مرحوم حاج ملا آقا جان در سال 1252 شمسی در روستای « آق کند» از توابع زنجان متولد شد و در سال 1335 در شهر زنجان وفات یافته است .
دوران تحصیلات علوم دینیه را در زنجان مدرسه « سید» در محضر علمای بزرگ مانند آیة الله فیاض دیزجی که از مراجع تقلید بوده و آقای آخوند ملا قربانعلی و سائر علمای بزرگ به پایان رسانده و انصافا" از فقه و اصول و علوم فلسفه و عرفان و علوم غریبه اطلاع کافی داشت .
شاید به دلیل شیوه خاص زندگی ایشان ، اطلاعات جامعی از مراحل مختلف تحصیل و تهذیب ایشان موجود نباشد ، اما همین مقداری هم که باقی است از عمق اخلاص و ارادت ایشان به اهل بیت - ع - حکایت می کند .
حکایات زیادی از شیفتگی و ارادت ایشان به اهل بیت در منابع مختلف نقل شده است از جمله به نقل بزرگانی چون آیت الله محمد جواد انصاری همدانی و جناب شیخ جعفر مجتهدی که شرح حالشان پیشتر از نظرتان گذشت ، دیدار با جناب حاج ملا آقا جان برای آنان از نقاط مهم و تاثیر گذار زندگی بوده است .
توسل مثال زدنی ایشان به اهل بیت - ع - از جمله ویژگی های بارز و شاخص ایشان است که در جای جای این سطور ملاحظه میشود .
جمعی از علمای بزرگ معاصر ایشان مانند آیة الله مصطفوی ،علامه طباطبائی و آقای حاج شیخ موسی زنجانی به علم و دانش وی اعتراف نموده و ایشان را از نوابغ عصر خود دانسته اند.
حکایاتی که در ذیل از ایشان مطالعه خواهید فرمود ، از زبان و قلم یکی از آخرین شاگردان ایشان ، آیت الله سید حسن ابطحی نقل شده است .
اگر چه این سطور به هیچ رو نمی تواند این انسان وارسته معرفی نمایند ، اما حداقل ادای دین و احترامی است ، نسبت به دوستان و ارادتمندان اهل بیت - ع - که خداوند همه ما را از آن جمله قرار دهد .
انسان واقعی
یک روز از او سؤال شد :
شما از علم کیمیا و علوم غریبه هم اطلاع دارید؟
دیدم با یک نگاه تأسف آوری گفت:
اگر انسان برای این گونه از امور خلق شده بود،خیلی کم بود،انسان بیشتر از این ارزش دارد که حتی درباره این گونه از مطالب فکر کند. اگر انسان،انسان بشود همه این علوم و فضائل خود به خود به سراغش می آید و او به آنها اعتنائی نمی کند.
مرشد واقعی
از ایشان نقل شده که مکرر توضیح می داد و سفارش می کرد و می گفت:
از هرگونه بت پرستی و قطب پرستی و عقب مرشدهائی رفتن که از جانب خود به آن سمت رسیده اند دوری کنید.
ائمه معصومین ما ( علیهم السلام) زنده اند، خودشان واسطه بین خدا و خلق اند،آنها دیگر واسطه نمی خواهند؛ زیرا هر قطب و مرشدی را که شما تصور کنید دور از خطا و اشتباه نیست، در حالی که ائمه اطهار ( صلوات الله علیهم اجمعین)،اشتباه و خطا ندارند، آنها واسطه وحی اند،آنها واسطه فیض اند.
یکبار یکی از همراهان، وسط کلام ایشان می دود و گوید :
اگر این چنین است پس جمله :
« هلک من لیس له حکیم یرشده» ( هلاک است کسی که برای او حکیمی، مرد داشنمندی نباشد که او را ارشاد کند) چیست؟
ایشان در پاسخ فرمودند:
اگر حدیث صحیحی باشد و از امام ( علیه السلام) رسیده باشد، منظور خود امام بوده است؛ زیرا در آن زمانها مردم با بی اطلاعی کامل خودسرانه به برنامه های اسلامی عمل می کردند، حتی در آن زمان مرجع تقلید هم نداشتند، چون خود ائمه ( علیهم السلام) بودند.
و شاید هم درا ین روایت راهنمائیهای معمولی منظور باشد که البته در این صورت چنان که من الان با شما صحبت می کنم برای هر فردی مذکر و رفیق و استاد و مرشدی در راه رسیدن به کمالات لازم است اما اگر من گفتم: فلان عمل را با تأثیر نفس من انجام دهید که مؤثر خواهد بود غلط است. بیائید خود را به من بسپارید و با من بیعت کنید و من بر شما با آنکه معصوم نیستم و یا نائب معصوم نیستم ولایت داشته باشم غلط است.
بهره مندی از فیض حضرت علی ( ع )
یکی ازهمراهان در جلسه ای به ایشان گفت:
شنیده ایم که روزی ملای رومی با شمس تبریزی در بیابانی می رفتند به شط آبی رسیدند شمس گفت: « یا علی» و از آب گذشت ولی ملای رومی در آب فرو رفت، شمس از او سؤال کرد: مگر تو چه گفتی؟
گفت: همان که تو گفتی.
شمس گفت: نه تو هنوز به آن مقام نرسیده ای که علی دستت را بگیرد، تو باید بگوئی « یا شمس» و من باید بگویم « یا علی».
ایشان از نقل این قصه ناراحت شد به دوست ما گفت:
من برای شما حدیث و روایت می خوانم،شما برای من قصه می گوئید.
از خصوصیات علی ( علیه السلام) این بود، در زمان حیات دنیائیش که امام همه بود دربان و حاجب نداشت، حالا که از دنیا رفته و دستش بهتر باز است، واسطه لازم دارد؟!
آنها نه این را بگویند و نه در کلماتشان تصریح کنند که انسان به مقامی می رسد که مستقلا" از جلال و جمال الهی استفاده می کند و به وساطت انبیاء و ائمه ( علیهم السلام) کاری ندارد.
خود در عرض پیامبر ( صلی الله علیه و آله ) واقع می شود و آنچنان که پیامبر و امام ( علیهم السلام) در احکام و شریعت و طریقت و حقیقت و فیوضات ظاهری و معنوی از خدا استفاده می کنند،او هم استفاده می کند.
روش و سلیقه معنوی
روش حاج آقا جان این بود که تنها وسیله ای که انسان را سریعتر به مقاصد معنوی و ترقیات روحی می رساند توسل به خاندان عصمت ( علیهم السلام) به معنی عام آن و تکمیل محبت و ولایت آنها در دل است.
او می گفت:
بعد از واجبات، بهتر از هر چیز، زیارت امامان و بلکه امامزاده ها و احترام به سادات و اظهار عشق و علاقه به آنها است.
شغل خودش روضه خوانی بود ولی نه به عنوان آنکه آن را به عنوان شغل مادی انتخاب کرده باشد، بلکه حتی اگر چند نفر در یک محل جمع می شدند او یک مقدار از فضائل اهل بیت ( علیهم السلام) سخن می گفت و بعد روضه می خواند و اشکی می گرفت.
هیچ کجا برای روضه خواندن،از کسی تقاضای پول نمی کرد مگر جائی که مصالح اهمی را در نظر گرفته بود.
اخلاص در ماموریت
آیت الله ابطحی نقل می کند ، یک روز ایشان در مشهد به من گفت:
در صحن نو مردی هست که اشتباهی دارد، بیا برویم اشتباه او را رفع کنیم. وقتی نزدیک یکی از حجرات فوقانی صحن رسیدیم، دیدم به طرف اتاق یکی از علمائی که من او را می شناختم رفت.
گفتم: این آقا از علمای محترم است.
گفت: اگر نبود که ما مأموریت برای رفع اشتباه او نمی داشتیم.
من گمان می کردم که حاج ملا آقا جان با او سابقه دارد و یکدیگر را می شناسند. دیدم وقتی به در اتاق رسید مرا وادار کرد که بر او مقدم شوم؛ ( زیرا هیچگاه بر سادات مقدم نمی شد). طبعا" ناشناس وارد اتاق شد، آن عالم به خاطر آنکه حاج ملا آقا جان لباس خوبی نداشت و اساسا" ظاهر جالبی از نظر لباس به خود نمی گرفت، زیاد او را مورد توجه قرار نداد و فقط به احوالپرسی از من اکتفا کرد و با یکی از علما و اهل منبر معروف مشهد که قبل از ما در اتاق نشسته بود، گرم صحبت بود.
حاج ملا آقا جان سرش را بلند کرد و گفت:
« مثل اینکه شما درباره فلان حدیث که در علائم ظهور وارد شده، تردید دارید و حال آنکه معنی حدیث این است و شرح آن این چنین است و مفصل مطالب را برای آن عالم شرح داد».
من در چهره آن عالم نگاه می کردم اول اعتنائی نمی کرد ولی کم کم سرش را بالا آورد. یک مرتبه گفت: تو کی هستی؟ جانم به قربانت از کجا مشکل مرا دانستی؟! و چه خوب این مشکلی که کسی از آن اطلاع نداشت حل کردی!
از جا بلند شد و حاج ملا آقا جان را در بغل گرفت، او را می بوسید و می گفت: از تو بوی بهشت را استشمام می کنم.
زیارت ائمه - ع
یکی از شاگردان مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند :
در مسافرتی که با ایشان به زیارت ائمه عراق ( علیهم السلام) مشرف شده بودم یک روز در نجف به من گفت:
بیا برویم بصره که در آنجا مسجدی است باید در آن دو رکعت نماز بخوانیم.
من چون در آن روز نمی دانستم بصره با نجف چقدر فاصله دارد، فکر می کردم بصره هم مانند کوفه است که نهایت یک فرسخ بیشتر فاصله ندارد، لذا گفتم: برویم.
با هم حرکت کردیم چند قدمی از شهر نجف بیشتر بیرون نرفته بودیم که وارد بصره شدیم در آنجا به مسجدی رفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و بیرون آمدیم باز به همان ترتیب چند قدمی که از بصره بیرون آمدیم وارد نجف شدیم.
من بعدها که فهمیدم بصره با نجف فاصله زیادی دارد به بصره رفتم تا ببینم آن مسجد در بصره است و آیا آن شهری که دیده ام حقیقتا" بصره بوده است،یا خیر؟ با کمال تعجب دیدم بدون کم و زیاد و با جمیع خصوصیات، بصره همان بصره و مسجد هم همان مسجد است....
توصیه به میزبان
مرحوم حاج ملا آقا جان سفارش می کرد :
در زندگی طوری رفتار کن که میهمان، خودش بدون دعوت به منزلت بیاید.
هدایت اهل بیت - ع
یکی دیگر از شاگردان نقل می کند :
روزی در حرم حضرت عبدالعظیم ( علیه السلام) جمعی بودیم که در خدمت مرحوم حاج ملا آقا جان قصد داشتیم گوشه خلوتی را انتخاب کنیم و از محضر او استفاده نمائیم .
پس از تحقیق، حرم حضرت امامزاده طاهر که در گوشه صحن حضرت عبدالعظیم ( علیه السلام) است انتخاب نمودیم، او نشسته بود و ما هم دور او نشسته بودیم، برای ما از کلمات حضرت موسی بن جعفر ( علیه السلام) درباره کیفیت ترقیات روح و عقل سخن می گفت،من حالم منقلب شده بود سرم را روی زانویم گذاشته بودم و قطعا" به خواب نرفته بودم ولی در عین حال دیدم حضرت موسی بن جعفر ( علیه السلام) در کنار حرم ایستاده اند و آنچه حاج ملا آقا جان برای ما می گوید آن حضرت به او تلقین می فرماید.
وقتی سرم را برداشتم حضرت موسی بن جعفر ( علیه السلام) را ندیدم ولی می دیدم که حاج ملا آقا جان به همان محلی که امام ایستاده بودند نگاه می کند و برای ما حرف می زند.
دوباره سرم را روی زانویم گذاشتم باز هم امام ( علیه السلام) را دیدم که به حاج ملا آقا جان مطالب را تلقین می کنند و او همان کلمات را می گوید.
این موضوع چند مرتبه تکرار شد وقتی مجلس تمام شد و از حرم امامزاده بیرون رفتیم خواستم مشاهده خود را به حاج ملا آقا جان بگویم دیدم قبل از آنکه من حرف بزنم این شعر را خواند:
در پس آینه طوطی صفتم داشته است
آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
پاسخ به نیت قلبی
آیت الله ابطحی نقل می کند :
یک شب تابستان، روی بام منزل، من و شهید « هاشمی نژاد» و پدرم در خدمت ایشان نشسته بودیم و او درباره مطالب معنوی و ترقیات روحی با ما سخن می گفت.
ناگهان کلامش را قطع کرد و رو به آقای هاشمی نژاد کرد و گفت: فلان روایت در فلان کتاب است البته هم روایت را خواند و هم نام کتاب را برد ، ما از موضوع اطلاعی نداشتیم فکر می کردیم که با سابقه قبلی بوده ولی چون در آقای هاشمی نژاد تغییر حالی پیدا شد و گفت: حاج آقا شما از کجا می دانستید که من می خواهم این حدیث را سؤال کنم؟!
دانستیم که آن مرحوم از اراده و قلب آقای هاشمی نژاد خبر داده است.
مخالفت با کشیدن سیگار
ایشان هیچ وقت دوست نداشت در مجلسی که منبر می رود کسی سیگار بکشد. روزی در مجلس با عظمتی که درمنزل مرحوم « آیة الله میلانی» در مشهد برقرار بود،از ایشان تقاضای منبر شد، ایشان به درخواست آیه الله میلانی منبر رفت.
در وسط منبر که تمام علما مبهوت سخنان علمی او بودند، ناگهان سخنش را قطع کرد و به گوشه ای نگاه کرد، معلوم شد یکی از علما سیگار می کشید که ایشان به او نگاه می کند. سپس گفت:
اگر انسان بتواند تمام حواسش را به جنبه های روحی بدهد بیشتر استفاده می کند.
پرهیز از غلوّ در مورد اهل بیت - ع
ایشان می گفت:
درباره ائمه اطهار ( علیهم السلام) تنها اعتقاد به چهار چیزنه بیشتر و نه کمتر غلو است.
« یعنی نباید درباره ائمه اطهار ( علیهم السلام) غلو کنیم ، و منظور از غلو این است که معتقد به آنچه در آنها نیست ( یعنی زیاده روی است و غلط است) و خود آنها آن را نهی کرده اند باشیم. و این غلو که نباید به آن معتقد بود در اعتقاد به چهار چیز درباره آنها است. »
اول آنکه: معتقد شویم یکی از آنها و یا روح آنها خدا است و خدای دیگری جز آنها وجود ندارد،این غلو است و غلط است.
دوم آنکه: معتقد باشیم که آنها را خدا خلق نکرده و همیشه بوده اند و اعتقاد به ازلی بودن آنها را داشته باشیم. این هم غلو است.
سوم آنکه: معتقد باشیم که خدا تمام کارها را به آنها واگذاشته و خود کناری نشسته است. این هم غلو است و معنی تفویض همین است و غلط است.
چهارم آنکه: مقام نبوت را به آنها نسبت دهیم و آنها را هم پیغمبرانی مانند خاتم الانبیاء ( صلی الله علیه و آله) بدانیم. این هم غلو و غلط است.
از این چهار موضوع که بگذریم می توانیم آنچه از فضائل و مقامات کمالیه که عقلمان محال نداند و می پذیرد در حق آنها بگوئیم.
دست خدا
روزی حاج ملا آقا جان عرق چهل گیاه را که شاید بدمزه ترین داروها باشد، می خورد و مثل کسی که عسل می خورد، لذت می برد. از او سؤال کردند:
این چه حالت است؟
فرمود: این چیزی است که خدای محبوبم خواسته ایجاد شود و به وسیله دستش آن را ایجاد کرده پس هر چه باشد لذت بخش و شیرین است.
او می گفت:
دست خدا به تصریح روایاتی که در تفسیر آیه: « ید الله فوق ایدیهم» آمده نور مقدس چهارده معصوم ( علیهم السلام) است، یعنی همچنان که ما هر اظهار قدرتی را به وسیله دستمان انجام می دهیم، خدا هم هر کاری را تشریعا" و تکوینا" به وسیله این انوار مقدسه انجام می دهد.
زیارت امامزاده ها
او می گفت :
هر کجا امامزاده ای باشد ولو اصل و نسبش را ندانی و یا اصلا" کسی از سادات هم در آن مکان دفن نشده باشد،زیارت کن؛ زیرا آن محل به نام فرزند پیغمبر ( صلی الله علیه و آله) ساخته و معرفی شده است.
اساسا" ما روح امامزاده را زیارت می کنیم حال می خواهد بدنش آنجا دفن شده و از بین رفته باشد یا به کلی دفن نشده باشد چه فرقی می کند؟
آیت الله ابطحی نقل می کند :
من خودم با مرحوم حاج ملا آقا جان، حضرت امامزاده حمزه بن موسی بن جعفر ( علیه السلام) را در شهر ری زیارت کردیم و تصادفا" در همان سفر به قم مشرف شدیم و باز مرقد مطهر این امامزاده را در خیابان چهارمردان قم که به همین نام معروف است زیارت نمودیم، وقتی از ایشان سؤال کردم که آیا حضرت حمزه بن موسی بن جعفر ( علیه السلام) اینجا دفن است یا در شهر ری؟
فرمود:
چه فرقی می کند ما که نمی خواهیم جسد او را زیارت کنیم و از جسدش حاجت بخواهیم، بلکه منظور استمداد از روح مقدس آن بزرگوار است. که ممکن است در هر دو جا در یک زمان حاضر باشد.
حتی فرمود:
بعضی می گویند: حضرت حمزه بن موسی بن جعفر ( علیه السلام ) در کاشمر مدفون است، اگر برای من میسر می شد آنجا هم می رفتم و ایشان را در آنجا هم زیارت می کردم.
گریه نکردن روضه خوانها
آیت الله ابطحی نقل می کند :
ایشان می گفت:
اینکه اکثر روضه خوانها وقتی مصیبت می خوانند، گریه نمی کنند، حتی وقتی فرد دیگری هم روضه می خواند می بینیم آنها کمتر گریه می کنند، آیا می دانید علتش چیست؟
عرض کردم: نه بفرمائید استفاده کنم.
فرمود: علتش این است که آنها وقتی « مقتل» را مطالعه می کنند فقط برای آنکه آن را نقل کنند می خوانند. توجه به معنی و اصل مصیبت نمی کنند؛ در آن موقع اشک بر مصائب سیدالشهداء ( علیه السلام) نمی ریزند.
این حالت قساوت می آورد. لذا من خودم هر وقت مقتل را مطالعه می کنم به نکات زیر عمل می کنم و لذا آن قساوت را ندارم و می بینی که خودم در منبر بیشتر گریه می کنم و تو نیز به همین دستورات عمل کن.
اول آنکه: در وقت مطالعه کتاب مقتل با وضو باش و آن را عبادتی تصور کن.
دوم آنکه: خود را در محیطی که مقتل بیان می کند قرار بده و مصیبت را لمس و احساس کن.
سوم آنکه: کوشش کن به هر نحوی که ممکن است اشک از دیدگانت بیرون بیاید که علاوه بر ثوابهای عظیمی که دارد مانع از قساوت هم خواهد شد.
ملاقات با اولیا خدا
یکی ازعلمای بزرگ از مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند و می گوید:
ایشان ر.زی در تشییع شخصی شرکت کرده و بی تابی زیادی می کردند ، و از آنجا که به ظاهر شخص فوت شده را نمی شناخت باعث تعجب همگان گردید .
مرحوم حاج ملا آقا جان در این مورد به من فرمود:
در سفر کربلا وارد شهر کرمانشاه شدم، دستور رسید با آقائی ملاقات کنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا دیوانه است و قابل اعتنا نیست .
گفتم: شما آدرس ایشان را بدهید،آدرس را گرفته رفتم و پیدا کردم.
وقتی که وارد حجره محقرش شدم گفت:
« سرزده داخل مشو، میکده حمام نیست»
اجازه خواستم ، اجازه ورود داد و گفت: بایست. ایستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چیز را بگویم:
1- طوری زندگی کن که کسی شما را نشناسد.
2- از این تاریخ دیگر اینجا نیائی.
3- سلام مرا به اولیائی که می شناسی برسان.
4 - بلند شو یکی از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) که فوت کرده تشییع می شود، در تشییع او شرکت کن.
از حجره بیرون آمدم و به سراغ تشییع رفتم، وقتی که به قبرستان رسیدم موقع دفن بود. به خاطر گفته آن ولی خدا که گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) است گریه می کردم و از گریه من اولیاء میت تعجب می کردند.
تشرف به خدمت حضرت ولی عصر - عج
حاج آقای مظفری نقل می کنند :
روزی من از مرحوم حاج ملا آقا جان سؤال کردم که آیا شما در این تازگی
خدمت حضرت بقیه الله ( روحی و ارواح العالمین له الفداء ) رسیده اید؟
گفت: بله، چند روز قبل که خدمت آن حضرت رسیدم دیدم با روی بشاشی این جمله را می گویند:
« منم که شرق دو عالم و غرب دست من است»
و به روی من تبسم می کنند.
من هم در جواب، در حالی که اشک شوق می ریختم و به پای مقدسش برای بوسه زدن می افتادم گفتم:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز
روضه سید الشهداء -ع
مرحوم حاج ملا آقا جان می گفت:
روزی دیدم دو نفر پیرزن در مسجد کنار یکدیگر نشسته و با هم صحبت
می کنند یکی از آنها می گوید: پا و کمرم درد می کند. دومی با کمال اخلاص و جدی به او گفت: مگر تو روضه نمی روی؟
گفت: چراگاهی می روم.
گفت: خوب آسان است از اشک چشمت بگیر به محل درد بمال خوب می شود. مگر نمی دانی که شفای تمام دردها به دست خدا است و وقتی تو برای سید الشهداء حسین بن علی ( علیه السلام) که ولی خدا است گریه کردی خدا تو را دوست خواهد داشت و هیچ وقت نمی خواهد که دوستش از درد بنالد.
عنایت اهل بیت -ع - ونهی از منکر
آقای سید محمد موسوی واعظ مکرر برای همه نقل کرده بود روزی در خدمت مرحوم حاج ملا آقا جان با آیت الله مصطفوی به امامزاده « داوود» رفتیم شب رسیدیم و چون آقای مصطفوی و حاج ملا آقا جان خسته بودند استراحت کردند و من چون جوان بودم با توجه به پریشانی ام منقلب شدم و حالی پیدا کردم و در حرم امامزاده کنار قبر نشستم و گریه و زاری می نمودم و سه حاجت از آن حضرت خواستم .
وقتی به حجره ای که آنها در آنجا بودند رفتم حاج ملا آقا جان وقتی مرا دید همان گونه که به پشت خوابیده بود دست مرا گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت: نشد که شما فرزندان فاطمه زهرا ( سلام الله علیها) چیزی بخواهید و به شما داده نشود.
سید جان تو که سه حاجت برای خود خواستی می خواست لااقل برای من هم یک حاجت می خواستی سپس گفت: تو سه حاجت که یکی وضع مالی خوبی داشته باشی و دوم از آینده خوبی برخوردار شوی و سوم لکنت زبانت برطرف شود .
همه اش را به تو دادند ولی من در سیمای تو یک خطر احساس می کنم و آن این است که تو شاه ظالم را دعا می کنی.
حکایاتی از عنایت سید الشهدا ء -ع - و حضرت ابوالفضل - ع
مرحوم حاج ملا آقا جان می فرمود:
در سفر کربلائی که چند سال قبل مشرف بودم و شبها در ایوان حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) می خوابیدم و معمولا" اول شب به زیارت حضرت اباالفضل ( علیه السلام) می رفتم، در یکی از شبها وقتی وارد صحن حضرت ابا الفضل ( علیه السلام) شدم، دیدم دو نفر جوان مثل اینکه با هم نزاعی دارند و در مقابل حرم به طوری که ضریح دیده می شد ایستاده اند، یکی از آنها خواست کلامی بگوید که به زمین خورد و بیهوش شد. دومی هم فرار کرد.
مردم دور او که به زمین خورده بود جمع شدند و او را شناسائی کردند و گفتند: از فلان قبیله است، رئیس آن قبیله را خبر کردند آمد پیرمردی بود.
به او گفتم: او اشاره به قبر حضرت اباالفضل ( علیه السلام) نمود و می خواست چیزی بگوید که دیگر نتوانست و به زمین افتاد.
رئیس قبیله گفت: او مورد غضب حضرت اباالفضل ( علیه السلام) واقع شده؛ زیرا بدنش کبود شده و استخوانهایش خرد گردیده است. او را ببرید به صحن حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) که اگر راه نجاتی داشته باشد از آنجا خواهد بود.
دوستانش او را به دوش کشیدند و به صحن حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) بردند.
دو شبانه روز در کنار یکی از غرفه ها به حال اغما افتاده بود، شب سوم که من هم نزدیک او می خوابیدم و منتظر بودم که امشب یا باید او از دنیا برود و یا از این وضع نجات پیدا کند؛ زیرا شخصی که مورد غضب واقع شده،بیشتر از سه شبانه روز زنده نمی ماند.
ناگاه دیدم به خود تکانی داد و برخاست و نشست. افرادی که محافظ او بودند، از او پرسیدند: چه می خواهی؟
گفت: ریسمانی بیاورید و به پاهای من ببندید و مرا به طرف حرم حضرت اباالفضل ( علیه السلام) بکشید.
این کار را کردند در بین راه نزدیک صحن حضرت اباالفضل ( علیه السلام) درخواست کرد که فلان مبلغ را به فلانی بدهید. و همان مقدار هم تصدق از طرف من به فقراء اتفاق کنید.
دوستانش این عمل را تعهد کردند که انجام دهند سپس از در صحن دستور داد ریسمان را به گردنش ببندند و با حال تذلل عجیبی او را وارد حرم کردند.
وقتی مقابل ضریح حضرت اباالفضل ( علیه السلام) رسید، کلماتی به زبان عربی گفت که خلاصه اش این است:
آقا از تو توقع نبود که این گونه آبروی مرا ببری و مرا بین مردم مفتضح نمائی.
مضمون این شعر را می گفت:
من بد کنم و تو بد مکافات کنی پس فرق میان من و تو چیست بگو
در این موقع رئیس قبیله رسید و او را بوسید و ابراز خوشحالی کرد. مردم از اطرافش پراکنده نمی شدند و نسبت به او که دوباره مورد لطف حضرت اباالفضل ( علیه السلام) واقع شده بود،ابراز علاقه می نمودند.
من صبر کردم تا کاملا" دورش خلوت شود،به او گفتم: من از اول جریان تا پایان آن با تو بوده ام بعضی از قسمتهای سرگذشت تو را نفهمیده ام، مایلم برایم تعریف کنی.
گفت: آن جوان که با من وارد صحن شد مدتی بود از من مبلغی پول طلب داشت، آن شب زیاد اصرار می کرد که باید طلب مرا همین الآن بپردازی، من ناراحت شدم به او گفتم: از من طلبی نداری.
گفت: به جان اباالفضل ( علیه السلام) قسم بخور، من بی حیائی کردم خواستم قسم بخورم که دیگر نفهمیدم چه شد تا امشب که درد و ناراحتی و فشار فوق العاده ای داشتم.
درهمان عالم بیهوشی می دیدم که برای تشریفات عبور شخصی به حرم حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) مراسمی قایل می شوند ، سئوال کردم چه خبر است ؟ یکی از آنها گفت حضرت ابالفضل ( علیه السلام) به زیارت برادرش حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) می آید.
من برای عذرخواهی خود را آماده می کردم که دیدم حضرت اباالفضل ( علیه السلام) بالای سر من ایستاده و با نُک پا به من می زند و می فرمایند :
برخیز، به در خانه ای آمده ای که اگر جن و انس به آن متوسل شوند، محروم بر نمی گردند.
از همان جا حالم خوب شد و امیدوارم دیگر این گونه جسارت به مقام مقدس حضرت اباالفضل ( علیه السلام) نکنم.
****
همچنین از مرحوم حاج ملاآقاجان نقل شده :
وقتی در حرم مقدس حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) مشغول زیارت بودم، زن عربی که بلند بلند با حضرت صحبت می کرد، توجه مرا به خود جلب نمود، می گفت: من پسرم را الان از تو می خواهم. سپس به نزدیک ضریح رفت و مثل آنکه کلامی شنید، گفت: چَشم؛ و به طرف صحن حرکت کرد.
وقتی به در حرم رسید برگشت و رو به ضریح کرد و گفت: بعد نگوئی که من نگفتم! و از حرم بیرون شد.
من گوشه ای نشسته بودم و درباره اخلاص آن زن فکر می کردم، توجهی به حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) کردم و از آن حضرت خواستم که حاجتش داده شود ساعتی نگذشت که آن زن با جوانی وارد حرم شد و به او گفت: برو از حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) تشکر کن.
او هم به نزدیک ضریح رفت و از حضرت حسین بن علی ( علیه السلام) تشکر کرد. من به نزد آن جوان رفتم و از او سؤال کردم: جریان شما چیست؟
گفت: دو شب قبل دشمنانی که داشتم مرا به گروگان گرفته بودند و از قریه ای که دوازده کیلومتر تا کربلا راه است مرا به کربلا آوردند.
در میان منزلی محبوسم کرده بودند و مرتب تهدید به قتلم می نمودند تا یک ساعت قبل که ناگاه نگهبان منزل فوق العاده متوحش شد و نمی دانم چه دید که در خانه را باز کرده و فرار نمود.
من هم بدون ترس از منزل بیرون آمدم و تقریبا" بی اختیار به طرف صحن حضرت سیدالشداء ( علیه السلام) آمدم که دیدم مادرم در این گوشه صحن منتظر من است.
در این بین، آن پیرزن جلو آمد و گفت: وقتی پسرم را سارقین بردند، من از قریه حرکت کردم و یک ساعت قبل به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) رسیدم و به نزد ضریح که ایستاده بودم و عرض حال می کردم، حضرت در جوابم فرمودند: بیرون از حرم در صحن می روی، فرزندات می آید.
من برگشتم و به حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) گفتم: بعد نگوئی که من نگفتم!
وقتی وارد صحن شدم، چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که دیدم پسرم آمد، از او سؤالی نکردم و بلافاصله او را به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) آوردم و به او گفتم: اول از حضرت حسین بن علی ( علیه السلام) تشکر کن و بعد تصمیم داشتم از او موضوع را سؤال کنم که شما پرسیدید. و وقتی که او برای شما نقل کرد،من هم متوجه جریان شدم.
پس از نقل این قضیه مرحوم حاج ملا آقا جان به من گفت:
هر چه می توانی روحت را ( با توسل به اهل بیت - ع ) تقویت کن و صفای دل برای خود به وجود بیاور که کلید سعادت جز این چیزی نیست.
خاک مرقد مطهر امام رضا - ع - و شفای بیمار
آیت الله ابطحی نقل می کند :
یک روز مرحوم آقا جان فرمود : یکی از جوانان خوب زنجان مریض شده و پدرش توقع دارد من از او عیادت کنم، اگر مایلی با هم به عیادت او برویم؟
گفتم: مانعی ندارد .
به اتفاق به عیادت آن جوان رفتیم، حال او خیلی بد بود حاج ملا آقا جان را نشناخت و تقریبا" در حال احتضار و جان کندن بود، حاج ملا آقا جان مقداری پدر و مادرش را تسلی داد و او را دعا کرد، وقتی از منزل آنها بیرون آمدیم فوق العاده متأثر شده بودم.
گاهی هم با خودم فکر می کردم که لابد فردا صبح هم باید به تشییع جنازه او برویم.
در این بین مادر آن جوان هم از منزل بیرون آمد و گفت: حاج آقا، دکترها بچه ام را جواب کرده اند، دستم به دامنتان.
حاج ملا آقا جان رو به مادر آن جوان کرد و گفت: خوب می شود. من ابتدا فکر کردم برای تسلی دل مادرش این جمله را می گوید، ولی بعد به من رو کرد و گفت: علاوه بر آنکه ما جنازه او را تشییع نمی کنیم، فردا این جوان با پای خود به اتفاق مادرش به منزل ما می آیند.
صبح فردای آن شب تقریبا" ساعت 8 بود که در زدند، من رفتم در را باز کردم،اول آنها را نشناختم از من سؤال کردند، حاج ملا آقا جان منزل هست؟ دیدم خود او صدا زد بفرمائید منتظر شما بودم.
آن جوان و مادرش وارد منزل شدند وقتی در کنار اتاق نشستند حاج ملا آقا جان به من رو کرد و گفت: اینها را می شناسی؟
گفتم: نه.
گفت: این همان جوان مریض دیشبی است، من از تعجب مبهوت شدم.
حاج ملا آقا جان به مادر آن جوان گفت: قضیه را نقل کن .
مادر آن جوان گفت: دیشب بعد از رفتن شما حال فرزندم خیلی بدتر شد، دیگر محتضر بود، حتی پاهایش حس نداشت نفسهای آخرش را می کشید، من بالای سر او نشسته بودم و گریه می کردم ناگهان چشمش را باز کرد و گفت:
مادر! امام رضا ( علیه السلام) می گویند: ار خاک قبر ما نزد شما هست، چرا به آن استشفاء نمی کنی؟
و باز بیهوش افتاد. من یک مرتبه متوجه شدم که چند سال قبل که به مشهد مشرف بودم، مقداری خاک از جلو جاروی خدام برداشته و در کاغذی پیچیده و به زنجان آورده و پشت آینه گذاشته ام، فورا" آن را برداشتم و بر بدن جوانم مالیدم، بحمدالله چنانکه می بینید شفا یافته است.
مجالس عنایتی
آیت الله ابطحی می گوید :
ایشان شبها معمولا" نماز مغرب و عشا را در یکی از مساجد زنجان پشت سر یکی از ائمه جماعت می خواند و به بقیه سفارش می کردند تا می توانید نماز را اول وقت و با جماعت بخوانید.
پس از نماز به روضه هایش که قبلا" از او دعوت کرده بودند می رفت.
شاید در آن مدتی که من در زنجان بودم، ماه محرم به طور متوسط هر شبی یک جلسه را به این گونه می گذراند که می گفت: یک مجلس در فلان محل الان دعوت شدم باید بروم وقتی دو نفری به آن مجلس می رفتیم می دیدیم صاحب مجلس با یک اخلاصی مجلس را ترتیب داده و مردم هم جمع شده اند. اما منبریشان نیامده یک مرتبه می دیدند که حاج ملا آقا جان وارد شد و اجازه گرفت و به منبر رفت.
صاحب مجلس مبهوت می شد که او از کجا متوجه شده که من الآن از امام زمان ( علیه السلام) روضه خوانی طلب کردم و این موضوعی بود که خواص از مردم زنجان اطلاع داشتند و همه بر آن گواهند.
خوب یادم می آید که یک شب وارد این چنین مجلسی شدیم وقتی صاحب مجلس حاج ملا آقا جان را دید، قسم خورد همین چند دقیقه قبل به امام زمان ( علیه السلام) متوسل شده بودم و گفتم: آقا یک روضه خوان برای من بفرست؛ که شما آمدید.
احترام به سادات
از قول شاگردان ایشان نقل شده است :
ایشان می گفت: روایت است که بر سادات نباید در راه رفتن مقدم شد.
وقتی سادات ( ولو از نظر سن، خردسال بودند) وارد مجلسی می شدند ایشان به تمام قد در مقابلشان می ایستاد و می گفت:
در حدیث است که اگر کسی یکی از سادات را ببیند و در مقابل او نایستد و قیام تام نکند، خدا به دردی او را مبتلا می کند که دوا نداشته باشد.
او همیشه دو زانو می نشست و همیشه حتی در مسافرت و بین دوستان،آداب معاشرت را ترک نمی کرد.
گاهی که ما به او می گفتیم: شنیده ایم که گفته اند: بین دوستان آداب ساقط می شود. می فرمود:
من از این افراد که این مطالب را می گویند سؤالی دارم و آن این است که آیا ادب، خوب است یا نه؟
حتما" می گویند: ادب،چیز خوبی است. من در جواب می گویم: انسان چرا چیز خوبی را که دارد به دوستانش تقدیم نکند؟
زیارت ائمه معصومین - ع
حاج ملا آقا جان در تمام مشاهد مشرفه به ما توصیه می کرد که معتقد باشیم ائمه اطهار( علیهم السلام) زنده اند و سخنان ما را می شنوند و مبادا کوچکترین غفلتی از این موضوع بشود.
او بهترین زیارتها را « زیارت جامعه» و « زیارت امین الله» می دانست و می فرمود که اگر در حرمها وقت بیشتری دارید زیارت جامعه را بخوانید و اگر فرصت زیادی ندارید زیارت امین الله را بخوانید.
همه روزه توصیه می کرد که زیارت حضرت صاحب الامر ( علیه السلام) را بخوانیم، بخصوص در حرمهای مقدسه؛ زیرا معتقد بود که آن حضرت بیشتر از همه جا در حرمها احتمال دارد باشند.
بهترین زیارتهای آن حضرت را « زیارت آل یاسین» می دانست.
زیارت کربلای معلی
آیت الله ابطحی شرح سفر زیارتی خود همراه حاج ملا آقا جان را اینگونه بیان می کند :
قبل از رسیدن به کربلا ایشان از راننده درخواست کرد که ماشین را نگه دارد ، راننده، ماشین را نگه داشت، ایشان پیاده شدند و به ما هم گفتند: پیاده شوید،ما هم پیاده شدیم.
گفت:
از اینجا حرم کربلا است؛ زیرا چهار فرسخ در چهار فرسخ، مربوط به کربلا و حسین بن علی ( علیه السلام) است. یعنی مِلک آن حضرت است، حائر حسینی است.
سپس سجده شکر کرد و خاک آن زمین را بوسید و سوار ماشین شد. ما هم سوار شدیم. و دیگر حاج ملا آقا جان را از آنجا تا وقتی که در کربلا بود متبسم ندیدیم، یا محزون می نشست و یا گریه می کرد.
یک روز به ایشان گفتم: امروز رفتم کنار گودی قتلگاه خیلی متأثر شدم.
گفت:
در مدتی که در گذشته ساکن کربلا بودم و هر چند دفعه ای که به زیارت آمده ام، نتوانستم؛ یعنی دلم نیامده،حالم ایجاب نکرده که کنار گودی قتلگاه بروم، تو که فرزند آنهائی چگونه توانستی این کار را بکنی؟
فضایل مسجد کوفه
در روایات وارد شده که مسجد کوفه محل نماز پیامبران خدا است و محل نماز امام عصر ( روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) خواهد شد.
در سفر عتبات که در خدمت ایشان بودیم ، قبل از آنکه ما به اعمال مسجد کوفه بپردازیم حاج ملا آقا جان ما را در گوشه ای طرف راست مسجد نشاند و گفت: این مسجد برای نشستن افضل است و سپس مطالبی را برای آگاهی ما بیان کرد.
او می گفت:
در این مسجد هزار پیغمبر و هزار وصی پیغمبر نماز خوانده اند.
و مسجد کوفه از مسجد الاقصی در بیت المقدس با فضلیت تر است.
او می گفت:
خواندن نماز در این مسجد، ثواب حج و عمره ای را دارد که با رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) رفته باشید.
او می گفت:
امام باقر ( علیه السلام) فرموده :
« اگر مردم بدانند که مسجد کوفه چقدر ارزش دارد از شهرهای دور زاد و توشه برمی دارند و به زیارت این مسجد می آیند».
او می گفت:
اگر چشم برزخی شما باز می بود می دیدید که طرف چپ و راست این مسجد باغهائی است از باغهای بهشت و جلو و عقب آن، باغهائی است از باغهای بهشت و خود آن هم باغی است از باغهای بهشت.
و می دیدید که وقتی نماز در آن می خوانید در نامه اعمالتان به جای یک رکعت که خوانده اید اگر نماز واجب باشد هزار رکعت نوشته می شود و اگر نماز مستحبی باشد پانصد رکعت نوشته خواهد شد و می دیدید که ملائکه موظفند که اگر حتی شما عبادت و یا ذکر و یا تلاوت قرآن هم نکنید فقط به خاطر آنکه در آن نشسته اید برای شما در نامه اعمالتان عبادت بنویسند.
پس قدر بدانید و ضمنا" متوجه باشید که امام زمانتان بیشتر اوقات در این مسجد بوده اند و جای پاهای مبارکشان در تمام مقامات این مسجد احساس می شود. و بکوشید با عشق و محبت به آن حضرت قدم در این مقامات بگذارید.
سپس از جا برخاست و در و دیوار و زمین مقامات مسجد کوفه را می بوسید و اشک می ریخت را می بوسید و اشک می ریخت و می گفت:
آقا جان ... قربان جای پایت، تو عزیز، اینجا قدم گذاشته ای، تو محبوب، اینجا نماز خوانده ای، قربانت گردم، فدایت شوم ،صدای مناجاتت در این فضا طنین انداخته ای و به این سرزمین و مسجد آبرو داده.
دور او در کنار آن مقام مقدس ایستادیم قبل از آنکه آن مرحوم اعمال را شروع کند به ما گفت:
مسجد کوفه انسان ساز است، روزی این مسجد مقر زندگی و حکومت انسان کاملی چون علی بن ابیطالب ( علیه السلام) بوده است. و روز دیگری هم مقر حکومت انسان دیگری به نام حجة بن الحسن ( علیه السلام) خواهد بود.
اینجا را نگاه کنید حضرت ابراهیم ( علیه السلام) با آن همه عظمتش برای خود جا گرفته و محلی را به عنوان مقام خود رحل اقامت انداخته. و هر شیعه ای که به اینجا می آید مستحب است در اینجا به یاد حضرت ابراهیم ( علیه السلام) و عشقش و گذشتش و اطاعتش و عبادتش اعمالی انجام دهد و به این وسیله از خواب غفلت بیدار شود و مرحله یقظه را بگذراند.
آن محل دیگر را ملاحظه کنید مقام حضرت آدم ( علیه السلام) است گفته اند که خدای تعالی در اینجا توبه حضرت آدم ( علیه السلام) را قبول کرد.
در آنجا مرحله توبه را باید گذراند و به وسیله محمد و آل محمد ( علیهم السلام) درِ خانه خدا باید توبه کند.
مقبره مختار ثقفی
در سفر عتبات ، ایشان فرمودند:
فاتحه ای هم برای « مختار بن ابی عبیده ثقفی» بخوانیم، ما دانستیم که آن قبر مختار ثقفی است.
من از ایشان سؤال کردم که مختار چطور آدمی بود؟
فرمود که چون در دل محبت بعضی از دشمنان فاطمه زهراء ( علیها السلام) را داشت، طبق امر الهی روز قیامت او را به جهنم می برند ولی حضرت سیدالشهداء ( علیهم السلام) به منظور قدردانی از خدماتش او را شفاعت می کند.
ملائک روز و شب
خطیبی که در مراسم ترحیم ایشان سخنرانی می کرد بعد از اینکه دید اطرافیان می خواهند حاج ملاآقا جان را به او معرفی کنند در منبر گفت :
از شما تعجب است که می خواهید او را به من معرفی کنید، من خودم یک کرامت از او دیده ام که نقل آن شما را هم به عظمت روحی این مرد بزرگ بیشتر آشنا می کند.
شب جمعه ای که من و او در حرم حضرت سیدالشهداء ( علیه السلام) بیتوته کرده بودیم ،من منتظر اذان صبح بودم و ساعت دقیقی هم نداشتیم، از حاج ملا آقا جان سؤال کردم: صبح شده یا نه؟
اشاره ای کرد و گفت: ببین ملائکه صبح پائین می آیند و ملائکه شب بالا می روند.
آن واعظ در منبر نگفت که من در آن موقع چه دیدم ولی قسم خورد و گفت: به خدا قسم می دید و می گفت: و وقتی دقت کردیم و تفحص نمودیم متوجه شدیم که همان لحظه اذان صبح و طلوع فجر بوده است.
آخرین نامه
فرازی از آخرین نامه حاج ملا آقا جان خطاب به شاگردشان :
تو تنها فردی بودی که مرا تا حدی شناختی،اسرار مرا به نااهل نگو و فکر کن که « محمود» در دنیا نبوده است؛ مگر آنکه مصلحتی در نقل آنها به نظرت برسد.
تا می توانی دست توسل از دامن مقدس حضرت بقیه الله ( عجل الله تعالی فرجه) برندار؛ زیرا تمام سعادت در همین موضوع خلاصه می شود.
به معلمین و اساتید و علما بالأخص مراجع تقلید احترام بگذار؛ زیرا علی بن ابی طالب ( علیه السلام) فرمود:
« من علمنی حرفا فقد صیرنی عبدا" »
یعنی: کسی که یک جمله از علم را به من تعلیم دهد مرا بنده خود کرده است.
به دروایش و متصوفه اعتماد نکن و حتی از علما و مراجعی که با آنها هم مذاق هستند بپرهیز.
و فراموش نکن که امام عسکری ( علیه السلام) فرمود:
« علمائهم شرار خلق الله علی وجه الارض لأنهم یمیلون الی الفلسفه و التصوف».
فلسفه قدیم آفت دین و دنیای تو است، اگر خواستی اطلاعاتی از فلسفه داشته باشی بیشتر از فلسفه جدید استفاده کن.
روش وهابیت را اگر چه به اسم تشییع جلوه کرده باشد،بزرگترین مخرب اعتقادات تو است از دوستی با معتمدین به مبانی آن بپرهیز.
و مرا از دعا فراموش نکن و برای من طلب مغفرت کن.
والد
او از ابتدای تأسیس حوزه علمیه قم به آسید صفی ( و فرزند بافضیلتش به آسید رضای آسید صفی ) شهرت داشت.
آسید صفی مرد بزرگوار و باتقوایی بود که افتخار خدمت آستانه مقدسه فاطمه معصومه سلام الله علیها را چون پدرانش دارا بود.
آسید رضا می فرمود:
« پدرم درسهای حوزوی را تا رسائل و مکاسب خوانده بود، درس حاج شیخ می رفت و به او شهریه هم می دادند و در ادبیات ید طولایی داشت. آشنایی او با قرآن و حفظ آن تا جایی بود که کشف الآیات علما و روحانیون بود؛ هر آیه ای را می پرسیدند، در ذهن خود حاضر داشت.
روزی بیست جزء قرآن می خواند و در آیات قرآن تدبر می کرد. از خصوصیات پدر ما این بود که شیطنت نداشت بلکه شیطنت هم یاد نمی گرفت. مرد خیلی آزادی بود. »
در کتاب آیت بصیرت آمده است :
از دیگر صفات برجسته سید صفی الدین، اندیشمندی در زندگانی و استفاده شایان از اوقات عمر بود.
ایشان در مورد والد محترمشان می فرمودند:
« همنشینی بسیار با علمای ربانی داشت و از مجالست و گفتگو با آنان لذت فراوان روحی و معنوی می برد. به طوری که از فیض درس و بحث آنها استفاده کرده، اندیشه های زلال معنوی به دست آورده بود.
ادبیات عرب را خوب می دانست و مقداری از رسائل و مکاسب را خوانده بود. همچنین، در درس حاج شیخ عبدالکریم حائری حاضر می شد.
بسیار مشاهده می شد که دعاهایش به اجابت می رسند و بدون هیچ تأخیری انجام می شوند. »
والده
فاطمه سلطان، مادر ایشان از بیت مرحوم صدرالمتألهین (ملاصدرای شیرازی- ره ) است.
آقا می فرمود:
« آن طوری که به ما گفته اند اینچنین است. »
آن مکرمه، بانویی بزرگوار و باتقوی و دارای حالات بلند عرفانی بود. قبل از ولادت فرزندش، سید رضا، خداوند فرزندی به او عنایت می فرماید که در سن دو سالگی از دنیا می رود. مادر دلسوخته تنها به صبر در مصیبت از دست رفته فرزند دلبندش بسنده نمی کند، بلکه سجده شکر بجای آورده و آن رخداد را از الطاف حضرت حق می داند و در حال سجده از خدا درخواست فرزندی می کند که از علمای بزرگ امامیه و اولیاء الله باشد.
با ولادت فرزندش سید رضا و آثار نبوغی که از دوران طفولیت در جبین او مشاهده می کند دعای خود را مستجاب می بیند، لذا در تربیت و پرورش و تعلیم او سرمایه گذاری بیشتر نموده تا ذاتیات بلند و نیکوی او به فعلیت برسد.
در کتاب آیت بصیرت آمده است :
صفا و صمیمیت، قناعت و ساده زیستی، عشق و علاقه به همسر و فرزندان و کیاست و صداقت، او را برای زنان فامیل و افراد محله الگو کرده بود. نورانیت روح و روان و صفای زندگانی، هدیه ای آسمانی بود که از برکت انس با قرآن و حفظ بسیاری از دعاهای معصومان (ع) برای آن بانوی پرهیزکار فراهم شده بود.
ولادت و خاطرات کودکی
درباره تاریخ ولادت و خاطرات کودکی، ایشان خود می فرمودند:
« آن طوری که به ما گفته اند تاریخ ولادت ما، 1327 هجری قمری بوده است، ولی ما از سنین یک سالگی را در خاطر داریم.
من تقریباً یک ساله بودم و در گهواره، در آن ایام به خیارک مبتلا شدم ( خیارک دمل بزرگی است که باید جراحی شود ). جراح آمد تا جراحی کند، اطرافیان ما که متوحش بودند از دور گهواره ما رفتند؛ چون طاقت نداشتند ببینند.
ما این مطلب را می فهمیدیم. جراح نیشتر را زد و ما راحت شدیم.
ما شش ماهگی را یادمان هست و از سنین یکی، دو سالگی مطلب را می فهمیدیم و اینجور کارها را از وجعش (دردش) خائف و ناراحت بودیم، اما کاری نمی توانستیم بکنیم.
مرحوم حاج آقا حسین (اخوی) سه سال از ما کوچکتر است و کاملاً تولدش را من یادم هست. کجا نشسته بودم، کجا مرا خواباندند، کجا متولد شد.
ایشان گریه می کرد آنها چه می کردند، همه را مثل این که با بچگی ضبط کردم. یعنی مشاهده می کردم و می فهمیدم. »
معنویت در کودکی
در بیانی فرمودند:
« خداوند از دو سالگی معرفتش را به ما داد. »
نویسنده کتاب آیت بصیرت از قول ایشان نقل کرده است :
«... یک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه ای قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می شناختم. در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و طغیانگر فرق می گذاشتم.
از این رو، مادربزرگم را که جلسات روضه امام حسین علیه السلام را اداره می کرد و در آنها روضه می خواند دوست می داشتم. پاکی، خوبی و نورانیت او را حس می کردم و از او خوشم می آمد.
روزی مرا همراه خود به جلسه ای برد و این در حالی بود که به دو سالگی نرسیده بودم. آن جلسه مجلس جشن میلاد رسول اکرم (ص) بود. در آن روز شعر:
« تولد شد محمد(ص) ـــ به دنیا آمد احمد(ص) »
خوانده شد و بقیه همراه مادربزرگم جواب می دادند. در همان حال، جملات را می فهمیدم و لذت می بردم. از آن روز این شعر را از حفظ دارم. »
ورود به مکتبخانه
آقا در مورد ورود به مکتبخانه اینطور می فرمودند ( به نقل از کتاب آیت یصیرت ) :
« دو ساله بودم که برای آموختن حمد و سوره به مکتبخانه رفتم. پس از فراگیری حمد و سوره، اذان و اقامه را آموختم. آن گاه قرائت قرآن را یاد گرفته، سپس خواندن و نوشتن را آغاز کردم.
معلم مکتبخانه های آن روز، خانم های متدین، خوش اخلاق و با فهم و شعوری بودند که خداوند نصیب ما کرده بود.
شش ساله بودم که دوره مکتب تمام شد و من برای ادامه آموختن به مکتب دیگری رفتم و « نصاب الصبیان » - که معانی لغات را به شعر بیان می کند - شروع کردم.
استاد ابتدا اشعار را می خواند، سپس توضیح می داد. آن گاه برای یادگیری و تکرار بیشتر، سؤال می کرد. هرگاه پرسش می کرد چه کسی می تواند از رو بخواند؟ می گفتم: من از حفظ می خوانم!
