حکایت اخلاقی ۴


 
  
 
مطالب زیر گوشه کوچکی از حکایات و درس های اخلاقی
 استاد حاج شیخ عبدالقائم شوشتری است .
این مطالب به همت یکی از شاگردان ایشان ( آقای سید عباس موسوی مطلق ) جمع آوری و به همت انتشارت هنارس منتشر شده است .

 

استاد شیخ عبدالقائم شوشتری 


دماوند در خزر

در ایامی که در محضر استاد حافظیان ( از شاگردن خاص مرحوم نخودکی ) به همراه تعدادی از دوستان از جمله جناب استاد محمد رضا حکیمی تلمذ می کردیم یکروز استاد فرمودند: 
امروز می خواهم یک ختم بسیار بسیار مهم را که از استادم جناب آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رحمه الله که با زحمت توانستیم از ایشان بگیریم، را برایتان بیان کنم.
من عرض کردم: استاد ما اینها را نمی خواهیم ! .
فرمودند: یعنی چه؟ پس چه می خواهید؟
 من برای این ختم خیلی زحمت کشیده ام، حالا می خواهم به شما بدهم شما می گویید نمی خواهیم؟
عرض کردم: استاد گیرم شما یک ذکری را به من دادید و من توانستم قله دماوند را در دریاچه خزر بگذارم، آخرش که چی؟ من خدا را می خواهم.

سرشان را پایین انداختند و تأملی کردند، رفقا که رفتند فرمودند: احسنت! احسنت! 
ما همینطور شاگردهایی می خواهیم و بعد مطالبی را در شرح مناجات خمسه عشر حضرت سجاد صلوات الله علیه بیان کردند و ما تازه آن روی سکه جناب حافظیان رحمه الله را هم بالاخره دیدیم.

مرحوم استاد حافظیان 

جواب مرحوم الهی قمشه ای به دربار شاه

در زمان پهلوی، دربار به همه شعرا گفته بود که شعر در مدح شاه و ایران بگویند یکی از آنها هم طبیعتاً مرحوم حکیم و ادیب و عارف کم نظیر و شاعر نامدار آیت الله الهی قمشه ای رحمه الله بود و از ایشان نیز این کار را خواسته بودند، اما این مرد عارف در جواب زیبا سروده بود که:

جهان کشور من خدا شاه من
نداند جز این قلب آگاه من
 

آیت الله مهدی الهی قمشه ای


شمع می سازم برایت یا امیرالمؤمنین ( صلوات الله علیه)

عالمی از علمای نجف اشرف که اتفاقاً شاعر زبردستی هم بوده و به دو زبان فارسی و عربی هم خیلی خوب سخن می گفته، در حرم مطهر حضرت علی صلوات الله علیه نشسته بود، دید یک نفر عوام آمد جلوی ضریح مقدس و این شعر را گفت:

شمع می سازم برایت یا امیرالمؤمنین (علیه السلام)
قد این گلدسته هایت یا امیرالمؤمنین (علیه السلام)

شاعر عالم که اتفاقاً از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بوده مشاهده کرد به محض اینکه آن مرد عوام این شعر را گفت: طرف روبروی امیرالمؤمنین صلوات الله علیه ( مقابل آنجائی که ضریح مبارک با انگشت حضرت شکافته شده ) در آنجا یک قندیل بسیار گرانقیمت بود و آن هدیه یکی از پادشاهان که برای حرم آورده و نصب نموده بوند، پاره شد و پایین آمد بلافاصله این مرد آن را گرفت که نشکند، تولیت آستان قدس علوی آنجا مشرف بودند. 



ماجرا را مشاهده کرد، فهمید عطای مولا علی است! ولی این بنده خدا که نمی خواست قندیل طلا را ببرد آنرا به تولیت آستان داد.
بلافاصله چهار پایه آورند وآنرا نصب کردند. ولی وقتی پایین آمدند، دوباره قندیل پاره شد و آمد و افتاد در دامن این آقا!
این دفعه نکته ای بود : آن اینکه دفعه اول مرد عوام زیر قندیل بود ولی این دفعه زیر قندیل نبود ولی باز آمد و در دامنش افتاد.
در نتیجه این مطلب که این عطای مولا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه است کسی شک نکرد! 
تولیت گفت: این را حضرت به شما جایزه مرحمت کرده اند این را ببر و بفروش.
مرد عوام گفت: این را خودم هم فهمیدم ولی به کی بفروشم؟ 
خود تولیت گفت: من از پولهایی که مردم نذر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه کرده در و در ضریح مقدس ریخته اند به شما می دهم و این را از شما می خرم و این دفعه پاره نخواهد شد، و همینطور هم شد بردند و نصب کردند ولی این بار پاره نشد. ( این قندیل هم اکنون داخل ضریح مطهر امیرالمومنین - ع - می باشد که از طرف پایین پای مبارک نزدیک درب ضریح مطهر قابل رویت می باشد . ) 

آن عالم شاعر فقیر، سری تکان داد و گفت: عجب ما تا حال ضرر کردیم، این قدر که در فقر بسر بردیم، عقلمان نرسیده که یک قصیده ای برای حضرت بگوییم و بیاییم پول بگیریم. لذا همان شب نشست و یک قصیده یا غزل بسیار خوبی در مدح مولا سرود.

فردا آمد نگاه کرد ببیند کدام قندیل قیمتش بیشتر است زیر یکی از آنها ماند و خودش را یک کمی عقب کشید که اگر افتاد سرش را نشکند. قصیده را با صدای خوب خواند و منتظر بود که قندیل بیفتد ولی خبری نشد.



با خودش گفت: شاید حضرت نپسندیده، لذا سه روز، پی در پی شعرهایی سرود ولی خبری نشد. روز سوم خیلی عصبانی شد و با عصبانیت گفت: یا علی! اگر بگویی اول مسلمان بودم، قبول، اگر بگویی داماد پیغمبر بودم، قبول، اگر بگویی فاتح خیبر بودم قبول، اگر ... ولی ذوق شعری نداشته ای، آخه اون شعر بود که آن عطا را دادی؟
شمع می سازم برایت یا امیرالمؤمنین علیه السلام
قد این گلدسته هایت یا امیرالمؤمنین علیه السلام

ولی برای شعر من چیزی ندادی، با حضرت قهر کرد و رفت، همان شب در خواب مولا امیرالمؤمنین صلوات الله علیه را زیارت کرد در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود فرموند: « او خاص برای خدا گفته بود، ولی تو به خاطر عطا گفتی. فرق شعر تو با او این بود. ولی در این حال چون تاکنون کسی از در خانه ما دست خالی برنگشته این مطلب را یاد بگیر و برو، و آن اینکه یکی از شعرای شیعه و ثروتمند که در هندوستان است (آن موقع پاکستان و هندوستان از هم جدا نشده بود) بیتی را سروده در مصرع دوم مانده! شما این را یاد بگیر:

«به آسمان رود و کار آفتاب کند»

به او بگو مصرع اول را بگوید و شما این را بگو چون نذر کرده که نصف ثروتش را به کسی بدهد که مصراع دوم را بیاورد، بگو و جایزه را بگیر».

این شاعر بالاخره رفت و در هندوستان فرد مزبور را پیدا کرد و به او گفت: شنیده ام شما شعری در مدح امیرالمؤمنین صلوات الله علیه سروده ای و در مصرع دوم یک بیت مانده ای؟
جواب داد: بله! و شعر را گفت:

«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند»

شنیده ام کسی تا به حال بقیه اش را نگفته؟
گفت: بله، کسی نگفته و نذر کرده ام هر کس بگوید نصف ثروتم را بدهم.
بلافاصله عالم شاعر گفت:

«به آسمان رود و کار آفتاب کند»

شاعر هندوستانی گفت: احسنت! معلوم است شاعر زبردستی هستی؟! گفت: شاعر هستم ولی این حکایتی دارد و جریان را گفت. او هم خیلی خوشحال شد که آقا امیرالمؤمنین -ع - شعر او را قبول کرده و به نذر خود عمل کرد و ثروتش را بین خود و او تقسیم کرد.





ادب آیت الله میلانی در احترام به حدیث

مرجع عالیقدر مرحوم آیت الله سید محمدهادی میلانی رحمه الله فرمودند: 
من برای یکی از مسائل اعتقادی از فلسفه 12 دلیل داشتم ولی بر خورد کردم به حدیثی از حضرت امام صادق صلوات الله علیه و آن حدیث را روی سرم گذاشتم و 12 دلیل را کنار! رحمت الله علیه  
این را می گویند ادب یک فقیه، این را می گویند ادب تشیع، فیلسوف، عارف. وقتی به کلمات چهارده معصوم صلوات الله علیهم اجمعین می رسد چگونه تواضع می کنند.
 



زیارت پیر مرد روستایی

پیر مرد روستایی از اطراف خراسان برای زیارت عتبات عالیات مشرف شده بود. در همان ایام یکی از علمای کربلا در خواب محضر مبارک حضرت سید الشهداء صلوات الله علیه رسیده بود و حضرت به ایشان فرموده بودند:
 فردا برو به فلان مسافرخانه و یک پیر مرد کشاورز خراسانی که به زیارت آمده به ایشان بگو که زیارتش را قبول کردیم.
فردا صبح آن عالم بزرگوار می آید و پیر مرد را پیدا می کند و پیام حضرت را نیز به ایشان می رساند. و به ایشان می گویند که شما چکار کرده اید و چه زیارت نامه ای را خوانده اید که مورد تأیید حضرت واقع شده است.
پیر مرد می گوید من اصلاً سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم و کسی هم برایم زیارت نامه نخوانده است.
عالم به ایشان می گوید: وقتی وارد حرم شدی چکار کردی؟
می گوید: هیچی فقط وقتی دیدم که هیچ کاری نمی توانم بکنم، سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم کسی هم نبود برایم زیارت نامه یا روضه بخواند، دلم سوخت و به زبان محلی یک شعر برای حضرت گفتم و آن این است:

سنگ کلوخ و در منه
بهر حسین گریه منه

یعنی: سنگ و کلوخ و درمنه ( نام گیاهی است ) هم برای امام حسین صلوات الله علیه گریه می کنند. 
پس نتیجه می گیریم که حقیقت و تأثر نهایی اعمال، عشق و اخلاص است، هر چند صورت ظاهری اعمال هم باید نیکو باشد.

بیان مرحوم دولابی در منزل مرحوم جعفر آقا

روز عید غدیر بود که در خدمت مرحوم حاج اسماعیل دولابی رحمه الله به دیدن مرحوم جعفر آقا مجتهدی رحمه الله رفتیم. 
به محض نشستن مرحوم حاج اسماعیل سخن را درباره توحید شروع کرد و مطالب بلندی آنروز از زبان شریفشان جاری شد و جمعی از حاضرین و برادران که به هر دو بزرگوار ارادت داشتند غرق در حضور و معرفت بودند. 
فقط یک طلبه جوان که اول سلوکش بود به عنوان اعتراض به حاج آقا [دولابی] بلند گفت: آقا روز عید غدیر است از علی بگو ، مرحوم دولابی بلافاصله فرمود :آخر من وضو ندارم ، اول باید وضو بگیرم و بعد اسم مبارکش را به زبان بیاورم. جعفر آقا مجتهدی با یک حالتی پر از شور و شادی به زبان خودشان فرمودند:
ایلد احسنت، احسنت، احسنت! ایلد حاج آقا خوب گفتی.
بنده هیچوقت مرحوم جعفر آقا رحمه الله را به این خوشحالی ندیده بودم.


مرحوم حاج اسماعیل دولابی 
چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه

شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود. بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد. 
وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی گشیدم؟»
حضرت فرمودند: 
اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی! حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی.


عنایت حضرت حجت علیه السلام به چند جوان اهل شوشتر

حدود صد سال پیش هفت، هشت نفر جوان اهل شوشتر با هم رفیق می شوند، مسیر توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را با هم طی می کنند و به قصد توجه به حضرت هر هفته یک جلسه در خارج از شهر روی یک تپه برگزار می کرده اند و دعائی می خواندند. 
هر هفته یکی از آنها موظف به پذیرایی از جمع بوده است و غذای مختصری مثل نان و پنیر تهیه می کردند که هم هزینه ای نداشته و هم قصد و هدفشان خالصانه برای توسل به حضرت باشد.
به تعداد نفرات هفته ها می گذرد و حال و هوایی عجیب و امام زمانی بر جلساتشان حکم فرما بوده است. 
هفته بعد در حال برگزاری جلسه و توسل و راز و نیاز به مولایشان هستند که می بینند یک آقا سیدی در جمعشان حضور پیدا کرد و خیلی با عظمت و دوست داشتنی است. زیبایی صورت و سیرت از آن بزرگ مرد پیداست. 
خلاصه جلسه مثل هر هفته البته با حالی بهتر و شور و شعفی وصف ناپذیر برگزار می شوتد حتی قسمتی از دعا را هم به ایشان می دهند و آقا هم قرائت می کنند تا اینکه دعا تمام می شود و قصد صرف نهار را دارند که آقا می فرماید:
این هفته را اجازه دهید من پذیرایی کنم، آنها هم قبول می کنند و آقا از زیر عبایشان وسائل پذیرائی را بیرون می آورند و از جمع پذیرائی می کند.

در آخر که می خواهند از هم جدا شوند، از او می پرسند، خیلی از شما استفاده کردیم و بهره مند شدیم، فقط نفرمودید اسم شما کیست؟ و کجا می توانیم خدمت شما برسیم.
جواب می دهد: من همان کسی هستم که هر هفته شما به عشق او دور هم جمع می شوید. تازه همگی متوجه حضور حضرت می شوند در حالی که آقا از نظرها پنهان شده است و ... 

آن تپه هم اکنون به نام مقام حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در کنار شهر شوشتر که تبدیل به قبور شهداء شده است و معروف به گلستان شهداء می باشد، مورد توجه شیفتگان و ارادتمندان مولا صاحب العصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است و مردم در همان مکان از عنایات آن موجود نازنین بهره می برند و حاجاتشان را می گیرند.
حال معنوی آنجا مثل مسجد جمکران است اگر بیشتر نباشد کمتر نیست.



آیت الله نجابت

روزی مرحوم آیت الله نجابت شیرازی قدس سره با یک خودروی سواری با اصحاب خاص خودشان حرکت می کنند، که به اصفهان بروند.
در بین راه ماشین سوخت تمام می کند و می مانند، تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز می کنند و از این واقعه ناراحت می شوند.
مرحوم نجابت به افراد می گویند:
ناراحت نباشید الان می گویم برود!
بعضی از شاگردان که مبتدی بودند تعجب می کنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت می کند؟
ایشان می فرمایند:
بنشینید تا حرکت کند و سپس به ماشین می فرماید: برو. ماشین بدون سوخت تا مقصد حرکت می کند و همه از این کار آن مرحوم هیجان زده می شوند.

در حدیث قدسی وارد شده:
عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی، انا اقول لشی کن فیکون و انت تقول لشی کن فیکون
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
 

مرحوم آیت الله نجابت 


تعجب واقعی

یک وقتی با جناب آقای احمد چگنی از تهران به قم می آمدیم. در اول اتوبان قم به یک سید معمم برخورد کردیم، لذا توقف کردیم و ایشان سوار شدند. بند ه هم به احترام ایشان صندلی دوم رفتم. سوار که شدند بلافاصله بدون مقدمه، فرمودند:
اگر به این مردم بگویید فلانی اسم اعظم بلد است، تعجب می کنند! اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندارند.
اگر به این مردم بگویید فلانی با خداوند متعال ارتباط دارد، تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که چرا خودشان ارتباط ندارند.
اگر به این مردم بگویید فلانی طی الارض دارد تعجب می کنند! اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندارند.
اگر به این مردم بگویید فلانی ملائکه را در دنیا دید تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که دیگران ندیدند. اگر به این مردم بگویید فلانی با حضرت حجت صلوات الله علیه ارتباط دارد، تعجب می کنند، اینکه تعجب ندارد، تعجب این است که چرا دیگران ارتباط ندارند. بلافاصله ما متوجه شدیم بعد از این چند کلمه، جلوی عوارضی قم هستیم، به ایشان گفتیم: آقا سید کجا می روید؟ 
فرمودند: شما راه خودتان را بروید، هر جا خواستم پیاده می شوم، نزدیکی حرم پیاده شد.
بنده و راننده هر دو متعجب از اینکه این راه 5 دقیقه هم نشد.
بعد از تشریف بردن آقا سید، راننده از بنده سؤال کرد: حاج آقا متوجه شدید شدید که ما ظرف چند دقیقه این راه را طی کردیم؟!
بنده عرض کردم: ما که ساعت نگرفتیم ولی بس که به ما خوش گذشت زمان کوتاه جلوه کرد و او یقیناً یکی از اولیاء الله بود.


