی بی جان می باشد و آثاری بر آنها مترتب نمی گردد. »

وصایای جناب شیخ

فرزند ایشان نقل می کند :

ایشان صایای خویش را به شرح زیر به من فرمودند:
« ولقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله....
نیست جز تقوی در این ره توشه ای نان و حلوا را بنه در گوشــــه ای
بالتقوی بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز از خسران، ثمری ندارد و نتیجه ای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت. حضرت علی بن الحسین علیهما السلام فرمایند:
« انّ العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الا کفرا و لم یزدد من الله الاّ بعدا »
اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً خواهد گردید.

بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم شب آن روز از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده ای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می کشم.

بدان که انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا می شود که به عکس اتیان مستحبات، مرتبه او را ترقی می بخشد. بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است.

اکنون پسرم، ترا به این چیزها وصیت و سفارش می کنم:
اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری.
دوم: آنکه در انجام حوائج مردم، هر قدر که می توانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود. »

در این جا عرضه داشتم: پدرجان، گاه هست که سعی در رفع حاجت دیگران، موجب رسوایی آدمی می گردد.
فرمودند:
« چه بهتر که آبروی انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.
سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری، در راه ایشان صرف و خرج کنی و از فقر و درویشی در اینکار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه ای نیست.
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشه خود ساز.
پنجـــم: به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی. »

در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز می دارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند:
« تصور بیهوده مکن، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است. »
بعد از آن فرمودند:
« چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و کفن و دفن مرا مباشرت کن. »

همچنین سفارش کردند که مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی که طبیب معالجشان بود ایشان را به جانب قبله کند و آداب میت را اجرا نماید. و به مرحوم سید مرتضی روئین تن مدیر روزنامه طوس نیز فرمودند:
« شما هم صبح یکشنبه بیائید و بعد از فوت من یکساعت بالای سر من قرآن بخوانید. »
مرحوم سید ظاهری زننده اما باطنی عجیب داشت .

سالهای آخر عمر

فرزند ایشان تقل می کند :
حدود دو سال قبل از وفات پدرم، کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از مداوای بیماری من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد.
پدرم که عجز طبیبان را دید، اندکی از تربت طاهر حضرت سیدالشهداء ارواح العالمین له الفداء به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.
در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمانها می روم و کسی که نوری سپید از او می تافت، بدرقه ام می کرد. چون مسافتی اوج گرفتیم، ناگهان، دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید که همراه من می آمد، گفت:
« دستور است که روح این شخص را به کالبدش باز گردانی، زیرا که به تربت حضرت سید الشهداء علیه السلام، استشفا کرده اند ».

در آن هنگام دریافتم که مرده ام و این، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است و به هرحال، همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از بیخودی، به خود آمدم و با شگفتی دیدم که در من، اثری از بیماری نیست، لیکن همه اطرافیانم به شدت منقلب و پریشانند.
پس از چند روز، هنگامی که در خدمت پدرم به شهر می رفتیم، واقعه را حضورشان عرض کردم. فرمودند:
« مقدّر بود که یکی از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو می رفتی، من پانزده سال دیگر عمر می کردم و چون مقصد و مطلوب من از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق نیست، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو که جوانی و به خواست خداوند، مدتی درازتر در جهان خواهی زیست، زنده بمانی. اینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواستم، تا آنکه در طول زندگی، پیوسته با قصد قربت، به مردم خدمت کنی و هرگاه در اینکار مسامحه و غفلت ورزی، سال آخر عمرت خواهد بود. »

یکسال قبل از وفات پدرم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام و به طرف قریه نخودک می روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطرابی پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت: اول، تاریکی هوا، دوم آنکه نمی دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم، زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش، و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است.

در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقداری که راه آمدم متوجّه شدم که کارد بزرگی در دست من است و سگ بزرگی مرا تعقیب می کند. ناگهان پیری نسبتاً بلند بالا پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یک دست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر او را از تن جدا کرد، بی آنکه کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من ردّ کرد و فرمود: بابا آیا کار دیگری داری؟
عرض کردم: خیر، تشکر نمودم، و پیر ناگهان ناپدید شد.
بامداد، خواب را خدمت پدرم عرض کردم. ایشان چند دقیقه تأمل کردند و سپس پرسیدند:
« آیا متوجه نشدی آن پیر که بود؟ »
عرض کردم: خیر. فرمودند:
« او شیخ عطار بود. »
آنگاه فرمودند:
« امسال سال آخر عمر ما است، و تو بعد از من زحمت و ناراحتی بسیار خواهی دید، بگو چه خواهی کرد؟ »
عرض کردم: به خدا پناه می برم.
پس از دو ماه یکروز که در خدمت ایشان به شهر می رفتیم، فرمودند:
« امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم، من مریض خواهم شد، و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود. »
همانطور که فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوّع دچار و بیمار شدند.
در این اثناء تسبیح عقیقی داشتند که گم شد. فرمودند:
« مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است. اگر یافت شود بهبودی خواهم یافت.»
ولی هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یکماه بعد در اطاق مسکونی ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمی بهبود یافت. اما مجدداً تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد.

کسالت ایشان مجدداً شدت یافت و حدود چهار ماه در بستر بودند. در این مدت ایشان شرحی مفصل از حالات خود، از آغاز تا پایان و از احوال اساتید و بزرگانی که محضرشان را درک کرده بودند برای من نقل فرمودند.

مدتها بود که پدرم بنا به مقتضیاتی در شهر مشهد سکونت نداشتند و معمولاً در حومه شهر، ابتدا در ده نخودک و سپس در ده سمرقند ساکن بودیم. روزی در ایام کسالت ایشان که من برای درس به شهر رفته بودم هنگام ظهر به وسیله شخصی احضارم نمودند و فرمودند:
« امروز روح از جسدم پرواز کرد و به حضور حضرت ثامن الائمه علیه السلام تشرف حاصل کردم و دیدم که استادم مرحوم حاج محمد صادق تخته پولادی هم شرف حضور دارد.
از او درخواست کردم که از امام علیه السلام استدعا کند اجازه فرمایند که برای ابراز وصایای خود روحم بار دیگر به کالبدم باز گردد. امام رخصت فرمودند. اکنون، پسرم، باید که مراقب حال من باشی و به شهر باز نگردی. »

خلاصه آنکه به کوشش طبیبان، حال پدرم بهبود پذیرفت اما آن مرد جلیل القدر در برابر شادمانی طبیب معالج خود فرمود:
« بهبود من شادمانی ندارد زیرا که ما رفتنی شده ایم. »
پزشک پرسید: پس تکلیف چیست؟ فرمود:
« تکلیف شما این است که تا من در قید حیاتم به تدابیر پزشکی ادامه بدهید و من نیز آنچه دستور شما باشد تمکین کنم. »
تا واپسین ساعات عمر ایشان همین روش برقرار بود.
در این اوقات نیز پدر، مانند سالهای دیگر حیاتش، همه شب تا بامداد بیدار می ماند و گاهگاه در دل شبها این دو بیت را ترنم می کرد:

« زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی
کمک زغیر تو ننگ است یا علی مددی
گشاد کار دو عالم به یک اشاره توست
به کار ما چه درنگ است یا علی مددی »

به دستور پزشکان معالج، پدرم به بیمارستان « منتصریّه» مشهد انتقال یافت و در آنجا بستری گردید. به خاطر دارم روزی در راه بیمارستان، چشمم به درشکه ای افتاد که در آن مردی و زنی بی حجاب نشسته بودند. چون به خدمت پدر رفتم، فرمود:
« دیگر رفتن ما نزدیکست، اما تو چرا چشم خود را حفظ نکردی؟ »
عرض کردم: بعمد خطایی مرتکب نشدم. فرمود:
« می دانم ولی تو که در خیابان جویای کسی نبودی، پس چرا چشم به داخل درشکه انداختی که نگاهت به نامحرمی تصادف کند. »

امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده است:
« النظرة سهم مسموم من سهام الشیطان. »

تیر زهر آلود و قلب آدمی
کاش مادر مرمرا نازادمی
هر نظر ناوکیست زهرآلود
که ز شست و کمان ابلیس است
دیدن زلف و خال نامحـرم
دانه کیـــــد و دام ابلیس است

پس از آن فرمود:
« دیشب، در عالم رؤیا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی را دیدم که می گفت: بیا که ما در انتظار توایم. »
روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود:
« مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم، نظم اینجا را درهم خواهد ریخت، لذا مصمم شده ام که از بیمارستان به خانه روم. »
و اصرار رئیس در نگهداشتن ایشان سودی نبخشید و بالاخره به منزل یکی از ارادتمندان خود، آقای حاج عبدالحمید مولوی منتقل و بستری شدند و یکماه آخر عمر را در منزل ایشان بستری بودند. تا آنکه دعوت حق را لبیک گفتند.

دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبی در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ، شیخ مؤمن که هم اکنون در مشهد به « گنبد سبز » مشهور است، رفتم. پدرم را دیدم که با شیخ مؤمن در گفتگو است.
چون من وارد شدم، پدرم از شیخ درخواست کرد که برای من دستوری فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم. چون پیر خواست چیزی به من بگوید، پدرم گفت:
« اکنون چند روزی صبر کنید. »
باری، آنچه در خواب دیده بودم، برای پدرم گزارش کردم. فرمود:
« آری، دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است. »
در نیمه شبی، حال پدرم سخت شد، طبیبان به عیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکی، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است، لیکن با شگفتی فراوان، قلب پدرم پس از توقف دوباره به کار افتاد و روز بعد یکی از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من اظهار کرد: پدرت دیشب درگذشت، ولی مجدداً به زندگی بازگشت.
پس از این حادثه، فردای آن روز چون اطاق، خالی از اغیار شد، پدرم فرمود:
« شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و به وسیله استاد خود مرحوم حاج محمدصادق از امام تقاضا کردم که برای تکمیل وصایای خود یک هفته مهلت داده شوم. امام اجازت فرمودند، اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستی نکنم. »
سپس فرمودند:
« در این مدّت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش. »

رفته رفته اثر بهبودی در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند.
خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند:
« من صبح یکشنبه خواهم مرد. »

رحلت

باری از ظهر پنجشنبه واپسین زندگانیشان تا روز یکشنبه که فوت خود را در آنروز پیش بینی فرموده بودند دیگر با کسی سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند:
« ای شیطان، بر من که سراپا از محبت علی(ع) پر شده ام، دست نخواهی یافت. »

ابیات زیر وصف حال و شرح مآل آن مرد بزرگ بود و خود نیز گاهگاهی به آنها ترنم می فرمودند:

ای به ولای تو تولا ی من / از خود و اغیار تبّرای من
سود تو سرمایه سودای من / گر بشکافند سراپای من
جز تو نجویند دراعضای من / ناد علیاً علیاً یا علــی

روز شنبه فرا رسید. زیر لب فرمودند:
« کار رفتن را بر من دشوار گرفته اند و عتاب دارند: تو که حضور محضر حضرت رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتی از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده می گشودی؟ »
آری، حسنات الابرار سیّآت المقّربین.

بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندی به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانی گردید و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود که روح پاکش به جوار حق شتافت .
« الا ان اولیاء الله لا یموتون بل ینقلبون من دارالی دار. »

ساعتی نگذشته بود که خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانی به سراسر شهر فرا رسید و انبوه جمعیت برای ادای احترام و تودیع او و انجام مراسم مذهبی گرد جنازه اش حاضر شدند.

جنازه آن فقید علم و معرفت بر روی هزاران دست از ارادتمندان اندوهگین و سوگوارش، از محله سعد آباد مشهد در خیابانهای شهر که عموماً به حال تعطیل درآمده بود، عبور می کرد تا به ده « سمرقند » بمحل سکونتشان رسید در آنجا بر حسب وصیّتشان در آب روان غسل داده شد.

در این هنگام دسته های بزرگ سینه زنان که سالها از حرکت ایشان ممانعت می شد، در سوگ آن مرد جلیل، راه افتاد و جنازه در میان غمی جانکاه، پس از تغسیل و تکفین به شهر حمل گردید و پس از طواف به دور مرقد منور حضرت ثامن الحجج علیهم افضل الصلوات، در همان نقطه از صحن عتیق که خود پیش بینی و سفارش فرموده بودند، در خاک آرمید.




سنگ مزار جدید مرحوم نخودکی که
بر دیوار صحن نصب شده است .
فرستنده تصویر : یکی از ارادتمندان ایشان

محل تدفین

سالها پیش پدرم فرموده بودند:
« وقتی مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، لیکن در آن هنگام که در یکی از اطاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد، به ریاضتی سرگرم بودم، در حال ذکر و مراقبه، دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا بر آمد که حضرت رضا سلام الله علیه اراده فرموده اند که از زوار خویش سان ببینند.
پس از آن، در محلی جنب ایوان عباسی، در همین نقطه که اکنون مدفن پدرم می باشد، کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت درب شرقی و غربی صحن عتیق گشوده شد، تا زوّار از در شرقی وارد و از در غربی خارج گردند. در آن زمان دیدم که پهنه صحن مالا مال از گروهی شد که برخی به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش می گذشتند و امام علیه السلام دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صور غیر انسانی بودند، می کشیدند و اظهار مرحمت می فرمودند.
پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام علیه السلام، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم. »
پدرم، پس از ذکر این واقعه، محل استقرار کرسی امام علیه السلام را برای مدفن خود، پیش بینی و وصیت فرمودند و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه، در همان نقطه مبارک مدفون شدند.




ارتباط مستقیم شیخ با امام رضا علیه السلام

آقای حاج شیخ محمد مهدی تاج اظهار می داشتند:
« یکی از حکایاتی که از مسموعات این حقیر است و به انحاء مختلف نیز آنرا نقل کرده اند، داستان مرحوم شیخ ابراهیم ترک است.
این داستان در کــتاب « التقوی و ما ادریک ما التقوی » که در احوال مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی یزدی رضوان الله تعالی علیه نوشته شده نیز آمده است، و هم ایشان در کتاب توسّلات یا « راه امیدواران » به ذکر آن پرداخته اند.
داستان از این قرار است که شخصی به نام شیخ ابراهیم ترک به زیارت و آستان بوسی حضرت ثامن الحجج علیهم السلام شرفیاب می شود و مدت زیادی در آنجا توقف می کند، تا آنکه پولش تمام می شود و برای مراجعت و تهیه سوغات برای اهل و عیال خود معطل می ماند.
وی می گوید: به منظور تأمین درآمد، مدیحه ای درباره یکی از بزرگان شهر ( استاندار) ساختم تا از او صله ای دریافت کنم، اما بعد به قلبم خطور کرد که در جوار قبر حضرت رضا علیه السلام سزاوار نیست که مداح دیگری باشم و از غیر آن حضرت حاجتی بخواهم.
فوراً استغفار کردم و مدیحه ای به نام حضرت رضا علیه السلام ساختم و به حرم مطهر وارد شدم. پس از زیارت عرض کردم: آقا مدیحه ای برای شما سروده ام و انتظار صله دارم.
آنگاه آهسته آن مدیحه را خواندم. سپس نزدیک ضریح مقدس رفته و بر آن بوسه داده و عرض حاجت کردم. پس از قدری توقف نتیجه ای حاصل نشد و صله ای دریافت نکردم.
ناراحت شدم. عرض کردم: ای آقا اگر من این اشعار را برای هر کسی غیر از شما می خواندم، صله و انعام من حتمی بود، ولی از سوی شما خبری نشد. با ناراحتی از حرم بیرون آمدم و چون خواستم از صحن بیرون روم ناگاه شیخ جلیل القدری را دیدم و جلو آمد و با من مصافحه کرد و گفت:
« صله و انعام حضرت را بگیر و دیگر با امام گستاخانه سخن مگو! »

پس از مصافحه پاکتی را در دستم دیدم، اما از هیبت آن آقا سخنی نگفته و رد شدم. پاکت را که باز کردم مبلغ یکصد و بیست تومان پول در آن بود که تمام مخارج بعدی مرا کفایت کرد.
پس از چند دقیقه از وقوع این ماجرا، برای شناختن آن شیخ بزرگوار نزدیک به صحن رفته و از خادمی که ناظر و شاهد ملاقات من با آن مرد بزرگ بود پرسیدم: این بزرگوار که با من مصافحه کرد که بود؟

او پاسخ داد:
ایشان آقای حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستند که با حضرت رضا علیه السلام ارتباط مستقیم دارند. »


شناسایی دزد

فرزند جناب شیخ نقل می کنند:
« به خاطر دارم که شخصی از تهران آمد و خدمت پدرم رسید و عرض کرد که دزد به خانه من آمده و تمام اثاثیه منزلم را برده است. ایشان تأملی کردند و فرمودند:
« امروز به طرف تهران حرکت کن و صبح چهارشنبه قبل از طلوع آفتاب به میدان حسن آباد برو و سمت شرقی خیابان بایست. در آن هنگام سه دسته چهار نفره و پنج نفره و هفت نفره با فاصله از آنجا عبور خواهند کرد.
نفر هفتم از دسته سوم مردی است که بقچه ای زیر بغل دارد. او دزد خانه تو است. »
آن شخص بعداً نقل کرد که به دستور جناب شیخ عمل کردم. دزد را یافتم و اموالم را پس گرفتم. »

حاجتت برآورده می شود!

آقای محمد تقی بخارائی نقل کرد که:
« جناب شیخ به حاجتمندان و گرفتاران می فرمودند برای سادات فراری بخارائی نذر کنید.
آنگاه دستوری می دادند و کار آنها اصلاح می شد. روزی شخص تاجری به من گفت: مقداری پوست قره گل دارم و کسی نمی خرد. اگر از جناب شیخ دعائی بگیری که بر اثر آن به فروش رسد، صد تومان به سادات و ده تومان به تو می دهم.
خدمت شیخ شرفیاب شده و عرض حاجت کردم. ایشان فرمودند:
« به او بگو چهل روز دیگر کالای تو به فروش می رسد. »

بعد از بیست روز تاجر مزبور مرا دید و گفت هنوز آثاری ظاهر نشده است. تصمیم گرفتم به جناب شیخ مراجعه کنم. همان شب در خواب دیدم که به حضور شیخ مشرف شده ام و ایشان در زیر درختی مشغول ذکرند.

در این حال شخصی از من سؤال کرد: چه حاجتی داری و برای چه کار آمده ای؟ عرض حاجت کردم. او گفت: برو نگاه کن اگر اسم تو روی برگ درخت نوشته شده است حاجت تو بر آورده گشته است.
بسوی درخت رفتم و نگاه کردم اسم خود را بر روی برگ درخت دیدم. ناگهان از خواب بیدار شدم. روز سی و نهم تاجر مزبور مرا دید و گفت یکروز بیشتر نمانده است و هنوز خبری نیست.
به او گفتم: تا فردا صبرکن، اگر پوستها به فروش نرفت به جناب شیخ مراجعه خواهم کرد. صبح روز چهلم دو نفر آلمانی برای خرید پوست از تهران به مشهد وارد شدند و به تاجر مزبور مراجعه کردند و تمام پوستهای او را یکجا خریدند.
همانروز از تهران به آنها تلگراف شد که همان یک معامله بس است و دیگر پوست نخرید. آنها به تهران بازگشتند و آن شخص تاجر نیز به نذر خود عمل کرد. »

رکوع طولانی شیخ

آقای نظام التولیه سرکشیک آستان رضوی نقل کرد که:
« شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف می بارید نوبت کشیک من بود.
اول شب خداّم آستان مبارکه به من مراجعه کردند و گفتند به علت سردی هوا و بارش برف زائری در حرم نیست، اجازه دهید حرم را ببندیم، من نیز به آنان اجازه دادم.
مسئولین بیوتات درها را بستند و کلیدها را آوردند. مسئول بام حرم مطهر آمد و گفت: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از اول شب تا کنون بالای بام و در پای گنبد مشغول نماز می باشند و مدتی است که در حال رکوع هستند و چند بار که مراجعه کردیم ایشان را به همان حال رکوع دیدیم، اگر اجازه دهید به ایشان عرض کنیم که می خواهیم درها را ببندیم.

گفتم: خیر، ایشان را به حال خود بگذارید، و مقداری هیزم در اطاق پشت بام که مخصوص مستخدمین است بگذارید که هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده کنند و در بام را نیز ببندید. مسئول مربوطه مطابق دستور عمل کرد و همه به منزل رفتیم.
آنشب برف بسیاری بارید. هنگام سحر که برای باز کردن درهای حرم مطهر آمدیم، به خادم بام گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حالند. پس از چند دقیقه خادم مزبور بازگشت و گفت: ایشان همانطور در حال رکوع هستند و پشت ایشان با سطح برف مساوی شده است.

معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده اند و سرمای شدید آنشب سخت زمستانی را هیچ احساس نکرده اند نماز ایشان هنگام اذان صبح به پایان رسید. »


این فضولی ها به ما مربوط نیست

آقای حاج سید محمد دعائی زارچی نقل کردند که:
« در سال 1318، به مناسب عدول از ممنوعیت وعظ و تبلیغ، مرا در یزد زندانی کردند.
هنگام اذان ظهر، مشغول گفتن اذان شدم که پاسبان زندان مزاحمت ایجاد کرد و مانع شد. به او گفتم: وقت ظهر است و باید اذان را همه جا گفت. او اعتراض شدیدی کرد و من او را مضروب کردم. دستور دادند مرا حبس انفرادی کنند.
پس از بیست و چهار ساعت، به مناسبت پیش آمدهای سوئی که برای رئیس شهربانی – شاهزاده دولتشاهی – رخ داد، متنبه شد و آمد از من عذرخواهی کرد.
سپس به بهانه مریض بودن مرا به بیمارستان شهربانی فرستاد و در آنجا اطاق مناسب و خوبی در اختیار من قرار داد و اجازه داد که دوستانم به عیادتم بیایند.
بیش از یکسال گذشت و من همچنان در زندان بودم. یکی از دوستانم به ملاقاتم آمد و گفت: من عازم مشهد هستم، آیا در آنجا کاری ندارید که برایتان انجام دهم.
از او التماس دعا کردم و گفتم: به مشهد که رفتید به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برسید و به ایشان عرض کنید: سید سلام رساند و عرض کرد: شما که قدرت دارید وضع را عوض کنید چرا نمی کنید، تا من نیز از زندان نجات یابم.
پس از یکماه دوستم به یزد بازگشت و به ملاقات من آمد و گفـت: طبق دستور شما، وقتی به مشهد وارد شدم سراغ حاج شیخ حسنعلی اصفهانی را گرفتم، گفتند: ایشان روز یکشنبه قبل از ظهر از خارج شهر می آیند و به مدرسه خیرات خان می روند.

صبح یکشنبه به مدرسه خیرات خان رفتم و همراه جمعی از مردم گرفتار و بیمار منتظر ایشان شدیم. نزدیک ظهر بود که جناب شیخ از در مدرسه وارد شدند.
من ایشان را نمی شناختم، اما از هجوم جمعیت به سوی ایشان فهمیدم که حاج شیخ حسنعلی اصفهانی ایشان هستند. با خود اندیشیدم که با این جمعیت زیاد، تا نوبت به من برسد ساعتها طول خواهد کشید. جناب شیخ روی سکوی اطاقی نشستند و جمعیت در اطراف ایشان حلقه زد. ناگهان ایشان سر مبارکشان را بلند کردند و فرمودند:
« آن کسی که از یزد آمده است و پیغامی دارد بیاید جلو. »

من فوراً جلو رفتم و سلام کردم. قبل از آنکه سخن بگویم، ایشان فرمودند:
« سلام مرا به آقای سید محمد برسان و بگو این فضولی ها به ما مربوط نیست، بابا بزرگ هر وقت بخواهد وضع را عوض می کند. و به ایشان بگوئید شما دو ماه دیگر آزاد می شوید. »

دوستم گفت: مرا دیگر یارای سخن گفتن نماند و مراجعت کردم. اما اندکی بعد با خود اندیشیدم که اگر آقا سید محمد از من بپرسد که « بابا بزرگ» کیست من چه پاسخ دهم؟
لذا بلافاصله بازگشته و خدمت جناب شیخ عرض کردم: اگر آقا سید محمد از من بپرسند که « بابا بزرگ» کیست، چه پاسخ دهم؟

ایشان فرمودند:
« برو بگو امام زمان علیه السلام خود ناظر بر همه امور هستند، هرگاه بخواهند وضع را عوض خواهند کرد، اینگونه امور به ما و شما مربوط نیست.»
حاج آقا سید محمد دعائی گفتند: همانطور که شیخ فرموده بودند دو ماه بعد از زندان آزاد شدم. »


چوب خدا

فرزند آقا نقل می کنند:
مرحوم پدرم، فرمودند:
« در ایام دهه اول محرم، به منظور شرکت در مجلس مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام به منزل عالم عارف مرحوم حاج سید حسین نایب الصدر خاتون آبادی رفته بودم.
مشیر السلطنه پیشکار ظلّ السلطان خدمت آقا بود. عرض کرد که جعبه جواهری متعلق به ظل السلطان در اطاق خوابش گم شده است او اکنون عده ای را زندانی کرده است و زجر می دهد، و می گوید که اگر نتوانم مال خود را حفظ و پیدا کنم چگونه می توانم اموال مردم را حفظ کنم؟

نون مردم بی گناهی به خاطر این موضوع زیر شکنجه هستند. من به او گفتم به ظل السلطان بگوئید که اگر حاضر است دزد را نخواهد، من مال او را به او نشان خواهم داد.
فردای آنروز مشیرالسلطنه خدمت آقا آمد و عرض کرد که ظل السلطان حاضر شده است. به او گفتم ظل السلطان باید این موضوع را بنویسد و کتباً تعهد کند که دزد را نخواهد خواست، زیرا بعد از پیدا شدن جواهرات ممکن است بگوید دزد را هم می خواهم.
فردای آن روز مشیر السلطنه آمد و تعهد نامه ظل السلطان را به خط خود او آورد.
گفتم: به او بگوئید در خارج از شهر در فلان نقطه قنات متروکه ای است، در داخل چاه زمین را حفر کنند، جواهرات آنجا است. پس از یافتن جواهرات به فاصله چند روز مشیر السلطنه آمد و گفت: ظل السلطان می گوید: من دزد را می خواهم.
حتماً این شیخ با دزدها شریک بوده است، چون دیده اند که نزدیک است حقیقت بر ملا شود این حُقه را به کار برده اند، و چاره ای جز آنکه دزد را نشان دهند وجود ندارد.
مشیر السلطنه گفت من هرچه خواستم او را از این خواسته اش منصرف کنم موفق نشدم، و احساس کردم که به خاطر حمایت از شما ممکن است من نیز در مظان تهمت قرار گیرم. بنابراین بهتر است که شما خود نزد او تشریف بیاورید و با او صحبت کنید.
فردای آنروز من به ساختمان حکومتی نزد ظل السلطان رفتم و به او گفتم: شما فرزند ناصر الدین شاه، پادشاه این مملکت، و حاکم اصفهان می باشید، پس چگونه به خود اجازه می دهید که تعهد و امضاء خویش را نادیده بگیرید و آنرا بی اعتبار سازید؟

ظل السلطان گفت من این حرفها را نمی فهمم، من دزد را می خواهم. به او گفتم: من اول شرط کردم که نمی توانم دزد را به شما نشان دهم و شما هم قبول کردید، حال نیز می گویم که این کار از من ساخته نیست.

ظل السلطان گفت: من دستور می دهم که تو را فلک نمایند تا اقرار کنی که دزد کیست. سپس به فرّاشها دستور داد که چوب بسیار با سه پایه آوردند و آنگاه گفت: این شیخ را به حیاط ببرید و مضروب نمائید. کار که به اینجا رسید گفتم اگر قرار است من مضروب شوم، تو در این امر اُولی هستی.

لذا امر کردم که او را به حیاط باغ حکومتی بردند و به پایه ای بستند و شروع کردند به چوب زدن او. فرّاشها و خدمه ای که آنجا بودند جلو رفتند که ممانعت کنند اما خودشان نیز مضروب شدند. و پا به فرار گذاشتند. من نیز همان ساعت مستقیماً از باغ حکومتی به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام عازم مشهد شدم و از یکی از آشنایان خواستم که به منزل ما برود و به مادرم خبر دهد.

بعداً یکی از محترمین اصفهان نقل کرد که مشیرالسلطنه گفت: ظل السلطان مدت نیم ساعت چوب می خورد و کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت، تا آنکه موکّلین او را واگذاشته و رفتند.
آنگاه او را برداشتیم و به بستر منتقل کردیم. پس از یکساعت به هوش آمد و پرسید آن شیخ کجا است؟
گفتیم نمی دانیم کجا رفت. مشیرالسلطان می گفت: از آن به بعد هرگاه شخصی معمم و روحانی مراجعه می کرد، ظل السلطان می گفت با او مماشات کنید و کارش را انجام دهید.
به او می گفتیم: همه کس آن شیخ نیست. می گفت: آری، اما احتیاط کنید. »

شفای ژنرال بازنشسته مسیحی

آقای مهندس فرزانه نقل کردند:
« پانزده سال قبل به منظور خرید زمینی برای تأسیس کارخانه به اتفاق یکی از دوستان، قصد تشرف به مشهد را داشتم. دوستم که با من شریک بود، گفت من دوستی دارم به اسم لهراسب زردشتی، که ساکن کانادا است، او هم باید در این کارخانه سهیم باشد و با ما به مشهد خواهد آمد. همگی به اتفاق با هواپیما به مشهد مشرف شدیم. هنگامی که می خواستیم از هواپیما خارج شویم مرد زردشتی از من پرسید « نخودکی » در مشهد کیست؟
گفتم می دانم شما که را می خواهید، ایشان به رحمت حق پیوسته اند ولی شما به من بگوئید با ایشان چکار داشتید. از هواپیما پیاده شدیم و به هتل رفتیم. پس از استقرار در هتل مجدداً از لهراسب پرسیدم شما با ایشان چکار داشتید؟

گفت: « در کانادا، در همسایگی ما، یک ژنرال بازنشسته امریکائی زندگی می 1کند. موقع عزیمت از کانادا نزد او رفتم که با او خداحافظی کنم. گفتم قصد مسافرت به ایران و مشهد را دارم. ژنرال مزبور تأکید کرد که در مشهد به دیدار « نخودکی» بروم.
وقتی علت را از او استفسار کردم. گفت: در چند سال پیش که من با درجه سرگردی، از طرف دولت امریکا در مشهد مشغول خدمت بودم، و محل سکنای من نیز در بیمارستان امریکائیهای مشهد بود، به بیماری سختی دچار شدم بطوریکه پزشکان امریکائی از مداوای من اظهار عجز و مرا جواب کردند مدتی در حال اغماء بودم.
شخصی از مراجعین به همسرم که بسیار بی تابی میکرد گفت اگر شفای شوهرت را میخواهی باید به نخودک بروی، خدمت جناب حاج شیخ. همسر من از روی استیصال به اتفاق آشپز بیمارستان به نخودک می رود. وقتی خدمت حاج شیخ می رسند ایشان می پرسند:
« آیا این مریض که مسیحی است به دین خود معتقد است؟ »
جواب می دهند که بیمار در زمان سلامت روزهای یکشنبه به کلیسا می رفته است.
مرحوم حاج شیخ خرمائی به آشپز بیمارستان می دهند و می فرمایند:
« تو این خرما را بخور و برو. مریض شفا خواهد یافت. »
البته این امر برای همسرم قابل قبول نبود ولی با ناامیدی به بیمارستان بازگشت و به بالینم آمد دید سالم در بستر نشسته ام وقتی جریان را از من استفسار کرد باو گفتم ساعتی قبل حضرت مسیح بر بالین من آمد و گفت تو شفا یافته ای و حالت خوب شده است.
بلا فاصله از اغماء به خود آمدم و دیدم حالم کاملاً خوب است وقتی پزشک بیمارستان از جریان امر مطلع می شود و می گوید بی شک معجزه ای واقع شده است والا این مریض رفتنی بود. »

عنایت امام رضا علیه السلام

آقا سید ابراهیم شجاع رضوی نقل کرد:
« در جوانی به بیماری حصبه مبتلا شدم ولی چون درحال بیماری ناپرهیزی کردم حالم بد شد. پزشکان از معالجه من مأیوس شدند و به اصطلاح مرا جواب کردند.
در حال اغماء بودم که به استدعای پدرم، جناب حاج شیخ به بالینم تشریف آوردند. در آن حال چنین دیدم که بالای بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا علیه السلام روی تختی جلوس فرموده اند و حاج شیخ نیز همانجا در کنار تخت ایستاده اند. حضرت فرمودند:
« سید ابراهیم! اگر شفا میخواستی حاج شیخ شفای تو را از من گرفت و اگر پول می خواهی به قائم مقام مراجعه کن. »
(در آن زمان مرحوم حاج آقا قائم مقام متولی موقوفات سادات رضوی بود.)

به خود آمدم و دیدم سر تا پا عرق کرده ام و حالم خوب است. مرحوم حاج شیخ نیز بالای بسترم نشسته بودند. »


عاقبت وفا نکردن به عهد

مرحوم میرزا محمد آل آقا پسر مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالله چهل ستونی تعریف می کرد:
« شخصی بود در دالان مدرسه خیرات خان که مغازه اسلحه فروشی داشت و یک غده بسیار بزرگی در سر و گردن او پیدا شده بود. روزی من به همراه حاج شیخ به نخودک میرفتیم، این مرد نیز از شهر پشت سر جناب شیخ می آمد و مرتب می گفت یا شیخ یا مرا شفا دهید یا بکشیدم و ایشان جوابی نمیداند تا به اواسط راه که رسیدیم، شیخ برگشته خم شدند و در گوش او آهسته سخنی گفتند.
مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد می کنم. سپس فرمودند: پس تو را خواهم کشت عرض کرد بکشید.
از مرکبی که سوار بودند پیاده شده و به مرد دستور دادند تا کنار جاده لب گودالی بنشیند آنگاه چاقوئی از جیبشان درآورده پوست گردن او را شکافتند و غده را خارج نمودند. از شکاف چرک و خون بسیاری آمد.
با پهنای چاقو روی زخم را مالیدند تا هرچه چرک بود خارج شود بعد آب دهان خود را به محل زخم انداخته با چاقو روی آن را مالیدند و فرمودند: حالا با دستمال روی آن را ببند و برو و بعد از چند روز آثار زخم کاملاً از بین رفته بود.
چند سال از این موضوع گذشت پس از فوت مرحوم شیخ آن مرد را دیدم که مجدداً مرضش عود کرده بود. از او پرسیدم که آنروز جناب شیخ به گوش تو چه گفتند که تو جواب دادی متعهد می شوم.
گفت: من با خانمهای شوهردار رابطه نامشروع داشتم و ایشان فرمودند اگر تعهد کنی بعد از این دنبال این کارها نروی تو را معالجه می کنم و بعد فرمودند اگر دیگر مرتکب چنین عمل زشتی شوی مرض تو عود خواهد کرد و خواهی مرد و من قبول کردم.
بعد از چندین سال شیطان مرا اغوا کرد و مرتکب چنین معصیتی شدم و میدانم از این مرض خواهم مرد ، چیزی نگذشت که او فوت کرد. »



برو، دیگر خون دفع نشود!

صدر رشتی که از فضلا و وعاظ مشهد بود نقل نمود:
« مبتلا به مرض بواسیر شدم و خون زیاد از من دفع می شد. ماه محرم نزدیک بود آمدم خدمت حاج شیخ و عرض کردم ماه محرم آمده و من با این کسالت نمی توانم منبر بروم زیرا منبر آلوده می شود.
فرمودند چهارشنبه آخر ماه صفر بیا تا علاج کنم، عرض کردم زندگی من در این دو ماه تأمین می شود چگونه تا آخر ماه صفر صبر نمایم با این کسالت هم که نمیتوانم منبر بروم.
فرمودند: من چه کنم؟ عرض کردم نمیدانم خود دانید با تندی فرمودند:
« برو دیگر خون دفع نشود. »
گفت بعد از آن دیگر سلامتی حاصل و خون دفع نشد. »

اثر نفس شیخ و کرامت خدای مهربان

شخصی نقل می کرد:
« بعد از فوت مرحوم شیخ در تهران در دکان بقالی طفل چند ساله ای را دیدم که بغل پدرش بود خیلی شباهت زیادی به مرحوم شیخ داشت.
جلب نظر مرا کرد و محو او بودم که پدر طفل متوجه شد و علت توجه مرا به طفل پرسید. گفتم شخص بزرگی بود در مشهد به نام مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی و این بچه به شیخ شباهت بسیار دارد.
گفت درست است من و خانمم که سنی از ما گذشته بود و دیگر طبق روال طبیعی نباید اولاد دار می شدیم خدمت ایشان مشرف شدیم و عرض کردیم خیلی میل داشتیم اولادی داشته باشیم ولی خداوند عطا نفرموده حالا هم هر دو پیر شده ایم و قطع امید برای ما شده ایشان فرمودند:
« شما فرزند می خواهید به یائسه شدن خانمتان چکار دارید. »
دعائی دادند و فرمودند خداوند به تو پسری می دهد اسم او را حسنعلی بگذارید و این همان فرزند است که از اثر نفس ایشان خداوند به ما کرامت فرموده است.»

نماز اول وقت بخوان

یکی از کارمندان عالی رتبه شهرداری نقل کرد که:
« به علتی مرا از شهرداری اخراج نمودند. رفتم خدمت حاج شیخ، ایشان فرمودند:
« نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست می شود. »
مدت یکماه گذشت اثری ظاهر نشد مجدداً مراجعه کردم فرمودند:
« گفتم چهل روز دیگر. »
هرچه فکر کردم آثاری و امیدی در ظاهر نبود روز چهلم در خیابان نزدیک یک قهوه خانه نشسته بودم.
شهردار سابق مشهد آقای محمد علی روشن با درشکه از آن محل عبورمی کرد بلند شده سلام کردم. درشکه را نگاه داشت پرسید چرا این جا نشسته ای مگر کاری نداری شرح حال خود را گفتم.
گفت با من بیا. با ایشان سوار درشکه شدم، رفتیم به استانداری و فوری دستور داد رفع اتهام از من کرده مرا به خدمت برگرداندند و درست قبل از ظهر چهلمین روزی که مرحوم حاج شیخ فرموده بودند حکم اعاده به خدمت مرا داده و مشغول کار شدم. »

چشم باطنی جناب شیخ

آقای ابوالقاسم فرزانه می نویسد:
« ... جناب شیخ هر موقع از برابر یکی از حمامها عبور می کرد حالش تا حدی منقلب می گردید، بطوریکه از چهره اش نمایان بود که ناگهان دچار ناراحتی شده است.
یک نشانه دیگر دگرگون شدن حال شیخ این بود که مرتباً استغفار میکرد و لا اله الا الله می گفت اما با لحنی که پیدا بود ناشی از تعجب و ناراحتی است. موقعیکه علت آن دگرگونی احوال پرسیده شد شیخ گفته بود:
« به صاحب این حمام که چندی است از دنیا رفته درجه روحی پستی داده شده است. تعلق خاطرش به دنیا و مال دنیا خیلی شدید بود و هنوز هم موقعیت خود را درست درک نکرده است و نمیداند که از دنیا رفته است و دائماً سر حمام است و ناله و افغان دارد که چرا اموال او را تصرف میکنند. هر وقت از جلو این حمام عبور می کنم وضع او باعث ناراحتی من می گردد. »
ی
کی از اهل علم نقل میکند:
در خدمت جناب شیخ به قبرستانی برای فاتحه رفتیم. شیخ به من فرمودند گوش کن از این قبر چه صدائی می شنوی. بر اثر توجه ایشان شنیدم که از آن قبر صدا می آمد. « خیار سبز است - کاکل بسر است. » بعد به قبر دیگری اشاره کردند شنیدم میگفت: لا اله الا الله. فرمودند:
« صاحب قبر اول بقال بود و هنوز با اینکه چند سال است از فوت او می گذرد خیال میکند زنده و مشغول فروش خیار است. دومی مردی بود اهل دل و ذکرِ، در آن عالم هم مشغول ذکر حق است. »

ایثار بزرگ و همسایه امام علی(ع) شدن!

فرزند شیخ نقل می کنند:
مرحوم پدرم نقل می فرمودند که:
« در شهر حله (در عراق) شخصی بود از اشرار، که صاحب مکنتی فراوان و در شرارت نیز معروف بود.
یکی از علمای نجف ( که مرجع وقت خود بود و پدرم نام او را ذکر نکردند ولی از علمای اهل الله بوده ) شبی در خواب می بیند که فرد مذکور در بهشت همسایه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است. آن عالم چون به صحت خواب خود اعتقادی داشت از نجف به قصد حلّه حرکت کرده بود و به منزل آن شخص شرور می رود و او را می طلبد. چون ورود عالم را به صاحب خانه خبر می دهند بسیار ناراحت می شود و فکر می کند که مشارالیه حتماً برای نهی از منکر آمده است ولی بهرحال به در منزل می رود و ایشان را به داخل خانه دعوت می کند و برای ایشان چای و قهوه می آورد.
وقتی می بیند که عالم مزبور چای و قهوه صرف نمیکند یقین می کند که وی نه از روی دوستی بلکه از راه مخاصمه و دشمنی وارد شده است زیرا در عرب رسم است که اگر کسی به منزل شخصی برود ولی چیزی نخورد این خود دلیل دشمنی است. لذا عرض می کند آقا تا این زمان از جانب من به شما اسائه ادبی نشده است. پس دلیل دشمنی شما چیست؟
عالم مزبور جواب می دهد که من با شما خصومتی ندارم بلکه سؤالی دارم که اگر جواب بدهید چای و قهوه را می خورم. عرض می کند سؤال خود را بفرمائید.
ایشان خواب خود را نقل و تأکید می کند که من یقین دارم خواب من صحیح است. تو با این سابقه و شهرت بدی که داری چه کرده ای که با امیرالمؤمنین علیه السلام در بهشت همسایه شده ای؟
عرض می کند این سرّی بود بین من و حضرتش، ظاهراً حضرت اراده فرموده اند که این سرّ فاش شود.
سپس دختر بچه 9 ساله اش را نشان می دهد و می گوید: مادر این کودک دختر شیخ حله بود و من عاشق او شدم ولی چون بد نام بودم می دانستم که شیخ دختر خود را به من نخواهد داد. در عین حال او از من واهمه داشت. به خواستگاری رفتم.
پدرش گفت این دختر نامزد پسر عمویش می باشد اگر تو بتوانی پسر عمویش را راضی کنی من مخالفتی ندارم. نزد پسر عمویش رفتم و علاقه خود را به دختر ابراز کردم.
گفت اگر تو مادیان خود را به من ببخشی من به این ازدواج رضایت می دهم ( باید دانست که در عرب مادیان حکم زن را دارد و معمولاً کسی آن را به دیگری نمی بخشد ) ولی چون من عاشق بودم مادیان را به او بخشیدم و از او رضایت گرفتم و نزد پدر دختر رفتم و جریان را گفتم.