و این موجب تعجب او می شد زیرا مرتبه اول و دوم که اشعار را می خواند، خود به خود حفظ می شدم و نیازی به تمرین و صرف وقت بیشتری نداشتم.
روز دوم و سوم و روزهای بعد با همین شور و شوق و جدّیت گذشت. استاد که از قدرت حافظه و شدت علاقه من شگفت زده شده بود، برخی از دوستان خود را از وضع درس من آگاه کرده بود، تا این که خبر به گوش آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم قمی (ره) رسید.
ایشان که از پارسایی و معنویت بسیار بهره داشت و در تواضع و اخلاص و طلبه پروری کم نظیر بود، خود برای ملاقات بنده وارد جلسه درس شد، در کنارم نشست و چندین پرسش مطرح کرد که هنوز سؤالهای ایشان را به خاطر دارم.
پرسش ایشان که تمام می شد، سریع جواب می دادم، باز هم می پرسید و من هم پاسخ می دادم.
سرعت جواب و کامل بودن آن موجب شگفتی او شد به طوری که بعد از آن روز، مرتب تشریف می آورد و مرا تشویق می کرد. و گاهی سفارش مرا به استادم می کرد که مواظبت بیشتری کند و سرمایه گذاری زیادتری نماید. »
و نیز می فرمودند ( به نقل از کتاب سیری در آفاق ) :
« زمانی که به مکتب هم می رفتم، باز علاقه به الک بازی داشتم. در همان روزها در خواب دیدم فردی خواست پولی به ما بدهد. کسی گفت: پول به او می دهی؟
او الک بازی می کند!
از خواب بیدار شدم و علاقه به بازی هم از سر ما رفت ولی خواب ما هم تعبیر شد. آن ایام، مکتب می رفتیم، یکی از آقایان از عتبات آمده بود. استاد مکتبی ما خیلی با او رفیق بود. یک کله قند و یک شیشه گلاب داد ببریم برای او.
قیمت کله قند شاید یک قران بود، وقتی بُردم، او سه قران خواست به ما بدهد، روی شناختی که از ما و پدر ما داشت، خیلی مردانگی کرد. همه کله قند و شیشه گلابش سه قران نمی ارزید، خواست سه قران را بما بدهد، ما نگرفتیم. دور حیات منزلش دنبال ما دوید که پول را به ما بدهد.
از او نگرفتیم و از خانه بیرون آمدیم و خواب خود را تعبیر کردیم که این پول نصیب ما نشد، به واسطه علاقه ما به بازی و از همان وقت دانستیم خدا ما را برای بازی خلق نکرده است. »
تحصیلات
آقا نقل می کردند ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) :
« پدرم که مردی مؤمن و مهربان بود به فرزندانش بی احترامی نمی کرد. هیچ گاه آنان را تنبیه نکرده، کاری را بر آنان تحمیل نمی نمود.
از این رو، اختیار و انتخاب زندگی را به ما می سپرد و از شغل و حرفه ای که علاقه داشتیم پرسش می کرد تا به علاقه و شوق ما درباره آینده آگاه شود.
شبی از من سؤال کرد که به چه کاری علاقه داری؟
از آن جا که بهترین حرفه در آن روز، کار ظریف روی چوب بود و علاقه ای درونی به کارهای هنری داشتم به پدرم گفتم: نجاری را دوست دارم.
پدر، نگاهی به من کرد و گفت: درس خواندن هم خوب است، حاضری برای درس خواندن استخاره کنم؟
قبول کردم. وضو گرفت، رو به قبله کرد و با چند صلوات و توجه به پروردگار، قرآن را باز کرد. ناگهان دیدم خنده ای ملیح تمام صورت پدرم را فراگرفت و با خوشحالی زیادی که از ارادت و عشق به اهل بیت علیهم السلام و سربازی آن خاندان سرچشمه می گرفت، فرمود: خوب آمد ... برای درس خواندن خوب آمد.
خوب آمدن استخاره، آرامشی بر تمام وجودم افکند.
از آن لحظه، به این راه مطمئن شدم و به دنبال آن شوق و علاقه ای بسیار وجودم را فراگرفت، به طوری که سر از پا نمی شناختم. در این میان، تشویقهای گذشته عالم بزرگوار، مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمی ( ره) نیز بسیار کارساز بود. »
در مورد تحصیل در حوزه علمیه قم می فرمودند:
« در همان هفت هشت سالگی بودم که حاج شیخ عبدالکریم حائری آمد تا به مشهد برود.
در ایوان طلای ( حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ) نماز می خواند. رفت و در مراجعت توافق شد در قم بماند.
ما در آن سنین در مدرسه رضویه علیه السلام بودیم. برای خواندن مغنی به مدرسه فیضیه آمدیم. آنوقت درس آشیخ محمد علی ادیب می رفتیم و اینها همه قبل از آمدن حاج شیخ بود. »
****
« در دوازده سالگی در امتحان حاج شیخ شرکت کردیم و قبول شدیم. باب حال سیوطی ( از کتب حوزوی ) که قدری مشکل است و ابوطالب هم در حاشیه آن حرفهایی دارد برای امتحان معین شد.
حاج شیخ به ما گفت: مطالعه کن! گفتم: مطالعه نمی خواهد. خیلی خوشش آمد. جالب این بود که شاید جاهای دیگر را ما به این خوبی بلد نبودیم: باب حال را خوب بلد بودیم.
وقتی بیان کردم حاج شیخ گفت: من نفهمیدم. کنایه از اینکه دوباره بگو! ما دوباره شروع کردیم به گفتن. امتحان ما سر و صدایی پیدا کرد.
حاج شیخ خیال کرد ما آدمی هستیم. نمی دانست ما آنجا را خوب بلدیم، ابوطالب هم چیزهایی دارد که استاد گفته بود و ما حفظ کرده بودیم. »
« حاج شیخ حتی یک مرتبه با ما اوقات تلخی نکرد، با اینکه خیلی اذیتش کردیم. تا یک مسأله ای پیش می آمد وقتی حاج شیخ می آمد می رفتیم پیش حاج شیخ و حاج شیخ هم جواب می داد. »
می فرمودند:
« وقتی ما در مدرسه فیضیه و در حجره بودیم با اینکه منزل ما قم بود همین محله ای که الان هستیم، ولی یکبار حساب کردیم دیدیم یک سال شده است که به منزل
نرفته ایم.
آنقدر سرگرم تحصیل و تدریس بودیم که به فکر منزل نمی افتادیم و هر وقت پدر و مادر و اقوام می خواستند از ما دیدنی بکنند به مدرسه می آمدند.
مادرم گاهی می آمد از دور مرا می دید و می رفت. آنها هم می خواستند ما سرگرم اشتغالات خود باشیم. در این حجره چند تدریس داشتیم. پدرم که از دنیا رفت حاج شیخ در همین حجره برای تسلیت به دیدن ما آمد.
آن وقت خیلی جوان بودیم. مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی هر روز به حجره ما رفت و آمد داشت و این حجره خاطراتی از آن مرد دارد. »
شوق به درس
در کتاب آیت بصیرت از قول ایشان چنین نقل شده :
« چنان عشق و علاقه ای به تحصیل داشتم، که زندگی ام کتاب بود و همنشینم درس و بحث و مطالعه.
با هیچ جلسه ای و برنامه ای به اندازه مجلس درس انس نداشتم، به طوری که در سن نوجوانی حدود شانزده ساعت کار درسی می کردم. به کارهای فکری شوق بسیار داشتم، به طوری که لحظه ای نمی آسودم و همیشه فکرم مشغول بود.
در هر فرصتی و با هر پیشامد و حادثه ای وقت را غنیمت می شمردم و تلاش بیشتری می کردم. همه کتابهایی که می خواندم به همین شیوه بود.
علاوه بر کتابهای درسی حوزه و مطالعه آنها، وقت بسیاری جهت مطالعه کتابهای دیگری که برای طلبه مفید و لازم بود، صرف می کردم. علاقه و پشتکار در راه مطالعه کتابهای درسی و تسلط بر آنها بدان حد بود که برخی افراد تقاضای درس می کردند و بنده هم قبول می کردم، و این در حالی بود که چند روزی بیشتر از اتمام آن کتاب نگذشته بود.
از آنجا که احساس می کردم مجهولاتم و نقاط ابهام درس، در تدریس حل می شود، علاقه عجیبی به تدریس داشتم.
شبهای تابستان برای استراحت به پشت بام مدرسه فیضیه می رفتیم. در آن جا از ستارگان و علم نجوم چیزهایی فرا گرفتیم. گاهی که ساعتم خراب می شد آن را باز می کردم و با نگاه به دستگاه آن، آن قدر فکر می کردم تا عیب آن را پیدا کنم. »
دیگر خصوصیت ایشان، این است که به کارهای هنری علاقه وافر داشته، با هنر معماری، آشنایی دیرینه دارند.
مشکلات معیشتی طلبه ها
آقای حیدری کاشانی نقل می کنند از آقا سوال شد:
روحیه طلبه ها با ضیق معیشت چگونه بود؟
فرمودند:
« خیلی خوب. با اینکه چیزی نداشتند دو سیر و نیم گوشت را آبگوشت می کردند، چند نفر می خوردند و سلطنت می کردند.
البته مرحوم حاج شیخ هم فوق العاده بود، مرحوم بافقی ورقی دستش بود حجره به حجره می رفت و رسیدگی می کرد. حاج شیخ مرد موفقی بود.
خودش در امتحانات شرکت می کرد که از نزدیک امتحان طلاب را ببیند. طلاب برای مذاکره علمی گاهی به خارج قم می رفتند. مشکلات برای طلاب زیاد بود. »
ازدواج و فرزندان
می فرمودند:
« خیلی زود ازدواج کردیم. در سن هفده سالگی بودیم که ازدواج کردیم. ازدواج من وضع عجیبی داشت.
مادر ما به ما پیله کرد برای ازدواج، گفتم: اگر مجلسی هم فراهم کنی و من نیایم که ازدواجی نمی شود.
مادرم وقتی دید حرف من جدی است متوسل به پدرم شد و خودش مأیوس شد. من می خواستم تا سن 35، 36 سالگی ازدواج نکنم، بلکه بروم نجف و تحصیلات را ادامه بدهم.
پدر ما که هشتاد سال سن داشت، آمد مدرسه فیضیه، در حجره و به ما گفت: تو به ما اجازه می دهی که خانه فلانی برویم و با این تعبیر که اجازه می دهی به خانه فلانی برویم، دهان ما را بست و ما را کوبید.
او اهل تأدب نبود. حالا چطور بود یک چنین تأدبی کرد، نمی دانم. ما سکوت کردیم و ازدواج کردیم.
مثل اینکه پدر و مادرمان به ازدواج ما اهتمام داشتند. البته من با پاکی هم رشد کردم، چنانچه حاج آقا حمید ما با اینکه در بازار دکان داشت و خیلی با بانوان سر و کار داشت، پاک بود.
آقا عبدالله هم همینجور یک پاکی اساسی دارند. حالا این پاکی ها از کجا سر منشأ گرفته است نمی دانم. »
آقای حیدری کاشانی در مورد فرزندان ایشان نقل می کند:
آیت الله بهاء الدینی (قدس سره) دو پسر و هشت دختر داشت. پسر بزرگ ایشان مرحوم مغفور حاج آقا حمید بهاء الدینی بود. او مردی وارسته و اهل حال بود. این فرزند بافضیلت به پدر بزرگوارش عشق می ورزید. در هجدهم ماه شعبان سال 1400 هـ.ق از دنیا رفت و در باغ بهشت علی بن جعفر دفن شد.
حقیر در همه مجالس ختم ایشان حالات آقا را نظاره گر بودم. هیچ تغییری در او نمی دیدم .
گرفتگی ظاهری در چهره نبود و خیلی عادی به نظر می رسید. پس از مدتی که از فوت آن فرزند بافضیلت گذشت. روزی آقا به حقیر فرمود:
« ما برای آقا حمید خیلی ناراحت بودیم. شبی مرحوم حاج آقا مصطفی فرزند مرحوم امام (ره) آمد و به ما گفت تو که نباید برای این چیزها ناراحت باشی. چرا ناراحتی؟ وضع ما عوض شد. »
آقا نفرمودند این در عالم رویا بوده یا مکاشفه؛ چون فرزند امام از دنیا رفته بود و حیات برزخی خود را سالها قبل از فوت حاج آقا حمید آغاز کرده بود.
مرحوم حاج آقا حمید بعد از فوت هم، عشق و ارتباط با پدر بزرگوارش را قطع نکرد و به فرموده آقا:
« او گاهی شبها برای دیدن ما می آید. »
درس خارج و اجازات
آقا می فرمودند:
« خیلی زود ما درس حاج شیخ رفتیم، جوان بودیم، مدت شش سال درس ایشان را درک کردیم.
مباحث، رکوع نماز و بعد از آن مضاربه بود و بعد مبحث دیگر. همه درسها را می نوشتیم. ما قبل از نهار سه درس را می نوشتیم. بعد یک لقمه نان می خوردیم.
سر درس چیزی نمی نوشتیم و مسلط به بحث بودیم، بعد از درس می نوشتیم. قلم ما روان بود. »
درباره اجازه اجتهاد خود نقل می کردند:
« در صدور اجازه اجتهاد ما، بین آقای اراکی ( آیت الله العظمی حاج شیخ محمد علی اراکی ) و خوانساری (آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری)، اختلاف بود.
در نهایت آقای خوانساری حاکم شد. البته این اجازه اجتهاد فعلاً پیش ما نیست نمی دانم شاید پیش آقای ... باشد و اجازه روایت هم از مرحوم محدث قمی داشتیم ( صاحب مفاتیح الجنان و کتابهای بسیار دیگر ) »
تدریس
از بررسی دوران تحصیلی ایشان مقام و موقعیت علمی ایشان به دست می آید. همان طوری که قبلا خاطر نشان شد، ایشان می فرمود:
« از سنین چهارده سالگی ما شروع به تدریس کردیم و هر کتابی را می خواندیم تدریس می کردیم.
وقتی بود که در تمام مدارس قم تدریس داشتیم و روزی چهارده درس و مباحثه اداره می کردیم و تسلط ما بر کتابهای درسی این چنین بود که برای عده ای رسائل می گفتیم و اگر دقت نظر بعضی نبود ما درس را بی مطالعه می گفتیم، این قدر حضور ذهن داشتیم و مسلط بودیم، ولی دقت نظر آقایانی ما را وادار به مطالعه می کرد. »
می فرمودند:
« از همان اوائل هر چه را می خواندیم تدریس می کردیم، مثلاً زمانی که آقای مطهری و دیگران پیش ما درس می خواندند خیلی سال است.
قبلش نیز ما تدریس داشتیم. مجموعاً هفتاد سال تدریس داشتیم. به آقای مطهری و منتظری و صدر (امام موسی صدر) رسائل درس می دادیم و آقایانی از حوزه، قدری قوانین پیش ما خواندند. »
آقای کاشانی می گوید:
پرسیدم تدریس فقه و اصول شما پنجاه سال بوده ؟
فرمود: « حسابش را نکرده ام» ، این سؤال را در وقتی از ایشان داشتم که سن مبارک ایشان هشتاد و نه سال بود و آقا از سنین چهارده سالگی تدریس داشتند و قریب به بیست سالگی درس مرحوم آیت الله العظمی مؤسس می رفتند، تحقیقاً بیش از پنجاه سال فقه و اصول فرمودند و با ادبیات می شود هفتاد سال تدریس.
آقای حیدری کاشانی نقل می کنند :
« در این سالهای اخیر که توفیق تشرف به محضرشان و درس خارج فقه ایشان را داشتم، مجلس درس ایشان آغاز و انجام آن به این صورت بود، که یکی از آقایان فرعی را می خواند یا حدیثی از امامان شیعه قرائت می کرد. ایشان در همان مجلس قدری فکر می کرد، و بحث را شروع می فرمود و همه شقوق و جوانب آن فرع را بیان می کرد، که باعث اعجاب دوستان اهل فضل می شد، بدون مراجعه به کتاب و مطالعه قبلی. در بحث قضا که مدتی در محضرشان بودم. آقایان حدیثی را از وسائل الشیعه شیخ حرعاملی می خواندند.
ایشان روی آن فکر می کرد و روز دیگر عنوان می فرمود و در اطرافش به تحقیق می پرداخت و گویا دروس خارج قبلی ایشان هم به این صورت بوده است از قراری که بعضی از شاگردان دوره های قبل ایشان می گفتند. »
اساتید
همچنین از قول آقای حیدری کاشانی نقل شده ، آقا در مورد اساتید دوران کودکی خود می فرمودند:
« ما خیلی استاد داشتیم، یکی در مدرسه باقریه علیه السلام بود، یکی در مدرسه تقی خان بود، یکی هم پسر عمه ما بود، یکی آشیخ محمد و دیگری آخوند برادر آقای حائری بود، یعنی پسر برادر آشیخ محمد علی (مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد علی حائری، متوفی 1358 هـ.ق)، که ما آنجا می رفتیم.
مرحوم شیخ (ابوالقاسم کبیر) می آمد بحث های صرفی را از ما سؤال می کرد و در آن وقت من هفت، هشت ساله بودم، قرآن را خوانده بودم و بحثهای تفسیر را به ما یاد داده بودند.
حاج شیخ خیلی از ما سؤال می کرد، ما فکر می کردیم و جواب می دادیم و مورد توجه واقع می شد.
آقا در اینجا فرمود:
« خیلی روی ما زحمت کشیدند، اما زحمات هدر رفت، ما آدم نالایقی بودیم. »
عرض کردم :
چطور هدر رفت و حال آنکه چشم حوزه علمیه به شما است و مایه دلگرمی طلاب هستید. حوزه می خواهد از حضرتعالی الگو بگیرد آنوقت شما می فرمایید هدر رفتیم.
آقا فرمود:
« خود ما می دانیم چیزی نیستیم، در برابر حس خودمان همه حسهای دیگران اعتباری ندارد. »
از آقا پرسیدم حضرتعالی سطح ( دورانی قبل از سطوح عالی حوزه ) را پیش کدام یک از آقایان خواندید، فرمودند:
« من سطح را پیش میرزا خواندم (آیت الله آمیرزا محمد همدانی متوفای 1365 هـ.ق) و لمعه را پیش آخوند (آیت الله آخوند ملا علی همدانی).
آمیرزا محمد خوب درس می داد. رسائل را هم پیش آمیرزا خواندیم.
منطق را خدمت آسید احمد حجت افغانی خواندم. اخلاقیات عملی را خدمت آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم کبیر آموختیم. در سن دوازده سالگی به درس مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (متوفی 1343 هـ.ق) رفتم.
ایشان آیه « الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا » را عنوان بحث قرار داده بود، ما دیدیم استفاده زیادی از درس ایشان نداریم، گفتیم درسی را که نمی فهمیم برای چه برویم، دیگر نرفتیم، برای ما سنگین بود.
کلام را خدمت آیت الله آمیرزا علی اکبر حکمی یزدی (متوفای 1344 هـ.ق) تلمذ کردیم. در تفسیر یادم هست جلسه داشتیم راجع به عدم تحریف قرآن. ما به علوم جدید رو نمی آوردیم، مثل اینکه بی اعتنا به آنها بودیم.
در تدریس، ما هر کتابی را که می خواندیم، تدریس می کردیم و می خواستیم دیگران هم اینطور درس بخوانند. مثلاً حاشیه ملاعبدالله را که خواندیم، شروع به تدریس می کردیم. مغنی را می خواندیم و تدریس کردیم، حال چی بود؟ حافظه ما خوب بود؟ نمی دانم.
ما همیشه مطالعه را جلوتر داشتیم، که اگر یک شب نتوانیم مطالعه کنیم، آمادگی تدریس را داشته باشیم. »
نیز می فرمود:
« ما درس شاه آبادی رفتیم، اما نه زیاد، چون علاقه به فلسفه نداشتیم، اهتمام ما بیشتر به فقه و اصول و تفسیر و فهم و درک ادعیه بود.
اهتمام ما به کلمات ائمه زیاد بود، با کلمات دیگران ما آرام نمی شدیم و قانع نمی شدیم و کلمات و فرموده های ائمه ما را قانع می کرد.
لذا آنچه ما در تفسیر و شرح ادعیه داشتیم، نظریاتی نبود که از دیگران گرفته باشیم، نظر و دید خودمان بود که متخذ از فرمایشات معصومین بود.
در فقه و اصول، تقریرات درس دیگران بود و اوائل هم بنا بر ایراد و اشکال نداشتیم بعد این فکر برای ما پیدا شد که می دیدیم گفته ها بی ایراد و اشکال نیست. نقد می کردیم و این افکار مال دیگران بود. اما در علوم دیگر نظرها همه برای خود ما بود و به جای دیگر جز کلمات ائمه نظر نداشتیم.
و بعد هم متوجه شدیم اصلاً این علوم رسمی ما را اشباع نمی کند. به قول بعضی ها علم رسمی سر بسر قیل است و قال، باید دنبال علمی رفت که آرام بخش باشد. و به واقع نگری آدمی را راهنمایی کند تا حقیقت اشیاء را ببیند،
« اللهم ارنی الاشیاء کما هی » که از دعاهای ائمه علیهم السلام است. »
جناب آقای حیدری کاشانی؛ از شاگردان و ارادتمندان ایشان نقل می کند:
از ایشان پرسیدم غیر از درس مرحوم آیت الله حائری اساتید درس خارج شما چه کسانی بودند؟ فرمود:
« درس مرحوم آیت الله العظمی آقای حجت می رفتم و چند روزی هم درس مرحوم آیت الله آشیخ محمد علی حائری.
ایشان اصول می گفت، تعادل و تراجیح.
نمی دانم فقه هم می گفت یا نه. درس مرحوم حجت را زیاد رفتم و از درسش خوشم می آمد، خوش بیان بود. همه بحثهای ایشان را نوشتم. درس مرحوم آیت الله العظمی آقای بروجردی هم می رفتم. درس متین بود. کسی که نود سال زحمت کشیده باز برای مباحثه مطالعه می کرد، خیلی من علاقه داشتم به مباحثه ایشان.
امام مؤسس درس ایشان بود و در آوردن آقای بروجردی به قم، امام یک طرف و بقیه هم یک طرف. با مرحوم آیت الله حاج میرزا آقای فیض هم ارتباطی داشتیم و درس ایشان هم می رفتیم. »
ایشان در عرفان برای خود سلسله مشایخی (اساتید) را قائل نبود و می فرمود:
« استاد اخلاق و عرفان عملی ما آشیخ ابوالقاسم کبیر بود، حاج شیخ محمد تقی بافقی هم هوای ما را داشت. »
او سلسه مشایخ سیر و سلوک عملی بسیاری از عالمان اهل عرفان را می ستود، اما خود را در سلک آن مشایخ ذکر نمی کرد. مثلاً ایشان تا مرحوم حاج سید علی شوشتری را تجلیل می کرد و مرد وارسته و قابل اعتمادی می دانست، اما هرگاه صحبت از قبل او می شد، می فرمود: نمی دانم، و اضافه می کرد:
« مشایخ ما ائمه معصومین(ع) بوده اند، ما سیره و روش آنها را برای خود الگو و سرمشق قرار داده ایم، و هر کجا جا پای عرفان است از آن ائمه(ع) است، جای دیگر خبری نیست. »
در کتاب آسمان معرفت در شرح حال سالک الی الله و عارف بالله علامه بزرگوار حاج سید محمد حسین طباطبائی، صاحب تفسیر المیزان نقل می کند که فرموده است:
« استاد ما در سیر و سلوک و عرفان عملی، آیت الله حاج سید علی قاضی طباطبایی قدس سره العزیز بود و استاد آقای قاضی، مرحوم حاج سید احمد کربلایی و استاد ایشان مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی و استاد ایشان، مرحوم حاج سید علی شوشتری و استاد ایشان، ملاقلی جولا و بعد از ملاقلی جولا را نمی شناسیم و نمیدانیم ملاقلی جولا چه کسی بوده است و خود حاج سید علی شوشتری هم او را نمی شناخت. »
آثار علمی
آقای حیدریکاشانی نقل می کردند:
« دست نوشته هایی از ایشان به جای مانده است، مثل تقریرات درس آیت الله مؤسس که در مدت شش سال خدمتشان تلمذ داشته اند از زکات و دیگر کتابها و تقریرات مرحوم آیت الله حجت و شرح دعای ابوحمزه و شرح بعضی از خطبه های نهج البلاغه، مخصوصاً خطبه اول و خطبه مالک اشتر و تفسیر قرآن و بررسی ادبیات عرب و دیگر نوشتجات عربی و فارسی مجموعه اشعار که متأسفانه ما راهی برای به دست آوردن آن پیدا نکردیم و آقا بارها فرمود: پیش آقایان ... می باشد.
امید است آن عزیزان که با بیان آن مرد بزرگ آشنایی بیشتر دارند ترتیبی دهند تا حوزه علمیه و دیگر اقشار بتوانند از افکار نورانی آن رجل الهی استفاده کنند. »
« در زمان حیات آقا و سالهایی که توفیق تشرف به محضرش را داشتم اوراق و صفحات مختصری پراکنده به دست آوردم.
تفسیر سور آخر قرآن، ( سوره های عصر، نصر، انشراح، کوثر و قسمتی کوتاه از سوره عنکبوت و یوسف) و بحثهای ادبی؛ تاریخ آداب العربیه، مقایسه نظم و نثر جاهلیت و اسلام، بحثهای اصولی و بحثهای فقهی و تفسیر حدیث ثقلین و متفقرقات که هیچ کدام از آنها جز تفسیر بعضی از سور قصار قرآن تمام و کامل نبود تا بتوانیم کام جان ارادتمندان را به شهد شراب طهور آن شیرین کنیم. »
شاگردان
برخی شاگردان دوره سطح این فقیه والامقام ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) عبارتند ازآیات و حجج اسلام:
« استاد شهید مطهری، احمد جنتی، علی مشگینی، احمد آذری قمی، محمد فاضل لنکرانی، حسینعلی منتظری، سید مصطفی خمینی و فرزندان آیات صدر، خوانساری، حجت، ابوالقاسم قمی و حاج شیخ عباس قمی. »
و شاگردان درس خارج ایشان عبارتند از آقایان:
« حیدری کاشانی، معزی، حجتی یزدی، امجد، برادران احمدی یزدی، حسینی کاشانی، نصیری و ... »
آقای حیدری کاشانی می نویسند :
با سیری در شاگردان شناخته شده، می توان موقعیت علمی ایشان را دانست. مرحوم آیت الله شهید مطهری از شاگردان دوره سطح ایشان است، فردی که در تمام زمینه ها از بهترین اساتید حوزه برخوردار گشته و به مدارج عالیه از علم و عمل رسیده بود.
مرحوم آقای مطهری که تقوایش و مراقبت و مواظبتش تا آنجا است که در دوران سکونت در مدرسه فیضیه، هم حجره ای ایشان می گوید: سحرها می رفت از رودخانه پشت مدرسه فیضیه آب می آورد و مرا صدا می زند که بلند شوم وضو بگیرم نماز شب بخوانم، این گونه افراد، پیش هر کسی تلمذ نمی کنند، کسی را که در علم و عمل شاخص می نگرند خود را در اختیار افکار علمی و عملی او قرار می دهند.
آیت الله بهاء الدینی، دقت نظر بعضی از شاگردان را خاطرنشان می کند که ما را وادار به مطالعه بیشتر و دقیق تر می کردند.
کمک به امام و رهبر انقلاب
آقای کاشانی بیان می کند:
دوستی و همفکری آقا با مرحوم امام(ره) از سنین دوازده سالگی در زمان حاج شیخ بوده است.
هم فکری در مبارزات، از زمان کشف حجاب به وجود آمد و روز به روز این همبستگی بیشتر میشود، به طوری که بعد از مرحوم آیت الله بروجردی و حرکت امام، در قم معروف بوده است که کسی که در حرکات مبارزاتی با امام هماهنگی کامل دارد ایشان است.
رهبر انقلاب می فرمودند:
از سالهای 42 در قم اینطور معروف بود. آیت الله بهاء الدینی که در حضور و غیاب امام، در تأیید امام کوشا بود. در دوران تبعید امام، همراهی ایشان با انقلابیون و مبارزین تا آنجا بود که از ایشان پول برای خرید اسلحه می خواهند و ایشان می دهد.
وقتی حضرت امام در تبعیدگاه بود به ایشان می گویند: فردی را معین کنید که مردم به او مراجعه کنند و شهریه را بدهد و از جمله اسم ایشان برده می شود. امام می فرمایند: ایشان از هر جهت خوب است، جز این که او آنقدر بی اعتنا به دنیا است که هر چه به او بدهند به این و آن می دهد و برای اول ماه و شهریه پول باقی نمی ماند.
در دوران قبل از پیروزی و بعد از آن اگر کسی حرفی برای تضعیف امام و انقلاب می زد با مراجعه به ایشان و شنیدن گفتار بلند این مرد خدا، تقویت روحی شده، حرفهای دیگران را نادیده می انگاشت.
در دوران جنگ تحمیلی در جبهه و پشت آن شمع محفل رزمندگان بود. در شبهای عملیات با دعای شبانه خود موجب دلگرمی رزمندگان بود. همه جا این جمله را بر زبان داشت که امام را باید کمک کرد.
پس از امام(ره) با فتوای بقاء بر تقلید میت، ولو ابتدایی امام را در سطح بالای مرجعیت نگه داشت و کمک و یاری رهبری را توصیه می کرد و می فرمود:
« آقای خامنه ای را باید کمک کرد »
این یک واقعیت است که بسیاری به واسطه فرموده های این مرد الهی، دیدی مثبت به انقلاب داشته و دارند.
جلسات درس اخلاق
مرحوم امام با دید بالایی که از این عالم عامل داشت فرمودند:
از ایشان بخواهید درس اخلاق برای حوزه بگوید و از وجود او بهره برداری کنید، و درس اخلاقی که از سالها پیش بطور خصوصی برای عده ای داشت به فیضیه و زیر کتابخانه کشیده شد و عمومی گشت.
روز اول یکی از مراجع تقلید فعلی در درس شرکت کرد تا هم خود بهره ببرد و هم مشوق دیگران باشد.
درس اخلاق ایشان در حوزه خیلی ادامه نداشت تا اینکه به حسینیه معظم له منتقل شد و تا قبل از آنکه پاهای ایشان از حرکت بماند، آن جلسات و نشستهای اخلاقی در حسینیه برقرار بود.
دوران نقاهت تا ارتحال
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
« کسالت و نقاهت آقا دو گونه بود؛ گونه ای از دوران نوجوانی و از همان زمان که این پرورده دامن عصمت و طهارت برای حفظ عفاف خود مرتب از خود خون می گیرد که قوای خود را تضعیف کند و دچار عدم عفاف نشود.
می فرمود: « آن کارها باعث نقاهت ما شد. وقتی کسالت مرا به امام گفته بودند.
فرموده بود: او که همیشه مریض است و ضعف و نقاهت دارد و ایشان درست گفته بود.
کسالت ما همان ضعف مفرط ما بود که منشأش خونهایی بود که ما گرفته بودیم. مرحوم حاج شیخ هم به ما اعتراض می کرد که چرا خون می گیری ولی مشکلات ما را نمی دانست. »
کسالت دیگر، نقاهت دوران پیری و امراض جسمی بود. روزی خدمتش رسیدم از درد معده می نالید، عرض کردم کرفس و سبزی را اجازه دهید بجوشانیم، آبش را داخل نخود آب کنید ان شاء الله مفید است.
فرمود:
« از اینها گذشته. گفتم: چه باید کرد؟ فرمود: باید تسلیم شد. »
« کل من علیها فان »
و بعد فرمود:
« ما سه مرتبه با خدا دبه کرده ایم، بنا بوده برویم، از خدا خواستیم بمانیم. »
سه روز بعد از این ملاقات با یکی از ائمه جمعه خدمتش رسیدم. آقا خوابیده بود به فرموده خودشان ایشان را بلند کردم. کمی نشست و فرمود مرا بخوابانید.
نزدیکان گفتند. آقا سکته خفیفی کرده است. حقیر به یاد سه روز قبل ایشان افتادم که فرمود: باید تسلیم شد. خیلی ناراحت شدم. از آن روز به بعد گویا روز به روز ارتحال و انتقال از این عالم را در وضع مزاجش می دیدم.
چند روز پس از این تاریخ خدمتشان رسیدم و چند خبر فوت به ایشان دادم. خیلی ساده و طبیعی با آنها برخورد کرد. دیدم آنچه معروف است در بین مردم که اخبار ناگوار را به مریض ندهید، در اینجا مورد ندارد. با خبر مرگ به عنوان یک امر پیش پا افتاده برخورد داشت؛ مثل اینکه بشنود فلانی به سفر رفت یا از سفر برگشت، آنهم سفرهای دم دست.
این نشانگر این معنی است که آن فاصله زیادی که دیگران بین عوالم می بینند، سالکین الی الله و عرفاء بالله، این چنین دیدی ندارند.
در یکی از همین روزها فرمود:
« ما می دانیم آن طرف برای ما بهتر است، لذا از مرگ باکی نداریم. »
و در هفته دیگر که خدمتشان رسیدم، فرمود:
« ما به تو گفتیم که از مرگ باکی نیست، اما خیلی مشکل است. »
یکی از آقایان مورد اعتماد می فرمود:
در دوران نقاهت آیت الله بهاء الدینی یک روز بعد از نماز صبح نشسته بودم چشمم روی هم بود. حالتی به من دست داد؛ در آن حال آیت الله بهاء الدینی را دیدم که به من می فرماید:
« یک هفته دیگر من از دنیا می روم و سلمان و ابوذر به تشیع من می آیند. »
از آن به بعد هر چه دوستان درباره کسالت آقا با من سخن می گفتند، من اظهار یأس می کردم. پس از یک هفته ایشان از دنیا رفت. شاید می خواست هشداری بدهد که تشییع جنازه مرا از دست مده. بعد از فوت ایشان یکی از بزرگان گفته بود که دو شخصیت بزرگ از پیشینیان در تشیع جنازه ایشان بودند. اما اسم از آن دو شخصیت نبرده بود.
غروب آفتابِ آسمان عرفان و معنویت در روز جمعه 28/4/1376 برابر با 14 ربیع الاول 1418 هجری قمری واقع شد.
محل دفن پیکر مطهر ایشان
به فرموده رهبری مکان دفن پیکر مطهر آن بزرگ مرد عرصه عرفان و تهذیب در مسجد بالا سر در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، کنار قبر مطهر مرحوم آیت الله العظمی اراکی، بالای سر استادش، مرحوم آیت الله عبدالکریم حائری یزدی و دیگر مراجع معین شد.
معمار و دیگر مسئولین آستانه مقدسه می گفتند: اینجا بتون است، قبری نمی شود درآورد. دوستان اظهار کردند رهبری فرموده اند، اجازه دهید ما همین مکان را می کنیم اگر بتون بود، یا اگر قبری بود او را پر می کنیم .
اضافه کردند آقای بهاء الدینی فردی عادی نیست.
معمار آستانه می گوید: اگر فرد عادی نیست باید زمین برای او شکافته شود، به او می گویند: شما دستور دهید زمین را بکنند ببینند قبر چگونه آماده می شود. شروع به کندن کردند نه قبری بود نه بتونی، یا پایه آجری، قبری وسیع و بکر آماده شد.
آنها که به وجب، وجب این مکان وقوف داشتند! بعضی با این عبارت که حرف حسابی به کله شما فرو نمی رود، دوستان را مورد خطاب قرار داده که اینجا قبری نمی شود کند ! .
در زمان حیات آیت الله بهاء الدینی وقتی درباره مکان قبر، با ایشان مذاکره شده بود، فرموده بودند:
« آقای حاج میرزا جواد آقای ملکی گفته قبر تو پای من. »
امام موسی بن جعفر علیه السلام می فرمایند:
« اذا مات المؤمن بکت علیه الملائکه و بقاع الارض التی کان یعبد الله علیها و أبواب السماء التی کان یصعد فیها بأعماله و ثلم فی الاسلام ثلمة لا یسدها شیء لان المؤمنین الفقهاء حصون الاسلام کحصن سور المدینة لها:
چون مؤمن بمیرد فرشته های آسمان و قطعه های زمین که خدا را در آنها عبادت کرده و درهای آسمانها که عبادتش از آن بالا رفته بر او بگریند و در اسلام رخنه ای افتد که چیزی آنرا نبندد. زیرا مؤمنان مسئله دان و عالم، دژهای اسلامند، مانند حصارهای شهر که بر گرد آن است. »
پیام رهبر انقلاب در فوت ایشان
« ... مجلس او همواره معراج روح مستعد فضلای جوانی بود که می خواستند علم دین را با صفای عطرآگین عرفان دینی توأم سازند. معلم اخلاق و سالک الی الله بود و صحبت نورانی و کلام رازگشای او دل مستعد را در یاد خدا مستغرق می کرد...
این عالم کهنسال و مراد و مقبول فضلا و علما، عمر بابرکت و پرفیض خود را در بهشتی از پارسایی و زندگی زاهدانه، در کنج محقر خانه ای که دهها سال شاهد غنای معنوی صاحبش بود، بسر آورد و بی اعتنایی به زخارف ناپایدار دنیوی را که سیره همه صاحبدلان برجسته حوزه های علمیه است درس ماندگار خود ساخت... »
اخلاص
یکی از شاگردان( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) ایشان می گوید:
درس رسائلی در حجره آقا در مدرسه فیضیه برقرار بود. چندی گذشت. تعداد شاگردان بیش از وسعت حجره شد و طلاب در فشار بودند. بنابراین، به مدرس و سالن زیر کتابخانه فیضیه رفتیم.
با این حال، روز به روز بر تعداد طلاب افزوده می شد و در آن محل نیز با کمبود جا مواجه شدیم.
یک روز هنگامی که استاد قصد ورود به مجلس درس داشتند، تعدادی از افراد به خاطر کمی جا بیرون ایستاده بودند، ناگهان دیدیم که آیت الله بهاء الدینی قبل از آن که وارد مجلس درس شوند و بدون این که با کسی صحبتی کنند، برگشتند!! و فردا اعلام شد که درس تعطیل است!!
تعطیلی ناگهانی درسی با آن برکت و محفلی با آن جمعیت حیرت و تعجب بسیاری را برانگیخت. چند نفر از افرادی که سابقه شاگردی بیشتری در خدمت استاد داشتند، به محضر ایشان رفتند و علت را جویا شدند و از این که چرا در آن روز، بدون مقدمه برگشتند و تعطیلی درس را اعلام کردند، پرسیدند. استاد فرمود:
« درسی که برای نفس باشد، نبودش بهتر از بودنش است. بدبخت کسی است که با دیدن چند شاگرد برای خود شخصیتی قائل شود. درسی که برای خدا نباشد چه فایده ای دارد؟
اگر نظر ما و نیت ما این باشد که درس ما شلوغ است و مسجد ما مملو جمعیت، بیچاره ایم. زیرا با دست خالی، دل به اینها خوش کرده ایم؛ غافل از این که وقتی در برابر خداوند قرار می گیریم، کاری برای او نکرده ایم تا ارائه دهیم. اگر قرار باشد این گونه باشیم و دلمان به شلوغ تر بودن درسمان، پر بودن مسجدمان و خوب بودن وضعمان خوش باشد، پس بهتر است که درس نباشد؟ چشم بنده که به جمعیت افتاد، احساس کردم که درس ما هم درسی است در کنار درسها. به همین جهت گفتم ما که برای خدا کار نکرده ایم، حداقل مشرک نباشیم. »
در کتاب سلوک معنوی آمده است :
در سفارش های اخلاقی ایشان، بیش تر تأکیدشان بر اخلاص بود. تا می دید یک شرک عملی در کسی پیدا شده، توی ذوقش می زد. اما این را از کجا متوجه می شد، نمی دانستیم!؟
ایشان می فرمودند:
« معنا ندارد انسان در نماز حواسش پرت شود. »
گاهی هم بطور غیر مستقیم با آوردن مثال، فردی را متوجه می کرد.
دوری از شهرت
آیت الله بهاء الدینی، درباره معروفیت افراد و شهرت آنان ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) مکرر می فرمودند:
« از عواملی که باورهای اعتقادی انسان را سست می کند و مانع پیشرفت معنوی انسان می شود، شهرت های بی جا و بی فایده است. علاقه به معروفیت و شوق به سر زبانها افتادن، نشانه ضعف ایمان و کمبودهای روحی فرد است. »
بر این اساس، هنگامی که درباره زندگانی، خاطرات و اوصاف شخصیتهایی چون امام خمینی ، یا حاج آقا مصطفی خمینی ، که رابطه بسیاری با ایشان داشتند و یا شهید محراب آیت الله صدوقی، درخواست مصاحبه تلویزیونی می شد، قبول نمی کردند.
برخی از دوستان که از سر ارادت و عشق، اصرار فراوان می کردند که ایشان منزلی نزدیک حرم تهیه کنند، تا مردم معظم له را بیشتر بشناسند و ایشان شهرتی پیدا کنند، تنها با یک جمله از طرف آقا روبرو می شدند که:
« همین منزل برای ما کافی است. »
و این در حالی است که منزل ایشان، خانه ای قدیمی، با حیاطی بسیار کوچک و اطاقهای ساده است که با حداقل امکانات، در کوچه های فرعی خیابان چهار مردان (انقلاب) قم قرار دارد.
پس از رحلت امام خمینی(ره)، مرجعیت ایشان در بین برخی از شاگردان آقا و علما مطرح شد. بعضی به معظم له مراجعه کردند و درخواست رساله نمودند. اما این پیر وارسته فرمود: « دیگران هستند. »
و آن گاه که آیت الله العظمی گلپایگانی رحلت فرمود، باز مرجعیت آقا مطرح شد و برخی با اصرار بیشتر و پافشاری افزونتر خدمت ایشان رسیدند و با صحبتهای خود تمام راههای عذر و بهانه را بستند تا قبول معظم له قطعی شود. اما ایشان در جواب فرمود:
« قبول حرف شما فقط یک راه دارد و آن این که حضرت صاحب(عج) امر بفرمایند.
در این صورت قبول خواهم کرد. زیرا بنده مشکلاتی دارم که وقتی حضرت، امر فرمودند، این موارد را هم حل خواهند کرد و بعد از آن را خودشان تضمین می کنند. »
یک سال پس از این سخنان بود که آیت الله العظمی اراکی(ره) به ملکوت اعلی پیوست. چون خبر ارتحال آن مرجع والا به آیت الله بهاء الدینی رسید فرمودند:
« ایشان به اندازه عمر خود در این چند سال مرجعیت زحمت کشید و به خاطر بار سنگین آن رنج برد. »
پس از این حادثه نیز طوری رفتار کردند که نامشان مطرح نشود و شهرت دامنگیرشان نگردد.
شهرت گریزی ایشان بدان حد بود که در اوایل انقلاب که نامشان به خاطر رابطه با امام بر زبانها افتاد و مراجعات بیش از گذشته گردید، فرزند آقا برای سهولت کارها مهری به نام ایشان تهیه کرد. ایشان چون مهر را مشاهده کردند، فوراً آن را شکستند، تا مبادا زمینه نام و شهرت بیشتر فراهم شود.
در سال 1372 شمسی که برخی از فضلای حوزه مبلغ قابل توجهی خدمت آقا آوردند و درخواست کردند که ایشان اجازه دهند، دفتر شهریه ای به نام معظم له تأسیس شود و به عنوان عیدی، مبلغی به کلیه طلاب تقدیم گردد، آقا فرمود:
« لازم نیست، نام بنده موضوعیت ندارد. »
در پی امتناع ایشان گفته شد پس لااقل اجازه دهید به طلاب مدارس، شهریه ای بدهیم، آقا فرمود:
« بالاتر از اینها فکر کنید، گیرم نام بنده بر سر زبانها افتاد، وقتی پیش خدا دستم خالی است، آن شهرت برای من چه سودی دارد؟ شما سعی کنید این پول را به مصرف واقعی اش برسانید و یک گرفتار بیچاره ای را نجات دهید. آن که باید ببیند می بیند! »
بر اساس چنین روحیه ای، سعی ایشان بر این بوده که دیدارها و ملاقاتهای خود را تشریفاتی نکنند، تا گفتگوها طلبگی و صحبتها صمیمانه باشد.
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
هیچ گاه ندیدم تعریف کردن و تجلیل از ایشان یا بی تفاوت رد شدن از کنار اسمشان تغییری در ایشان بوجود آورد، می فرمود:
« هیچ تأثیری اینها در قضایا ندارد. »
وقتی به عنوان تجلیل از مقام فقهی و اخلاقی ایشان، در سال 1375 اجلاس حوزه و تهذیب گذارده بودند، خدمت آقا عرض کردم که امروز در اجلاس بزرگداشت بودم، از حضرتعالی تجلیل شد. با صفای خاص خود، فرمود:
« به چه درد می خورد؟ »
گفتم: آقا مردم باید بزرگان حوزه را بشناسند.
فرمود:
« آن وقت چی میشه؟ اینا چیزی نیست! خب آقایان زحمت کشیدند، اما اینا واقعیات را عوض نمی کند. »
استفاده از فرصت
ایشان در مورد غنیمت شمردن فرصتها می فرمودند ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) :
« همین که ده روز یا بیشتر برای مسافرت به شهری می رفتم از فرصت استفاده می کردم، مباحثه و مذاکره علمی می گذاشتم. مواظب بودم وقتم تلف نشود. تفریح من در ایام تحصیل فقط تغییر آب و هوا بود. »
و آن گاه که از دوران طلبگی سخنی به میان می آمد، می فرمودند:
« ما برای رفتن از منزل به فیضیه، سعی می کردیم مسیری را انتخاب کنیم که خلوت باشد، تا بتوانیم روی درسها و مباحث تفکر کنیم. از کوچه باغها عبور می کردیم تا به فیضیه برسیم و در طی مسیر روی مطالب فکر می کردیم. لذا این مدت هم وقت ما به تفکر و مطالعه می گذشت. »
اراده قوی
در کتاب آیت بصیرت آمده است :
مرحوم آقا ، از اوان نوجوانی تصمیمهای سنجیده و دقیق می گرفتند و به دنبال آن محکم و قوی در اجرای آن ایستادگی می کردند. آن جا که کاری را صلاح و خیر تشخیص می دادند، هیچ نیرویی جز اراده الهی نمی توانست مانع اراده شان گردد.
زیر بنای تصمیمات ایشان دستورهای الهی و توجه به اوامر و نواهی خداوند بوده است. از این رو، به مستحبات اهمیت زیادی داده، سعی فراوانی در ترک مکروهات و اعمال ناشایست می کردند.
پیاده روی از کارهای مطلوبی بود که ایشان هیچ گاه ترک نمی کرد و همواره برای حفظ سلامتی خود از این ورزش پسندیده سود می بردند.
به دلیل همین حالتهای معنوی بود که به قدرت روحی عمیقی رسیده بودند، به طوری که تسلطی همه جانبه بر جسم خویش در خود ایجاد کرده بودند.
نقطه آغاز این تصمیم، جمله ای حکمیانه از دوست صمیمی و یار قدیمی ایشان، امام خمینی بوده است، که چنین نقل می کنند :
« در دوران جوانی با زمستان سردی روبرو شدیم که همچون دیگران برای دوری از سوزش سرما، پوستینی بر تن کرده بودیم و همراه آن کارهای خود را با زحمت انجام می دادیم.
تا این که روزی حاج آقا روح الله سراغ ما آمد و مرا با آن وضع دید فرمود: چه وضعی است که برای خود درست کرده اید؟!
از آن روز تصمیم گرفتم بر سرما مسلط شوم. مدتی نگذشت که در سوز و سرمای شدید زمستان با لباس معمولی زندگی می کردم و هیچ گاه وسایل گرم کننده به کار نمی بردم و تنها از رواندازی سبک استفاده می کردم.»
دوری از لذات ظاهری و نفسانی مرام همیشه ایشان بوده است، زیرا در دوازده سالگی و در تابستان گرم و طاقت فرسای قم، تمام روزه های خود را گرفته و با عشق و شادابی تمام به عبادت مشغول بوده اند، روزانه چهار جزء قرآن تلاوت کرده و از این سرچشمه نور بهره ای وافر برده اند.
گاهی یادی از آن دوران می کردند :
« درهای رحمت به روی بنده باز شد. آنان که مرده یک نان و کباب هستند، هرگز از این عالم سر در نمی آورند ، چرا که در این عالم عقل و دین حاکم است. »
آرامش روح و سلامت نفس
در کتاب آیت بصیرت آمده است :
آیت الله بهاء الدینی از جمله رادمردان الهی است که در مسیر خودسازی و تهذیب نفس از طوبای برکت سلامت نفس و آرامش روان برخوردار شده است.
از ابعاد قابل توجه وجودی آن سالک الی الله این بود که در همه حالات آرامشی وصف ناپذیر بر آن وجود مقدس حکمفرما بود.
« الا بذکر الله تطمئن القلوب. »
این آرامش، در خلوت و جلوت، فقر و غنا، رخاء و شدت، صحت و کسالت او دیده می شد.
یکی از ارادتمندان قدیمی آقا می گفت:
« در سفری که خدمت ایشان به مشهد مقدس مشرف شدم در مسیر، اتومبیل منحرف شد و طرف راست جاده پرتگاه و دره بود، اتومبیل رو به دره رفت، در آن حال من تصمیم گرفتم خودم را پرت کنم جلوی چرخ ماشین شاید مانع از سقوط آن شوم که در همان حال دیدم ماشین معجزه آسا لب پرتگاه دره ایستاد و راستی این عنایت حضرت حق به این عبد صالح بود و ما این را کرامتی از آن پیر روشن ضمیر می دانیم. و آقا که نظاره گر این خطر بود هیچ اضطراب و نگرانی نداشت. »
در یکی از سفرهای هوایی آقا، خطری پیش می آید که روی حساب می بایست هواپیما سقوط می کرد، همه نگران می شوند، ولی معظم له حالش عادی و هیچ تغییری در او مشاهده نمی شود و معجزه آسا خطر رفع می شود. وقتی به ایشان گوشزد می کنند، می فرماید:
« ما خطر را دیدیم و دیدیم که خطر رفع شد، لذا نگرانی نداشتیم. »
آقای حیدری کاشانی (از شاگردان ایشان) نقل می کند:
در یکی از سفرها خدمت آقا بودم. در برگشت از مشهد مقدس با اتومبیل یکی از ارادتمندان ایشان از ایوانکی به جانب تهران می آمدیم.
سیل، جاده را گرفته بود و آب به داخل ماشین سرایت کرده بود. حقیر ناراحت و نگران بودم، ولی آقا خیلی عادی بود و هیچ تغییری در صورت و چهره ایشان نبود و گاهی نگاههای معنی داری هم به اطرافیان داشت، تا اینکه خطر رفع شد.
باز ایشان نقل می کند:
شبی ایشان در منزل بنده و سرداب (زیر زمین) آن در حال تردد بود که ضد هوایی ها به کار افتاد و صدای هواپیماها و شکستن دیوار صوتی ساختمان را می لرزاند.
دویدم ایشان را ببرم کنار ستون و دیوار. آقا نگاهی آرام کرد و فرمود:
« اِهِه، ما وحشتی نداریم از اینها، چون ترس از مردن نداریم و می دانیم کاری هم نمی شود. »
می فرمود: « من خدا را در زندگی لمس می کنم و اگر همه عالم در این درک و فهم با ما مخالفت کنند در ما تأثیر نخواهد داشت. »
****
از نمونه های دیگر( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) آرامش نفس ایشان، سانحه ای است که در سفر ایشان به مشهد مقدس اتفاق افتاد. پس از آن تصادف، مجبور می شوند ایشان را به ماشین دیگری منتقل کنند. اما پس از آن حادثه سخت چون از وضع ایشان در آن زمان سؤال می کنند، می فرمایند:
« اصلاً متوجه نشدم! »
یک بار نیز( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) ، در بازدیدی که از یکی از کارخانه های اسلحه سازی در اصفهان داشتند، راننده ماشین قبل از پیاده شدن ایشان در را می بندد و دست ایشان بین در می ماند و آسیب می بیند.