حکایت اخلاقی ۳


در مطالب زیر هر کجا نامی از روای برده نشده ، از قول جناب حاج حبیب الله بیگدلی خیاط نقل شده ایشان در عمر طولانی و با برکت خود خیاط لباسهای علما بوده اند . 

دعاکن آل شیطان نباشیم

مدتها نماز آیت الله اراکی شرکت کردم و یکبار ندیدم ایشان در نمازش شک کند. 
نمازش از نماز اکثر علما طولانی تر بود. 
یک آقایی بود با ما آشنا بود و اهل شیراز بود. و هر بار که قم می آمد یک سر هم به ما می زد. ایشان قم که می آمدند منزل آیت الله اراکی می رفتند. یک روز رفته بودند منزل آقای اراکی و گفته بودند: بنده از ارادتمندان شما هستم. 
گفته بود خودتان را معرفی کنید. 
گفته بود: بنده آل طیب هستم. 
آیت الله اراکی فرموده بودند: دعا کن من آل شیطان نباشم.



ادب آیت الله سید احمد خوانساری

مرحوم آقا سید احمد خوانساری طوری مؤدب و متواضع بود که در هنگام نشستن در میهمانی ها به دیوار تکیه نمی داد و با فاصله از دیوار می نشست. 
بنده چون برایش لباس می دوختم با ایشان آشنا شده بودم و به منزلش می رفتم. هر کس که می خواست از منزلشان بیرون برود بر می خاست ودر منزل می ایستاد تا مهمان از منزل با احترام خارج شود. 
این احترام را برای همه مهمانها رعایت می کرد.


آقا شیخ غلامرضا فقیه یزدی

مرحوم آقا شیخ غلامرضا یزدی عجیب آدمی بود. 
حقایق را باورش آمده بود. چند وقتی در قم بود و صبح ها در مدرسه فیضیه نماز میخواند. پسرش فوت کرد. 
او در فوت پسرش گریه نمی کرد و این را خلاف مقام رضایت حق می دانست و می فرمود: امانت خدا بود خودش خواسته بگیرد. 
آیت الله سید محمدتقی خوانساری فرمود ایشان باید گریه کند و الا مریض می شود. 
به همین خاطر ایشان را مجبور کردند بر جسد فرزندش نماز میت بخواند. 
ایشان نیز در نماز چون به این جمله رسید که می خوانند: «اللهم ان هذا المسجی بین قدامنا» گریه اش گرفت.



خدمت به خلق از دیدگاه آیت الله مدرسی یزدی 

آیت الله محمود مدرسی یزدی یک وقتی به من فرمود: 
سن شما چقدر است؟ 
گفتم چند روزی است شیطان پیشانی مرا بوسیده است. ایشان خیلی خندید، به ایشان گفتم: با عرفا باید اینجوری حرف زد.
 خیلی باهوش بود. کارهایی را می کرد که دیگران نکرده بودند.
 مردم او را بخاطرساختن سرویس های بهداشتی و ... مذمت می کردند. می فرمود: عیب ندارد. همه می روند مسجد می سازند که مردم بروند در آن نماز بخوانند تا آنها ثواب ببرند. 
ما نیز می خواهیم مستراح بسازیم تا مردم در آن قضای حاجت کنند و من ثوابش را ببرم. این دستشویی های نزدیک مسجد امام حسن عسکری علیه السلام را ایشان ساخته است. یعنی معیار خدمات او نیاز مردم بود و احتیاج مبرم جامعه، نه آنچه که شهرت آور باشد یا آبروی محسوب شود.



یا ایها العزیز

فاضل ترک برایم نقل کرد: 
آیت الله العظمی سید هادی میلانی را دیدم چون به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف می شدند در برابر ضریح حضرت رضا علیه السلام می ایستادند و اشک از چشمانشان جاری می شد و خطاب به حضرت این آیه را می خواندند:
«یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا انالله یجزی المتصدقین»
فاضل ترک نقل کرد پس از دیدن این شیوه زیارت آیت الله میلانی من هر جا به زیارت رفتم حتی زیارت حضرت معصومه علیها السلام ذکر و زیارت من این آیه بود.


خوراک ابوالقاسم اینهاست تا از این امضاها نکند

متولی باشی قم روزی نیم ساعت به ظهر به منزل آیت الله شیخ ابوالقاسم کبیر می رود می بیند ایشان ماست را آب کرده و در آن نان خورده کرده است و مشغول خوردن می باشد. 
یک نامه ای در آورده بود که آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم کبیر امضا کند و شاید می خواسته سوء استفاده ای بکند. 
ایشان چون متولی باشی این نامه را پیش شیخ گذاشته بودند تا امضاء کند، فرموده بود: خوراک ابوالقاسم اینهاست تا از این امضاها نکند و از امضای آن نامه امتناع ورزیده بود. آقا شیخ ابوالقاسم همیشه درخیابان که حرکت می کرد عبا روی سرش می کشید و حرکت می کردو در حال حرکت مشغول نماز متسحبی بود.

 

 

 مرحوم سید هاشم حداد از شاگردان خاص آیت االله قاضی


منزلت علامه تهرانی در نزد جناب سید هاشم حداد

حجه الاسلام سید عباس موسوی نقل کردند :
در سفری که به سوریه مشرف شده بودم خدمت جناب جعفر یحیی ابوموسی از شاگردان جناب حداد رسیدیم .
وقتی وارد شدیم ایشان گریه اش گرفت و از اینکه کسی حالش را پرسیده و سراغ ایشان را گرفته منقلب شدند ، در آن دیدار بیان کردند :
مرحوم حداد در آخرین سفری که به سوریه آمدند خواستند که من دو نفر را از سفرشان به سوریه خبر کنم که آنها هم بیایند به سوریه .
یکی آقا سید محمد حسن شرکت اصفهانی و یکی علامه تهرانی .
در آن سفر مرحوم حداد فرمودند که این سفر، سفر آخر من است و این طور به من فرمود که ما هرچه داشتیم به آقا سید محمد حسین داده ایم و ایشان وصی ما است .




آیت الله قاضی - ره 

مقام توحیدی آیت الله قاضی 

یکی از اساتید معارف توحیدی نقل می کردند :

مرحوم علامه طباطبایی می فرمود:
من وقتی فلسفه می خواندم و مشغول اسفار ملاصدرا بودم اینطور تصور می کردم که اگر جناب ملاصدرا نیر تشریف بیاورند من آنچه را می فهمم که اکنون فهمیده بودم و دیگر چیزی در این زمینه نیست که نفهیمده باشم ، اما چون خدمت علامه قاضی رسیدم دریافتم که هیچ نفهمیدم ! .


 شیطان در کمین است 

یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری می گوید: 
در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت. 
از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم. روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت. 

وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است تعبیر این رؤیا را از خود شیخ بپرسم. از این رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم. 
شیخ فرمود: آن ملعون ( شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم.
جریان از این قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتفاقا" چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیه می کردم. با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان ( عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است. آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاء الله بعدا" ادا می کنم. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعدا" ادا کنم؟ 
در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.


 خلوص نیت محدث قمی

یکی از علما نقل می کرد : 
در یکی از ماههای رمضان به اتفاق چند تن از دوستان از حضور جناب محدث قمی تقاضا کردیم که در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبل کنند. 
با اصرار و پافشاری پذیرفتند.
چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آن مسجد به امامت معظم له برگزار شد و هر روز تعداد جمعیت نمازگزاران افزوده می شد تا اینکه بر اثر اطلاع دادن جماعت نمازگزار به دیگرانی که از این امر هنوز باخبر نشده بودند تعداد مأمومین مرحوم قمی فوق العاده کثیر شد. 

یک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد مرحوم قمی به من که در صف اول و نزدیک ایشان بودم گفتند: من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و دیگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال برای امر نماز نیامدند. 

در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت فرمودند:
حقیقت این است که در رکوع چهارم متوجه شدم صدای اقتدا کنندگان از پشت سرم را که می گفتند: یا الله! یا الله! یا الله! ان الله مع الصابرین. و این صداها از محلی بسیار دور به گوش می رسید. این توجه مرا به زیادی جمعیت اقتدا کننده متوجه کرد و در من شادی و فرحی تولید کرد و خلاصه خوشم آمد که این جمعیت این اندازه زیادند. 
بنابراین من برای امامت اهلیت ندارم! 

عالم باش یا متعلم باش یا شنونده یا دوستدار( علم و عالم) و پنجمی مباش که هلاک خواهی شد. 
حضرت محمد صلی الله علیه آله و سلم ـ نهج الفصاحه



 گریه های شیخ انصاری بعد از مرجعیت 

مرحوم آیه الله محمد حسن نجفی مشهور به صاحب جواهر در روزهای آخر زندگیش دستور داد مجلسی تشکیل شود و همه علمای طراز اول نجف اشرف در آن شرکت کنند. مجلس مزبور در محضر صاحب جواهر تشکیل گردید. 
ولی شیخ انصاری در آن حضور نداشت. 

صاحب جواهر فرمود: شیخ مرتضی انصاری را نیز حاضر کنید. 
پس از جستجوی زیاد دیدند شیخ در گوشه ای از حرم امیرالمؤمنین علیه السلام رو به قبله ایستاده و برای شفای صاحب جواهر دعا می کند و از پروردگار می خواهد تا او از این مرض عافیت یابد. 
بعد از اتمام دعا شیخ را به مجلس بردند. 

صاحب جواهر شیخ را بر بالین خود نشاند, دستش را گرفته و بر روی قلب خود نهاد و گفت: آلان طاب لی الموت ( اکنون مرگ برای من گواراست). سپس به حاضرین فرمود: 
هذا مرجعکم من بعدی ( این مرد مرجع شما پس از من است). بعد رو به شیخ انصاری نموده و گفتند: قلل من احتیاطک فأن الشریعه سمحه سهله ( از احتیاطات خود بکاه. پس همانا دین اسلام دینی سهل و آسان است)

آن مجلس پایان یافت و طولی نکشید که صاحب جواهر به دیار قدس پر کشید و نوبت شیخ انصاری رسید که زعامت امت را بر عهده گیرد.
 اما او با اینکه چهارصد مجتهد مسلم اعلمیتش را تصدیق کردند از صدور فتوی و قبول مرجعیت خودداری ورزید و به سید العلماء مازندرانی که در ایران به سر می برد و شیخ با او در کربلا همدرس بود نامه ای به این مضمون نوشت: هنگامی که شما در کربلا بودید و با هم از محضر درس شریف العلماء استفاده می بردیم استفاده و فهم شما از من بیشتر بود. اینک سزاوار است به نجف آمده و این امر را عهده دار شوید. 

سیدالعلماء در جواب نوشت: آری! لیکن شما در این مدت در حوزه مشغول به تدریس و مباحثه بوده اید ولی من در اینجا گرفتار امور مردم هستم. شما در این مقام از من سزاوارترید.

شیخ انصاری پس از دریافت پاسخ نامه اش به حرم مطهر مولا علی علیه السلام مشرف شده و از روح مطهر آن امام در این امر خطیر استمداد طلبید.

یکی از خدام حرم می گوید: 
طبق معمول ساعتی قبل از طلوع فجر برای روشن کردن چراغها به حرم رفتم. ناگهان از طرف پایین پای حضرت امیر علیه السلام صدای گریه و ناله سوزناکی به گوشم رسید, شگفت زده شدم خدایا! این صدا از کیست؟ 

آخر این وقت شب زائری به حرم نمی آید. در همین فکرها بودم و آهسته آهسته جلو آمدم ببینم جریان از چه قرار است ناگهان دیدم شیخ انصاری صورتش را به ضریح مطهر گذاشته و همانند مادر جوان از دست داده می گرید و با زبان دزفولی خطاب به مولا می گوید: آقای من! ای اباالحسن! یا امیرالمؤمنین! این مسئولیتی که اینکه بر دوشم آمده بسیار خطیر و مهم است. از تو می خواهم مرا از لغزش و عدم عمل به تکلیف مصون و محفوظ داری و در طوفانهای حوادث ناگوار همواره راهنمایم باشی والا از زیر بار این مسؤلیت فرار کرده و نخواهم پذیرفت.



 سعی کن آدم شوی!

در سال یکهزار و سیصد و شصت شخصی که در یکی از شهرهای ایران عنوان داشت نزد آیت الله سید رضا بهاء الدینی ( ره) آمد و بعد از نماز مغرب و عشاء خدمت ایشان نشست. 

او پس از احوال پرسی درخواست نصیحت و راهنمایی کرد. 
 آیة الله بهاءالدینی گفت:
سعی کنید در زندگی مشرک نباشید. اگر توانستید به این مرحله برسید همه کارهای شما اصلاح می شود, این بهترین نصیحتی است که می توانم بکنم. 

آن شخص گفت: آقا ! دعا کنید. 
 آقای بهائ الدینی فرمودند: آدم شو! تا دعا در حق تو تأثیر کند و گرنه دعا بدون ایجاد قابلیت, فایده ای ندارد. 
او گفت: امسال مکه بودم. برای شما هم طواف کردم. 
آقا فرمود:
انشاء الله سعی کن آدم شوی! تا طواف برای خودت و دیگران منشأ اثر باشد.

در اینجا یکی از همراهان آن شخص که گمان کرد آقا او را نمی شناسد گفت:
حاج آقا! ایشان فلانی هستند که در فلان شهر مسؤلیت دارند و خدمات ارزشمندی انجام داده اند. 

مرحوم آقای بهاء الدینی فرمودند:
چرا متوجه نیستید چه عرض می کنم؟ 
باید آدم شوی تا اینها برای او نافع باشد. دست از هوی و هوس بردارد. خود را همه کاره نداند. نقشه برای خراب کردن افراد و غلبه بر دیگران نکشد.
 باید دست از کلک بازی بردارد! آن وقت است که طعم ایمان را می چشد و رنه همه اینها ظاهر سازی است!


 زیارت عاشورا در هنگام مرگ

آیة الله العظمی بهجت می فرمودند : 
آیة الله العظمی محمد حسین اصفهانی ( مشهور به کمپانی) که صاحب آثار و تألیفات و دیوان و نیز از اساتید محترم ما بودند از درگاه خدا خواسته بودند که لحظه آخر عمرشان زیارت عاشورا را بخوانند و بعد قبض روح بشوند. 
دعای ایشان مستجاب شد. 
بعد از اتمام زیارت عاشورا از این عالم درگذشتند


حکایت اخلاقی ۲


حکایاتی که در این بخش مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شیخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی به عنوان یک بخش مستقل تقدیم می گردد .
 

این خداست که مداح علی علیه‌السلام است

 در آذرماه 1360 توفیق خلوتی نصیبم شده بود و حال و هوای دیگری پیدا کرده بودم. 
روزی که سرگرم مطالعه و بررسی اشعار آیینی شعرای شیعی بودم، ناگهان به ذهنم این مسأله خطور پیدا کرد که هنوز مجموعه قابل مقبولی از اشعار برگزیده «علوی» در اختیار شیفتگان مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام قرار نگرفته و بسیار به جاست از فرصتی که دست داده استفاده نموده و این خلأ ملموس را در حد توانی که دارم پر کنم. 

در نهایت تصمیم گرفتم این مجموعه را در پنج بخش تنظیم کنم:
الف- میلاد مولا علی علیه‌السلام
ب- غدیر خم
ج- مناقب مولا علی علیه‌السلام
د – مراثی مولا علی علیه‌السلام
هـ - رباعیات علوی

و بلافاصله ذهنم به این نکته معطوف شد که چون انجام این کار صبغه ولایی و الهی دارد و مرا باطناً به این کار واداشته‌اند زیرا از پیش اصلاً پیرامون این مسأله فکر نکرده بودم و کاملاً به صورت ناگهانی و غیر عادی به انجام این مهم سوق داده شده‌ام،
لذا باید اولاً در انتخاب آثار دقت لازم را داشته باشم، ثانیاً طبیعت این گونه امور «حواله»ای اقتضا می‌کند که با حال وضو و توجه به استقبال آن‌ها رفت و به امید آن که این طهارت ظاهری مقدمه‌ای برای طهارت باطنی باشد، باید از توکل به خدا و توسل به مولا علی علیه‌السلام غافل نبود و این مأموریت را به گونه‌ای سامان داد و به پایان برد که خشنودی خدا وامیر مؤمنان علی علیه‌السلام را از پی داشته باشد.