گفت برادر دختر را نیز باید راضی کنی. نزد برادر دختر رفتم و مطلب را گفتم و در آن زمان باغی زیبا و مصفا در خارج شهر داشتم. برادرش گفت: اگر باغ خارج شهر را به من ببخشی من رضایت می دهم.
باغ را هم به او بخشیدم و پیش پدر دختر رفتم. این بار گفت باید مادر دختر را هم راضی کنی و علت این همه اشکال تراشی آن بود که نمی خواستند دخترشان را به من تزویج کنند و در ضمن از من هم می ترسیدند.

لذا نزد مادر دختر رفتم و او برای موافقت خود خانه خوبی را که در حله داشتم از من مطالبه کرد. دادم و موافقت او را نیز گرفتم و باز پیش پدر دختر رفتم.
این بار نوبت راضی کردن پدر بود که رضایت او هم با بخشیدن یک پارچه ملک آباد تحصیل شد. دیگر بهانه ای نداشتند. با اینهمه با اکراه دختر را عقد کردند و به زنی، به من دادند.
شب عروسی، هنگامیکه به حجله رفتیم عروس به من گفت این بار این منم که از تو چیزی می خواهم. گفتم من هر چه داشتم در راه تو دادم و اکنون هم هر چه ثروت برای من باقی مانده است از آن تو باشد. گفت من حاجت دیگری دارم.
گفتم هر حاجتی داری بخواه. گفت حاجت من بسیار مهم است و قبل از آنکه حاجت خود را بگویم شفیعی دارم که باید او را به تو معرفی کنم: شفیع من فرق شکافته حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است. اما حاجت من اینست که من با پسر عمویم قبل از عقد به موجب صیغه محرم و هم بستر شده ام و از او بار دارم و هیچ کس از این موضوع آگاه نیست.
اگر این راز فاش شود برای قبیله ما ننگی بزرگ است و تو به خاطر حضرت مرا امشب خفه کن و بگو مرده است و این ننگ را از خانواده ما بردار زیرا تا وضع حمل نکنم بر تو حرامم و بعداً نیز صدمه زیادی به ما می خورد.

گفتم آن شفیعی را که تو آورده ای بزرگتر از آن است که من مرتکب چنین جنایتی شوم. از اکنون تو به منزله خواهر من هستی و از حجله بیرون آمدم. تا امروز کسی از این راز ما اطلاع نداشت و معلوم می شود حضرت می خواستند شما مطلع شوید.
این دختر بچه نه ساله همان طفل است که در رحم او بود. همه بستگان این بچه را از آن من می دانند و این زن هم تا امروز حکم خواهر مرا داشته است. »

توجه به ذریه پیامبر اسلام (ص)

فرزند ایشان نقل می کنند:
« صبح زمستان یکی از روزهای سرد سنه 1357 هجری قمری که برف زیادی تقریباً هشتاد سانتیمتر بر بالای بامها نشسته بود مرحوم پدرم فرمودند:
« علی برو تحقیق کن که امروز از اهل ده کسی به شهر می رود یا نه. »

تحقیق کردم گفتند برف زیادی آمده و در راه گرگ است و کسی به شهر نمی رود. آمدم به ایشان عرض کردم. فرمودند من هم حال رفتن ندارم. عرض کردم نروید.
فرمودند ولی باید رفت. بعد فرمودند تو به تنهائی برو. عرض کردم از رفتن به تنهائی خوف دارم.
فرمودند باید بروی. مرکوبی تهیه کن تا بگویم چه کنی. رفتم و مرکوبی تهیه کردم و عرض کردم حاضرم.

فرمودند:
« این مبلغ را بگیر و ببر شهر در محله نوقان منزل آقای سید ناصر مکی که از شاگردان ایشان بود، نصفش را به ایشان بده زیرا سید چهار روز است که چیزی نخورده است و فرمودند، زن بیوه سیده ای هست نصف دیگر آن را به آن زن بیوه بده که سه روز است چیزی نخورده است. »

وجه را گرفتم و حرکت کردم و به شهر آمدم. اولاً در راه به هیچ موجودی بر نخوردم و ثانیاً حقیقت همان بود که ایشان فرموده بودند. هر دو نفرشان گفتند که چهار روز و سه روز است که غذائی نخورده اند و گفتند در این فکر بودیم که در این روز برفی چه کنیم.
در اثر فقر و کمبود غذا حال حرکت در آنها نمانده بود. وجه را گرفتند و شکر الهی را بجای آوردند. »

بندگان حق رحیم و بردبــار / خوی حق دارند در اصلاح کار
هین بجو این قوم را ای مبتـلا / هین غنیمت دارشان پیش از بـــلا

من می دانم و تب!

مرحوم ابوالقاسم تولائی نقل نمود:
« در ایام جوانی که در مدرسه نواب مشغول تحصیل بودم شیخی از اهالی میامی با من دوست بود. بعدها ترک تحصیل کردم و حدود چهل سال بود که از او خبری نداشتم.
روزی از میامی می گذشتم مصمم شدم بروم و از حال او جویا شوم. رفتم و او را دیدم. ضمن صحبت گفت: آن زمان که در مشهد مقیم مدرسه بودم به تب شدیدی مبتلا شدم.
مرحوم حاج شیخ رحمت الله در آن زمان به در اطاق من آمدند و مرا در آن حال دیدند و فرمودند تو را چه شده است؟ عرض کردم به تب شدیدی مبتلا شده ام. فرمودند:
« تب تو زائل شد و دیگر تا زنده هستی تب نخواهی کرد و اگر تب کردی من می دانم و تب. »
فی الفور تب من قطع شد و تاکنون متجاوز از چهل سال است که دیگر تب نکرده ام. »

شفای زن سرطانی !

آقای چراغچی باشی نقل نمود که:
« پدرم در گذشته بود و من طفل و در تحت سرپرستی عمویم بودم. پس از ازدواج، همسرم دچار سرطان پستان شد به طبیب مراجعه کردم گفتند باید قطع شود. وی شبها از درد خوابش نمی برد.
نزد عمویم رفتم و از او کمک خواستم. عمویم گفت چرا نزد حاج شیخ حسنعلی نمی روی؟ عصر به مدرسه ای که حاج شیخ در آن تدریس می فرمودند آمدم و وارد اطاق ایشان شدم.
فرمودند ناراحت نباش از این انجیرها هر روز صبح یک دانه بدهید بخورد. روز اول خورد درد ساکت شد روز دوم بهتر شد و روز سوم اثر از آن نماند و به کلی خوب شد.

من نان شما را می رسانم !

فرزند ایشان نقل می کنند:
« میرزا ابوالقاسم خان خواهر زاده جان محمد خان علاء الدوله که از نیکان بود به مشهد آمده و در کاروانسرای محمدیه اطاقی گرفته و در جوار حضرت رضا (ع) پناهنده شده بود.
مرحوم پدرم خیلی به ایشان می رسیدند. وی نقل نمود وقتی روسها وارد مشهد شدند نان کمیاب شد و برای من تهیه نان محال بود. به حرم خدمت حضرت مشرف شدم و عرض کردم آقا من از تهیه نان عاجزم.
خود می دانید که چگونه مهم مرا کفایت فرمائید. به کاروانسرا برگشتم. ساعتی نگذشته بود که مرحوم حاج شیخ آمدند و فرمودند:
« شما خیالتان از حیث نان راحت باشد من نان شما را می رسانم. »

خبر از اسب مفقود

فرزند جناب شیخ از قول پسر عمه اش مرحوم عبدالعلی نقل نمود:
« در سنه 1310 شمسی که مرحوم حاج شیخ به اصفهان تشریف آورده بودند شخصی نزد ایشان آمد و عرض کرد اسبی بوده که زندگی چند بچه یتیم از کار او اداره می شد. اکنون دزدی اسب را برده است. ایشان تأملی نمودند و فرمودند:
« اسب را به فلان ده در اطراف اصفهان برده اند. به فلان باغ بروید اسب را سرآخور بسته اند. ولی رنگ اسب را عوض کرده اند. متوجه باشید. »
آن شخص می گفت به همان نشانی رفته و اسب را دیده بود در حالیکه رنگش را عوض کرده بودند. »

تنبیه مار!

آقای گلبیدی از قول آقا سید حسین موسویان نقل کرد:
« آقا سید حسین برای من نقل کردند که به واسطه آقای حاج سید حسین موسوی امام جماعت مسجد سید اصفهان به مرحوم حاج شیخ حسنعلی معرفی شدم. ایشان مرا به گرمی پذیرفتند و در هر سفر که به مشهد مشرف می شدم خدمت ایشان می رسیدم.
در سفر دوم یا سوم بود که روزی در مدرسه خیرات خان واقع در بست پائین خیابان مشهد در طبقه فوقانی مدرسه در حجره ایشان بودم که از طبقه هم کف سر و صدائی بلند شد.
مرحوم حاج شیخ فرمودند چه خبر است. گفتند طلبه ای را مار زده است. فرمودند او را بیاورید بالا. گفتند نمی تواند بیاید. فرمودند خودم می آیم. بلند شدند و به راه افتادند.
من هم به دنبال ایشان از پله ها پائین آمدم و به اتفاق حاج شیخ وارد اطاق طلبه شدیم دیدیم که طلبه دارد روی زمین می غلطد. آقا پرسیدند کجا را زده است؟ شست پای خود را نشان داد.
مرحوم حاج شیخ انگشت مبارک را با آب دهان تر کرده به محل گزیدگی مالیدند فی الفور درد ساکت شد. بعد فرمودند مار کجاست؟ مار در گوشه حجره بود نشانش دادند.
مرحوم حاج شیخ رو به مار کرده فرمودند:
« می خواهی ترا تنبیه کنم؟ چرا اذیت کردی؟ »
سپس رو کردند به شخصی که قیافه و کسوت رعایا و کشاورزان را داشت و جوالی همراهش بود که به پشت می بست. فرمودند جوال را بیاور. آورد به مار فرمودند برو توی آن توبره. مار حرکت کرد و وارد آن جوال شد. بعد به مار فرمودند:
« دیگر کسی را اذیت نکن والا ترا تنبیه خواهم کرد. »
و به آن مرد فرمودند آنرا بردار و بیرون دروازه رهایش کن و در راه هم آن را آزار منما. »

شیخ حسنعلی شدن، سخت است !

سید ابوالحسین میرسعیدی گوید:
« حدود بیست سال قبل در همسایگی شیخ محمد علی فانی بودم و ایشان حکایاتی مخصوصاً از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دائی ایشان بود برایم نقل می کردند.
از جمله می گفتند حدود دو سال در خدمت حاج شیخ حسنعلی در مشهد مقدس بودم. گاهی ایشان با حاج شیخ عباس قمی و حاج شیخ علی اکبر نهاوندی روزهای تعطیل به خارج شهر می رفتند. من هم در خدمت ایشان بودم و از صحبتهای شیرین ایشان لذت می بردم.
از جمله ایشان می گفتند حاج شیخ حسنعلی حدود هشت بار به مشهد مقدس مشرف شده بودند و مخارج مسافرت را از راه معالجه و حکاکی تأمین می کردند.
نامبرده می گفت ایشان در نهایت بی آلایشی زندگی می کردند. لباس بسیار ساده ای از کرباس داشتند و خوراکشان محدود بود و دقت فراوان داشتند که از خوراکیهای شبهه ناک نخورند.
از جمله می گفت روزی یک مجمعه غذای لذیذی آوردند. آنرا گرفتم. فرمودند بگو فردا قبل از ظهر بیایند و ظروف آنرا بگیرند. چون مجمعه را داخل منزل آوردم به من دستور دادند غذاها را ببرم درب منزل فلان شخص در فلان کوچه و فردا صبح اول وقت بروم و ظروف آنرا بگیرم. چون مدتی بود غذای لذیذ نخورده بودم این کار برایم گران بود.
بالاخره بعد از چند روز گله کردم که چرا غذاها را در منزل مصرف نکردید فرمودند:
« این غذاها از حقوق شخصی بود که در اداره دارائی کار می کرد و خوردن آن برای ما صحیح نبود ولی آنرا به کسی دادم که برای او حکم خوردن میته را داشته که برای بعضی میته حلال می شود. »
مرحوم حاج شیخ تقوی و پرهیزگاری و هشیاری عجیبی داشتند. ریاضات شرعیه و توسلات به ائمه اطهار علیهم السلام و پرهیز از لقمه حرام و شبهه ناک موجب این همه عظمت شده بود.
شیخ فانی می گفت بعضی گمان می کنند با یک چله نشستن یا با اذکار و اوراد می توانند مثل مرحوم حاج شیخ بشوند و حال آنکه کسی تحمل زحمات و سختیهای طاقت فرسای آن مرد بزرگ را ندارد. »


خودت بخور، او شفا خواهد یافت!

حجة الاسلام منصور زاده واعظ نوشته اند :
در سنه 34 شمسی در دانشگاه تهران از استادم مرحوم سبزواری شنیدم که گفت حضور مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهان بودم که شخصی از یکی از شهرهای دور برای استشفای بیمارش که در وطن بود خدمت حاج شیخ رسیده بود و تقاضای دعا یا دوائی کرد.
مرحوم حاج شیخ یک انجیر به او مرحمت فرمودند و گفتند به مریض بدهید شفا می یابد. عرض کرد اینجا نیست. فرمودند:
« خودت بخور او شفا خواهد یافت. »

نگاه خوب شیخ

جناب آقای حاتمی نقل می کردند:
« مرحوم حاج شیخ در سال 1316 شمسی که به تهران آمدند در منزل پسر حاج میرزا عبدالله چهل ستونی یعنی محمد آل آقا تشریف داشتند. روزی خدمت ایشان بودم.
پسر آل آقا را زنبور زد فریادش بلند شد و به گریه و ناله درآمد. حاج شیخ فرمودند صدا از چیست؟ عرض کردیم بچه را زنبور زده. فرمودند او را بیاورید بچه را آوردند.
حاج شیخ نگاهی به او کردند بچه فی الفور ساکت شد. پدرش به بچه تغیّر کرد که تو دروغ می گفتی اگر ترا زنبور زده چطور آناً ساکت شدی؟ من به حاج شیخ عرض کردم چطور شد این بچه به یک نگاه شما خوب شد؟
فرمودند:
« همانطور که یک چشم بد انسان را به گور می فرستد یک نگاه خوب هم انسان را از گورستان بر می گرداند. »

شفای علمای اسلام

مرحوم شیخ علی محمد بروجردی که یکی از علمای بزرگ بروجرد بود نقل کرد که:
« در ایام تحصیل در نجف اشرف به مرض سل مبتلا شدم و به دستور اطباء برای معالجه مصمم به مراجعت به ایران شدم. برای خداحافظی خدمت حاج شیخ علی زاهد قمی(ره) مشرف شدم.
ایشان به من توصیه کردند وقتی به مشهد مشرف شدی حتماً خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برسید و سلام مرا به ایشان برسانید و از نفس ایشان استمداد کنید.
من به ایران مراجعت کردم و بعد از دو ماهی به قصد عتبه بوسی حضرت رضا علیه السلام به مشهد مشرف شدم و نشانی حاج شیخ را پرسیدم. گفتند عصرها سر مقبره شیخ بهائی درس می دهند.
عصر خدمت ایشان رسیدم و سلام آقای زاهد قمی را ابلاغ کردم و در ضمن کسالت خودم را به ایشان عرض کردم. ایشان سه دانه خرما دادند که هر روز صبح یکدانه از آنها را ناشتا بخورم.
روز اول یک ثلث مرض رفت، روز دوم دو ثلث و روز سوم به کلی شفا یافتم. »

تنبیه جناب شیخ

فرزند جناب شیخ نقل می کنند:
« بعد از آمدن متفقین به ایران اداره ای به نام شرکت روستائی تأسیس شد که یکی از وظایف آن تقسیم قند و شکر مردم به وسیله قنادها بود. رئیس شرکت روستائی شخصی بود به نام آقای عبدالحسین معاون و معاون ایشان مردی به نام شاهزاده آذرخشی بود.
مرحوم پدرم به نامبرده سفارش کرده بودند که سهمیه قند و شکر مردی به نام آقا سید کاظم موسوی را اندکی بیشتر منظور نماید ولی آقای آذرخشی به سفارش ایشان ترتیب اثر نمی داد. رئیس شرکت روستائی در مقابل معاون خود قدرتی نداشت چون آقای آذرخشی روسی می دانست و واسطه در میان دولت و روسها بود.
در واقع؛ دولت در مشهد هیچگونه قدرتی نداشت و مشهد در دست روسها بود و به همین جهت، آذرخشی قدرت هر کاری داشت. یک روز که سید موسوی برای پی گیری از کار خود به شرکت رفته بود شخصی در آنجا به آذرخشی گفته بود که این سید مرید کسی است که اگر ریش خود را بجنباند شما را نابود خواهد کرد.
آذرخشی هم چون به روسها اتکاء داشت و قدرت هم در دست آنها بود گفته بود من ترسی ندارم بگو هر قدر می خواهد ریشش را بجنباند. آقای موسوی روز دوشنبه خدمت پدرم رسید و شرح ماجرا را گفت. سحرگاه جمعه یکساعت به صبح مانده پدرم مرا صدا زدند.
خدمتشان رفتم دیدم روی سجاده ایستاده اند. فرمودند:
« الساعه خدمت حضرت علیه السلام مشرف بودم. شرح حال سید را عرض کردم حضرت فرمودند شرّ او را از سر سید رفع کردیم. »
صبح شد. نیم ساعت قبل از آفتاب، درب را زدند. درب را باز نمودم. شاهزاده بدیعی کارمند پست و تلگراف بود که می گفت با جناب شیخ کاری فوری دارم.
خدمت ایشان عرض کردم فرمودند سؤال کن چکار دارد؟ سؤال کردم. گفت یک ساعت قبل اول اذان صبح از طرف شهربانی شاهزاده آذرخشی را به دستور روسها توقیف کرده اند به جرم اینکه جاسوس آلمانها بوده و اخبار جنگ را به آنها می رسانده، چون آذرخشی همسایه من است و با هم بستگی داریم به من پیغام داد و گفت حاج شیخ مرا زده است.
الساعه برو و دست به دامن ایشان شو. از این رو آمدم و عرض کردم. فرمودند بگو تیری را که ما زدیم برنمی گردد. التماس نمود مجدداً آمدم عرض کردم، تأملی کردند و فرمودند:
« جانش به سلامت می ماند ولی باید در حبس باشد. »

یک ماه تمام بستگان او در تهران فعالیت کردند تا اینکه روسها حاضر شدند تا زمانی که از ایران خارج نشده اند در یزد تحت نظر باشد و از شهر خارج نشود همان طور هم شد.
تا 5 سال در یزد بود تا اینکه روسها رفتند و او آزادی یافت.»