اطرافیان با ناراحتی و اضطراب نزدیک می روند تا از جراحت دست مطلع شوند، اما کوچکترین حرفی و یا ناراحتی از طرف آقا نمی بینند و بر خلاف تصور خود، ایشان را آرام و ساکت می یابند. و این در حالی بوده که انگشت ایشان به شدت زخمی بوده است.
سالهای 1366 و 1367 روزهای سخت و دشوار موشک باران دشمن بعثی بود و چندین هفته، شهر و روستا، کوچه و خیابان و خانه و محله، آرامش نداشت.
صدای انفجار، روزها و شبها، دلها را می لرزاند و دلهره و اضطراب باعث ناراحتی بسیار مردم شده بود. ناگاه موشکی نزدیک منزل آقا فرود آمد و بر اثر آن، یازده زن و دختر بچه شهید شدند. تمامی شیشه های منزل نیز شکست و گرد و خاک فراوانی فضا را فرا گرفت.
اهل منزل با آشفتگی خاطر و هراس فراوان به طرف اتاق ایشان می روند و چون در را باز می کنند، با تعجب بسیار، ایشان را در حالی می بینند که بدون هیچ ترس و وحشتی، آرام نشسته اند. چون کفش ایشان را روی خرده شیشه ها می گذارند تا بپوشند و از اتاق خارج شوند، آقا با همان بیان شیرین خود می فرمایند:
« من که دست از این چای برنمی دارم!! »
حیرت سراپای وجود اطرافیان را فرا می گیرد و از این همه آرامش روح و اطمینان نفس تعجب می کنند. گویا هیچ حادثه ای رخ نداده و کوچکترین خطری ایشان را تهدید نکرده است! ( به نقل از کتاب آیت بصیرت )
گاهی که از مریضی و خانه نشینی ایشان صحبت به میان می آمد، می فرمود:
« چه خوب شد مریض شدم، این مریضی برای ما خیر بسیاری داشت. »
( به نقل از کتاب آیت بصیرت )
دوستان و ارادتمندان معظم له که دوران سلامتی ایشان را دیده بودند، گاهی که به محضر آقا شرفیاب می شدند، تفاوتی در روحیه و نشاط درونی این عارف ملکوتی در حال بیماری مشاهده نمی کردند. همان عشق و شور و همان امید و ایمان را در لحظه های حیات ایشان می دیدند.
روزی می فرمودند:
« اوایل نگران بودم که نکند خانواده برای بنده به زحمت بیفتد، اما چندین نوبت مادرم حضرت زهرا(س) فرمودند: نگران نباش، باید صبر کنی، ما مواظب تو هستیم. فهمیدم سختی و ناراحتی در پیش است و باید صبر کنم. »
بر این اساس، هرگز غبار و اندوه بر چهره ایشان دیده نشد و یا جمله ای که نشان از اظهار درد و ناراحتی و ابراز خستگی و بی تابی باشد، به گوش نرسید.
گویی بیماری در نگاه آقا همانند سلامتی و تندرستی بوده که در هر یک اطاعت الهی و توجه بسیار به خداوند مطرح است. بدین جهت افرادی که برای ملاقات ایشان خدمتشان می رسیدند و اطلاعی از وضع پاهای از کار افتاده آقا نداشتند، متوجه ناراحتی جسمی ایشان نمی شدند.
روزی در باغهای قم مشغول پیاده روی بودند که عمامه ایشان به شاخه درختی، که لانه زنبور بر آن بوده است، برخورد می کند. زنبورها به ایشان حمله می کنند و حدود نوزده بار ایشان را نیش می زنند. شدت ضربه ها و وسعت نیش ها به گونه ای بوده که ایشان یارای دیدن را از دست می دهند و از ضعف بسیار بر زمین افتاده، پس از سختی فراوان خود را به منزل می رسانند و تا سه روز درس ایشان تعطیل می شود.
پس از سالهای بسیار که از آن حادثه ناگوار می گذشت، چون سخنی از آن روز به میان می آمد، می فرمودند:
« حادثه آن روز خوب بود و برای ما خیر عظیمی داشت. خدا چنین خواست، تا بیماری سختی که داشتیم به وسیله نیش زنبورها درمان شود! »
( به نقل از کتاب آیت بصیرت )
آزاد و بی تکلف
فقیه پارسا، آیت الله بهاء الدینی در این جهت نیز سرآمد دیگران بود. او به پیروی از جد بزرگوارش نبی خاتم، آزاد و خفیف المؤونه بود.
ابوسعید از اکابر صحابه رسول خدا در مقام توصیف حالات آن حضرت می گوید: « کان خفیف المؤونه ». یعنی رسول خدا کم خرج بود و با اندک بسر می برد و با مؤونه بسیار کم می توانست زندگی خود را ادامه دهد.
یکی از آقایان محترم می گفت:
در خدمت آقا به شمال رفته بودم، در ایامی که هوا سرد بود، در اطاقی که خوابیده بودیم، لحافی روی آقا افتاده بود، صبح برای نماز دیدیم آقا لحاف را روی دوش انداخته و به نماز ایستاد، و ما هم به ایشان اقتدا کردیم و ایشان بجای عبا نماز را با لحاف خواند.
آزادی او در عادات و رسوم عرفی، در نشستن و برخاستنها، در رفت و آمدها و معاشرتها، در لباس پوشیدنها و امثال اینها، به طوری بود که برای خیلی ها قابل هضم نبود.
در ورود به مجالس همان دم در اگر جا بود می نشست. وقتی اصرار می کردند او را به جای مناسبتری راهنمایی کنند، می فرمود:
« آنجا چیست که می گویید آنجا بنشینم؟ »
می گفتند: هیچ.
می فرمود:
« هیچ برای خودتان. چرا ما خود را اسیر هیچ بکنیم. »
او به قدری سبکبار و کم مؤونه بود که به هر کسی وارد می شد، میزبان، کمترین احساس فشاری نمی کرد، روی زمین نشستن، آن هم کنار جاده و روی زمین غذا خوردن و روی زمین خوابیدن و عمامه را زیر سر گذرادن و با رواندازی که عبای او بود، سر کردن، خیلی برای او عادی بود.
بارها که در محضرش به اطراف قم یا بعضی از شهرهای نزدیک می رفتیم، کنار جاده به جوی آبی و درختی می رسیدیم که سایه مختصری داشت، می فرمود: قدری بنشینیم اینجا.
اظهار می کردیم: اینجا کنار جاده است و مردم در رفت و آمدند، مناسب نیست. می فرمود:
« اِ اِ شما دیگه چرا این حرف ها را می زنید! برای پیامبر اسلام این حرفها مطرح نبود. زمین خاکی و نخ ابریشم فرقی نمی کرد، سوار الاغ هم می شد خجالت نمی کشید؛ چون آن عظمت را یافته بود و آن بزرگی را داشت سوار الاغ هم بزرگ است.
ما بزرگی را ندیده ایم، بزرگی این نیست که انسان با تشریفات سر و کار داشته باشد. بزرگی به این است که با دستگاه خدا همراه باشید. ما چه کار داریم مردم چه می گویند. همین جا کنار جوی آب می نشینیم. »
وقتی کنار آن درخت و جوی آب می نشستیم به قدری به نعمتهای الهی ارج می نهاد که در بهره بری از آن آب و هوای مختصر، گویی در بهترین اماکن و کنار نیکوترین آبشارها است. حداکثر استفاده را از آن زمینه مختصر می کرد.
یکی از ارادتمندان آقا، ماشین وانتی داشت. سفرهای اطراف قم را گاهی در خدمت آقا بود. بعضی از دوستان خوش نداشتند آقا در ماشین وانت بنشیند. اما ایشان با کمال راحتی و بشاشت وجه می فرمود:
« برای ما فرقی نمی کند. این ماشین باشد یا اتومبیل بهتر. باید از قید و بند این قیودات خود را آزاد کرد و آداب و رسوم غلط و تجملات را رها کرد. »
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
زندگی با آقا خیلی آسان و راحت بود، چون نه امتیازی برای خود قائل بود و نه تکلفی را برای انسان به ارمغان می آورد.
در نشستها مقید به پتوی زیر پا و تشک نبود، بلکه به انتظار فرش هم نمی ماند؛ روی زمین می نشست و با نشستن، دیگر بلند نمی شد که جای درست کرده دیگر بنشیند.
او خیلی قلیل المؤونه بود، به سایه درخت کوچکی و شره آبی در جوی، اکتفا می کرد و با حالتی خوش به بهره برداری از آن آب و هوا و نسیم کم می پرداخت.
او هیچ عمل مشروعی را دون شأن خود و دوستان نمی دید. مردم در هر رده که بودند در دید او کوچک بود. نه اینکه خدای ناکرده بنای بی اعتنایی به بندگان خدا داشته باشد،بلکه عظمت خدای در دیده او، همه چیز را ناچیز کرده بود؛ « عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم » لذا در تمام شؤون زندگی، حرف اول را رضای خدا و عدم رضای او می دانست.
رضا و خشم دیگران در دید او بالسویه بود.
تصنع و بازی گری در حالات او نبود و به قول خودش خرابی در کارهایش نبود. او کاری را برای خوش آیند خلق خدا نمی کرد، کار برای خلقش، برای خدا بود.
کسی را اغراء به جهل نمی کرد. تعریف بی جا از کسی نداشت. حتی تعریف بجا را هم نمی خواست. حقیر که خود را خیلی به ایشان نزدیک می دیدم.
تسلیم مقدرات الهی
در کتاب آیت بصیرت نقل شده :
بعضی روزها خدمت آقا بودیم و در محضر ایشان، برای استفاده از طبیعت، به طرف جاده کاشان می رفتیم. یک بار که از جاده اصلی کاشان به یک جاده فرعی وارد شدیم، آقا فرمودند:
« به خیر گذشت. از حادثه ای گذشتیم... !! »
عرض کردم: مسأله چیست؟ آقا فرمودند:
« از خانه که بیرون آمدیم می دیدم، حادثه ناگوار و خطرناکی در پیش است و من تنها صدقه ای دادم و حرکت کردیم. منتظر بودم ببینم چه می شود. مرتب به آن نقطه، که محل حادثه بود، نزدیک می شدیم. شما که از جاده اصلی به فرعی رفتید، حادثه رفع شد. »
شگفتی در این بود که هیچ حرکت غیر منتظره و یا اضطرابی در وجود ایشان دیده نمی شد و حتی جمله ای نفرمودند که به آن جاده نرویم و یا قبل از آن نقطه بایستیم. ایشان، حادثه را به اراده الهی سپرده بودند، تا هر چه او می خواهد انجام شود.
تفویض امور به خداوند
خود آقا نقل می فرمودند:
« در ابتدای جوانی که ازدواج کرده بودم، برای امور اقتصادی خود، برنامه ای تنظیم کردم، ولی خدای تعالی همه برنامه های ما را به هم زد و اکنون خوشحال هستم که آن برنامه ها به هم خورده است و نتوانستم در کارهای اقتصادی وارد شوم.
اکنون راضی ام که رزق و روزی خود را به عهده خداوند متعال گذاشتم و از فکر شغل دوم و توسعه زندگی بیرون آمدم. بسیار خوشحالم که تنها و تنها به تحصیل جذب شدم و امور مادی نتوانست مرا به طرف خود بکشاند. آنچه رزق ما بود، خدا رسانده است. »
پهنه معرفت و توکل ایشان به خداوند چنان عظیم و وسیع بود که چون صحبت از داشتن و نداشتن میشد با تأملی عالمانه و دقتی هوشیارانه می فرمودند:
« هیچ گاه نمی گذارند درمانده شویم! » ( به نقل از کتاب آیت بصیرت )
عبادات و ذکر عملی
آقای حیدری کاشانی نقل می کنند:
« بنده ایشان را به آنچه حقیر گرفتارآنم یا سیر و سلوک دیگران را در آن می بینم، ندیدم، ایشان هیچگاه مقید به سجاده ای و مهر و تسبیحی نبود.
آقا نماز خواندنش عادی بود و تظاهری به خضوع و خشوع در او ندیدم. او در عین سادگی وقتی قنوت را بلند می خواند جمله و آیه ای را که زیاد می خواند « افوض امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد » بود.
با تمام وجود این آیه را می خواند. کمتر دیدم که بعد از نماز بنشیند و سرگرم اوراد و اذکاری شود. چه بسیار که السلام علیکم را می گفت، برمی خاست و گاهی بعد از دو رکعت نماز وتیره بعد از عشا می نشست.
حقیر با ایشان مکرر همسفر بوده ام. او باخدا بودن را که زیاد به آن سفارش می کرد با ذکر و ورد و حرکت دائم لب و سجده و رکوع طولانی بودن نمی دانست، او همان حقایق و واقعیاتی را می گفت و قائل و عامل بود که پیشوایان دینی بر آن تأکید بیشتر و فراوان داشتند وآن اینکه یاد خدا سبحان الله گفتن و الحمدالله گفتن نیست، بلکه یاد خدا این است که واجبات را انجام دهیم و اگر به محرمات الهی رسیدیم از آنها دوری کنیم.
اگر حرکت لب و دهان با این عمل همراه بود آن الحمدالله و سبحان الله و ... جنبه ذکری دارد وگرنه، لقلقه زبان است. پیر ما در این سیر و سلوک بود که ائمه دین فرموده اند: « کونوا دعاة الناس بغیر ألسنتکم »
عرفان عملی
آقا می فرمودند:
« عرفان عملی با توفیقات خداست، با عرفان نظری نمی توان عرفان عملی پیدا کرد. لطف الهی باید در آن باشد.
از این رو این دو رشته از هم جداست؛ یکی جنبه بحثی و تحصیلی دارد و دیگری جنبه الهی. همانطور کلام، که متکلمین بحث می کنند، با اعتقادات اسلامی خیلی فرق دارد. »
می فرمودند:
« به برکت حق تعالی، عرفان زود نصیبم شد یعنی پیش از بلوغ. »
تفکر مستمر
آیت الله بهاء الدینی می فرمودند:
« برای ما روزهای اول فهم این معنا که « تفکر ساعة افضل من عبادة سبعین سنة: یک ساعت و یک لحظه تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است.» مشکل بود، و بعد از آن حل شد و دیدیم و دانستیم همین طور است.»
لذا ایشان آن چنان نبود که در مراسم افتتاحیه و ورود به وادی سیر و سلوک انسان را به ذکر و ورد وادار کند، یا از خوردن حیوانی باز دارد، بلکه برای راه یابی به بزرگ راه سعادت، به عبادت فکری معتقد بود و خود تمام سکوتش فکر بود. می فرمود:
« فکر ممکن است در بعضی افراد دیر به نتیجه برسد، اما وقتی رسید، خودجوش است. »
او فکر را کاویدن در زمین وجود می دانست، که روزی به رگ زمین برخورد کرده، آب حیات فوران می کند و دشت و دمن وجود را سیراب می سازد.
امام صادق علیه السلام می فرماید:
« بهترین عبادت آن است که همواره درباره خدا و قدرتش تفکر کنی. »
در موردی فرمود:
« ما چهل سال روی فرازی از گفته امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام فکر کردیم و هر روز دریچه تازه ای به روی ما باز شد، تا خطبه اول نهج البلاغه برای ما حل شد. »
عرض کردم: فرموده حضرت امیر علیه السلام در توحید برای شما حل شد، فرمود: « یا نزدیک به حل. »
می فرمود:
« ما روی این کلام مولی « ما رایت شیئاً الّا و رأیت الله قبله و بعده و معه » آن قدر سرمایه گذاری فکری کردیم که فرموده حضرت را لمس می کنیم. »
ایشان اهمیت زیادی برای فکر قائل بود، و بارها به حقیر فرمود:
« روی کلمات فکر کنید ممکن است دیر نتیجه بدهد، اما وقتی به نتیجه رسید مثل کلنگی که به رگ زمین بخورد و او را بشکافد فوران می کند، دیگر جلویش را نمی شود گرفت. »
چشم دل
پیامبر صلی الله علیه وآله می فرماید:
« اگر مراقب حال خود باشید می بینید آنچه را من می بینم و می شنوید آنچه را من می شنوم. »
اینکه دارد در حشر، انسانها با صور قلبی خود دیده می شوند هر یک به شکلی، آنچه از صفات بر آنها سلطه داشته از خور و خواب و شهوت درندگی و گزندگی و ... با همان صورت دیده می شود، این مربوط به حشر افراد معمولی است که در آن نشئه قیامتشان برپا می شود و دید برزخی آنها باز می گردد.
ولی آنان که اهل حال و آشنای به رمز و رازند، مردان بزرگ و اولیای خدا در این دنیا قیامتشان قیام می کند. آنچه برای افراد معمولی نادیدنی است، برای آنها دیدنی است. دید برزخی آنها باز می گردد و هر چه بالا رویم زمینه صعود بیشتر هست تا برسد به آنجا که مولی امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرماید:
« لو کشف الغطا لما ازددت یقینا»
آنجا دیگر حجابی نیست از مبدأ تا منتها در دید علی علیه السلام است.
در فطرت اولیه هم اصل بر این است که چشم برزخی باز باشد. اگر بصیرت مانند بصر و چشم کم دید و نابینا شد، باید معالجه شود کار بصر دیدن است و تعجبی از آن نمی باید داشت. تعجب در ندیدن است. حال چه شده است که از دیدن در تعجبیم و ندیدن را طبع و طبیعت اولیه می انگاریم؟
برخی به محضر آیت الله بهاء الدینی آمدند، یکی گفت آقا مرا نصیحت کن. فرمود:
« مشرک نباشید و اگر بتوانید از شرک نجات پیدا کنید به همه چیز رسیده اید.»
بعد این آقا ادامه می دهد و می گوید: آقا به من دعا کنید.
آقا فرمود:
« آدم شو تا دعا برای تو اثر داشته باشد. »
تا قابلیت نداشت باشی دعا اثر ندارد.
وقتی خواست خارج شود گفت: آقا من در حج بودم و برای شما طواف کردم.
فرمود:
« آدم شو تا طوافت برای خودت و دیگران اثر داشته باشد. »
بعد آقایانی که حاضر بودند گفتند: شاید آقای بهاء الدینی ایشان را نمی شناسد عرض کردند: اقا این فلانی است و از فلان منطقه، مردم زیاد دور و برش هستند.
فرمود:
« مثل اینکه عرض مرا نمی فهمید من می گویم تا وقتی آدم نباشید دعا برای شما مؤثر و نافع نیست. »
اینجا دیگر پرده را کنار زدند، و فرمودند:
« تو آنجا خودت را واسطه قرار داده ای، خودت را همه کاره خدا قرار داده ای با پستی که به تو واگذار شده مردم را می شکنی و از بین می بری. »
بارها بطور کلی و گاهی در مورد افرادی از ایشان شنیدم بیانی را که حاکی از باز بودن چشم برزخی این مرد بزرگ بود.
وقتی فرمودند:
« ما را منزوی کردند، ما مباحثاتی با مرحوم آقای حاج سید احمد زنجانی و حاج میرزا ابوالفضل زاهدی داشتیم (که همین جا عرض کنم بارها می فرمود حاج سید احمد شدن خیلی مشکل است). ما از کوچه و خیابان که عبور می کردیم تا به جلسه مباحثه برسیم با افرادی برمیخوردیم که صورت درونی آنها را می دیدیم و این حالت زیاد شد بطوری که ما را منزوی کرد چون تحمل دیدن آنها را نداشتیم، خودمان را کنار کشیدیم. »
گاهی آه سردی می کشید و می فرمود:
« ما برای عمر پنجاه، شصت ساله بعضی حاصلی نمی بینیم. آدمی باید خود را مورد محاسبه قرار دهد که چه کرده است، سرمایه را که از دست داده، عمر گرانبها را تباه نموده، چه به دست آورده؟
وجهه رب است که می ماند و جز وجهه الهی چیزی پایدار و باقی نیست. حیف نباشد که ربط قلب آدمی با جای دیگر باشد. چه اندازه وقیح است از آنان که مکرر بخوانند و بگویند و بنگرند « کل شیء هالک الا وجهه » و پایبندیشان در عمل به همان ظواهر زودگذر و فانی و هالک باشد و از باقی و برقرار و ثابت روگردان باشند. »
یکی از آقایان می گفت: از آقا پرسیدم اولین مکاشفه ای که برای شما رخ داد کجا و چگونه بود؟ ایشان فرمود:
« در حرم حضرت رضا علیه السلام بودم از آقا چیزی را خواستم در این مسیر (یعنی مسیر لقاء و ملاقات با اولیاء الله را)، صدایی آمد که هنوز اوضاع درون گل آلود است، تصفیه و مراقبت بیشتر می خواهد. »
تأثیر کلام
یکی از ارادتمندان آقا اینطور نقل می کند:
« گاهی مسائلی بود که من احساس می کردم زورم به خودم نمی رسد، مثلاً در مسأله اخلاص مدتی بود با خودم کلنجار می رفتم. اما ایشان در یک برخورد با یک کلمه تندی به ما گفت که آن حالت تا حدی برطرف شد، حداقل در واجبات.
ایشان فرمود:
« بشر چیست، که بخواهی کاری برای او انجام دهی؟! »
و این را با یک لحن تندی همراه تشّر فرمودند، که در من خیلی اثر گذاشت. »
( به نقل از کتاب سلوک معنوی )
روش استخاره
یکی از ارادتمندان ایشان می گوید:
« استخاره های ایشان همیشه با تسبیح بود. برخی از ایشان می خواستند با قرآن استخاره کنند، ولی ایشان در استخاره با همان تسبیح هم مسائلی را می گفتند که دیگران در استخاره با قران با استنباط از آیه می گویند.
البته اگر کسی مثل ما { دوستان و آشنایان } بدون استخاره هم چیزی می پرسید، ایشان برخی مسائل را می فرمودند. »
( به نقل از کتاب سلوک معنوی )
مناجات و ادعیه
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
چه بسیار در اوقات فراغت و خلوت که خدمت این سالک الی الله می نشستیم، نسبت به دو مناجات و دعا، شور و شوق خاصی نشان می داد؛ یکی مناجات شعبانیه و دیگر دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه. مکرر از او شنیدم که می فرمود:
« غیر آنها نمی توانند این چنین بگویند و بخواهند:
« الهی ان انامتنی الغفله عن الاستعداد للقائک فقد نبهتنی المعرفه بکرم الائک: بار خدایا اگر غفلت مرا از استعداد لقای تو در خواب کرده است، شناخت به کرم آلای (نعمتها) تو مرا از آن خواب غفلت بیداری داده است. »
سالهای بسیاری در قنوت سرور عزیزمان آیت الله بهاء الدینی، آیات نورانی قرآن کریم و دعاهای مرسوم را می شنیدیم، تا این که ناگهان زمانی متوجه شدیم که نوع کلمات و عبارات ایشان تغییر یافته است.
چون دستان خود را مقابل صورت می گیرند، برای حضرت مهدی علیه السلام دعا می کنند:
« اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیاً و حافظاً و قاعداً و ناصراً و دلیلاً و عیناً حتی تسکنه ارضک طوعاً و تمتعه فیها طویلا. »
روزی که در محضر آقا بودیم و فرصت مناسبی فراهم بود از تغییر رویه ایشان در این باره پرسیدیم. معظم له به یک جمله بسنده کردند:
« حضرت پیغام دادند در قنوت به من دعا کنید. »
( به نقل از کتاب آیت بصیرت )
آداب زیارت
ایشان در زیارت امام زادگان از اصل و نسب سؤال نمی کردند و می فرمود:
« چون این مکان را نسبت می دهند به رسول الله و ذریه او برای ما محترم است. »
تشرف ایشان به حرم خیلی ساده و بی تکلف بود. گاهی وارد مسجد گوهرشاد می شدند و روی زمین می نشستند و می فرمودند:
« یک زیارت امین الله بخوانید! »
زیارت خوانده می شد. بلند می شدند. دوستان خدمتشان می گفتند: ما تا نرویم نزدیک ضریح مثل اینکه زیارت به دلمان نمی چسبد. می فرمود:
« زیارت حضور الزائر عندالمزور است. »
آداب غذا خوردن
او همه چیز میل می فرمود، اما اگر می دید غذای مناسب و خوبی سر سفره کم است، از غذاهای دیگر با اشتها می خورد و می فرمود:
« ما به این غذا مایل تر هستیم. »
و این حرف درستی است او غذای بهتر کم را روحاً نمی توانست با اشتها بخورد، در صورتی که هم سفره ایی های او از آن غذا نخورند. اما اگر به اندازه کافی غذا باشد از همه و بهتر آن استفاده می کرد او حاضر نبود سر سفره غذای خاصی برای او ترتیب دهند و روحاً ناراحت بود.
حکایت
عقرب سیاه و حکمت الهی
ایشان می فرمودند:
« من داستانهای مختلفی از حیوانات دارم که نشان درک و شعور بسیار و فرمانبری چشمگیر این موجودات است. در سن پنج سالگی و در شب جمعه که هنگام راز و نیاز مردم بود، در حرم حضرت معصومه علیها السلام حضور داشتم.
عقرب سیاه و بزرگی را دیدم که در کنار مردم در حال حرکت است و هیچ کاری به افراد ندارد! و مردم هم به آن کاری نداشتند. در همان اوان عمر خویش دریافتم که در کار آفرینش حسابی در کار است و کارها بر طبق حکمت الهی پیش می رود و از طرف دیگر، فضای حرم حضرت معصومه (س) برای همه موجودات محل امن است. »
آتش زدن گربه و سزای عمل
باز ایشان می فرمودند:
« اوایل حکومت رضاخان بود. او شبی از شبها وارد قم شد و در کوچه و خیابان رفت و آمد کرد و برای ارعاب مردم شهر، دو جوان را دستگیر کرد و بدون آن که - در ظاهر - کاری کرده باشند و محاکمه ای و سؤال و جوابی در میان باشد، آن دو را در مقابل چشمان مردم به قتل رسانید!
بنده از این کار زشت و کشتار ناجوانمردانه این مرد وحشی بسیار ناراحت شدم؛ ولی از این که چرا این اشخاص انتخاب شدند، در حیرت بودم. نزد خود گفتم باید حسابی در کار باشد. تحقیق کردم و از افرادی درباره یکی از آن دو نفر پرسش کردم.
گفتند: روز قبل از این حادثه گربه ای را گرفته و برای تفریح و خوشگذرانی خود و به خنده انداختن دیگران، نفت بر سر حیوان ریخته و زنده زنده او را آتش زده و این گونه فردای آن روز به دست ظالمی دیگر، به سزای عمل خود رسیده است. »
درخواست بز
آقا نقل می کردند:
« روزی یکی از اهالی روستایی از اطراف قم ما را دعوت کرد، برخی از دوستان دیگر نیز با ما بودند. هنگامی که خواستیم وارد شویم، میزبان خواست گوسفندی را جلوی ما ذبح کند؛ اما حیوان فرار کرد و به ما پناه آورد.
از صاحبخانه تقاضا کردم که گوسفند را نکشد و او را آزاد بگذارد، اما او به خاطر میهمانانی که داشت و غذایی که احتیاج داشتند، مجبور به ذبح حیوان شد.
بار دیگر که رفتیم خواست بزی را ذبح کند که جلوی پای ما آمده، سخت ناله می کرد. من از درد و ناراحتی او بسیار آزرده خاطر شدم. »
یکی از همراهان می گفت: ظهر که غذا آماده شد، ایشان از گوشت آن بز چیزی نخوردند و در بازگشت فرمودند:
« امروز به ما سخت گذشت چرا که آن حیوان از ما تقاضا کرد که نجاتش دهیم اما از دست ما کاری برنیامد!! »
بوی تعفن کباب
ایشان می فرمودند:
« یک وقتی ما را یک نفر دعوت کرد و کباب خوبی هم درست کرده بود و همه مشغول خوردن شده بودند؛ اما من دیدم کباب بوی تعفن می دهد، به طوری که از بوی تعفن آن گیج شده بودم و هر چه کردم، دستم طرف غذا نمی رفت. بعد معلوم شد آن آقا رفته، از یکی از قصابی ها یک شقه گوسفند برداشته و ( بدون رضایت او ) آورده است. »
ایشان می فرمود:
« این چه علمی است که اگر توی قهوه خانه های بین راه، گوشت کلاغ به او بدهند، بخورد و نفهمد! این چه علمی است که طرف، نفهمد غذایی که جلوی او گذاشته اند، حرام گوشت است یا حلال گوشت؟! این علم به درد نمی خورد.» { منظور این است که علم بدون عمل فایده ای ندارد. }
با صدام چه باید کرد؟
اوائل جنگ بود. روزی ایشان فرمود:
« دیشب پس از اتمام جلسه روضه به اتاق آمدم. خیلی ناراحت بودم از وضع جنگ. چهارده نفر آمدند پیش ما و گفتند: هر کدام ما قدرتِ صد هزار نفر را داریم.
گفتند با این صدام چه باید کرد؟
ما گفتیم: صلاح خدا چیست؟
گفتند: مصلحت در تأخیر است و ما دانستیم پیروزی از امت اسلامی است. اما مصلحت در این است که تأخیر بیافتد. »
مقداری پول هست
یکی از ارادتمندان آیت الله بهاء الدینی تعریف می کرد که تابستان 1363 فشار اقتصادی بر من و خانواده ام سنگینی می کرد به طوری که نمی توانستم مقداری میوه برای خانواده ام تهیه کنم.
از این رو، در زحمت و رنج بسیار بودم. هر چند همسرم در این باره سخنی نمی گفت، اما ناراحتی درونی و شرمندگی وجدانی، زندگی را بر من دشوار کرده بود.
شبی هنگام مغرب، در حال حرکت به سوی حسینیه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ایشان اقتدا کنم، هنگام عبور از کنار یک مغازه میوه فروشی بدون اختیار از ذهنم گذشت که اگر پولی داشتم و می توانستم برای یک بار هم مقداری میوه فصل برای خانه خریداری کنم خوب می شد!
... هنگامی که وارد حسینیه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزدیک بنده آمدند و فرمودند:
« فلانی! مقداری پول هست برای شما بیاورم؟! »
پس از اندکی تأمل گفتم: مانعی ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برایم آوردند! گویی از نیت من خبر داشتند!
پیر ژرف اندیش
یکی از سادات افغانستان چند شبی بود که در نماز ایشان شرکت می کرد. لباسی معمولی به تن داشت و ظاهری پریشان، اما مناعت طبع و عزت نفس بسیاری از خود نشان می داد.
شبی نگاه آقا به وی افتاد. بدون این که او سخنی بگوید، به منزل رفته و یک عبا و قبا همراه خود آوردند و با نشاط بسیار همراه با خوشرویی به آن سید تقدیم کردند.
فردای آن شب که ما وارد حسینیه شدیم، آن سید افغانی را در لباس مقدس روحانیت دیدیم. متوجه شدیم که ایشان روحانی بوده، اما به خاطر فقر و ناداری، توان خرید لباس نداشته است، ولی این پیر ژرف اندیش با نگاه بصیرت آمیز خود حقیقت را دریافته است!!
ابن السبیل
یکی از ارادتمندان آقا نقل می کند:
« شبی در حسینیه آقا نشسته بودم. ناگاه فردی با ظاهری آراسته، قیافه ای مرتب که شخصیتی آبرومند از خود نشان می داد وارد شد و در گوشه ای نشست.
اولین بار بود که او را می دیدم و تاکنون او را در صف جماعت حسینیه مشاهده نکرده بودم. از این رو، حدس زدم که ساکن قم نیست و مسافر است.
لحظاتی بیش از ورود آن مرد نگذشته بود که ناگاه آیت الله بهاء الدینی اشاره ای فرمودند و من به حضورشان شتافتم.
امر کردند که فلان مبلغ به این شخص بدهید. بنده هم اطاعت کردم. آهسته کنار او نشستم و شروع به سلام و احوالپرسی کرده، طوری که متوجه نشود و دیگران هم مشاهده نکنند، پول را در جیب او گذاشتم.
نماز تمام شد و او از حسینیه خارج شد. پس از چندی معلوم شد که وی «ابن السبیل» بوده است؛ کسی که در شهر خود توانایی مالی داشته، اما در مسافرت بی پول شده، ولی برای حفظ آبرو و شخصیت خود توان اظهار فقر و بی پولی نداشته است.
از آن روز تاکنون از این که این عالم فهیم، حالات روحی و وضع اقتصادی آن شخص را دریافته است در تعجب مانده ام! »
توجه به دیگران
یکی از ارادتمندان آقا نقل می کند:
« روزی در اطراف قم افتخار حضور در خدمت معظم له را داشتیم و میهمان یکی از ارادتمندان آقا بودیم. ظهر که فرا رسید، همگی نماز را به امامت ایشان خواندیم. پس از نماز چون خواستند سفره ناهار را پهن کنند، آن عالم فرهیخته نگاهی به میزبان کرد و فرمود:
« قبل از اینکه به فکر ما باشید، ناهار چند کارگری را که روی زمین شما کار می کنند فراهم کنید. »
شور و اشتیاق میزبان و علاقه بسیار او موجب شد که ابتدا برای میهمانان غذا آماده کند، تا پس از آن، به پذیرایی از کارگران خود بپردازد. از این رو، سفره را پهن کرد و غذا را آورد. ناگهان همگی مشاهده کردیم که آقا عبا بر سر خود کشیدند و گفتند: « بنده کمی می خوابم! »
میزبان اصرار زیادی کرد که اول غذا میل فرمایید، سپس استراحت کنید. اما سخنان او سودی نبخشید. مدتی گذشت و ایشان مشغول استراحت بودند. صاحبخانه که زحمات زیادی برای پذیرایی هر چه بهتر از میهمانان کشیده بود، کمی ناراحت و محزون شد.
در این هنگام یکی از دوستان که با روحیه آقا آشنایی بیشتری داشت به او اشاره کرد که ابتدا غذای کارگران را بده! او نیز فوراً غذای آنها را کشید و نزدشان گذاشت. در همین حال بود که دیدیم آقا از جا بلند شده، و سر سفره حاضر شدند! بدون این که کسی حرفی از غذا دادن به کارگران به میان آورد. »
بحث علمی با اموات
یکی از اطرافیان آقا نقل می کند:
« سالیان بسیاری بود که در درس آقا حاضر می شدم و شرکت کنندگان در درس را می شناختم. یکی از شاگردان معظم له که فردی مقیّد به درس و مطالعه و انسانی متقی بود، اما استعداد شایان توجهی نداشت، از دنیا رفت. مدتها گذشت.
روزی در محضر پیر خردمند و روشن ضمیر بودیم که صحبت از آن شخص به میان آمد، ناگاه آقا فرمود:
« فلانی در برزخ چنان رشد علمی کرده و حرفهایی می زند که اگر در حیاتش برای او گفته می شد نمی فهمید! درباره موضوعی در باب طهارت با ما بحث کرد و نظر ما را تغییر داد. »
تخفیف عذاب قبر
یکی از ارادتمندان آقا نقل می کند:
« روزی به اتفاق آقا وارد قبرستانی شدیم. روش همیشگی ایشان این بود که در ابتدای قبرستان توقف می کردند و سوره فاتحه ای برای صاحبان قبور قرائت می فرمودند. اما آن روز دیدم چند قدمی طی کردند و در آن طرف گورستان بر سر قبری ایستادند. چند لحظه مکث کرده، فرمودند:
« همین جا می نشینیم ».
چندین دقیقه بر سر آن قبر نشستند، سپس با هم حرکت کردیم و از قبرستان خارج شدیم. پس از مدتی سؤال کردم که آیا علت خاصی وجود داشت که بر سر آن قبر نشستید؟ فرمودند:
« صاحب قبر در عذاب سختی بود، گفتم شاید تخفیفی برای او حاصل شود که البته بی تأثیر نبود! »
ازدواج بدفرجام
یکی از شیفتگان آیت الله بهاء الدّینی نقل می کند:
« در زمان رژیم سابق و در سال 1353 شمسی، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسؤولین دفاتر ازدواج خود صیغه عقد را جاری می کردند و این در حالی بود که بسیاری از آنان از عوامل آن رژیم پلید بودند. از این رو، خانواده های متدین و مذهبی، برای اطمینان بیشتر، دوبار صیغه عقد را جاری می کردند، بار اول در دفاتر دولتی، تا قانونی بودن ازدواج انجام شود و دیگر بار نزد روحانیون، تا از نظر شرعی آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.
بر این اساس بود که خدمت سرور فرزانه خود، آیت الله بهاء الدینی رسیدم و از محضرشان تقاضا کردم که برای اجرای مراسم عقد و خواندن خطبه تشریف فرما شوند. ایشان با روی باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلی به مجلس آمدند.
طرفین ازدواج و اقوام عروس و داماد همگی حضور داشتند و هیچ مانعی جهت اجرای عقد در میان نبود. لحظاتی بیش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود که سر خود را بلند کرده، نگاه عمیقی به اطرافیان کردند. گویا در نگاه خود چیزهایی می دیدند و مطالبی می یافتند. بنده که به بصیرت باطنی ایشان آگاه نبودم، تنها سیمای نورانی معظم له را می دیدم که ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!
هر چه اصرار کردیم ثمری نبخشید. در پایان به ایشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صیغه عقد را جاری کنید، نیازی به عقدنامه از طرف حضرت عالی نیست. اما ایشان باز هم نپذیرفتند. در آن لحظه گمان کردم که آقا برای حفظ آبرو و حیثیت خود و دوری از درگیری با افراد رژیم خواهش ما را رد می کنند. از این رو، تقاضا کردم که صیغه عقد را مخفی و پنهانی قرائت کنند. ولی این بار نیز سخنم ثمری نداشت.
به هر حال ایشان خداحافظی کردند و از منزل خارج شدند و همگی ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگی آمد و رفت آقا در تعجب و حیرت مانده بودیم. و از سوی دیگر، این مطلب به ذهن من رسید که ایشان فردی است که بیش از حد احتیاط می کند! و اصلاً چرا یک روحانی نباید این قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه می کند...؟!
آن شب همگی اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحانی دیگری مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتیم. چیزی نگذشت که به دنبال عقد، مراسم عروسی بر پا شد و زندگی مشترک دخترم و همسرش آغاز شد.
مدتی از زندگانی آن دو سپری نشده بود که اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندین بار وضع آنها توسط دیگران اصلاح شد، اما هر چه می گذشت، درگیری شدیدتر و امکان تفاهم سخت تر می گشت. زندگی دخترم، هر روز بیش از روز قبل، تلخ و جهنمی می شد، و این در حالی بود که وضع مادی آنها از تمامی دامادهای فامیل بهتر بود! تا آن که سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسیار بدی از هم جدا شدند و ضربه سختی به آبرو و شخصیت اجتماعی ما وارد شد.
در همان ایام بود که برای نماز مغرب و عشا به حسینیه آقا می رفتم و برای آرامش خاطر خود پای سخنان ایشان می نشستم. روزی در بین صحبتهای آقا، کلماتی شیرین و عباراتی پرمغز و جان افزا شنیدم. همان لحظه حس کردم که ایشان برای دلداری بنده و آرامش روح خسته ام این سخنان را فرمودند.
از این رو، روزی خدمتشان رسیدم و ماجرای تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضیح دادم. ناگهان ایشان سر برداشتند و به من خطاب کردند:
« آن ازدواج نمی باید انجام می شد. شاید شما از دست من ناراحت شدید که چرا در آن شب، صیغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر این عقد به وسیله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقیقت ماجرا را برای شما می گفتم، در شرایطی بودید که از من قبول نمی کردید. از این جهت حرفی نزدم واز شما جدا شدم!! »
با معجزه حل شد
یکی از ارادتمندان و شیفتگان عارف گرانمایه، آیت الله بهاء الدینی، که فردی متقی و فاضل است، چنین می گوید:
« مشکلی داشتم که بر اثر آن پریشانی خاطر و اشتغال فکری بسیار به من هجوم آورده بود، از طرفی نمی توانستم آن مشکل را با کسی در میان بگذارم. با توفیق الهی و دعا و توسل، فردای آن شب؛ گرفتاری برطرف شد و بحمدالله آرامش روحی، روانی ام بار دیگر برگشت.
هنگام نماز مغرب و عشا که به همراه دوستان خدمت آقا رسیدیم، قبل از این که از طرف بنده حرفی زده شود، آقا بدون مقدمه فرمودند:
« قضیه شما با معجزه حل شده است!! »
هیچ کس از دوستان خبر نداشت که دیشب چه بر من گذشت و امروز صبح چه لطفی نصیبم گردید. از این رو، از سخن آقا تعجب کردند. اما بنده که ماجرا را می دانستم از دید باطنی و بصیرت الهی این مرد ملکوتی لذت بسیار بردم و خدا را شکر کردم. »
مراعات همسر
شخص دیگری نقل می کند:
« همسر علویه ای دارم که چهل سال است با هم زندگی می کنیم. او خانمی سیده و بسیار خوب است، اما اخلاق تند و عصبانیت من، موجب ناراحتی ایشان است. در طول زندگی مشترکمان و در برخی ایام که توفیق به من روی می آورد، خدمت آیت الله بهاء الدینی می رسیدم و ایشان نگاهی به من می کردند و آهسته می فرمودند:
« مراعات همسرت را بکن. »
کم توجهی من موجب فراموش کردن سفارش ایشان می شد. از این رو، باز هم این خصلت زشت من آزردگی همسرم را به دنبال داشت. تا اینکه یک بار به من فرمودند:
« پانصد بار عصبانی شدن کافی نیست، چرا رعایت همسر علویه ات را نمی کنی؟! »
و این در حالی بود که بنده اصلاً به ایشان نگفته بودم که همسرم علویه است. روزی که در محضر آقا بودم، پرسیدم: حاج آقا! شما از وضع بنده در هنگامی که خدمت شما هستم، مطلع هستید، آیا وقتی که در منزل هستم نیز از حالات و اعمال ما آگاه می شوید؟
فرمودند: « گاهی!! »
مگر اینها بَرده اند؟
یکی دیگر از دوستداران ایشان می گوید:
« کم و بیش خدمت معظم له می رسیدم و از آقا طلب دعا می کردم و از سخنان شیرین و معنوی ایشان استفاده می بردم. روزی در حالی به حسینیه آقا رفتم که عصر آن روز، اختلاف و مشاجره ای بین من و خانواده ام رخ داده بود. زیرا کاری به او واگذار کرده بودم تا انجام دهد، اما آن را ترک کرده بود. از این رو، با داد و فریاد و عصبانیت از خانه خارج شدم و چون نزدیک مغرب بود، برای انجام نماز مغرب و عشا به سوی حسینیه شتافتم.
... نماز را به ایشان اقتدا کردم و پس از آن خدمت آقا سلام کردم و در محضرشان نشستم. ناگهان رو به من کرده، با تندی فرمودند:
« ببین ما چه جور هستیم، یک خدمتهایی را می خواستند تا به حال انجام دهند، حالا به فرض این که نخواهند آن طور خدمت کنند، مگر گناهی مرتکب شده اند؟! »
ناخودآگاه به یاد برخورد زشت خود افتادم و صحبت آقا در روزهای قبل به ذهنم خطور کرد که می فرمودند: « مگر اینها بَرده اند؟! »
از رفتار خشن و تند خود با همسرم بسیار پشیمان شدم و پس از آن که از خدمت آن پیر ژرف اندیش و مهربان مرخص شدم، به سوی خانه رفتم و با شرمندگی تمام و اعتراف به اشتباه خود از عیالم عذرخواهی کردم. »
دعا برای استاد شهریار
روزی صحبت از شعر و شاعری به میان آمد، با جمله ای کوتاه فرمود:
« بنده اشعار زیادی درباره اهل بیت علیهم السلام؛ خصوصاً حضرت علی علیه السلام شنیده ام، ولی برای من هیچ شعری همچون اشعار شهریار تبریزی، جذابیت نداشته است. به همین جهت او را دعا کردم. بعداً دیدم برزخ را از او برداشته اند.!! »
الان شاد است
در جلسه ای صحبت از مرحوم آقافخر تهرانی شد. شخصی دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ... را قرائت کرد.
آیت الله بهاء الدینی درباره وی ـ که زحمت زیادی برای مادرش کشیده بود ـ فرمود:
« او به خاطر خدمات چندین ساله خود به مادرش الان در خوشی و سرور کامل است. »
ضرر سیگار و لطف امام رضا علیه السلام
آقا می فرمودند:
« در جوانی به سیگار مبتلا شدم، گرچه حضرت رضا علیه السلام ضررش را از من برداشتند و بدنم با آن گرم می شد، اما اصل کار اشتباه بود. »
یکی از دوستان صمیمی و ارادتمندان قدیمی آقا می گفت: یک بار که ایشان خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف می شوند، عرض می کنند:
« ما درباره سیگار نگران هستیم یا این سیگار را از ما بگیرید، یا ضررهایش را بردارید. »
مدتی نگذشت که مکرر می فرمودند:
« سیگار برای ما ضرر ندارد، ضررش را از ما برداشتند! »
تا این که در سال 1370 که بیماری آقا شدت یافت به دستور رهبرانقلاب ، در یکی از بیمارستانهای تهران، بستری شدند. هنگامی که از ریه آقا عکس برداری شد مجاری تنفسی سالم، طبیعی و بدون هیچ عارضه ای مشاهده گردید!
سفارش حضرت رضا علیه السلام
یکی از ارادتمندان ایشان می گوید:
« روزی به این فکر افتادم که به «آقای امجد» ( یکی از علمای برجسته حاضر) بگویم که به آقا سفارش کند کمی بیش تر ما را مورد عنایت (معنوی) قرار دهد.
تا این که یک روز، نزدیک غروب، دیدم آقا از در خانه ما به طرف علی بن جعفر(ع) قدم زنان می روند. طرف جنوبی علی بن جعفر(ع)، پشت باغ بهشت، زمین خالی بود که آقا به آن جا می رفتند. مقداری چای داخل فلاسک ریختم و استکان و مقداری نبات برداشتم و پشت سر آقا حرکت کردم، تا رسیدیم به جوی آبی که آن جا بود. کنار جوی آب، گیاه هم بود.
آقا لب جوی رو به شرق نشستند و من هم به احترام ایشان، مقابل ایشان نشستم. ایشان فرمود:
« بیا این جا بنشین، پشت به حضرت رضا علیه السلام نکن!»
من هم زود بلند شدم و آن طرف نشستم و چای برای ایشان ریختم و ایشان در حال فکر بود. ایشان غالباً در حال تفکر بود. ناگهان رو به من کرده و فرمود:
« فلانی سفارش زید و عمرو، برای ما فایده ای ندارد، شما باید کاری کنی که حضرت رضا علیه السلام سفارشت را بکند و من راه سفارش حضرت رضا علیه السلام را به تو می گویم. و آن هم اولش این است که دست از زرنگی برداری. اگر دست از زرنگ بازی برداشتی، حضرت رضا علیه السلام می گوید: شیخ را داشته باش؛ و اگر رفتی دنبال زرنگی، که رفتی. »
این در حالی بود که هنوز من به آقای امجد چیزی نگفته بودم، فقط در نظرم بود که بگویم. البته دو سه روزی دنبال ایشان بودم، که در همین خلال آقا فرمود: سفارش زید و عمرو برای ما فایده ای ندارد.
عنایات حضرت رضا علیه السلام
طلبه ای نقل می کندد:
یک بار، شب عید غدیر در خدمتشان بودیم. طلبه های زیادی حاضر بودند. یکی گفت: فردا به حساب عید غدیر می آییم این جا و کباب می خوریم. یکی دیگر از آقایان که از سادات بود گفت: خشکه اش را به ما بدهید قبول داریم، و ما می دانستیم ایشان پولی برای این کارها ندارد.
از این جهت دیدم آقا سرخ شد و خیلی ناراحت شد، ولی یک مرتبه دست برد و یک پولی به آن آقا سید محترم داد، تا بین طلاب تقسیم کند و به هر کدام پنجاه تومان بدهد. سید هم گفت: من اول پنجاه تومان خودم را برمیدارم؛ چون می دانم آقا غیر از این، پولی ندارد. اول پول خودش را برداشت، بعد شروع کرد به تقسیم کردن.
جالب این بود که پول به تمام افراد حاضر رسید و به اندازه حاضرین در آن جا بود. بعداً مسأله را از ایشان پرسیدیم، فرمود:
« گاهی پول هایی مستقیماً از حضرت رضا علیه السلام به دستمان می رسد. »
گرفتاری رفع می شود
امیر شهید صیاد شیرازی نقل می کرد:
وقتی خیلی گرفتار بودم در درگیری جنگ آمدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. به محض ورود، ایشان فرمود:
« گرفتاری رفع می شود. »
من آرام شدم، بعد از مدت کوتاهی که مشکل برطرف شد، آمدم خدمتشان، فرمود:
« دیدی گرفتاری رفع شد. »
آماده پذیرایی
امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی می فرمود:
« در دوران جبهه و جنگ هرگاه ما مشکلی پیدا می کردیم اگر ممکن بود خود را خدمت آقا می رساندیم و با دیدن و زیارت ایشان و فرمایشات حضرتش آرامش می یافتیم، یک وقت آمدم و بی موقع به خیال خود رسیدم و در فکر بودم که مزاحم آقا خواهم بود، چون ساعت یک بعد از نیمه شب بود، در را زدم، درب را باز کردند و گفتند: بفرمایید. وقتی وارد شدم دیدم آقا آماده نشسته و سماور و چای نیز آماده است، خوشحال شدم که در آن وقت ایشان آماده پذیرایی من بودند، آقا فرمود:
« بله خدایی که شما را از جبهه می فرستد اینجا، ما را هم آماده می کند. »
آن ذکر را نگو
یکی از ارادتمندان آقا می گفت:
خدمت ایشان نشسته بودم یک مرتبه فرمود:
« به فلانی تلفن کن و بگو آن ذکر را نگو. »
و من تلفن کردم به آن شخص و گفتم. او هم آن ذکر را ترک می کند و بعد گفته بود: هیچ کس از آن ذکری که من بنا داشتم بگویم خبر نداشت.
عیال شما خوب می شود
ارادتمند دیگری می گفت:
« عیال من مرض بدی داشت و حاج آقا حمید فرزند بزرگ آقا هم مرضی بدخیم داشت.
آقا فرمود که ختم صلواتی برای شفای عیالم و ختم صلواتی هم در منزل حاج آقا حمید بگیریم برای شفای ایشان. در منزل حاج آقا حمید ختم را گرفتیم. بعد از جلسه آقا فرمود:
« عیال تو خوب می شود و حاج آقا حمید خوب نمی شود. »
و همانطور شد. حاج آقا حمید فرزند آقا مرحوم شد و عیال من خوب شد. »
ما که آدم زیادی نمی بینیم
یکی از نزدیکان آقا می گفت:
« روزی در خدمت آقا از شهر خارج شدیم در مسیر که می رفتیم، روز تعطیلی شلوغی بود و ایام تفریح و گردش و رفتن به صحرا. عده زیادی به دشت و بیابان ریخته بودند. من خدمت آقا عرض کردم: ببینید چقدر آدم!
آقا نگاهی کردند و فرمودند:
« ما که آدم زیادی نمی بینیم! »
اینها روی آتشند
آن ارادتمند دیگر آقا می گفت:
« در خدمت آقا از قم خارج شدیم، آقای حاج آقا عبدالله فرزند آقا هم رانندگی می کرد دو طرف جاده مردم ریخته بودند در صحرا و بیابان بازی می کردند. آقا فرمود:
« حاج آقا عبدالله نگاه نکن، به من هم فرمود فلانی نگاه نکن. نگاه نکن آتش است. آنها در آتشند، نه روی سبزه، نگاه نکنید. اینها در مزارع مردم سبزی ها را پایمال می کنند و خرابی به بار می آورند. »
به خوراکی ها لب نزد
آقای حیدری کاشانی می گوید:
« وقتی در خدمت آقا سفری به مشهد رفتیم در یکی از شهرها دوستی داشتم چیزهایی خوردنی عقب اتومبیل گذارد اما هر وقت ما آمدیم از آن استفاده کنیم آقا لب نزد و ما می دانستیم چشم برزخی ما بسته است و واقعیت را نمی بینیم. در مسیر شاهرود کنار خیابان به مسجدی رسیدیم. آقا فرمود:
« همین جا نماز می خوانیم، در مسجد غذایی هم می خوریم و می رویم. »
نماز می خواندیم که امام جماعت که آقای محترمی است آمد و اصرار کرد که به منزل او برویم. آقا فرمود:
« او دلش می خواهد ما به منزل او برویم، چرا رد کنیم. »
رفتیم چایی خوردیم. از خوردنیهای تعارفی یک خربزه را باز پاره کردیم، آقا لب نزد و فرمود:
« همین جا بماند. »
خلاصه خوراکیها در دید و مزاق من تلخ و سیاه شد و دانستیم حسابی است که ایشان با آن سعه صدر لب نمی زند. بعد برای ما روشن شد که ایشان می دید آن را که ما نمی دیدیم. همه آنها که در خدمت آقا بودند نیز به خاطر نخوردن ایشان از آن خوراکیها استفاده نکردند.