در این اثنا ذهنم به سمت مسأله‌ای رفت که برای من بسیار مغتنم و راه گشا بود و تصمیم گرفتم که یکصد و ده شعر ناب را از میان آثار منظوم شصت و شش تن از شعرای گذشته و حال انتخاب کنم!

و با این کار بود که می‌توانستم به آرزوی دیرینه خود جام، عمل بپوشانم! چون عدد «الله» به حساب ابجدی «66»، و عدد ابجدی نام مبارک «علی» برابر با «110» بود و من با تدوین این مجموعه می‌توانستم به شیفتگان حضرتش بگویم که در واقع این «خدا»ست که ستایشگر«علی» است!

به خاطر دارم که این کار در فاصله زمانی کوتاهی به پایان رسید و روزی که من سرگرم شماره ‌گذاری صفحات کتاب بودم، زنگ خانه به صدا درآمد!
هنگامی که در را باز کردم با چهره بشاش و خندان یکی از مداحان با اخلاص آل‌الله علیه‌السلام روبرو شدم.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
من حامل پیغامی برای شما هستم و باید بروم!
وقتی که از جریان امر جویا شدم، گفت:
ساعتی پیش در خدمت آقای مجتهدی بودم. ایشان به من فرمودند:
آقاجان! می‌دانید آقای مجاهدی چه کار جالبی کرده‌اند؟!
عرض کردم:
چند روزی است که از ایشان خبر ندارم.
فرمودند:
مجموعه بسیار جالبی از اشعار برگزیده شاعران درباره مولا علی علیه‌السلام فراهم آورده‌اند، و جالب ‌تر این که «110» اثر را از «66» شاعر انتخاب کرده‌اند تا به ما بگویند:
این خداست که مداح « علی - ع » است!

از ما به ایشان سلام برسانید و بگویید:
آقاجان! عرض ادب شما را پذیرفتند!




گر انگشت سلیمانی نباشد ... !

حجت الاسلام سید شجاع ‌الدین اولیایی از روحانیون با اخلاصی است که مجالست با آیت الله کشمیری - ره را مغتنم می‌شمرد و مورد عنایت آن بزرگوار قرار داشت.
روزی به سراغ من آمدند و گفتند:
مدتی است که آقای کشمیری سکوت اختیار کرده و با کسی سخن نمی‌گویند و به جواب سلام و پرس و جوی کوتاه از اشخاص بسنده می ‌کنند و ارادتمندان ایشان نگران حال این بزرگوار هستند.

پرسیدم:
مگر اتفاق تازه‌ای افتاده؟!
گفتند:
چندی پیش که آقا در تهران بودند، خانه ایشان مورد سرقت قرار می‌گیرد و برخی از چیزهایی که مورد علاقه ایشان بودند بودند، از جمله انگشتری مخصوص آقا را با خود می‌برند!

پرسیدم:
دوستان در این مدت برای رفع نگرانی ایشان چه کرده‌اند؟
گفتند:
تلاش‌های زیادی برای پیدا کردن سارق صورت گرفته ولی هنوز به نتیجه نرسیده است. حتی برخی از دوستان ار طریق اداره « آگاهی» اقدام کرده‌اند و مأموران با حضور در خانه ایشان از نزدیک صحنه سرقت را بررسی کرده و رفته‌اند!

پرسیدم:
از دست من چه کاری ساخته است؟
گفتند:
حضور شما در جمع دوستان بی‌فایده نیست. اگر مایل باشید به اتفاق به منزل آقا می‌رویم، شاید خدا فرجی کند!

با هم به ملاقات آیت الله کشمیری رفتیم. در اتاق دوستان جمع بودند و آقا سر به زیر انداخته و صحبت نمی‌کردند.

مرحوم آیت الله 
سید عبدالکریم 
کشمیری 


سلام کردم و پس از مصافحه با آن مرد خدا، در کنار در ورودی نشستم، و ایشان با گفتن «اهلاً و سهلاً» به عرض ارادت من پاسخ گفتند.
فضای سنگینی بر اتاق حاکم بود، و دوستان برای رعایت حال آن ولی خدا از صحبت کردن پرهیز داشتند، ولی با نگاه‌های خود به من می‌گفتند که باید سکوت را شکست و باب سخن را آغاز کرد!

با مروری بر غزلیاتی که از لسان الغیب حافظ به خاطر داشتم، دو بیت از آن‌ها را برای عنوان کردن در آن محضر بسیار مناسب دیدم، و هنگامی که برای چند لحظه نگاه نافذ ایشان به جانب من معطوف شد، گفتم:

حافظ، بیتی دارد که بسیار پرمعناست و استغنای مردان خدا را در نهایت زیبایی به تصویر می‌کشد.
پرسیدند:
کدام بیت؟
عرض کردم: 
ولی که غیب ‌نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که ازو گم شود، چه غم دارد؟!

با شنیدن این بیت، تغییر محسوسی در چهره ایشان آشکار شد، و لبخند متینی که بر لب ایشان نشست حاکی از انبساط خاطری بود که رضایت آن مرد خدا را به همراه داشت.

از فرصتی که به دست آمده بود، استفاده کردم و گفتم:
کسانی که فکر می‌کنند اگر انگشتری شما را به دست کنند، درهای آسمانی بر روی آنان گشوده خواهدشد! و بدون زحمت و مرارت نادیدنی‌ها را به تماشا خواهند نشست! سخت در اشتباه‌اند. تا اهلیت نباشد خواص اسماء الهی برای کسی آشکار نخوادشد.

حافظ می‌گوید:
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟!

این بیت، اثر شگرف خود را در وجود آن ولی خدا نشان داد، و بهجتی که در رخساره ایشان از شنیدن این بیت پیدا شده بود، پایان قبض روحی و آغاز بسط باطنی آن عالم وارسته را بشارت می‌داد.

دوستان حاضر در محضر از تغییر حال ناگهانی ایشان به حدی خشنود شده بودند که در وصف نمی‌گنجید. به خود جرأت داده و گفتم:
بیت دیگری از حافظ به یادم آمده که پرده از روی کار بر‌می‌دارد و سارق را رسوا می‌کند! 
خواستم بیت مورد نظر را به خوانم و بگویم که: سارق از آشنایان است و بیگانه نیست! ولی آن مرد خدا با گزیدن لب به من فهماند که: سارق را می‌شناسد و در میان دوستان حاضر در جمع حضور دارد! ولی باید کتوم بود و این راز سر به مهر را مکتوم نگاه داشت.
و من از نگاه بعضی از دوستان فهمیدم که شخص مورد نظر را شناسایی کرده‌اند! و از اینکه برخی ناخواسته حریم آن بزرگوار را رعایت نکرده و کار را به «آگاهی» کشانده‌اند، ناراحت‌اند و شرمسار!

شنیده شد که انگشتری مفقود شده، پس از چند روز به جای خود برگشت و سارق به اشتباهی که کرده بود، پی‌برد، و با بازگردانیدن آن، اشتباه خود را جبران کرد و به کنه این مطلب رسید که : به دست آوردن« گنج» بدون تحمل « رنج» امکان‌پذیر نیست:




اوقات خوش آن بود که ... !

آیت الله کشمیری قدس‌سره تا هنگامی که در قم در کوچه « آبشار» سکونت داشتند، در نهایت طراوت روحی به سر می‌بردند و به هیچ عارضه جسمی مبتلا نبودند و از وقتی که به خانه جدید منتقل شدند، غالباً با ناملایمات روحی و جسمی مواجه بودند.

 روزی که در همین خانه جدید به محضرشان شرفیاب شدم، با قبض روحی عجیبی دست و پنجه نرم می‌کردند.
به ایشان عرض کردم:
از هنگامی که به این خانه آمدید گرفتاری‌ها هم با شما آمد!
ایشان ضمن اینکه مطلب مرا تصدیق کردند، پرسیدند:
شما علت این گرفتاری را از چه می‌دانید؟
گفتم: مخلص را امتحان می‌فرمایید؟
گفتند: نه به جدم! می‌خواستم نظر شما را در این باره بدانم. البته خودم به علت این امر پی برده‌ام، و می‌خواهم ببینم که شما هم در این قضیه به همان مطلب رسیده‌اید یا نه؟!
عرض کردم:
این جسارت را بر من خواهید بخشید اگر بگویم تمامی این مشکلات شما ناشی از سکونت در این خانه است! 
از در و دیوار این خانه قبض و گرفتگی می‌بارد! خانه قبلی شما اگر چه استیجاری بود ولی صفا و صمیمیت و انبساط و یکرنگی در آن موج می‌زد.

حضرت عالی تا هنگامی که در آن خانه بودید، یکی از این حالات قبض در شما دیده نمی‌شد، چهره نورانی شما همیشه باز و خندان و حالات روحی شما با روح و فتوح همراه بود ولی از وقتی که به این خانه آمده‌اید غالب اوقات از مرارت‌ها و ملالت‌ها رنج می‌کشید!

فرمودند:
همین طور است که گفتید، ولی به اصل مطلب اشاره نکردید!
عرض کردم:
اگر خاطر شریف ‌تان باشد قسمتی از بهای خانه فعلی را انسان پرهیزگار و بزرگواری تهیه کرد که به خاطر اقتضائات شغلی با اموال مصادره‌آی و مجهول المالک و رد مظالم سر و کار داشت. 
او اگر چه شرعاً مأذون در تصرف این گونه اموال بود ولی طبیعت شما بزرگواران به اندازه‌ای لطیف و نورانی است که کوچکترین کدورت‌ها را تحمل نمی‌کند اگر چه شرعاً محظوری در میان نباشد!

من تردیدی ندارم که آن مرد بزگوار مبلغ مذکور را از محلی پرداخته که هیچ شبهه شرعی در آن نبوده و جوانب کار را از هر جهت رعایت کرده است، ولی نفس سر و کار داشتن با این اموال طبعاً « قبض آفرین» است و موجبات ملالت و کدورت خاطر را فراهم می‌سازد.

اگر به خاطر داشته باشید بارها خودتان به من فرموده‌اید:
وقتی که طبق دعوت برای صرف ناهار و یا شام به منزل کسی می‌روید، اگر غذا را از روی محبت و صمیمیت پخته باشند اشتهای شما را بر می‌انگیزد و برای شما هیچ جرم و سنگینی ندارد، ولی اگر با بی‌میلی و یا از روی کراهت آماده شده باشد اگر بسیار هم گرسنه باشید رغبتی در خود به خوردن آن غذا نمی‌بینید! و اگر دچار شرم حضور شوید و از آن غذا تناول کنید، فوراً آثار سوء آن را در روح و بدن خود احساس می‌نمایید!
در حلیت و مشروعیت این دو نوع غذا هیچ مشکلی وجود ندارد ولی یکی بهجت افزا و دیگری ملالت زاست!

قضیه قبض خانه فعلی حضرت عالی شاید به همین امر مربوط باشد! و یا شاید حکمت آن، در ریاضتی باشد که حضرت عالی ناخواسته ولی دانسته با اقامت در این خانه بر خود روا داشته‌اید! 
مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی قدس‌سره بر این عقیده است که: هر چه ایام «قبض» به درازا بکشد، ایام «بسط» و گشایش روحی نیز برای سالک به همان اندازه طولانی خواهدبود، کسی چه می‌داند شاید حضرت عالی برای نایل آمدن به یک «انبساط» دامنه‌دار روحی، قبض مستمر این خانه را آگاهانه پذیرفته باشید!

مرحوم آیت الله کشمیری پس از شنیدن عرایض من، نگاه سرشار از محبت خود را به من دوخت و فرمود:
فلانی! چه بیان شیرینی دارید! 
شما «صغری» و «کبرای» این قضیه را چنان منطقی و در عین حال با ذوق و سلیقه در کنار هم چیدید که من از شنیدن آن لذت بردم! 
توجیهاتتان عاقلانه بود و تأویلات ‌تان عارفانه! من هم با شما در این قضیه هم عقیده‌ام که در پذیرفتن آن کمک به جهات مالی و اخلاقی ناگزیر شدم ولی در مورد این که این « قبض طولانی» یک « بسط طولانی» به دنبال داشته باشد چه عرض کنم؟ 
دعا می‌کنم که انشاالله همین طور باشد که گفتید! بله آقای مجاهدی! اوقات خوش آن بود که در « کوچه آبشار» به سر رفت ...!




تلفنی که من به خدا زدم!

سالها قبل ، در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
شنیده‌ام که روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. کتابی نوشته‌ام که اگر مجوز چاپ آن را صادر کنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود.

نگاهی به کتاب‌هایی که در روی میز کارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه می‌کنید، این کتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. 
شغل اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به من محول کرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم! و طبیعی است که کار به روز نباشد. جانا! چه کند یک دل با این همه دلبر؟! اگر شما به جای من بودید چه می‌کردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:
فرزندم! فکر نمی‌کنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب می‌فهمید! این کتاب، ماجرای تلفنی است که من به خدا زده‌ام! و فکر می‌کنم که مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان جوانان مفید باشد. برکاتی که این تلفن به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صدها نفر را تا به امروز دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب کتاب می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌کردم!

آن روز، حدود هفت سال از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً که سفارش اکید آن مرد خدا را همیشه به خاطر سپرده بودم که:
« فرصت‌ها را نباید از دست داد.» 

گفتم:
نیازی به بررسی کتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:
اسم کتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری که از آن می‌توان گرفت. 
این کتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زده‌ام! و بخش دوم آن مربوط به برکات بی‌شماری می‌شود که این تلفن به همراه داشته. 
بعد آمار مفصلی را ارایه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند نصیب او کرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان، مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفکیک سال، دقیقاً در این کتاب آمده است.

از توفیق بزرگی که خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم کرده بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم بازگو کند، و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه جوانی بودم که در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراک به قم آمدم، و با آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانواده 5 نفری را تأمین می‌کردم، و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنکه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم.
 دو سه سال به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهکار شده بودم و شرم می‌کردم که برای تهیه مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم.

در این شرایط دشوار و کمرشکن، صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یک جا از من طلب می‌کرد و بار آخر که به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت نکنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم که توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد!

دیگر کارد به استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور می‌کردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان بی‌فروغ فرزندانم نگاه کنم، و نگاه طلبکارانه کسبه محل را نادیده بگیرم، و از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم که اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند!

از محله گذرخان که بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شکست و قطرات اشک بر گونه‌ام نشست، و با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم:

چند اتوبوس در کنار «سه راه موزه» سرگرم پرکردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم خالی! بسیار کاویدم و سرانجام یک اسکناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم پیدا کردم! سوار اتوبوسی شدم که به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود را در میدان شوش پیاده کند.



در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشک می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده اتوبوس به خود آمدم که می‌گفت:
آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به کجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم! 

مغازه‌ها یکی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم که جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌کند تا کسی پی به رازش نبرد! 
ناگهان به خاطرم خطور کرد که برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان، نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت داده است.
تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت.
محل کارش را پیدا کردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود که تازه درها را باز کرده، و یادش رفته که در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

وارد نمایشگاه شدم و سلام کردم. همین که نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سرزده که یاد فقیران کرده‌ای؟! 
شما کجا؟ اینجا کجا؟ 
می‌دانی چند سال است که همدیگر را ندیده‌ایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل که قم را نمی‌گذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی دارید، حق دارید ! باشد ما هم خدایی داریم!

گفت: اگر کاری نداری، همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشد! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی که برگشتم بیشتر با هم صحبت می‌کنیم!

او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ که از قالیچه‌های ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .

دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت! 
رو به آسمان کردم و گفتم:
آ خدا! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی که روزی ما را مقدر می‌کنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من که جوانی خود را صرف آموختن علوم دینی کرده‌ام، لحظه‌ای نیست که با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم نکنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبی‌ات که بیش از این شرمسار این و آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم کن که پناه بندگان نیازمند تو باشم که برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست که: من لا معاش له، لا معاد له.