تواضع نسبت به سادات

باز هم فرزند ایشان نقل می کنند:
« در قریه سمرقند که بودیم در ایام عید نوروز مسافرین زیادی آمده بودند و مراجعین به مرحوم پدرم هم زیاد شده بود. یک روز صبح قریب نود نفر مراجعه کرده بودند. پدرم اظهار خستگی کردند و فرمودند نیم ساعتی استراحت کنیم تا وقت نماز ظهر و دیگر به کسی جواب ندهید.
چند دقیقه از استراحت ایشان نگذشته بود که سیدی فقیر که شغل او طبق فروشی بود در زد. در را باز کردم و پرسیدم چه حاجت داری؟
گفت عیالم پس از وضع حمل پستانش غدّه کرده درد بسیار دارد و به بچه ام نمی تواند شیر بدهد.
گفتم ایشان دیگر جواب نمی دهند و استراحت کرده اند. در را بستم و آمدم در اطاق خواب ایشان ایستادم. ولی سید شروع کرد به فحاشی و ناسزا گویی و با لگد به درب منزل می کوبید.
پدرم متوجه صدا شدند و از داخل اطاق فرمودند چه خبر است؟ عرض کردم این سر و صدا از سیدی است که آمده و حاجتی دارد و اظهارات او را بازگو کردم.
خود ایشان از جای برخاستند و به طرف در منزل رفتند و سخنان نامربوط او را شنیدند. در را باز کردند و فرمودند چکار داری؟
عرض حال کرد، فرمودند صبر کنید. بعد به من دستور دادند تا مرهمی برای غده پستان عیال سید درست کردم که سر باز کند و مشمعی نیز برای التیام زخم آن.
خودشان تشریف بردند درب منزل و به سید فرمودند از این مرهم دو مرتبه روی غدّه پستان بگذار سرباز می کند بعداً از این مشمع بگذار چرک او را کشیده خوب می شود.
چند انجیر هم به او دادند مبلغی هم پول به او دادند. سید هم دعا کرد و رفت. به پدرم عرض کردم: چونکه سید بود با وجود سخنانی که گفته بود حاجت او را برآوردید دیگر چرا به او پول دادید؟
این مرد سخنان بسیار زشتی گفت. فرمودند:
« بابا اگر سید مستأصل نبود چنین عملی را مرتکب نمی شد. تقصیر از من بود که گفتم هر که آمد او را رد کنی و بگوئی جواب نمی دهند. »





فرزند ایشان نقل می کند:
به خاطر دارم که شخصی بنام « صنیعی » از اهل اصفهان که ریاست اداره تلفن مشهد را نیز به عهده داشت، برای من حکایت کرد که:
« وقتی به درد پا مبتلا شدم و به ارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهای حسن روستائی و شاهزاده دولتشاهی به خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمة الله علیه رفتم تا توجهی فرمایند و از آن درد خلاص گردم، چون به خانه او رفتم، دیدم که در اطاق گِلی و بر روی تخت پوست و زیلویی نشسته است.
در دلم گذشت که شاید این مرد نیز با این ظواهر، تدلیس می کند. پس از شنیدن حاجتم، فرمود تا دو روز دیگر به خدمتش برسم.

روز موعود رسید و بنا به وعده آنجا رفتم ولیکن در دل من همچنان خلجانی بود. چون به خدمتش نشستم، نظر عمیقی در من افکند که ناگهان خود را در شهر اراک که مدتی محل سکونتم بود، یافتم.
در آن وقت نیز پسرم در آن شهر ساکن بود. یکسره به خانه او رفتم، ولی به من گفتند: فرزند تو چندی است که از اینجا به جای دیگر منتقل شده است و نشانی محل جدید او را به من دادند. به سوی آن نشانی جدید راه افتادم و در راه با تنی چند از دوستان مصادف شدم که قرار گذاشتند همان شب به دیدن من بیایند.
چون به در منزل فرزندم رسیدم و در را به صدا درآوردم، خادمه یی در را بگشود، چون خواستم که به درون بروم، ناگهان صدای مرحوم شیخ مرا به خود آورد، دیدم غرق عرق شده و خسته و کوفته ام.
آنگاه دستوری از دعا و دوا به من مرحمت فرمود، ولی پیوسته در اندیشه بودم که این چگونه سیر و سیاحتی بود که کردم؟ پس از چند روز، نامه یی گله آمیز از پسرم رسید که چه شد به اراک و تا در خانه ما آمدی، ولی داخل نشده و بازگشتی و چرا با دوستانت که در راه، قرار ملاقات نهاده بودی، و شب به دیدار تو آمده بودند، تخلّف وعده کردی؟
و در پایان آدرس منزل خود را، در همان محل داده بود که من در آن مکاشفه و سیاحت به آنجا رفته بودم. »

نبات متبرک

مسئول چراغهای آستانه مقدس حضرت رضا علیه السلام ( در آن دوران ) نقل کرده است :
« آقای دولتشاهی رئیس تشریفات آستانه، مدتی مرا از کار برکنار کرده بود، روزی در صحن مطّهر خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی(ره) رسیدم و از حال خود به او شمّه ای عرض کردم. نباتی مرحمت فرمود که در چای به دولتشاهی بخورانم. گفتم: اینکار برای من میسر نیست.
فرمودند: تو برو خواهی توانست، بیدرنگ به دفتر تشریفات رفتم. پیشخدمت مخصوص دولتشاهی بدون مقدمه به من اظهار کرد: اگر می خواهی چیزی به « آقا» بخورانی، هم اکنون وقت آن است.
من نبات را به وی دادم، در چای ریخت و نزد «آقا» بردم. از دفتر به صحن آمدم. چند لحظه نگذشته بود که دولتشاهی مرا نزد خود احضار کرد و کار سابقم را مجدداً به من واگذاشت. »

خلاصی از ناامنی

مرحوم سید ابوالقاسم هندی، نقل کرد که:
« در خدمت حاج شیخ به کوه « معجونی» از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام « محمد قوش آبادی» که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد.
مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. دست مرا گرفتند و گفتند: که چشم خود را ببند.
پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، دیدم، که نزدیک دروازه شهریم.
بعد از ظهر آن روز، به خدمتش رفتم، کاسه بزرگی پر از گیاه، در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟
عرض کردم: نمیدانم و در جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخنی مگو و گرنه موجب مرگ خود خواهی شد. »

تأثیر نام شیخ

و نیز همان سید نقل می کرد:
« روزی مرحوم حاج شیخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه « بیجک صلوة » بمانم و پیش از طلوع آفتاب، مقداری معین از علفی که نشانی آنرا داده بودند بچینم و با خود بیاورم.
طبق دستور به تربت رفتم. اهالی مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در این کوه، ارواحی هستند و به اشخاصی که در آنجا بخوابند، آسیب خواهند رسانید.
اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به آن کوه رفتم. هنگام غروب که فرا رسید، سر و صدای فراوانی به گوشم خورد، مرکب خود را دیدم که آرام نمی گیرد و مانند آن است که از کسی فرار می کند، ناگهان فریاد زدم: من فرستاده حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستم، اگر به من آسیبی برسانید، شکایت شما را به او خواهم برد.
با این جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید. خلاصه، شب را در کوه خوابیدم و پیش از آفتاب، علفها را بر طبق نشانی و بمقدار معین چیدم ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم که خوب است مقداری هم برای خود بچینم، بی شک روزی مرا به کار خواهد آمد.
به محض آنکه خواستم فکر خود را عملی کنم، ناگاه دیدم که سنگهای عظیمی از بالای کوه سرازیر شد، چهار پای من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شاید حرکت سنگها امری طبیعی بوده است.
خواستم مجدداً به چیدن آن گیاه بپردازم که دیدم باز سنگها شروع بغلطیدن کرد. این بار فهمیدم که این ماجرا امری طبیعی نیست در نتیجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم. حاج شیخ چون مرا دیدند فرمودند:
« تو را چه به این فضولیها؟ چرا می خواستی بیش از حدیکه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی؟ »
آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم همواره مراقب حال و کار من بوده است. »

حفاظت از راه دور

چند تن از دوستان از قول مردی به نام ملا محمد که خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام بود، روایت کردند که:
« حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شبهای جمعه را در بالای بام حرم بیتوته و عبادت می فرمود. یک شب از ایشان اجازه خواستم تا برای حفاظت باغ انگوری که در خارج شهر داشتم، بروم. حاج شیخ فرمودند:
« شب جمعه دنبال چنین کارها مرو و در همین جا بمان و اگر نگران باغ خود هستی، دستور می دهم که آنرا نگهداری کنند. »
خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پیش از طلوع آفتاب، به قصد باغ بیرون آمدم. اما چون نزدیک باغ رسیدم، دیدم مردی که جوالی همراه داشت بر روی دیوار باغ نشسته است، فریاد کردم کیستی؟
جوابی نداد. نزدیک شدم، حرکتی نکرد، پایش را کشیدم از بالای دیوار روی زمین افتاد، مدتی شانه هایش را مالیدم تا به هوش آمد. گفتم: تو کیستی؟

گفت حقیقت امر آنکه به دزدی آمده بودم، ولی چون بالای دیوار رفتم، گربه ای نزدیک من آمد و چنان بانگ مهیبی کرد که از هوش رفتم تا اکنون که به حال خود باز آمدم. »

یاسین و طه بخوان

کربلائی رضای کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل کرده است :
« پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او می آمدم و فاتحه می خواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند:
« فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟ »
عرض کردم: آقا من سواد ندارم.
فرمودند: « بخوان. »
و سه مرتبه این جمله ها میان ما ردّ و بدل شد. از خواب بیدار شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بودم، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت می کنم . »




آگاهی از باطن

آقا شیخ مختار روحانی نقل کرد:
« یک روز زنی سیده و فقیر از من تقاضای چادر مقنعه ای کرد. گفتم: اکنون چیزی ندارم که با آن حاجت تو را روا کنم.
اتفاقاً همان روز خدمت شیخ حسنعلی رسیدم و عرض حاجت کردم. چون می خواستم از محضرش بیرون آیم، وجهی به من مرحمت کردند و گفتند:
« این پول را برای آن بانوی سیده، چادر و مقنعه بخر. »
به علاوه، یک تومان دیگر و یک قبض حواله یک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شیخ از کجا مطلّع شدند که چنین بانوئی از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟
از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلاً یک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمیدهم و پس از مدتی به او تحویل خواهم داد، اما ناگهان صدای حاج شیخ بلند شد که فرمود: « هر چه گفتم انجام بده و دخالتی در کار مکن. »


مرحمتِ امام رضا علیه السلام

آقای سید محمد ریاضی یزدی، شاعر معروف، حکایت کرد که:
« دوستی داشتم از صلحا و خوبان، وی می گفت روزی با سیدی بزرگوار در جائی نشسته بودیم.
شیخی ابراهیم نامی که با دوستم سابقه مودّت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول، سید به او گفت: آقا شیخ ابراهیم، ماجرای خود را با مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برای رفیق ما بازگو.
شیخ گفت: از گیلان به زیارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد.
بدون خرجی ماندم. حساب کردم تا مراجعت به وطن، به پانصد تومان احتیاج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به پانصد تومان نیازمندم تا به گیلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم.
اما تا روز دیگر خبری نشد. مجدداً در حرم عرض حاجت کردم و گفتم: سیدی، من گدای متکبری هستم این بار هم احتیاج خود را به حضورت عرض می کنم، اما اگر عنایتی نفرمائی، دیگر بار نخواهم آمد و چیزی نخواهم گفت ولی یادداشت می کنم که امام رضا علیه السلام مهمان نواز نیست.

چون از حرم خارج گردیدم، شنیدم که از پشت سر، کسی مرا صدا می زند، بازگشتم دیدم شیخی است که بعداً فهمیدم او را « حاج شیخ حسنعلی اصفهانی » می خوانند. حاج شیخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند:
« آقا شیخ ابراهیم گیلانی چرا اینقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی؟ شایسته نیست که چنین بی ادبی و گستاخ باشی. »

سپس پاکتی به من دادند. از اطلاع شیخ بر مکنونات باطنی خود و سخنی که سراً با امام خود در میان نهاده بودم، غرق تعجب شدم. به خانه آمدم و پاکت را گشودم، با کمال شگفتی دیدم که پانصد تومان است.
تصمیم گرفتم که صبح روز دیگر به خانه حاج شیخ بروم و از او بپرسم که چگونه از راز دل من آگاه شده و این پول از کجا است؟ اما شب در خواب دیدم که شیخ به در خانه آمدند و فرمودند:
« آقا شیخ ابراهیم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتی به تو داده شد، دیگر از کجا دانستم و از کجا آوردم، بتو مربوط نیست. بدان که اگر برای این پرسش به خانه من بیائی، ترا نخواهم پذیرفت. »

از خواب بیدار شدم و دیگر برای این کار به خانه ایشان نرفتم و به گیلان باز گشتم. »


صِله ی امام رضا علیه السلام

حاج ذبیح الله عراقی که یکی از نیکان است می گفت که:
« این حکایت به تواتر رسیده است که حاج شیخ محمدعلی قاضی بازنه ای عراقی، وقتی قصیده ای برای تولیت آستان قدس رضوی سروده بود که به امید صله ای در حضورش قرائت کند.
کسی به او تذکر می دهد که به جای این کار، برای حضرت رضا سلام الله علیه قصیده ای انشاء کن. براساس این توصیه، از قرائت شعر برای تولیت صرفنظر می کند و قصیده ای در جلالت قدر امام هشتم(ع) می سراید و در حرم مطهر قرائت می کند.
شاعر گوید: پس از قرائت، کسی مبلغ ده تومان به من داد. به امام عرضه داشتم: این وجه کم است و دوباره اشعار را خواندم، باز شخصی پیدا شد و ده تومان دیگر به من داد و خلاصه در آن شب، شش بار قصیده را در محضر امام تکرار کردم و در هر بار کسی می آمد و ده تومان میداد.

بامداد روز بعد به خدمت حاج شیخ حسنعلی شرفیاب شدم. ایشان فرمودند:
« آقا شیخ محمد علی، دیشب با امام علیه السلام راز و نیازی داشتی، شعر خواندی و شصت تومان به تو دادند. اکنون آن پول را به من بده. »

من شصت تومان را به خدمتشان تقدیم کردم و ایشان مبلغ یکصد و بیست تومان به من مرحمت کردند و فرمودند:
« فردا صبح به بازار می روی و مادیان ترکمنی سرخ رنگی که عرضه می شود، به مبلغ بیست تومان خریداری و با بیست تومان دیگر از آن پول، خرج سفر و سوغات خود را تأمین می کنی. چون به عراق رسیدی، مادیان را به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضمیمه هشتاد تومان باقیمانده، گاو و گوسفندی بخر و به دامداری و زراعت بپرداز که معیشت تو از این راه حاصل خواهد شد و توفیق زیارت بیت الله الحرام، نصیب تو خواهد گردید و از آن پس دیگر از وجوهات مذهبی ارتزاق مکن، ولی در عین حال ترویج دین و احکام الهی را از یاد مبر. »





تو بخور، او مداوا میشود!

پاسبانی می گفت:
« همسر من مدتها کسالت داشت و سرانجام قریب شش ماه بود که به طور کلی بستری شده بود و قادر به حرکت نبود. بنا به توصیه دوستان خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رفتم و از کسالت همسرم به ایشان شکوه کردم.

خرمایی مرحمت کردند و فرمودند: بخور. عرض کردم: عیالم مریض است. فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود می یابد. در دلم گذشت که شاید از بهبود همسرم مأیوس هستند ولی نخواسته اند که مرا ناامید بازگردانند.

باری به منزل مراجعت و دقّ الباب کردم، با کمال تعجب، همسر بیمارم در حالیکه جارویی در دست داشت، در خانه را بر روی من گشود. پرسیدم: چه شد که از جای خود برخاستی؟
گفت: ساعتی پیش در بستر افتاده بودم، ناگهان دیدم مثل آنکه چیز سنگینی از روی من برداشته شد. احساس کردم شفا یافته ام، برخاستم و به نظافت منزل مشغول شدم.
پاسبان می گفت: درست در همان ساعت که من خرمای مرحمتی حاج شیخ را خوردم، همسرم شفا یافته بود. »

آگاهی از افکار

مرحوم ابوالقاسم اولیائی، دبیر شیمی دبیرستانهای مشهد می گفت:
« هر روز جمعه به خدمت حاج شیخ که در خارج شهر سکونت داشتند، می رفتم، یکروز در میان راه، به عبارتی از ابوعلی سینا می اندیشیدم و آن عبارت را خطا و اشتباه می دیدم.
چون به حضور حضرت شیخ رسیدم: بدون آنکه مطلبی را طرح کنم، ایشان عبارت ابن سینا را قرائت فرمودند و مشکل آنرا برای من حل کردند. سپس فرمودند:
« شایسته نیست که آدمی بدون تأمل به مردان بزرگ دانش، همچون ابوعلی سینا، نسبت غلط و اشتباه دهد. »

مداوا با فراموشی!

حاج آقا کوچصفهانی که یکی از اعیان و ملاکین کوچصفهان بوده است نقل می کند:
« مدتها به بیماری قند شدیدی مبتلا بودم و گاهگاه ضعف بر من مستولی می شد. تا آنکه سفری به آستان امام هشتم علیه السلام کردم و در صحن مطهر به همان ضعف و رخوت شدید دچار شدم.
یکی از خدام آستانه، مرا به جناب شیخ هدایت کرد. چون خدمت آن بزرگمرد رسیدم و حال خود را شرح دادم، حبّه قندی مرحمت کردند و فرمودند:
« بخور، بسیاری از امراض است که با فراموشی از میان می رود. »

قند را خوردم. تا سه روز از خاطرم رفت که مبتلا به چنان کسالتی هستم و در آنروز متوجه شدم که دیگر اثری از آن بیماری در من نیست. بهبودی حال خود را به خدمت شیخ عرض کردم. فرمودند:
« از این واقعه با کسی سخن مگو. »
اما من پس از ده سال یکروز در محفلی، ماجرای بهبودی خود را در اثر نفس آن مرد بزرگ بازگو کردم و با کمال تأسف بیماریم عود کرد. »

حج اولیاء خدا!

فرزند ایشان نقل می کنند:
« در شب چهلم وفات مرحوم پدرم، مجلس تذکری ترتیب دادم و از مردی به نام « حاج علی بربری» دعوت کردم که امر آشپزی آنشب را به عهده گیرد. هنگامیکه مشغول کشیدن خورشها شد، دیدم که سخت گریه می کند و بی پروا دستهای خود را در دیگهای جوشان و غذاهای داغ فرو می برد و خلاصه حال طبیعی خویش را از دست داده است.
پرسیدم: حاجی چه شده که چنین بیقراری می کنی؟ از سؤال من بر گریه خود افزود و پس از آن گفت: هرچه بادا باد، ماجرا را نقل خواهم کرد.
گفت: من هر سال که برای حج به مکه مشرف می شدم، در مواقف عرفه و عید و روزهای دیگر حاج شیخ را می دیدم که سرگرم عبادت یا طواف هستند. ابتدا اندیشیدیم که شاید شباهت ظاهری این مرد با حاج شیخ سبب اشتباه من گردیده است لذا برای تحقیق از حال؛ پیش رفتم و پس از سلام، پرسیدم شما حاج شیخ هستید؟
فرمودند: آری. گفتم پس چرا پیش از این ایام و پس از آن دیگر شما را نمی بینم؟ و دیگران هم شما را تاکنون در اینجا ندیده اند؟
فرمودند:
« چنین است که می گویی لیکن از تو می خواهم که این سرّ را با کسی نگویی وگرنه در همان سال عمرت به پایان خواهد رسید. »
آری این کرامتی بود که به چشم خود دیده ام، و اکنون آن مرد بزرگ از میان ما رفته است؛ تصور نمی کنم باز گفتن آن ماجرا اشکالی داشته باشد.
این جریان، در ماه رمضان بود و پس از آن حاج علی به قصد زیارت حج، از مشهد بار سفر بست، ولی در کربلا مرحوم گردید. »

تأثیر نفس شیخ

شیخ عبدالرزاق کتابفروش نقل می کند:
« عصر یکروز، جناب شیخ در حجره فوقانی یکی از مدارس مشهد مشغول تدریس بودند که ناگهان عقربی یکی از طلاب را نیش زد و فریاد وی از درد برخاست.
حاج شیخ به او فرمودند: چه شده؟ گفت: می سوزم، می سوزم. حاج شیخ فرمودند: خوب نسوز، و بلافاصله درد و سوزش وی ساکت شد.
پس از نیمساعت، او را دیدم که مشغول کشیدن قلیان بود، گفتم: دردت تمام شد؟ گفت: به مجرد آنکه حاج شیخ فرمودند: نسوز؛ دردم بکلی مرتفع گردید. »
تلگراف نجاتبخش!

حاجی ذبیح الله عراقی نقل می کند:
« در شهرستان اراک؛ میان من و چند تن از دوستان، سخن از بزرگی و بزرگواری و جلالت قدر مرحوم نخودکی شد؛ و مقرر گردید:
یکی از حاضران بنام « سید حسین » به مشهد مشرف شود و تحقیق کند. از گاراژ « مارس » بلیط مسافرت به مشهد برای او گرفتیم.

چون هنگام حرکت وی؛ برای بدرقه به گاراژ مارس رفتیم؛ تلگرافی از طرف جناب شیخ برای سید حسین رسید که در آن، وی را از مسافرت با اتومبیل شماره فلان یعنی همان وسیله ای که قصد مسافرت با آنرا داشت، منع کرده بودند. وصول این تلگراف، با توجه به اینکه مرحوم شیخ از ماجرای گفتگوی ما خبری نداشتند، موجب شگفتی گردید و به همین سبب سید حسین از مسافرت با آن اتومبیل منصرف شد.