« اللهم ارنی الاشیاء کما هی » یکی از دعاهای مکرر ائمه معصومین علیهم السلام است. باید از چاه طبیعت بیرون آمد، تا والی مصر وجود و سلطان سریر شهود شد. »
این نماز نیست که ما می خوانیم
باز ایشان نقل می کند:
« روزهای اولی بود که خدمت این مرد الهّی تشرّف پیدا کرده بودم. نماز مغرب را اقتدا کردم. ولی در همان رکعت اول نماز نمی دانم چه شد افکاری مرا به خود مشغول کرد و نماز و حمد و سوره و رکوع و سجود، افعالی بود که چون دستگاه اتوماتیک و خودکار انجام می شد.
تا پایان نماز مغرب این سردرگمی دامنگیرم بود. به محض اینکه آقا سلام نماز را داد صدا زد:
فلانی، عرض کردم: بله. فرمود:
« این نماز نیست که ما می خوانیم. »
گفتم: بله آقا حق با شماست. و دیگر ایشان چیزی نفرمود. من هم چیزی نگفتم و دیگر هم به روی من نیاورد. »
گِله از بد زبانی
یکی از دوستان اهل علم گفت:
« روزی لباس خوبی پوشیده بودم، می آمدم خدمت آقا برسم. باران آمده بود، گل و آب جمع شده بود، ماشینی آمد زد توی آبها، و آب گل آلود را به سر تا پای من ریخت.
خیلی ناراحت شدم، که حال باید برگردم منزل لباس عوض کنم. از ناراحتی شروع کردم بد و بیراه به صاحب اتومبیل و راننده گفتن و خیلی پرخاش کردم. بعد آمدم لباسها را عوض کردم، همان روز یا روز بعد رفتم خدمت آقا، تا نشستم آقا شروع به صحبت کردند و ابتدا به ساکن فرمود:
« زیبنده نیست اهل علم بدزبانی کند. حال گیرم یک ماشین هم آمد زد به آب و گل و لباسها را آلوده و گل آلود کرد، نباید انسان متانت را از دست بدهد و بد بیراه بگوید. »
و این گونه، تمام واقعه را فرمود بطوری که کسی هم نمی دانست طرف سخن کیست. »
این افکار غربی چیست؟
یکی ازاطرافیان ایشان نقل می کند:
« روزی در خدمت آقا به منزل یکی از ارادتمندان ایشان رفتیم و ناهار نیز آنجا بودیم. از قراری که بعد متوجه شدیم صاحب منزل پدر پیری داشت که در حال نشستن باید پای خود را دراز کند واز قضا آن پدر هم نسبت به آقا علاقمند و از ارادتمندان قدیمی آقا بود.
فرزند ایشان که صاحب بیت و دعوت کننده بود، از روی ارادت زیاد به آقا، پدر را قبل از آمدن آقا منتقل می کند به منزل برادرش که در مقابل ایشان پایش دراز و در حال استراحت و خوابیدن نباشد.
آقا پس از ورود به منزل و قدری نشستن، رو می کند به صاحب خانه و می فرماید:
« اگر پدر شما هم اینجا بودند قدری خستگی ایشان رفع می شد. »
و با ناراحتی فرمود:
« این افکار غربی یعنی چه؟ غربی ها فکر می کنند پدر پیر خود را مخفی می کنند، اِه اِه این چه طرز تفکری است، برید ایشان را بیاورید، ما می خواهیم ایشان را ببینیم. »
صاحب منزل با شنیدم این عبارت زود رفت و پدر را آورد و چه اندازه آقا خوشحال شد و چقدر آن پدر پیر خوشحال و چه اندازه ما مجلسیان از این مراد و مرید قدیمی که بهم رسیده بودند بهره بریدم. »
طهارت باطنی
یکی از ارادتمندان آقا نقل میکند:
« من سالهای قبل گاهی خدمت آیت الله بهاء الدینی می رسیدم و چند مرتبه در مسجد چهارده معصوم(ع) که به فرمان آقا ساخته شده است، خدمتش رسیدم. در یکی از دفعات که می خواستم خدمت آقا مشرف شوم، یکی از دوستان به من گفت: من هم با تو بیایم تا خدمت آقا برسیم.
گفتم: مانعی نیست. به مسجد رفتیم. فردی که آنجا بود، رفت خدمت آقا اجازه بگیرد. وقتی برگشت گفت: آقا فرمود:
« خود ایشان تنها بیاید. »
من به دوستم گفتم: شما بیرون باش، آقا فرموده است: من تنها بروم.
خدمت آقا رسیدم، ایشان تنها نشسته بود. احوالپرسی کرد و سخنانی فرمود، خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
به خدمتگزار ایشان گفتم: کسی هم که خدمت آقا نبود چرا دوست مرا نپذیرفتند؟
او گفت: شاید افرادی با آقا باشند که ما نتوانیم با چشم ظاهری آنان را ببینیم و
هر کسی نباید در آن جمع و محضر حاضر شود.
دوستم گفت: حال میشود اجازه بگیری بروم خدمتشان؟
گفتم: آقا شما را قبول نکرد، حسابی در کار است، خودت ببین، نقص و عیب در کجا است.
فکری کرد و گفت: حق با ایشان است، من برای طهارت احتیاج به غسل دارم و جنب هستم و صبح نتوانسته ام حمام بروم و غسل کنم، با عدم طهارت، آقا مرا قبول نکرد، در محضرش وارد شوم. »
فشار درونی را دیدم!
یکی از اطرافیان ایشان می گوید:
« در خدمت آقا برای دیدن و عیادت آیت الله العظمی سید احمد خوانساری (ره) در ایام کسالت ایشان که به همان کسالت از دنیا رفتند به تهران رفتیم. با آقا وارد اطاق شدیم.
به محض ورود و نشستن و سلام و جواب سلام، ایشان بلند شدند و گفتند ما چای را اطاق دیگر می خوریم. حقیر و دیگران تعجب کردند از این حال و حرکت سریع، بعد که بیرون آمدیم، در نشستی که در خدمتشان بودم، فرمود:
« وقتی ما وارد شدیم ایشان را در حالی سخت دیدیم از کسالت و فشاری که متوجه ایشان بود، لذا طاقت نیاوردیم بنشینیم. آقای خوانساری ابراز نمی کرد دیگران هم متوجه حال ایشان نبودند، اما ما حال درونی ایشان را دیدیم و تاب تحمل و نشستن نداشتیم. از اطاق بیرون آمدیم و در اطاق دیگر هم باز مشکلات ایشان را درک می کردیم. »
آقا مکرر از آقای خوانساری و تقدس و تقوی و فضایل و قدرت علمی ایشان سخن می گفت و چند مرتبه از ایشان شنیدم که می فرمود:
« آقای آسید احمد ( یعنی آقا خوانساری) از فضلای حوزه ما بود و ما از طلبه ها بودیم. »
حاج شیخ را هم که دارند می برند!
روزی که آیت الله شیخ مرتضی حائری در تهران از دنیا می رود قبل از ظهر افرادی خدمت آقای بهاء الدینی، در قم بودند، گفتند: یک مرتبه ایشان فرمود:
« اِ اِ، آقای حاج شیخ را هم که دارند می برند! »
آنها که دور آقا بودند متحیر ماندند که آقا چه می فرماید، حاج شیخ کیست؟ وقتی خبر فوت می رسد، می بینند همان وقتی که ایشان در قم و منزل خود فرموده بود: حاج شیخ را هم که دارند می برند، همان وقت آقای حائری در تهران از دنیا می رود. »
ولایت اهل بیت(ع)، بزرگترین نعمت
« بزرگترین و مهم ترین نعمت و رحمت الهی برای موجودات نعمت ولایت است؛ نعمت ولایت ولات علیهم السلام:
« ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم: روز قیامت از نعمتهای داده شد از جانب خدا از همه شما می پرسند. سوره تکاثر آیه 8 ».
در این آیه، نعمتی که مورد مؤاخذه و سؤال است، نعمت ولایت است، سؤال از نعمت ولایت است که حق این نعمت ادا شده است یا نه. ولایت مورد توجه حق و پیغمبر خدا است.
پیغمبر خدا از روز اول به این مسأله که قدرت مسلمین باید در دست رجل الهی باشد و مرد الهی باید اسلام را پیاده کند، اهتمام داشت. مسأله خلافت مولی علی علیه السلام برای این است که احکام شرع و قوانین اسلامی باید به دست مرد الهی اجرا شود... تمام حوادث که از مبدا تاریخ اسلام تا امروز، متوجه مسلمین شده است، برای این است که حکومت به دست رجل الهی نبوده است.
نعمت ولایت بر منافقین و بر چپ و راست و شرق و غرب هم رحمت است و یکی از فواید آن، این است که در وجود، آرامش ایجاد می کند.
آن قدر که اهتمام به ولایت هست، به نماز نیست. سفارشهای پیامبر به اهل بیت به مصلحت اجتماع بوده است، نه اینکه پیامبر رعایت اهل بیت را کرده باشد. »
حقیقتِ ولایت معصومین علیهم السلام
« حال که رحمت و نعمت ولایت نصیب ما شده است، باید آن را تقویت کنیم. نیروی ولایت است که نیروهای شیطانی را از بین می برد و تا نیروهای شیطانی از بین نرود، حکومت برقرار نمی شود.
فقط حرکت و قدرت ولایی است که می تواند قدرتهای شیطانی شرق و غرب را نابود کند، در حکومت اسلامی حیوانات هم استفاده می کنند. اسلام حتی در برخورد با نباتات و اشجار هم آداب دارد.
آداب اسلام، سلطه گری و غارتگری نیست. روش اسلام عدالت اجتماعی است، لکن هنوز آنطور روشن نیست.
بالاخره یک روز باید مرد الهی در این جهان حکومت کند و شما آثار حکومت الهی را مشاهده کنید. تمام قدرتها باید جمع شوند و قدرت ولایی را تأیید کنند تا همه قدرتهای شیطانی نابود شوند.
و این معنایی است که پیغمبر خدا از اول به آن اهتمام داشت. پیغمبر خدا و ائمه و اولیاء، کار خود را کردند؛ لکن اجتماع نتوانست قدرت الهی را حس کند. مردان الهی و حق پرست، باید این حکومت را به دست گیرند، تا بشر تکامل پیدا کند. مبدأ هر کمال علم و دانش است، مبدأ هر سعادت علم و دانش است. باید از این مبدأ حرکت کرد، تا انسان شناس و خداشناس شد. باید دستگاه خدا را فهمید و با آن آشنا شد. خلیفة الله کسی است که صفات و علم و کارهایش خدایی باشد.
اینها در دنیا قابل تصور نیستند. اهل بیت عصمت و طهارت، دوازده امام، مولی علی علیه السلام، پیامبر خدا صلی الله علیه آله و سلم، حضرت زهرا علیها السلام، این گونه هستند.
جهان مثل اینها ندارد و ان شاء الله موفق باشید و بدانید تمام این مجالس هم از برکات اینها است، کلمات مال اینها است. آثار مال اینها است. همین مجلس هم از آثار پیامبر خداست. اگر پیامبر خدا نبود، این مجالس هم نبود. اگر حیاتی در آفرینش هست، حیات پیغمبر خداست. همه به برکت حیاتِ پیغمبر خداست. بدانند که پیغمبر خدا به گردن همه اجتماع، به گردن جن و انس و ملائکه تا روز قیامت دارای حق است.
اگر الان در تمام کره زمین چهار نفر اهل صلاح باشند، از برکات پیامبر خداست؛ خودشان اهل صلاح نشده اند، بلکه زحمات پیامبر خدا آنها را اهل صلاح کرده است. این طور انسانهایی نیز داریم که نوریت آنها تا قیامت می تواند آتش ها را خاموش کند. در زمان ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف روشن می شود که این اعتراض ملائکه بی جاست. »
« تمام این انوار مقدس، جارح حجابهای ظلمت و حجابهای بی عدالتی و ظلم هستند. انواری که الان در جهان بشریت هست از برکات اهل بیت عصمت است. همان طور که نور شمس، شکافنده تاریکی شب است، انوار الهی هم شکافنده ظلمتهای حکومتهای طاغوتی هستند.
به وسیله این انوار، ظلمتهای جهل و حجابهای قلب برطرف و محو می شود. حجاب قلب را باید با برنامه اسلام، با علوم و معارف اسلام، با فقه اسلامی و با اخلاق و آداب و معاشرتهای اسلامی برطرف کرد. »
خلیفه الهی تنها از جانب خداست
« کسی دیگر قدرت ندارد و نمی تواند امام ساز، نبی ساز و خلیفة الله ساز باشد. خلیفة الله کسی است که به حسب اسلاف و ارحام طیب و طاهر باشد. آباء و امهات و اجداد او به غزارات دنیا آلودگی پیدا نکرده باشند.
خلیفه الله کسی است که مثل عیسی بن مریم در طفولیت می گوید:
« انی عبد الله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا:
من بنده خدایم، خدا به من کتاب داده و مرا پیغمبر نموده است. »
من بنده خدا هستم، مطیع هستم، مطیع هوا و هوس نیستم، جعل امامت و خلافت، از مجعولات حق است، از مجعولات الهی است.
این مثل حرکت منظومه شمسی است؛ کسی قدرت ندارد نظام شمسی را ایجاد کند. حرکت آنها را به گونه ای تنظیم کند که گیاهان زنده شوند، انسانها و حیوانات حرکت کنند.
« سخّر لکم الشمس والقمر » آفتاب و ماه را مُسخر دست شما کردیم. خلیفة الله نیز این چنین است. جاعل نمونه صفات حق تعالی خود حق تعالی است.
علی علیه السلام می فرمایند:
« و لقد قرن الله به صلی الله علیه و آله من لدن ان کان فطیماً اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم:
خداوند بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را مأمور ساخت تا از همان وقتی که حضرتش را از شیر گرفتند، شب و روز او را به راههای اخلاق کریمه و صفات پسندیده رهنمون سازد. »
از وقتی که پیامبر خدا را از شیر گرفتند، دستگاه خدا مواظب او بوده است. موسی باید در خانه فرعون تربیت شود؛ ولی تربیت الهی. فرعون با آن درندگی باید در برابر موسی رام باشد و این غیر از قدرت الهی قدرت دیگری نیست، هزاران بی گناه نابود می شود تا موسی پیدا نشود، ولی موسی در خانه فرعون تربیت می شود.
خلیفة الله این چنین نماینده ای است. باید مالک هوی و هوس خود و مالک نفس خود باشد. مالکیتی که موسی می گوید: « لا املک الا نفسی و اخی »؛ از همه جمعیت بنی اسرائیل فقط مالک دو چیز شدم: مالک نفس خودم و مالک برادرم.
مالکیتی که علی علیه السلام به مالک می گوید: « فأملک هواک» ... پس جاعل و سازنده نماینده خدا خود خداست، شما نمی توانید خلیفه الهی جعل کنید. اگر قدرت و حکمت و علم و صبر الهی نباشد، او در برابر کودتاها و توطئه ها مضطرب می شود. این چنین نیرویی باید از جانب خدا در او باشد.
اضطراب را باید خدا حفظ کند. سکونت و آرامش مال خدا است. فقط خدا می تواند حافظ باشد. »
« خلیفة الله و نماینده حق باید در برابر توطئه های شیطانی آرامش داشته باشد، سکون خود را از دست ندهد، اضطراب پیدا نکند. مثل ما نباشد که اگر همسایه در مورد ما سوء نیت دارد، تا صبح خوابمان نبرد. خلیفه الله در برابر حزب شیطان، آرامش و قدرت و علم می خواهد و غیر خدا نمی تواند چنین موجودی را بسازد. شما اگر خیلی زرنگ هستید غیبتها را تعطیل کنید.
تهمتها و فحشها و دروغها را تعطیل کنید، اگر این چنین کردید، تازه یک نصف آدمی می شوید، به حساب حال خودتان. نمی توانید خلیفة الله بسازید. »
اهل بیت(ع)، در مرتبه اعلای طهارت
« تطهیر در آیه:
« انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیراً »
تطهیر از رذائل است و با تطهیر از اعیان نجس (عین نجاسات)، خیلی فاصله دارد، انسان در تطهیر از اعیان نجس، ظرف چند دقیقه می تواند سرتا پای بدن نجس را با آب تطهیر کند، ولی در تطهیر از رذائل، انسان پنجاه سال هم زحمت بکشد، معلوم نیست موفق به آن شود.
لذا باید گفت: مورد این آیه، اهل بیت عصمت و طهارت هستند و کسی جز اهل بیت رتبَه اعلای طهارت را ندارد. »
شؤون ولایت الهی
« اصل و مرتبه ولایت، مقام اجرای احکام الهی است و مرتبه نبوت، مرتبه تشریع احکام الهی است. مرحله اجرای احکام به مراتب دشوارتر و بزرگ تر از مسئله تشریع است.
بنابراین، شاید مجرد ولایت، مقامش از مجرد نبوت اعلا و افضل است؛ چون مشکلاتی که ولیّ دارد در نبوت محض نیست. پیامبر اسلام، بین نبوت و ولایت جمع کرده است. مرحله نبوت، مرحله تشریع و قانون گذاری در اجتماع، در ابعاد مختلف معارف اسلام، توحید، طهارت از شرک، اخلاق و فقه اسلام است. ولی مرتبه ولایت، اجرای احکام است.
مقابله با تهاجمات شرق و غرب همه مربوط به جهت ولایی است؛ چون برنامه اسلام و شؤون ولایت، حفظ حقوق و اقامه حدود و حاکمیت عدالت است.
مبدأ ولایت، جهات الهی است. و مبدأ غارتگری های شرق و غرب، فساد اخلاقی و سیاست مبتذل آنها، همه از جهات شیطانی است. همه اصلاحات امت، اعم از اصلاحات اجتماعی، فرهنگی، صناعی، اصلاحات شهرها و رفع دشمنان، همه از شؤون ولایت است. و در نهایت همه مشکلات باید با برکت ولی عصر- صلوات الله و سلامه علیه - حل شود. »
عترت پیامبر(ص)، مفسران حقیقی قرآن
« کتاب به تنهایی ضامن جلوگیری از حوادث ناگوار در جامعه مسلمین نیست. بعد از رحلت پیامبر گرامی صلی الله علیه آله و سلم با وجود کتاب آن حوادث رخ داد. کتاب احتیاج به صاحب و مفسّر و متولیّ دارد و این عترت پیامبر بودند که صاحبان و مفسران کتاب خدا محسوب می شدند.
فهم کتاب از خصایص عترت و مقام ولایت است. فهم کتاب خدا، فهم لغات و عبارات نیست، فهم جنبه ادبی جملات نیست. درک حقیقت کتاب، مخصوص صاحبان کتاب؛ یعنی وُلات {جمع ولیّ} معصوم است؛ نه کسانی که صرفاً جنبه ادبی می دانند، یا آشنا به اصطلاحات علمی هستند، فهم کتاب نزد مقام ولایت با قدرت تفکر نیست؛ بلکه به نورانیت است. استدلالات و سخنان ائمه علیهم السلام از سنخ استدلالات و حرفهای متفکران و اندیشمندان نیست. نور و رشد و کمال محض است. »
متصدی روضه خوانی حسینیه آقا نقل می کند:
روزی آقا از من پرسید در منبریها سادات هم هستند؟ گفتم: بله، فرمود:
« به سادات از منبریها مبلغ پانصد تومان اضافه بدهید. آنها انتساب ولادتی به پیامبر صلی الله علیه آله و سلم دارند و حضرت دوست دارد در امر دنیا هم فرزندانش شاخص باشند. »
مقام امام حسین علیه السلام
« این است که مقام زائر قبر حسین علیه السلام از مقام زائر خانه خدا بالاتر است. شاید میلیاردها نفر برای زیارت خانه خدا بروند و در آنها یک حسین بن علی نباشد.
زائر حسین علیه السلام باید چنین مقامی داشته باشد که مقامش حتی از زائر حج بیشتر است. این گزافه نیست، روی حسابهای دقیق است. باید اجابت دعا زیر قبّه او و امامت در ذریه اش باشد. اینها تبلیغات نیست. بروید ببینید کسانی را که از تربت حسین علیه السلام شفا دیده اند.
گرچه اطبا می گویند: خاک برای انسان مضر است، ولی خاک قبر حضرت ابا عبدالله علیه السلام که مجاور مدفن حضرت است روی هر جراحتی که ریخته اند، التیام پیدا کرده است. شاید این خصوصیت مربوط به حضرت ابا عبدالله علیه السلام است. مال پیامبر خدا هم نیست، وصفی که حضرت داشته است مختص خود او بوده است.
و این در عوض از قتلی است که خدا برای او قرار داد. ائمه مبین کتاب خدایند و مجری آنند و کتاب به تنهایی ضامن جلوگیری از حوادث نیست. و امام حسین علیه السلام برای اجرای قوانین اسلام سرمایه گذاری کرد. لذا به مختصاتی نائل آمد. »
اهمیتِ تولیّ و تبریّ
« عقل آن است که تو را از آتش نجات دهد. خدای تعالی شما را با بصیرت عقلی نورانی کند. همان نوری که قرآن می فرماید:
« الله ولیّ الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور »
این نور را خاموش نکنید. کلید این نور در دست شماست. اگر این نور خاموش شود بی نور هستید.
کلید این نور این است که معصیت خدا را نکنید. توطئه نکنید، این زرنگی ها را کنار بگذارید، اینها نازرنگی است. اگر زرنگ هستید در دستگاه خدا زرنگ باشید. زرنگ آن بود که به اراده و مشیت او خدا شمس را بازگرداند، کسی که شمس و قمر در اختیار او بوده است. »
روزی در خدمتش سخن از افرادی شد که در حوزه و سر سفره امام زمان و ائمه علیهم السلام نشسته اند و شاگردی امام صادق علیه السّلام را مدعی هستند ولی در جنبه تولائی و تبرّائی بی تفاوتند.
گاهی از زبان و قلم آنها مطالبی شنیده و دیده می شود که سستی آنها را در این دو فرع از فروع اسلامی می رساند. از آقا پرسیده شد جهت آن چیست و چرا باید چنین باشد، آقا سر را به زیر انداخت، و پس از فکر کوتاهی سر را بلند کرد و با ناراحتی فرمود:
« کاشف از سوء سریره است، این نشان آن است که باطن آنها خراب است. »
امضاء حضرت فاطمه(س) ممضی است
در عشق و ارادت به مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می فرمود:
« مادر ما فوق العادگی دارد. »
و در مقام آن حضرت نزد خدا و پیامبر و ائمه علیهم السلام می فرمود:
« ما می دانیم هر چه را حضرت فاطمه علیها السلام امضا کند از نظر پیامبر و ائمه علیهم السّلام، امضا شده است که هیچ حرفی روی آن نیست. »
ایشان طعم توسل به حضرت فاطمه علیها السلام مادرشان را چشیده بودند که چنین می فرمودند.
اسماء الحسنای حق
« جمیع ماسوی{غیر} الله، حقند. همه از آثار وجود واجب است، در بین اسماء حق انبیاء، اولیاء، ولات و صلحا، اسماء حسنای حقند، اسماء کامل حقند، اینها علاوه بر اینکه از وجود باری تعالی خبر می دهند، از صفات، حکمت و رأفت حق تعالی نیز خبر می دهند. علوم اینها علوم الهی است، قدرتشان قدرت الهی است، شفقتشان شفقت الهی است، حکمتشان حکمت الهی است.
علوم طبقه انبیاء و اولیاء در هدایت بشر صرف می شود؛ چنان که این چنین کرده اند. آنها علومشان صرف ماده نمی شود. آنها نیازی به مادیات ندارند. کسی که احیاء موتی می کند به بندگان خدا حاجت ندارد. بندگان خدا به او احتیاج دارند.
لذا علم این طبقه صرف هدایت بشر می شود. بشر هم روی افکار ناقصش می گوید: ما با آنها چه فرقی داریم؟ آنها می خواهند بر ما آقایی کنند. باید گفت کسی که سیادت بر شمس و قمر دارد، سیادت بر جمیع عوالم دارد، به این بشر احتیاجی ندارد. ولی بشر به حسب افکار خودش این طور قضاوت می کند. »
حقیقتِ ولایت فقیه
روزی فرمودند:
« آقایان آمده بودند برای دیدن ما و اظهار داشتند کتاب ولایت فقیه نوشته ایم. ما گفتیم ولایت خواندنی و نوشتنی نیست، دادنی است، و آنها تصدیق کردند. »
در بیانی فرمودند:
« نعمت ولایت از بزرگترین رحمتها و نعمتهای الهی است. همین نعمت ولایت است که مورد سؤال است. ولایت ضامن اجرایی اسلام در اصول و فروع است. به قدرت ولایت رجل الهی است که تمام حکومتهای شیطانی از هم فرو می پاشد. به قدرت ولایت رجل الهی است که تمام دستگاههای اجرایی حکومت اعم از قضاوت، تعلیم و تربیت، روحانیت، اقتصاد و سیاست جهت الهی پیدا می کند؛ چون در رأس کار، مرد الهی است. اصل اوست و فروع تابع او هستند. »
سرانجام مخالفت با ولایت فقیه
« باید توجه داشته باشیم که مخالفت با ولایت فقیه کار ساده ای نیست. هنگامی که میرزای شیرازی بزرگ، مبارزه با دولت انگلستان را از طریق تحریم تنباکو آغاز کرد، یک روحانی با او مخالفت کرد و میرزا با شنیدن مخالفت او، وی را نفرین کرد.
همان نفرین باعث شد که نسل او از سلک روحانیت محروم شوند. پسر جوانش جوانمرگ شد و حسرت داشتن فرزند عالم به دل او ماند. »
ارتباط با اهل بیت علیهم السلام
آیت الله بهاء الدینی در این مورد می فرمودند:
« قبل از بلوغ با اینکه در تحصیلات ادبی مورد تحسین حاج شیخ {عبد الکریم حائری، موسس حوزه} واقع شدیم، به کلمات ائمه علیهم السلام نظر داشتیم. خیلی بیچاره ی حضرت امیر علیه السلام بودم، بیچاره ی محبت به ایشان و حبّ ایشان و فرمایشات ایشان.
اینها از کجا به ما القاء شده بود؟ نمی دانم. البته پدر ما هم مرد خیلی پاکی بود. پدر ما محال بود درس کلک یاد بگیرد. »
می فرمودند:
« انسان از راه عبودیت و پیروی از اهلبیت علیهم السلام می تواند خیلی از مطالب را درک کند. شیطان مانع از این است که آدم مراتب کاملی را داشته باشد، باید به همین سر و صداها بسازد. بله آدم می تواند درک کند، ولی خوب مشکلاتی هم دارد. »
می فرمودند:
« اینکه بعضی درس می خوانند و زحمت می کشند ولی نورانیتی ندارند، منشأش این است که اهلیت ندارند. »
« العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء: علم، نوری است که خداوند آنرا در قلب هر کسی که بخواهد قرار می دهد. »
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
در ماههای آخری که در بیمارستان خدمت استاد بزرگوارم بودم، روزی از پنجره اطاق به بیرون نگاهی انداخت و با بی حالی فرمود:
« نفس کشیدن مردان خدا برای همه عالم مفید است. »
و در بیانی دیگر فرمود:
« البته با ارتباط با آنها است ( یعنی ائمه علیهم السلام ) که این اثرها ایجاد می شود.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: من نقطه تحت بای بسم الله هستم.
آقا فرمود:
باء برای الصاق است، و باء الصاق کارها رو به راه می شود. »
« هر کجا جای پای عرفان و شناخت می بینید، بدانید با اهلبیت پیامبر صلی الله علیه آله و سلم بوده است چون بدون ارتباط با آنها عرفان دروغ است. هر چه هست از ناحیه آنها است.
جای دیگر خبری نیست. و اگر افرادی هم معروفند که شیعه نیستند ولی ما از آنها دید خوبی می بینیم که با اوضاع آشنا هستند، بدانید آنها شیعه بودند. تقیه می کردند و ابراز تشیع نمی کردند. یا جهات دیگری در کار بوده که ما نمی دانیم. »
گاهی که سادات برای مشکلی مراجعه می کردند می فرمود:
« متوسل به اجدادت بشو! همه کارها دست آنهاست. هر کاری بخوان بکنن می تونن. »
و بعد می فرمود:
« شما دیگه چرا، همه عالم محتاج اجدادتان هستند. »
خرج کردن برای اهل بیت علیهم السلام
می فرمودند:
« همه چیز دست آنها است و مال آنها، لذا مال خودشان را چه بهتر در راه خودشان صرف کنیم. »
لذا برای خرج سهم امام علیه السلام جهت مجالس ائمه(ع) بارها می فرمود:
« ما در خیلی جاها دستمان می لرزید برای مصرف بیت المال (سهم امام علیه السلام). اما در خرج کردن برای مجالس ائمه در سوگواریها و اعیاد هیچ گیری نداریم.
مال خودشان است، مصرف خودشان می شود و آنها به روضه خوانهای خودشان نظر خاصی دارند. »
عشق به علوم اهل بیت علیهم السلام
آقا می فرمودند:
« سالها قبل ما دیدیم این علوم ما را قانع نمی کند، صِرف این علوم انسان را به جایی نمی رساند و علوم اهل بیت غیر از اینها است. لذا مسیر را عوض کردیم. البته از ابتدا به علوم اهل بیت علیهم السلام نظر داشتم با این که مرتبه این علوم را می شناختم.
ولی همه علوم تحت الشعاع علوم اهل بیت علیهم السلام بود. یعنی علما را هم تحت الشعاع می دانستم. نظر ائمه علیهم السلام را فوق نظر محققین می دیدم. لذا قبل از بلوغ هم توجه کاملی به حرفهای ائمه داشتم، منتها بروز نمی دادم؛ یعنی از جهت علمیت، نه از جهات آخر(دیگر). چون می دیدم بیانات ائمه خیلی قانع کننده است و از بیانات دیگران ما هیچ قانع نمی شویم.
در بین ائمه هم خیلی مولای متقیان مورد توجه من بود.
ایشان برایم خیلی جالب بود و به ایشان خیلی توجه داشتم. بعضی از خطبه های نهج البلاغه را بیش از هفتاد سال پیش ترجمه و تفسیر کرده ام. اگر باشد پیش آقای ... است.[شرح] مقداری از خطبه مالک را نوشته ام. [شرح] خطبه همام و خطبه اول که با اول الدین شروع می شود را نوشته بودم و در اینکه صفات باری عین ذات اوست خیلی تأمل کردم تا مطلب برایم حل شد و نوشتم. بیانات ائمه را دقیق تر از بیانات دیگران حس می کردم. »
آیت الله بهاء الدینی بارها می فرمود:
« آخر این چه علمی است که هر چه جلو انسان بگذارند او نفهمد چیست و بخورد؟
غذای حلال و حرام را تشخیص ندهد، نجس و پاک آن را نفهمد. علم باید نورانیت بیاورد. اینها که همه ظلمت و تاریکی است...
آخر ما دیدیم این علوم ما را قانع نمی کند، و ما نمی توانیم به آن دلخوش باشیم، براهین و استدلال ما را آرام نکرد، آنچه باعث آرامش دل شد، اخلاص در عمل که راههای کشف و شهود را به روی انسان باز می کند، جرت ینابیع الحکمه { اشاره به حدیثی است } را دست کم نگیرید، و آنچه از این راه به انسان می رسد غیر از آنیست که از راه علوم عاید انسان می گردد. »
معنویت مسجد مقدس جمکران
آقای کاشانی نقل می کنند:
روزی در محضرشان بودم از مسجد جمکران و اعتبار آن سؤال کردم، فرمود:
« نمی دانم. اما ما سالها است تجربه کرده ایم. محاذی مسجد که می رسیم حال ما عوض می شود، یعنی حال خوب و خوشی به ما دست می دهد. »
یکی از موثقین از آقا نقل کرد که ایشان فرمودند:
« بعد از حرم امام رضا علیه السلام در ایران ما جایی را به معنویت مسجد جمکران سراغ نداریم. »
استعداد خود را بشناسیم
« خداوند متعال در وجود افراد استعدادهای خاصی قرار داده است که باید آنها را فهمید و به دست آورد و از جهاتی نیز آنان را محروم کرده است. بنده در جوانی با کسی ملاقات کردم که از نظر درسی شاید بیست بار کتاب «سیوطی» را درس گرفته بود، اما به قول خودش چیزی از آن فرا نگرفته بود.
ولی همان شخص در معماری آن چنان مهارت داشت و در دقت و سرعت عمل، قوی بود که قسمتی از ساختمان مدرسه فیضیه را به عهده او گذاردند و توانست به خوبی آن را انجام دهد، به طوری که آن قسمت هیچ عیبی نکرده و از استحکام، ظرافت و زیبایی خوبی برخوردار است. »
اگر نیت خیر و درست باشد!
« کارها انجام می شود و روزگار می گذرد، اما آنچه برای ما می ماند منویات ماست. انسان در گرو نیات خویش است. مواظب باشیم نیت کار خلاف، حرف خلاف و اندیشه خلاف نداشته باشیم.
اگر کاری که در ظاهر بد بود انجام دادیم، اما نیت و هدف ما خیر بود، خداوند جبران می کند. هر چه نیت خیر و درست باشد، کارها هم صحیح و بی عیب خواهد بود و ان شاء الله مورد رضایت پرودگار قرار خواهد گرفت. »
همگامی تزکیه و تعلیم
« تا انسان مراحلی از سازندگی را طی نکرده است، نباید در کارهای اجتماعی وارد شود. افرادی که حوزوی اند و بدون این که خود را ساخته باشند، جذب کارهای اجتماعی و سیاسی شوند، قطعاً ضرر آنان بیشتر از نفعشان خواهد بود.
این بی عقلی ها را باید کنار بگذاریم که تند تند کتابها را بخوانیم تا به جایی برسیم. خیر، باید درسها را با حوصله و دقت خواند. از محضر استاد استفاده برد، با او بود و حرکاتش را دید تا در نفس انسان تأثیر کند. در کنار آن نیز باید مواظب خود بود. اگر از خود غفلت کنیم عاقبت خوبی نخواهیم داشت. راه سازندگی نیاز به ممارست شدید دارد.
باید در این مسیر امتحانها داده شود. همه باید این مطلب را بدانیم که با تهذیب نفس است که علم به بار می نشیند و قدرت مفید می شود و خدمت ارزش می یابد. »
همت برای آدم شدن
« مدتی در یکی از شهرهای اطراف، رفت و آمد داشتیم. شخصی بود که از دکان دینداری و تقدّس مردم را فریب می داد. دین می فروخت، تا اموراتش بگذرد. اما با این حال، چرخ زندگی اش به سختی می گردید.
روزی مرا دید و خواست تا سفارش او را به مردم بکنم.
به او گفتم: تصمیم بگیر آدم شوی، در این صورت مطمئناً مردم به سراغ تو خواهند آمد.
گفت: من تصمیم گرفتم آدم شوم، شما بگویید آدم شو، تا آدم شوم. به او گفتم: آدم شو! و او کارهایش را تماماً کنار گذاشت و آدم شد.
ما تنها یک نفر را در طول عمر خود دیدیم که یک باره تصمیم گرفت آدم شود و آدم شد. او زمینه را برای آدم شدن فراهم کرده بود و به آن هم رسید. »
خودسازی، راه آشنا شدن با خدا
« اگر همه دنیا را داشته باشیم و آنرا صرف کنیم که با دستگاه خدا آشنا شویم می ارزد و بهای کمی پرداخته ایم. حال بیاییم با خودسازی با خدا نزدیک و آشنا شویم. ما به این فرموده مولی علی علیه السلام بحمدلله تا اندازه ای رسیده ایم و لمس کرده ایم: « ما رأیت شیئاً الا و رأیت الله قبله و بعده و معه »
تهذیب نفس، کلید حل مشکلات
« در چهارده سالگی مبتلا به بیماری سختی شدم که مرتب خونریزی داشتم. حالم سخت بود. از خدا خواستم که با لطف و عنایتش مرا شفا دهد. بحمدالله شفا یافتم.
از همین سن بود که توجه و اعتماد بسیاری به دستگاه خداوند پیدا کردم. به طور جدی- اما معقول و منطقی- شروع به تهذیب کردم. در کنار درس و بحث، که تمام ساعات روزانه ام را فرا می گرفت، لحظه ای از خدا غافل نمی شدم. خود را در برابر خداوند هیچ می دانستم.
از آن روز، تحت تأثیر تشویق، تعریف و یا شهرت قرار نمی گرفتم؛ روزها به درس و روزه و شبها به مطالعه، تفکر و تهجّد اشتغال داشتم. در خود امید عجیبی به خدا و قطع امید از غیر خدا احساس می کردم. از این رو، سعی فراوانی در راز و نیاز در شبها و یاد خدا در روزها داشتم.
اوضاع حوزه های علمی در آن روز نیز چنین بود. به یاد دارم، بیش از شانزده سال نداشتم که یک ساعت قبل از اذان صبح در فیضیه قدم می زدم. و گاهی که نگاهم به حجره ها می افتاد، تمام چراغهای آنها را روشن می دیدم، به طوری که بجز یک حجره همه طلاب مشغول تهجّد و شب زنده داری بودند.
آن چنان با نشاط بودند که گویی اصلاً فشار فقر را متوجه نمی شدند.
در آن روز بیشترین وقت طلاب، صرف مسأله تهذیب نفس می شد. برای آنان ملاک خوبی و بدی، علم، قدرت، خدمت، سخنوری و دم از ولایت زدن و این گونه چیزها نبود، بلکه تمامی همت و هدف آنان تهذیب نفس بود و بس!
با تهذیب نفس علم به بار می نشیند و ثمره می دهد. قدرت، مفید می شود و خدمت، ارزش می یابد.
ارج و بهای افراد به خودسازی، تهذیب نفس و توجه به خداست. هر چه تهذیب افزایش یابد، مشکلات و نابسامانی ها آسان و قابل تحمل می شوند و در پی آن تأیید الهی مسائل را حل می کند و اگر خدای ناکرده این وظیفه اصلی فراموش شد، تمامی زحمات هدر می رود.
آری، تهذیب نفس است که مسؤولین را صالح و دلسوز، روحانیت را موفق و مؤثر و سرانجام جامعه را پاک و با صفا می کند. »
تزکیه، کلید فهم معارف الهی
« اگر می خواهید موفق به درک و فهم کلمات انبیاء، کلمات کتاب خدا، کلمات نهج البلاغه و کلمات صحیفه سجادیه شوید، باید مزکّی شوید.
اگر مزکّی شدید درک می کنید. آنچه را متکلم اراده کرده است، معلوم نیست بفهمید، لکن مصادیق مفاهیم به اختلاف نفوس، مختلف است. قرآن می گوید:
« لا یمسّه الا المطهّرون »
کتاب عزیز را غیر از انسان مطهر نمی تواند بفهمد. فهم حکیمانه می گوید: مراد از مطهر، مطهر از پلیدیهاست، مطهر از رذائل نفسانی و مطهر از شرک است. تا زمانی که انسان از این رذائل طهارت پیدا نکند و پاک نشود، با کتاب خدا آشنا نمی شود، درک فقهی می گوید: « لا یمسّه الا المطهرون » یعنی تماس بدنی و اعضا و جوارح؛ یعنی بی وضو نمی توان دست به قرآن بزنی، این هم درست است. این هم مطهر است. طهارت از ارجاس تطهیر است. »
درک حقایق اشیاء
درباره درک حقایق فرمودند:
« حقایق اشیاء جز با معارف الهیه بدست نمی آید:
« اللهم ارنا الاشیاء کما هی »
با بافندگی و استدلالهایی که منشأ آن نفسانیات است، معارف حقه بدست نمی آید، منشأ الهی می خواهد. »
آثار خودسازی
« اگر شخص خود را بسازد و الهی شود، بدون این گونه روابط (منظور تکیه کردن به روابط انسانی است)، افراد مانند یک مأمور کارهای او را انجام می دهند.
این را خیال نکنید حرف است. ما تجربه کرده ایم و دیدیم چنین است. آن روزی که آدمی مرد خدا بشود، علومی که در غیر دستگاه الهی نیست نصیب انسان می شود. فقط دستگاه خداوند است که توان چنین کاری را دارد. »
اصلاح خود، خانواده و جامعه
در یکی از درسهای اخلاق فرموده اند:
« مرحله اول اخلاق اسلامی، تهذیب نفس خود است، که انسان به واسطه آن آتش را از خود دور می کند. آن گاه نوبت به تدبیر منزل می رسد. مرحله سوم تهذیب، اداره و تطهیر جامعه و دور کردن آن از آتش است.
انسان کامل کسی است که این سه مرحله را طی کند. کسی صلاحیت اداره جامعه را دارد که این سه منزل را طی کرده باشد. وظیفه حکومت اسلامی، سوق دادن مردم به سوی ماوراء طبیعت و دوری از نشئه حس است. کار انبیاء و سیاسیون الهی، اداره جامعه و سوق دادن مردم به سوی توحید است؛ و بسط بندگی و تفسیر جهان و انسان بر مبنای توحید است. انبیاء علیهم صلوات الله تهذیب و سازندگی را از خود شروع می کردند، آنگاه به محیط خانواده می پرداختند و سپس به جامعه روی می آوردند و درصدد تهذیب و تطهیر و تربیت جامعه برمی آمدند، انبیاء و اولیای الهی در اثر تهذیب و ریاضت نفس، چون خورشید تابان می درخشیدند و اطراف خود را روشن و نورانی می کردند و هر کس مستعد بود بر اثر نورانیت شمس نبوت و قمر ولایت، هدایت می یافت.
روش تربیتی انبیا و اولیا، عملی بود؛ نه حرفی. حرکات و سکنات و اعمال انبیا، همه تعلیم و هدایت است. »
در بیانی دیگر فرمودند:
«... نمی دانید انسان ساخته شده، چقدر به درد می خورد... خلاصه این که همه احتیاج به سازندگی دارند. اگر خودتان را ساختید، مردم هم ساخته می شوند. مردم اگر بدانند دروغ نمی گوئید، غارت نمی کنید؛ همین خودش سازنده مردم است. خدای تعالی همه را موفق کند که به فکر خود باشید، یعنی همین طور که به فکر دنیا و اقتصاد هستید، به فکر خانه و کاشانه هستید، به فکر این هم باشید که خودتان نیز ساخته شوید.
اگر خود را ساختید همه چیز همراه آن می آید. اگر انسان ساخته شد، خدا اقتصاد را هم برایش فراهم می کند. »
آثار تبعیت حق
در مصاحبه ای فرمودند:
« ... ما دو علم داریم؛ یکی علمی که برای تحصیل آن به مراکز علمی باید مراجعه کرد و دیگر علوم انبیاء که حرکت نفسی می خواهد نه حرکت مکانی، که عبارت از تهذیب نفس است و باید معصیت را از بین بُرد.
راست است و دروغ نیست، زحمت می خواهد. فرق است بین اتباع هوی و هوس و اتباع حق. اتباع هوی و هوس، میل و دلم می خواهد است که او شیطان است. اتباع حق خیلی مشکل است. انسان در اثر آن مختصری به معارف می رسد.
این علمی است که تزکیه و تهذیب می خواهد. معارف اسلام قابل فهم است و منوط به تزکیه نفس است و می توانند افراد مطالب را درک کنند. مثلاً در مورد نماز که روایت است:
« یغتسل منها فی الیوم و اللیله خمس مرات » و یا « من اخلص لله اربعین صباحاً ... »
و صدها مرتبه از این قضایا دیدیم. آن وقتی که می خواستیم برای نماز شب بلند شویم. یک بار چهار سال پیش قبل از سحر امام(ره) گفت: « بلند شو! » ( و این بعد از فوت امام بود ).
استاد، تزکیه و تهذیب است. با تزکیه و تهذیب، نفس آماده می شود، در صورتی که صد سال هم درس بخوانیم، نائل نمی شویم. اگر تزکیه و تهذیب داشته باشیم، خودش می آید.
اجمالاً معارف اسلام است که سازنده است. ما اهل ریاضت نبودیم ولی از بعضی چیزها کناره گیری می کردیم و به همین سبب بود که مسائلی برای ما روشن گردید. البته نه آن ریاضتی که طیبات خدا را نخورید همین که معصیت نکنید. »
توکل؛ کلید آسان شدن مشکلات
« فقر و تنگدستی، فشار روحی و جسمی و برخوردهای حکومت با حوزه های علمیه به ویژه حوزه قم کار را بر اهل علم سخت کرده بود. برخی که از ایمان قوی برخوردار نبودند و در برابر زرق و برق دنیا مقاومت نداشتند، خود را می باختند و فریب ظواهر را می خوردند و ما بسیاری از آنان را دیدیم که عاقبت به خیر نشدند و سرانجام با وضع بسیار بدی از دنیا رفتند.
اما بسیاری ماندند، صدمات زیادی را تحمل کردند، روزها بیرون از قم به سر می بردند و شبها- در تاریکی شب- به حجره خود باز می گشتند، گرسنگی می کشیدند، رنج می بردند، اما دست از حوزه و تحصیل برنمی داشتند. توکل آنان موجب آسان شدن مشکلات شده بود.
در رأس علما و بزرگانی که رنج بسیار و اذیت فراوانی دید، مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود.
فرزند ایشان؛ مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری تعریف می کرد:
« پدرم چون از وجوهات مصرف نمی کرد، روزهایی بود که ما هیچ چیزی در خانه نداشتیم و کمترین پولی برای خرید غذا نبود. 5 تا 6 ماه خرج ما را حضرت می دادند. خیلی از شبها غذا نداشتیم اما بی غذا هم نمی شدیم!! »
حسن ظن به مشکلات
« اعتقاد به تقدیرات الهی، زمینه های خیری برای انسانها فراهم می کند. بسیاری از حوادث که اطراف ما اتفاق می افتد، موجب خیر و صلاح ماست، هر چند در ظاهر تلخ و ناگوار باشد.
عمده این است که با حسن ظن به آن حوادث بنگریم. اگر حسن ظن به مصائب و بلاها داشته باشیم، خداوند خیری بیشتر و فراوانتر برایمان قرار می دهد، خیری که فکرش را نمی کنیم و باورش نداریم. »
توصیه هایی به طلاب
« من امروز بین طلبه ها نیستم. یک وقتی با آنها محشور بودم، ولی الان به خاطر کسالت مزاج کمتر با طلبه ها هستم. دوره اول فیضیه خیلی طلبه ها با صفا بودند.
یادم هست یک روز در ایام البیض از حجره خارج شدم، دیدم بجز یک حجره، همه مشغول عبادات مخصوص بودند؛ فقط یک حجره ترک کرده بود. در صورتی که حاج شیخ نگفته بود، بلکه خودشان همت داشتند.
شبها تا نیمه شب می دیدیم که طلبه ها کنار چراغهای لامپهای نفتی مشغول مطالعه هستند و روحیه، خیلی روحیه سرشاری بود.
این وضع پیش از حکومت و قدرت پهلوی بود. اما او که سرکار آمد، همه را، حتی خود حاج شیخ را، به زحمت انداخت. طلبه های گذشته نسبت به امروزی ها، قانعتر بودند. گاهی می شد چهار تا طلبه با یک دیزی آبگوشت سر می کردند.
این را عرض کنم که حرکت انسانی و الهی در حوزه و در مسیر انبیا با چلوکباب آماده، نمی سازد. کسی که همه چیزش آماده باشد، پیشرفت نمی کند. تکامل در نتیجه فشار است.
اگر پیشروی می خواهید باید سختی بکشید.
و اما طلبه های امروز با واقعیتهای اجتماعی بیشتر سرو کار دارند و بهتر به درد اجتماع می خورند. و این همه از برکات وجود امام (خمینی) است. ایشان این حرکت را ایجاد کرد و به حوزه ها حیات داد.
ایشان واقعاً بر گردن حوزه ها حق حیات دارند. شاید علمای سابق خیال می کردند، همین که یک درسی بگویند و شهریه ای هم بدهند، دیگر وظیفه را انجام داده اند.
البته این غیر از نوادری است که همواره در شیعه بودند؛ مثل بحرالعلوم و شیخ انصاری و دیگران. از این افراد الهی داشتیم، اما کم بودند.
البته این تذکر را هم بدهیم که طلبه ای باید وارد مسائل اجتماعی بشود که درسهایش را خوانده باشد.
در ایام تحصیل نباید زیاد خود را مشغول کرد. طلبه باید سالهای سال خوب درس بخواند. و تحصیلات خود را کامل کند، بعد اگر خواست به سراغ مسائل اجتماعی برود، مانعی ندارد. در غیر این صورت، خسران کرده، به حال اجتماع هم زیاد نافع نیست.
از جمله اشکالاتی که به ما حوزویان وارد است این است که: ما در فروع، زیاد زحمت می کشیم و کار می کنیم تا به انبساط می رسیم، اما در اصول ضعیف هستیم. استدلال در فروع و تقلید در اصول، یا تردید در اصول؛ برای یک فقیه عیب است و جای اشکال دارد.
ظاهراً قضیه دو جهت دارد: علم بدون تقوا به درد نمی خورد و تقوای بدون علم هم کافی نیست.
اگر فرد عامی، متقی باشد مورد عنایت خداوند قرار می گیرد، اما نمی تواند آنچه را به او رسیده نشر و گسترش دهد، چون قدرت استدلال ندارد. علوم به انسان قدرت استدلال و نشر می دهد، اگر چه نورانیتش را باید از جای دیگر گرفت.
به دوستان طلبه هم توصیه می کنم: بعد از خودسازی، زیاد فکر کنند و در تمام امور بیندیشند و از روی تفکر و اندیشه چیزی را بپذیرند. زیرا تعبدیات زیاد کار ساز نیست و دوامی ندارد.
تفکر منشاء اثر است، و این اثر حتی در تتبع هم نیست. چرا که با حفظ تمام کتب، رفع شک و شبهه نمی شود، اما با تفکر این کار می شود. »
ایشان در مورد وابسته نشدن طلاب به بیت علما و بزرگان می فرمودند:
« مواظب باشید که به بیت افراد وابسته نشوید و خود را به دیگران وابسته نکنید. »
و در امور اخلاقی سفارش می کردند:
« همت و تلاش شما در این باشد که رشد و تکامل پیدا کنید، ما که چیزی نشدیم، می خواستیم از این عالم چیزی بفهمیم، ولی نشد. »
ایشان در کارهای اجتماعی و ابعاد شخصیتی افراد تأکید داشتند که:
« از باندبازی، دسته بندی، هیاهو، سر و صدا، مرید بازی، یا عکس گرفتن ها و ... خودداری کنید که برای خدا نیست. ما برای خدا کار نکردیم، شما مواظب باشید، هدفتان خدا باشد. از کارهای ریایی و غیر خدایی دوری کنید. »
حوصله و دقت در تحصیل
« اگر دقت و حوصله در مطالعه باشد، مطالب ارزنده ای نصیب انسان می شود که با تعجیل و سرعت دادن به مطالعه حاصل نخواهد شد. البته حضور در محضر استاد و نشستن پای درس، خود موضوعیت دارد؛ چرا که نشستن، صحبت کردن، کیفیت نگاه و وارد و خارج شدن استاد، همه و همه، در فهم مطالب درسی و سازندگی روحی و اخلاقی تأثیر بسیاری دارد، همه حرکات استاد مهذب در انسان تأثیر می گذارد.