در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار مرا صدا می‌زند! و حسی غریب از درون بهمن نهیب می‌زد که گوشی را بردار و با خدا دو سه کلمه‌ای درد دل کن!
گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید که: الو! بفرمایید!
 چرا حرف نمی‌زنید؟ الو! الو!

از کاری که کرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع کنم، که شنیدم صدایی ملتمسانه می‌گفت:

تو را به آنکه می‌پرستی، تماس خود را با ما قطع نکن! 
ما منتظر تلفن شما بودیم! و به کمک شما احتیاج داریم!
 لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار! 
مگر نمی‌خواستی با خدا درد دل کنی؟

ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از کاری که کرده بودم به قدری پشیمان شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم! 
با خودم می‌گفتم: که خود کرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی. 
آخر کدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه بزرگی بود که امروز مرتکب شدی؟ از یک روحانی واقعی این کار بعید است!
 

از اینها گذشته، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا می‌دانست که من می‌خواستم با خدا درد دل کنم؟ ثانیاً چرا التماس می‌کرد که گوشی را قطع نکنم؟ و...



اینها سئوالاتی بود که مرتباً در ذهن من نقش می‌بست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم! ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف کرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام باز کرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو کرده و کلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود که از طبقه مرفه و اشراف است.

پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد که آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با گام‌های شمرده به طرف مغازه حرکت کردند.

در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؟ 
آنها داخل مغازه شدند، و من در کنار در ورودی ایستادم. . پیرمرد همین که چشمش به من افتاد، گفت:
این مغازه از شماست؟! 
گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد!
از لحن پیرمرد و شیوه صبحت کردن او فهمیدم که همان کسی است که گوشی را برداشت و با من صحبت کرد! 
در آن لحظه خدا خدا می‌کردم که مبادا در این حال براردم برسد و از ماجرای تلفن مطلع شود و بهانه تازه‌ای برای تحقیر کردن من به دست او بیفتد!

پیرمرد که از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید:
شما نبودید که حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من کاملاً آشناست!
خواستم عذری بیاورم، و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش بطلبم، ولی با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد، فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت:

خدا را شکر که گمشده « بانو» را پیدا کردم! و بعد به راننده خود تشر زد که چرا ایستاده‌آی و ما را تماشا می‌کنی؟! آقا را راهنمایی کن! باید زودتر خود را به « بانو» برسانیم!

هرچه از رفتن خودداری کردم، اصرار پیرمرد بیشتر می‌شد و در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی با چه اصراری به من می‌خواهد که برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنکاف می‌کنم! سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنکه برادرم از ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم!

فراموش نمی‌کنم هنگامی که می‌خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً در عقب سواری مدل بالای خود را باز کرده بود، برادرم که در عالم خیال حتی تصور نمی‌کرد که برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام خداحافظی در بیخ گوشم گفت:
حالا می‌فهمم که چرا ما را تحویل نمی‌گرفتی! کاش خدا تمام ثروت مرا می‌گرفت و در عوض یک مرید پر و پا قرصی مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من می‌کرد!
این خدا بود که آبروی مرا خرید و ان قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد که حالا به موقعیت من حسرت می‌خورد و از من می‌خواست زیر بال او را هم بگیرم!

ماشین سواری با سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت ولی من ابداً حرکتی احساس نمی‌کردم! انگار سوار کشتی شده‌ام و امواج کوه‌پیکر دریا ما را آرام آرام به پیش می‌برد!

اتوبوس از رده خارج امروز صبح کجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش رکاب کجا؟! واقعاً انسان در کار خدا در می‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس کوچکی و ناچیزی می‌کند.

از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی بسیار بزرگی که دو نگهبان د رسمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند، هدایت کرد.
نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی را باز کرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حرکت خود ادامه دهد و توقف نکند!

از خیابان نسبتاً عریضی که باغچه‌های زیبا و گلکاری شده در دو طرف آن خود نمایی می‌کردند گذشتیم. 
ساختمان با شکوهی که توسط پرچین‌های سرسبز از سایه قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌ای چمن‌کاری شده قرار داشت.
ما پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پله‌هایی که دایره وارد ساختمان را احاطه کرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان شدیم.

تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌های نفیس، و فرش‌های عتیقه و... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت که آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! که هر چه از خدای خود بیشتر دور می‌شود، به مال و منال دنیا بیشتر دل می‌بندد و سرانجام از سراب عطش‌خیز دنیا در نهایت ناکامی و عطشناکی به وادی برزخ کوچ می‌کند در حالی که جز کفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد که بر دوش او سنگینی می‌کند!

به خاطر دارم که در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو می‌کردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد! 
 پیر مرد که دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی می‌کرد با کمک خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد.
 

آن خانم، همین که به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی کشید و از حال رفت!
خدمتکاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد، رو به پیرمرد کرد و گفت:
به روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و شمایل دیشب در خواب به من نشان دادند! کسی که باید این گره کور را از کلاف سر در گم زندگی من باز کند همین آقا است!

به پیرمرد گفتم:
آیا وقت آن نرسیده که ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟!



گفت:

این خانم، همسر من هستند. پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود، وصیتی کرد که باید از زبان خود او بشنوید.

همسر او که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، گفت:
پدرم در دقایق واپسین عمر گفت:
تو تنها وارث منی و تمام ثروت کلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی که برای تو می‌گذارم، از تو فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اولین فرصت تقاضای مرا برآورده سازی.
گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد.

پدرم گفت:
متأسفانه در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را کمتر پیدا کرده‌ام و از ثروت بی حسابی که خدا نصیبم کرده است نتوانسته‌ام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم. چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص کردم. 
نیمی از بدهی خود را تسویه کردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاک کنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد نیازمند قسمت کن. تقاضای من از تو همین است و بس!
من هم به پدرم قول دادم که در اولین فرصت به وصیت او عمل کنم. ولی متأسفانه پس از مرگ پدرم، به خاطر آمد و رفت‌ها و مراسمی که بود وصیت پدر را فراموش کردم!

دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند که تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت!
در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی می‌کنند و او مرتب التماس می‌کند که من تقصیری ندارم!
دخترم کوتاهی کرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت:
دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی که در اولین فرصت به تنها تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟
چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟

در آن لحظات آرزو می‌کردم که زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بعلید! از شدت شرم نمی‌توانستم به چشم پدرم نگاه کنم!
گفتم: چگونه می‌توانم کوتاهی خود را جبران کنم؟
و پدرم در حالی که دو مأمور عذاب می‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت:
دخترم! به این آقا خوب نگاه کن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر می‌دارد تا با خدا دو سه کلمه درد و دل کند! 
لطف خدا شامل حال من می‌شود و شماره‌ای که می‌گیرد، شماره خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی!

به طرفی که پدرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شکل و قیافه آنجا ایستاده‌اید و به من نگاه می‌کنید!

و امروز درست ساعت 9 صبح بود که تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتماسنه از شما خواست که تلفن را قطع نکنید و بقیه ماجرا را که خود بهتر می‌دانید!
 



مثل اینکه از یک خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف خود انداختم. شرایط تازه‌ای که داشت در زندگی من اتفاق می‌افتاد به اندازه‌ای خارق‌العاده و غافل‌گیر کننده بود که نمی‌توانستم باور کنم! مگر می‌شود زندگی یک انسان در کمتر از چند ساعت این‌قدر دستخوش دگرگونی شود؟!

من ، طلبه‌ای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم به امان خدا رها کرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم که یکی از ثروتمندترین خانواده‌های اشرافی تهران عاجزانه از من می‌خواستند که به کمک آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم که نمی‌توانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟!

راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود که این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟! 
جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!
 بر درگاه کریمه اهل بیت علیها‌السلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم مارورایی برقرار کردن؟! 
و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد کردن؟!

به دستور بانوی خانه، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را باز کنم، و من پس از دو رکعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز، در صندوق را باز کردم. محتویات صندوق از این قرار بود:

الف- یکصد هزار تومان پول نقد!
ب – یکصد و پنجاه عدد سکه طلا!
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر!
د- سند مالکیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران.
هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی!

 سردفتری را به آنجا احضار کردند و فی‌المجلس مالکیت زمین یاد شده را به نام من تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم حرکت کردیم.

هنگامی که به قم رسیدیم، به راننده گفتم:
در نزدیکی میدان آستانه توقف کند، و من پس از تشرف به حرم مطهر کریمه اهل بیت، حضرت معصومه علیها‌السلام
عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم کریمانه آن حضرت در گشودن گره کور زندگی‌ام، در آن مکان مقدس با خدای خود پیمان بستم که از ثروت بی‌حسابی که نصیب من شده، در بر طرف کردن نیازهای اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمایم.

اولین کاری که پس از مراجعت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهی‌هایی بود که از آن رنج می‌بردم، و بعد خانه نقلی کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از سال‌ها خانه به دوشی در خانه‌ای که متعلق به خودم بود سکونت دادم.
من مشورت با افراد خدوم و کاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی سرمایه‌گذاری کردم و که منافع قابل ملاحظه‌ای داشت و با نیم دیگر آن چندین باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزی احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر لوله‌کشی تأمین کردم 

از آن روز تاکنون از منافع سرمایه‌گذاری‌هایی که کرده‌ام هزینه تحصیلی ده‌ها کودک بی‌سرپرست را از دوره دبستان تا تحصیلات عالی و نیز هزینه‌ها جاری چندین مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت می‌کنم و آمار دقیق این خدمات را به تفکیک در کتابی که ملاحظه می‌کنید ذکر کرده‌ام و آرزو می‌کنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه می‌کنند، در گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندی‌های آنان، اهتمام بیشتری از خود نشان دهند.




مردان خدا را نمی‌توان شناخت

مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حایری یزدی (1276-1355) پس از سال‌ها اقامت در عراق و کسب فیض از محضر علمیا بزرگ در سال 1332 به اراک عزیمت کرد، و به هنگام ترک عراق 56 سال از عمر شریف ایشان می‌گذشت.

چون این ماجرا برای این عالم بزرگوار در نجف اتفاق افتاده، می‌توان حدس زد که ایشان در آن زمان بیش از 40 سال داشته‌اند و اماراتی که در این ماجرا وجود دارد این حدس را تقریباً تأیید می‌کند.

از مرحوم حاج شیخ نقل شده است:
در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله خود سازی و تزکیه نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود که محضر یکی از مردان خدا را درک کنم. تا آنکه روزی به صورت کاملاً اتفاقی، یک نسخه خطی به دستم افتاد که حاوی ادعیه برگزیده و برخی دستورالعل‌ها بود، و من مانند تشنه‌ای که به سرچشمه زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نکات آموزنده‌ای که داشت بر طرف کنم.

در یکی از صفحات آن نسخه خطی، شیوه ختم اربعینی تعلیم داده شده بود که اگر کسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معین و محل مشخص پیدا کند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر المؤمنان علی علیه‌السلام مشرف گردد، اوین کسی که از حرف بیرون خواهد آمد از اولیای خدا است، باید دامن او را بگیرد و خواسته‌های شرعی خود را با او در میان بگذارد.

از فردای آن روز در ساعت معین به محل ساکت و خلوتی می‌رفتم و طبق و طبق دستور عمل می‌کردم. روز چهلم فرارسید و من پس از پایان اربعین به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در کنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین کسی که از حرم بیرون می‌آید بگیرم.

لحظاتی گذشت که پرده حرم به کنار رفت و مردی که از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتکش نجف است. بیرون آمد. همین که خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نفس به من نهیب زد که:
عبدالکریم! پس از سال‌ها زحمت و مرارت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، کار تو به جایی رسیده است که حالا باید دامن یک مرد عامی و بی‌سواد را بگیری؟!

مگر نه اینست که مردم عامی نیازمندند و باید در خدمت آنها باشند؟ از راهی که آمده‌ای برگزد و برگرد این کارها دیگر مگرد!
هنگامی به خود آمدم که آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش در اثر وسوسه‌های نفسانی، خودم را از توفیقی که به سراغم آمده بود، محروم کرده بودم! و خود را به این مطلب تسلی می‌دادم که شاید شرایط اربعین را به درستی به جای نیاورده باشم! و باید به اربعین دوم مشغول شوم.

اربعین دوم هم به پایان رسید و سحرگاه به حرم نورانی امام علی علیه‌السلام مشرف شدم و در کمین مردی نشستم که قرار بود ملاقات او به منزله پاداش معنوی زحماتی باشد که در طول این مدت برخود هموار کرده بودم.
پرده حرم مطهر به کنار رفت و بازهمان مردی که در پایان اربعین اول دیده بودمش، بر سر راه من سبز شد! تصمیم گرفتم این بار راسخ و استوار به استقبال او بروم، که باز هواهای نفسانی من سد راهم شد .

با خاطری آزرده و خاطره‌ای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود می‌اندیشیدم که علت ناکامی من در چیست؟
 آیا امکان ندارد که در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند که خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاکان روزگار به شمار آیند؟ ...

با مرور این مطالب بود که تصمیم نهایی خود را گرفتم و عزم خود را جزم کردم که تشخیص خود را کنار بگذارم، درباره بندگان خدا پیش‌داوری نکنم و در پایان اربعین سوم هر مردی که در مسیر من قرار بگیرد، او را رها نکنم.

اربعین سوم را با موفقیت به پایان بردم، و در نهایت فروتنی و دلشکستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرف شدم و در گوشه‌ای از رواق بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یکی از مردان خدا نصیبم گردد.

پرده در ورودی حرم کنار رفت، و باز همان مردی که دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرو آمد و به طرف کفش کن رفت.
برخاستم و به دنبال او به راه افتادم، از صحن مطهر علوم بیرون آمد و به طرف قبرستان وادی‌السلام حرکت کرد.
من سایه‌وار او را تعقیب می‌کردم. صفای عجیبی بر وادی‌السلام حکفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف کوتاهی می‌کرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه می‌داد.
در سکوت وادی‌السلام، ابهتی بود که مرا هراسناک می‌ساخت. آن مرد به اواسط قبرستان که رسید، لحظه‌ای مکث کرد و به طرف من برگشت و گفت:
عبدالکریم! از جان من چه می‌خواهی؟ چرا مرا به حال خود رها نمی‌کنی؟!

فهمیدم که در مورد آن مرد اشتباه کرده بود، و بایستی در همان بار اول دامن او را می‌گرفتم و راه خود را این قدر دور نمی‌کردم. 
گفتم:
خدا را شکر می‌کنم که پس از سه اربعین توفیق همصحبتی شما را پیدا کرده‌آم و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند می‌بینم و می‌دانم که شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید کرد.

او آه سردی کشید و گفت:
چاره دیگری ندارم همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.

از قبرستان وادی‌السلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، کلبه‌ای را به من نشان داد و گفت:
من به اتفاق همسرم در آن کلبه زندگی می‌کنیم. امروز وقت گذشته است. فردا همین موقع به کلبه من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر می‌کند؟

من که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم، پرسیدم:
حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش می‌کنید؟ گفت:

من از قماش بار برانم، و برای این و آن خرما حمل می‌‌کنم، و خدا را سپاسگزارم که سال‌ها است این رزق حلال را نصیب من کرده تا با کد یمین و عرق جبین امرار معاش کنم.
آن مرد خدا پس از گفتن این جملات، از من جدا شد و به طرف کلبه‌ای که نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت، و من با نگاه ملتمسانه خود او را بدرقه کردم در حالی که قطرات اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود! چرا که خود را در چند قدیم مقصود می‌دیدم.

در راه بازگشت، احساس می‌کردم که به خاطر سبک بالی در آسمان‌ها پرواز می‌کنم، و انبساط خاطر و طراوت باطنی خود را در آن لحظات هنوز پس از گذشت سال‌ها فراموش نکرده‌ام.

به یاد دارم که آن روز به هر کاری که دست می‌زدم با برکت و خیر همراه بود، و به سراغ هر عالمی که می‌رفتم با اقبال بی‌سابقه او مواجه می‌شدم، و مطالب اساتید خود را در حلقه درس به گونه‌ای باور نکردنی تجزیه و تحلیل می‌کردم، و در فراگیری آنها با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شدم و می‌دانستم که اینها همه از برکات دیدار زودگذری بود که امروز صبح با آن مرد خدا داشتم.