اما بعد از سه روز خبر رسید که آن اتومبیل در جاده مشهد و در محل فیروزکوه؛ دچار حادثه گردیده و در اثر واژگونی، جمعی از سرنشینان آن زخمی و مجروح شده اند. »

فرمان به ابرها

فرزند ایشان نقل می کنند:
« شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم.
پدرم فرمودند: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست.
با عتاب فرمودند:
« بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟ »
گفتم: پدرجان من کی ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند:
« بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند. »
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم:
« ابرها متفرق شوید »
لحظه هایی نگذشته بود که افق را بدون ابر یافتم و هلال ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم( رحمة الله علیه ).

طیّ الارض برای دفع خطر

فرزند ایشان نقل می کنند:
« هنگامی که ارتش روسیه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد « نخودک» خانه داشتیم و مرحوم پدرم هفته ای دو روز برای انجام حوائج مردم و امور دیگر به شهر می آمدند.
یکروز عصر که از شهر خارج می شدیم، احساس ناامنی کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود این هرج و مرج، تا نزدیک غروب در شهر مانده اید؟ فرمودند:
« برای اصلاح کار علویه ای اجباراً توقف کردم. »
گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم می شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغی سوار می شدند و رفت و آمد می کردند.
آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند:
« تو هم ردیف من بر الاغ سوار شو. »

عرض کردم: پدر جان این الاغ ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل می کند وانگهی شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند.
فرمودند: « تو سوار شو من دستور می دهم تند برود. »
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر می گفت.
در این وقت از من پرسیدند :
« فلان کس را ملاقات کردی؟ »
گفتم: آری.
ناگهان و با حیرت دیدم که سر الاغ به در منزل مسکونی ما رسیده و مؤذن مشغول گفتن تکبیر است.
در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ چند کوچه باغ می گذشتیم و پس از عبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتیم، می رسیدیم، با شگفتی پرسیدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟
فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد.
باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.

خبر از جسد مغروق

فرزند ایشان نقل می کنند:
« در ایام نوروز سال 1317 هــ.ش. مردی به نام کربلائی محمد سبزی فروش به خانه ما مراجعه کرد و گفت پسر چهارده ساله ام دیروز صبح سوار بر روی باری از سبزی که بر یابوئی حمل می شد، از محل سبزی کاریهای خارج شهر می آمده است.
هنگام عصر یابو و بار سبزی آن به مقصد می رسند لیکن از بچه خبری نیست و هر چه جستجو کرده ایم، از او اثری و خبری نیافتیم. به تقاضای وی، ماجرا را به عرض پدرم رساندم، پس از لحظه ای تأمل فرمودند: « پیش از ظهر دیروز در آن وقت که یابو از خندق کنار شهر، از گودال آبی می گذشته چون خواسته است که از آن آب بنوشد، پایش لغزیده و با بار و بچه به داخل آب سقوط کرده است.
حیوان با تلاش خود را از آب بیرون می کشد، ولی بچه در آب غرق گردیده است. امروز، دو ساعت به غروب مانده به فلان محل بروید و جسد مغروق را از آب بگیرید. »
کربلائی محمد، برحسب دستور، به آن محل رفت و جنازه بچه را در همان جا که فرموده بودند از آب بیرون کشید. »

توجه کامل به توصیه های استاد

آقای انتظام کاشمری - واعظ - نقل می کرد که:
به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی عرض کردم: دستوری مرحمت فرما که توفیق تهجد یابم و گشایشی در کارم حاصل شود. فرمودند:
« هر صبح، از تلاوت قرآن مجید مخصوصاً (سوره یس) غفلت منما، انشاء الله توفیق رفیق خواهد گشت. »
به کاشمر بازگشتم و هر بامداد، در حین راه رفتن، به قرائت سوره یاسین مداومت می کردم، اما نتیجه ای به دست نمی آمد.
سال دیگر در ایام عید به مشهد مشرف شدم و در یک شب بارانی برای اصلاح کاری به خانه یکی از علماء شهر رفتم چون در آن شب آقا به بیرونی نیامده بود، دست خالی بیرون آمدم و اندیشیدم: خوب است به خدمت حاج شیخ حسنعلی شرفیاب شوم و ازعدم حصول نتیجه او را آگاهی دهم. با این فکر به منزل حاج شیخ آمدم، دیدم که جماعتی در اطاقند و در بسته است و ایشان، مشغول گفتار و موعظه هستند.
با خود گفتم: اگر در اینحال به اطاق روم، ممکن است که جائی برای نشستن من نباشد و دیگر آنکه شاید سخن شیخ به سبب ورود من به اطاق، قطع شود. از این رو بود که پشت در نشستم و به سخنان ایشان گوش دادم تا مجلس تمام شد و به حضورش شرفیاب شوم.
در همین زمان، ناگاه شنیدم که مرحوم حاج شیخ موضوع فرمایشات خود را تغییر دادند و فرمودند:
« برخی از من دعای توفیق سحری و گشایش امور می خواهند، دستور می دهم که قرآن تلاوت کنند، لیکن به جای آنکه رو به قبله و در حال توجه به قرائت پردازند، در حال راه رفتن، سوره یاسین می خوانند و بعد به قصد گله می آیند که از دستور من حاصلی نگرفته اند.

تازه در شب بارانی ابتدا، به منظور انجام کار دنیایی خود، به در خانه دیگران می روند و چون به مقصد نمی رسند، به فکر آخرت افتاده، سری هم به منزل من می زنند؛ این که شرط انصاف نیست، خوب است بروند و هر بامداد رو به قبله با توجه و تدبر و نه بالقلقه لسان، به تلاوت کلام الله پردازند آنگاه اگر مقصود شان حاصل نشد گله مند گردند. »

پس از این سخنان، باز به موضوع اصلی سخن خود پرداختند. و پس از پایان گفتار، در باز شد و من داخل شدم. جناب شیخ محبت فرمودند و پرسیدند حاجتی داری؟
عرضه داشتم: جواب خود را شنیدم
فرمودند: پس معطل چه هستی؟
برخاستم و خداحافظی کردم و مجدداً پس از چند روز به خدمتش رسیدم. از من خواستند که ظهر در آنجا بمانم، عرض کردم: امروز مهمانم و قرار شده است که برای من آش ترشی فراهم سازند، زیرا که مزاجم احتیاج به مسهلی داشته است.
گفتند: امروز در آنجا خبری نیست.
گفتم: وعده کرده ام، چگونه ممکن است خبری نباشد؟
فرمودند: همان است که گفتم: در آنجا خبری نیست. به اطاعت فرمان ایشان ظهر ماندم، ولی همه فکرم متوجه محل وعده بود که تخلف کرده بودم. باری، جناب شیخ از اندرون برای ناهار من قدری گردوی کوبیده و پنیر و نان آوردند. چون از خوردن غذا فارغ شدم فرمودند:
« زودتر برخیز و برو که مقصودت حاصل شده است. »

من ناراحت از اینکه با صراحت، عذر مرا می خواستند، از آنجا بیرون آمدم، ولی به مجرد آنکه به منزل رسیدم، مانند کسی که مسهلی خورده باشد، مزاجم اجابت کرد و راحت شدم و آنگاه معلومم گردید به چه سبب به من فرمودند: زود برخیز و برو.
بعد از آن مطلع شدم، میزبان آن روز، پیش از ظهر به محل سکنای من مراجعه کرده و به علت پیدایش مانعی از پذیرائی عذر خواسته بود.»


دستور شیخ به ملخها

حاج عباس فخرالدین یکی از ملاکین مشهد بود. او نقل کرد که سالی نخود بسیار کاشته بودیم، ولی ملخها به مزرعه ام حمله کردند و چیزی نمانده بود که همه آنرا نابود کنند.
به استدعای کمک، به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند:
« آخر ملخها هم رزقی دارند. »
گفتم: با این ترتیب از زراعت من هیچ باقی نخواهد ماند. فکری کردند و فرمودند:
« به ملخها دستور می دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علفهای هرزه ارتزاق کنند. »
پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتی دیدم که ملخها به خوردن علفهای هرزه مشغولند و آن سال در اثر از میان رفتن علفهای زائد، آن زراعت سود سرشاری عاید من ساخت.

هدِ شیخ

حاج آقا شعاع التولیه، از خدام و صاحب منصبان آستان مقدس رضوی می گفت:
« یکی از اطاقهای صحن عتیق در اختیار من بود. وقتی، به خاطر مسافرت، کلید آنرا به حاج ملاهاشم که از فضلا و دانشمندان مشهد بود، سپردم.

در همین مدت، مرحوم حاج شیخ برای انجام یک اربعین ریاضت اطاقی در صحن عتیق از حاج ملا هاشم خواسته بودند و حاجی نیز کلید اطاق مرا به ایشان داده بود.
پس از مدتی که از سفر بازگشتم، مصادف ایام عیدی بود که باید هر کس ایوان اطاقی را که در صحن دارد، چراغانی و آذین بندی کند.
به همین سبب از حاجی ملا هاشم، کلید را مطالبه کردم، گفت: نزد حاج شیخ حسنعلی اصفهانی است، و منهم تا آن زمان، جناب شیخ را نمی شناختم، ولی معلوم نشد که به چه سبب حاجی کلید را از ایشان مطالبه نکرد و من از اینکه نتوانستم شب عید آن اطاق را چراغانی کنم سخت ملول بودم.

روز دیگر به صحن رفتم و اطاق را دق الباب کردم؛ جناب شیخ در را گشودند، ولی مرا به داخل اجازه ورود ندادند. من عتاب آلوده گفتم: به چه سبب کلید را تحویل نداده ای؟
با ایشان تندی بسیار کردم. اما جناب شیخ، تمام سخنان مرا گوش دادند و جوابی ندادند.
به داخل اطاق بازگشتند و پس از چند لحظه با یک سجاده از اطاق خارج شدند. اندیشیدم که برای حمل اثاثه خود حمالی خواهند آورد. لیکن هر چه منتظر ماندم، بازنگشتند. ناچار به داخل اطاق رفتم، دیدم خالی است.

در شگفت ماندم که چگونه این شخص در این مدت بدون هیچ وسیله ای به سر برده است و از عمل خود سخت ناراحت و پشیمان شدم.

روز دیگر که ما وقع را برای حاجی ملا هاشم گفتم مرا از کاری که کرده بودم بسیار ملامت کرد و گفت: تو آن مرد را نشناختی و گرنه چنین جسارتی نمی نمودی، رنجش خاطر وی ممکن است برای تو گران تمام شود.

شعاع التولیه می گفت:
مدتی مترصد فرصت شدم تا آنکه وقتی توفیق جبران عمل ناپسند خود را یافتم، ولی هنوز هم پس از سالها از کار خود شرمسارم.


امام زمان(ع) ناظر است!

آقای سید محمد رضا کشفی، از پدرش نقل کرد:
« در سنه 1358 هـ.ق پیش از وقایع شهریور 1320 هـ.ش. در قم ساکن بودم؛ پیش خود تصمیم گرفتم که برای بهبود اوضاع اجتماع، به ختم دعای سیفی بپردازم.
در این وقت، نامه ای از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی دریافت داشتم که مرقوم فرموده بودند:
« لازم نیست شما ختم بگیرید؛ امام زمان علیه السلام ناظر و مراقب احوال است، هر وقت مصلحت ببینند، اوضاع را دگرگون خواهند فرمود. »


من میهمان شیخم!

مرحوم حاج سید ابوالفضل خاتون آبادی نقل کرد که:
« از اصفهان، به قصد زیارت به مشهد مشرف شدم. شبی در خانه حاج شیخ حسنعلی(ره) میهمان بودم.
پس از صرف غذا به محل سکونت خود، مدرسه « حاجی حسن»، مراجعت کردم. اما نیمه های شب، عطش شدیدی بر من عارض شد.
چون در حجره آبی نبود، اجباراً کوزه ای به آب انبار مقابل مدرسه بردم و بسختی از پلکان تاریک آن پائین رفته و کوزه را از آب پر کردم. اما چند پله ای بالا نیامده بودم که گویی یکی، کوزه را از دست من گرفت و آنرا خالی کرد.
دو مرتبه، پائین رفتم و کوزه را پر از آب کردم. بار دیگر همچنان آب آنرا خالی کردند. چند بار این کار تکرار شد.
بناچار بانگ زدم: من میهمان حاج شیخ حسنعلی اصفهانیم و اگر آزارم دهید، شکایتتان را به ایشان خواهم برد. پس از آن، دیگر مزاحم من نشدند.

فردا عصر که به خدمت شیخ رفتم، پیش از آنکه از ماجرا سخنی بگویم، فرمودند:
« اگر دیشب نام مرا نبرده بودی، نمی گذاشتند آب برداری. »

دم عیسوی!

یکی از دوستان موثق می گفت:
« روز فوت مرحوم نخودکی ، زنی مسیحی در مسیر جنازه به سر و سینه خود می زد و شیون می کرد. گفتم: مگر تو مسیحی نیستی؟ آخر این مرد، روحانی مسلمانان است.
گفت: این دو دخترم که با من هستند، چندی قبل، به مرضی دچار شدند که هر چه مداوا کردیم سود نداد.
حتی پزشکان بیمارستان آمریکائی نیز این دو را جواب کردند. باری رفته رفته، بیماریشان سخت تر شد و به حال نزع افتادند. همسایه ما زنی مسلمان بود، چون حال پریشان مرا دید، گفت: برای شفای بیماران خود، به قریه « نخودک » برو و از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دم عیسوی دارد کمک بخواه.
بیا چادر مرا بر سر کن و به آنجا برو از روی استیصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان به آن ده که محل سکونت حاج شیخ بود رسیدم، دیدم که جلو در خانه نشسته و گروهی از حاجتمندان، اطرافش را گرفته اند.

من هم بدون آنکه مذهب خود را اظهار کنم، پریشانی خود را عرضه نمودم. فرمودند:
« این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند. »
گفتم: قادر به خوردن چیزی نیستند. فرمودند:
« در آب حل کنند و به ایشان بدهند. »
به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم و او نیز وضو بساخت و آنها را در آب حل کرد و در دهان دختران بیمار من ریخت.
ناگهان پس از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند. آری چنین مردی از میان ما رفته است. »

این چه توبه ای است؟

سیدی از خانواده محترمین مشهد نقل می کرد:
« نزدیک چهارده سال بود که از مشهد به تهران رفته بودم. در سنه 1317 برای زیارت به مشهد مراجعت کردم و همشیره ام، امانتی به من سپرد که در مشهد به مرحوم حاج شیخ حسنعلی برسانم.

در همان نخستین روز ورود به مشهد به قریه « نخودک» رفتم و امانت را در خانه مرحوم شیخ دادم و گفتم که اگر فرمایشی نیست، به شهر بازگردم. حاج شیخ پیغام دادند که داخل خانه بروم.

پیش خود اندیشیدم که من مردی آلوده به گناهم و قابلیت محضر آن مرد بزرگ را ندارم و از ملاقات با ایشان خجل بودم و به همین سبب گفتم: من کاری ندارم اگر ایشان را فرمایشی نیست، بازگردم.
این بار هم قاصدی از طرف ایشان بیرون آمد و گفت: شیخ می فرماید: ما را با تو کاری هست، داخل شو.
من پنداشتم که جناب شیخ مرا با برادرم که در خدمت ایشان رفت و آمدی داشت، اشتباه کرده اند، اما چون به خدمت رفتم مرا نام بردند و از من و برادرم احوالپرسی کردند و آنوقت دریافتم که ایشان اشتباه نکرده اند. سپس به من فرمودند:
« فلانی، اگر بی عاری های جهان را تقسیم می کردند، بیش از این سهم تو نمیشد، دیگر باید که از معصیت و گناه توبه کنی، چرا در نماز خود کاهلی کرده ای؟ باید که از این پس در این کار اهتمام کنی. »

بی درنگ پذیرفتم و پس از آن فرمودند:
« باید که از شرب خمر احتراز جوئی. »
این را نیز در باطن خود قبول کردم که دیگر گرد این کار نگردم. آنگاه فرمودند:
« باید که از زنهای بدکاره چشم بپوشی. »
اما از فرط آلودگی و علاقه ای که به این عمل زشت داشتم نتوانستم بپذیرم که از آن عمل نیز اجتناب خواهم کرد و پیش خود اندیشیدم که با متعه کردن آنان، مشکل این معصیت را حل خواهم کرد.
ا
ما ناگهان جناب شیخ فرمودند:
« زنهای بد کاره رعایت عِدّه نمی کنند و به این سبب متعه کردن آنان هم رفع اشکال نمی کند. باید صرفنظر کنی و به شهر باز گرد و غسل توبه کن و به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شو بلیط مراجعت به تهران را همین امروز تهیه کن که فردا عصر بازگردی و در گاراژ دو اتوبوس آماده رفتن به تهران است، با نخستین اتوبوس که نو و تازه است مرو و با اتوبوس دیگر که اندکی کهنه تر است حرکت کن. »

عرض کردم: من چهارده سال است که از مشهد دورم. اینک یک روز بیش نیست که آمده ام و هنوز موفق به دیدار خویشان و آشنایان هم نگردیده ام. فرمودند:
« صلاح تو در اینست که بازگردی و فردا عصر در شهر نزد من بیا تا به تو دستوری دهم و پس از آن به تهران باز گرد. »

خواهی نخواهی طبق دستور شیخ عمل کردم و فردای آنروز به خدمتش رفتم و دستوری فرمودند و غروب همانروز با اتوبوس دوم به جانب تهران حرکت کردم. اما چهار فرسنگ از سبزوار نگذشته بودیم که ناگهان دیدم اتوبوس اول چپ شده و مسافرین و سرنشینان آن خون آلوده و مجروح شده اند.

چند تن از آنان را با اتوبوس ما به بیمارستان سبزوار رسانیدند. آنوقت دانستم که سّر دستور جناب شیخ در حرکت با اتوبوس دوم این بوده است. اما چون به تهران رسیدم، ملاقات دوستان پیشین دست داد.

مرا با خود به کافه ای در میدان توپخانه بردند و نیمه شب مست و لایعقل از آنجا بیرون آمدم. چون به زنی دسترسی نبود، ناچار پسر هرزه ای را با خود به خانه بردم، لیکن از فرط مستی بی آنکه عمل خلافی از من سر بزند، لباس پوشیده روی تخت دراز کشیدم، اما هنوز خوابم نبرده بود که ناگهان مرحوم حاج شیخ را دیدم که بر بالین من ایستاده اند و می فرمایند:
« ابوالقاسم، خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی، مگر تو توبه نکرده بودی، به همین زودی توبه شکستی؟ و می خواهی گناهی بدتر از زنا مرتکب شوی؟ »

از این گفته ها به خود آمدم و چشمهای خود را مالیدم که شاید خواب آلوده و مستم و این منظره در جلوی چشمم تجلی کرده است، لیکن دیدم خواب آلودگی نیست و به حقیقت حاج شیخ بر بالینم ایستاده اند و سخت بر من می تازند.

من از شدت ترس، سراپا لرزان بودم، اما پس از چند لحظه حاج شیخ در را محکم به هم کوفتند و خارج شدند، به طوری که آن پسرک از صدای درب که در ساختمان پیچیده بود از خواب پرید و پرسید چه خبر شده؟

گفتم: دزد آمده است، برخیز و زود از این خانه برو که ممکن است خطری برای تو پیش آید. خلاصه دو ساعت پس از نیمه شب بود که پسر را به درب خانه آوردم و درشکه ای را که می گذشت صدا کردم و اجرتی دادم تا او را به میدان توپخانه برساند و وجهی هم به آن پسر بخشیدم ولی تا بامداد خواب به چشمم راه نیافت.

سالی از این ماجرا گذشت و من دیگر در این مدت بدنبال عملی نرفتم تا آنکه در یکی از شبهای زمستان، بانوی بیوه ای که با من ارتباط داشت، به اصرار از من دعوت کرد تا به خانه اش بروم، ولی چون آخر شب لباسهای خود را بیرون کردم تا برای خواب آماده شوم، باز ناگهان حاج شیخ را دیدم کنار تخت ایستاده اند و می فرمایند سید حیا نمی کنی، این چه توبه ای بود که تو کردی؟

با دیدن این منظره از جای خود برخاستم و با لباس زیرین از خانه خارج شدم و چنان پریشانحال بودم که آن زن پنداشته بود که مرا جنونی عارض گردیده است.
باری، به همان حال به خانه بازگشتم و از دیوار به داخل منزل رفتم و پس از چند روز لباسهایم را برایم آوردند. و باز پس از مدتی چند تن از دوستان مرا با اتومبیل به کرج بردند.

در میان ایشان زنی هم دیده می شد. قبل از رفتن به آنها گفتم مرا با خود نبرید که موجب مشکلاتی خواهد گردید. در نیمه راه اتومبیل چپ شد و آسیب دید. من از آنان جدا شدم.
پس از چند سال یک شب در خیابان با زنی مواجه شدم و او را به خانه بردم، اما چون زن به خانه من آمد تبی شدید او را فرا گرفت و حالش چنان وخیم شد که دست به دعا برداشتم که خداوندا این زن در اینجا تلف نشود.