بنده در نوجوانی، با نشاط فراوان، حدود شانزده ساعت کار علمی و فکری داشتم و مجهولات و نقاط ابهام درسهایم را به این طریق حل می کردم. نشاط درسی برای تحصیل انسان بسیار مفید و ضروری است. انسانی که با نشاط است، خوابش کم، اتلاف وقتش کم و صحبتهای غیر ضروری اش کمتر است؛ تمام همتش درس است و تحصیل. »
تفکر و روشنایی باطنی
« در وجود انسان یک منبع سرشار از نور و علم و معرفت است که دسترسی به آن ممکن نیست؛ مگر با ریاضاتی مشروع که مهمترین آنها پرهیز از گناه و لقمه حرام است. این صفت نیکو در صورتی برای انسان پدید می آید که دوره ای پی در پی و متوالی از تفکر در زمینه ای گوناگون را بگذراند.
آن گاه است که چشم انسان به آن سرچشمه باز می شود و قلب آدمی نورانی می گردد. پس از رسیدن به مرتبه تفکر، عالم هستی، کتاب درسی انسان می شود. با مطالعه بیشتر و دقت فراوانتر، نورافشانی زیادتر می شود. تا این که پس از چندین سال، بینایی چشم، روشنایی دل و نورانیت درونی، نصیب آدمی می شود.
و در پی آن است که همه معارف اسلام را آن طور که هست، درمی یابد و «وجدان» می کند. آنچه حق است می یابد و طهارت درون و باطن همراه او می شود. فکر جریان یافته، محصولات ارزنده ای به عالم وجود تقدیم می کند. بسیاری از ابتکارات، خلاقیتها و نوآوری ها در پی این حالت نصیب انسان می گردد. »
ایشان می فرمودند :
« بنده چهار سال مدام مشغول تفکر بودم؛ تا این که دریچه ای به رویم باز شد و در موضوعی ده سال به فکر و تعمق اشتغال داشتم و سرانجام به نتیجه رسیدم. اگر تفکر در زندگی انسان باشد، عبادات انسان عمق بیشتری می یابد و حال معنوی بهتری خواهد داشت.
فکر است که بیداری صبحگاهی آدمی را عظمت می بخشد و به تهجد و عبادات او بها می دهد. باید قبل از اذان صبح بیدار شویم و مدتی فکر کنیم، تا آثار معجزه آسای تفکر را دریابیم. اگر جای خلوت و مکانی مقدس را انتخاب کنیم، برکات بیشتری خواهد داشت. بنده اغلب جاهایی که می خواستم بروم پیاده می رفتم و راههای خلوت را انتخاب می کردم، تا بتوانم بهتر و بیشتر به فکر خود ادامه دهم.
گاهی مسیری سی کیلومتر بود، اما خسته نمی شدم؛ زیرا همیشه مشغول به تفکر و تعمق بودم.
بارها پیاده به مسجد جمکران می رفتم، تا بهتر بتوانم چیزهایی را به دست آورم و فکر کنم. باید بدانیم که فکور بودن، نقش ارزشمندی در رسیدن به مقامات معنوی دارد. بسیاری از معضلات فکری و مشکلات علمی انسان حل می شود، مسائلی همچون حاکمیت خدای متعال بر هستی، مقام و ارزش معصومین علیهم السلام و نقش آنان در جهان و عالم تکوین، عظمت قدرت الهی و ضعف خرد بشری و قدرتهای ظاهری در مقابل پرودگار متعال و ... .»
عقل، محبوبترین موجود
« حکومت عقل، مشکلات اجتماعی را حل می کند؛ چون حکومت عقل همان حکومت الهیه و اجرای دستورهای خداوند است.
لذا در ظهور حضرت ولی الله الاعظم - سلام الله علیه- عقلها کامل می شوند. رجل الهی به نورانیت عقل، ملحدین، کفار و منافقین را می شناسد. این تمیز، با نورانیت عاقله حاصل می شود.
عقل نور دارد، نه نار. عقل به تمامی رحمت و برکت است. ولی افسوس که آدمی خودش با پیروی از هوا و هوس، عقل، این بزرگترین نعمت الهی، را می کشد و ناریت نفس را به نورانیت عقل غلبه می دهد. اطاعت شیطان و غفلت از یاد حق موجب از بین رفتن نور عقل می شود.
اگر انسان به وسوسه ها و تحریکات شیطان و نفس گوش ندهد، این می شود حکومت عقل و مغلوب ساختن هوا و هوس. به وسیله این نعمت الهی است که انسان برای خویش بهشت می سازد و در برابر، نفس مهندس دوزخ است.
در حدیث آمده است که: خداوند عزیز، موجودی را محبوبتر از عقل خلق نفرموده است. اگر انسان بندگی خدا کند و به عبودیت حق گردن نهد، عاقل می شود و تحت ولایت الهی در می آید. انبیاء و اولیاء علیهم السلام زیرک بودند؛ چون عاقل بودند و در این نشئه به معاصی آلوده نگشتند. حرکات الهی و عقلانی، دارای قدرتی است که جواب وسوسه های نفس را می دهد. انسان به احوال خود بصیر و آگاه است و خوب می داند که اسیر و بنده نفس نیست؛ بنده خداست، و این نیز از برکت عقل است.
کسی که رئیس و بزرگ خانه است، اگر خود را تطهیر کند و به ملکات و حرکات الهی آراسته گردد. تمام اهل منزل تطهیر می شوند؛ و این بهترین روش است. انبیاء و اولیاء علیهم السلام چنین بودند که اول خود عمل می کردند آن گاه به دیگران می آموختند.
اگر انسانها با تعالیم نورانی اسلام آشنا شوند و به آنها عمل کنند دنیا را به بهشت تبدیل می کنند و بهشت آخرت را نیز برای خود محفوظ می دارند. انبیاء و اولیاء علیهم السلام در همین دنیا رشد کردند و به مناصب عالی الهی و مقامات ارجمند معنوی نایل گشتند.
در مقابل نورانیت علم و عقل، جهالت بدترین مصائب و شکنجه هاست. کسی که از نورانیت عقل مرحوم است، دنیا برای او جهنم است. معصیت خدا انسان را از مقام انسانیت تنزل می دهد و از تقوا و ولایت نیز محروم می گردد.
حقیقت استغفار که در راه انسان شدن به کار می رود، عبارت است از بازگشت به خدا؛ و توبه، تحولی است که در انسان عاقل به وجود می آید و تلاطم درونی پیدا می کند. »
نفس اماره، مزاحم قوه عاقله انسان
« باید عاقله را به کار انداخت و مزاحم آن را از میان برداشت. مزاحم عاقله نفس اماره است. هر اندازه انسان این نفس را تزکیه و تهذیب کند آن را از قدرت سبعی بیندازد و تضعیفش کند حکومت و حاکمیت عقل تقویت می شود. ولی ما بین عقل و نفس فرقی نمی گذاریم.
می گوید: ما دلمان می خواهد این جور کنیم. غلط می کند دلت بخواهد هر کاری بکند. اگر دلت می خواهد به جهنم بروی برو هنیئاً لک. این بساطی که می بینی آثار هوی و هوس شرق و غرب است. آثار هوی و هوس بشر است. افتخار می کنند که ما قدرت داریم همه کره زمین را آتش بزنیم. اگر قدرت رحمت داشتید خوب بود. جهان را بهشت می کردید.
اینکه در اسلام این قدر روی علم تاکید شده است و فرموده اند: عالم و آگاه و نورانی شوید، برای این است که آثار علم و نور همه رحمت است. »
در روایت آمده است:
« اول ما خلق الله العقل: اولین مخلوق الهی عقل است. »
تربیت حق تعالی
« بسم الله الرّحمن الرّحیم-الحمد لله ربّ العالمین.
ستایش مخصوص ربوبیّت حق است...
...خداوند، مربی همه موجودات است. تمام تربیتها از مقام رحمت حق است.
« الرب هو الذی منه اصل الشیء و قوامه »
رحمت حق، ربوبیت او را ایجاب می کند. ربوبیت خداوند نسبت به تمام عوالم وجود است و ستایش و حمد همه مراتب وجود، به مربی مطلق؛ یعنی حق تبارک و تعالی باز می گردد. تربیت حق نسبت به موجودات عبارت است از هر چیزی که موجودات لازم دارند. موجودان به تمام حیثیت محتاج و ربط محض به حق هستند.
لذا همواره تحت تربیت مربی خود هستند. انسان از نطفه و خاک، تا مقام ولایت و فنا، به تربیت حق حرکت می کند. شمس و قمر، باد و باران، معادن و نباتات، حیوانات و انسانها، همه و همه، به تربیت حق در حرکت استکمالی به سوی حق هستند. انسان به حسب نیازهای مادی و طبیعی و به حسب نیازهای معنوی و روحانی تحت تربیت خداوند تبارک و تعالی است. اعطای عقل به بشر از رحمت و تربیت حق تعالی است. عقل وسیله و ابزاری است که انسان با آن از مادیات به طرف نور و روحانیت حرکت می کند. »
عرفان حقیقی
آقا برخلاف آنان که خود را با اذکار و اوراد سرگرم می دارند و عبادات آنها با سبحه و سجاده و تخت پوست و غیره باید انجام پذیرد هیچ پای بندی به این آداب و رسوم نداشت، و گاهی تعبیر می فرمود:
« اینها چه اندازه جاهلند که خود را سرگرم این اعمال ظاهری کرده اند و از شناخت و معرفت الله بازمانده اند و اهل اللّهی را در این اداها می دانند. »
می فرمود:
« در مجلسی بودم عده ای از اینها جمع بودند و مجلس سوری بود و پلویی، هر کدام از افراد این فرقه با ولعی که در خوردن داشتند، مدعی اهل اللهی هم بودند.
به آنها گفتم راستی اگر خیال می کنید با این اذکار و اوراد صوری و این نحوه عملکرد به جایی می رسید سخت در اشتباهید، شما ذکر را دارید ولی از مذکور باز ماده اید. »
می فرمود:
« برای آدم شدن و ورود به وادی سیر و سلوک، سیره عملی ائمه دین علیهم السلام را نصب العین خود قرار دهید که غیر از در خانه این خانواده، هیچ کجا خبری و چیزی نیست و هر کجا جای پای عرفان و شناخت را دیدید، بدانید که ارتباط با ائمه علیهم السلام آنجا بود گرچه شهرت به خلاف آن باشد و بدون ارتباط با ائمه معصومین عرفان دروغ است. آنچه ما فهمیده ایم این است.»
بارها می فرمود:
« همه چیز در سیره و روش ائمه معصومین علیهم السلام است. ما چیزی نداریم، دیگران هم چیزی ندارند، بروید در خانه اهل بیت، اگر ما چیزی داشته باشیم از برکت آنها است. »
تمام مراحلی که برای سالک الی الله ذکر شد و آنچه به نظر دیگران نرسیده است. همه را حضرت امیر، امام السالکین و معراج العارفین بدان اشاره فرموده است:
« قد احیی عقله و امات نفسه حتی دق جلیله و لطف غلیظه و برق له لامع کثیر البرق فابان له الطریق و سلک به السبیل تدافعته الابواب الی باب السلامه:
سالک الی الله عقل خود را زنده کرده و نفس خود را میرانده است، تا آنجا که این مراقبت و ریاضت شرعی نازکش کرده و این گوشتها را تا اندازه ای از تنش آب کرده است، غلظت روحش را تبدیل به لطف کرده و روحش رقیق شده است و در آن حالت یک مرتبه یک برقی از دورن در او می جهد پس راه را برایش روشن می کند. از این در به آن در و از این منزل به آن منزل می رود تا به آخرین منزل که منزل سعادت است و نهایت راه اوست، می رسد، که آنجا را باب و در سلامت گویند. »
ارزش معنویت و عرفان الهی
« دستگاه الهی برکاتی دارد، مشکلاتی هم دارد، اینکه می بینید جامعه دنبال مادیات می دود، به خاطر این است که آشنای با معنویت و دستگاه الهی نیست؛ اگر با آن هم آشنا شود، در این راه فعالیت و دویدنش بیش از آن راه مادیات خواهد بود و دیگر توجهی به این هو و جنجال نخواهد داشت.
ما توجهی به این جمعه و جماعات و اجتماعات بواسطه اجتماعش نداریم. این جلسه ای هم که داریم توی این همه جمعیتی که بالا و پائین حسینیه را پر کرده است، اگر سه نفر در بین اینها باشد که مطلب را درک کند، ما به آن سه نفر دلخوشیم، بقیه توجه به همان ظواهر و دست بوسیدن دارند.
دست بوسیدن کاری برای انسان نمی کند، ما به آنها می گوییم که به جای دست بوسیدن بروید خلاف نکنید! آنها هم بدشان نمی آید. می دانند ما غرض نداریم.
دستگاه الهی دگرگونی می دهد، زیر و رو می کند. مقلب القلوب و محول الاحوال، این کارها فقط کار اوست و اینها روی حساب گفته شده است. »
در کتاب کافی، از امام صادق علیه السلام نقل شده است که:
« اگر مردم مقام و موقعیت عرفان الهی را می دانستند چشم و نظر نمی انداختند به آنچه روزیِ دنیاداران شده است، از زر و زیورها و زینتها و دنیای آنان در دیدشان کمتر از خاکی بود که بر آن قدم می گذاردند.
عارفان متنعمند در معرفت و شناخت خدا و لذت آنان چنان لذتی است که گویا همیشه با اولیاء خدا در باغهای بهشت بسر می بردند. »
همگامی علم و حلم
« کلمات ائمه علیهم اسلام، همه حساب شده است، اینکه می گوید علم با حلم توأم باشد، علم بدون حلم بلاست و باعث نابودی است.
در دعاها گاهی آدمی چیزی مثل علم می خواهد ولی توجه به درخواست حلم همراه با علم با او ندارد و این در حقیقت با دست خود گور خود را کندن است. »
دنیا در خدمت دین
« این بشر با دست خود و اعمال آتشین خود، عالم را بر خود و دیگران جهنّم می کند و الّا در دنیا هم می شود در بهشت بود. »
« انبیاء و اولیاء به دنیا به عنوان ابزار و طریقیت می نگریستند نه به عنوان موضوعیت. انبیاء دنیا را به صورت منفی طرد نمی کردند و لکن انقمار و فرو رفتن در دنیا و موضوعیت برای آن قائل شدن را رد می کردند.
رجل الهی دنیا را در خدمت دین به کار می گیرد و کسانی که بر اساس وهم و مادّیت زندگی می کنند دین را به خدمت دنیا می گیرند. »
با خدا باش!
به جویندگان آب حیات جمله کوتاهی را سفارش می کردند که عصاره و چکیده و جان تمام اذکار و اوراد است و آن اینکه: « با خدا باش! »
هرگاه ذکری از او طلب می کردند می فرمود: « با خدا باش! »
و آنگاه که بر اصرار خود می افزودند، با نگاهی پرمعنا به آنها نگریسته می فرمودند:
« والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ان الله لمع المحسنین » آن کس که در محدوده بندگی ما بکوشد راه ارتقاء و صعود را بدو بنمایانیم.
به دور از خودبینی
فرمود: « ما از همه گفتار حکما و عرفا و فلاسفه و آنان که در سیر و سلوک عمری را سپری کرده اند این جمله قرآن را با روح تر و با واقعیت تر می نگریم که می فرماید:
«الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و ما این را لمس می کنیم...»
فرمود:
« ما چیزی نداریم، همه اش اینست که ما در حرکتها نقشه های شیطانی نداریم. » اظهار این مطلب که ما چیزی نداریم، دلیل بر داشتن است نه اینکه ایشان خلافگو باشد نه، ولی در واقع آنچه را می داند چیزی نمی داند و آن دانسته را نیز از راه ندیدن خود می داند. و به فرموده اش:
« اگر غیر از این باشد، چیزی هم باشد از ما می گیرند. »
شریعت، صراط مستقیم
می فرمود:
« ما را از سنین شانزده، هفده سالگی مشغول به خود نمودند که غیر از او را نبینیم و جز راه و طریق او را نخواهیم و بسیاری از سالکان سلوک الی الله این چنین نیستند.
بلکه چشم و گوش آنان را پرده تاریک طبیعت پوشانده و برای برطرف کردن آن پوشش و حجاب باید زحمت بکشند و مشقت بار گران ریاضت در عبادت را تحمل کنند تا بعد از زحمات زیاد و پرده دریها و حجاب براندازیها به مقام شامخ مشاهده برسند و مجذوب حق گردند و این حرکت است که می توان بعدد نفوس خلایق را برای آن راه تصور کرد که گفته اند: « الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق » و آن راه سر و باطن و قلب است، نه راه ظاهر.
چون راه ظاهر برای همه مردم یکی است و آن راه شریعت است که همه موظفند اعمال و افعال و کردار و رفتار خود را بر طبق همان ناموس اسلامی قرار دهند و اگر به رأی و سلیقه خود در این راه قدمی بردارند گمراه خواهند شد، اگر کسی بخواهد به سیر و سلوک قلبی و باطنی بپردازد راه و روش اولیاء و ائمه دین علیهم السلام باید سرمشق او باشد و اگر ما مسلمانان آن روش را دنبال کنیم و از جاده تقوی منحرف نشویم و شرافت دین خود را به دنیا نفروشیم و قوای عقل و فکر و اراده و محبت و خلوص نیت را برای پیمودن این راه سعادت و جاودانی بکار بریم مسلم به مقصد خواهیم رسید. »
راه رسیدن به عالم معنی
می فرمودند: « شریعت اساس طریقت است، ظاهر که طریق استدلال است، جز مقدمه برای ادراک باطن و وصول و رسیدن به حقیقت چیز دیگری نیست. و تنها از ظاهر می توان به باطن راه پیدا کرد. راه دیگری برای رسیدن به باطن نیست. و تنها راه، راه تعلیمات اسلامی است. »
ذکر حقیقی
روزی از محضر آقا درباره اذکار و اوراد پرسیدند. فرمودند:
« محصول و نتایج آن مادامی است، یعنی تا وقتی انسان مشغول است بهره مند است، ولی ذکر، ذکر قلبی است که نتایج آن همیشگی است. باید قلب و دل ربط به او داشته باشد.
چه بسیار ذکرها که نتیجه مادامی هم ندارد و باید گفت: اشتغلت بالذکر عن المذکور. »
در جای دیگر فرمودند:
« به تسبیح و ذکر و ورد گول نخورید، ممکن است چیزی عادت انسان شود، وقتی عادت شد، ترک آن وحشت آور است، و منشأ اثر هم نیست. انسان گاهی مثل ضبط صوت می شود، می گوید و می خواند و هیچ حالی او نیست، لذا چیزی عاید خود او نمی شود. »
در حدیث آمده است:
« لا تنظروا الی طول رکوع رجل و سجوده لانه امر قد اعتاده و لو ترکه قد استوحش له »
می فرمود:
« روزی امام صادق علیه السلام بر جمعی گذشتند که حلقه ذکر تشکیل داده بودند، به آنها فرمود: ذکر؛ اوراد زبانی نیست، ذکر، خدا را متذکر بودن و در برابر معصیت و گناه حالت وقایه و خود نگهداری داشتن است. »
بندگی؛ نردبان تعالی
این عارف بزرگوار در یکی از نشستهای درس اخلاقشان فرمودند:
« راه رسیدن به این مقامات عالی انسانی، که حد نهایت ندارد، در سایه بندگی است. انسان به میزانی که حرکتش الهی شود و خالص گردد، به خدا و اولیای او نزدیک می شود.
انسان باید از انبیاء تبعیت کند و راه آنان را برود تا به کمالاتی که برای او آماده کرده اند برسد. نبی اکرم خود را پاک کرده بود و به مقام طهارت نفس رسیده بود تا به مقام خاتمیت و معراج و نبوت و ولایت رسید. در تشهد می خوانیم: « اشهد انّ محمداً عبده و رسوله » اول عبودیت سپس رسالت. »
حرکت روحانی
آیت الله بهاء الدینی می فرمودندد:
« علم نوری، حرکت روحانی می خواهد، احتیاج به حرکت جسمانی ندارد. لازم نیست انسان از محل خودش برای کسب آن حرکت و مسافرت کند، بلکه با حرکت روحانی به این علوم نائل می شود.
این در صورتی است که مبادی و مقدمات آن مهیا باشد ... . مبادی این علوم از انبیاء است. تمام علوم به علم انبیاء و اولیاء و اوصیاء باز می گردد. برای نیل به آن، آدم باید خودش را درست کند. این علوم، اختیاری نیست.
اگر مبادی درست شد، این علوم غرس می شود و تا ابد روشن می شوید. اساس این علوم اخلاص در عمل و طهارت و پاکدامنی است. هر کس از این مسیر نرود پشیمان می شود و ضرر می بیند: والعصر ان الانسان لفی خسر ».
در این بیان عرشی ایشان اشاره به حدیث شریف دارد که می فرماید:
« ما اخلص عبد لله عزوجل اربعین صباحاً الا جرت ینابیع الحکمة من قلبه علی لسانه: هیچ بنده ای عمل خود را چهل روز برای خدا خالص نکرد، مگر اینکه چشمه های حکمت از قلب او بر زبانش جاری شود. »
به فرموده ایشان:
« باید از تخیلات شیطانی و اوهام صرف نظر کرد و مرد خدا شد، تا به معارف حق نائل آمد اگر حرکت کنیم، اگر به طور کامل هم نائل نشویم فی الجمله نائل می شویم.
انسان همیشه از لذات روحانی می تواند بهره مند باشد، باید خود را به آن لذات برساند. لذات روحانی نصیب زبان هرزه و چشم هرزه نمی شود باید خود را اصلاح کرد از مبادی شروع کنید، اگر خود را در حد خودتان اصلاح کنید، با همان می فهمید که خدایی هست. »
تفقه یا روشن بینی دینی
« انسان به حسب کتاب و سنت، مأمور به تفقه است. امر به تفقه، در قرآن هم آمده است: « فلو لا نفر من کل فرقه طائفة لیتفقهوا فی الدین ».
متفقهین باید انذار و ارشاد کنند. و این کار از کسی که بصیرت دینی ندارد، میسور نیست. عنوان بصیرت دینی در کسی محقق می شود که همه جهات اعتقادی، اخلاقی فقهی اسلام و سیاست اسلامی، که همان حکومت اسلامی است، را دارا باشد.
آن سازندگی که توحید دارد، سازندگی فوق العاده قابل توجهی است. شاید بسیاری از عبادتها برای اینست که انسان را موحد کند. صلاة، عنوان معراج دارد. معراجیت آن برای حصر عبودیت در حق تعالی: (ایاک نعبد) و انقطاع از تشبثات خلقی است: (ایاک نستعین) و کسی جز به توفیقات الطاف الهی به این مرحله نایل نمی شود؛ حتی انبیا هم با تأییدات الهی به این مرحله نایل شدند. »
« انسان ممکن است بدون بصیرت دینی برای نهی از منکر، صد منکر مرتکب شود. یعنی کسی که اطلاعات دینی ندارد، گرچه حسن نیت دارد و می خواهد از منکر جلوگیری کند، ولی از روی بی اطلاعی، ده منکر مرتکب می شود. از این جهت، به تفقه خیلی اهتمام شده است. بعد از تفقه نوبت رهبری اجتماعی است.»
ذکر صلوات
او محو و فانی در پیامبر، علی، فاطمه و فرزندان آنها علیهم السلام بود. بارها می فرمود:
« همه خیرات و برکات از ناحیه نبی خاتم صلی الله علیه و آله و سلم است. »
لذا ذکر صلوات را خیلی ارج می نهاد.
هدایت الهی
« هدایت معنایی است که قابل تشکیک است. از نور لامپ پنج شمعی، تا نور خورشید، همه داخل در نور هستند. همان طور که فاصله بین نورها خیلی زیاد است فاصله بین مراتب هدایت هم خیلی زیاد است.
فاصله بین مراتب ایمان هم خیلی زیاد است.
پیامبر خدا به علی علیه السلام فرمود:
« ایمان تو اگر با ایمان تمام مؤمنین قیاس شود، سنگین تر است. »
ایمان مولی چنین ایمانی است، به تناسب مبدأ و منتهی و سنخیت مقدمات و نتایج.
علم الهی باید صرف در هدایت بشر شود. علم وقتی از دستگاه خدا آمده است، باید در راه خدا صرف شود:
« کل ما جاء من الله یصرف فی وجه الله و ما جاء من الشیطان یصرف فی وجوه الباطل ».
انسانی که مورد عنایت حق تعالی شده است، قدرت بر احیا و اماته دارد، قدرت بر شفا دادن دارد، واجد علمی است که از اوضاع ما خبر می دهد. چنانکه 1400 سال پیش، از اوضاع ما خبر دادند. این شخص در برابر ارتباط با حق برای تمام جهان ارزشی قائل نیست.
ارتباط با خدا، فوق ارتباط با ما سوی الله است. همه قدرتها از آنجا است. همه علمها و حمکتها از آن جا است. آن علم باید صرف هدایت بشر شود. بشر به حسب استعداد خود و به حسب تعینش، با معارف و اخلاق و فقه اسلام آشنا می شود، با کتاب خدا آشنا می شود.
این قدر تفسیر در اطراف کتاب خدا نوشته اند که شاید اکثر آنها مرضی پیامبر خدا نیست؛ یعنی به آنچه مراد پیامبر خداست، نرسیده اند. حضرت صادق علیه السلام به ابوحنیفه می فرماید:
« ما فهمت من کتاب الله حرفاً: از کتاب خدا یک حرف را هم درک نکرده ای. »
خیال نکنید این تهمت است. انسان الهی، کتاب را درک می کند؛ چون کتاب، الهی است. دانشمندان درباری نمی توانند مطالب را درک کنند. آنها همتشان همان اقتصاد و مقام است.
نفوسی که از تمام عوارض مبرا و مجردند، کتاب خدا را درک می کنند. از این رو اهل بیت علیهم السلام عالم به کتاب الله هستند و نیز کسانی که با اهل بیت علیهم السلام ارتباطی دارند ـ فی الجمله ـ آشنا هستند. »
ولیّ حق، پیر و مرشد انسان
می فرمودند:
« پیر انسان باید ولیّ حق باشد که از انسان توقعی نداشته باشد و نخواسته باشد از انسان بهره کشی کند و انسان را آلت آقایی خود قرار دهد. »
بعد فرمود: « خدا ایمان نصیب شما کند. »
عرض کردم: از بی ایمانی رنج می برم. فرمود:
« همین رنج امید است به نتیجه برسد. »
نگاه توحیدی
« آن موقعی که دست چپ و راستم را نمی شناختم، خداوند متعال مکرر مرا یاری کرده، اکنون اگر بخواهم سراغ وسیله بروم و از او کمک بگیرم، شقاوت است. او از وضع من آگاه است و قادر به برطرف کردن مشکل زندگی من است. چسبیدن به این و آن - در جایی که باور قلبی دارم که حاکمیت مطلق از اوست- خطاست. »
گاهی که صحبت از پول می شود، می فرمایند:
« ما در مسئله مالی - به خاطر تجربیات گذشته- خاطر جمع بودیم که خدای تعالی ما را رها نمی کند. »
ایشان دل را مملو از توجه و عنایت خداوند کرده اند و همیشه این آیه کریمه را بر لب دارند که:
« انّ الشّرک لظلم عظیم: همانا شرک ظلم بزرگی است. لقمان/13 »
« ما وظیفه ای را که از طرف خدا بر دوشمان گذاشته شده است، باید به خوبی انجام دهیم تا ببینیم چگونه از ما پذیرایی می شود.
آیا کسی که از طرف خداوند مأمور تبلیغ و ارشاد مردم می شود و از دین و عقاید مردم دفاع خالصانه می کند، ذات اقدس الهی وی را رها کرده و از او غافل می شود؟!! »
مرز توحید و شرک
در جلسه ای یکی از آقایان آیه ای خواند که «اکثرهم مشرکون»، ایشان فرمود:
« اینکه آیات دارد: «اکثرهم لا یعقلون»، و «اکثرهم لا یعلمون» ما گمان می کنیم تأدباً قرآن فرموده است اکثرهم والا همه مشرکند.
گرچه درست است اگر خود نبیّ خاتم هم، تنها استثنا شود، باز اکثر اطلاق می شود. »
و فرمودند:
« تمام این تشبثات ما شرک است. غیر خدا را دخیل دانستن همه شرک است:
« فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاً و لا یشرک بعبادة ربه احدا »
یعنی حتی پیامبر و ائمه را هم در عبادت نبیند.
تمام انبیا و اولیا برای شناسایی خدا بوده اند و آن چیزی که قابل توجه است، شناسایی و معرفت خداست که قابل توجه است و مشکل.
و این جهالت انسان است که خدا را رها می کند و توجه به غیر خدا پیدا می کند و به فرموده حدیث، از محتاج، چیزی خواستن از سفاهت است و غیر خدا هر که باشد محتاج است.
جهالت دیگر اینکه ما همه تلاشمان برای خودمان روی مراحل اثباتی است نه ثبوتی. به مردم تحمیل کنیم که به ما آیت الله بگویند و تعریف کنند. خوب حالا همه مردم هم گفتند: شما کذا{اینچنین}. با گفته آنها شما کذا می شوید. نه، همانی که بوده اید، هستید.
یا اگر همه مردم بد بگویند، تأثیر دارد؟ نه. ما به فکر خودسازی نیستیم تا مرحله ثبوتی را درست کنیم و آدم شویم. اگر آن درست شد، کارها درست است، مردم بپذیرند یا نپذیرند.
مگر با فقه و اصول خواندن کار درست می شود، مگر کسی که فقه و اصول بلد بود خبرگان می شود که قدرت تشخیص داشته باشد در شناخت افراد. بلکه باید جنبه های معنوی اینگونه افراد نیز قوی باشد که آن هم ریاضت و توسل می خواهد، تا آن دید در انسان پیدا شود. »
آثار و برکات معرفت
« سفر حج برکات زیادی برای ما داشت. زیرا بنده قبل از تشرف به حج، مبتلا به سر درد شدیدی بودم که سابقه ای سی ساله داشت. بر این اساس، هر هفته چندین روز دچار این درد می شدم.
اما از آغاز سفر حج به کلی آن را فراموش کردم. پس از بازگشت از مدینه، چندین روز در سوریه ماندیم. در آن جا بود که ساعاتی از دماغ ما مایعات تیره رنگ آمد و برای همیشه از این ناراحتی راحت شدیم، به طوری که پس از بازگشت و در دیدار با امام خمینی(ره)، چون ایشان از ما سؤال کرد: که از حج چه فهمیدی؟
گفتم: درد سی ساله من در سفر حج برطرف شد!!
بنده دو سفر نیز به کربلا داشتم سفرهایی که از آغاز تا انجامش، امام حسین علیه السلام از ما دلجویی و پذیرایی می کرد که شرمنده آن حضرت شدیم. اسباب سفر به طور عجیبی فراهم می شد که حتی مأموران عراقی که برای همه سختگیری و اذیت داشتند، به ما که می رسیدند، التماس دعا می گفتند و برایمان غذا و وسیله تهیه می کردند. »
اراده خیر برای بنده
آقا فرمودند:
« خداوند وقتی اراده کند خیری را برای فردی، زمینه را طوری فراهم می کند که گویا برای لحظاتی دید را از دیده و درک و فهم را از قوه دراکه می گیرد تا تن در دهد به عمل و حرکتی و موجب نجات و رستگاری او شود. »
آثار اتصال مومن با خدا
آقا بارها می فرمود: « مؤمن اتصالش به خدا از اتصال ضوء و نور شمس به شمس و خورشید بیشتر است. با این اتصال بروز معجزات و کرامات از عبد و بنده مشکل نیست.
اما آن سرگشته و حیرانی که نه ایمان را داراست نه مؤمن را می شناسد و عمری را با تردید و دودلی سپری کرده است چگونه می تواند این طریق را برود و اهل آن را بشناسد. »
علم الهی در پرتو تقوی
آقا می فرمود:
« ما یک وقت دیدیم این علوم ظاهری ما را اشباع نمی کند، اینها صناعت است و با آن کار دل درست نمی شود. آن علمی که در ارتباط مستقیم با تقوای الهی است و « اتقوا الله و یعلمکم الله » او را باید بدست آورد. »
لا موثر فی الوجود الا الله
روزی در ملاقات با برخی از علاقمندان خویش فرمودند:
« حالم خیلی بد بود، اهل خانه هفتاد حمد برایم خواندند. چون ختم سوره حمد آنان تمام شد، حال ما نیز خوب شد.
ما بارها تجربه کرده ایم، غیر از خدا از هیچ کس کاری ساخته نیست. صلاح فعلی بنده در بیماری و خانه نشینی است. بسیاری از خطرات به خاطر همین بیماری از ما دفع شده و بسیاری از خیرات عجیب به همین خاطر، نصیب ما شده است. »
مناعت طبع، نشانه تکامل
« قداست روحانی ارزان به دست نیامده، تا ارزان از دست دهیم؛ بلکه برای به دست آوردن آن خونها ریخته شده و زجرهای فراوان کشیده شده است. وظیفه کلیه طلاب، حفظ قداست این لباس با ارزش است.
آقایان نباید نزد روحانی و غیر روحانی سر خم کنند و برای مال دنیا شأن خود و روحانیت را زایل کنند. باید تا ممکن است قناعت پیشه باشند. بزرگان و علمای سلف هیچ کدام به مجرد وارد شدن به درس سطح، خانه شخصی نداشتند؛ که طلبه مبتدی امروز، اشتهای داشتن آن را دارد و برای تهیه آن به هر کس رو می زند.
... باید توجه داشته باشیم که از نشانه های تکامل و عوامل رشد شخصیت ما
«مناعت طبع» است؛ یعنی از هر کس پول قبول نکنیم و در هر جا که معرکه ای به پاست وارد نشویم. »
عبادت با ترک معصیت موثر است
« بنده از نوجوانی به روزه و نماز شب علاقمند بود. سالهای بسیاری با آنها انس داشته ام که منشأ آثار و خیرات فراوانی برایم بوده اند.
اولین باری که ارواح علمای بزرگ به سراغ ما آمدند، هنگامی بود که از شدت روزه فشار سختی را تحمل می کردم حتی افرادی چون امام خمینی توصیه به ترک روزه می کردند، اما آثار و برکات آن بسیار بود و علاقه فراوانی به آنها نشان می دادم.
به تهجد و نماز شب نیز عشق و علاقه ای زیاد در خود احساس می کردم، به طوری که خواب شیرین در برابر آن بی ارزش بود. این شور و عشق به حدی بود که گاهی خود به خود ـ هنگام اقامه نماز ـ بیدار می شدم و در شبهایی که خسته بودم، دست غیبی مرا بیدار می کرد.
یادم هست در سال 1365 شمسی که بیمار بودم و در اثر کسالت ضعف شدیدی پیدا کردم، بر آن شدم که در آن شب تهجد را تعطیل کنم، چون توان آن را در خود نمی دیدم؛ اما در سحر همان شب حاج آقا روح الله خمینی را در خواب دیدم که می گوید: « بلند شو و مشغول تهجد باش. »
در آن شب به خاطر سخنان ایشان مشغول نماز شب شدم.
البته تأثیر روزه و نماز شب با دست کشیدن از گناه و دوری از محرمات حاصل می شود؛ والا روزه ای که تنها گرسنگی باشد و نماز شبی که فقط بیداری و پس از آن گناهان گوناگون و یا فخر و تکبر و خودنمایی، هیچ ارزشی ندارد. »
ریاضتهای نادرست
« گاهی برای تعدیل قوای بدنی، خود را به ریاضت وا می داشتم و اکنون که فکر می کنم می بینم راههای دیگری هم وجود داشت و من از آنها استفاده نمی کردم.»
عاقبت بداخلاقی با والدین
« در ماه مبارک رمضان، علاوه بر کارهای روزانه، گاهی ساعتی نزد مادرم می ماندم و پس از صرف افطار به ادامه درس و بحث و مطالعه می پرداختم.
شبی دیر وقت به خانه برگشتم، به طوری که یک ساعت بیشتر به اذان صبح نمانده بود! ه
نگامی که وارد خانه شدم، مادرم را چنان ناراحت و آشفته خاطر دیدم که ناگهان به سوی من آمد و گفت: چرا این قدر دیر کردی؟! از ناراحتی و نگرانی تا الان نخوابیده ام.
و بنده با غرور جوانی ای که داشتم، به جای اظهار محبت و عذرخواهی از ایشان گفتم: بی خود نخوابیده اید، می خواستید بخوابید.
اما چندی نگذشت که چوب این برخورد غلط را خوردم. هر چند آن شب در پی کار خوب و پسندیده بودم، ولی به خاطر پایمال کردن حقوق دیگران و اذیت پدر و مادر تنبیه شدم. »
انسان در فقر محض است
روزی می فرمودند:
« یکی از آقایان مشهور که الان از دنیا رفته می گفت: با این مشکل و گرفتاری چه کنم؟
این که مریدان و علاقه مندان تا در منزل همراه من می آیند، اما چون پای خود را به داخل منزل می گذارم، همسرم با کفش و داد و فریاد از من پذیرایی می کند!!
گفتم: او از جانب خدا مأمور است، تا منیت و شرکهای درونی تو را از بین ببرد. در مسجد، مدرسه و در درس و بحث، غرور و خودبینی را کنار بگذاری و بدانی که انسان در فقر محض است و در برابر غنای مطلق نباید مغرور شد و برای خود چیزی قائل بود.
این که سخنران خوبی هستم. شهرت دارم، با فلان شخصیّت مرتبط هستم، از نظر علمی در چه درجه ای هستم و چه موقعیّتی دارم و احساس آرامش کردن با اینها، شرکهایی است که اعتقادات ما را خدشه دار می کند.
افرادی که استعداد قوی و حافظه خوب دارند به آنها تکیه نکنند، همان طور که کم استعدادها و صاحبان حافظه های ضعیف نباید از رحمت خدا ناامید و مأیوس باشند.
کیفیت اعتقاد را فدای کمیتهای ظاهری نکنید. چرا که گاهی اولیای خدا افرادی هستند که انسان هیچ تصور آن را نمی کند. »
توجه و حضور قلب در نماز
1. برای این که در نماز توجه و حضور قلب داشته باشیم چه باید کرد؟
« باید، ان شاء الله، با اطاعت خدا کم کم جهات ایمانی برای شما روشن شود. یعنی وجدان کنید که خدایی هست، نه این که فقط بشنوید. شنیدن تنها، چندان فایده ای ندارد. این که آدم مطالب را بفهمد، غیر از شنیدن است. »
چگونگی تحصیل ایمان
2. چگونه باید جهات ایمانی را وجدان کرد؟
« از طریق بندگی خدا؛ یعنی باید عبادت خدا را کرد. باید به دستگاه خدا اخلاص پیدا کرد و کار را برای خدا انجام داد، حرف برای خدا زد، حرکت برای خدا کرد. در این صورت، آنچه دیگران نمی فهمند شما می فهمید. »
کارها برای خدا
3. ما هر کاری می خواهیم انجام دهیم پس از بررسی می بینیم که در آن ریا و شرک است.
« این ها مال ضعف ایمان است. همه کارها در اختیار خداست. بندگان خدا ابزارند، مثل ابزار نجاری، کار را ابزار نمی کند. مردم و مخلوقات خدا وسایل هستند.
گاهی ممکن است باد هم کارهای بندگان خدا را انجام دهد، آب هم این عمل را انجام دهد. اگر انسان این مطالب را فهمید و دانست که همه کارها در اختیار خداست، آن وقت از بندگان خدا صرف نظر می کند. نه این که با آن ها معاشرت نکند.
بلکه کارها را برای خدا انجام می دهد. یعنی اگر دو تا پرتقال به کسی دادید، برای خدا می دهید. نه برای این که فردا به شما دو تا پرتقال بدهد. اگر به این نیت دادید، این معاوضه است. اگر کسی مرد خوبی باشد و شما مداحی او را بکنید، تا این که او هم در جای دیگر مداحی شما را بکند، این همان بازیگری است. اگر به راستی مرد به درد بخوری است، باید از او تقدیر کرد. »
اثر نماز مقبول
4. خواندن نماز در پنج وقت بهتر است یا جمع کردن بین آن ها؟
« این موضوع از جزئیات است و زیاد مهم نیست. آنچه اصل و روح نماز است، این است که اگر می خواهید بدانید نماز شما مورد قبول است یا نه، از این جا تجربه کنید؛ اگر دیدید نماز شما جلو دروغ و فساد و منکرات را می گیرد، بدانید نماز شما مقبول است. کار نماز این است، همان طور که آتش می سوزاند و آب خاموش می کند، نماز هم انسان را از منکرات نجات می دهد. آن زمانی که انسان به فکر منکر افتاد، اگر دید نمازش مانع دروغ گفتن اوست؛ به او گفت: تو که نماز می خوانی و عبادت خدا را می کنی، این کار را نکن! و او این کار را نکرد، بداند نمازش مورد قبول است.
« ان الصلوه تنهی عن الفحشاء و المنکر »
در کلمات حضرت امیر علیه السلام آمده است که:
« مَثل الصلوه مثل الحُمّة علی باب الرجل: مَثل نماز، مَثل حمام در خانه است.» انسانی که پنج مرتبه در شبانه روز حمام می رود، آیا دیگر بدن او آلوده است؟ این نماز را هم اگر کسی آن گونه که باید، انجام دهد، روحش را از کثافات و معصیت ها تطهیر می کند. اگر دیدید از معاصی پاک شدید؛ دروغ نمی گویید، خیانت نمی کنید، کلک و حقه بازی را کنار گذاشتید، بدانید نماز خوانده اید. وگرنه بدانید معلق بازی کرده اید، نماز نخوانده اید. »
دروغ بدتر از شرابخواری
5. توصیه ای بفرمایید؟
امام باقر(ع) فرمودند: « إن الله عزّوجلّ جعل للشّر أقفالاً و جعل مفاتیح تلک الأقفال الشراب و الکذب شرٌ من الشراب. »
خداوند برای معاصی و شرور، قفل هایی قرار داده است. باب دروغ و شرّ و معصیت خدا بسته شده است و قفل آن عقول انسانی است. اگر کسی هتاکی و سفاکی کند، خانه کسی را خراب کند، هر عاقلی به او می گوید: چرا این کار را می کنی؟! عقلش به او می گوید: چرا خانه مردم را خراب می کنی؟!
عقل ها همه مانع معصیت هستند ولکن کلید همه این قفل ها که درب معاصی را بسته است، شراب است. انسان شرابخوار عقلش زایل می شود. عقل که زایل شد، در برابر معاصی و شرور مانعی نیست. پس شراب، کلید همه قفل هاست. یعنی همه قفل ها را شراب باز می کند. آدم مست لایعقل، هر معصیت و خراب کاری را مرتکب می شود.
با این که شراب این چنین سمتی دارد، « و الکذب شر من الشراب »؛ دروغ بدتر از شراب است؛ برای این که شراب، عقل شرابخوار را در خطر می اندازد، ولی دروغ، عقول ذوی العقول را در معرض خطر قرار می دهد. ممکن است به خاطر یک دروغ هزاران نفر به اشتباه بیفتند. پس دروغ وضعش بدتر از شراب است. ان شاء الله موفق شوید که جزء صدیقین شوید. »
بندگی خدا
6. بعضی اوقات که انسان در خطر می افتد و هیچ راهی پیدا نمی کند، خدای خود را احساس می کند؛ چه باید کرد که این حالت در حال اختیار هم برای انسان وجود داشته باشد؟
« بندگی خدا، بندگی خدا فقط نماز و روزه نیست؛ انسان باید در هر حرکتی حساب خدا را داشته باشد. مثلاً اگر برای رضای خدا این جا آمده اید، این هم مثل عبادت و نماز است. یعنی هر کاری باید برای خدا باشد. باید از راه بندگی خدا رفت. »
اسلام، دین تعالی
7. توصیه ای بفرمایید تا عمل کنیم؟
« اگر این دو کار را انجام دهید، خیلی پیشروی کرده اید:
یکی این که نماز را اول وقت بخوانید،
دیگر آن که دروغ نگویید.
خیال نکنید ضرر می کنید. ان شاء الله مورد توفیقات خدا هم واقع می شوید و آن وقت اگر این کارها را کردید، فهم شما هم عوض می شود، یعنی درک دیگری پیدا می کنید.
الان شاید شما نتوانید این مطالب را از ما قبول کنید، ولی وقتی خودتان به آن رسیدید، قبول می کنید. وقتی وجدان شما مسأله را حل کرد، می بینید راست است و می بینید که اسلام چه نعمت بزرگی برای بشر بوده است. و این بشر، روی همان هوی و هوس و شیطنت خودش، از آن بی بهره بوده است. پیامبر اسلام می خواهد همه به ستاره ثریا برسید؛ ولی این ها می گویند بگذارید ما برویم در یک منجلاب غرق شویم. »
اخلاص، حقیقت بندگی
8. شما فرموده بودید که اگر انسان بندگی خدا کرد، نفس او الهی می شود، بفرمایید حقیقت بندگی چیست؟
« حقیقت بندگی، اخلاص است. یعنی اگر همه چیز و همه کار را برای خدا انجام دادید و بقیه را پوچ بدانید، این اخلاص و بندگی است. »
تزکیه نفس مقدمه فهم قرآن
9. برای فهم قرآن چه کنیم؟
« تزکیه و تهذیب در فهم قرآن بسیار دخیل است. البته تفاسیر هم خوب است. »
نشاط در نماز شب
10. ما برای نماز شب بلند می شویم و نماز شب هم می خوانیم، ولی نشاطی نداریم و خسته می شویم؟
« باید به خدا معرفت داشت. »
رضایت خدا
11. از کجا باید شروع کنیم؟
« دنبال هوی و هوس نروید، فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید. »
اصل، در تهذیب نفس است.
12. تهذیب مقدم است یا تحصیل؟
« البته تحصیل هم برای تهذیب است. تهذیب، بندگی خداست. تهذیب بر همه چیز مقدم است. تحصیل و مطالعه هم برای تهذیب است. »
هوی و هوس، مانع نماز شب
13. شخص محترمی پرسید: نمی دانم چرا شب بیدار می شوم اما در رختخواب و بستر بیدارم و نمی توانم بلند شوم برای تهجد و نماز شب؟
آقا همانطور که سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد با ناراحتی فرمود:
« هواها و هوسها غل و زنجیرمان کرده است. »
آن فرد محترم از این گفته گریه کرد.
صنوبر شو!
14. از آقا پرسیده شد: اشراف پیدا کردن بر مطالب و معارف در قرآن و حدیث و غیره چگونه حاصل می شود؟ پشت و روی عالم را دیدن با چه بدست می آید؟
آقا با لطافت و ظرافت پاسخ داد:
« صنوبر شو تا همه جا را ببینی! اگر بوته ای بودی فقط دور و بر خود را می توانی ببینی. »
( درخت صنوبر رشید و سر به آسمان کشیده است و از بالا اشراف به همه باغ و بستان و آنچه در او می گذرد دارد. برخلاف بوته کوچک که روی زمین لمیده و تا شعاع محدودی اطراف خود را می نگرد. کنایه از اینکه ظرفیت خود را بالا ببر. )
آشنایی
حاج محمد رضا الطافی نشاط، فرزند خداداد، در سال 1305 هجری شمسی در یکی از روستاهای شهرستان « بهار» در استان همدان به دنیا آمده است. دوستان و آشنایان او را «حاج محمد» می خوانند. تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می پرداخته. اما در سال 1331 به همدان می آید و به لحاف دوزی مشغول می شود. تا امروز نیز ساکن همدان است.
نخستین دیدار
آقای مهدی معماریان ( از ارادتمندان و دوستان صمیمی حاج آقای الطافی ) می گوید:
یکی از دوستان چندین ساله ام مرحوم دکتر حاج حسن توکلی فرشچی( از شاگردان مرحوم جناب شیخ رجبعلی خیاط(ره) ) بود که چندی پیش به رحمت ایزدی پیوست. من بیش از سی و پنج سال با ایشان رفت و آمد داشتم. مردی بسیار متدین و با ایمان بود.
او که خود یکی از اولیای خدا بود، سبب آشنایی من با حاج آقا محمد رضا الطافی شد؛ روزی منزل ما بود و گفت:
« می خواهم به همدان بروم تا با یکی از دوستانم ملاقات کنم. »
می دانستم که دوستان او غالباً از خوبان و مؤمنان هستند، از این رو پیشنهاد کردم که من هم همراه او بروم. خوشحال شد و پذیرفت. این را هم اضافه کرد که « اگر خودم تنها بروم با اتوبوس می روم، ولی شما که باشید، با ماشین شما می رویم. »
خلاصه همراه حاج حسن و یکی دو تا دیگر از دوستان راهی همدان شدیم. و بدین شکل نخستین بار حاج محمد رضا را دیدم و این دیدار باعث آشنایی ما شد.
در همدان که بودیم، از حاج محمد رضا پرسیدم:
« شما تهران هم تشریف می آورید؟»
پاسخ داد که:
« بله، گاهی برای خرید لوازم کارم به تهران می آیم. »
از ایشان خواستم که سری هم به بنده بزند. نشانی و شماره تلفن هم دادم. حدود یک ماه پس از آن، حاج محمد رضا به تهران آمد و زنگی هم به من زد. دعوت کردم به منزل بیاید؛ عجله داشت نپذیرفت. ولی پذیرایی در مغازه را قبول کرد و ساعتی بعد همراه یکی از دوستانش وارد مغازه من شد.
من چای آماده کرده بودم، سینی چای را جلوی حاجی گذاشتم و تعارف کردم. حاجی چای نخورد.
عرض کردم: « چای را برای شما دم کرده ام. » حاجی با دست به قندانی که در سینی چای بود اشاره کرد و گفت:
« آقا جان! این مال تو نیست که به من تعارف می کنی. »
من حرفی نزدم و دیگر تعارف نکردم؛ آن قندان در واقع ظرف آبنباتی بود که برای من تعارفی آورده بودند و مال خودم نبود. در هر حال این، نشانی بود در دومین دیدار من و حاجی تا بیش تر به او علاقمند شوم. در همان روز که در مغازه ما چای نخورد، قسمش دادم و از او خواستم که هر وقت به تهران می آیند منزل ما باشد. حاجی هم پذیرفت و قول داد که همین طور باشد. و همین طور هم شد.
آقای جواد معماریان ( فرزند آقای معماریان ) می گفت:
بیست سال پیش، از مرحوم دکتر توکلی فرشچی پرسیدم:
« با این کمالات و درجات که شما دارید، آیا کسان دیگری هم مثل شما پیدا می شوند؟ »
حاج حسن که روی سجاده نشسته بود و سرگرم تعقیبات نماز مغرب بود، سرش را بلند کرد و گفت:
« من کسی نیستم، اما خود من این سوال را از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) پرسیدم که مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمد رضا در همدان به سر می برد که شغلش لحاف دوزی است....»
آری مردان خدا راه نیستی پیموده اند که به جز خزانه هستی پیوسته اند:
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
علم خدادادی
حاج محمد رضا الطافی سواد خواندن و نوشتن ندارد و به حسب ظاهر « بی سواد» است، ولی وقتی از خداشناسی برای دوستان می گوید، همه متأثر می شوند.
یکی از وعاظ تهران چیزهایی درباره حاج محمد رضا شنیده بود. به واسطه آشنایی ای که با ما داشت؛ یک بار در منزل ما خدمت حاج محمد رضا رسید. دیر وقت هم آمده بود تا با حاج محمد رضا تنها باشد. حدود ساعت دوازده شب که می خواست برود، به بدرقه اش رفتم و پرسیدم:
« چیزی دستگیرت شد؟ »
گفت: « به جدم قسم، خیلی پای صحبت بزرگان نشسته ام، اما حرف های ایشان برای من تازگی داشت. این حرف ها را خودش نمی زد؛ خدا داده است. »
پاسخ به سوال نپرسیده
معمولاً کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی، به دیدار حاج محمد رضا می آیند، بی آن که سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می یابند.
حتی گاهی در میان صحبت ها، سؤالی به ذهن ما می رسد، اندکی بعد جمله ای می گویند که پاسخ همان سؤال است.
مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می گفت:
« دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم. چند سؤال می خواهم بپرسم. » تا این که روزی در مغازه ما با حاج محمد رضا دیدار کرد. حاج محمد رضا هم قدری برایش صحبت کرد.
مرحوم کمالی می گفت: « من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم. » این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می آید، به او گفته می شود که بنشین اگر در میان صحبت ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعداً بپرس. معمولاً هم پاسخ ها را می گیرند و دیگر چیزی نمی پرسند.
تربیت الهی
هنگامی که این مطلب را در کنار سواد ظاهری خواندن و نوشتن لحاظ کنیم، بی گمان دستی از اعجاز حق را در کار خواهیم دید؛ به ویژه آن که بسیاری از مطالبی که در سخنان و زمزمه های حاج محمد رضا دیده می شود، مؤیدات بسیاری در آیات و احادیث حضرات معصومین علیهم السلام دارد.
آن بخش هم که مؤیدی صریح ندارد، تشبیهات و تمثیلاتی است که از حیث محتوا، کاملاً مطابق مضمون احادیث است. حال سؤال این جاست که چگونه شخصی که کم ترین آشنایی با کتاب و قلم نداشته و ندارد، توانسته چنین انسی با محتوای متون روایی بیابد؟
گذشته از محتوای گفتار، رفتار حاج محمد رضا نیز به گونه ای است که گویا سال ها در محضر بزرگان فن اخلاق، شاگردی کرده و یا مدت ها برای حفظ بایدها ممارست نموده و از جماعت مردم فاصله گرفته است؛ حال آن که حاج محمد رضا در میان مردم بوده و با مردم بوده و سیر باطنی اش هیچ گاه در خلوتی دنج یا کنجی آرام نبوده است و با فنون علم اخلاق و پیچیدگی های قاعده مندانه آن آشنایی ندارد.
معاشرت
من خودم دیده ام که حاج محمد رضا با چه صبر و حوصله ای به سؤالات کسانی که نزدش می روند، گوش می دهد و برایشان صحبت می کند. حتی یک بار که همراه او به همدان رفته بودم، دو پزشک از تهران و دو روحانی از قم آمده بودند جلوی مغازه حاج محمد رضا ایستاده بودند و منتظر او بودند.
صحبتهای حاج محمد رضا تا غروب طول کشید. صبح فردا هم که به مغازه رفتیم، گروه دیگری آن جا بودند و عصر هم همین طور. خلاصه در دو سه روزی که من همدان بودم، کار و کاسبی حاج محمد رضا، صحبت کردن با مردم بود؛ آن هم با صبر و حوصله و بی آن که عصبانی شود.
بندگی، ویژگی بارز
آسودگی حاج محمد رضا از دل مشغولی های دنیا و تأکید فراوان او بر به جا آوردن آداب بندگی از ویژگی های بارز اوست. حتی در مورد کوچک ترین رفتارهای اجتماعی نیز تأکید بر حفظ شؤون «بندگی» می کند و از در غلتیدن به وادی «شرمندگی» در پیشگاه معبود می گریزد و می گریزاند. و شاید همین بندگی، باعث شده تا در حریم اولیا حضوری داشته باشد که دیگران غبطه آن را می خورند.
یک بار به دوستان نزدیک گفت:
« در بیشتر شب ها جسم من در خانه است، ولی روح من در جای دیگر است ».
دوستان علاقه مند شدند که بدانند روح او به کجا می رود. حاج محمد رضا در پاسخ فرمود:
« من کربلا و مکه را بهتر می شناسم تا همدان را. »
حال آن که همدان زیستگاه اوست.
چگونگی فتح باب
بی شک چنین مقامی در توفیقات خداوندی ریشه دارد و بس. اما این که چرا چنین توفیق هایی به کسی چون حاج محمد رضا الطافی داده می شود و دیگران از فیض آن محرومند، سؤالی است که باید پاسخ آن را در کردار و منش خود حاج محمد رضا یافت.
یک بار که در یک نشست دوستانه کسی از حاج محمد رضا پرسید:
« از کجا به این مقام رسیدی؟ »
حاجی متواضعانه پاسخ داد:
« من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده شانزده سالگی فحش و غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است. همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته ام. در معامله با مردم دروغ نگفته ام. نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است. »
البته حاج محمد رضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می گوید:
« خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته ام و هر جا مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده ام. »
و نیز به دیگران سفارش می کند که:
« اگر عاقبت خیر می خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و
حرام پرهیز کنید. »
صدق و انصاف
آقای مهدی معماریان نقل میکند که:
به یاد دارم که در سال 65، در بحبوحه جنگ که قیمت بسیاری از کالاها در بازار آزاد بسیار گران تر از نرخ های رسمی و دولتی بود، از حاج محمد رضا خواستم که چند دست لحاف و تشک برای ما بدوزد. قرار بر این شد که پارچه و لوازم را هم خودش تهیه کند.
رختخواب ها را که تحویل گرفتیم، خودمان محاسبه کردیم که قیمت آن ها حدود پنجاه هزار تومان می شود.
ولی وقتی می خواستیم با حاجی تسویه کنیم، گفت: جمعاً سیزده هزار و پانصد تومان بدهید. گمان می کردم اشتباه می کند و دستمزد و قیمت پارچه ها را حساب نکرده، ولی تأکید می کرد که اشتباهی رخ نداده و قیمت همان است. وقتی تعجب مرا دید، توضیح داد که :
« پنبه و آستر را با قیمت تعاونی به ما می دهند تا در اختیار مردم بگذاریم و قیمتی هم تعیین کرده اند و من همان قیمت را با شما حساب کرده ام. نه فقط برای شما، برای همه مشتری ها به همین قیمت حساب می کنم. از شما همان قدر می گیریم که از دیگران می گیریم؛ نه یک ریال کم تر و نه یک ریال بیشتر.»
منش خودمانی
حاج محمد رضا الطافی در گفتار خود اهل هیچ گونه تکلیف و اغراق نیست. رفتار ساده و دور از ریای او از زیباترین جنبه های شخصیت اوست؛ به ویژه سادگی رفتار او در دعا و در خواست حاجت از خداوند. حتی گفت و گوی او با حضرات ائمه اطهار علیهم السلام به هنگام زیارت و عرض ادب، آن چنان بی پیرایه و «خودمانی» است که شگفتی مراقبین آداب را بر می انگیزد.
گویا با دوستی صمیمی سخن می گوید که مشتاق شنیدن سخن اوست. رعایت ادب، در عین احساس نزدیکی نکته ای است که در زمزمه ها و سخنان حاج محمد رضا نیز حضوری آشکار دارد.
والدین
حاج محمد رضا درباره مرحوم پدرش، خداداد الطافی، می گفت:
پدرم کشاورزی مؤمن بود، به هیچ کس آزاری نمی رساند و همیشه تسبیح دست می گرفت و به ذکر خدا مشغول بود. فصل تابستان، فصل کار ما بود. روز جمعه ای که مشغول استراحت بودیم، پدرم به من گفت: « آگاه شده ام که امشب ساعت ده از دنیا خواهم رفت. فلانی و فلانی را برای شام دعوت کن و تا هوا روشن است، مقدمات دفن و کفن مرا فراهم کن. »
مادرم از شنیدن این سخن ناراحت شد، ولی من گوش به حرف پدر، همه کسانی را که گفته بود، دعوت کردم. می گفتند: « چه خبر است؟ » می گفتم: « حالا تشریف بیاورید! پدرم گفته. » شب که همه جمع شدند، از همه حلالیت خواست. چون خیلی سر حال بود، کسی باور نمی کرد. بعضی ها به شوخی می گفتند که « حالا ببینیم چطور می میری! » ربع ساعت به ده شب مانده بود که مرا پهلوی خود نشاند و مقداری نصیحت کرد و برایم دعا کرد و عرض کرد: « خدایا، من از این فرزندم نرنجیده ام. به حق امام حسین(ع) در دنیا و آخرت هر چه می خواهد به او بده. » سپس به من گفت که از من راضی است و مرا حلال کرده. بعد هم به آرامی جان سپرد.
در آن هنگام، من حدود 25 سال سن داشتم، ولی همه برادران و خواهرانم از من کوچکتر بودند و چون صغیر بودند، من همان موقع اموال پدرم را تقسیم کردم؛ زمین و باغی که داشت، قیمت گذاری کردیم و من سهم خودم را خرج پدرم کردم و به اموال ورثه صغیر دست نزدم.
مادر حاج محمد رضا هم زنی مؤمن و پرهیزکار بود. گذشته از واجبات، به رعایت بسیاری از مستحبات نیز علاقه مند بود. حتی در سال های پایانی عمرش که به اقتضای کهنسالی می بایست سستی هایی در رفتارش پدید آید، در سرمای شدید همدان، یخ حوض را می شکست تا وضو بگیرد و از اعمال همیشگی اش باز نماند.
در واپسین لحاظات عمرش، هنگامی که به خواست خود با فرزندش حاج محمد رضا تنها شده بود، اظهار داشته بود که ائمه معصومین علیهم السلام بر بالینش حاضر شده اند و سیبی به او داده اند و گفته اند که تو داری می میری و غیر از حاجی کسی را بالای سرت راه نده.
حاجی هم تا وقتی مادرش فوت کرد، همان جا مانده بود. بعد از فوت مادر، ایشان را در خواب می بیند. مادر به او می گوید:
« وقت مردن دست بر سینه ام گذاشته بودی و احساس می کردم که کوهی بر سینه ام گذاشته ای. » به همین خاطر می گویند همیشه در حال احتضار، دست خود را بر شانه میت بگذارید تا راحت جان دهد.
حاج محمد رضا بارها به ما گفته که در احترام گذاشتن به پدر و مادرش بسیار تلاش کرده، و دیگران را نیز به این امر سفارش می کند. حاج محمد رضا می گوید:
« هیچ وقت پدر و مادرم را نرنجانده ام و هر دوی آن ها هنگام رفتن از من راضی بوده اند. »
شهادت فرزند
یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت:
مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: « برویم قدری قدم بزنیم. » با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: « این عکس را برای حجله ام استفاده کنید.
من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد. ولی به مادرم چیزی نگو وعکس را به او نشان نده. »
یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: « پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم. »
گفتم: « نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند. » ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم.
من هم عرض کردم:« خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده. »
فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده. او می گفت:
« حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد. »
من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.
فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: « برای چه آمدی؟»
گفت: « آمدم سری به شما بزنم. »
گفتم: « نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی. »
پرسید: « از کجا فهمیده ای؟ »
گفتم:« میدانم.»
هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد.
پرسیدم: « چطور به این جا آمدی؟ »
گفت: « چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم. »
پرسیدم: « چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟ » گفت: « در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است. و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت. »
پرسیدم: « نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟»
گفت: « چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم. »
عنایت علما به ایشان
به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمد رضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملاعلی همدانی(ره) بوده و سعی می کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود.
پسر حاج محمد رضا می گفت: یکی از دوستان پدرم می خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد.
موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود:
« ایشان اموالش را پیش شما حلال کند. » و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست و ایشان نیز چنین کردند.
این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمد رضا است و این مطلب بر اهل دقت و نظر پوشیده نیست.
ولادت
در روز پنجم اسفند سال 1284 هجری شمسی در محله خیابان که یکی از محله های قدیمی شهر تبریز میباشد کودکی چشم به جهان گشود که نامش را رسول گذاشتند و بعدها نام این محله (خیابان) و اسم شهری که آن متولد شده بود به عنوان قسمتی از اسم و فامیلی آن مولود بر روی سنگ قبرش حک گردید یعنی با نام حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی.
نام پدرش مشهدی جعفر بود و مادرش نیز آسیه خانم نام داشت.
آسیه خانم زنی بسیار مظلوم و آرام بود و آنطوری که دخترش (ربابه خانم) تعریف میکرد او یکی از زنهای پاکدامنی بوده است که در جلسه های روضه امام حسین (ع) بسیار گریان میشد و زیاد اشک میریخت.
بازیهای روزگار کم کم رسول را در سنین جوانی به راههای خلاف کشانید به خصوص بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی که او مجبور شد شهر و دیارش تبریز را رها کند و به تهران بیاید.
رسول ترک بعد از آنکه در سالهایی از عمرش اهل نافرمانی و غفلت از خدای خویش بوده است عاقبت همانطوری که خواهید دید ، در یکی از ماههای محرم آن واقعه و مرحمت و دعوت ولایتی و معنوی برایش پیش میآید و او را به شدت دگرگون میسازد.
اما باید توجه داشت که این عنایت و لطفی را که آقا ابا عبدالله الحسین (ع) به رسول ترک مبذول و مرحمت داشته است بی حساب و کتاب و بی دلیل و بهانه نیز نبوده است.
جناب آقای حاج میر حسن قدس حسینی یکی از پیرمردهای با سابقه هیئت مسجد شیخ عبدالحسین میگفت:
«این رسول در همان دوره و سالهایی که هنوز توبه نکرده بود و از معصیت و گناه اجتناب و پرهیز نداشت در آن سالها نیز با خلوص نیت و فقط برای خاطر امام حسین (ع) در جلسات شرکت میکرد تا اینکه این نیت پاک و صدق و صفای او سبب شد که او توبه نصوح و واقعی بکند و عاقبت به خیر بشود.»
« من در طول عمرم هم حاج رسول را دیده ام و هم عکسش فردی را نیز دیدها م که با آنکه از کودکی در هیئتها بود ولی متأسفانه چون اخلاص و نیتی پاک نداشت خداوند او را به وضعیتی دچار کرد که خداوند به هیچ کس نصیب نکند»
در این مجموعه نیز ما در واقع روز تولد او را نیز از همان روزی به حساب می آوریم امام حسین (ع) به بهانه آن خواب و رؤیای ناظم و مسئول هیئت آتشی به جان رسول ترک میاندازد و او را به جرگه عاشقهایش وارد میسازد.
رسول ترک بعد از توبه و بازگشت به صراط مستقیم یکی از گریه کنندگان و دلسوخت هایی میشود که بسیاری از پیرمردهای هیئتهای قدیمی تهران چه از فارسها و چه از ترکها با قاطعیت میگویند که بعد از او هنوز نظیرش نیامده است.
یکی از چشمگیرترین جلوه های گریه های رسول ترک در روزهای دهه اول محرم به خصوص در روزهای تاسوعا و عاشورا بوده است.
در روزهای تاسوعا و عاشورا در میان دسته های هیئتهای آذربایجانی ها که گاه به طول دو سه کیلومتر میرسید، رسول ترک با ناله ها و ضجه های جانسوز در انتهای دسته حرکت میکرد و غوغایی بر پا میکرد.
میگویند:
بسیاری از مردم گاه فقط به انتظار میایستاده اند تا گریه ها و ناله های رسول را تماشا کنند.
همه آنهاییکه رسول را در آن روزهای تاسوعا و عاشورا دیده اند میگویند:
زمانی که رسول ترک، گریان و نالان از جلوی جمعیت عبور میکرد صدای ناله و گریه مرد و زن و پیر و جوان نیز به هوا برمی خاست.
میگویند یکبار زمانی که رسول ترک در حال خواندن نوحهای ترکی بوده است عدهای از زنها و مردهای فارسی زبان که در گوشهای از بازار به تماشای او ایستاده بوده اند به قدری منقلب و محزون میشوند که صدای گریه و ناله آنها نیز در فضای بازار میپیچد.
در ای هنگام رسول ترک روی به آنها میکند و از آنها میپرسد: مگر شماها متوجه معنای حرفهای من میشوید؟
بعضی از آنها جواب داده بودهاند: ما ترکی نمیفهمیم ولی از حالتهای تو به خوبی متوجه میشویم که الان از چه داری میخوانی و ما از حالتهای تو عمق مصیبت را احساس میکنیم!
رسول ترک آنچنان در عشق و محبت و ارادت به مولایش آقا ابا عبدالله الحسین (ع) ذوب شده بود که گاهی در جلسه روضه به خصوص در روزهای تاسوعا و عاشورا به اندازهای منقلب و بیتاب میشده که همچون مادرهای جوان مرده یا مجنونین میشده است. به همین دلیل او در میان بسیاری از دوستان و ارادتمندانش به خصوص در بین بسیاری از آذربایجانیها به « حاج رسول دیوانه» نیز معروف میباشد.
میگویند حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به رسول ترک در بسیاری از مواقعی که از خود بیخود میشده و گاهی نیز قبل از اینکه شروع به خواندن نوحه یا روضهای بنماید با صدایی بسیار حزین و جاسوز و با همان لهجه زیبای ترکی اش این بیت را میخوانده است:
گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست
من گشتم و دیوانه توکلت علی الله
حاج حمید واحدی یکی از بازاریهای تهران با یک صفا و حزن و اندوهی خاص میگفت: «حاج رسول یکی از عاشقها وشیفتگان حسینی بود؛ واقعاً دیوانه امام حسین (ع) بود. وقتی او مشغول گریه و زاری میشد انگار قیافه او را، شکل و نقشه صورت او را، به دیوانگی و عاشقی امام حسین (ع) نقش بسته بودند.
یعنی اگر گاهی کسی او را به طور مثال در روزهای تاسوعا و عاشورا می دیدی که با مشت بر سرش میزد برایش جلف و زننده نبود.
همه او را عاشق و دیوانه حسین (ع) میدیدند.
او در عزاداریها هر کاری که میکرد برای کوچک و بزرگ و زن و مرد و پیر و جوان گریه آور بود حتی اگر کسی تا آنموقع برای امام حسین (ع) اشکی نریخته بود، زمانی که حاج رسول را در حال گریه و ناله میدید او هم به گریه میافتاد.
به راستی که معلوم نیست رسول ترک چگونه مینالیده است و چگونه با ضجه های جانسوزش میسوخته است که همه آنهاییکه ضجه ها و حالتهای عاشقانه او را دیده اند به محض ذکر نام و یاد رسول ترک بلافاصله به یاد آقا و مولای رسول ترک حضرت اباعبدالله الحسین (ع) میافتند.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
حاج سید احمد حسینی تقویان میگفت:
«حاج رسول یک حسینی واقعی بود، خدا رحمتش کند. او به اندازهای پاک و با تقوا شده بود که ما نمیتوانستیم باور کنیم که او در جوانی و در سالهایی از عمرش آدمی غافل و جاهل بوده باشد.
او در عین اینکه مردی خشن به نظر میرسید ولی آدمی بسیار پاک و وارسته بود. زمانی که ماه مبارک رمضان از راه میرسید او به کلی مشغول عبادت میشد و خیلی از کارهایش را تعطیل میکرد و کمتر به بازار و به حجره و مغازه اش میرفت.»
آخرین نکته ای که در این قسمت باید به آن اشاره شود مربوط به روضه خوانیهای رسول میباشد.
رسول ترک به هیچوجه به طور رسمی نوحه خوان و یا مداح نبوده است، بلکه او گاهی در وسط جلسه های روضه ها زمانی که اشعار و نوحه های خوب و پرمحتوایی خوانده میشده و یک لطایف و نکت ههای تکاندهنده و آتش افکنی بر قلبش جاری میشده بر میخاسته و آن نکات را با زبان و بیانی بسیار مؤثر و منقلب کننده بیان میکرده است که البته گاهی شرح و تفسیرهای رسول تا ساعتها به درازا میکشیده است و همه نوحه خوانیها و مرثیه سراییهای دیگر را تحت الشعاع قرار میداده است!
ماجرای توبه رسول
در محرم آن سال در یکی از این شبهای دهه اول محرم رسول ترک به سوی هیئت و جلسه روضه ای میرفت که مسئولین و بعضی از شرکت کننده های در آن هیئت از اینکه رسول ترک به هیئت و جلسه آنها میآمد بسیار ناراحت و ناخشنود بودند.
در این چند شبی که از محرم گذشته بود رسول ترک هر شب در آن هیئت حاضر شده بود. او در این چند شب به همه نشان داده بود که نمیتواند مانند بسیاری از شرکت کنندگان و عزاداران در گوشهای از مجلس آرام و ساکت بنشیند.
او فکر میکرد میتواند در آن جلسات هر کاری که هر یک از اعضای هیئت میکند او نیز انجام دهد. او حتی بدش نمیآمد تا در نظم و ترتیب بخشیدن به مراسم عزاداری نیز دخالت کند.
هر چند که همه حرکتها و کارهای رسول با نوعی شلوغکاری همراه بود اما به وجه اساس و ریشه این نارضایتیها و دلخوریهای اهل هیئت بخاطر این شلوغکاریها نبود.
آنها از مرام و شخصیت رسول ناراحت بودند. آنها فکر میکردند که وجود و حضور چنین آدمی هیئت و جلسه عزاداری و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز میدارد و حق هم در ظاهر با آنها بود، زیرا رسول آدمی قلدر و لات و لاابالی بود. او مردی بود که به فسق و زورگویی شهرت داشت. او یکی از قلدرهای شروری بود که مأمورهای کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخوردی جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند.
اما رسول ترک با تمام این گمراهیهایی که داشت یک صفت و خصلت نیکو وعجیبی نیز داشت. او دوست داشت در ماههای محرم در هر شکل و حالتی که هست در جلسه های سوگواری و روضه سرور آزادگان عالم حضرت حسین بن علی (ع) شرکت کند.
گاهی قبل از اینکه بخواهد به سوی جلسه روضها ی حرکت کند ابتدا دهانش را برای لحظاتی کوتاه زیر شیر آب میگرفت و به خیال خودش دهانش را به این شکل آب میکشید تا دیگر نجس نباشد و آنگاه به سوی هیئت و جلسه روضه ای به راه میافتاد.
رسول ترک آن شب نیز وارد هیئت شد. بسیاری از نگاههایی که به او میافتاد محترمانه و مهربانانه نبود. مسئول هیئت هم که آدمی خوش سیما و با صفا بود با دیدن و مشاهده رسول ناراحت به نظر میرسید.
دقایق زیادی از آمدن و حضور رسول نگذشته بود که جوانی از میان مسئولین هیئت قد راست کرد و یک راست به سوی رسول رفت و مشغول صحبت با رسول شد .
کم کم آثار ناراحتی و غضب در صورت و چهره رسول ظاهر گشت. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفها و صحبتهای آن جوان گوش میداد.
آن جوان که خود فرستاده مسئول هیئت معرفی کرده بود با صراحت و بدون هیچ ملاحظه و ترس و واهمه ای به رسول حالی کرده بود که باید از مجلس بیرون برود و دیگر حق ندارد در هیئت و جلسه آنها شرکت کنند.
معلوم بود که رسول ترک از اینکه او را از جلسه امام حسین (ع) بیرون میکنند به خشم آمده است. او از روی ناراحتی نمیتوانست حرفی و سخنی بگوید. او در حالی که خودش را کنترل میکرد به حرفی و سختی از جایش بلند شد. برای لحظاتی سکوت و خاموشی بر مجلس سایه افکنده بود. در آن لحظات بعضیها گمان میکردند که او الان دعوا و جنجالی به راه خواهد انداخت.
ارادت و اعتقادش به امام حسین (ع) به اندازهای بود که به او اجازه نمیداد تا از خادمان و ارادتمندان به ا مام حسین (ع) کینه و عقدهای به دل بگیرد و دعوا و زد و خوردی به راه بیاندازد.
آن شب نیز مثل همه شبهای خدا به پایان رسید هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دری باز شد و مردی از خانه اش بیرون آمد.
او به جلوی خانه رسول رسید و شروع به در زدن نمود.
رسول در را باز کرد.
مردی که پشت در ایستاده بود همان مسئول هیئت بود .
مسئول هیئت در حالی که بر روی پنجه های پایش ایستاده بود هیکل و جثه قوی و بزرگ رسول را در آغوش گرفته بود .
مسئول هیئت بعد از معذرت خواهی ها و دلجوییهای فراوان از رسول خواست تا او حتماً در شبهای آینده در جلسه های آنها شرکت کند و تمام اتفاقات و حرفهای شب گذشته را فراموش کند.
مسئول هیئت نمیخواست بیش از این توضیحی بدهد و دلیل و علت این تغییر نظر و رفتارش را بیان بنماید.
زمانی که مسئول هیئت میخواست خداحافظی کند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول میدانست که مسئول هیئت بدون علت و بیخودی عقیدهاش تغییر پیدا نکرده است. او پافشاری و اصرار داشت تا علت این تغییر را بداند.
مشاهده یک خواب و رؤیایی عجیب باعث شده بود تا مسئول هیئت از اینکه در شب گذشته رسول را از جلسه امام حسین (ع) بیرون کرده است به شدت پشیمان و نادم بشود.
تقدیر و اراده خداوند بر این تعلق گرفته بود تا مسئول هیئت دراولین دقیقه های صبح و در همان جلوی خانه رسول همه رویا و خوابش را برای رسول بازگو کند و واسطه و رساننده یک پیام و دعوتی رمزدار از جانب امام حسین (ع)برای رسول ترک باشد .
مسئول هیئت در شب گذشته در عالم خواب دیده بود در شبی تاریک در صحرای کربلا قرار دارد. او در خواب دیده بود که خیمه ها و یاران و اصحاب امام حسین (ع) در یک طرف میباشند و یاران و خیمه های لشکریان یزید (لعنت الله علیهم اجمعین) در سویی دیگر. مسئول هیئت تصمیم می گیرد برای مشاهده اوضاع و احوال خیمه های اما حسین (ع) به سوی خیمه های آن حضرت حرکت کند.
هنوز بیشتر از چند قدم بر نداشته بود که ناگاه متوجه میشود سگی در حال پاسبانی و نگهبانی از خیمه های امام حسین (ع) است. آن سگ با پارسها و حمله های جسورانه اش به هیچ غریبهای اجازه نمیداد به خیمه های امام حسین (ع) نزدیک شود.
مسئول هیئت قدم بر میدارد و با احتیاط به سوی خیمه های سیدالشهداء حرکت میکند ولی آن سگ به سوی او نیز حمله ور میشود و با سماجت مانع از نزدیک شدن وی به خیمه های حسینی میگردد.
مسئول هیئت در آن تاریکی و ظلمت شب با آن سگ درگیر میشود و میخواهد خودش را به خیمه ها برساند. او به سختی و با کوشش و تلاشی زیاد در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با نگاه به سر و کله آن سگ متوجه یک منظره بسیار عجیب و غریبی میگردد.
مسئول هیئت با گریه و اشک به رسول ترک میگوید:
«... رسول! من در حالیکه با آن سگ رو در رو شده بودم یکدفعه متوجه مسئله عجیبی شدم، من ناگهان متوجه شدم که سرو صورت آن سگ سر و صورت توست، این سر و کله تو بود که بر روی هیکل و بدن آن سگ قرار داشت؛ رسول! در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمه های امام حسین (ع) بودی...»
رسول ترک بعد از شنیدن رویای مسئول هیئت شروع به گریه و زاری میکند، او ناله کنان، تند تند از مسئول هیئت میپرسیده است: «... راست میگویی یعنی واقعاً من سگ نگهبان خیمه های اما حسین (ع) بودم؟... » و سپس بعد از درآوردن صدای سگها با شور و وجدی آمیخته به گریه و اشک فریاد میکشیده است:«از این لحظه به بعد من سگ حسینم... خودشان مرا به سگی قبول کرده اند...»
رحلت
شب نهم دی ماه 1339 هجری شمسی مطابق با شب پانزدهم رجب 1380 هجری قمری از راه رسید.
آن شب یکی از شبهای جمعه بود.
همه دوستان و رفقای رسول ترک هنوز امیدوار بودند که که حاج رسول همچنان در میان آنها باقی خواهد ماند و همچون گذشته چشمه های اشک را از چشمهای آنان سرازیر خواهد کرد .
حاج احمد ناظم آن شب بر بالین حاج رسول بود و آمده بود تا همچون دوستی با وفا همه آن شب را در کنار رسول بیدار و حاضر باشد.
آن شب هر از چند گاهی رسول ترک روی به حاج احمد آقای ناظم میکرده و با همان لهجه غلیظ و زیبای ترکی میگفته است:
«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم»
و باز بعد از لحظاتی دوباره همان جمله را همراه با قطره هایی از اشک تکرار میکرده است:
«قبرستان منتظر من است و من منتظر آقامم»
حاج احمد آقای ناظم با توجه به شناختی که از رسول ترک داشت شاید دیگر با شنیدن این جمله های رسول یقین پیدا کرده بود که رسول رفتنی شده است.
در آن آخرین لحظات حاج احمد آقای ناظم شاهد و ناظر بوده است که یکدفعه یک وجد و خوشحالی برای رسول ترک حاصل میشود و او با یک شور و حالی زائدالوصف صدایش را بلند میکند و به زبان ترکی میگوید:
«آقام گلدی آقام گلدی (آقایم آمد آقایم آمد) آقام گلدی آقام گلدی...»
و سپس بلافاصله و با آغوشی باز جان را به جان آفرین تسلیم میکند...
همان شب در نجف اشرف
یکی از دوستان و رفقای رسول ترک، مرحوم سید محمد زعفرانچی نیز همچون بسیاری از ترکها و آذربایجانیهای عاشق ولایت دارای گریه های شدیدی بود. مرحوم زعفرانچی و رسول ترک با دو سه نفری دیگر علاوه بر گریه های داخل جلسات بعد از اینکه جلسه های روضه تمام میشده و مردم متفرق میشده اند تازه در بسیاری از موقعها گریه های آنها شروع میشده است.
حاج سید محمد زعفرانچی و رسول ترک یک روز بعد از جلسه با یکدیگر عهد و پیمان میبندند که هر کدام از آنها که زودتر از دنیا رفت به خواب و رؤیای دیگری بیابد و به دیگری بگوید که این گریه ها و اشکها تا چه اندازه مفید و مقبول واقع شده است؟ و آیا حضرات المعصومین (ع) این گریه ها را از آنها قبول کرده اند یا نه؟
مرحوم حاج سید محمد زعفرانچی و رسول ترک این عهد و پیمان را با هم میبندند و سالها از این قصه و قضیه میگذرد تا اینکه حاج سید محمد زعفرانچی در یک شبی که در نجف اشرف مشرف بوده است رؤیای شگفتی را مشاهده میکند و نقل می کرد که :
آن شب در نجف اشرف در عالم خواب و رؤیا دیدم که به تنهای در داخل خیمه ای نشسته ام. سپس نگاهم از لای پردههای خیمه به بیرون افتاد و دیدم که یک ماشینی روباز با سرعت به سوی خیمه در حرکت است.
زمانی که آن ماشین به نزدیکیهای خیمه رسید دیدم که مردی با لباس و تن پو ش عربی راننده آن ماشین میباشد و حاج رسول نیز در کنار راننده شادمان و مسرورنشسته است.
وقتی آن ماشین به جلوی خیمه رسید یک نیم چرخی زد و حاج رسول با عجله از آن ماشین به بیرون پرید و به جلوی خیمه من آمد و به من گفت:
«آنان زهرای آند اولسون حاج سید محمد اوزلری گلدیلر بیلمی آپار دیلاز»
(یعنی: ای حاج سید محمد سوگند و قسم به جده ات حضرت زهرا (س) خودشان آمدند مرا بردند!)
و بعد حاج رسول دوباره با عجله رفت و سوار بر آن ماشین شد و آن ماشین در میان گرد و غبار از جلوی چشمهای من دور شد و من در همین لحظه در حالی که عرق کرده بودم و خوف و ترسی بر جانم افتاده بود از خواب بیدار شدم.
هنوز صبح نشده بود و من درفکر فرو رفته بودم که خدایااین چه خوابی بودکه من دیدم. به هر حال دوباره کم کم خواب مرا فرا گرفت و من فردای آن شب در حالی که چندان توجهی نیز به آن خوابم نداشتم به دفتر و بیت آیت الله العظمی خویی رفتم که ناگاه در آنجا شنیدم از تهران خبر رسیده است که حاج رسول دیوانه از دنیا رفته است!
تشییع جنازه
حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی در تاریخ نهم دی ماه 1339 هجری شمسی مطابق با پانزدهم رجب 1380 قمری در سن 55 سالگی به سرای باقی شتافت و خبر وفاتش همان روز سینه به سینه و کوچه به کوچه و محله به محله در شهر پیچید و همه کسانی را که با او آشنایی و رفاقت و برخوردی داشتند غمگین و متأثر کرد.
ابتدا جنازه او را به مسجد شیخ عبدالحسین معروف به مسجد آذربایجانیها بردند و کم کم انبوهی از جمعیت به سوی آن مسجد سرازیر شدند.
همه محزون و اندوهگین بودند و هرکدام به شکلی ابراز تأسف و اندوه مینمودند. حتی پیرمردها و بزرگترهای هیئت نیز نمیتوانستند بی صبری و بی تابیهای خودشان را ظاهر نسازند.
همچنانکه جنازه رسول در طول مسیر به پیش میرفت لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد. تشییع جنازه رسول ترک به اندازه ای با شکوه شده بوده است که همه کسانی که آنرا دیده اند تعبیر شان این بود که انگار یک مجتهد بزرگ ازدنیا رفته است.
حاج احمد فرشی میگفت:
«من در زمان تشییع جنازه حاج رسول ده دوازده سال من داشتم و در جلوی پرچمی که جلوتر از جنازه در حرکت بود حرکت میکردم.
من هنوز به خوبی در ذهن و خاطرم مانده است که آن روز تشییع حاج رسول به اندازهای شلوغ شده بود که بعضی از این خانمهای چادری و متدین تندتند از من که در آن زمان در حدود دوازده سال داشتم میپرسیدند: آقا پسر! کدام آقا و مجتهدی از دنیا رفته است؟ من هم جواب میدادم حاج رسول از دنیا رفته است.»
آن روز در همان اولین دقیقه های تشییع جنازه رسول در ابتدا سر و کله یکی از مشتیها و گردن کلفتهای تهران معروف به مصطفی دیوانه پیدا شده بود.
مصطفی دیوانه با عدهای از دوستان و هم مرامهای خود به سوی تابوت رسول هجوم برده بودند تابوت را از دست آذربایجانیها و بازاریها تهران بیرون آورده و بر بالای دستهای خویش گرفتند و همچنین زمانی که تابوت حامل جنازه پاک و نظر شده رسول ترک به نزدیکیهای چهار راه مولوی رسیده بود مرحوم طیب نیز با جمعی از میدانها و با دار و دستهاس به جمعیت پیوسته بودند و خود را به زیر تابوت رسول رسانیده بودند.
از دور به نظر میرسیده است که برای حمل و گرفتن جنازه رسول دعوایی بر پا شده است، اما این دعواها به هیچ وجه زننده و غیر طبیعی نبوده و بلکه بسیار هم گریه آور و منقلب کننده بوده است.
آن روز در هنگام تشییع جنازه رسول ترک مرحوم حاج حسین فرشی به یاد یکی از حرفهای رسول افتاده بود و حالا در گوشهای ایستاده بود و زار زار گریه میکرد. چند روز پیش از این یعنی در روزهای مریضی و بیماری رسول، بسیاری از دوستان و آشناهای رسول آنچنان که شایسته بوده است به ملاقات و عیادتش نرفته بودند.
به همین دلیل رسول ترک در چند روز پیش از این در بستر بیماری به حاج حسین فرشی گفته بود: من میترسم شماها این جنازه مرا بسیار غریبانه و بی سر وصدا تشییع و تدفین کنید که در اینصورت من فقط ترسم از این است که خدای ناکرده بعضی از این هم مرامها و رفقای دوره قدیم و دوره قبل از توبه در پیش خودشان به ارباب و مولای من طعنه بزنند که رسول به سوی امام حسین (ع) رفت و حالا ببین جنازه اش را چه غریبانه و خاموش به خاک می سپارند.
به هر حال جنازه مرحوم حاج رسول دادخواه خیابانی تبریزی در میان انبوهی از جمعیت با آن شکوه و عظمت در تهران تشییع شد و سپس عده زیادی از دوستان و رفقای رسول جنازه او را به شهر مقدس قم منتقل کردند و پس از طواف به دور حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (ع) در قبرستان مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری معروف به قبرستان نو در همان قبری که رسول ترک را در چندی روز پیش از این به خود جلب و خیره کرده بود به خاک سپردند.
قصه قبر رسول ترک
در یکی از روزهای سرد پاییز مادر یکی از نوحه خوانهای تهران به نام حاج حسین فرشی از دنیا رفته بود و رسول ترک با جمعی از دوستانش به همراه حاج حسین به شهر مقدس قم رفته بودند تا جنازه آن مادر را به خاک بسپارند.
آنها بعد از اینکه تابوت را به دور حرم مطهر حضرت معصومه(ع) طواف میدهند به سوی یکی از قبرستانهای نزدیک حرم به راه میافتند. یکی از کارگرها و قبرکنهای قبرستان از قبل قبری را مهیا و آماده کرده بود.
او تشییع کنندگان را به سوی قبری آماده هدایت میکند. تشییع کنندگان به بالای آن قبر میرسند و رسول ترک با مشاهده آن قبر به یکباره حالش منقلب و متغیر میشود.
لحظاتی نمیگذرد حاج حسین فرشی با دفن مادرش در آن قبر مخالفت میکند او میگوید: چون این قبر در زیر ناودان قرار دارد به هیچ وجه راضی نیستم مادرم در اینجا دفن شود.
عاقبت قبر کن شروع به آماده سازی قبری دیگر در گوشه دیگری از قبرستان میکند و تشییع کنندگان مشغول دفن کردن آن مادر در قبر دوم میشوند.
با آنکه رسول ترک بر بالای قبر دوم ایستاده بود ولی به خوبی پیدا بود که او همچنان همه حواسش پیش قبر اول میباشد.
حاج سید احمد تقویان که یکی از کسانی است که آنروز در آنجا حضور داشته است میگفت:
«آن روز من و همه کسانیکه در آنجا حضور داشتیم متوجه شده بودیم که حاج رسول حالت عادی ندارد. او در حالی که تندتند به همان قبر اول نگاه میانداخت به شدت به فکر فرو رفته بود. من خودم که در کنار حاج رسول ایستاده بودم میدیدم که او هر چند لحظه یکبار به سوی آن قبر خیره میشد و زیر لب و با یک حالتی خاص میگفت: لا اله الا الله، لا اله الا الله... با آنکه آن روز برای من بسیار عجیب و غیر عادی بود که چرا حاج رسول به این اندازه نسبت به آن قبر حساسیت پیدا کرده است ولی به هیچ وجه نمیتوانستم فلسفه آن را حدس بزنم تا اینکه هفته ها و روزهای زیادی نگذشت که حاج رسول بیمار شد و از دنیا رفت و جنازه او درست در همان قبری که او را به خود خیره و جلب کرده بود به خاک سپرده شد!!
خواب مرحوم خطایی
حاج حسین نوتاش تعریف میکرد:
بعد از تشییع جنازه حاج رسول در تهران که بسیار پرجمعیت و با عزت برگزار شد ما با عده زیادی از دوستان و آشنایان به شهر قم رفتیم و جنازه حاج رسول را در یکی از قبرستانهای نزدیک حرم حضرت معصومه (ع) دفن کردیم و بعد از مراسم تدفین با چند نفر از دوستان با عجله و با شتاب سوار بر ماشین مرحوم آقا اسلام خطایی شدیم تا هر چه زودتر به تهران برسیم و در مراسمی که برای حاج رسول در تهران گرفته میشد حاضر شویم.
آن روز که ما در مسیر راه قم به تهران در حرکت بودیم از حالات و کارهای راننده ماشین آقای خطایی پیدا بود که بسیار منقلب و محزون است .
عاقبت او خودش لب به سخن گشود و در حالی که قطرههای اشک از چشمانش سرازیر شده بود رازی را که در دل داشت برای ما بازگو کرد و گفت:
راستش یک مدتی میشد که من با حاج رسول یک اختلاف و کدورتی پیدا کرده بودم و به دیدنش نمیرفتم.
تا اینکه حاج رسول به بستر بیماری افتاد و من شنیدم که حال حاج رسول بسیار وخیم و بد شده است. به همین خاطر من تصمیم گرفته بودم در اولین فرصت به عیادتش بروم و او را از خودم راضی و خشنود کنم.
اما متأسفانه مشکلات و گرفتاریهای روزمره زندگی این فرصت را به من نمیداد. تا اینکه دیشب زمانی که باماشینم به خارج از تهران رفته بودم و در حال بازگشتن به تهران بودم با خودم اندیشیدم که چرا من به این اندازه امروز و فردا میکنم و به عیادت و ملاقات حاج رسول نمیروم؟
پس همان موقع تصمیم گرفتم تا هر طوری که شده است یکسره به سوی خانه حاج رسول حرکت کنم اما باز متأسفانه زمانی که من به تهران و به نزدیکیهای خانه حاج حاج رسول رسیدم ساعت از دوازده شب گذشته بود.
با این حال خودم را به جلوی خانه حاج رسول رساندم و با خودم گفتم اگر از داخل خانه سر و صدایی بیاید در میزنم و به داخل میروم اما وقتی گوشهایم را در جلوی خانه حاج رسول خوب تیز کردم احساس نمودم که خانه حاج رسول بسیار ساکت و خاموش است و بهتر است تا در این موقع از شب مزاحم نشوم.
من دیشب خسته و ناامید به خانه ام رفتم و خوابیدم ولی در دنیای خواب شاهد یک رؤیای بسیار شگفت و منقلب کننده ای شدم.
من در خواب دیدم که حاج رسول از دنیا رفته است و جمعیت بسیار زیادی در حال تشییع جنازه حاج رسول هستند. در همین هنگام من نگاهم به وسط جمعیت افتاد و دیدم که در جلوی جمعیت یک خانمی نیز در حال حرکت است. وقتی آن زن را در میان جمعیت و مردها دیدم بسیار ناراحت و عصبانی شدم و با خودم گفتم چرا این زن به وسط جمعیت و به میان مردها آمده است؟! حتی با خودم فکر میکردم شاید این خانم یکی از خواهرهای حاج رسول باشد.
خلاصه اینکه خودم را به نزدیکیهای آن خانم رساندم و به بعضی از پیردها اشاره کردم تا به این زن بگویند که از بین مردها بیرون برود، اما هیچکس توجهی به حرفهای من نمیکرد. به هیمن خاطر خوم به کنار آن خانم رفتم و گفتم: ببخشید خانم، اگر شما از خواهرهای حاج رسول هم که باشید بهتر است که هر چه زودتر از وسط جمعیت بیرون بروید، درست نیست شما در اینجا باشید.
زمانی که من داشتم این حرفها را به آن خانم میگفتم یکدفعه او روی به من کرد و گفت: آیا شما میدانی من که هستم؟
من هنوز جوابی نداده بودم که آن خانم خودش با یک حزن و اندوهی خاص ادامه داد وگفت: من زینب هستم، این جنازه هم متعلق به ماست. ما خودمان باید او را تشییع کنیم!
مرحوم آقای خطایی در حالیکه به شدت گریه میکرد میگفت: در همان لحظهای که خانم حضرت زینب (ع) خودش را به من معرفی کرد من به اندازهای منقلب شدم که ناخودآگاه فریاد بسیار بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم و دیدم اعضای خانواده نیز با صدای فریاد و ناله من از خواب پریده اند و در بالای سرم جمع شده اند.
من در همان اولین دقیقه های صبح خودم را با عجله و شتاب به جلوی خانه حاج رسول رساندم اما متأسفانه مشاهده کردم صدای گریه و ناله بلند است و حاج رسول از دنیا رفته است.
اما یک نکته و مسئله بسیار شگفت و جالبی که فکرم را به خود مشغول کرده است این است که من امروز در تشییع جنازه حاج رسول درست همان صحنه هایی را دیدم که دیشب در خواب دیده بودم. به همین دلیل من مطمئن هستم اگر من چشمهای بینا و با بصیرتی داشتم خانم حضرت زینب (ع) را در تشییع جنازه حاج رسول در بیداری نیز میدیدم.
دو ویژگی از رسول ترک
حاج جلیل عصری نوبری خاطراتی از صفات و عادتهای رسول ترک را نیز در ذهن داشت و تعریف میکرد:
یکی از ویژگیهای حاج رسول این بود که اگر او از خیابان و کوچه و محلی رد میشد که در آنجا جلسه روضه و توسل به ابا عبدالله الحسین (ع) برقرار بود امکان نداشت او بی تفاوت از آنجا رد بشود و برود، بلکه برای دقیقه های کوتاهی هم که شده در آن جلسه حضور می یافت.
او حتی وقتی در روزهای جمعه از خانه اش بیرون میآمد تا به هیئت و جلسه خاصی برود در مسیر راهش هر پرچم و نشانه هیئت و جلسه روضهای را میدید فوری وارد آن جلسه روضه میشد و چند دقیقه می نشست و بعد دوباره بلند میشد به سوی هیئت و جلسهای که میخواست برود حرکت میکرد.
همچنین حاج جلیل عصری میگفت:
یکی دیگر از ویژگیها و خصوصیتهای حاج رسول این بود که او هر روز صبح وقتی از خانه اش بیرون میآمد و میخواست به سوی بازار و مغازه اش برود ابتدا به زیارت امامزاده ای که در همان نزدیکی های خانه اش در خیابان خیام بود مشرف میشد و بعد از زیارت به مغازهاش میرفت. امکان نداشت که حاج رسول یک روز بدون زیارت آن امامزاده به بازار برود.
لحظه اجابت دعاهای رسول
حاج مجید فرسادی از مداحهای اهل بیت (ع) میگفت:
حاج رسول در بعضی از مواقع وقتی به شور و حال میافتاد ساعتها گریان و نالان میشد و بعد از اینکه چند ساعت گریه و زاری میکرد از حال میافتاد و خسته و بی رمق در گوشه ای مینشست و با همان حالت خسته و حزینی که داشت به آرامی و با دل شکستگی این جمله را زیر لب تند تند تکرار میکرد:
سنه قربان اولوم حسین (ای به فدای تو بشوم حسین) / سنه قربان اولوم حسین، سنه قربان اولوم حسین...
همیشه وقتی حاج رسول در این حالت میافتاد ما فوری به کنارش میرفتیم و حاجتهای خود را بیان میکردیم تا او از امام حسین (ع) بخواهد. چون در این حالتها او هر دعایی که میکرد مستجاب میشد و رد شدنی نبود! و ما همیشه حاجتهای خودمان را در این لحظات میگرفتیم.
عنایت حسینی
حاج حسن علیپور میگفت:
در یکی از روزهای عاشورا من با حاج رسول در وسط بازار کفاشها در گوشهای ایستاده بودم. ما منتظر بودیم تا دسته های آذربایجانیها بیایند تا ما هم به آنها ملحق شویم.
آن روز بازار و اطراف بازار بسیار شلوغ بود و مانند همه روزهای تاسوعا و عاشورا جمعیت بسیار زیادی برای عزاداری و یا تماشای عزادریها به بازار آمده بودند. در همان لحظات من مردی خوش سیما را دیدم که از میان جمعیت در حال عبور بود. آن مرد همانند کسانیکه گلو درد دارند با پارچهای سیاه گلویش را محکم بسته بود.
وقتی نگاه و چشم حاج رسول به آن مرد افتاد فوری به من گفت: حسین آقا، برو آن آقا را صدا بزن بیاید اینجا. او حاج اکبر آقای ناظم قنات آبادی است.
از طرز و شکل صحبتهای حاج اکبر آقای ناظم معلوم گشت که حدسم درست بوده است و او به علت گلو درد گلویش را با پارچهای بسته است. گلوی حاج اکبر آقای ناظم بر اثر عزاداریها و نوحه خوانی های زیاد به شدت متورم شده بود . حنجره او به اندازهای آسیب دیده بود که صدایش به سختی در میآمد.
حاج اکبر آقای ناظم به کنار حاج رسول آمد و آن دو شروع به سلام و علیک کردند. بعد از احوالپرسی حاج رسول از حاج آقای ناظم پرسید: حاج آقای ناظم شما الان کجا میخواهید تشریف ببرید؟
آقای ناظم با همان صدای گرفته و بسیار ضعیف و مریضش جواب داد:
همینطوری که می بینی گلویم درد میکند و صدایم در نمیآید میخواهم به خانه بروم استراحت کنم تا انشاءالله فردا هم بتوانم برای خواندن و عزاداری آمادگی داشته باشم.
به نظر میرسید که حاج رسول از اینکه حاج اکبر آقای ناظم در روز عاشورا به این زودی به خاطر گلو دردش میخواهد به خانه برود تعجب کرده است.
حاج رسول یک نگاهی به حاج اکبر آقای ناظم انداخت و گفت: حاجی بگذار اول من فقط دو خط شعر برای شما بخوانم و بعد، آن موقع شما اگر خواستی به خانه ات بروی برو.
سپس حاج رسول هر دو دستش را بر روی شانه های حاج اکبر آقای ناظم انداخت و در حالیکه صورتش در مقابل صورت او قرار داشت شروع به خواندن این یک بیت شعر نمود:
سودا زده طره جانانه ام امروز/ زنجیر بیارید که دیوانهام امروز
من خودم در آن لحظه با چشمها و گوشهای خودم شاهد بودم و دیدم زمانی که حاج رسول این یک بیت را با آن حالت برای حاج آقای ناظم خواند یکمرتبه حاج اکبر آقای ناظم سرفه ی کرد و به یکباره صدای او به طور کامل باز شد و دیگر از آن شدت گرفتگی صدا اثری باقی نماند!
مرحوم حجة الاسلام حسین کبیر تهرانی میگفت: «در آن زمان خیلی ها مرحوم حاج اکبر آقای ناظم را اول خواننده حسینی در همه تهران میدانستند.»
مجلس عزای امام حسین - ع
حاج حسن علیپور یکی از نوحه خوانها و پیرغلامهای امام حسین (ع) میگفت:
یکبار در روز ششم محرم به جلسه روضه مسجد بزازها رفته بودم.
آن روز چون روز ششم محرم بود همه از حضرت قاسم (ع) میخواندند. در ابتدا این مطلب را نیز بگویم که در آن زمان در مسجد بزازها رسم بود که در روز ششم محرم مسجد را با پرده به شکلی تقسیم میکردند که در نصف مسجد مردها و در نصف دیگر زنها بنشنند و سپس در میان جلسه وقتی از حضرت قاسم خوانده میشد زنها بلند میشدند و نقل و اینجور چیزهایی که در عروسیها بر سر عروس و داماد میریزند از آنسوی پرده بر سر و روی مردها میریختند و عزاداری میکردند.
با این حال جلسه آن روز آنچنان که باید داغ نشده بود.
زمانی که مرحوم شیخ محمود نجفی نیز به منبر رفت باز هم آن گرمی و شور پیدا نشده بود. آن روز حاج رسول درست در کنار منبر ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد.
آن مجلس باید با تمام شدن منبر و موعظه شیخ محمود نجفی در حدود ساعت 10 صبح تمام میشد ولی این شیخ محمود در انتهای صحبتهایش روی به حاج رسول کرد و گفت:
«تا قبل از اینکه دعا کنیم و جلسه را ختم کنیم تو هم یک چیزی بگو رسول.»
حاج رسول هم بدون معطلی شروع به صحبت کرد و یکدفعه جلسهای را که تا آن لحظه بیحال و بیجان بود زیر و رو کرد.
اولین صحبتهای حاج رسول این بود. او خطاب به شیخ محمود با صدای بلند میگفت: جناب حاج شیخ، من الان میخواهم به لطف آقایم امام حسین (ع) یک مطلبی را بگویم که نه شما در کتابی خوانده اید و نه (با اشاره به نوحه خوانها) این بلبلهای امام حسین (ع) میدانند.
حاج رسول گفت:
واقعه کربلا که تمام شد آل الله به مدینه برگشتند، آنها به سر کوچه بنی هاشم که رسیدند یکی یکی از شترها پیاده میشدند و هر کدام به سوی خانه هایشان میرفتند اما یکدفعه دیدند که فاطمه عروس همان جا سر کوچه ایستاده است و حرکت نمیکند، عمه اش آمد در گوشش گفت: دخترم چرا اینجا ایستاده ای و به خانه نمیآیی؟!
حاج رسول با فریاد و آه و فغان گفت:
فاطمه عروس جواب داد: عمه جان الان نمیدانم که آیا باید به خانه خودمان بروم یا باید به خانه پسر عمویم قاسم؟!