مقارن اذان صبح فردای آن روز پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مزار مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم، و در اثنای راه چه بشارت‌هایی که به خود نمی‌دادم! چه فتوحاتی که در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود تصور نمی‌کردم!

همین که به چند قدمی کلبه رسیدم، احساس کردم که زمزمه دردمند غریبی تنها مانده، با زمزم گریه کائنات هماوایی می‌کند! ، به زحمت نفس می‌کشیدم و یاری گام برداشتن به سمت کلبه را نداشتم.

ناگهان در چوبی کلبه، آهسته بر روی پاشنه خود چرخید و بانویی قد خمیده و سیاهپوش در آستانه در پیدا شد و با اشاره دست، مرا به درون کلبه فراخواند.
پیش رفتم و قدم در دورن کلبه گذاشتم. جسد بی‌روح آن ولی خدا در وسط کلبه، آرامش روحی مرا در هم ریخت ولی لبخند رضاتی که بر لبان او نقش بسته بود، مرا از بی‌تابی بازداشت.
بی‌اختیار به یاد قراری افتادم که مرد خدا در سرگاه دیروز با من در همین کلبه گذاشته بود. همین که خواستم از همدم دیرینه آن مرد _همسرش _ جریان امر را جویا شوم، با لحن بغض آلوده‌ای گفت:
این مرد از سحرگاه دیروز، کارش مدام گریه و ناله بود! گاه به نماز می‌ایستاد و با خدای خود به راز و نیاز می‌پرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز می‌کرد و از کوتاهی‌هایی که در بندگی خدا داشته است سخن می‌گفت، و گاه سر به سجده می‌گذاشت و خدا را به غفاریت او سوگند می‌داد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقربان درگاهش محشور کند.

ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضه صبح لحن مناجات او تغییر کرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام سوگند داد که او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد، و می‌گفت:
خدای من! تا دیروز این بنده ناچیز تو را کسی نمی‌شناخت و فارغ از این و آن در حد توانی که داشت به بندگی تو می‌پرداخت، ولی چه کنم ای کریم! که تقدیر تو عبدالکریم را بر سر راه من قرار داد.
می‌ترسم که او پرده از روی راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی که به من ارزانی داشته‌ای، بکاهد و با فاصله انداختن در میانه من و تو، مرا از بندگی تو دور سازد.
تو را به عزت و جلالت سوگند که این ناروایی را بر من روا مدار که تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم، و لحظاتی بعد با اطمینان از این که دعای او به اجابت رسیده است. روی به من کرد و گفت:
چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است. وقتی که عبدالکریم آمد به او بگو:
همان خدایی که موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر کرد. 
اگر زحمت غسل و کفن و دفن مرا برخود هموار کند ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز کشید و رفت!

و من که از سخنان آن ولی خدا با همسر خود در لحظات پایانی عمرش، به عظمت روحی او بیشتر پی برده بودم، و فقدان او را برای خودم یک مصیبت می‌دیدم، همسر او را دلداری دادم و گفتم:
تألمات روحی من در سوگ این مرد کمتر از شما نیست. شما اگر شوی وفادار و پرهیزگاری را از دست داده‌اید، من از داشتن معلم بزرگی چون او محروم شده‌ام چرا که او در حکم پدر معنوی من بود، اگر چه فقط یک بار توفیق همصحبتی او را پیدا کرده بودم.

پس از انجام وظایفی که در مورد آن مرد خدا و همسر وفادار و داغدارش داشتم، چاره‌ای جز بازگشت نداشتم. اگر به هنگام رفتن از فرط شوق سر از پا نمی‌شناختم، در موقع بازگشت گام‌هایی سنگینی می‌کرد، انگار بار غم‌های دو عالم را بر دوش من گذاشته بودند.

و امروز که مرجعیت جهان شیع را بر عهده دارم، و به احیای وجهه علمی حوزه علمیه قم کمر بسته‌ام، می‌دانم که دعای خیر آن ولی خدا بدرقه راهم بوده که خداوند این توفیق بزرگ را به من ارزانی داشته است.




آقا را تا منزل همراهی کنید!

مرحوم آیت الله سید عبدالکریم کشمیری خاطرات بسیاری از حاج مستور شیرازی رحمه‌الله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به عنوان مردی « فوق‌العاده» یاد می‌کردند و برای او کراماتی قایل بودند.

 روزی برای من تعریف کردند:
مرحوم حاج مستور تا هنگامی که در کوفه اقامت داشت، هر سال به مناسبت عید غدیر جشن بسیار مفصلی ترتیب می‌داد و از محبان حضرت امیر علیه‌السلام به نحو شایسته‌ای از لحاظ معنوی پذیرایی می‌کرد.
یکی از سا‌ل‌ها، چند روز به عید غدیر مانده، به منزل مسکونی من در نجف، آمد و مصراً از من خواست تا در جشن آن سال شرکت کنم، و گفت پس از نماز مغرب و عشاء کسی را برای بردن من به کوفه خواهد فرستاد.
در آن روزگار وضعیت حوزه نجف به گونه‌آی بود که مراوده عالمان دینی با عارفان، پیامدهای ناخوشایندی برای آنان به همراه داشت، لذا مرحوم حاج مستور علی رغم علاقه وافر خود نسبت به من، از شرکت در نماز جماعت که به امامت من در صحن مطهر برگزار می‌شد، پرهیز می‌کرد و می‌فرمود:
دلم نمی‌خواهد که ارادت من، اسباب زحمت شما را فراهم کند! و لذا غالباً شب‌ها در منزل از من دیدن می‌کرد تا کسی متوجه مراوده او با من نگردد!

در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصی که حاج مستور فرستاده بود به کوفه رفتیم و در جلسه اختصاصی که حاجی ترتیب داده بود، حضور یافتیم.

اغلب کسانی که در آن جلسه روحانی حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم روزگار چشیده بودند و از حالات آنان پیدا بود که در سلوک الی الله، مراحلی را پشت سر نهاده‌اند و از محبت و ولایت علوم نصیب وافری دارند.
آن محفل روحانی تا نزدیک سحرگاه ادامه داشت و از رایحه معنویت به اندازه‌ای سرشار بود که آدمی خود را در بهشت می‌انگاشت و سینه‌اش را از شمیم دل‌انگیز محبت و معرفت علوم می‌انباشت. با این که ده‌ها سال از این ماجرا می‌گذرد، من هنوز مزه آن شب روحانی را در زیر زبانم مزه‌مزه می‌کنم و بر روح آن عارف وارسته درود می‌فرستم، و برای او فتوح و رضوان الهی را آرزو می‌کنم.

در ساعت پایانی آن شب، هر چه به اذان سحر نزدیک می‌شدیم، اضطراب درونی من افزونی می‌یافت، زیرا از سویی توفیق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوی را از دست رفته می‌دیدم، و از سوی دیگر خوش نداشتم که در روشنی روز از آن محفل بیرون آمده و نگاه کنجکاو مردم را به طرف خود دوخته ببینم! من در این افکار غوطه‌ور بودم که حاج مستور در حالیکه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنینه خاصی آهسته در گوشم گفت:
نگران نباشید! نماز را به موقع در نجف خواهید خواند!
گفتم: مشکل فاصله کوفه تا نجف را چگونه حل می‌کنید؟!
نیم ساعت بیشتر به اذان صبح باقی نمانده است!
گفت: هیچ‌کاری برای اهلش نشد ندارد!

سپس جوانی را که جلوی در ورودی ایستاده بود، صدا کرد و آهسته در گوش او چیزی گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهی کند!

و ما پس از خداحافظی به اتفاق آن جوان - که بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و کار کرده حاج مستور است - از خانه بیرون آمدیم. در اثنای راه دریافتم که جوان به ذکر قلبی سرگرم است و با این که مدام با من صحبت می‌کند ولی قلب او به ذکر خاصی مترنم است! و مشاهده این حالت در آن جوان به من فهماند که سر و کارم با آدم راه رفته‌ای افتاده و حاج مستور بی‌جهت او را همراه من نفرستاده است!

هنوز چند دقیقه ای از همراهی او با من نمی‌گذشت، که صدای پیش خوانی اذان صبح را از مناره صحن مطهر علوی به گوش خود شنیدم!
 با خود فکر کردم که اشتباه می‌کنم و از تلقینات نفس است! ولی سخن آن جوان مرا به خود آورد که گفت:
چه لحن دلنشینی دارد! روح انسان را تا ملکوت پرواز می‌دهد! این طور نیست آقا؟! و بعد در حالی که خانه ما را نشان می‌داد، گفت:
خدا را شکر که به موقع رسیدیم! قربان مولا علی بروم که دوستان خود را شرمنده نمیکند! التماس دعا دارم! و مرا - که در عالمی از بهت و حیرت فرو رفته بودم - تنها گذاشت و رفت. 
لذتی که آن روز من از خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوم بردم، هنوز فراموشم نشده است! نمازی سرشار از روح و ریحان.


حکایت اخلاقی ۱


     
شیر دادن با وضو

مرحوم حجة الاسلام دکتر هادی امینی فرزند علامه امینی می گوید:
 مادر بزرگم ( مادر علامه امینی) یک روز آمده بودند منزل ما در نجف.
من مطالبی درباره زندگی علامه از ایشان پرسیدم. مادربزرگم به یکی از نکات عجیبی که اشاره کردند این بود که می گفت:
من بعد از اینکه ایشان متولد شد تا دو سال تمام هیچ وقت بدون وضو به ایشان شیر نمی دادم و هر وقت موقع شیر دادن ایشان می شد مثل اینکه به من القاء می شد و من می رفتم وضو می گرفتم و بعد به ایشان شیر می دادم ، به یاد ندارم بدون وضو به ایشان شیر داده باشم و برکات زیادی در این وضو گرفتن و شیر دادن نصیبم شد.



سیراب شدن علامه امینی  

از قول فرزند علامه امینی قدس سره نقل می کند: 
وقتی پدرم را دفن کردیم ، یکی از بزرگان آمد و به من تسلیت گفت و فرمود: 
 من در این فکر بودم ببینم مولا امیرالمؤمنین علیه السلام چه مرحمتی در مقابل زحمات و خدمات مرحوم امینی می نمایند. 
در عالم خواب دیدم: 
حوضی است و آقا امیرالمؤمنین علیه السلام بر لب آن ایستاده اند. افراد می آیند و مولا از آن حوض ، به آنها آب می دهند. گفتند: این حوض کوثر است.
 در این حال آقای امینی به نزدیک حوض رسید حضرت ظرف را گذاشتند، آستینها را بالا زده و دستان مبارکشان را پر از آب کردند و به علامه آب خورانیدند و خطاب به او 
فرمودند: 
بیض الله وجهک کما بیضت وجهی ( پروردگار رو سفید کند تو را کما اینکه مرا رو سفید کرد) 
 
علامه نسبت به حضرات معصومین علیه السلام بسیار ادب داشت. وقتی وارد حرم مطهر حضرت امیر علیه السلام می شد از پایین به بالای سر نمی رفت. روبروی حضرت می ایستاد و گریه شدیدی می نمود. 
خود ایشان به من فرمودند: 
« از آن وقتی که در نجف هستم از سمت بالای سر حرم نرفته ام.»
 از پایین وارده شده و از همان سمت خارج می شدند.

« انما یخشی الله من عباده العلماء» 
همانا تنها مردمان عالم خداترسند.
سوره فاطر: آیه 28

سفارشات علامه امینی

مرحوم حجة الاسلام دکتر امینی چنین می نویسد:
پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم علامه امینی نجفی یعنی سال 1394 هجری قمری ، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم. او را شاداب و خرسند یافتم.

جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی عرض کردم:
پدر جان! در آنجا چه علمی باعث سعادت و نجات شما گردید؟
گفتند: چه می گویی؟
مجددا" عرض کردم: 
آقا جان! در آنجا که اقامت دارید، کدام عمل موجب نجات شما شد؟
کتاب الغدیر ... یا سایر تألیفات .... یا تأسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام؟

پاسخ دادند: نمی دانم چه می گویی. قدری واضح تر و روشن تر بگو!

گفتم: آقا جان! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید. در آنجا که هستید کدامین عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و کارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی؟

مرحوم علامه امینی درنگ و تأملی نمودند. سپس فرمودند:
 فقط زیارت ابی عبدالله الحسین علیه السلام. 

عرض کردم: شما می دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته ، چه کنم؟
فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن. ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند. 

سپس فرمودند: پسر جان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن.
 مرتبا" زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان. این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد ... و امید دعا دارم. 
آری! علامه امینی با کثرت مشاغل و تألیف و مطالعه و تنظیم و رسیدگی به ساختمان کتابخانه امیرالمؤمنین علیه السلام در نجف اشرف مواظبت کامل به خواندن زیارت عاشورا داشتند و سفارش به زیارت عاشورا می نمودند و به این جهت ( خودم ) حدود سی سال است مداوم به زیارت عاشورا می باشم. 

پشتکار برای تحصیل معارف 

از قول فرزند علامه امینی نقل شده است :
بعضی ها خیال می کنند کتاب الغدیر به راحتی تألیف شد است. 
مرحوم علامه امینی سختی ها متحمل شد که توصیف آن از عهده زبان خارج است. 
مقابل خانه ما کتابخانه مرحوم کاشف الغطاء قرار داشت ایشان یک مدرسه ای هم داشتند که در جنب این کتابخانه بود و دارای ده، دروازه حجره بود. کتابهای این کتابخانه از پدرشان شیخ علی کاشف الغطا به ایشان رسیده بود و هیچگونه امکانات رفاهی نداشت.

مرحوم امینی از این کتابخانه به لحاظ نزدیکی، خیلی استفاده می کردند. ایشان از صبح می رفتند برای مطالعه و آن چنان غرق در مطالعه می شدند که حتی گذشت زمان را هم فراموش می کردند.

یک بار مدیر کتابخانه هنگام عصر از کتابخانه بیرون می آید و در کتابخانه را قفل می زند. غافل از اینکه علامه امینی داخل کتابخانه است. 
آن روز سپری می شود. روز بعد او وقتی به کتابخانه می آید می بیند علامه در حال مطالعه هست. 
به ایشان می گوید: شما کِی آمده اید؟
علامه پاسخ می دهد: از دیروز که من را در این کتابخانه زندانی کردی تا الآن در اینجا به سر می برم!

ارادت به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

مرحوم علامه تهرانی در کتاب معاد شناسی خود می نویسد: 
از شخص موثقی شنیدم که می گفت:
روزی یکی از معممین برای عیادت مرحوم علامه امینی در منزل موقت ایشان که در منطقه پیچ شمیران تهران بود رفته بود. 
علامه امینی ( ره) سخت مریض و به پشت خوابیده بودند. 
آن شخص ضمن احوالپرسی و صحبت از آقا سؤال کرده بود:
 اگر انسان به حضرت عباس علیه السلام علاقه و محبت نداشته باشد به ایمان او صدمه می خورد؟ 
علامه متغیر شده و با آن حال نقاهت نشستند و گفتند:
به حضرت ابوالفضل علیه السلام که سهل است. اگر به بند کفش من که نوکری از نوکران حضرت ابوالفضلم علاقه و محبت نداشته باشد از این جهت که نوکرم ، والله به رو در آتش خواهد افتاد!


 
سفارش شهید مدرس 

شخصی دائم به مدرس مراجعه و اصرار می نموده که ایشان سفارش کنند که فرماندار یکی از شهرستانها شود. این مراجعه و اصرار آن قدر ادامه داشت که بالاخره شهید مدرس روی تکه کاغذی می نویسد: 
وزیر کشور. 
حامل نامه از مزاحمین من و همکار شماست !. 
یکی از گردنه ها را هم به ایشان واگذار کنید!. 


آیت الله حائری و مخالفت با هوای نفس 

از مرحوم ملا علی همدانی نقل شده که فرمود:
 در منزل حاج شیخ ابوالقاسم قمی که یکی از علمای با فضیلت بود نشسته بودیم دیدیم 
مرجع وقت حاج عبدالکریم حائری تشریف آوردند پس از نشستن، مسئله ای را مطرح فرمودند و به حاج شیخ ابوالقاسم فرمودند: 
نظر شما در این مسئله چیست؟ 
ایشان مقداری تأمل کرده سپس جواب مسئله را بیان کردند حاجی شیخ فوری خادمش را 
صدا زد فرمود:
 از اراک این مسئله را ازمن سؤال کرده اند و من جوابش را نوشته ام که بیایند ببرند زود برو نگذار آن کاغذ را ببرند آن جوابی که من نوشته ام اشتباه بوده همین جوابی که آقا بیان فرمودند بنظرم صحیح تر است . 