من دیگر گرد چنین کارها نخواهم گشت و چون صبح شد، حال آن زن بهبود یافت. وجهی به او دادم و جوابش کردم و به همین ترتیب دیگر گرد اینگونه هرزگی ها نگردیدم، ولی گاهگاه دمی به خمره می زدم. تا بامداد یکروز تابستان، زنگ در صدا کرد، من با ناراحتی از بستر استراحت برخاستم و به پندار اینکه رفتگر محله است خواستم به او اعتراض کنم.

اما چون در را گشودم کسی را در لباس رفتگران دیدم که پیش از آنکه مجال سخن گفتن به من بدهد گفت: آقا سید تو که دعوی داری به حاج شیخ حسنعلی اصفهانی ارادت می ورزی، چرا گرد این چنین اعمال خلاف می گردی و خطاها و گناهان مرا یک یک برمی شمرد.

من در این حیرت بودم که چگونه و از چه طریق این مرد ناشناس از اعمال پنهانی من آگاهی دارد. چون سخنانش پایان یافت، گفت: پس دیگر منتظر گوشمال باش تا آدم شوی و چند قدمی دور شد و ناگهان از چشمم ناپدید گردید.

هرچه به این طرف و آن طرف خیابان که در آن بامداد خلوت بود، نگریستم، کسی را ندیدم. از عطار جنب منزل پرسیدم که این مرد را با این کیفیت ندیدی؟ او هم اظهار بی اطلاعی کرد. اما چند روزی نگذشته بود که گرفتاریهایی برای من آغاز شد و مجبور گردیدم که چند ماهی از تهران خارج شوم و این توفیقی بود که مرا از ارتکاب گناه نگاه می داشت و به همین سبب رفته رفته در من روشنی و صفایی پدید می آمد.

روزی به آن مرد بزرگ نامه ای نوشتم که با اینهمه آلودگی که دارم و با این گناهان و معاصی، در درگاه حضرت باریتعالی چه حالی خواهم داشت و چگونه در من می نگرد؟

در پاسخ برای من مرقوم فرمودند:
« آلایشی به دامنت ار هست باک نیست
زیرا ز اصل پاکی و از نسل حیدری »


شفای زن بیمار

آقای سید مهدی هزاوه ای می گفت:
« چند سال قبل که به مشهد رفته بودم، همواره پس از تشرّف به حرم مطهر، برحسب سابقه ارادتی که داشتم در کنار مقبره حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نیز ساعتی می نشستم و فاتحه قرائت و طلب مغفرتی برای آن مرحوم می کردم.

در یکی از روزها شخصی را دیدم که در کنار مقبره آن مرحوم با توجه خاصی فاتحه می خواند و از فقدان آن عزیز گریان و نالان بود. حال آن مرد در من بسیار اثر کرد، بنحوی که مجبور شدم تا خاتمه کارش در آنجا توقف کنم.
هنگامیکه عزم رفتن کرد جلو رفته سلام کردم و گفتم: گویا سبب این گریه و ناله امر فوق العاده ای است؟
در پاسخ گفت: همین طور است. چند سال قبل عیال من مبتلا به زخم خنازیر شد.
صرف نظر از اینکه هر چه داشتم صرف معالجه او کردم، پرستاری چهار بچه و دلداری و پرستاری آن مریضه نیز مرا از کارم بیکار کرد و در نتیجه دچار نهایت عسرت و فقر و زندگی فلاکت باری شدم.

روزی یکی از آشنایان مرا خدمت مرحوم حاج شیخ حسنعلی راهنمایی کرد. پس از شرفیابی، مفصلاً عرض حال خود را به محضر آن مرد بزرگ معروض داشتم.
در آن وقت ایشان چشمها را روی هم گذاشته بودند و به ظاهر چنین می نمود که ابداً توجهی به عرایض این بنده نفرموده اند. لذا بنده که خود را از این راه مأیوس دیدم قصد مراجعت کردم. در همین موقع ایشان چشم گشودند و فرمودند:
« روز چهارشنبه آخر سال بیا و قدری خرما هم با خودت بیاور. »

عرض کردم: تکلیف من تا چهارشنبه آخر سال چیست و در این مدت چکار کنم؟ فرمودند:
« همان کاری که تاکنون می کرده ای. »
روز مقرر با مختصر خرمایی شرفیاب شدم. ایشان هفت دانه از خرماها را در مشت گرفته و چیزی خواندند و بر آنها دمیدند و فرمودند:
« آن مریضه روزی یکدانه از این خرماها را تناول کند و پس از آن تا وقتی زنده است خرما نخورد. »
سپس بقیه خرماها را به بنده رد کردند و مرخص شدم.
به فاصله سه چهار روز هنوز خرماها تمام نشده بود که مریضه شفا یافت و زندگی تازه ای را از سر گرفتیم و بحمدالله و المنّه خودم و عائله ام در حال حاضر زندگانی بسیار مرفه و خوبی داریم.
سپس گفت: حالا تصدیق خواهید کرد که هر قدر از فقدان این مرد بزرگ بنالم حق دارم. »



زندگینامه آیت الله میرزاجواد ملکی تبریزی ره



آیت الله فهری در مورد زندگی آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی نقل می کنند :
یکی از مردان پیشتاز این راه مرحوم عارف بالله آیة الله حاج میرزا جواد ملکی ـ قدس الله نفسه الزکیه ـ است که در این میدان گوی سبقت از همگان ربود.
این مرد بزرگ با اینکه در مقام عرفان مقامی بس والا دارد و از اعظم فقهای « صائنا" لنفسه، حافظا" لذینه، مخالفا" لهواه و مطیعا" لامر مولاه» به شمار می آید .
اوایل عمر شریفش و دوران شباب را در نجف اشرف در مجلس درس اساتید بزرگ حاضر شده و استادش در « فقه» ، مرحوم آیة الله رضا همدانی و در « اصول » ، علامه ملا محمد کاظم خراسانی و در « عرفان و اخلاق و سلوک» ، آیة الله آخوند ملا حسینقلی همدانی ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ بوده است.

سال تولد ایشان در دست نیست ولی از کتابی در « فقه » که یکی از فضلای معاصر به آن دست یافته و از مؤلفات ایشان و در پایان آن نوشته شده معلوم می شود که به سال 1312 هـ . ق مؤلف در عنفوان جوانی بوده است.

به هر حال ؛ ایشان در حدود سال 1321 هجری قمری به ایران آمده و در زادگاه و موطن اصلی اش تبریز به ترویج و تهذیب پرداخت و در اوایل مشروطه به سال 1329 هجری قمری به خاطر نامساعد بودن اوضاع تبریز به قم هجرت فرمود و در قم به ارشاد سالکان و تربیت مستعدان مشغول بود تا آنکه مرحوم آیة الله العظمی شیخ عبدالکریم حایری یزدی در سال 1340 هـ . ق از اراک به قم تشریف آورده و به اصرار مرحوم مجاهد شیخ محمد تقی بافقی که از دوستان مرحوم ملکی بوده و پس از استخاره و آمدن آیة شریفه ( وأتونی بأهلکم أجمعین) [ سورة یوسف (12)، آیه 93؛ یعنی همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید]، تصمیم به ماندن در قم و تأسیس حوزه علمی فعلی را می گیرد و دوستان و شاگردان آیة الله حایری نیز که در اراک بودند به قم مهاجرت می کنند.

مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی نیز که جزء مهاجرین بودند در قم به جمع مرحوم ملکی و بافقی می پیوندد و کانونی از اخلاق و تهذیب نفس تشکیل می دهند که ثمرات ارزنده ای داشته و افراد شایسته ای تربیت یافته اند.

مرحوم ملکی، درس فقهی داشته اند که عنوانش « مفاتیح الشرایع فی الفقه» مرحوم فیض کاشانی بوده و نیز دو مجلس اخلاق داشته: یکی در منزل برای خواص بوده و دیگری در مدرسه فیضیه برای عموم که جمعی از بازاریان قم نیز در آن درس شرکت داشته اند.
نماز جماعت را در بالای سر حضرت معصومه علیها السلام اقامه می کرده و امام خمینی - ره - در نماز جماعت ایشان و در درس اخلاق که در منزل برای خواص می گفته، حاضر می شدند.

مرحوم حجة الاسلام شیخ مهدی حکمی قمی می فرمودند:
از ثمره مشروطه که خدا به ما عطا فرمود این بود که وسیله شد حاج میرزا جواد آقا در قم ساکن شود.



اثر موعظه استاد

آیت الله سید حسین فاطمی قمی نقل می کنند :
معصوم علیه السلام فرمود: موعظه چون از قلب بیرون آید داخل قلب می شود و اگر مجرد زبان شد از گوش تجاوز نمی کند.
مواعظ ایشان ـ طاب ثراه ـ چنان بود که گویی آتش در دل جُلساء مشتعل می نمود، چنان بود که گویا انسان را از این نشئه خارج و به عالم دیگری داخل می کند، ولی چون از مجلس ایشان خارج می شدیم با هر یک از مجلسیان آن مرحوم تماس می گرفتم باز همان حال غفلت در او بازگشت کرده بود؛ از بعد ایشان پیوسته آرزوی یک چنین مجلسی را دارم و به دست نمی آورم.

مراتب حب جاه

از فرمایشات مرحوم ملکی ـ رحمة الله علیه ـ این بود که فرمودند:
در مجلس استادم جناب آخوند ملاحسینقلی همدانی مذاکره حب جاه شد.
من عرض کردم: بحمدالله من حب جاه ندارم!؟
[ آخوند همدانی] رو کرد به مرحوم حاج شیخ کاظم و فرمود:
ببین میرزا جواد چه می گوید؟!

این مطلب گذشت تا موقعی که عده ای از ملکی های تبریز آمدند به زیارت کربلا، بر من ظاهر شد که معاشرتم با آنها همه ناشی از حب جاه است!

امر به معروف

آیت الله سید حسین فاطمی قمی ( از شاگردان برجسته میرزا جواد آقا ) می فرمودند :
این گونه بود فرمایشات ایشان که مؤثر واقع می شد.
حقیر در شبی از شبهای ماه رمضان برای کاری بیرون شهر رفته بودم ، دیدم عده ای از جوان ها و چند نفر هم از اهل علم برای تفریح و گردش بیرون رفته بودند، این منظره بر من ناگوار آمد.
روز بعد پس از نماز ظهر و عصر و خاتمه فرمایشات ایشان به عادت همه روز در ایوان مدرسه فیضیه ، حقیر ذکر مصیبت می کردم ، آن روز قبل از ذکر مصیبت قضیه شب گذشته را عنوان کردم به این نحو که چرا باید ماهی که فرمودند « دعیتم الی ضیافه الله» که روزش بهترین روزها و شبش بهترین شب ها؛ نفس ها در آن ، ثواب تسبیح دارد؛ خواب در آن، عبادت است؛ چرا باید اهل علم به تفریح بروند؟ و به سایرین از جلالت این ماه تذکر ندهند؟

آن روز گذشت. صبح روز دیگر در مسجد بالا سر پس از نماز خواستم سؤالی از ایشان بکنم تا چشم شریفش به من افتاد، مرا در معرض عتاب درآورده فرمود: دیدی روز قبل چه کردی در حضور اشخاص مختلفه از عوام و غیره؟! چرا باید به این نحو اسم اهل علم و علما را ببری؟
مگر تفریح غیر مشروع است و یا باید علما منبر بروند و به اهل علم مطالبی را بگویند؟ ممکن است به نحو دیگری به آنها بگویند.

سرم به زیر افتاد عرض کردم: خطا رفتم اکنون بفرمایید چه بایدم کرد؟
فرمود: برو منبر و بگو من خطا کردم!
ولی برای من مشکل بود اظهار کنم خطای خود را و لیکن در ذهنم بود ، تا یک روز آقا شیخ ابراهیم تُرک زیر بغل مرا گرفت
و گفت: تو باید امروز منبر بروی به جای من و به سختی مرا بلند کرد، رفتم منبر، فرمایش آن مرحوم به یادم آمد گفتم: در آن روز که گفتم چرا باید اهل علم در ماه رمضان به تفریح بروند من خطا کردم! چیزی از اهل علم ندیدم؛ ذکر مصیبت کرده فرود آمدم.


اثر سخنان میرزا جواد آقا

خطیب محترم استاد فاطمی نیا تبریزی در کنگره بانو اصفهانی، فرمودند:
« در مورد جمال السالکین، آیة الله آقا میرزا جواد آقای تبریزی می نویسند که وقتی در مجلسی می نشست می فرمود:
ای مردم! یکی از نام های خدا « غفار» است! همین را که می گفت، چند نفر غش می کردند و آنان را از مجلس بیرون می بردند!

آیة الله شیخ علی پناه اشتهاردی هم فرمودند: میرزا جواد آقا تبریزی در مدرسه فیضیه درس اخلاق داشت و آن چنان تأثیر آتشین بر دل ها می گذاشت که در درسش از اثر صحبت ایشان، غش می کردند و بی هوش می شدند.
روزی به میرزا جواد آقا عرض کردند که تأثیر صحبت شما چنان است که یکی از تجار در این جلسه حضور داشته بی هوش بر زمین افتاده است!
فرموده بودند: این که چیزی نیست مولایشان امیرالمؤمنین همیشه از خوف خدا چنین حالتی بهش دست می داد!


تأثیر شگفت انگیز درس آخوند همدانی

علامه حسن زاد ه آملی از قول علامه طباطبائی این مطلب را نقل کرده اند که:
مرحوم آیت الله سید علی قاضی فرمود:
من که به نجف تشرف حاصل کردم روزی در معبری آخوندی را دیدم شبیه آدمی که اختلال حواس دارد و مشاعر او درست کار نمی کند، راه می رود.
از یکی پرسیدم که این آقا اختلال فکر و حواس دارد؟
گفت: نه، الأن از جلسه درس اخلاق آخوند ملاحسینقلی همدانی به در آمده و هر وقت آخوند صحبت می فرماید در حُضار اثری می گذارد که بدین صورت از کثرت تأثیر کلام و تصرف روحی آن جناب، از محضر او بیرون
می آیند.




مقام میرزا جواد آقا

حجت الاسلام فاطمی نیا می فرمودند :
... اینها حیف است، اینها سینه به سینه است، اگر ناقلش مثل من بیافتد و بمیرد دیگر کسی پیدا نمی شود بگوید، هی منتظر شوی که رادیو خواهد گفت، یا تلویزیون. دیگر تمام شد!

... آقا شیخ محمد حسین بهاری خودش به من فرمود که آقا میرزا جواد آقا تبریزی ـ رضوان الله علیه ـ روی منبر نشسته بود و من پای درس ایشان بودم.
شیخ محمد حسین تا سه چهار سال پیش زنده بود خیلی مرد بزرگی
بود منتهی دیگر چون آسم شدیدی داشت آن هم در یک گوشه شهرستان! ایشان مجهول القدر مانده بود...
ایشان می فرمود جوان بودم میرزا جواد آقا روی منبر درس می گفت، می گوید یک دفعه دیدم این دو چشم های نورانی را متوجه ما کرد گفت: اهل کجایی؟ ـ من خلاصه عرض می کنم ـ گفتم: اهل بهار!
تا گفتم اهل بهار، به پُری صورتش اشک ریخت!
سپس گفت: شیخ محمد بهاری، قبرش زیارتگاه شده یا نه؟ قبر شیخ محمد مزار شده یا نه؟
بعد گفت: ان شاء الله من در پنجشنبه هفته آینده مهمان ایشان هستم! ـ یا گفت: به او ملحِق می شوم ـ این حرفی که می زد مثل اینکه پنجشنبه بوده می فرمود: پنجشنبه آینده!

یک شاگردی داشت آن شاگرد بی قرار شد، گریه کرد، آمد خودش دست به
ضریح حضرت معصومه علیها السلام شد.
گفتیم: چه خبر است؟ والله! من این آقا را می شناسم اینکه گفت: من پنجشنبه آینده مهمان شیخ محمد بهاری هستم، دیگر تمام شد!
گفتیم: حالا امام نیست، پیامبر نیست که حرفش را این قدر زود باور می کنید. حالا که آقا میرزا جواد آقا سر حال است.
به هر حال، گفت: پنجشنبه آینده جنازه آقا میرزا جواد آقا تبریزی تشییع شد.

مهم این است که ایشان می گفت:
طلبه های دارالشفاء، فیضیه و جاهای دیگر، ـ ببینید اینها مهم است، قریب به دویست و پنجاه طلبه، قریب به دویست و پنجاه طلبه!! - از حوزه علمیه خواب دیده بودند صبح که پا شده بودند برای نماز، به همدیگر می گفتند: خواب دیدیدم! یک الف این خواب ها با هم فرقی نداشت. خیلی حرف است! 250 نفر خواب ببینند یک الف هم با هم فرق نداشته باشد!!
خلاصه؛ که در شب پنجشنبه خواب دیده بودند که جنازه آقا میرزا جواد آقا تبریزی روی تابوت حرکت می کند، حضرت سید انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم جلوی جنازه حرکت می کند!

برکت قم و قبرستان شیخان

علامه طهرانی می فرماید:
« جناب آقای سید هاشم حداد [ عارف نامی و شاگرد برجسته سید علی آقا قاضی] از قبرستان معروف به « شیخان» بسیار مبتهج بودند و می فرمودند: بسیار پر نور و پر برکت است و خدا می داند چه نفوس زکیه و طیبه ای در اینجا مدفونند.
پس از قبر مطهر بی بی که فضای قم و اطراف قم را باز و گسترده و سبک و نورانی نموده است و به واسطه برکات آن حضرت است که گویا خستگی از زمین قم و از خاک قم برداشته شده است، هیچ مکانی در قم به اندازه این قبرستان نورانی و با رحمت نیست! و سزوار است طلاب و سائرین بیشتر از این، به این مکان توجه داشته باشند و از فضایل و فواضل معنوی و ملکوتی آن بهره مند شوند و نگذراند این آثار محو شود و دستخوش نسیان قرار گیرد. ا

***

قبر بسیاری از أعلام شیعه مانند زکریا بن ادریس و زکریا بن آدم و محمد بن قولویه در اینجاست؛ و اخیرا" قبر مرحوم هیدجی سالک دل سوخته و وارسته، و قبر مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، و قبر مرحوم حاج میرزا علی آقا شیرازی و امثالهم در اینجاست که هر یک استوانه ای از عظمت و جلال می باشند.

تمجید امام از مقام میرزا جواد آقا

علامه طهرانی می فرمود :
مرحوم صدیق ارجمند آیة الله شیخ مرتضی مطهری ـ رحمة الله علیه ـ به حقیر گفت: من خودم از رهبر انقلاب، آیه الله خمینی ـ اعلی الله تعالی مقامه ـ شنیدم که می فرمود:
در قبرستان قم یک مرد خوابیده است و او حاج میرزا جواد آقای تبریزی است!

شاهکار ملاحسینقلی همدانی در تربیت شاگردان

علامه طهرانی می فرماید:
« ... گویند علت انحراف حسین بن منصور حلاج در اذاعه و اشاعه مطالب ممنوعه و اسرار الهیه، فقدان تعلم و شاگردی او در دست استاد ماهر و کامل و راهبر راهرو و به مقصد رسیده بوده است.
او از نزد خود به راه و سلوک افتاد، و بدین مخاطر مواجه شد و لذا بزرگان از ارباب سلوک و عرفان ، او را قبول ننموده و رد کرده اند و در مکتب معرفت دارای وزنی به شمار نیاورده اند.
و مانند شیخ احمد احسائی که از نزد خود خواست به مقام حکمت و عرفان برسد و صِرف مطالعه کتب فلسفیه خود را صاحب نظر دانست و
اشتباهات فراوانی مانند التزام به تعطیل و انعزال ذات مقدس الهی از اسماء و صفات و ... به بار آورد که موقعیت او را در نزد ارباب و نقادان بصیر و خبیر شکست و تألیفات او را در بوته نسیان و عدم اعتناء قرار داد.

در مکتب تربیتی آیة الحق مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی ( استاد میرزا جواد آقا ملکی ) هیچ یک از این خطرات در هیچ یک از شاگردان او دیده نشده است.
با اینکه هر یک از آنها در آسمان فضیلت و کمال چنان درخشیدند که تا زمان هایی را بعد از خود روشن نموده و در شعاع وسیعی اطراف محور و مرکز وجود مثالی و نفسی خود را نور و گرمی بخشیده و می بخشند. معارف الهیه و سلوک علمی آیاتی از شاگردان او را مانند سید احمد کربلایی طهرانی و حاج شیخ محمد بهاری و حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی و سید محمد سعید حبوبی ، کجا تاریخ می تواند به دست محو و نابودی سپرده و در محل انزوا بایگانی کند ....؟! »



سلیقه معنوی میرزا جواد آقا ملکی تبریزی

مرحوم میرزا عبدالله شالچی تبریزی می فرماید:
... مرحوم استادم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی که هم مجتهد در فقه بود و رساله عملیه داشت و هم در معارف اسلامی صاحب نظر، دستوراتی می دادند که انسان در خوردن، خوابیدن، نشستن، صحبت و عمل کردن چگونه رفتار کند. یکی از دستورات ایشان این بود که :
انسان نباید معصیت کند.