حاج رسول با این جمله آتش و غوغایی در مجلس افکند که مجلسی که باید تا ساعت 10 صبح تمام میشد تا ساعت 1.30 بعدازظهر ادامه پیدا کرد و مردم یکسره گریه میکردند!
رفع گرفتاری حاج محمد
حاج محمد سنقری یکی از دوستان و رفقای صمیمی و چندین ساله رسول ترک بود.
و هم اکنون در بازار تهران فروشگاه پارچه فروشی دارد.
حاج محمد از حدود سال 1324 تا 1339 هجری شمسی در حدود پانزده سال با رسول ترک دوستی و رفاقت داشته است.
رسول ترک از چشمهای حاج محمد سنقری بسیار خوشش می آمد. خداوند چشمهای حاج محمد سنقری را به گونهای خلق کرده است که او هر چند ساعت هم که گریه کند باز هم اشکی برای ریختن دارد. بنابراین او یکی از افرادی بوده است که رسول ترک را در گریه های چند ساعتهاش همراهی میکرده است.
ایشان میگفت:
وقتی با حاج رسول در صبحهای جمعه به جلسه روضه و عزای امام حسین (ع) می رفتیم به طور معمول جلسه از ساعت 5 صبح که شروع میشد بعضی موقعها تا ساعت 12 ظهر طول میکشید و ما در کنار حاج رسول تا ظهر یکسره گریه میکردیم.
گریه ها و گریه انداختنهای پی در پی و یکسره حاج رسول گاهی هفت هشت ساعت طول میکشید و تازه گاهی آن گریه ها تمام شدنی نبود و بعضی موقعها واقعاً ما را به زور از مجلس بیرون میکردند!
من قبل از سال 1331 هجری شمسی از راه گالش فروشی و اینجور چیزها به کسب و کار مشغول بودم و مغازهام در ابتدای خیابان بوذرجمهر قرار داشت.
آن مغازه اجاره ای بود و من در هر ماه 155 تومان اجاره میدادم و از همان جوانی آدمی عیالمند به حساب می آمدم وظیفه مراقبت و نگهداری از مادر و مادربزرگم، دو تا از خاله هایم و خواهرم نیز بر عهده من بود.
الحمدالله از وضعیت کسب و کار راضی بودم و زندگی را با کم و زیادش میگذراندیم تا اینکه در حدودهای سال 1331 چند عامل به مرور باعث شدند که اوضاع و احوال من دگرگون شود.
از طرفی مقداری از سرمایه ام به خاطر ازدواج خواهرم خرج شده بود و از طرفی در کسب و کارم نیز کم آورده بودم.
همچنین در همان اوضاع و احوال شرایط و مقدمات تشرف به مکه معظمه برای من مهیا شد و من هم فرصت را غنیمت شمردم و با پولی که برای من باقی مانده بود به زیارت خانه خدا مشرف شدم.
اما از همه مهمتر و سخت تر این بود که یک روز صاحب مغازه به سراغم آمد و گفت: میخواهم اجاره مغازه را افزایش بدهم و از این به بعد اجاره این مغازه به جای 155 تومان 300 تومان خواهد بود.
من به هیچ وجه نمیتوانستم اجاره 300 تومانی را قبول کنم ولی هر چه مخالفت کردم و چانه زدم هیچ فایدهای نداشت و صاحب مغازه اصرار و تأکید داشت ارزش اجاره مغازهاش ماهی 300 تومان است. عاقبت من مجبور شدم مغازه را خالی کنم و آنرا به صاحبش پس بدهم.
خلاصه اینکه کمکم در طول چندین ماه وضعیت مالی و معیشتی ما به هم ریخت و من بی مغازه و بیکار شدم و هیچ درآمدی نداشتم. واقعاً وضعیت آشفته ای پیدا کرده بودم و نمیتوانستم چه کار باید بکنم.
با آنکه تنگدستی و بیکاری خیلی آزارم میداد ولی موضوعی که بیشتر از هر چیز ناراحتم میکرد تمسخر و شماتتهای بعضی از دوستان و آشنایان بود. آنها به خاطر سفر حج و پولی که صرف زیارت خانه خدا کرده بودم مرا خیلی سرزنش و شماتت میکردند.
مدتی چرخه روزگار به این شکل گذشت و هیچ گشایش و تغییری برای ما حاصل نشد تا اینکه یکی از صبحهای جمعه سال 1331 طلوع کرد و خانه ما پذیرای حاج رسول و بعضی از رفقای هیئتی گشت.
آن روز نوبت به ما رسیده بود تا هیئت و جلسه روضه در خانه ما باشد و من نمیدانستم با آن وضعیت چگونه باید جلسه را برگزار کنم.
مشکلات و کمبودها همه اهل خانه را غمگین کرده بود.
با وجود اینکه من بسیار دقت و مواظبت میکردم تا اهل هیئت و میهمانها به هیچوجه متوجه مشکلات و ناراحتی های ما نشوند ولی خودم نیز از درون بسیار ناراحت و دلگیر بودم.
خوب در یادم هست آن روز برف میآمد من به ناچار لحاف بزرگی را برداشتم و بر روی کفشهای اهل هیئت پهن کردم تا برف بر روی کفشهای آنها ننشیند تا بعد از آن لحاف را خشک کنیم.
یکبار در داخل حیاط با حاج رسول روبرو شدم. حاج رسول نگاهی به من انداخت و گفت: حاج محمد چرا اینقدر ناراحتی، چه شده؟
من جواب دادم: چیزی نیست حاجی.
او دوباره گفت: نه، تو ناراحتی...
من باز هم انکار کردم ولی این بار حاج رسول برای مرتبه سوم با کمی تندی و عصبانیت گفت: تو ناراحتی و باید به من بگویی چه شده...
به ناچار بعضی از مشکلات و گرفتاریهایم را برای حاج رسول بازگو کردم به خصوص تأکید کردم از همه بیشتر از شماتتهای مردم بسیار دلگیر و ناراحتم.
حاج رسول بعد از اینکه به حرفهای من گوش داد فوری و با عجله به اتاق و جلسه روضه بازگشت. او در گوشهای از اتاق روی به سوی کربلا ایستاد و با گریه و اشکی شدید شروع به توسل به ابا عبدالله الحسین (ع) نمود.
او با همان لفظی که اغلب اربابش را صدا میزد یعنی با کلمه ترکی «آی پیغمبر اوغلی» (یعنی ای پسر پیغمبر «ص») شروع به ناله و زاری کرد و در ظرف چند لحظه انقلاب و شوری بر پا کرد.
حاج رسول خطاب به امام حسین (ع) میگفت:... ای پسر پیغمبر ما نوکرهای شما هستیم... آقا جان شما چرا راضی هستید مردم نوکرهای شما را شماتت کنند... آقا جان راضی نباشید وضع به این شکل باقی بماند...
او آن روز در حالیکه دلهای همه ما را شکسته بود و همه را به شدت گریان کرده بود به دور اتاق میچرخید و ناله کنان و با صراحت از آقا و مولایش درخواست میکرد تا گرفتاری های ما را رفع کند.
آن روز تمام شد و من در فردای آن روز در روز شنبه بی هدف و بی اختیار از خانه بیرون آمدم و بدون هیچ علتی سر از یکی از خیابانهای تهران در آوردم و با یک شخصی روبرو شدم.
آن شخص تا مرا دید گفت: حاج محمد امروز در نزد صاحب مغازه ات بودم او سراغت را میگرفت و کار واجبی با تو داشت.
من هم همان موقع به راه افتادم و به نزد صاحب مغازه رفتم. او تا مرا دید با خوشرویی و مهربانی از من استقبال کرد و گفت: من هرچه فکر کردم میبینم مستأجری به خوبی و خوش حسابی تو پیدا نمیکنم.
هنوز مغاره خالی است و به کسی اجاره نداده ام به دلم افتاده است دوباره خودت بیایی و مغازه را اجاره کنی.
شما فقط دوباره برگرد، من از این به بعد فقط ماهی 90 تومان از تو اجاره میخواهم!
پیشنهادی که صاحب مغازه میکرد خیلی عجیب و به دور از انتظار بود.
با توجه به اشکال تراشی ها و اعتراض های من باز هم بر گفته اش تأکید و اصرار داشت. او حتی شرط کرد که پسرانش هیچ حقی برای دخالت ندارند و من تا هر موقعی که دلم بخواهد میتوانم در آن مغازه بمانم.
به هر حال همان روز آن مغازه را با ماهی 90 تومان اجاره کردم و در این فکر بودم که چگونه لوازم و جنسهای شغل قبلی را مهیا کنم که باز هم به طور تصادفی با یکی از بازاریها برخورد کردم.
او به من سفارش و توصیه کرد به شغل قبلی بر نگردم و به پارچه فروشی بپردازم. من هم ناخودآگاه قبول کردم و با آنکه تجربهای از پارچه نداشتم مغازهام را به پارچه فروشی تبدیل کردم و خدا را شکر روز به روز به سرعت وضع و حالم میزان و مطلوب شد و الان من هر چه دارم از ارباب و مولای حاج رسول از حضرت سید الشهداء امام حسین (ع) دارم.
آگاهی از ضمیر
حاج حسین آذرمی از اقای اسماعیل طایفی نقل میکرد :
من یک روز به یکی از جلسه های آذربایجانی ها رفته بودم. آن روز آن جلسه بسیار شلوغ بود و جمعیت زیادی در مجلس حاضر بودند. حاج رسول نیز در گوشهای در آن سوی مجلس نشسته بود. من آن روز در یک حالت خاصی بودم و از نوحه خوانیها و مرثیه خوانیهای مداحها گری هام نمیگرفت، اما دلم به شدت گرفته بود و دلم میخواست برای امام حسین (ع) گریه کنم و اشک بریزم.
در همان موقع در ذهنم نیت و آرزو کردم که ای کاش در کنار و در نزدیکی های حاج رسول نشسته بودم و او بلند میشد چند بیتی میخواند و مرا به گریه می انداخت.
از زمانی که من این نیت را کردم لحظه های زیادی نگذشت که دیدم حاج رسول بلند شد و به نزدیکی های من آمد و شروع به خواندن کرد سپس حاج رسول در بین شعرها و مرثیه هایی که میخواند یک نگاهی به سوی من انداخت و گفت:
ای کسی که میخواستی من برای تو بخوانم و گریه کنی پس خوب گوش کن .
مرثیه حضرت علی اکبر (ع)
حاج حسن نوتاش یکی از نوحه خوانها و پیر غلامهای امام حسین (ع) میگفت:
یک روز در خانه یکی از دوستان، جلسه روضهای بر پا بود که حاج رسول نیز در آنجا حضور داشت. آن روز حاج رسول تندتند یک قطعهای از یک شعر ترکی را با گریه میخواند و از شاعر و سراینده آن شعر تعریف و تمجید میکرد. آن شعر به قدری حاج رسول را منقلب کرده بود که او میگفت:
این مصرع به قدری خوب و عالی است که باید آنرا بر سر چهار راهها نصب کنند تا همه مردم آنرا ببینند. آن قطعه و مصرع این بود که:
آدون علی دی آتام سان آتام سنه قربان
این شعر زبان حال امام حسین (ع) خطاب به حضرت علی اکبر (ع) است که میفرماید:
نامت علی است پدرم هستی پدرم به فدای تو
از سوی دیگر صاحبخانه از این شعر بسیار ناراحت شده بود. او بالاخره با صدای بلند گفت: این شاعر آدمی بسیار بی ادب بوده است. او با این شعرش به حضرت امیرالمومنین (ع) جسارت کرده است، معنا ندارد که حضرت امیر (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشوند...
بعضی از حاضرین نیز استدلالهای صاحبخانه را تأیید کردند و شروع به کوبیدن آن شاعر نمودند ولی حاج رسول با جدیت و بدون هیچ تردیدی از آن شاعر و شعرش دفاع میکرد و از حرفش بر نمیگشت.
حاج رسول میگفت: این شاعر که نمیخواهد بگوید که نعوذبالله حضرت امیرالمومنین علی (ع) فدای جناب علی اکبر (ع) بشود، بلکه این یک نوع مرثیه خوانی است. مگر حضرت زینب (س) نیز در روز عاشورا خطاب به امام حسین (ع) نمیگفت: پدر و مادرم به فدای تو... .
اما بعضیها به هیچ وجه این استدلالها را قبول نمیکردند و میگفتند: شیعه باید مؤدب باشد و حریمها خط مرزها را نشکند.
آن روز مرحوم حاج ولی الله اردبیلی نیز در مجلس حاضر بود و ساکت و خاموش با دقت به آن بحثها و گفتگوها گوش میداد. یکی دو روز از این قصه و جریان گذشت تا من با مرحوم حاج ولی الله اردبیلی روبرو شدم. مرحوم حاج ولی الله اردبیلی تا مرا دید فوری قضیه و گفتگوهای جلسه روضه را یادآوری کرد و گفت: «آن روز در آن جلسه واقعاً برای من شبهه و اشکال درست شده بود که حق با کیست؟
و از طرفی هم به حاج رسول خیلی ایمان و اعتقاد داشتم و او را عاشق و دلسوختهای میدانستم که نباید بدون حساب و کتاب و از روی هوای نفس سخنی بگوید.
به همین خاطر من همانروز به آقا اباعبدالله الحسین (ع) متوسل شدم و عرض کردم: آقا جان، حق با کدامیک از آنهاست؟
صاحبخانه درست میگوید یا حاج رسول؟
من همان شب در رؤیای شگفت مشاهده کردم که به تنهایی در یک اتاقی نشسته ام. آنگاه صدایی به گوشم رسید که میگفت تا لحظاتی دیگر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به آنجا تشریف میآوردند. لحظاتی گذشت و من به یکباره مشاهده کردم که یک نوری به داخل اتاق تابید و همه فضای اتاق را فرا گرفت.
سپس آقا امام حسین (ع) و به دنبال ایشان حضرت ابوالفضل العباس (ع) وارد اتاق شدند و من دیدم و شنیدم که حضرت امام حسین (ع) خطاب به حضرت ابوالفضل (ع) فرمودند:
«بیا برادر بیا، بیا که هم من فدای علی اکبر بشوم و هم تو فدای علی اکبر بشوی...»
و در همین موقع من به قدری منقلب شدم که از خواب پریدم.
حاج اصغر زاهدی که در آن جلسه حضور داشته است. میگفت: من هم آن روز در آن جلسه بودم و مرحوم آقای حاج ولی الله اردبیلی خوابش را برای من نیز تعریف کرد.
من در آن روزها در بیرون از آن مجلس با حاج رسول به طور کامل صحبت کردم. حاج رسول آدمی بسیار معقول و حرف گوش کن بود. با آنکه حاج رسول یکی از حسینی ها و عاشقهایی بود که پس از او هنوز نظیرش نیامده است اما هیچگونه خودبینی و ادعایی نداشت و آن روز هم وقتی با او صحبت میکردم خیلی زود قانع شد و قبول کرد که باید حریم ها را نگاه داشت و با یک تواضع و فروتنی گفت: من که سواد ندارم و چیزی نمیفهمم، شماها باید در هر جایی که من حرفهای اشتباه و نامعقول میزنم به من تذکر بدهید. چون من گاهی در این جلسات به قدری داغ میشوم که بی اختیار یک حرفهایی بر قلب و زبانم جاری میشود.
و جالبتر این بود که حاج رسول بعدها زمانی که مجلس تمام میشد گاهی بلافاصله به سوی من میآمد و میپرسید: امروز که اشتباه نداشتم؟
بدرقه ضریح حضرت رقیه (ع) در تهران
حاج محمد احمدی صائب یکی از شاعرها و نوحه خوانهای اهل بیت ( ع ) میگفت:
سالها پیش یک ضریحی را برای مرقد مبارک حضرت رقیه (ع) ساخته بودند و زمانی که میخواستند آن ضریح را به سوریه منتقل کنند آن را شهر به شهر در یک جاهایی قرار میدادند تا مردم بیایند تماشا کنند.
یکبار در تهران نیز مدتی آن ضریح را در حیاط یک خانه ای قرار داده بودند و مردم دسته دسته برای تماشا به آن خانه در رفت و آمد بودند و البته یک نذر و نیازها و کمکهایی نیز میکردند.
یک روز من نیز برای دیدن و تماشای آن ضریح به آن خانه که در خیابان ری بود رفتم. آن خانه حیاط بسیار بزرگی داشت و دور تا دور حیاط را اتاقهای متعدد احاطه کرده بود. آدمهای زیادی به آنجا آمده بودند، متوجه شدم حاج رسول نیز در آنجا حضور دارد.
به سختی در کنار حاج رسول بر زمین نشستم.
کم کم صدای حاج رسول کمی بلندتر شد و جمعیت زیادی که در نزدیکیهای آن اتاق نشسته بودند روی به سوی او کردند یک مرتبه حاج رسول از جایش بلند شد و با صدای بلند و با سوز و اشک فریاد کشید:
«چه کسی میگوید اولین زائری که سیدالشهداء را زیارت کرد جناب جابربن عبدالله انصاری است؟! نه او اولین زائر نبود. اولین زائر همین سه ساله همین دخترک است.
جابر بن عبدالله وقتی در روز اربعین به کربلا آمد خاک را بوسید ولی این سه ساله در شب یازدهم محرم در آن تاریکیهای شب به قتلگاه رفت و جنازه عریان پدرش امام حسین (ع) را زیارت کرد و بوسید...»
گریه و زاری همه آن خانه را فرا گرفت .
حاج رسول دوباره گریان و نالان صدایش را بلند کرد و گفت:
«... ای مردم در این دنیا دو نفر بودهاند که وقتی از دنیا میرفتند سه نفر از امامان معصوم (ع) بر بالای سر آن دو حاضر بوده اند. یکی از آن دو نفر حضرت فاطمه زهرا (س) است زمانی که خانم از دنیا میرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حضور داشتند، حضرت علی (ع) امام حسن (ع) و امام حسین (ع).
ای مردم یک نفر دیگری هست که وقتی از دنیا میرفت سه امام و معصوم بر بالای سرش حاضر بودند و آن شخص همین سه ساله حضرت رقیه (ع) میباشد.
وقتی حضرت رقیه (ع) در خرابه شام در حال جان دادن بود یکی امام سجاد (ع) بود که در خرابه حضور داشت و دومین معصوم و امام نیز حضرت امام محمد باقر (ع) بود که در سنین کودکی به سر میبرد و در آغوش مادرش در آن خرابه شام و در بالای جنازه رقیه (ع) حاضر بود.»
سپس حاج رسول در حالیکه بسیار منقلب شده بود با سوز و گداز و گریه و اشک فریادش را بلندتر کرد و گفت:
«... آی مردم و سومین امام و معصومی که در آن لحظه بر بالای جنازه این سه ساله حاضر بود سر بریده پدرش امام حسین (ع) بود!... یا حسین یا حسین یا حسین...»
روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع)
آقای حاج سید مجتبی هوشی السادات یکی از اعضاء و نوحه خوانهای هیئت صنف بزازهای بازار تهران میگفت:
«از قدیم در بازار تهران رسم بود که به غیر از محرم در بعضی از روزها و مناسبتهای دیگر نیز دستههای عزاداری به گردش در می آمدند، البته نه با کیفیت روزهای تاسوعا و عاشورا. یکی از آن روزها بیست و پنج ماه رجب مصادف با سالروز شهادت حضرت امام موسی بن جعفر (ع) بود.»
در یکی از سالهای رژیم طاغوت بدون اعلام قبلی تصمیم گرفته بود تا از حرکت دسته ها و هیئتهای عزاداری در سالروز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) جلوگیری کند.
آن روز یکی از سرهنگهای شهربانی که یکی از مسئولین بلند پایه بود خودش به بازار آمده بود تا با قلدری جلوی هیئتها را بگیرد و بدون سر و صدا هیئتها و دسته های عزاداری را در وسطهای بازار متفرق کند.
بعد از اینکه این خبر در بین بسیاری از دسته ها و هیئتها پیچید تعدادی از دسته ها و هیئتها به راه افتادند . حاج رسول با آنکه همیشه در انتهای هیئت حرکت میکرد ولی آن روز بر عکس آمده بود در جلوی اولین دسته ایستاده بود و گریه کنان به پیش میرفت.
رسول ترک که از همه جلوتر در حرکت بود تا نگاهش به آن سرهنگ افتاد با یک سوز و حالی خاص و با همان لهجه غلیظ ترکی که داشت گفت:
«جناب سرهنگ آمده اید بازار خوش آمدی، ما داریم میرویم جنازه یک مظلومی را، جنازه حضرت موسی بن جعفر (ع) را از روی زمین برداریم. جناب سرهنگ! شاید غلامها و سربازهای هارون نگذارند ما جنازه را برداریم خواهش میکنم شما هم بیا به ما کمک کن ما جنازه را برداریم.»
چهار سوی کوچک را سکوت فرا گرفته بود و همه حاضرین به رسول ترک و آن سرهنگ خیره شده بودند و منتظر عکس العملهای آن سرهنگ بودند. اما یکدفعه سکوت شکسته شد و همه با حیرت دیدند که آن سرهنگ که به شدت تحت تأثیر حالتها و حرفهای حاج رسول واقع شده بو شروع به گریه کردن نمود.
آن روز با این اتفاقی که افتاد دسته های عزاداری بدون هیچ مزاحمتی به راهشان ادامه دادند.
امان نامه
رسول ترک از فصل پاییز در بستر بیماری افتاده بود و روز به روز حالش بدتر میشد. بعضی از دوستان و کسانیکه با او آشنایی و رفاقتی داشتند تک به تک و یا گروه گروه برای عیادت به خانه رسول می آمدند و میرفتند.
در یکی از آن روزها حاج ابراهیم سلماسی با عده ای به عیادت رسول ترک رفته بودند. آنها از رسول پرسیده بودند: حالت چطور است؟
رسول جواب داده بود: «الحمد لله... فقط از خدا میخواهم که مرگ را بر من مبارک کند.»
حاج ابراهیم سلماسی پرسیده بود: حاج رسول در چه حالتی مرگ مبارک خواهد بود؟
رسول جواب داده بود:
«مرگ موقعی برای من مبارک خواهد شد که قبل از اینکه حضرت عزرائیل تشریف بیاورد مولایم امام حسین (ع) بر سر بالینم حاضر باشد.»
رسول ترک در طول عمرش این آرزو را به خیلی ها گفته بود.
او یکباره به حاج حمید واحدی گفته بود:
«من به جناب عزرائیل جان نخواهم داد مگر اینکه اربابم بالای سرم باشد تا ابتدا از اربابم امان نامه بگیرم و بعد با آن امان نامه از این دنیا بروم و البته یک توقع و امید اضافی نیز دارم و آن توقع این است که در زیر آن امان نامه یک امضای کوچولو نیز وجود داشته باشد.»
حاج حمید واحدی پرسیده بود آن امضای کوچولو چیست؟
رسول ترک جواب داده بود: « منظورم از آن امضای کوچولو، امضای حضرت علی اصغر (ع) میباشد.»
کمک به خانواده های بی سرپرست
آقای محمد تقی ثبوتی سالها در بازار همسایه دیوار به دیوار رسول ترک بوده است.
ایشان تعریف میکرد:
سالها پیش در زمان حیات حاج رسول سرای جمهوری سرایداری داشت به نام جعفر آقای منظوری.
این جعفر آقا یک رابطه خوب و دوستانهای با حاج رسول داشت. یک روز حاج رسول که ظاهراً به کمک احتیاج داشته است این جعفر آقا را صدا میکند و به او میگوید: اگر کاری نداری بیا با هم به جایی میرویم و برمیگردیم. بعدها مرحوم جعفر آقای منظوری تعریف کرد:
آن روز با حاج رسول به یکی از محله های تهران رفتیم. کوچه به کوچه رفتیم تا بالاخره حاج رسول در جلوی خانه ای ایستاد و شروع به در زدن کرد.
لحظاتی بعد خانمی در را باز کرد. آن زن مانند کسانیکه در انتظار باشند در را باز گذاشت و به داخل خانه بازگشت. حاج رسول یک بفرمایی به من گفت و سپس ما نیز پشت سر آن زن داخل خانه شدیم.
وقتی وارد اتاق شدیم من دیدم چند نفر تا بچه کوچک و قد و نیم قد در داخل آن اتاق مشغول بازی هستند. از سر و روی آنها پیدا بود که یتیم و بی سرپناه هستند و در فقر و تنگدستی زندگی میکنند.
من آن روز از رفتار و برخوردهایی که حاج رسول با آنها داشت فهمیدم که او همیشه و هر چند وقت یکبار به آنها سر میزند و به آنها کمک و رسیدگی مینماید.
در همین رابطه حاج حمید واحدی می گفت:
زمانی که حاج رسول رحلت کرد واز دنیا رفت بسیاری از آدمهای بی بضاعت و فقیر به آشنایان و نزدیکان حاج رسول مراجعه کردند و بیان داشتند که حاج رسول به آنها رسیدگی و کمک می کرده است.
حتی بسیاری از آنها گفته بودند که او به صورت ماهیانه و یا هفته به هفته به آنها کمکهای مالی مینموده است.
من خودم نیز درهمان روزها و هفته های اولی که حاج رسول از دنیا رفته بود چند مورد را خودم با چشمهای خودم دیدم که چند تا از این خانواده های گرفتار و فقیر که تازه از فوت حاج رسول با خبر شده بودند با بچه های خردسالشان به جلوی مغازه حاج رسول آمده بودند و ابراز تأسف و اندوه میکردند. آنها خودشان اظهار میداشتند که حاح رسول به طور مرتب و ثابت به آنها کم میکرده است.
دعا برای رفیقی قدیمی
آقای حاج جلیل عصری نوبری یکی از دوستان رسول ترک یکبار در کربلای حسین (ع) شاهد یک برخورد و خاطره جالبی از رسول ترک بوده است. ایشان میگفت:
سالها پیش در یک ماه رمضان با دو سه نفر از تبریزیها از تبریز به کربلا مشرف شده بودیم. یکی از همراهان و همسفریهای ما شخصی بود به نام آقا مهدی. او در آن زمان با آنکه با ما به کربلا آمده بود ولی آدمی معتقد و اهل ولایت نبود.
یک روز من با این آقا مهدی به منزل یکی از ریش سفیدها و پیرمردهای آذربایجانی مقیم کربلا رفتیم.
آن روز در خانه آن آقای آذربایجانی جلسه روضه و توسل بر پا بود. حاج رسول نیز که در آن ماه رمضان در کربلا به سر میبرد به آن مجلس آمده بود.
در همان لحظات من متوجه شدم که این دوستم آقا مهدی به صورت حاج رسول خیره شده است ویک نگاه های خاص و کنجکاوانهای به او دارد.
بعد از لحظاتی آقا مهدی همانند کسانیکه به یکباره چیزی به یادشان آمده باشد تند تند زیر لب میگفت:... ای بابا این را که میشناسم... او خودش است... او همان رفیق ماست...
آقا مهدی در همان وسط مجلس به من گفت: این شخص چرا اینجوری میکند، من او را خوب میشناسم، او از دوستان و رفقای قدیم ما در تبریز بود. من و او در جوانی چه خوش گذرانی ها و بساطهایی که با هم نداشتیم. او از آن آدمهای...
من فوری جواب دادم: آقا مهدی حالا فعلاً ساکت باش من هم میدانم که او در جوانی چه کاره بوده است ولی او حالا توبه کرده است.
آقا مهدی با آن روحیات و اندیشههایی که داشت از حرفهای من خیلی به تعجب آمده بود. او نمیتوانست باور کند آدمی را که او سالها پیش از این میشناخته است این چنین 180 درجه تغییر کرده باشد.
بعد از اینکه مجلس تمام شد آقا مهدی با عجله خودش را به کنار حاج رسول رساند و خودش را معرفی کرد و شروع به یادآوری بعضی از خاطرات روزهای جاهلی و معصیت نمود.
حاج رسول نیز او را تحویل گرفت و اظهار داشت که از همان ابتدا او را به جا آورده و شناخته است.
آقا مهدی با قاطعیت و تمسخر میگفت: من که نمیتوانم باور کنم که تو در باطن به این اندازه عوض شده باشی و راستی راستی به کلی همه لذتهای دنیایی و آن حال و هوای قبلی را به همین راحتیها رها کرده باشی...
حاج رسول با مهربانی و سکوت به حرفهای آقا مهدی گوش میداد. وقتی صحبتهای آقا مهدی تمام شد حاج رسول آهی کشید و گفت: «هر چند که من همیشه به یاد همه آنهایی که با هم یک نان و نمکی خورده ایم هستم و همیشه برای آنها دعا و طلب خیر میکنم ولی همین الان در همین مکان برای تو این دعای خاص را میکنم و از خدا میخواهم تا خداوند لااقل فقط یک هزارم از حالی را که به من عنایت کرده و چشانده است به تو نیز بچشاند تا تو اول تا حدودی بتوانی بفهمی که من هم اکنون در چه دنیایی و عالمی زندگی میکنم، تا در آنموقع بتوانی خوب درک کنی که من چگونه توانسته ام به همین راحتی آن حال و هوای قبلی را رها سازم و فراموش کنم»
وقتی حاج رسول برای آن رفیق و دوست دیرین هاش آن دعای خاص و عارفانه را کرد فقط از چند روز نگذشت که من با چشمهای خودم دیدم که دعای حاج رسول درباره آقا مهدی مستجاب شده است. آقا مهدی نیز اهل گریه و اشک شده بود. دعای حاج رسول رفیق و هم کاسه جوانی را نیز به ولایت وصل کرده بود.
عید نوروز
از خاطرات و گفته های دوستان و رفقای رسول ترک معلوم میشود که در هر زمانی که مقدمات و شرایط تشرف به عتبات عالیات برای رسول ترک مهیا و آماده میشده است او بی درنگ بار سفر را میبسته و به سوی کربلا به راه میافتاده است.
با این حال یکی از عادتهای او این بوده که همیشه و اغلب در روزهای عید نوروز، زمانی که مردم به سرگرمیهای رسومات و سنتهای نوروز مشغول بودند او در این روزها در کربلای امام حسین (ع) مشرف بوده است.
آقای نوتاش میگفت:
روزی از حاج رسول پرسیدم: حاجی شما چرا مقید شدهای در روزهای عید نوروز در کربلا باشی، چرا این اهتمام و تقید به حضور داشتن در کربلا را در روزهایی همچون تاسوعا و عاشورا و یا اربعین و از اینگونه روزها نداری؟!
در همان لحظهای که این سؤال را از حاج رسول میپرسیدم دیدم که قطرههای اشک در چشمهای حاج رسول حلقه زد و سپس او با یک دل شکستگی و با همان چشمهای اشک آلوده اش گفت:
«حسین آقا! من در طول سال رویم سیاه میشود، پس به این امید و آرزو همیشه در انتهای سال به نزد آقا و مولایم میروم تا انشاء الله همه این رو سیاهی های سال پاک شود.»
نصیحتهای رسول
آقای حسین علیپور میگفت:
یک روز حاج رسول به من گفت:
حسین آقا! اگر فردا صبح کاری نداری فردا ساعت شش در سر کوچه ما باش تا با هم به جلسه هیئت لباس فروشها برویم که حاج شیخ رضا سراج نیز در آنجا منبر میرود.
فردای آن روز من به همان جایی که با حاج رسول قرار گذاشته بودیم رفتم و با هم به سوی هیئت لباس فروشها به راه افتادیم. در بین راه از صحبتهای حاج رسول متوجه شدم که او انتظار دارد تا من هم در آن هیئت بخوانم، به همین خاطر به او گفتم: حاج رسول! شما لطف دارید که دوست دارید من هم در آن هیئت بخوانم، اما آنها فارس هستند و من فقط از شعرهای ترکی حفظ هستم و به شعرها و نوحه های فارسی خیلی کم آشنایی دارم.
حاج رسول همانند کسانیکه توقع و انتظار نداشته باشند که یک حرف نادرستی را از شخصی بشنوند به یکباره منقلب شد. او در حالیکه صدایش را کمی بلند کرده بود با گریه به من گفت:
حسین آقا! حقیقت را پیدا کن شما همیشه باید زبان حالت این باشد:
زینبم هارا گدیم هارام وار هارا گدیم
(یعنی: زینبم کجا بروم؟ من دیگر کجا دارم و کجا میتوانم بروم)
حاج رسول با آن گریه و با آن حالتی که آن یک بیت شعر را میخواند به من حالی کرد که برای یک مداح و نوحه خوان اینجا و آنجا و همزبان و غیر همزبان و آشنا و غیر آشنا هیچ معنایی ندارد و همیشه باید مانند مصیبت زده ها حماسه کربلا باشد.
سپس حاج رسول به من گفت: حسین آقا! به شما وصیت و سفارش میکنم تا به جلسه ها و هیئتهای غریبه نیز زیاد بروی.
من گفتم: حاج رسول! به چه منظوری باید به جلسه های غریبه و ناآشنا بروم؟
او جواب داد: در جلس ههای غیر آشناها و غریبه ها نه آنها شما را میشناسند و نه شما آنها را میشناسی، به همین خاطر اخلاص و حضور قلبت خیلی بیشتر خواهد شد.
و قصه جالبی هم که آن روز اتفاق افتاد این بود که زمانی که ما به جلسه هیئت لباس فروشها وارد شدیم حاج شیخ رضا سراج در بالای منبر مشغول روضه خوانی درباره حضرت زهرای مرضیه (س) بود. تا چشم مرحوم حاج شیخ رضا سراج به حاج رسول افتاد فوری حاج رسول را صدا زد و گفت: رسول بیا که به موقع آمدی بیا برای ما ترکی بخوان.
حاج رسول نیز بلافاصله گفت: من امروز خودم نمیخواهم بیشتر از دو خط بخوانم، من امروز یکی از نوکرهای امام حسین (ع) را آوردهام بقیه اش را او برای شما میخواند.
سپس حاج رسول با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار نمود:
قوی دیوم من یا علی آغلا نوایه سنده گل
من گدنده باش آچیخ کرببلایه سنده گل
(زبان حال حضرت زهرا (س): یا علی اجازه بفرما به تو وصیت کنم و بگویم که در آن لحظه های گریه و زاری تو هم حتماٌ بیایی. یا علی در آن زمانی که من با سری برهنه به سو ی کربلا میروم تو هم حتماً بیایی)
کوفه ده اول گجه مطبخ سرایه سنده گل
ور حسین اوغلوم اولان منزلده واردور نه جلال
(یا علی به شهر کوفه در همان اولین شب به تنور آن خانه نیز تو هم حتماً بیا و ببین که در آن خانهای که حسینم در آنجاست چه جلالی بر پاست)
و بعد حاج رسول به من اشاره کرد که بقیهاش را من بخوانم و من هم که دیگر هیچ چارهای جز خواندن نداشتم شروع به خواندن شعرهای ترکی نمودم.
نوری از ملکوت
گوگد، روستائی در یک فرسخی شهرستان گلپایگان، مهد پرورش عالمان بزرگی است .
سالها پیش در این روستا بزرگمردی پاکدل و پرهیزگار، عالمی عامل و سیدی بزرگوار به اسم سید محمد باقر می زیست. آقا سید محمد باقر در بین مردم آن سامان معروف به زهد و تقوی و فضیلت بود.
آقا سید محمد باقر امام دارای چهار فرزند دختر بود، ولی از داشتن فرزند پسر محروم بود و از دست تقدیر هشت پسر ایشان قبل از تولد مرجع بزرگ از دنیا رفته بودند و داغ حسرت بر دل وی مانده بود.
عاقبت بارقه ای از نور ولایت از وادی مقدس ناحیه امام هشتم علیه السلام بر قلب وی تابید. و همه احساسات او را تحت تأثیر خود قرار داد و در آقا سید محمد باقر امام عزم سفر به آن آستان مقدس را بوجود آورد. بی درنگ بار سفر مولی الموالی امام هشتم علیه السلام را با زاد صفای اخلاص بر راحله توکل بربست و با پای پیاده خود را بدان آستان مقدس رسانید و از حضرت خواست که به إذن الله پسری به او مرحمت نمایند که موجب روشنی چشم او، و برکت و عزت اسلام و مسلمین باشد.
در پی این توسل در همین سفر یکی از صبیه های ایشان در عالم رؤیا مشرف به حضور حضرت رضا و امام جواد علیهما السلام می شوند. بعد مشاهده می کنند که حضرت جواد علیه السلام رفت و امام رضا علیه السلام ماند. سید محمد باقر، خواب را چنین تعبیر کردند که خداوند دو پسر به ایشان می دهد که اولین آنها رضا، می ماند ولی دومیش از دنیا می رود، و همین طور هم شد! و در هنگام تولد فرزند دوم، مادر و پسر هر دو از دنیا می روند.
در هشتم ذی القعده سال 1316 ق در خانه سید محمد باقر امام ستاره ای پر فروغ درخشید و خانه پر از صفا و معنویت او به نور جمال کودکی منور گردید که موجب شادی تشنگان علم و فضیلت شد.
نامگذاری
پدر چون این فرزند را کرامتی از سوی امام هشتم علیه السلام می دانست و از طرفی ایشان در ایام ولادت علی بن موسی الرضا علیه السلام متولد گردیده بود (ولادت امام رضا یازدهم ذی القعده سنه 148هـ.ق ) این مولود مبارک را «محمد رضا» نامیدند و لقب او را «هبة الله» قرار دادند، ( چرا که او یک موهبتی بود از طرف خدا و این موهبت مختص پدر نبود بلکه رحمتی بود بر تمام مسلمین عصر) و کنیه وی را «ابوالحسن» انتخاب کردند. سید محمد باقر حتی در نامگذاری فرزندش هم از آداب و رسوم خاندان رسالت و ائمه طاهرین(ع) تبعیت کرد و برای فرزندش علاوه بر اسم، کنیه و لقب را هم برگزید.
دعای مستجاب پدر
پس از مراسم نامگذاری، پدر دست به آسمان بلند کرد و در حق فرزند دعائی نمود و آن را در پشت صحیفه سجادیه در ذیل تولد ایشان این چنین نوشت:
« اللهم طوّل عمره، و وسع رزقه، و اجعله من العلماء العاملین بفضلک و کرمک یا ارحم الراحمین »
( خدایا عمر فرزندم را طولانی کن و بر وی وسعت روزی مرحمت فرما. و او را از علماء عاملین و با تقوی قرار ده خدایا این خواسته های ما را با فضل و بزرگواریت عطا فرما ای رحم کننده ترین رحم کنندگان )
که این سه دعا در حق فرزندش به استجابت رسید.
مادر
مادر ایشان مرحومه خانم «هاجر» بود، ایشان سه ساله بود که تنهائی را لمس کرد و مادرش در سال 1319 به هنگام وضع حمل از دنیا رفت. و زندگی را بدون عنصری با محبت و با عطوفت به نام مادر گذراند.
مهد پرورش
مرجع بزرگ شیعه در خانه ای پرورش یافت که زهد و تقوی و علم در آن موج می زد.
در سن 9 سالگی شاهد رحلت مدافع و تکیه گاه بزرگ خود شد. و پدر را دست تقدیر از وی گرفت و لباس یتیمی را بر وی پوشاند. پدر رفت و فرزند را به امید خدا سپرد.
شروع به تحصیل
اولین شالوده فکری او در زمان حیات پدر در همان گوگد منعقد شد. ایشان در حیات پدر خویش تحصیلات اولیه را شروع کرده و به فراگیری و خواندن و نوشتن و قرائت قرآن پرداخت. و به سفارش پدر کتاب «حیاه القلوب» مجلسی را در مکتب پیش استاد فرا گرفت.
پس از فراغت از مکتب فصل تازه ای در حیات ایشان پیش آمد. و ایشان مشغول به فراگیری مقدمات علوم اسلامی شد و کتاب «نصاب الصبیان» را در محضر مرحوم آیت الله محمد تقی گوگدی شروع کرد اما چون این استاد دو شاگرد بیشتر نداشت که یکی محمد رضا گلپایگانی و دیگری فرزند استاد بود به خاطر از دنیا رفتن فرزند استاد کتاب نصاب به پایان نرسید. و این درس تعطیل شد.
به خاطر استعداد قوی و ذوق سرشار تحصیلات ابتدائی نتوانست پاسخگوی طبع بلند ایشان باشد. روی این جهت ایشان بار سفر به گلپایگان را بست و چند سالی در آنجا مشغول به تحصیل شد. در اثناء این سالها سفری هم به خوانسار می کنند و چند ماهی و شاید نزدیک به یک سال در مدرسه علمیه خوانسار به تحصیل می پردازند.
ایشان در این مدت در مدرسه گوهر خانم (دختر شاه سلیمان صفوی) ساکن بوده اند خودشان در مورد این سفر می فرمودند:
« بلوغ من در خوانسار واقع شد و یاد دارم که آن ایام سخن از رساله علمیه مرحوم سید محمد کاظم یزدی بود که تازه منتشر شده بود ».
خود ایشان فرموده بود:
« این دوران، زمان سختی برای من بود از یک سو پدرم را از دست داده بودم و از سوی دیگر گرانی شدید من و بستگان را تحت فشار قرار داده بود عصر جمعه مقداری نان محلی برداشته و پیاده روانه گلپایگان می شدم و در منزل خویشان می ماندم در طول هفته درس می خواندم عصر چهارشنبه دوباره به سوی « گوگد» مراجعت می کردم ».
پس از خواندن دروس سطح در شهر گلپایگان شهرت و آوازه حوزه علمیه اراک که با مهاجرت آیت الله العظمی حائری رونق خاصی پیدا کرده بود به گوش آقا سید محمد رضا می رسد.
ذوق سرشار و حرص به تحصیل علم در ایشان عزم هجرت به آن دیار را ایجاد می کند. روی این جهت تصمیم می گیرند به اراک بروند. در پی این تصمیم در اوایل سال 1336 قمری به آن شهر مهاجرت می کنند و در مدرسه آقا سید ضیاء الدین اراک مشغول تحصیل می شوند.
اواخر زمستان 1300 هـ.ش آیت الله العظمی حائری و فرزندش آیت الله شیخ مرتضی حائری به همراه آیت الله محمد تقی خوانساری به قصد زیارت حضرت معصومه علیها السلام از اراک به سمت قم حرکت کردند.
به خاطر درخواست مردم و علمای قم از آیت الله حائری ایشان رحل اقامت در قم می افکنند. و به دنبال اقامت استاد در قم آیت الله گلپایگانی و جمعی دیگر به دعوت رسمی استادشان آیت الله حائری به سوی قم حرکت می کنند و پس از آمدن به قم در مدرسه فیضیه ساکن می شوند و به تحصیل خود در محضر آیت الله حائری ادامه می دهند.
تا سال 1355 هـ ق از محضر آن مرد بزرگ استفاده می کنند. تا اینکه توان استنباط و ذوق سرشار فقهی ایشان شکوفا می شود و به درجه فقاهت دست می یابند.
ایشان با اینکه آن موقع بیش از 24 سال نداشته در درس مرحوم حاج شیخ یکی از شاگردان مبرز وی بود که همواره اشکالات وی مورد توجه استاد قرار می گرفت.
اساتید
اساتید ایشان به دو دسته تقسیم می شوند. دسته اول: اساتید اصلی.
دسته دوم: اساتید مقطعی.
اساتید اصلی ایشان عبارتند از مرحوم سید محمد حسن خوانساری ، آیت الله ملا محمد تقی گوگدی گلپایگانی، مرحوم آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم.
از خصوصیات بارز درس آیت الله حائری این بود که درس خویش را با ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام شروع می کرد. و با این وسیله محبت و عشق اهل بیت علیهم السلام را در دل شاگردان بارور می ساخت.
روی همین جهت است که به هر کدام از شاگردان مکتب ایشان نگاه کنیم همچون استادشان شیفته و شیدای خاندان عصمت و طهارت و از دلباختگان واقعی امام حسین علیه السلام هستند.
ایشان حدود 19 سال در درس آیت الله حائری شرکت کردند.
آیت الله حاج شیخ مرتضی اردکانی- صاحب کتاب غنیه الطالب فی شرح المکاسب ـ نقل کرده اند که مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم با پدرم آشنائی کامل داشتند. بدین مناسبت به من هم لطف خاصی داشت لذا گاهی به محضرشان مشرف می شدم روزی در حضورشان بودم که دو سید جوان وارد شدند و آقا نسبت به آنها بسیار احترام نمود پس از رفتن آنها از حاج شیخ پرسیدم که اینها چه کسانی بودند که اینقدر احترام می نمودید؟
فرمودند: اینها دو نفر مجتهد عادل می باشند، یکی سید احمد خوانساری و دیگری سید محمد رضا گلپایگانی می باشند.
آیت الله حائری در جواب افرادی که از ایشان می خواستند که آقای گلپایگانی را به اراک بفرستند تا عهده دار امور شرعی آنجا باشد فرموده بودند:
« من می خواهم او را آقای دنیا بکنم شما می خواهید او را آقای اراک کنید؟ »
اما اساتید مقطعی ایشان عبارتند از:
- آیت الله محمد باقر گلپایگانی(ره)
- آیت الله محمد رضا اصفهانی نجفی(ره)
- علامه نائینی (ره)
- علامه محمد حسین اصفهانی(ره)
- آیت الله العظمی بروجردی(ره)
- محقق عراقی(ره)
- مرجع بزرگ شیعه آقا سید ابوالحسن اصفهانی (ره)
تمام اساتید مقطعی ایشان از فقهای بزرگ شیعه هستند.
اجازات
1. اجازه مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره)
این اجازه در دوران اختناق و فشار رضا شاه خائن صادر شده و در آن اجازه تصریح به اجتهاد ایشان شده است. و این اجازه برای مسئولین دولتی آن روز فرستاده شد.
2. اجازه مرحوم حاج آقا رضا مسجد شاهی
ایشان که از اساتید مقطعی آیت الله گلپایگانی به شمار می روند اجازه روایتی به ایشان داده بودند. و به فرموده خود آقا: این اجازه به درخواست ایشان نبوده بلکه خود مرحوم حاج آقا رضا مسجد شاهی چون اعتقادی به ایشان پیدا کرده بودند خودشان اجازه روائی مفصلی را مرقوم فرموده بودند.
3. اجازه روائی از محدث قمی
وی عالم جلیل القدر و حدیث شناس معروف در قرن حاضر بود. و از مشایخ (اساتید) روائی آیت الله گلپایگانی می باشند.
اهتمام به تحصیل
عاقبت بر اثر تلاشهای استادش با اینکه هنوز 24 سال از بهار عمرش سپری نشده بود به درجه اجتهاد نائل شد.
به فرمایش خود ایشان:
« هنگامی که 24 سال داشتم مطلبی را از شیخ عبدالکریم سؤال کردم. مرحوم حائری در پاسخ فرمود: به خدا قسم تو مجتهد هستی و باید به نظر خودت عمل کنی. »
ایشان تنها به نبوغ فکریش تکیه نمی کرد بلکه دائماً در تتبع و تحقیق بود. و لحظه ای از افزودن بر اندوخته های علمیش غافل نبود؛
به فرمایش آیت الله واصف:
وقتی نبود که ایشان مشغول عبادت یا تدریس و یا خدمت نباشد، تمام وقت ایشان مشغول به درس و بحث و جواب دادن به سؤالات و مسائل شرعیه و کارهای حوزه علمیه و مسجد و مدرسه بودند....»
خودشان می فرمودند:
« در دوران جوانی و ایام تحصیل، سخت مشغول درس و بحث بودم بطوری که تمام اوقاتم مستغرق در تحصیل بود و بر اثر این مداومت و جدیت چنان شده بودم که حتی در خواب هم اشتغال داشتم.
به این صورت که تا خواب می رفتم جلسه درس مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم و یا جلسه مباحثه با رفقا بخوابم می آمد و می دیدم که مشغول مباحثه می باشم و گاهی مطالبی که در عالم رؤیا رد و بدل می شد یادم می ماند.
مورد استفاده ام قرار می گرفت و خلاصه از مباحثات حالت خوابم نیز استفاده می کردم کم کم بقدری این حالت شدت یافت که حتی روز هم اگر می خوابیدم این حالت پیش می آمد لذا تصمیم گرفتم که دیگر، روزها نخوابم شاید شب درست خواب بروم.
مدتی بر این منوال گذشت روزی در اثنا مباحثه، ناگهان دردی را در ناحیه سرم احساس کردم گویا میله ای در مغزم فرو کرده باشند. لذا زود برخاستم به طرف صحن مطهر حضرت معصومه (س) رفتم اتفاقاً به دکتری که در آن ایام برای تولیت آورده بودند برخورد کردم.
حال خود را به او گفتم او گفت: حالا فعالیت علمی و درس خود را کم کن و انصرافی پیدا کن. خدا می خواست ایام تعطیلی که در پیش است من آن ایام را به استراحت بپردازم »
اهتمام ایشان به تحصیل به حدی بود که مشکلات هم سد راه ایشان نمی شد. و فقر و تنگدستی و کسالت و بیماری هیچکدام نتوانستند بر اراده بلندش فائق آیند، و او را از تحصیل منصرف نمایند دوران تحصیلش در گلپایگان مصادف با ایام قحطی و فقر در ایران بوده، به طوری که ایشان مجبور می شوند بسیاری از اثاث البیت را برای تهیه نان بفروشند.
می فرمودند:
« مواردی پیش می آمد که روزها را تنها با یک عدد بادام سپری می کردم. »
آیت الله کریمی جهرمی نقل می کنند:
در روز شانزدهم ذی القعده سال 1402 در مجلس درس که به مناسبت بیماری و کسالتشان در منزل منعقد بود، فرمودند:
« در دورانی که در مدرسه فیضیه طلبه بودم دچار کسالت و بیماری شدم استادم مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری رحمة الله علیه شبها برای تدریس، در مدرسه فیضیه حضور می یافتند من که آن شب از شدت کسالت و تب نمی توانستم حرکت کنم به رفقا گفتم: مرا ببرید به کلاس درس و با لحاف پشت منبر درس بخوابانید تا از فیض درس ایشان محروم نمانم. »
آیت الله اشتهاردی روزی در درس اخلاقش می فرمودند:
روزی آیت الله گلپایگانی که در مدرسه فیضیه درس می گفت بعد از درس با عجله رفتند، و عذر خواهی کرده و فرمودند:
« می خواهم به اول درس آیت الله بروجردی برسم و اول درس از دستم نرود ».
در آن روزی که به خاطر بیماری ایشان درسش در منزل منعقد شده بود: فرموده بودند: « با اینکه الان چنین مبتلا شده ام درس را شروع کردم تا نصیحتی باشد برای دیگران که به مجرد عذر بیماری یا غیر آن درس را تعطیل نکنند زیرا امروز جهان بشریت شدیداً نیازمند عالم و مجتهد داناست. »
نبوغ و خوش فهمی
با وجود چنان پشتکار و سرسختی در تحصیل علم، ایشان استعداد قوی، و خوش فهمی و نبوغ سرشاری داشت. چنانکه با اینکه هنوز 21 سال از بهار عمرش نگذشته بود در درس فقه و اصول مرحوم آیت الله حائری شرکت می نمود. از شاگردان مبرز درس ایشان به شمار می رفت. و پیوسته مورد توجه استاد بود. به گونه ای که خودشان می فرمودند:
« آقای [میرزا محمود] آشتیانی که تقریرات درس مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم را می نوشت گاهی که در درس مطلبی برایشان درست روشن نمی شد. و یا اشکالی داشتند از مرحوم خوانساری یا از من سؤال می کردند. و با ما در میان می گذاشتند. »
ایشان در درس اساتیدش خصوصاً شیخ عبدالکریم ایراد و اشکال می کردند. و استاد نیز به ایرادات ایشان توجه داشتند.
وقتی از خود آیت الله گلپایگانی سوال شده بود آیا در درس آیت حائری اشکال می کردید؟ فرموده بودند:
« آری من و آقا حاج سید محمد تقی خوانساری و آقای حاج میر سید علی یثربی و آقای اراکی در درس ایشان اشکال می کردیم. »
قابل توجه است که اشکالات مرحوم آیت الله گلپایگانی و امثالش یک اشکالات عمیق و اساسی بود که حتی گاهی موجب تغییر مبنای استاد می شد. و روی همین جهت بود که اشکالاتشان مورد توجه استاد بود، و وقتی ایشان می خواست اشکال کند استاد ساکت می شدند تا همگان اشکال ایشان را بشنوند که چه بسا اشکال ایشان موجب می شد که عده ای مطلب را بهتر بفهمند.