مرحوم مقدس اردبیلی و مخالفت با هوای نفس 

در مجلسی، مرحوم ملا عبدالله تستری از مرحوم مقدس اردبیلی مسئله ای را سؤال کرد مقدس فرمود : بعدا" می گویم . 
پس از اتمام مجلس دست تستری را گرفت و از مجلس بیرون آورد. و رفتند به صحرا و در انجا جواب مسئله را شرح داد. 
ملا عبدالله گفت: چرا این مطالب را در مجلس نفرمودید . 
مقدس فرمود: اگر در آنجا در حضور مردم صحبت می کردیم شاید مایه نقصان من و تو می شد چون هر یک خواهان پیروزی خود بودیم و این نفس سرکش استفاده سوء می نمود و از شائبه ریا و خود خواهی خالی نبود و گناهکار می شدیم ولی الآن در این 
بیابان جز من و تو و خدا کسی اینجا نیست ریا و شیطان و نفس هیچ گونه دخالتی ندارند .

 

بهره مندی مقدس اردبیلی از ولایت حضرت علی علیه السلام

مرحوم شیخ عباس قمی در کتاب تحفه الرضویه آورده است:
وقتی که مرحوم مقدس اردبیلی از دنیا رفت، یکی از مجتهدین او را در خواب دید که با وضع خوبی از روضه حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بیرون آمده، از آن مرحوم پرسید: شما از کجا به این مقام و مرتبه رسیدید؟ 
مقدس اردبیلی ( ره) پاسخ داد:
بازار عمل را کساد دیدم ( یعنی عملی که به درجه قبول برسد خیلی کم است ) ولی ولایت صاحب این قبر ( حضرت علی علیه السلام) به ما بهره وافری داد. 


سیلی در مقابل سیلی!

یکی از بزرگان قم نقل کرده است :
 من مدت دوازده سال از قم به تهران نرفتم تا آنکه یک کار ضروری برایم پیدا شد که ناچار شدم به تهران بروم . 
در آن ایام رضاشاه قلدر دستور کشف حجاب را داده بود و مأمورین این دستور را با شدت اجرا می کردند . من در تهران در یکی از خیابانها می رفتم دیدم زنی با چادر می رود تا چشم یکی از افسران به آن زن افتاد با شدت یک سیلی به او زد و چادر را از سرش کشید به طوری که من وحشت زده شدم . 
ناگهان دیدم یک کالسکه در همانجا ایستاد و مرحوم سید ابوالقاسم کاشانی از آن پیاده شد و از پشت سر یک سیلی محکم به آن افسر زده و او را به لرزش درآورد باز سوار کالسکه شده رفت آن افسر مانند کسی که استخوانی در گلویش گیر کند دیگر نتوانست کلمه ای حرف بزند. 


 


 ثواب کربلای نرفته !

آیه الله شهید حاج آقا مصطفی اصفهانی از اولیاء الله و از علمای درجه یک شهر اصفهان بود. 
یک بار قصد زیارت کربلا می کند و آماده می شود که با عیال به زیارت برود. 
در مرز مسؤل گمرک متعرض می شود که می خواهم همسرتان را با عکس و گذرنامه تطبیق کنم. 
ایشان می فرماید: یک زن باید این کار را انجام دهد ولی مسؤل گمرک می گوید:
نه، من خودم می خواهم مطابقت کنم. 
ایشان می فرماید: ما معذوریم از انجام این کار.

حاج آقا بهشتی سه روز آنجا می ماند. تمام زوار کنترل شده و به زیارت امام حسین علیه السلام می روند ولی آن مرحوم موفق نمی شود. 

بالاخره عازم کرمانشاه می شوند و به منزل شهید آیه الله حاج آقا عطاء الله اشرفی اصفهانی اقامت نموده و سپس به اصفهان برمی گردند. 
وقتی به اصفهان مراجعت می کنند مردم از ایشان می پرسند: چرا به زیارت مشرف نشدید؟
آقای بهشتی می گویند: امام حسین علیه السلام ما را نطلبید. 
این قضیه می گذرد. 
زائران همگی از سفر برمی گردند و به خدمت آقای بهشتی می رسند و می گویند: آقا! ما آمدیم یک معامله بکنیم و آن اینکه تمام ثواب زیارات خود را بدهیم به شما و در عوض شما ثواب کربلای نرفته را به ما بدهید!
حالا اینکه امام حسین علیه السلام چه صحنه ای را برای آن زائران بوجود آورده که حاضر شده اند اینگونه بگویند خدا می داند. 


 
من شایسته مرجعیت نیستم!

هنگامی که پس از ارتحال میرزای شیرازی اول، برای قبول و پذیرش مرجعیت به آیة الله حاج سید محمد فشارکی مراجعه می کنند او می گوید:
« من شایسته مرجعیت نیستم. زیرا ریاست دینی و مرجعیت اسلامی به غیر از علم فقه امور دیگری لازم دارد از قبیل:
اطلاع از مسائل سیاسی و شناختن موضعگیریهای درست در هرکار. 
و اگر من در این امر دخالت کنم به تباهی کشیده می شود. برای من غیر از تدریس کار دیگری جایز نیست.»
و بدین گونه آن عالم وارسته مردم را به آیة الله میرزا محمد تقی شیرازی ارجاع داد .

 


مبارزه با هوای نفس

در حالات آیة الله محمد فشارکی می نویسند:
ایشان از مجتهدین بزرگ زمان خودش بود. بعد از فوت مرجع عالیقدر آیة الله محمد تقی شیرازی مردم به ایشان مراجعه کردند تا در مسجدی که هر شب آیة الله شیرازی در آن نماز جماعت می خواند اقامه نماز کنند و مرجعیت تقلید را هم بپذیرند.
آیه الله فشارکی می گویند: 
دیدم در آن شب چیزی در من است که مرا خوشحال کرده و بعد فهمیدم که ماجرای مرجعیت است و شیطان در من نفوذ کرده. با خود گفتم: 
می دانم با تو چه کنم. 
فردای آن شب می آیند و هر چه به آیه الله فشارکی اصرار می کنند بیا و نماز را بخوان قبول نمی کنند و از همینجا بود که ایشان حتی تا آخر عمر رساله هم ننوشتند و فقط شاگرد تربیت کردند.

بخشش سید رضی 

سید رضی علیه الرحمه کتابهای زیادی از کسی به ده هزار دینار خرید. 
وقتی آنها را به منزل آورد و کتابها را نگاه می کرد دید در حاشیه یکی از کتابها فروشنده یک بیت شعر نوشته که مضمون آن این بود که من محتاج بودم و احتیاج مرا ناچار کرد که کتابهایم را بفروشم. 
تا سید این مطلب را فهمید تمامی کتابها را به خانه فروشنده حمل کرد و قیمت 



نامه های خواندنی ازائمه معصومین ع


ماخذ : کتاب کرامات صالحین

 1- نامه مبارک حضرت عسکری علیه السلام به جناب ابن بابوبه قمی 

2- نامه امام صادق علیه السلام به فرماندار اهواز
3- نامه یک فرماندار به امام صادق علیه السلام 
4- پاسخ ششمین امام معصوم به فرماندار اهواز 
5- پیام امام رضا علیه السلام به وسیله حضرت عیدالعظیم 
6- پاسخ نامه از سوی حضرت رضا علیه السلام 
7- قاسم بن علا و نامه حضرت ولی عصر ( عج ) 


   
  1- نامه مبارک حضرت عسکری علیه السلام به جناب ابن بابوبه قمی 


به نام خداوند بخشاینده بخشایشگر 
سپاس از آن خداوندی است که پروردگار جهانیان است و فرجام نیک از آن تقوا پیشگان و بهشت از آن یکتاپرستان و آتش دوزخ برای انکارگران حق است و ستم جز بر ستمکاران روا نیست و معبودی نیست جز خداوندی که بهترین آفریدگار است. و درود و سلام بر محمد و دودمان پاک او باد! 
اما بعد: 
ای ابوالحسن علی بن حسین قمی! که شخصیت بزرگوار و مورد اعتماد ما هستی و امید که خداوند تو را به انجام کارهایی که خود می پسندد موفق داشته و از سر مهر و رحمت خویش فرزندانی شایسته کردار روزیت سازد. 

من شما را به پروای از خدا و بر پا داشتن نماز و پرداخت زکات و حقوق مالی خویش، سفارش می کنم چرا که نماز کسی که حقوق مالی خود را نپردازد پذیرفته نمی شود و نیز تو را به : 
عفو و گذشت از گناهان و لغزشها،
فرو خوردن خشم،
پیوند با بستگان،
مواسات با برادران دینی،
تلاش در برآوردن حوایج آنان در خوشیها و ناخوشیها،
بردباری در برابر نادانان,
 ژرف نگری در دین ،
استواری در کارها،
تعهد در برابر قرآن،
اخلاق شایسته،
دعوت به خوبیها و نهی از بدیها، توصیه می کنم. 

خدا در قرآن می فرماید:
« در بسیاری از نجواهایشان سودی نیست مگر در سخن آنان که به صدقه دادن با نیکی کردن و یا آشتی جویی و اجتناب از همه زشتیها فرمان دهند.»

بر تو باد به انجام نماز شب! چرا که پیامبر گرامی سه بار امیرالمؤمنین علیه السلام را بدان سفارش فرمود و گفت:
« علی جان! بر تو باد به انجام نماز شب! کسی که نماز شب را سبک شمارد از ما خاندان پیامبر نیست» 
از این رو به سفارشهای من به خوبی عمل کن و همه شیعیان مرا به انجام این دستورات توصیه و دعوت نما تا عمل کنند. 

بر تو باد به شکیبایی و انتظار فرج! و بدان که شیعیان ما همواره در رنج و فشارند تا فرزندم مهدی علیه السلام ظهور نماید.
همو که پیامبر گرامی نوید او را داد که زمین و زمان را لبریز از عدل و داد خواهد ساخت. 
آری! زمین را خداوند به هر کدام از بندگان شایسته اش که بخواهد به میراث می دهد و فرجام نیک و پیروزمندانه از آن تقواپیشگان است. 
درود بر تو باد و بر همه شیعیان ما و رحمت خدا و برکات او بر شما باد! 

2- نامه امام صادق علیه السلام به فرماندار اهواز

یحیی بن خالد برمکی از وزرای دستگاه عباسی و از عناصر خودکامه بود.
او یکی از منشیان خویش را به عنوان فرماندار و حاکم اهواز برگزید و با قدرت و امکانات به منطقه فرستاد. 
این مرد پس از استقرار در اهواز به برخی از مردم از جمله جناب « یقطین» پدر علی بن یقطین مالیات سنگین و تحمل ناپذیری مقرر داشت به گونه ای که پرداخت آن برایش صعب و ناممکن می نمود. 
او در راه چاره جویی و دفاع از خویش ، کشف کرد که حاکم اهواز ، در دل، از ارادتمند به خاندان وحی و رسالت،از جمله حضرت صادق علیه السلام است به همین جهت از فشار مالیات سنگین او به خدا و ولی او حضرت صادق پناه برد و آن گرامی در نامه کوچکی به فرماندار اهواز چنین نوشت: 
 
بسم الله الرحمن الرحیم 
« ان لله فی ظل عرشه ظلا" لایسکنه الا من نفس عن اخیه کربه او اعانه بنفسه او صنع الیه معروفا" و لو بشق تمره و هذا اخوک
 و السلام. » 

« به راستی که خداوند در زیر عرشش سایه های آرام بخش وصف ناپذیری دارد که در آن سایه ها تنها سه گروهی مسکن می گزینند: 
1- کسی که اندوهی از برادر هم دین خود برطرف سازد. 
2- یا کسی که او را با جان و دل خویش مدد رساند. 
3- و یا کسی که در حق برادر مؤمن خویش احسانی نماید گرچه به اندازه یک دانه خرما. و آگاه باش که حامل نامه برادر توست! 
والسلام. »

آنگاه آن امام معصوم نامه خویش را مهر کرد و به « یقطین» داد و فرمود:
 « نامه را به وی برسان.» 

او می گوید: به سوی اهواز حرکت کردم و پس از رسیدن به مقصد شبانه به در خانه فرماندار رفتم. یکی از خدمتگزارانش درب را گشود به وسیله او پیام دادم که: « فرستاده صادق آل محمد ( ص ) هستم.» 

فرماندار با شنیدن نام مبارک امام صادق علیه السلام خود به سوی من شتافت و سلام کرد، میان دو چشم مرا بوسید و گفت: 

« سرورم، شما فرستاده،مولایم امام صادق هستید؟»
گفتم: « آری!» 
گفت: « بفرمایید!» و دست مرا گرفت و به منزل راهنمایی کرد در جای خود نشانید و در برابر من مؤدب و منظم نشست و گفت: 
« بگو از مولایم حضرت صادق علیه السلام که چگونه بودند؟»

گفتم: « سپاس خدای را بخیر و سلامت.»
گفت: « شما را به خدا.» 
گفتم: « آری!» 
نامه را به او تسلیم کردم بر روی چشم خود نهاد و آن را خواند وگفت: 
« برادر عزیز! کارت را بگو!» 

گفتم: « در دیوان مالیات شما برای من مبلغ سنگینی همچون یک میلیون درهم مالیات نوشته اند و این یعنی ورشکستگی من.» 
دفتر را خواست و مالیات را قلم گرفت و به دنبال آن دستور منع تعقیب صادر کرد. 
سپس اموال شخصی، حیوانات ، احشام ، نوکر و غلام و حتی لباسهای خویش را با من به طور مساوی تقسیم کرد و پرسید: 
« آیا شادمان شدی؟» 
گفتم: « آری ، بخدا سوگند! هم اندوهم را زدودی و هم شادمانم کردی !»

موسم حج فرا رسید در اندیشه پاسخ به نیکی و احسان او بودم به همین جهت به نیابت او به حج رفتم تا او را دعا کنم در مسیر راه به محضر حضرت صادق علیه السلام شرفیاب گشتم. او را بسیار شادمان دیدم از من پرسید: 
« یقطین! کارت با فرماندار اهواز به کجا رسید؟»

گفتم: « سالار من! این مرد با من بهتر و پرمهرتر از یک برادر رفتار کرد،
اولا" : مرا از اندوه مالیات سنگین رهانید. 
ثانیا" : اموال و موجودی خویش را با اصرار با من به طور مساوی تقسیم کرد.» 
امام صادق علیه السلام تبسم کرد و اظهار خرسندی نمود. 
گفتم: « سالار من! آیا کار این مرد شما راشادمان ساخت؟»
فرمود: 
« آری! نه تنها مرا که پدران گرانقدر و نیای بزرگم محمد صلی الله علیه و آله و سلم و خدای را در عرش شادمان ساخت.»

3- نامه یک فرماندار به امام صادق علیه السلام 

نجاشی از چهره های شایسته و با ایمان است، قدرت او را مست نکرد و به آفت غرور و غفلت و خودکامگی گرفتارش نساخت. عبدالله بن سلمان نوفلی آورده است که: 
در محضر حضرت صادق علیه السلام بودم که غلام و پیام رسان نجاشی وارد شد و نامه فرماندار اهواز را به محضر آن حضرت تقدیم داشت که اینگونه بود:

بسم الله الرحمن الرحیم 
خداوند به سرورم طول عمر عنایت فرموده و مرا فدای او گرداند و هرگز مبادا که ناخوشایندی برای شما بنگرم ان شاء الله. و خدای برآورنده این دعا و توانای بر این خواسته است. 
اما بعد: 
سرورم! من به فرمانداری اهواز مبتلا شده ام اگر این را برایم خیر و مصلحت می دانید تقاضا می کنم برنامه کار و حدود و مقررات آن را برایم ترسیم و تعیین فرمایید تا من با تمسک بدان و با عمل براساس آن به خدا و پیامبر نزدیک گردم. 