خوش سلیقگی را ببینید آقا! این عالمی است که خوش سلیقه است و پیروانش را به راه راست هدایت می کند. اولین دستوری که می دهد این است که انسان نباید معصیت کند. می فرمود:
انسان در خوردن نباید به قدری نخورد که ضعف پیدا کند و نه به قدری بخورد که کسل شود و از اطاعت باز بماند. ایشان به شب خیزی خیلی اهمیت می داد.


استفاده از مقبره استاد

مرحوم شالچی تبریزی می فرمود :
ایشان اینجا در قم بودند و فوت شدند. قبرشان هم در شیخان است. من حالا هم از قبرش استفاده می کنم. بروید سر قبرش، فاتحه بخوانید، حوائجتان را هم بخواهید. گمان می کنم که نتیجه بگیرید.
من حالا هم گاهی شده است که عرضی داشته باشم می روم سر قبر ایشان و نتیجه می گیرم. خواب هم می بینم و استفاده می کنم.

انتقال معارف با نگاه عارفانه

از قول مرحوم شالچی نقل شده :
یک وقت بنده رفته بودم خدمت آقا، ایشان آمد رو به روی من نشست به طوری که زانوهای من به زانوهای ایشان چسبید و نگاه های ممتدی به من کرد.
من فهمیدم مطلب چیست، من هم شروع کردم به ایشان نگاه کردن چون بعضی از بزرگان با نگاه کردن معارفی را منتقل و القاء می کنند؛ بعد [ میرزا جواد آقا] فرمودند: پاشو برو!

چرا تکلیف را انجام ندادی؟!

مرحوم شالچی فرمودند:
« روزی در درس حاج میرزا جواد آقا شرکت کردم. پس از درس، آقا دستوری را به من فرمودند تا انجام دهم. من با این که تصمیم به انجام آن در نیمه های شب داشتم به علت کار زیاد موفق به بیتوته و انجام دستور استاد در سحرگاه نشدم. فردا چون به درس استاد رفتم هنگام بازگشت چون برخاستم بیایم استاد فرمود: شما تشریف داشته باشید!

آنگاه که شاگردان رفتند، فرمود: چرا تکالیف تعیین شده را دیشب انجام ندادی؟! من به یکباره در حیرت شدم که من با کسی این حال نگفتم و کسی جز خدا از این واقعه خبردار نبود.
پس، از ایشان عذر تقصیر خواستم. این بی توفیقی در شب بعد نیز رخ داد و باز استاد به من خاطر نشان کرد که دستورش را انجام نداده ام. پس از آن با تلاش و همت دو چندان موفق به انجام دستور استاد شدم و از آن بهره مند گشتم.»

دید ملکوتی

استاد شالچی تبریزی می فرمود :
« یکی از روزها صبح پس از نماز برای شرکت در جلسه اخلاق میرزا جواد آقا به فیضیه رفتم.
استاد به من فرمودند: میرزا عبدالله چه می بینی؟!
این صحبت استاد گویا خود تصرفی بود که آن بزرگ در جان من کرد و حجاب ملکوت از برابر چهره ام برداشته شد.
دیدم اشخاصی را که در فیضیه هستند و در ظاهر می بینم، اما باطن آنان را نیز مشاهده می کنم به صورت های گوناگون اند!
بار دیگر فرمودند: فلانی چه می بینی؟ و من چون توجه کردم دریافتم ارواح مؤمنین روی صحن مدرسه فیضیه دور هم نشسته اند و با هم مذاکره می کنند!

پس از آن استاد به من فرمودند: میرزا عبدالله فکر نکنی اینها مقاماتی است و به جایی رسیده ای؟! اینها در برابر آنچه در سیر و سلوک و تقرب الی الله به سالک می دهند هیچ است.»

تسلیم به قضای الهی

حاج آقا شالچی فرمودند:
« روزی همراه استادم مرحوم حاج میرزا جواد آقا ملکی قدم می زدیم که ایشان در جایی نشستند و مشغول خواندن چیزی شدند.
ما احساس کردیم ایشان مشغول فاتحه خوانی هستند و در عین حال قبری را هم آنجا نیافتیم! از ایشان سؤال کردیم: آیا قبر بزرگی در اینجاست که مشخص نیست و ما نمی دانیم؟
ایشان با لبخندی گذشتند. ما فهمیدیم که ایشان مایل به جواب گفتن نیستند. پس از این ماجرا، هفته بعد فرزند ایشان فوت کرد و در همانجا دفن گردید و معلوم شد که مرحوم ملکی خبر این حادثه را از قبل می دانستند!»
تشکر از واسطه فیض الهی

آیت الله سید احمد فهری زنجانی نقل می کنند :
دوستی داشتم به نام مرحوم سرهنگ محمود مجتهدی که درک محضر ایشان را کرده بود و نیز از انفاس او بهره ای داشت، او می گفت:
روزی پس از پایان درس، عازم حجره یکی از طلبه ها که در مدرسه دارالشفاء بود، گردید و من نیز در خدمتش بودم ، به حجره آن طلبه وارد شد و مراسم احترام معمول گردید و پس از اندکی جلوس ، برخاسته و حجره را ترک گفتند و چون منظور از این دیدار را پرسیدم ، فرمود:

شب گذشته به هنگام سحر، فیوضاتی بر من افاضه شد که فهمیدم از ناحیه خودم نیست و چون توجه کردم دیدم که این آقای طلبه به تهجد برخاسته و در نماز شب اش به من دعا می کند و این فیوضات اثر دعای اوست، این بود که به عنوان سپاسگزاری از عنایتش، به دیدار او رفتم!





قلیان را چاق کن!

از قول آیت الله میرزا علی اکبر مرندی نقل کرده اند که :
اولین بار که میرزا جواد اقا ملکی تبریزی خدمت ملاحسنقلی همدانی می رسد، آن مربی بزرگ عرفان نگاهی بر او می اندازد و می فرماید:
برو برایم قلیان را چاق کن بیاور!
میرزا جواد آقا با آن مرتبه علمی و مراتبی که برای خودش قائل بود وقتی در میان جمع زیادی از علما و فضلای نجف این دستور ملاحسینقلی را دریافت می کند می رود و اولین قدم را در اولین دیدار بر روی نفس اماره می گذارد و تکبر و خودخواهی را درهم می شکند و مثل یک آبدارچی قلیان را آماده می سازد و خدمت استاد می آورد.

درگذشت فرزند و اکرام مهمان

آیت الله فهری نقل می کنند :
« میرزا جواد آقا ملکی تبریزی پسری داشته که شمع فروزان شبستان خانواده بوده است .
در روز عید غدیر که ایشان در منزل جلوس کرده و قشرهای مختلف به زیارتشان می آمده اند، خادمه منزل به کنار حوض خانه می آید و ناگاه چشمش بر پیکر بی جان پسر که بر روی آب بوده می افتد. بی اختیار فریاد می زند، اهل خانه که از اندرون به صدای خادمه بیرون می آیند و با منظره دلخراشی این چنین مواجه می شوند، بی اختیار همه فریاد می کشند.

مرحوم ملکی متوجه می شود که صدای شیون، خانه را پر کرد، از اطاق خود بیرون می آید. می بیند که جنازه پسرش در کنار حوض گذاشته شده است. رو به زنها کرده و خطاب می کند: ساکت!

همگی سکوت می کنند و همین سکوت ادامه می یابد تا آنکه مرحوم ملکی از همه میهمانان پذیرایی می کند و طبق معمول سنواتی ، عده ای از آنان ناهار را در منزل ایشان صرف می کنند و پس از پایان غذا که عازم رفتن می شوند، مرحوم ملکی به چند نفر از خواص مهمانان می فرماید که شما اندکی تأمل کنید که با شما مرا کاری است و چون بقیه مهمانان بیرون می روند، واقعه را برای آنان بازگو می کند و از آنان برای مراسم تجهیز فرزند از دست رفته کمک می گیرد.
این داستان گذشته از آنکه حاکی از اعلا درجه مقام رضا و تسلیم آن بزرگوار است، نشانگر قدرت روحی و نیروی تصرف در نفوس دیگران نیز هست .

ارتحال

از قول آیت الله فهری نقل شده :
همچنین شنیدم از زاهد عابد مرحوم حسین فاطمی قمی که از دوستان مرحوم ملکی بود که فرمود: از مسجد جمکران بازگشتم. در منزل به من گفتند که آقای حاج میرزا جواد جویای حال تو شده است.
[ آقای فاطمی] فرمود: من با سابقه کسالتی که از ایشان داشتم با عجله به خدمتش رفتم ( و به گمانم فرمود عصر جمعه بود) دیدم ایشان استحمام کرده خضاب بسته و پاک و پاکیزه در بستر بیماری افتاده و آماده ادای نماز ظهر و عصر است.
در میان بستر شروع به گفتن اذان و اقامه کرد و دعای تکبیرات افتتاحیه را خواند و همین که به تکبیرة الاحرام رسید و گفت: الله اکبر! روح مقدسش از بدن اقدسش به عالم قدس پرواز کرد.
این واقعه به سال 1343 هجری قمری بود. پیکر پاکش پس از تجهیز در شیخان قم به خاک سپرده شد .

والسلام علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیاً.

زندگینامه آیت الله شاه آبادی ره



عارف کامل و فقیه مبارز، آیة الله میرزا محمد علی شاه آبادی در سال 1292 قمری در اصفهان در بیت فقیه ربانی، آیة الله میرزا محمد جواد اصفهانی ( حسین آبادی) رحمة الله دیده به جهان گشود.
از همان ابتدا در محضر پدر بزرگوار خود، مقدمات علوم الهی و دروس حوزه را فرا گرفت و از محضر سایر اساتید وقت و علمای اصفهان کسب فیض نمود.
در سال 1304 قمری در سن 12 سالگی، زمانی که پدر ایشان توسط ناصرالدین شاه به تهران تبعید گردید، به همراه پدرو برادر دیگرشان به تهران مهاجرت فرمود و در طول اقامت 16 ساله در تهران ( تا 1320 ق) به اشتغالات علمی پرداخته و اساتید دیگری را درک نمود.

ایشان در سال 1310 هجری قمری، پس از 6 سال اقامت در تهران، آنگاه که حدود 18 سال داشت به درجه ی اجتهاد نایل آمد. آیه الله شاه آبادی در سال 1312 قمری در سن 20 سالگی، در سوگ پدر و مربی خود نشست. و پس از فقدان پدر کماکان در تهران به اشتغالات علمی خود ادامه داد و خصوصا" در فلسفه و عرفان به مراتب بالایی از کمال دست یافت.
سپس در سال 1320 قمری به اصفهان رفته و طی دو سال اقامت در این شهر از محضر اساتید حوزه ی غنی اصفهان استفاده برد و همزمان با آن، کتاب قانون در طب و زبان فرانسه را نیز فراگرفت.
با انتشار کتاب جدید التألیف کفایه الأصول که مبانی تازه ای از اصول فقه در آن مطرح گردیده بود، آیة الله شاه آبادی تصمیم گرفت که به نجف اشرف عزیمت کرده و با مؤلف این کتاب گرانقدر آشنا شود و لذا در سال 1322 هجری قمری، هنگامی که 30 سال داشت از اصفهان به همراه مادر، همسر و پدر همسر خود به نجف رفت تا از خرمن علم علمای بزرگ آن حوزه، مخصوصا" آخوند خراسانی بهره برد.
در سال 1329 قمری، زمانی که 37 سال از عمر شریف ایشان گذشته بود، با ارتحال آخوند خراسانی، نجف را پس از یک دوره اقامت 7 ساله ترک کرد و رحل اقامت به سامرا افکند تا از محضر درس میرزای دوم استفاده کند و همچنین به تدریس فقه و اصول و فلسفه بپردازد.
حوزه ی درسی ایشان در سامراء از حوزه های درسی قوی و پر استقبال طلاب و فضلاء آن دوره گردید، به حدی که میرزای شیرازی، مراجعت ایشان به ایران را موجب خلأ حوزه ی سامراء دانسته و ایشان را از مراجعت به ایران نهی می فرمود، اما آیة الله شاه آبادی در سال 1330 قمری پس از یک سال اقامت در سامراء، به دلیل اصرار فوق العاده ی مادرشان که همراه ایشان بودند تصمیم به مراجعت به ایران می گیرند.

برخی اساتید مرحوم شاه آبادی عبارتند از:
1- مرحوم آیة الله شیخ احمد مجتهد بید آبادی ( برادر بزرگ تر آیه الله شاه آبادی) متولد 1279 و متوفای 1357 قمری که به اذعان بسیاری از علماء پیش از آن که به سن بلوغ برسد به مقام اجتهاد نایل آمد.

2- مرحوم علامه میرزا محمد هاشم خوانساری چهار سوقی صاحب اصول آل الرسول ( برادر صاحب روضات) که از اساتید ایشان در دوران اقامت ایشان در اصفهان بوده اند.

3- میرزای جلوه ( میرزا ابوالحسن طباطبایی اصفهانی) متوفای 1314 ق. که یکی از حکمای اربعه بوده و در عصر قاجار در تهران اقامت داشته است و آیة الله شاه آبادی از درس فلسفه ی ایشان استفاده کرده اند.

4- مرحوم آیة الله میرزا هاشم گیلانی اِشکوری مشهور به آقا میرزا هاشم رشتی متوفای 1332 ق، صاحب حاشیه بر مصباح الأنس که استاد عرفان آیة الله شاه آبادی در تهران بوده اند.

5- مرحوم آیة الله میرزا محمد حسن آشتیانی متوفای 1319 قمری، که از شاگردان مبرز شیخ انصاری بود و آیة الله شاه آبادی قبل از رفتن به نجف، از دروس فقه و اصول ایشان در تهران استفاده می کردند.

6- مرحوم آیة الله آخوند ملا محمد کاظم خراسانی ( صاحب کفایه) .

7- مرحوم آیة الله شیخ فتح الله شریعت اصفهانی ( شیخ الشریعه).

8- مرحوم آیة الله حاج میرزا حسین خلیلی که در سال 1326 قمری در مسجد سهله وفات یافتند. آیه الله شاه آبادی از محضر درس این 3 استاد اخیر در دوره اقامت 7 ساله خود در نجف استفاده کرده اند.

9- مرحوم آیة الله میرزا محمد تقی شیرازی رحمة الله ( میرزای دوم).

مرحوم شاه آبادی پس از مراجعت از عراق در سال 1330 قمری، ابتدا به اصفهان و سپس به تهران عزیمت نموده و به دلیل سکونت در خیابان جمهوری اسلامی ( شاه آباد سابق) به شاه آبادی مشهور می گردند.

ایشان تا سال 1347 هـ . ق. ( 1307شمسی) به مدت 17 سال در تهران به فعالیت های علمی و تبلیغی و مبارزه با نظام جور و تشکیل جلسات سخنرانی و درس و بحث اشتغال داشتند. مرحوم شاه آبادی قبل از به قدرت رسیدن رضاخان، چهره ی واقعی او را شناخت و فریب تزویر و تظاهر او را به دین داری نخورد و خطر او را به علما گوشزد فرمود و لحظه ای از مبارزه با ظلم و ظلمت حاکم غفلت نکرد.
از جمله این مبارزات تحصن 11 ماهه ی ایشان در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در اعتراض به جنایات رضاخان بود.
ایشان همچنین در شرایطی به ملبس کردن 7 تن از فرزندان خود به لباس مقدس روحانیت مبادرت کردند که بسیاری از روحانیون در اثر فشار دولت رضاخان از لباس روحانیت بیرون می آمدند.

از قول امام خمینی نقل شده که : « مرحوم آقای شاه آبادی علاوه بر آن که یک فقیه مبارز و عارف کامل بودند، یک مبارز به تمام معنی هم بودند».

آیة الله شاه آبادی در سال 1347 ق. ( 1307 شمسی) و در سن 55 سالگی به حوزه ی نوپا و جدید التأسیس قم عزیمت نمود و به اشتغالات علمی و تربیت طلاب همت گماشت .
برجسته ترین شخصیتی که از انفاس قدسیه این عارف بهره برد ، امام خمینی بود که در تمام مدت 7 سال اقامت مرحوم شاه آبادی در قم، در زمینه ی عرفان از ایشان کسب فیض نمود.

آیه الله العظمی شاه آبادی در سال 1354 قمری در اثر اصرار بیش از حد مردم تهران که به طور دسته جمعی به قم آمده و از ایشان تقاضای بازگشت به تهران می کردند. به تهران مراجعت نمودند که اقامت ایشان در تهران، همراه با اوج مبارزات سیاسی آن مرد بزرگ الهی در مقابل رضا خان بود، به طوری که علیرغم تعطیلی مساجد و منابر توسط حکومت، ایشان هیچ گاه مسجد و منبر و سخنرانی خود را تعطیل نکرد و در منابر خود تأکید داشت که اسلام از وجود دولت وقت، در خطر است.

مرحوم شاه آبادی پس از 77 سال زندگی پر برکت، در روز پنج شنبه 3 صفر 1369 قمری مطابق با 3/9/1328 بدرود حیات گفت و پیکر مطهرش با تجلیل و تکریم فراوان در زاویه ی مرقد مطهر حضرت عبدالعظیم (ع) به خاک سپرده شد.

****
فهمیدم اهل کار است

مرحوم حجت الاسلام سید احمد خمینی نقل می کند:
یک روز امام با مرحوم آقای الهی که از شخصیت های عارف مسلک قزوین بود در قم ملاقات می کنند و در جریان این ملاقات، مرحوم شاه آبادی را دیدند. امام در این باره فرمودند:
« در مدرسه ی فیضیه، ایشان را ملاقات کردم و یک مساله ی عرفانی از ایشان پرسیدم. شروع کردند به گفتن. فهمیدم اهل کار است. گفتم: می خواهم درس بخوانم ایشان قبول نمی کردند، اصرار کردم تا قبول کردند فلسفه بگویند، چون خیال کردند که من طالب فلسفه هستم.
وقتی قبول کردند گفتم فلسفه خوانده ام و برای فلسفه نزد شما نیامده ام. می خواهم عرفان بخوانم، شرح فُصوص را.
ایشان اِبا کردند ولی از بس اصرار کردم قبول فرمودند.»

به بزرگترت بگو بیاید

شهید آیت الله مهدی شاه آبادی نقل می کنند :
وقتی که رضا خان دستور داد منبر را از مسجد ایشان بردارند تا مانع سخنرانی ایشان شوند، ایشان دست از سخنرانی برنداشتند و به طور ایستاده سخنرانی می کردند.
مأمورین شهربانی هم مرتبا" به مسجد می آمدند و مطالب منبر ایشان را می نوشتند و گزارش می کردند. یک بار که رئیس کلانتری به مسجد آمده بود، چون می خواست با کفش وارد مسجد شود، ایشان با صدای بلند فرمودند:
فاخلع نعلیک
آنچنان به مأمورین پرخاش نمودند که آن ها ترسیدند و از مسجد بیرون رفتند.
وقتی که آیت الله شاه آبادی از مسجد خارج شدند، مأمورین هم به دنبال ایشان رفتند و از ایشان می خواستند که متعهد شوند که دیگر به منبر نروند، ولی ایشان با همان لهجه ی اصفهانی خود به مأمورین می فرمودند: « برو به بزرگترت بگو بیاد».
بالاخره وقتی که اصرار مأمورین زیادتر شد، ایشان ناگهان دستشان را به طرف مأمورین آوردند و فریاد زدند: « بگیرید مرا، می گویم مرا بگیرید»

مأمورین، آن چنان از این عمل و ابهت ایشان، وحشت در دلشان افتاد که چند قدم عقب رفتند و بدوم آن که هیچ گونه عکس العملی از خود نشان بدهند، مراجعت کردند.


اثر زخم زبان

آیت الله محمد شاه آبادی نقل می کنند :
در زمان قدیم، حمام ها عمومی و دارای خزینه بود. روزی مرحوم شاه آبادی به حمام رفته بودند و پس از شست و شوی خود، وارد خزینه شدند و بعد از آب کشیدن بدن، بیرون آمدند و چون می خواستند از سطح حمام بگذرند، احتیاط می کردند که آب های کثیف بر بدنشان نریزد.
سرهنگی که اونیز در حمام بود، چون احتیاط ایشان را دید، زبان به طعن و تمسخر گشود و به ایشان اهانت کرد.
ایشان از این تمسخر و طعن او خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عده ای که جنازه ای را حمل می کردند، شنیدند. پرسیدند چه خبر شده؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه ی دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از 24 ساعت، از دنیا رفت...
بعدها، هر وقت که آیت الله شاه آبادی از این قضیه یاد می کردند، متأثر و ناراحت می شدند و می فرمودند:
« ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز می دادم تا گرفتار نشود».