تقاضایم این است که آنچه را برای من وظیفه می دانید و عمل بدان را شایسته می نگرید به طور فشرده برایم مرقوم دارید تا برایم روشن بشود که چگونه بذل و بخشش کنم؟ 
زکات را در کجا مصرف نمایم و به چه کسی بدهم؟ با چه کسانی مأنوس شوم و به چه کسانی اعتماد کنم و بگروم؟
 رازها و اسرار خویشتن را به چه کسانی بسپارم؟ و ... 
سرورم! شما حجت خدا هستید و امین او در روی زمین، نعمت خدا برای همیشه بر شما مستدام باد!
فرماندار اهواز
نجاشی 

4- پاسخ ششمین امام معصوم به فرماندار اهواز 

بسم الله الرحمن الرحیم 
خدای تو را مورد لطف و عنایت خویش قرار داده و تحت رعایت خویش حفظ کند، چرا که اوست که تنها توانا بر این کار است. 
اما بعد: 
سفیر تو نامه ات را برای من آورد آن را خواندم و نظرت را با خواسته ات دریافت داشتم و بر این اندیشه ام که تو به ولایت و حکومت اهواز مبتلا شده ای. 
این فرمانداری و پست تو هم مرا شادمان نمود و هم اندوهگین، اینک به یاری خدا دلایل هر دو را برایت می نویسم. 

دلایل شادمانی :
اما خوشحالی و سرورم از آن جهت است که بدان امید هستم که خداوند گرفتاری و رنج یکی از دوستان دودمان محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به وسیله تو برطرف و آنان را به سبب تو عزیز و سربلند ، برهنه ای را بپوشاند و ناتوانی را توانا گرداند و آتش تفرقه و پراکندگیشان را به وسیله تو خاموش سازد،اینها مرا شادمان می سازد. 

دلایل اندوهگینی : 
اما آنچه اندوهگینم می سازد و بر تو نگرانم می کند این است که در اوج قدرت و ریاست ،بر دوستی از اهل بیت سخت بگیری و آنگاه بوی بهشت به مشامت نرسد. 
من آنچه را خواسته ای فشرده آن را برایت می نگارم تا اگر بدان عمل کنی و از حدود و مرزهای آن تجاوز نکنی در زندگی و دیداری ات به سلامت بمانی،ان شاء الله. 
هان ای عبدالله! بنده خدا ! پدرم از پدران گرانقدرش و آنان از امیرالمؤمنین و او نیز از پیامبر خدا روایت فرمود که: 
« هرکس از برادر مؤمن خویش مشورت و تبادل نظر بخواهد و با او مشورت کند اما وی صلاح او را نگوید، خداوند عقل را از او سلب می کند.»

بر این اساس من به تو انسان حقجویی که دیدگاه مرا خواسته ای، رأی و نظرم را باز می گویم اگر عمل کنی از آنچه تو را می ترساند، نجات یابی:

1- هان عبدالله! آگاه باش که نجات تو در گرو حفظ خونها و اذیت نکردن دوستان خدا و مدارا نمودن با مردم و زیردستان و معاشرت شایسته با آنان و با نرمش در اوج قدرت و مدارای با مافوق و فرستادگان اوست. 

همواره از خوزی اهواز بر حذر باش چرا که پدرم از پدرانش و آنان ازامیرالمؤمنان علیه السلام آورده اند که: 
« لا یثبت الایمان فی قلب یهودی و لا خوزی. 
ایمان در قلب یهودی و خوزی تثبیت نمی گردد. »

2- اما کسی که تو باید با او مأنوس باشی و به او اعتماد و اطمینان نمایی و کارهایت را به او واگذار کنی، باید چنین فردی یک شیعه امین و درستکار و پرواپیشه و موافق مذهب و راه و رسم تو باشد، از این رو یارانت را بشناس و هر دو گروه را آزمایش نما آنگاه که در آنها رشد و هدایت یافتی دیگر خود می دانی.
 
3- از دادن جایزه و هدیه به شاعران چاپلوس یا متملقان و گزافه گویان و پرده دران و عناصر بی محتوایی که بسان دلقکها عمل می کنند بپرهیز و همانندش را در راه خدا بده.  
جایزه ها و بخششها و نشانها و مدالهایت به افسران، درجه داران، فرماندهان، سفیران، نزدیکان، نامه رسانان و رازداران نگهبانان و سربازان، باید تنها برای خدا و در جهت خشنودی او باشد. 

4- بخششها و صدقه ها و هزینه سفر حج و لباس نماز و هدیه و صله ات در راه خدا و همه از بهترین و پاکترین کسب مال تو باشد. کوشش کن که طلا و نقره ای ذخیره نسازی تا از آنان باشی که این آیه شریفه هشدار می دهد: 
« والذین یکنرون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم ... .» 
و هرگز حلوا و زیادی غذاهایی را نادیده نگیر که بر شکمهای گرسنه مصرف می کنی چرا که به سبب آن غضب و خشم خدا را فرو می نشانی.

و هشدار که از پدرم و او از پدرانش و آنان از امیرالمؤمنین علیه السلام شنیده اند که: پیامبر گرامی به یارانش می فرمود: 
« کسی که خود سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه باشد، به خدا و روز رستاخیز ایمان نیاورده است.» 

پس گفتند: « ای پیامبر خدا ! اگر چنین باشد ما گرفتار هلاکت شده ایم.» 
که فرمود: « از مازاد بر مصرف و زیادی خرما و روزیتان و نیز لباسهای اضافی خویش به نیازمندان هدیه کنید و با این کمک و ایثار، خشم خدا را فرو نشانید.» 

عبدالله ! من تو را از بی اعتباری دنیا و سستی آن و بر آنچه نسبت به گذشتگان و پیروانشان از آن رفته است،آگاه می سازم.
 پدرم روایت فرمود که: آنگاه که امام حسین علیه السلام به سوی کوفه، حرکت کرد، ابن عباس آمد و گفت: « به حق خویشاوندی سوگندت می دهم که مبادا شما همان شهیدی باشی که پیامبر خبر داده است که در کربلا به خون می غلطد.» 

آن حضرت در پاسخ فرمود: 
« ابن عباس! من به شهادتگاه خویش از تو آگاهترم و تنها جویای فراق این دنیای زشتی هستم که امویان ساخته اند. 
پسر عباس! آیا تو را به روایتی از امیرالمؤمنان آگاه سازم که در مورد دنیا چه فرمود؟» 
ابن عباس پاسخ داد: « آری پسر پیامبر!» 
و آنگاه از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت کرد که می فرمود:
 من در فدک مشغول کار بودم که ناگاه زنی دلربا و بسیار جذاب به سوی من آمد همانگونه که من بیل در دست و به کار اشتغال داشتم او خود را در اوج زیبایی و شکوه به من نمایاند، چنان بود که زیباتر از زنان قریش ... 

و به من گفت: « هان ای پسر ابی طالب! آماده ای مرا به عقد خویش درآوردی؟ تا تو را از زحمت کار بی نیاز سازم و به گنجهای زمین و زمان رهنمونت شوم و پادشاهی گیتی را برای همیشه به نام تو زنم و پس از تو به نام فرزندانت؟» 

من از او پرسیدم: « بانو تو کیستی تا تو را از خاندانت خواستگاری نمایم ؟»
پاسخ داد: « من دنیا و زر و زیور و قدرت و شوکت آن هستم.» 
تا او را شناختم گفتم: 
« برو و شوهری جز من بخواه.»
برو این دام بر مرغ دگر نه!

و به کارم و بیل و مزرعه ام رو آوردم و اینگونه سرودم: لقد خاب من غرته دنیا دنیه و ماهی ان غرت قرونا بتأمل؟
اتتنا علی زی العزیز ثنیه و زینتها فی مثل تلک الشمائل 
فقلت لها غری سوای فاننی عروف عن الدنیا و لست بجاهل 
و ما انا والدنیا فان محمدا" احل صریعا بین تلک الجنادل 
و هیهات اتتنی بالکنوز و ردها و اموال قارون و ملک القبایل 
الیس جمیعا" للفناء مصیرها و یطلب من خزآنها بالطوائل
فغری سوای اننی غیر راغب بمالک من ملک و عز و تائل 
فقد قنعت نفسی بما قد رزقته فشانک یا دنیا و اهل البطائل 
فانی اخاف الله یوم لقائه واخشی عذابا" دائما" غیر زایل 


   
به راستی کسی که دنیا او را فریب دهد زیانکار است
 و دنیا جز فریب دهنده عصرها و نسلهای گذشته نیست. 

دنیا در چهره زیباترین دختر قریش « ثنیه» نزد من آمد
 که زینت و آرایشش همانند چهره های زیبارویان بزک کرده بود. 

به او گفتم: برو دیگری را فریب ده 
چرا که من به شگردها و فریبکاریهای تو آگاهم و از تو غافل نیستم. 

راستی! من کجا و دنیا کجا؟
 در حالی که پیامبر بزرگ،محمد صلی الله و علیه و آله و سلم به دنیا دل نبست و اینک از جهان رخت بربسته است. 

شگفتا از فریب دنیا که گنجینه ها و زر و زیور خویش را برای من آورده بود
 در حالی که اموال و ثروتهای قارون و املاک و باغات مردم را از آنان گرفته است. 

مگر نه این است که ثروت تمامی آنان رو به نابودی می نهد و زراندوزان و گردآورندگان و انحصارگران ارزشهای مادی دنیا به حساب فراخوانده می شوند؟

پس تو ای دنیا ! برو جز مرا فریب ده که من به تو دل نمی بندم و به ارزشهای تو همچون باغ و ملک و آب و حکومت تو ... 

من خویشتن را به آنچه خدا روزیم ساخته است قانع نموده ام و تو در شأن تبهکاران و شرارت پیشگانی. 

من از خدا و روز دیدار با او می ترسم و از عذابی که همیشگی است می هراسم از این رو به تو دل نمی بندم. 

پس از امیرالمؤمنان علیه السلام همه امامان نور به آن گرامی تأسی و اقتدا کردند و به همین دلیل است که نه به چیزی آلوده شدند و نه به لغزشی گرفتار آمدند که همه اینها به شما رسیده است و خداوند جایگاه آنان را والا و بلند مرتبه داشت. 
بدینسان من از جانب پیامبر راستگو و تصدیق شده و درست کردار تو را به مکارم دنیا و آخرت توجه دادم. 

اینک اگر به آنچه تو را در این نامه ام دعوت کردم عمل کنی،اگر به سنگینی کوهها و امواج دریاها،گناه و لغزش داشته باشی امید که به راهی بروی که خدا تو را ببخشاید و از سر لطف خویش از تو بگذرد. 

هان ای عبدالله ! مبادا که انسان با ایمانی را در قلمرو حکومت بترسانی ، پدرم از پدرش و او نیز از امیرالمؤمنان علیه السلام روایت می کرد که: 
« هرکس نگاه هراس آوری به فرد با ایمانی کند که او را بترساند، خداوند وی را در روزی که سایه بانی جز سایه لطف خدا نیست خواهد ترساند و تمامی اعضا و اندامهای او را به صورت ذره ذره و حشرات بیابان محشور خواهد ساخت تا به جایگاهش وارد گردد.» 

و نیز پدرم از پدرانش و آنان نیز از امیرالمؤمنان علیه السلام و او از پیامبر روایت کرد که: 
« هر کس گرفتاری و درماندگی فرد با ایمانی را برطرف سازد،خداوند روزی که سایه ای جز سایه لطف او نیست گرفتاریش را برطرف ساخته و در روز سخت رستاخیز به او منت می بخشد.» 

و فرمود: 
« کسی که حاجت و نیازی از برادر با ایمانش برآورد خدای خواسته های بسیاری که تنها یکی از آنها بهشت است برای او برآورده سازد و کسی که برادر با ایمان خویش را از برهنگی بپوشاند، خدای، او را از لباسهای بهشتی پوشانده و تا یک نخ از آن لباس اهدائیش بر تن برادر با ایمانش باقی است همواره در خشنودی خدا باشد. 

و کسی که برادر مؤمن و گرسنه خویش را با غذایی سیر کند خداوند از بهترین غذاهای بهشتی او را سیر نماید. 
و کسی که او را از تشنگی سیراب سازد خداوند تشنگیش را با شربت ویژه و دست نخورده بهشت رفع کند. 

و کسی که برادر مؤمن خویش را خدمت کند خداوند او را به وسیله پسران پرطراوت و خوش اخلاق بهشت خدمت نموده و وی رابا دوستان پاک و پاکیزه اش همنشین گرداند. 
و کسی که بار برادر با ایمان خویش رابه دوش کشد و بردارد خداوند او را بر مرکب بهشتی سوار کند و در روز رستاخیز در برابر فرشتگان مقرب بر چنین بنده ای مباهات کند. 
و کسی که برای برادر با ایمانش همسری را برگزیند و وسیله ازدواج او را فراهم سازد تا برای او مونس زندگی شود و وی به آن همسر دلخوش و مأنوس گردد و پشتوانه و پشتیبان زندگیش باشد،خداوند حوریان بهشتی را به ازدواج او درآورد و او را با کسی از شایستگان و راستگویان و صدیقین که او آرزو داشته است،همنشین و مأنوس سازد. 

و کسی که برادر با ایمان خویش را که حاجت و نیازی به وی دارد در منزلش دیدار کند از دیدار کنندگان خدا محسوب می گردد و بر خداست که زائر خویش را گرامی بدارد.» 

عبدالله! پدرم از پدرانش و آنان از امیرالمؤمنان و او از پیامبر گرامی علیهم السلام آورده است که به یارانش می فرمود: 
« هان ای مردم! کسی که به زبانش ایمان آورده اما به دل ایمان نیاورده باشد، مؤمن نیست.
هان ای مردم! لغزشهای دیگران را دنبال نکنید که هر کس در پی لغزش و اشتباه انسان با ایمانی باشد، خداوند روز رستاخیز لغزشهای وی را تعقیب و او را در عمق خانه اش رسوا سازد.»

و نیز از او آورده اند که فرمود: 
« خداوند از انسان با ایمان پیمان گرفته است که رفتارش و گفتارش را تصدیق کند و با دشمن خویش انصاف به خرج دهد و خشم خود فرو نشاند مگر به دفاع از خویش در برابر اتهامات، چرا که هر مؤمنی در زندگی کوتاه دنیا زبانش را از نارواها برای آسایش جاودانه بهشت می بندد و کنترل می کند ... .» 

و نیز پدران گرانقدرم از پیامبر آورده اند که فرمود: 
« فرشته وحی از جانب خدا آمد و گفت: ای محمد صلی الله علیه و آله و سلم خدای سلامت می رساند و می فرماید: برای انسان با ایمان نامی از نامهای خویش (مؤمن) برگزیدم از این رو مؤمن از من است و من از مؤمن،هر کس به مؤمنی اهانت روا دارد به پیکار با من برخاسته است.»

و نیز آورده اند که فرمود: 
« علی جان! تا باطن کسی را ننگری و نشناسی با او مناظره منما چرا که اگر کسی درونش خوب و پاکیزه باشد دوست خداست و خداوند دوست خویش را خوار نمی سازد ... .» 

و نیز از او آورده اند که فرمود: 
« کمترین مرحله کفر این است که مردی از برادران خود کلمه و سخنی را بشنود و آن را حفظ کند که روزی او را به کیفر آن رسوا سازد چنین کسانی نجات نخواهد یافت.» 

و آورده اند که فرمود: 
« کسی که درباره فرد با ایمانی چیزی را بگوید که با چشم دیده و یا با گوش خود شنیده است تا بدین وسیله او را نکوهش نموده و از او عیبجویی کند و او را کوچک سازد چنین کسی از همانهایی است که خدای در مورد آنان فرمود:
 کسانی که دوست می دارند زشتیها را در میان مؤمنان پخش کنند برای آنان عذابی دردناک خواهد بود.» 
« ان الذین یحبون ان تشیع الفاحشه فی الذین آمنوا لهم عذاب الیم.» 

هان ای عبدالله! و نیز پدران گرانقدرم از نیای کبیرم پیامبر آورده اند که فرمود: 
« کسی که از برادر با ایمانش سخنی بگوید و بخواهد با آن سخن او را از نظرها بیندازد خداوند او را به گناه وی مجازات کند تا دلیل آن را بیاورد و راه نجان برای خود بجوید که نخواهد توانست. 
و کسی که برادر با ایمان خود را شادمان سازد پیامبر را شادمان ساخته است و کسی که پیامبر را شادمان کند خدا را شادمان ساخته.
و کسی که خدای را شادمان سازد بر اوست که وی را وارد بهشت کند.» 

و تو را ای عبدالله! باز هم به پروای از خدا و انجام اطاعت او و چنگ زدن به ریسمان او و چنگ زدن به ریسمان او سفارش می کنم، کسی که به ریسمان هدایت او چنگ زند به راه راست هدایت شده است از این رو از خدا پروا کن و خشنودی هیچ کس را بر خشنودی او مقدم مدار و به جای خشنودی او مگیر. 
این وصیت خدا به مردم است و جز این را نخواهد پذیرفت. 

و آگاه باش که کسی به چیزی بزرگتر از تقوا موظف و نکلف نیست و این سفارش ما خاندان پیامبر است و اگر می توانی از دنیا و ارزشهای مادی چیزی را به دست نیاوری که فردا از آن سئوال شوی،چنین کن. 
عبدالله ابن سلیمان آورده است که:
 وقتی این نامه مبارک به نجاشی رسید و آن را مطالعه کرد،گفت:« بخدایی که جز او معبودی نیست تمام مطالب آن درست، عالی و نجات بخش است و هر کس بدان عمل کند نجات خواهد یافت.» و خود تا زنده بود می کوشید مطابق او عمل کند. 

5- پیام امام رضا علیه السلام به وسیله حضرت عیدالعظیم 

جناب شیخ مفید در کتاب خویش، پیام جامع،آموزنده و جالبی را از هشتمین امام معصوم حضرت رضا علیه السلام آورده است که آن بزرگوار آن پیام را، به وسیله حضرت سیدالکریم عبدالعظیم حسنی علیه السلام به شیعیان و دوستداران اهل بیت علیهم السلام فرستاده اند.
متن پیام آن بزرگوار این است:

حضرت عبدالعظیم از امام رضا علیه السلام آورده است که فرمود:
سلام گرم مرا به دوستدارانم برسان و به آنان بگو:
 در دلهای خویش برای شیطان راهی نگشایند و آنان را به راستگویی در گفتار و ادای امانت و سکوت پرمعنا و ترک درگیری و جدال در کارهای بیهوده و بی فایده فراخوان و به صله رحم و رفت و آمد با یکدیگر و رابطه گرم و دوستانه با هم دعوت کن، چرا که این کار باعث تقرب به خدا و من و دیگر اولیاء اوست. 

دوستان ما نباید فرصتهای گرانبهای زندگی و وقت ارزشمند خود را به دشمنی با یکدیگر تلف کنند من با خود عهد کرده ام که هر کس مرتکب اینگونه امور شود یا به یکی از دوستانم و رهروانم خشم کند و به او آسیب رساند از خدا بخواهم که او را به سخت ترین کیفر دنیوی مجازات کند و در آخرت نیز اینگونه افراد از زیانکاران خواهند بود. 

به دوستان ما توجه ده که خدا نیکوکرداران آنان را مورد بخشایش خویش قرار داده و بدکاران آنان را جز آنهایی که بدو شرک ورزند و یا یکی از دوستان ما را برنجانند و یا در دل نسبت به آنان کینه بپرورند، همه را مورد عفو قرار خواهد داد اما از آن سه گروه نخواهد گذشت و آنان را مورد بخشایش خویش قرار نخواهد داد . 
جز اینکه از نیت خود بازگزدند و اگر از این اندیشه و عمل زشت خویش بازگردند، مورد آمرزش خواهند بود اما اگر همچنان باقی باشند، خداوند روح ایمان را برای همیشه از دل آنان خارج ساخته و از ولایت ما نیز بیرون خواهد برد و از دوستی ما اهل بیت نیز بی بهره خواهند بود و من از این لغزشها به خدا پناه می برم. 

6- پاسخ نامه از سوی حضرت رضا علیه السلام 

مرحوم آیت الله محمد اشرفی از علمای بزرگ و مراجع تقلید بود که در عصر ناصرالدین شاه قاجار زندگی می کرد. 
 درباره عظمت و مقام علمی و معنوی او می نویسند: 
« حاج ملا محمد اشرفی،از مفاخر مذهب جعفری می باشد گروهی از ایران از او تقلید می کنند و او در میان علمای بزرگ عصر خویش به جمع طریقت و شریعت اختصاص یافته است همه از دور و نزدیک به او ارادت می ورزند و از بزرگان عصر خویش می باشد.
 بیان او در منبر بی نظیر است و در سال 1315 قمری در بابل رحلت و همانجا به خاک سپرده شد.» 
 بقعه این مرد، مزار خاص و عام است و دارای کرامات بسیاری می باشد که از آن جمله کرامتی است که از عالم ربانی آیت الله بافقی نقل شده و هم صاحب « در رالاخیار» آیت الله حسین فاطمی قمی در کتاب خویش آن را آورده است :

مرحوم « معین الاطباء» که فرد مورد اعتماد و راستگویی بود آورده است که به هنگام اقامت مرحوم « حاجی اشرفی» در بابل به محضر او شرفیاب شدم و راستی که او را برتر از آنچه در وصفش شنیده بودم یافتم. 
مدتی از محضرش کشب فیض نمودم و سفر زیارتی مشهد پیش آمد به هنگام حرکت به خدمت آن مرد عالم رسیدم تا خداحافظی کنم که او نامه ای به حضرت رضا علیه السلام نوشت و به من داد و فرمود: 
« جواب آن را بیاور!»

اینجانب به مشهد رفتم و به حرم تشرف حاصل شد و نامه را به ضریح انداختم به هنگام تصمیم به بازگشت برای زیارت وداع رفتم و مشغول زیارت و نیایش با خدا بودم که دیدم بطور شگفت انگیزی حرم مطهر خلوت شد و بزرگواری ار درون ضریح بیرون آمد و خطاب به من فرمود: 
به حاج اشرفی سلام برسان و بگو: 

و آنگاه به سوی ضریح مطهر بازگشت و از برابر دیدگانم ناپدید شد. 
به خود آمدم و دریافتم که این پاسخ نامه بود که باید به بابل ببرم. شعر کاملا" در ذهنم جایگزین شد و وقتی به بابل رسیدم به خدمت عالم ربانی حاج اشرفی رفتم در خانه را زدم درب را گشود و پیش از آنکه من کلمه ای حرف بزنم دیدم با حالتی وصف ناپذیر گفت: 
آری! سالارم عنایت فرمود و به من سلام رسانید و فرمود: 
آئینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب کن تو خانه سپس میهمان طلب 

7- قاسم بن علا و نامه حضرت ولی عصر ( عج ) 

نام ایشان قاسم و نام پدرش « علا» بود و به همین جهت به قاسم بن علاء شهرت یافته است. 
مدتی در « ران» که شهری میان مراغه و زنجان بود زندگی می کرد و عمری به بلندای 117 سال داشت. او افتخار دیدار و ارادت و همراهی دهمین و یازدهمین امام نور حضرت نقی و عسکری علیهما السلام را داشت و از کسانی است که به افتخار دریافت توقیع به واسطه « جناب محمد بن عثمان» از محبوب دلها نائل آمده است. 
قاسم زندگی پرماجرایی داشت در هشتاد سالگی از دو چشم نابینا شد و پس از سالهای طولانی درست هفت روز پیش از رحلتش بار دیگر یبنا شد و خود با آگاهی کامل روز وفات خویش را که از توقیع مبارک دریافته بود اعلان کرد و این پیش بینی چنان دقیق بود که باعث هدایت یکی از دشمنان اهل بیت شد. 
داستان او را مرحوم شیخ طوسی این گونه روایت کرده است:

« محمد بن احمد صفوانی» از افراد مورد اعتماد است، او آورده است که چند ماهی بود که به جناب قاسم بن علا،از سوی جناب محمد بن عثمان دومین نایب خاص امام عصر علیه السلام پیامی نرسیده بود به همین جهت این مرد نگران و بی قرار به نظر می رسید. 
روزی از روزها در خدمت او بودم که ناگهان دربان او وارد شد و ما در حال خوردن غذا بودیم که گفت: 
« سرورم! سفیر و پیام رسانی از عراق آمده است.»
جناب قاسم شادمان شد و سجده سپاس به جا آورد و به استقبال او شتافت. مرد سالخورده ای در حالی که خورجینی به دوش داشت وارد شد،« قاسم بن علاء» او را به گرمی در آغوش گرفت، خورجین از دوشش برداشت و طشت آب طلبید تا او دست و صورت بشوید و آنگاه او را در کنار خود جای داده و به خوردن غذا دعوت کرد. 
غذا صرف شد پس از غذا مرد پیام رسان نامه ای را بیرون آورد و به جناب قاسم تقدیم داشت، او نامه را گرفت و بوسه باران ساخت. آنگاه به منشی خویش داد تا برای او قرائت کند. 
منشی او مهر نامه را برداشت و شروع به خواندن نامه کرد تا به نقطه ای رسید و ساکت شد... .
قاسم پرسید: « چرا نمی خوانی؟»
گفت: « احساس مطلب حزن انگیزی کردم اگر می خواهید نخوانم؟»
گفت: « نه، بگو! مگر چیست؟»
منشی گفت: « مرقوم شده است که شما تا چهل روز دیگر جهان را بدرود خواهی گفت وهفت قطعه پارچه برای کفن شما ارسال شده است.»
پرسید: « آیا در آن حال، دین من سالم است؟»
پاسخ داد: « آری! با ایمان سالم و راسخ، جهان را بدرود خواهی گفت.»
جناب قاسم تبسم کرد و گفت: « دیگر پس از این عمر طولانی و نوید رفتن با ایمان کامل، چه آرزویی می توانم داشته باشم؟»
و در این حال پیام رسان برخاست و سه طاقه پارچه و لباس سرخ رنگ « یمنی» و یک عمامه و دو دست لباس و دستمالی از خورجین خود بیرون آورد و تقدیم به « قاسم» کرد. 
جناب قاسم پیش از این، پیراهنی از هشتمین امام نور دریافت داشته بود که به عنوان خلعت نزد خود داشت اینها را نیز در کنار آن قرار داد. 
ایشان دوستی به نام « عبدالرحمن بن محمد» داشت که سنی مذهب بود و از سرسخت ترین دشمنان خاندان وحی و رسالت بود واتفاقا" همانروز آن مرد برای اصلاح میان پسر « قاسم بن علاء» و مردی به نام « ابوجعفر» که اختلاف مالی داشتند به خانه قاسم آمده بود. 
جناب قاسم به دو نفر از دوستدارن اهل بیت نیز که آنجا حضور داشتند گفت:
« بیایید این نامه را به « عبدالرحمن بن محمد» بخوانید چرا که من همواره در اندیشه هدایت او بوده ام و باز هم بدان امید هستم که خداوند به برکت این نامه او را هدایت فرماید.»

دو مرد وزین و سالخورده گفتند: 
« جناب! از این امید درگذر چرا که محتوای نامه برای بسیاری از شیعیان قابل تحمل نیست تا چه رسد به « عبدالرحمن» که به خاندان رسالت و دوازدهمین امام نور ایمان ندارد.» 
قاسم گفت: 
« می دانم که نباید اسرار آل محمد را فاش کنم اما من به خاطر دوستی با او و شور و شوقی که به هدایت او دارم می خواهم به دلایلی نامه را برای او بخوانم ، بنابراین بگیرید و برای او بخوانید.»
به هر حال آن روز گذشت، روز دیگر عبدالرحمن نزد « قاسم بن علاء» آمد و پس از سلام و تعارفات معمولی قاسم گفت: « این نامه را بخوان و در مورد آن خوب و منصفانه بیندیش.»

عبدالرحمن نامه را گرفت و با دقت خواند و دید که خبر مرگ قاسم در آن آمده است نامه را پرت کرد و گفت: « ابو محمد! از عقیده ای که داری به خدا پناه ببر چرا که تو مرد سالخورده و دینداری هستی که از نظر تقوا و درایت بر همه برتری داری این یافته ها چیست؟ 
خدا در قرآن می فرماید: « و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا" و ما تدری نفس بای ارض تموت.»
و نیز می فرماید: « عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احدا" ... .» 
او دانای غیب است و غیب خود را بر هیچ کسی آشکار نمی سازد.» 

جناب قاسم تبسم پرمعنایی کرد و گفت:
 « دوست عزیز! چرا بقیه آیه شریفه را نمی خوانی که می فرماید: 
الا لمن ارتض من رسول.
مگر بر آن پیام آوری که از او خشنود باشد و بخواهد. » 

و افزود که: « من می دانستم که تو چنین خواهی کرد و دستخوش تعصب خواهی شد اما تاریخ امروز را یادداشت کن و به خاطر داشته باش اگر من درست طبق پیشگویی این نامه از دنیا رفتم بدان که عقیده من صحیح و برخاسته از قرآن است و تو در اندیشه ات تجدید نظر کن.» 

عبدالرحمن پذیرفت، تاریخ و روز مورد نظر را در آن نامه، یادداشت کرد و از هم جدا شدند. 
پس از هفت روز قاسم بن علاء بیمار شد و همانگونه که در بسترش تکیه داده بود پسرش حسن را فراخواند و در حالی که من و تعدادی از دوستان و بستگانش نظاره می کردیم به دعا و نیایش خالصانه و عاشقانه پرداخت ، به پیامبر و امامان نور توسل جست و با این کلمات به نیایش و توسل خویش ادامه داد:
« یا محمد! یا علی! یا حسن! یا حسین! یا موالی! کونوا شفائی الی الله... .»

چند بار این کلمات را با سوز و گداز تکرار کرد سومین مرتبه که مژگان دیدگان نابینایش به حرکت آمد و حدقه چشم او ورم کرد آستین خود را بالا آورد و روی دیدگان کشید که دیدیم آبی زرد، بسان آبگوشت از دیدگانش فرو ریخت، رو به پسرش حسن و دوستانش « ابو حامد» و « ابو علی» کرد و آنان را نزد خویش فراخواند همه به او نزدیکتر شدیم و با تعجب بسیار دیدیم هر دو چشم او پس از سالها کوری اینک بینا شده است او را آزمودیم دیدیم، آری! چنین است. 

جریان او در همه شهر پیچید مردم دسته دسته به دیدار او می آمدند،« ابو سائب» قاضی شهر نیز به دیدار او آمد و ضمن گفتگوی کوتاهی با او در حالی که انگشتر خویش را در دست گرفته بود پرسید: قاسم بن علاء! این چیست و بر آن چه نوشته شده است؟»
 و او درست بسان دورانی که دیدگانش سالم بود پاسخ داد. 
آنگاه پسرش حسن را توصیه به تقوا و اجتناب از گناه و نافرمانی خدا نمود و از او پیمان اطاعت و بندگی خدا و پیروی از قرآن و عترت گرفت،آنگاه ورقه ای طلبید و با دست خویش و وصیت نامه نوشت. 

پس از چهل روز،همانگونه که در توقیع شریف آمده بود با طالع شدن فجر، قاسم بن علاء از دنیا رفت و آنگاه بود که عیدالرحمن، همان دوستی که با خاندان وحی و رسالت دشمنی می ورزید از راه رسید و با سرو پای برهنه دنبال جنازه قاسم حرکت کرد. 
مرگ او را فاجعه ای بزرگ شمرد و او را با عناوین بزرگی یاد کرد، برخی با تعجب پرسیدند: 
« عبدالرحمن! مگر چه شده است؟»
گفت: « ساکت باشید من چیزی از قاسم بن علاء دیدم که شما ندیده اید.»
و آنگاه دنبال جنازه او فریاد می کشید که: « واسیداه! ...» و از اندیشه و عقیده خود بازگشت و راه خاندان وحی و رسالت را در پیش گرفت ، شیعه شد و اموال و املاک خود را یکجا وقف محبوب دلها حضرت بقیة الله الاعظم علیه السلام نمود. 
به هر حال پیکر پاک قاسم را در مغسل نهادند،ابو حامد که یکی از دوستانش بود آب ریخت و ابوعلی او را غسل داد و در پارچه هایی که پیام رسان آورده بود او را کفن کردند و پیراهن امام رضا علیه السلام را که به او خلعت داده شده بود بر او پوشانیدند و او را به خاک سپردند. 
پس از مدتی نامه ای که در بردارنده تسلیت از ناحیه مقدسه بود به نام پسرش حسن صادر گشت که در پایان آن این عبارت آمده بود: 
« خداوند فرمانبرداری خویش را بر تو الهام فرماید و تو را از نافرمانیش بازدارد ... .»