علم در کاغذ نیست

عده ای شایع کرده بودند که آقای شاه آبادی، حکیم است نه مجتهد.
روزی در تهران، یک نفر که برای پرداخت سهم مبارک امام ( ع) نزد ایشان آمده بود، از ایشان خواست که اجازه های اجتهادشان را ببیند! ایشان که به شدت از این عمل ناراحت شده بودند، از همسرشان خواستند صندوقی را که اجازه های اجتهادشان در آن قرار داشت، بیاورند و آن گاه در مقابل چشم او، همه را پاره کردند، و در حالی که با دست به سینه ی خود اشاره می کردند، فرمودند:
« علم در کاغذ نیست. قوه ی اجتهاد در این جاست. اگر علماء به من اجازه ی اجتهاد داده اند، به خاطر صلاحیت علمی من بوده، ولی من خودم هرگز به دنبال گرفتن این اجازه ها نبوده ام.»

در میان اجازات اجتهادی که ایشان از اساتید خود داشت، تنها یک اجازه به دست آمده، و آن هم اجازه ای است که آیت الله العظمی میرزا محمد تقی شیرازی (میرزای دوم) به ایشان داده بود، و در میان یکی از کتابهای ایشان جا مانده بود.
همسر ایشان هرگاه از این قضیه یاد می کرد، می گفت: ای کاش آن روز هیچ یک از اجازات را به آقا نمی دادم.

روش مناسب برای نهی از منکر

در نزدیکی منرل ایشان در خیابان امیر کبیر، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه ای که از صدای آن ها، همسایه ها ناراحت بودند.
ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمی کنم و شما هر اقدامی که می خواهید بکنید.
مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آن گاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند:
« خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور می کند چون به مطب این دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آن گاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف خود را ترک کند.»
از آن پس، هر کس از جلو مطب عبور می کرد، برای انجام وظیفه ی شرعی خود، داخل مطب می شد و سلام کرده، موضوع را با زبان خوش در میان می گذاشت و خارج می شد.
چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه کننده مواجه می شد که همگی یک مطلب را به او تذکر می داند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند.
از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته، جلسه ی آموزش دخترانش را تعطیل کرد.
در یکی از روزها که ایشان به طرف مسجد در حرکت بود، دکتر ایوب را دید که به طرف او می آید.
وقتی نزدیک شد، از شدت خنده نمی توانست سلام کند، و بالاخره پس از سلام و احوال پرسی گفت: آقای شاه آبادی، با قدرت ملت کار را تمام کردی و من گمان می کردم شما به مراجع قانونی و محاکم قضایی مراجعه می کنید که من به سادگی می توانستم جواب آن ها را بدهم و هرگز درباره ی این روش مردمی نیندیشیده بودم.

هر روز حرف تازه ای داشت

امام برای درس آیت الله شاه آبادی ارزش و احترام زیادی قائل بودند و می فرمودند: « اگر ایت الله شاه آبادی هفتاد سال تدریس می کرد، من در محضرش حاضر می شدم، چون هر روز حرف تازه ای داشت.»

بینش سیاسی

آیت الله شاه آبادی کرارا" به شهید آیت الله سید حسن مدرس می فرمود:
« این مردک الان که به قدرت نرسیده است، این چنین به دستبوس علماء و مراجع می رود و تظاهر به دینداری می کند و از محبت اهل بیت دم می زند، لکن به محض آن که به قدرت رسید، به همه ی علماء پشت می کند و اول کسی را که هم لگد می زند خود شما هستید.»


مرتبه کمال در عرفان

حجت الاسلام سید احمد فهری نقل می کنند
امام در میان اساتید خود، احترام خاصی برای استاد عرفانش، مرحوم شاه آبادی قائل بود و با این که مرتبه ی کمال در عرفان را برای او حدی از مردم می داند، در تألیفات عرفانی شان از مرحوم شاه آبادی غالبا" به عنوان شیخ عارف کامل، شاه آبادی روحی فداه یاد می کند.


تلاوت سوره حشر

آیة الله محمد رضا توسلی نقل می کنند :
من در سفارش های امام به فرزندشان مرحوم حاج احمد آقا، و هم در بیانات خود ایشان دیده ام که می فرمود:
« استاد مرحوم شاه آبادی ، به من سفارش می کردند که سوره ی حشر را زیاد بخوان، مخصوصا" آیات آخر سوره را که می فرماید: یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون.»


بصیرت و درک فقهی

در زمان آیت الله شاه آبادی، استفاده از بی سیم و رادیو در ایران تازه رایج شده بود، ولی چون وسایل ارتباط جمعی به دست حکومت رضاخان اداره می شد، بیشتر برنامه های آن مبتذل، ضد اسلامی و مروج فرهنگ غرب بود.
این امر موجب شد که عده ای از علماء معتقد به حرمت تمام برنامه های آن شوند و به حرمت استفاده از آن فتوا دهند.
در این حال عده ای از مردم نزد آیت الله شاه آبادی رفته، از ایشان درباره ی جواز استفاده از این وسایل سؤال کردند. ایشان ضمن اظهار تأسف از این که این وسیله ی تبلیغ خوب، در دست مسلمانان نیست فرمودند:
« رادیو، همچون زبان گویایی است که هم می تواند به دانش و فرهنگ خدمت کند، هم می تواند گفتارهای ناصواب بگوید. بنابراین، خرید و نگهداری آن برای استفاده از برنامه های مفید، مانعی ندارد.»

در دورانی که بلندگو تازه رواج یافته بود و تعدادی از علماء، استفاده از آن را مجاز نمی دانستند، ایشان در پاسخ عده ای از مردم که از ایشان پرسیدند: آیا اجازه می دهید بلندگویی خریده و در مسجد نصب کنیم؟

جواب دادند:
« این چه سؤالی است؟! حتما" آن را تهیه کنید که تا من زنده ام، حجت بر مردم تمام شود که این وسیله گناه ندارد و نگهداری آن و نیز استفاده از آن در موارد صحیح، نه تنها زیانی ندارد، بلکه لازم است.»

صلوات حضرت زهرا (س)

آیة الله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند :
مرحوم والد می فرمودند:
« در نوافل شب، به مقام شامخ حضرت زهرا سلام الله علیها توجه کنید و بدانید که استمداد گرفتن از آن حضرت، موجب ترقی و قرب معنوی می شود و خداشناسی انسان را زیاد می کند. همچنین قبل از اذان صبح، صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها را بفرستید.»


برای دنیایتان هم که شده سحرها بیدار شوید !

آیة الله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند :
موضوع دیگری که مرحوم والد به آن عنایت ویژه ای داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر می دانستند، بیداری شب و سحر خیزی بود...
می فرمودند:
« اگر برای نافله ی شب بیدار شدید برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند.»

همچنین می فرمودند:
« بیداری سحر، هم برای مزاج مادی مفید است و هم برای مزاج معنوی.»

در منبرهایشان مکررا" می فرمودند:
« برای دنیایتان هم که شده، سحرها بیدار شوید. چون بیداری سحر، وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می آورد.»

روحی فداه
مرحوم آیة الله مطهری می گفت:
من هرگز از امام نشنیدم که اسم مرحوم شاه آبادی را بیاورند و دنباله اش « روحی فداه» را نگویند.

فرزند آیة الله شاه آبادی نقل می کنند :
علاقه ی امام به مرحوم پدرم، علاقه ای قلبی و عمیق بود. در نجف روزی در خدمت امام در مورد مطلبی بحث شد که طی آن اسم یکی از اقایان آمد.
امام تصور کردند که من آن آقا را با پدرم مقایسه می کنم. برای همین بسیار ناراحت شدند و به تندی به من فرمودند:
« تو پدرت را نشناحته ای، اصلا" قابل قیاس نیستند. پدرت را با این فرد و امثال او نمی توان مقایسه کرد.»

این خبیث، اسلام را از بین می برد

فرزند ایشان نقل می کند :
مرحوم والد در دوران تحصن خود در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) ، یک دهه عاشورا منبر رفتند و یک موضوع را در هر شب 3 نوبت ( اول منبر، وسط منبر، آخر منبر) بیان فرمودند. در شب دهم، در آخرین منبر فرمودند:

« خدایا! تو شاهد و گواه باش که این مرتبه که این جمله را بگویم، در این ده شب سی مرتبه تکرار کرده ام و اتمام حجت نموده ام و برای علمای نجف، علمای قم، اصفهان و مشهد تمام نقاطی که می دانستم و توانستم هم نامه نوشته ام، و امشب هم برای آخرین مرتبه در این مجلس می گویم و آن این است که رضا خان، دست نشانده ی انگلیس است و هدفش، اعدام قرآن و اسلام است و اگر با من روحانی مبارزه می کند، نه به خاطر خود من است، بلکه به این دلیل است که من مبلغ قرانم، به دنیا اعلام می کنم که اگر حرکت نکنید، این خبیث اسلام را از بین می برد.»

لطیف ترین روح

از قول امام نقل شده که فرمودند:
« من در عمر خود، روحی لطیف تر از روح مرحوم شاه آبادی ندیدم.»

و سپس ادامه دادند که:
« ایشان، صرف نظر از چنین فقاهت، فلسفه، عرفان که کم نظیر بودند در سیاست نیز کم نظیر بودند.»

هر وقت شاه، گبر شد

در زمان رضاخان، زمانی قصد کردند نماز جماعت مساجد را تعطیل کنند. در مسجد جامع که ائمه جماعت متعددی داشت، هر یک از آن ها به دلیلی نیامدند. یکی به مسافرت رفت، دیگری به اصطلاح مریض شد!

اما آیت الله شاه آبادی برای نماز عازم مسجد شدند، آن روز، عوض مردم نمازگزار، عده ای قزاق در مسجد مستقر شده بودند. در راه مسجد، یکی از مریدهای آقا به ایشان می گوید: در مسجد قزاق ها ریخته اند. آقا می فرمایند: خوب، قزاق ریخته باشد! و وارد مسجد می شوند.

یکی از افراد دولت با لباس شخصی جلو می آید و به آقا می گوید: آقا مگر نمی دانید نماز تعطیل است؟
آقا در حالی که حتی سرشان را بلند نکرده بودند که او را نگاه کنند، به او فرمودند:
« برو بگو گنده تر از تو بیاد!»
گفت: من بزرگتر هستم.

آقا فرمودند: « اگر با تو حرف بزنم، بعدا" کس دیگری نیست که اعتراض کند؟»
گفت: خیر.

فرمودند: « این جا کجاست؟»
گفت: تهران.

فرمودند: « نه این جا که ایستاده ای و با تو صحبت می کنم کجاست؟»
گفت: مسجد.

فرمودند: « من کی هستم؟»
گفت: پیشنماز.

فرمودند: « مملکت ، چه مملکتی است؟»
گفت: ایران.

فرمودند: « ایران ، دنش چیست؟»
گفت: اسلام.

فرمودند: « شاه چه دینی دارد؟»
چون نمی توانست بگوید مخالف قرآن و نماز و اسلام است، گفت: شاه مسلمان است.

ایشان فرمودند: « هر وقت شاه گبر شد و اعلام کرد که من کافرم، و یا یهودی و نصرانی هستم و بالای سر این مسجد ناقوس زدند، من که پیشنماز مسلمانان هستم، می روم و در مسجد مسلمانان نماز می خوانم. ولی مادامی که این جا ناقوس نزدند و شاه هم اعلام گبریت و کفر نکرده، من پیشنماز مسلمانان باید این جا نماز بخوانم.»

پس از این گفت و گو، وارد شبستان شدند و با این که کسی برای نماز در مسجد نبود، داخل محراب به نماز ایستادند.
یکی از نمازگزاران که ایشان را دیده بود در مسجد، فریاد « الصلواة» را بلند کرد.
مردم هم که نمازگزار بودند با منع وجود آمده، مشتاق تر شده بودند و به مسجد هجوم آوردند و بساط شاه و قزاق ها به هم خورد.

سه دستور اخلاقی

یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی بود، نقل می کرد که ایشان، یک شب در یکی از سخنرانی هایشان، با ناراحتی اظهار داشتند:
« چرا افرادی که در اطراف ایشان هستند، حرکتی از خود در جنبه های معنوی نشان نمی دهند؟
می فرمودند:
آخر، مگر شماها نمی خواهید آدم شوید؟ اگر نمی خواهید من این قدر به زحمت نیفتم.»

همین فرد می گوید:
« بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ایشان رفتیم و گفتیم که آقا ما می خواهیم آدم بشویم. چه کنیم؟
ایشان فرمودند: من به شما سه دستور می دهم، عمل کنید، و اگر نتیجه دیدید، آن وقت بیایید تا برنامه را ادامه دهیم.»
سه دستور ایشان چنین بود:
1- مقید باشید نماز را در اول وقتش اقامه کنید. هر کجا باشید و دیدید صدای اذان بلند شد، دست از کارتان بکشید و نماز را اقامه کنید و حتی المقدور هم سعی کنید به جماعت خوانده شود.

2- در کاسبی تان انصاف به خرج دهید، و واقعا" اقل منفعتی را که می توانید، همان را در نظر بگیرید . در معاملات، چشم هایتان را ببندید و بین دوست و آشنا و غریبه و شهری و غیر شهری فرق نگذارید. همان اقل منفعت در نظرتان باشد.

3- از نظر حقوق الهی، گر چه می توانید برای ادای آن تا سال صبر کنید و امام معصوم علیه السلام به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهی را ادا کنید.

همین فرد می افزاید: من دستورات ایشان را که از ماه رجب شنیده بودم، اجرا کردم تا به ماه رمضان رسید. قبل از ماه رمضان در بازار پاچنار می آمدم که، صدای اذان بلند شد. خود را به مسجد نایب رساندم و پشت سر مرحوم حجت الاسلام سید عباس آیت الله زاده مشغول نماز شدم.

در نماز دیدم که ایشان گاهی تشریف دارند و گاهی ندارند. در قرائت نیستند ولی در سجده و رکوع هستند. پس از نماز به ایشان عرض کردم: شما در حال نماز کجا تشریف داشتید؟ نبودید.
ایشان متحیر شد. تعجب کرد و فرمود که معذرت می خواهم. من از مسجد و منزل ناراحت شدم، لذا در نماز، گاهی می رفتم دنبال آن اوقات تلخی و بعد از مدتی، متوجه می شدم و بر می گشتم.

این اولین مشاهده ی من بود که در اثر دستورات آیه الله شاه آبادی برایم حاصل شده بود. در اثر دو ماه و نیم التزام من به این سه دستور، دید ما باز شد و برنامه را هم چنان ادامه دادم که مشاهدات بعدی من، دیگر قابل بیان نیست.

کدام درست می گوئید؟

یکی از شاگردان مرحوم شیخ رجب علی خیاط می گوید:
روزی من و شیخ، همراه مرحوم آیت الله محمد علی شاه آبادی در میدان تجریش می رفتیم. شیخ به آیت الله شاه آبادی خیلی علاقه داشت.

شخصی به ما رسید و از مرحوم شاه آبادی پرسید: شما درست می گویید یا این آقا؟ ( اشاره به شیخ رجبعلی خیاط.)
آیت الله شاه آبادی فرمود:
چه چیز را درست می گوید؟ چه می خواهی؟
آن شخص گفت: کدامیک از شما درست می گویید؟
آیت الله شاه آبادی فرمود: من درس می می گویم و یاد می گیرند، ایشان می سازد و تحویل می دهد.
هر چند این سخن حاکی از نهایت تواضع و فروتنی این عارف کامل است، لیکن بیانگر تأثیر کلام و قدرت تربیت و سازندگی جناب شیخ رجبعلی خیاط نیز هست.

نماینده خدا

نقل است که شیخ رجبعلی خیاط فرمود:
از عده ای از علماء و اهل معنا پرسیدم: خداوند انسان را برای چه آفرید؟ جواب قانع کننده ای نشنیدم. تا اینکه از آیت الله شاه آبادی سؤال کردم.
ایشان فرمودند:
« خداوند انسان را برای نمایندگی خود خلق کرده است؛ إنی جاعل فی الارض خلیفه».

بهتر از علی (ع) نیافتم

مرحوم آیت الله شاه آبادی نقل می کرد که یکی از علمای اهل سنت، کتابی علیه شیعه نوشته و گفته است که این کتاب مثل صاعقه، شیعه را می سوزاند!

اما خود این عالم سنی در همین کتابش از عایشه نقل کرده که شبی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله در حجره من بودند، نیمه شب حضرت را نیافتم.
حجره ی سایر همسرانشان را گشتم آنجا هم نبودند. بعد دیدم با سرو پای برهنه، بام حجره خودم ایستاده اند و دست به آسمان بلند کرده و خداوند را به حق حضرت علی (ع) قسم می دهند و عرضه می دارند:
الهی بحق علی و دعا می کنند. عرض کردم کسی را بهتر از علی نیافتید که خدا را به حق او قسم می دهید؟
فرمود: قسم به آن کسی که جانم به ید قدرت اوست به آسمان نگاه کردم بهتر از علی نبود، به زمین نگاه کردم بهتر از علی نبود، به شرق و غرب نگاه کردم، کسی بهتر از علی نبود، لذا خدا را به حق او قسم دادم.

اینجا وزارت فرهنگ ماست

از قول یکی از شاگردان ایشان نقل شده است :
به خاطر دارم که در روز تاسوعا یا عاشورا، مأمورین رضاخان به مسجد جامع آمدند که مانع برگزاری مراسم عزاداری بشوند و می گفتند باید از وزارت فرهنگ اجازه بگیرید.
در این حال آیت الله شاه آبادی، خطاب به آقای سید علی اصغر آل احمد که صدای خیلی خوبی هم داشت، فرمودند که: « زیارت عاشورا را بخوان» و مرحوم آل احمد هم شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد در اثر آن، صدای گریه و ضجه و عزاداری مردم در تمام بازار بلند شد.

بعد هم آیت الله شاه آبادی خطاب به مأمورین رضاخان گفتند به آن مردک قلدر چار و ادار بگو که مانع عزاداری مردم نشود و به وزیر فرهنگ هم بگو که در وزارت فرهنگش را ببندد. اینجا وزارت فرهنگ ماست.

نصایح عرفانی

مواردی که در ذیل می آید برخی از نصایح عرفانی مرحوم شاه آبادی است که از قول امام ، نقل شده است :

قوای جوانی

شیخ جلیل ما و عارف بزرگوار، آقای شاه آبادی روحی فداه فرمودند:
« تا قوای جوانی و نشاط آن باقی است، بهتر می توان قیام کرد در مقابل مفاسد اخلاقی، و خوب تر می توان وظایف انسانیه را انجام داد.
مگذارید این قوا از دست برود و روزگار پیری پیش آید که موفق شدن در آن حال، مشکل است و بر فرض موفق شدن، زحمت اصلاح خیلی زیاد است.»

لعن اشخاص

شیخ عارف ما، روحی فداه می فرمود:
« هیچ وقت لعن شخصی نکنید، گر چه به کافری که ندانید از این عالم ( چگونه) منتقل شده، مگر آن که ولی معصومی از حال بعد از مردن او اطلاع دهد. زیرا که ممکن است در وقت مردن، مؤمن شده باشد. پس لعن به عنوان کلی بکنید.»


تعبیر به کافر نکنید در قلب

به نفس و شیطان بگویید ممکن است این شخصی که مبتلاست به معصیت، دارای ملکه ای باشد، یا ( دارای) اعمال دیگری باشد که خدای تعالی او را به رحمت خود مستغرق کند و نور آن خُلق و ملکه، او را هدایت کند و منجر شود کار او به حُسن عاقبت.
شاید آن شخص را خدا مبتلا به معصیت کرده تا مبتلای به عُجب که از معصیت بدتر است نشود. و شاید من به واسطه ی همین بدبینی، کارم منجر به بدی عاقبت شود.

شیخ جلیل ما، عارف کامل، شاه آبادی روحی فداه می فرمودند:
« تعبیر به کافر نیز نکنید در قلب: شاید نور فطرتش او را هدایت کند و این تعبیر و سرزنش، کار شما را منجر به سوء عاقبت کند.»

( البته) امر به معروف و نهی از منکر، غیر از تعبیر قلبی است. بلکه می فرمودند:
« کفاری را که معلوم نیست با حال کفر از این عالم منتقل شدند لعن نکنید؛ شاید در حال رفتن، هدایت شده باشند و ورحانیت آن ها مانع از ترقیات شما شود.»

در هر حال، نفس و شیطان، شما را وارد مرحله ی اولی از عجب می کنند. کم کم، از این مرحله شما را به مرحله ی دیگر و از آن به درجه ی بالاتر، تا بالاخره کار انسان را به جایی برساند که به ایمان یا اعمال خود، به ولی نعمت خویش و مالک الملوک منت گذاری کند.