خود آیت الله گلپایگانی روزی به مناسبتی در مورد نحوه اشکال کردن فرموده بودند:
« من خودم در حوزه درسی استادمان آقای حاج شیخ عبدالکریم حرف می زدم و اشکال می کردم ولی مطلب را اول با خودم بازگو می کردم اگر خودم می توانستم جوابی برای مطلب پیدا کنم و رفع اشکال نمایم، نمی گفتم. بلی اگر جوابی برای آن نمی یافتم آنگاه مطرح می کردم. »
تدریس
آیت الله گلپایگانی بیش از هفتاد و پنج سال سابقه تدریس داشت که بیش از 60 سال آن مربوط به تدریس دروس خارج فقه و اصول بوده است.
مرحوم آقا بزرگ تهرانی می نویسد:
هو الیوم من العلماء الفضلاء فی قم و من المدرسین المشاهیر بها.
( ایشان امروز از علماء با فضیلت قم و از مدرسین مشهور در آن شهر می باشد.)
ایشان از نظر علمی در زمان آیت الله بروجردی یکی از استوانه های بزرگ علمی حوزه علمیه قم به شمار می رفتند و در همان زمان سه تا درس خارج تدریس می کردند.
در بالا بردن جنبه علمی و معنوی طلاب از هیچ فعالیتی فروگذار نبودند، به طوری که فرموده بودند:
« خدا را شاهد و گواه می گیرم که با مشاهده بعضی از طلاب که به درس و بحث اهمیت نمی دهند از شدت غصه تب می کنم ».
اهتمام ایشان به تدریس به حدی بود که حتی بیماری و کسالت موجب نمی شد که ایشان درس را تعطیل کنند. در سالی که پای ایشان شکسته بود با این حال درس را تعطیل نکردند و فرمودند:
« از درس رفتن محرومیم ولی الحمدالله از درس گفتن محروم نیستیم »
در منزل درس می گفتند، در اول درس تذکر دادند که من با اینحال درس را تعطیل نکردم تا درسی باشد برای دیگران که به خاطر امر جزئی درس را تعطیل نکنند. آنچنان جدیت و پشتکار کم نظیری در این راه داشتند که حتی فوت فرزندشان موجب تعطیلی درس ایشان نشد. یکی از شاگردان ایشان نقل نموده:
« در زمان حاج شیخ عبدالکریم حائری روزی آیت الله گلپایگانی از وقت مقرر مقداری دیرتر تشریف آوردند. در مورد تأخیر معذرت خواهی کرده و فرمودند؛ کودک پنج ساله ای داشتم که در حوض دچار خفگی شده بود و من مشغول تجهیز و کفن و دفن او بودم. روی این جهت کمی دیر شد! »
آیت الله مکارم شیرازی در مورد درس ایشان می فرمایند:
« در مکتب فقهی ایشان سه تا مطلب خیلی جلب توجه می کرد:
اول: عمق نظر ایشان بود.
دوم: مسأله استقلال فکری ایشان است.
سوم: احاطه بود. ایشان حضور ذهن داشت و احاطه داشت و یک مسأله که می گفت با مسائل دیگر می سنجید. »
زراره ی زمان
مرحوم آقای میرزا رضی تبریزی(ره) که از اعاظم علماء و خود در معرض مرجعیت بوده اند نقل می کنند در مورد ایشان فرموده بود:
«عنده فقه زراره» یعنی نزد آیت الله گلپایگانی فقه و فقاهت زراره بن اعین می باشد.
این گواهی در نزد آنهایی که اهل علم و فقاهت می باشند واضح است که در چه درجه بالای از شهادت است.
در میان اصحاب امام صادق و باقر علیهم السلام «زراره ابن اعین» یکی از اوتاد چهارگانه است و رأس همه آنها محمد بن مسلم و ابی بصیر است. و زراره در رتبه سوم اصحاب امام صادق(ع) است که حضرت از ایشان به عنوان شجره طیبه یاد کرده اند.
به قدری در فقه مسلط بودند که هرگاه مسأله مشکلی از ایشان سؤال می کردند نه فقط حاضر جواب بودند بلکه منابع و مصادر آن نیز در نظرشان بود.
مرحوم آیت الله میرسید علی یثربی کاشانی بعد از اینکه از نجف مراجعت کرده بودند با بسیاری از علمای آن زمان بحث کرده بودند و فرموده بودند اگر با سوادی و فقیهی در قم هست سید محمد رضا گلپایگانی می باشد.
شاگردان
چنانچه ذکر شد بعد از مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری درس خارج ایشان از پررونق ترین درسها بود تعداد زیادی از فضلاء و طلاب که اینک از نخبگان و بزرگان مکتب تشیع محسوب می شوند در درس ایشان شرکت می کردند.
1) مرحوم آیت الله مرتضی حائری یزدی ( فرزند آیت الله شیخ عبدالکریم حائری )
2) مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد فکور یزدی
3) شهید مرتضی مطهری
4) شهید سید محمد علی قاضی طباطبائی
5) شهید دکتر بهشتی
6) شهید مدنی
7) شهید دکتر محمد مفتح
8) شهید حاج شیخ علی قدوسی
9) شهید حاج شیخ مهدی شاه آبادی
10) شهید حاج شیخ عبدالرحیم شیرازی
11) مرحوم شیخ عزیزالله نهاوندی.
12) مرحوم فاضل همدانی.
13) مرحوم شهید سید نور الله طباطبائی نژاد.
14) آیت الله مشکینی.
15) علی اکبر هاشمی رفسنجانی.
16) آیت الله جنتی.
17) آیت الله مقتدائی.
18) آیت الله علی احمدی میانجی.
19) آیت الله کریمی جهرمی.
20) آیت الله علی پناه اشتهادری.
21) آیت الله محسن حرم پناهی.
22) حاج شیخ محمد واعظ زاده خراسانی.
23) آیت الله علی افتخاری گلپایگانی.
24) شیخ اسماعیل معزی ملایری.
25) آیت الله محمد تقی ستوده.
26) آیت الله غلامرضا صلواتی.
27) عبدالحمید شربیانی.
28) آیت الله سید محمد علی علوی گرگانی.
29) آیت الله آقای سید محمد باقر ابطحی.
30) محمد ال طه قمی.
31) آیت الله حاج شیخ رضا استادی تهرانی.
32) محسن قرائتی.
33) آیت الله احمد آذری قمی.
34) آیت الله سید محسن خرازی تهرانی.
35) آیت الله حسین شیخ الاسلام توسیرکانی.
36) آیت الله عبدالله نظری ساری.
37) آیت الله مکارم شیرازی.
38) آیت الله لطف الله صافی گلپایگانی.
درس تفسیر
مقید بودند هر روز بعد از نماز صبح و بعد از نماز عشاء قرآن بخوانند.
یکی از شاگردانش نقل کرده بود که ایشان حدود 60 سال پیش که ما به درسشان می رفتیم فرموده بود:
« من هر روز صبح که قرآن می خوانم یکی از آیات را در نظر می گیرم و درباره آن تا شب فکر می کنم تا ببینم از نظر تفسیری، آیه دارای چه پیامها و مطالبی می باشد. »
روی همین اهتمامی که به قرآن داشتند علاوه بر درسهای متعدد فقه و اصول که همواره افاضه می فرمودند، اشتغال به درس تفسیر هم داشته اند. محور بحث ایشان تفسیر صافی بود و در این درس طبقات مختلف مردم از روحانی و بازاری و غیر آنها، شرکت می کردند. خود ایشان فرموده بودند:
« تفسیر قرآن را از پایان (یعنی سوره های کوچک) شروع کردیم و تا حدود نصف قرآن شریف را تفسیر نمودیم. »
منبر موعظه
امام باقر علیه السلام عالِم را به شمعی تشبیه می کند که می سوزد و زیر پای انسان ها را روشن می نماید و آنها را از حیرت و سردرگمی نجات می دهد.
ایشان با آن مقام علمی و مرجعیت عامه از موعظه و منبر خویش را کنار نمی کشید. منبر می رفت و مردم را با بیانات و ارشادات خود راهنمائی می نمود و از همان زمانی که به عنوان یک مدرس و یک استوانه علمی در حوزه بود تا مدتی از عصر مرجعیتشان این برنامه را داشتند.
در منزل و یا مسجد حسین آباد (محل اقامه نماز جماعتشان) منبر می رفتند.
وقتی موعظه می کردند سخن را از صمیم قلب می گفت، و روی همین جهت دلهای درد گرفته توسط گناه را نرم می نمود. و هواهای نفسانی را معتدل می ساخت. و مردم را با بیان نافذشان متوجه دیانت و خدا می نمود. کلام ایشان با حکمت همراه بود. و با اخلاص سخن می گفت.
شیوه ایشان در منبر رفتن چنین بود که، قبلاً چندین کتاب را می دید و مطالب مفیدی را انتخاب می کرد آنگاه کتاب را نیز با خود به منبر می برد و مطالب را از روی کتاب می خواند و توضیح می داد و معتقد بود که در این صورت مردم اطمینان بیشتری خواهند داشت. روی این جهت به طلاب و فضلاء توصیه می نمود که کتاب با خود به منبر ببرند.
اقامه نماز جماعت
نماز جماعتی که صبحها داشتند یک مرکز تجمعی برای اوتاد و مقدسین و بزرگان بود و بسیار با روح و معنویت بود.
ایشان علاوه بر نماز صبح، ظهر و مغرب نیز در مسجد حسین آباد اقامه نماز می کردند. اینجا هم مؤمنین و فضلاء از فیض حضور و شرکت در نماز جماعت ایشان بهره مند می شدند؛ یکی از علماء تویسرکان نقل می کرد :
« ما در دوران تحصیل در قم هرگاه می خواستیم یک نماز با توجه و خالصی بخوانیم به نماز ایشان می رفتیم. »
برنامه مذکور ادامه داشت تا روزیکه عوامل رژیم پهلوی به خانه ایشان یورش برده و فجایعی به بار آوردند. از آن جریان به بعد ایشان دچار کسالت شدند و روی همین جهت نماز جماعتهایشان تعطیل شد.
تا وقتیکه مسجد مدرسه و دارالقرآن و مرکز معجم فقهی افتتاح شد. بعد از آن ماه مبارک رمضان نماز ظهر و عصر را در آنجا اقامه می فرمودند که مشتاقان از راههای دور برای شرکت در این نماز پرفیض می آمدند.
ازدواج
ایشان بعد از گذراندن دوران تحصیل و رسیدن به مقامات علمی و معنوی با دخترحجت الاسلام مهدی بروجردی ازدواج کردند.
ایشان از افرادی بود که نسبت به حوزه علمیه قم سهم وافری داشت، و مشاور مؤسس محترم حوزه علمیه قم، آیت الله حائری(ره) به شمار می رفت.
ثمره این ازدواج مبارک سه پسر و پنج دختر بود .
مسافرتها
سفر به مکه
ایشان دو مرتبه مشرف به زیارت بیت الله الحرام شدند. سفر اول ایشان زمینی و از راه کویت بوده و عده ای از بزرگان و اخیار قم و علماء محترم در معیت ایشان بوده اند. و گویا این سفر در سال 1318 شمسی بوده است.
مطلبی از این سفر در دست ما نمی باشد مگر دو مطلب که جناب آقای کریمی جهرمی از آیت الله العظمی گلپایگانی نقل کرده اند :
1: ما در آن سفر در مسجد رسول الله (صلی الله علیه آله و سلم) نماز جماعت می خواندیم و حتی برای نماز اذان گفته می شد و شهادت بر ولایت ـ اشهد ان علیاً ولی الله ـ نیز گفته می شد.
روزی مأمور دولتی که این جریان را دیده و شهادت بر ولایت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را از مؤذن شنیده بود. ناراحت و خشمناک به سوی قاضی رفته و گزارش داده بود که مؤذن جماعت شیعه در اذان « اشهد ان علیاً ولی الله » می گفت.
قاضی گفته بود: من نیز می گویم: «اشهد ان علیاً ولی الله » مگر تو می گوئی «علی عدو الله» مأمور گفته بود: منهم می گویم: « علی ولی الله » و خلاصه قاضی گفته بود که ما هم می گوئیم « علی ولی الله» منتهی در اذان نمی گوییم و با این جواب قضیه را فیصله داده بود.
2: در همین سفر مناظره ای لطیف بین ایشان و قاضی القضاه مدینه واقع شده بود. ایشان در مورد این مناظره فرموده بودند: ما او را دعوت کرده بودیم که از او برای اقامه عزا و سوگواری امام حسین علیه السلام در ایام عاشورا و ذکر مصیبت آنحضرت اذن بگیریم او هم دعوت ما را پذیرفت و در مسجد رسول الله صلی الله علیه آله و سلم حضور یافت و در آنجا بحث و مناظره میان ما و او در گرفت تا سخن بدینجا رسید که گفت: شما غالی (یعنی اهل غلو در مورد اهل بیت پیامبر اکرم) هستید.
چه آنکه از پیامبر و امام طلب شفاعت می کنید و می گوئید که آنان زنده هستند و امور دیگر.
من در جواب او گفتم: اولاً که شما هم بر این عقیده می باشد: آیا شما سلام بر پیغمبر نمی کنید؟ آیا شما نمی گوئید، السلام علیک یا نبی الله؟ حال اگر رسول خدا مرده و چیزی را درک نمی کند. و سلام سلام کننده را نمی شنود چه معنی دارد که در برابر قبر او مؤدبانه بایستید و سلام کنید اینگونه که بر زندگان سلام می کنید.
ثانیاً: فرضاً آنچه را ذکر کردی غلو باشد. حال آیا هرگونه غلوی موجب کفر است؟ و آیا اگر کسی گفت که پیامبر زنده است و با اذن الله و اراده الهی سلام سلام کننده را می شنود این غلو و مضرّ به توحید است؟ و او برای این مطالب جوابی نداشت.
سفر دوم به مکه
سفر دوم ایشان به مکه در سال 1385 هجری قمری با هواپیما از ایران به جده صورت گرفت و چون این مسافرت در زمان مرجعیت و زعامت ایشان بود، از جهات مختلف قابل توجه می باشد ، مخارج این سفر را شخص محترم و متدینی از اهالی قزوین به نام مرحوم حاج محمود کیال بانی شدند.
ایشان در این سفر زیارتی با علم و کیاست خویش موجب ترویج آئین مقدس جعفری شد و توانست اتهامات زیادی را که به شیعه جعفری نسبت می دادند برطرف سازد.
در این سفر با مذاکراتی که ایشان با امیر مدینه داشت توانست برخی از آن نسبتهای ناروائی که بر شیعه روا داشته بودند بزداید و اثبات کند که شیعیان در تمام اصول و فروع تابع پیامبر عظیم الشان اسلام می باشند و روی همین مذاکرات عمال سعودی در این سفر و سفرهای بعدی با ملایمت با شیعیان برخورد می کردند و همچون سابق نبود که شیعیان را به جرم بوسیدن ضریح مطهر پیامیر زیر شتم و شلاق گیرند و کسی را که در توحید خطبه های توحیدی نهج البلاغه و تعالیم امام صادق و باقرعلیهما السلام را دارند تکفیر کند.
یکی از نویسندگان معاصر که یک سال بعد به حج مشرف شده بود در سفر نامه خود راجع به این موضوع می نویسد:
« بطوری که به تواتر شنیده شده تا سال گذشته کسی قدرت نزدیک شدن به شبکه های ضریح را نداشت و اگر کسی نزدیک می شد شرطه ها او را با شلاق و چوب می زدند.
ر این سال که آیت الله گلپایگانی به حج مشرف شدند با مذاکراتی که با امیر مدینه که از برداران ملک است کردند رفع سوء تفاهم در مورد بوسیدن شبکه ها از ایشان نمودند و با احترامی که امیر برای ایشان قائل بود دستور داد از سختگیریهای سابق خودداری شود. »
سفر به عتبات عالیات
سفر اول ایشان چند ماه طول کشید. و سفری پرخاطره برایشان بود. در این سفر با بزرگان و زعمای گرانقدر نجف خصوصیت پیدا کرده بودند و به مجلس درس اکابر آن عصر می رفتند.
در این سفر مباحثاتی هم بین ایشان و مرجع تقلید آن زمان آقا سید ابوالحسن اصفهانی شده بود.
مرحوم گلپایگانی فرموده بودند :
« در این سفر میهمان آیت الله العظمی سید جمال گلپایگانی بودیم.
روزی خادم آقا سید ابوالحسن اصفهانی آمد و صحبت ملاقات کرد ما گمان کردیم که می گوید، ما به حضور ایشان برویم و لذا با مرحوم آقا سید جمال رهسپار منزل ایشان شدیم درب منزل ایشان که رسیدیم خادم آمد و گفت: آقا می آیند منزل شما، ما گفتیم، ما حالا آمده ایم. گفت نه، آقا بعد اعتراض می کنند که بنا بود من به دیدن بروم و تو درست اداء رسالت نکردی، لذا از همانجا برگشتیم و آقای سید ابوالحسن هم به دیدن ما آمدند...
در این ملاقات بحثی بین آیت الله سید ابوالحسن و آیت الله گلپایگانی واقع می شود که یک ساعت به طول می انجامد. پس از این مباحثه طولانی آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی به حاج میرزا مهدی بروجردی فرموده بودند:
داماد شما نابغه است.
در همان سفر سید ابوالحسن وسیلة النجاة را به آقا داده و فرموده بودند: اگر شما نظری داشتید بفرمائید استفاده می کنیم. »
سفر به مشهد مقدس
ایشان علاقه عجیبی به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام داشتند و مکرر به زیارت آن امام همام مشرف شده بودند. چنان علاقه ای به حضرت داشتند که هرگاه کسی می خواست به زیارت حضرت مشرف شود. وقتی ایشان متوجه می شد اشک شوق در چشمانش حلقه می زد و کمکی به ایشان می کرد.
افول خورشید مرجعیت
عاقبت آن مجاهد نستوه پس از عمری تلاش و کوشش رو به افول گرائید.
روز تولد حضرت زهرا(س) مردم با اشتیاق برای دیدن ایشان مشرف شده بودند که با همان حالت کسالتشان جلوس نموده بودند .
و تا وقت نماز مغرب و عشاء در خدمت مراجعین بودند. بعد از اذان، نماز مغرب و عشاء را خواندند و مشغول مناجات با خداوند شدند.
به فرزندش فرمودند:
« الحمدالله که نماز مغرب و نافله اش را خواندم، الحمدالله نماز عشاء و نافله اش را خواندم و مشغول تعقیب هستم. »
عرض شد: آقا بهتر است که شما روی تخت بنشینید و تعقیبات را انجام دهید، که عده ای منتظر هستند با شما ملاقات کنند.
خواستند ایشان را بر روی تخت بنشانند که لرز شدیدی بر ایشان عارض شد. چنان انسی با قرآن داشت که در این حال هم به جای جزع و ناله قرآن می خواند.
لرز شدیدتر گردید با آمدن دکترهای قم مثمر نشد و دکترهائی از تهران آمدند و قرار شد که به تهران منتقل شود. که به دنبال این قضیه ایشان به تهران منتقل و در بیمارستان شهید رجائی بستری شدند.
در شامگاه روز پنج شنبه 18 آذر 1372 آن صاحب نفس مطمئنه سوار بر کشتی حسینی شد و به اوج ملکوت پر کشید .
روز شنبه صدها هزار تن از مردم ماتم زده و هزاران تن از علما و طلاب و فضلاء حوزه علمیه قم برای آخرین وداع با پیکر آن مرجع بزرگ وداع کردند .
شدت احساسات سوگواران نسبت به پیکر مطهر به حدی بود که بسیاری از مردم امکان همراهی تابوت حامل پیکر ایشان را به دست نیاوردند.
به سبب ازدحام جمعیت تابوت حامل در نزدیکی حرم مطهر از مسیر پیش بینی شده تغییر جهت یافت و از طریق مدرسه دارالشفاء و فیضیه برای اقامه نماز به صحن بزرگ انتقال یافت.
نماز بر پیکر مطهر توسط آیت الله صافی گلپایگانی اقامه شد. پس از اقامه نماز میت ایشان بر روی دستان انبوه جمعیت عزادار برای تدفین در کنار مرقد استاد بزرگوارش آیت الله شیخ عبدالکریم حائری به داخل حرم مطهر انتقال یافت و به مناسبت این ضایعه بزرگ تا مدتها در کشورهای مختلف دنیا مراسم سوگواری و یادبود برگزار بود .
ولادت
مرحوم حاج شیخ اسداللّه طیّارى در هشتم تیر ماه1306 ه ش در شهرستان قمشه (شهرضاى کنونى) در یک خانواده مذهبى دیده به جهان گشودند.
پدر ایشان از بازاریان آن شهرستان و مادر گرامیشان از سادات با صفاى مکّى بودند. تحصیلات دوران ابتدایى و متوسطه را در همان شهرستان گذرانده و دوره نوجوانى ایشان در همان جا سپرى شد.
ادامه تحصیل
در سن 19 سالگى براى کسب علوم حوزوى و ادامه تحصیلات به اصفهان عزیمت کردند و با علاقه بسیار در حجره محقرى در مدرسه صدر اصفهان زیر نظر استادان فن، دروس حوزه را شروع نمودند.
ایشان از همان ابتداى جوانى متکى به قدرت خویش بودند و براى امرار معاش، کارشان را در کنار درس قرار دادند. زمانى که صحبت از کار و تلاش مىشد ایشان مىفرمودند: «من حتى براى خرید کتابهایى که در آن دوران نیاز داشتم گاهى شب تا صبح بیدار مىماندم و مزد دریافتى را فقط صرف خرید کتابهاى مورد نیاز مىکردم».
از مناعت طبع و عزت نفس بالایى برخودار بودند و هرگز براى رفع نیاز خود دست پیش احدى حتّى پدرشان دراز نمىکردند. حتى در آن زمان که براى طلاب مقررى قرار داده بودند، ایشان از گرفتن آن هم صرفنظر مىکردند و مىفرمودند:«این شهریه به من که توان کارکردن دارم تعلق نمىگیرد».
در سن 27 سالگى با توسل به بى بى دو عالم حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام تشکیل خانواده دادند و علویه اى از اصفهان اختیار نمودند.
انتخاب همسر سیّد به دلیل ارادت بیش از حد ایشان به سادات بود و در تمام دوران زندگى پر برکتشان الحق که هیچ کوتاهى در این امر نکردند. دو ماه بعد از ازدواجشان در سفرى که براى تبلیغ رفته بودند به طور معجزه آسایى راهى کربلا شدند.
در این سفر چون به طور قاچاقى اقدام کرده بودند در زندان بصره حبس شدند و به ضمانت یکى از علما که مىفرمودند: «نه قبل از آن و نه بعد از آن سفر، دیگر ایشان را زیارت نکردم » ، آزاد شدند و به مدت سه ماه و ده روز در کربلا، نجف و کاظمین ماندند.
اخلاق فردى و اجتماعى
ایشان بسیار میهمان دوست بودند. در تمام دوران زندگى همواره در پى این بودند که مشکلات مادى و معنوى دیگران را بر طرف سازند. بسیار با گذشت و سخاوتمند بودند، از قول خانواده ایشان نقل شده :
یک شب به منزل آمدند، دیدیم عباى ایشان روى دوششان نیست و تنها با قبا به منزل آمده اند، هنگامى که از ایشان سؤال کردیم، فرمودند:
در حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام نشسته بودم. طلبهاى نزد من آمد و گفت: امشب شب دامادى من است و چون مقدارى از نظر مالى در تنگنا هستم نتوانسته ام لباسى نو تهیه کنم. ایشان بدون اینکه او را بشناسند بلافاصله عباى خود را که از طرف یکى از رفقایشان به ایشان هدیه شده بود در آورده و به او داده بودند و فرموده بودند: «من اصلاً نیاز به این عبا ندارم و چون نو است به عنوان هدیه از من قبول کن».
گاهى اوقات دیده مىشد هدیه اى که برایشان مىآوردند، از آن شخص تشکر مىکردند، و بلافاصله آن را به فرد دیگرى که احساس مىکردند نیازمند است مىبخشیدند. هیچ دلبستگى نسبت به هیچ چیز مادى نشان نمىدادند.
دست و نَفَسشان براى همه خیر بود و از هیچ کمکى دریغ نمىکردند. تا آنجا که در توانشان بود خود اقدام مىکردند و گرنه به وسیله واسطه، حلال مشکلات بودند. نیاز مادى، روحى و... را با درک عارفانه خود احساس مىکردند و بسیارى از رفقا بر این عقیده بودند که زمانى که نزد ایشان مىآمدیم اگر نیاز مادى داشتیم ایشان بدون اینکه سخنى گفته شود فهمیده و بر طرف مىکردند، یا اگر از نظر روحى احساس ضعف مى شد به نحو احسن تحولى در شخص ایجاد مىکردند.
از جمله نکات اخلاقى ایشان در خانواده این بود که ایشان به فرزندان در احترام گذاشبن به مادرشان سفارش اکید مىکردند و کوچک و بزرگ را به گذشت توصیه مىنمودند.
زمانى که از سفر باز مىگشتند حتماً براى تک تک افراد سوغات مىآوردند و هیچ کس را فراموش نمىکردند. جوّ خانه را آن چنان آرام و با طمأنینه اداره مىکردند که هیچ وقت خلأئى احساس نمىکردیم اگرچه در بسیارى اوقات از لحاظ مادى در تنگنا بودند.
از همان دوران طفولیتِ فرزندان، عشق به اهل بیت علیهم السلام را به آنان آموختند به طورى که هر جا مجلس روضه یا جشن و شادى براى آن بزرگواران وجود داشت مقیّد به شرکت و بردن خانواده به آنجا بودند.
عبادات وتوسّلات
از قول خانواده ایشان نقل شده است :
در تمام دوران حیات با برکتشان هیچ گاه زمانى نبود که ما صبح براى نماز برخیزیم و ایشان در خواب باشند، حتى این ایام آخر که دوران بیمارى را سپرى مىکردند؛ آنقدر به شب زنده دارى و بیدار بودن تا طلوع آفتاب اهمّیت مىدادند که اگر یکى از اعضاى خانواده به علت بیمارى شبى را تا صبح نمىخوابید صبح با خوشرویى به او مىگفتند: «امشب در عبادت شب زنده داران شریک بودى».
هیچ ماه مبارک رمضانى را به یاد ندارم که شب تا سحر چشم بر هم گذاشته باشند و بسیار مقید بودند که در این ماه رختخواب را جمع کنیم. به فرزندان نیز توصیه مىکردند: «در روز هر چه مىخواهید استراحت کنید تا شب بتوانید بیدار بمانید؛ اگر موفق به خواندن دعا و قرآن هم نشدید همان نفس کشیدن در آن ساعات عبادت محسوب مىشود.»
در این ماه بسیار خوشحال بودند و اوج مسرت ایشان در ماه مبارک رمضان بود و این ماه را بسیار دوست مىداشتند. حتى این مدتى که به علت کسالت قادر به روزه گرفتن نبودند در طول ماه مبارک رمضان سحر زودتر از بقیه افراد خانواده مهیاى برنامه سحر مىشدند و در روز از خوردن و آشامیدن صرف نظر مىکردند و در هنگام افطار چند ساعتى مانده به غروب آفتاب با ذوق و شوق فراوان سفره را پهن کرده و به اعضاى خانواده مىفرمودند: «براى من هم دعا کنید تا از این فیض عظیم الهى بهره اى ببرم.»
به زیارت آقا على بن موسى الرضا علیه السلام بسیار اهمیت مىدادند و مقیّد بودند تمام ایام ولادت و شهادت به هر نحوى که مىشد خود را به پابوس آن بزرگوار برسانند و سالى دوبار تمام اعضاى خانواده را براى زیارت به مشهد ببرند. به رفقا نیز سفارش مىکردند که اگر در دل نیت کنید، خود آقا اسباب سفر را برایتان مهیا مىسازند.
در تمام دورانى که بیمار بودند قرآن خواندن و اعمال عبادتى ایشان ترک نمىشد، حتى زمانى که در بیمارستان بسترى بودند.
دلبستگى و علاقه ایشان در دوران جوانى و ایام تحصیل به مرحوم «سید عبداللّه فاطمى رحمه الله » بسیار بود و همیشه از زبان ایشان نقل قول مىکردند وارادت خاصى نسبت به این بزرگوار داشتند. اذکار و ادعیه خود را بسیار پنهان مىکردند، ولى آنچه ما مىدیدیم این بود که دائم الذکر بودند.
در بین زیارات علاقه و اعتقاد خاصى به زیارت عاشورا، امین اللّه و زیارت ششم امیرالمؤمنین علیه السلام داشتند و مداومت به این زیارت (زیارت ششم امیرالمؤمنین علیهالسلام ) را بسیار تأکید مىکردند.
نماز حضرت زینب علیهاالسلام را بسیار تأکید مىکردند و ذکر و نماز حضرت ابو الفضل العباس علیهالسلام را مد نظر داشتند.
دائم الوضو بودن نیز از دیگر خصایص بارز ایشان بود. در سرماى یخبندان زمستان هم که امکانات آب گرم موجود نبود همین گونه رفتار مىکردند.
زمانى که در هنگام شدت بیمارى، براى شفاى ایشان متوسل به ائمه اطهار علیهم السلام مىشدیم و یا نذر و ختمى بر مىداشتیم مىفرمودند: «شما با این ختم و نذرها کار مرا به تأخیر مىاندازید. انسان در هرحال باید راضى باشد به رضاى خدا.»
ایام دهه مبارک فاطمیه، هر سال ایشان پنج روز به نیت پنج تن آل عبا روضه و مراسم نوحه خوانى در منزل برپا مىکردند. در تمامى این ایام چون ساعات برگزارى روضه بعد از نماز صبح بود از ساعت پنج صبح بیدار مىشدند و براى تدارک این مراسم در تکاپو بودند و هرکس که وارد مىشد کفش او را دم در جفت مىکردند و دم در مىنشستند.
روز آخر روضه بسیار ناراحت بودند و مىفرمودند: «حیف که فردا این موقع از این فیض عظیم محرومیم». در ایام ماه محرم نیز که ده روز مجلس روضه خوانى در منزل برپا بود به بهترین نحو این مجالس را برگزار مىکردند و بهترین امکانات را براى روضه تهیه مىکردند و مىفرمودند: «انسان براى ائمه اطهار علیهم السلام باید از جان مایه بگذارد».
همدلى و همراهى با خانواده
همسر ایشان نقل می کند :
در منزل همیشه رسمشان بر این بود که کارهاى منزل باید تقسیم شود و خود بعضى از کارها را شخصاً به عهده داشتند و در هر حال و هر ساعت از انجام آن کوتاهى نمىکردند. به عنوان مثال هر زمان که میهمان داشتیم از یک نفرتا صد نفر بعد از میهمانى، شستن ظرفها و مرتب و تمیز نمودن آنها را خود عهده دار مىشدند و مىفرمودند: « کارهاى اصلى را شما انجام دادید، بقیه کارها با من» و آنقدر مرتب و تمیز کار انجام مىدادند که جاى هیچ گله اى باقى نمىماند.
در کارهاى روزمره بسیار با سلیقه و با انضباط بودند. هرگز کارهاى شخصى خود را به دیگران محول نمىکردند. حتى دوخت و دوز لباس را اگر نیاز به دگمه و یا چیزى داشت، با حوصله و سلیقه آن را انجام مىدادند.
بیشتر کسانى که به دیدنشان مىآمدند از حسن خلق و سعه صدرشان بسیار تعریف مىکردند. هر خواهش و تمنایى از ایشان داشتیم هیچگاه جواب رد نمىدادند و با خوشرویى و متانت آن را بر آورده مىکردند، یا اگر در حد توانشان نبود بسیار منطقى حل و فصل مىکردند.
بسیار اتفاق مىافتاد زمانى که چیزى در ذهن یا دلمان مىگذشت و براى مطرح کردن و کمک خواستن به نزدشان مىرفتیم انگار از قبل اطلاع داشتند. زمانى که قضیه را شرح مىدادند و راهنمایى مىکردند پایان کار همان مىشد که ایشان فرموده بودند.
برخوردها و رفتارهاى عارفانه و دور از ذهن برخى از افراد را که در ایشان مىدیدیم وقتى مطرح مىکردیم به شدت منکر مىشدند و یا بلافاصله حرف و صحبت و بحث را عوض مىکردند.
ولى در صحبتهایشان مىفرمودند: « من در ایام جوانى آن بهرهاى که مىخواستم بردم». حتّى بحث نماز صبح که پیش مىآمد مىفرمودند:
« من در اوایل ورودم به قم زمانى که در ابتداى طلبگى بودم صبحها پشت سر چهار امام جماعت از جمله آیت اللّه بروجردى نماز مىخواندم».
بیشتر اوقات اوّلین نفر بودند که پشت در حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام حضور پیدا مىکردند و هنوز در را باز نکرده بودند.
بیماری
یکی از شاگردان ایشان نقل می کند :
در پانزدهم ماه مبارک رمضان، یک سال قبل از فوتشان، در تهران ناگهان دچار حمله قلبى شدند و در بیمارستان بسترى گشتند، مدت 15 روز بیمارى ایشان طول کشید. تمام ایام شبهاى قدر را در بیمارستان به سر مىبردند و بسیار احساس ناراحتى مىکردند و هر روز که دکتر به ملاقاتشان مىآمد از او مىخواستند که هرچه زودتر مرخص شوند.
بار دوم در محرم سال80 نیز به علت حمله شدید قلبى در اصفهان به بیمارستان منتقل شدند و این بار به حدى حال ایشان وخیم بود که ما هیچ امیدى به زنده ماندن ایشان نداشتیم و تنها متوسل به آقا ابا عبد اللّه علیهالسلام و آقا ابوالفضل العباس علیه السلام شدیم.
ایشان به مدت پنج دقیقه ایست کامل قلبى داشتند که همه کادر بیمارستان و پرسنل بخش از ایشان قطع امید کردند. تمام دستگاههایى که به ایشان وصل بود نشانگر این بود که نه نبض دیگر کار مىکند، نه قلب، ما همه مضطرب و نگران بودیم و در عین حال امیدمان به نذر و نیازها بود.
بیمارى از ساعت 11 شب شروع شد و بعد مدتی به اوج خود رسید به طورى که تمام تجهیزات پزشکى را از اتاق عمل به اورژانس انتقال دادند، ولى در پایان دکتر اظهار تأسف کرد و اتاق را ترک کرد.
در همین هنگام بقیه از اتاق بیرون رفتند و ما چند نفر بالاى سرایشان بودیم. ناگهان احساس کردیم ایشان مىخواهند حرکت کنند و روى تخت بنشینند در حالىکه تا چند دقیقه قبل در حال اغماء به سر مىبردند.
دور ایشان جمع شدیم و کمکشان کردیم در همان حال مقدارى تربت اصل که به همراه داشتیم در دهان مبارکشان قرار دادیم که یک وقت چشم باز کردند و دست برسینه اشاره اى به پایین تخت نمودند در حالى که کسى در آن جا حضور نداشت، سلامى دادند و باز به همان حالت اولیه باز گشتند.
زمانى که دکترها را خبر کردیم شروع کردند به گرفتن نبض و فشار خون و فوراً سرم وصل نمودند و بحمداللّه از مرگ حتمى نجات یافتند و دکتر اظهار کرد این عمل فقط معجزه است و نه چیز دیگر و فردا در بخش پیچیده بود که یک مرده دیشب زنده شده است.
تا نزدیک اذان صبح رفته رفته حال ایشان رو به بهبود بود و سیستم بدن به حالت اولیه خود برگشت؛ هنگام صبح از ایشان سؤال کردیم دیشب چه اتفاقى افتاد که خدا شما را دوباره به ما داد.
فرمودند: «این نذر و نیاز شما کار مرا به تأخیر انداخت».
تمام ایام دهه اول محرم را در بیمارستان بسر بردند و هر کس که موفق به روضه رفتن مىشد به او التماس دعا مىگفتند، و نگران این بودند که چرا در این ایام در بیمارستان اسیرند.
وفات
سرانجام بعد از عمری مجاهدت روح بلند ایشان به جوار حق پیوست و روز سه شنبه 1380/4/11 ساعت 9 صبح جسم مبارکش را از مسجد امام حسن عسکرى علیه السلام به طرف حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام تشییع کردند و در صحن مطهر نماز ایشان به امامت آیت اللّه حاج شیخ یحیى انصارى شیرازى(دارابى) برگزار و سپس در آستانه مطهر امامزاده شاه احمد بن قاسم در قم دفن گردید.
سخنانى از بزرگان درباره جناب طیاره
ـ طیّاره، لَطیف، یَطیرُ فى الهواء؛ طیّاره لطیف است و در آسمانها پرواز مىکند.
جناب حاج سید هاشم حدّاد
ـ آقاى طیّاره هواى نفس نداشت.
آیت اللّه ناصرى دولت آبادى
ـ آقاى طیّاره در جهات اخلاقى خیلى کامل بود و مىتوان گفت: مردى مُهَذَّب، شخصیتى اخلاقى، مرد خدا، اهل سیر و سلوک و دنیا در نظرش هیچ بود و خلاصه این که دل داده حق بود.
آیت اللّه انصارى شیرازى (دارابى)
ـ طیّاره مجرّد است.
مرحوم حاج اسماعیل دولابى
نهی از منکر
مرحوم طیّاره در خاطره اى مىگفت:
روزى به قصد مسافرت سوار اتوبوس شدم، زمستان سردى بود و برف زیادى همه جا را پوشانده بود، هنگامى که اتوبوس از شهر خارج گردید و مقدارى در بیابان طىّ مسیر نمود، ناگهان راننده صداى موسیقى مبتذل را باز کرد، من به او اعتراض کردم و پیشنهاد دادم یا موسیقى را خاموش کن، یا صداى آن را آهسته نما و یا مرا پیاده ساز، راننده شق سوم را برگزید، یعنى اتوبوس را کنار جاده متوقّف کرد و گفت: پیاده شو.
من پیاده شدم خود را به برف زدم و راه بیابان را گرفته روان شدم؛ یعنى مسیر جاده را ادامه ندادم ولى نمىدانم چرا به جانب بیابان پربرف روان شدم، اتوبوس هم حرکت کرد و به راه خود ادامه داد، امّا دیرى نپایید که صداى آقا بایست، آقا بایست را از پشت سر شنیدم، برگشتم دیدم چند نفر از سرنشینان اتوبوس با شتاب به جانب من آمدند، وقتى رسیدند گفتند:
آقا خواهش مىکنیم برگردید، به محض این که شما در این برف زیاد راه بیابان را انتخاب کردى مسافران به راننده اعتراض کردند که اگر براى این مرد اتفاقى بیفتد یا خداى ناکرده گرگ او را بدرد، فردا یقه تو را مىگیرند که او را پیاده کردها ى.
من گفتم: دیگر سوار این اتوبوس نمىشوم، امّا دیدم مردم و راننده اصرار مىکنند: آقا ببخش! و دوباره مرا سوار ماشین کردند، و تا مقصد، دیگر پیچ موسیقى مبتذل باز نشد.
مامور امام زمان - ع
یکى از مراجع تقلید که اکنون صاحب رساله هستند مىفرمودند:
وقتى آقاى طیّاره در اصفهان بودند و ما در قم متوسل به امام زمان علیه السلام مىشدیم مىدیدیم که بعد از چندى آقاى طیّاره براى ما پول مىآورد و الآن به این اندیشه افتاده ایم که چه ارتباطى بین توسل به امام زمان علیه السلام و پول آوردن آقاى طیّاره بود با اینکه آقاى طیّاره در اصفهان بودند
اجرت کار برای اهل بیت - ع
مرحوم طیّاره مىفرمودند:
پدر یکى از مراجع که صحافى مىکرد به نجف اشرف رفته بود و در مدّتى که در آنجا اقامت داشت قرآنها و مفاتیح الجنانهاى حرم شریف را صحّافى کرده بود.
در واپسین شبهاى اقامت خویش مولا امیرالمؤمنین علیه السلام را به خواب دیده بود که حضرت فرمودند:
« من آمده ام حساب کنم».
آن آقا گفته بود: من این کار را داوطلبانه انجام دادم.
حضرت فرمودند: « نه، هر کدام یک قیمت دارد آنها که کوچک است یک قیمت و آنها که بزرگ است قیمتى دیگر دارد.»
دید برزخی
مىفرمودند:
در هنگام مرگ پدر آیت اللّه ناصرى من حضور داشتم .
ایشان حورالعین را مىدیدند و مىگفتند: اینها پایکوبى مىکنند.
آقاى طیّاره مىفرمود:
کسى پس از رحلت «آیت اللّه کوهستانى - ره »، ایشان را در حرم حضرت رضا علیه السلام دیده بود و گفته بود:
شما که مرده اید چگونه به زیارت آمده اید؟
ایشان فرموده بود: «سخن مگو! شتر دیدى ندیدى ! ».
مرحوم طیّاره مىفرمودند:
شاید هیچگاه نبوده است که ما بیست و هفتم رجب به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شویم و کرامتى در آنجا رخ ندهد.
پشیمانی از اعمال
مىفرمودند:
دکتر مدرسى که درس حوزه نیز خوانده بود گاه شدیداً مىگریست.
مىگفتیم: چرا گریه مىکنى؟ مىگفت: «براى روزهایى که پاى درس استاد اشکال مىکردیم تا خود را جلوه دهیم».
ارتباط با اولیاى خدا
یکى از خصوصیات مرحوم طیّاره این بود که ایشان تلاش مىکرد با اولیاى خدا و انسانهاى برجسته ارتباط داشته باشد. اگر حس مىکرد کسى انسان فوق العاده اى است به سراغش مىرفت.
یکى از افرادى که ایشان با او ارتباط داشت، مرحوم «حاج شیخ ابوالقاسم ابراهیمى شهرضایى» بود. او مرد کشاورزى بود که بر اثر تقوا و دیانت و عشق به اهل بیت عصمت و طهارت، صفات برجسته، اخلاق فوق العاده، تقوا و خوف عجیبى داشت.
آقاى طیّاره مکاشفات و خوابهاى زیادى از ایشان نقل مىکردند.
ایشان مىگفتند: مرحوم شیخ ابوالقاسم در سخاوت و ایثار، انسان بزرگى بود. مکرر نماز استیجارى مىخواند و پولش را صدقه مىداد. کارگرى مىکرد و از چاه آب مىکشید و پولش را انفاق مىکرد.
یکى دیگر از افرادى که آقاى طیّاره به ایشان عشق مىورزید مرحوم« حاج آقا رحیم ارباب - ره » بودند.
آقاى طیّاره از خصوصیات اخلاقى ایشان خیلى تعریف مىکرد و مىفرمود: نماز ایشان خیلى طولانى بود. گاهى نماز صبح ایشان چنان طولانى بود که اگر کسى لازم بود غسل کند، مىتوانست غسل کند و به نماز ایشان برسد.
یکى از شخصیتهایى که حاج آقا طیّاره با ایشان بودند« حاج میرزا على آقاى شیرازى ره » بود. آقاى طیّاره، هم به درس ایشان مىرفتند و هم در منزل به او خدمت مىکردند. آقاى طیّاره از زهد ایشان بسیار تعریف مىکردند و مىگفتند:«امکانات زیادى در اختیار ایشان مىگذاشتند، ولى اعتنایى به آنها نداشتند و یا اگر مریدهاى زیادى دور ایشان جمع مىشدند اعتنایى به آنها نداشتند و از شهرت پرهیز مىکردند» .
مرحوم طیّاره جمله اى را از ایشان نقل مىکردند که براى نویسندگان امروز ما که از همان ابتدا دست به قلم مىشوند بسیار مناسب و زیباست. حاج میرزا على آقاى شیرازى سفارش مىکردند:
«خوب است، کسى که مىخواهد کتاب بنویسد، بگذارد سن و سالى پیدا کند و تجربه حاصل کند و پخته شود؛ سپس کتاب بنویسد».
آقاى طیّاره نکته اى را به سخن حاج میرزا على آقا اضافه مىکردند و مىگفتند: حاج میرزا على آقا مىفرمود: «انسان خوب است کتاب ننویسد تا پخته شود» و وقتى هم که پخته شد مىفهمد که لازم نیست کتاب بنویسد.
«آن را که خبر شد خبرى باز نیامد»؛ یعنى آنچه را که باید گفته شود، دیگران گفته اند.
احترام به ذرّیه رسول اللّه - صلىالله علیه وآله
آقاى طیّاره هم حجره اى داشتند به نام «سید جواد» یک وقت هم حجرهاى ایشان هوس ترشى مىکند، آن هم از نوع مخصوص شهرضایىاش، تا مىفهمد که هم حجرهاى سیدش هوس ترشى مىکند به طرف شهرضا به راه مىافتد و ترشى را مىآورد و در سه راهى سلفچگان چهل کیلومترى قم، ماشین در اثر بارندگى در برف مىماند.
ایشان پیاده مىشود و با پاى پیاده در برفها به قم مىآید و ترشى را به دست سیّدجواد مىرساند. و فرمودند: من از آن سال پادرد گرفتم.
نقل شده که حتى به همسرشان هم نمىگفت یک لیوان آب مىخواهم.
سئوال می شد : چرا این کار را نمىکنید؟
مىگفتند: چون سادات هستند باید دقیقاً رعایت حال ایشان را بکنیم
امام زمان علیه السلام ولى نعمت ما هستند
یکی از شاگردان ایشان نقل کرده است :
در اواسط سال 1379 همزمان با ایام ولادت حضرت زهرا علیهاالسلام با لطف و همیارى بعضى از برادران ایمانى، مؤسسهاى به نام تبلیغ وانفاق آقا امام زمان علیه السلام راه اندازى شد.
در یکى از شبها پس از جلسه مؤسسه به سمت قم حرکت کردم و در بین راه، به جهت مشکلات موجود، مقدارى یأس بر من غلبه کرد به گونه اى که در ذهنم خطور کرد ما که توانایى نداریم، چرا دست به این کار زده ایم؛ خوب است خود حضرت مشکلات دوستانش را حل کند.
همان شب خوابى دیدم که پیامى روحبخش و ارزشمند براى من داشت. در عالم رؤیا دیدم از حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام به سمت منزل در حرکت هستم. در این هنگام شخصى به شانه من زد.
دیدم آقاى طیّاره است. فرمودند: «شما تهران را برو! ما هم در جوانى از این کارها مىکردیم و اگر مىتوانستم من هم مىآمدم». ا
ین خواب امید و شوق خاصى در من ایجاد کرد. تا این که در شام تولّد پیامبر اکرم صلىالله علیه وآله (سال 1380) به همراه یکى از دوستان خدمت آقاى طیّاره مشرّف شدیم. درباره کار مؤسسه براى ایشان نکاتى را عرض کردم و بعد خوابى را که دیده بودم تعریف کردم.
ایشان، تأملى کرد و فرمود: این رؤیا صادقه است و قطعاً این کار مورد رضایت امام زمان علیه السلام است.
حضرت، ولى نعمت ما هستند و باید او را شناخت و شناساند. در این هنگام یکى از دوستان سؤال کرد: محبت حضرت حجّت علیه السلام چگونه حاصل مىشود؟
فرمودند: با سه چیز. «توسل به امام زمان»، «نماز امام زمان» و «صدقه براى سلامتى امام زمان علیه السلام »
شکر
مدّتها پس از آن که توفیق دیدار آقاى طیّاره سلب شده بود در مسیرى خدمت ایشان رسیدم؛ پس از احوالپرسى، سؤال کردند: چه مىکنید؟
تا آمدم بگویم شکر، پیشدستى کردند و فرمودند: شما که نمىگویید شکر؟! براى این که هیچ وقت نمىتوان شکر نعمتهاى خداوند را بجا آورد.
ذکر مفید
یکى از دوستان از ایشان پرسید: الآن چه ذکرى براى ما مفید است؟
ایشان فرمودند:
باید از اهلش سؤال کرد و بعضى هستند که دکان درست کردهاند. روزى شخصى ذکرى را به شخص دیگرى آموخته بود و آن شخص در اثر انجام آن ذکر دیوانه شد. این اذکارى که در مفاتیح آمده خوب است. در جایش عمل کنید! و مخصوصاً زیارت عاشورا را بخوانید!
معاشرت با بعضى افراد سلب توفیق مىآورد
روزى از ایشان سؤال شد :
علت این که بعضى اوقات از انسان سلب توفیق مىشود که نه حال عبادت دارد، نه حال درس و... چیست؟
ایشان فرمودند:
علتش مىتواند معاشرت با افراد باشد؛ زیرا وقتى انسان با شخصى روبرو مىشود اگر انسان مؤمن و با صفا باشد گاهى تا یک هفته تأثیر مثبت مىگذارد وانسان، پرانرژى است، ولى بعضىها هستند وقتى با آنها معاشرت مىکنى اثر منفى مىگذارد و باید از آنها دورى کرد. اینها هستند که بىتوفیقى مىآورند.
بعد سؤال شد: چگونه تشخیص دهیم با چه کسانى نباید معاشرت کرد؟
فرمودند: قرآن جواب این سؤال را داده است: « بَلِ الإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصِیرة - قیامت، آیه 14» ؛ بلکه انسان خود از وضع خویش آگاه است.
باز پرسیدم: انسان باید در این جامعه زندگى کند و در بین مردم باشد پس چگونه رفتار کند؟
فرمودند: راهش فقط یک سلام وعلیک است نه بیشتر.
از معروف شدن بپرهیزید
شخصى آیة اللّه بهجت را به خواب مىبیند که به او مىگویند: منزوى شو!
بعد نزد حاج آقا طیّاره مىآید و خواب را براى ایشان نقل مىکند .
ایشان مىفرماید: مراد از این انزوا این نیست که از جامعه دور شوید بلکه منظورشان این است که از معروف شدن بپرهیزید.
اعمال ماه رجب
مىفرمودند:
در ماه رجب زیارت رجبیه را بخوانید و براى یک روز هم که شده است به زیارت امام رضا علیهالسلام بروید.
مباهات خداوند به اولیا
حاج آقا مىفرمودند:
خداوند در مقابل ملائکه اش به بندگانش مباهات مىکند و مىگوید: اینها بین آب و آتش قرار گرفته اند و در این میان مرا انتخاب کردهاند.
اولیا، معناى مباهات را فهمیده بودند که آن چنان عبادت مىکردند. ما که درک نمىکنیم و نمىدانیم آنها از مباهات چه فهمیده بودند که آنچنان عبادتش مىکردند.
جهانگیرخان قشقایى با این مهارت موسیقى را رها کرد
مرحوم قشقایى از شاگردان مرحوم آخوند کاشى بود .
حاج آقا طیّاره قضیه آمدن مرحوم قشقایى به اصفهان و طلبه شدن او را از زبان خادم جهانگیر خان نقل کردند و فرمودند:
خادم جهانگیر خان مىگفت: روزى به یک عروسى دعوت شده بودیم، در یکى از اتاقها عده اى ساز مىزدند؛ جهانگیرخان گفت: بروید و به تار زن بگویید: سیم پنجم تارت «کوک» نیست.
وقتى تار زن این حرف را شنید گفت: مگر جهانگیرخان اینجاست؟!
یعنى تنها کسى که مىتوانست با این دقت متوجه شود، جهانگیرخان بوده ولى با این همه مهارت همه را کنار گذاشت و توبه کرد. و در مسیر علم و معنویت به مقاماتى دست یافت.
توصیه به تحصیل
مىفرمودند: ادامه تحصیل بدهید تا بتوانید گوشهاى از دین اسلام را بگیرید. که براى از بین بردن اسلام بسیار دسیسه چینى مىکنند، و بلند همّت باشید و همیشه آقایتان امام زمان علیه السلام را بالا سرتان داشته باشید
آقاى طیّاره مىفرمودند:
اگر طلبه دو چیز داشته باشد خداوند به او کمک مىکند و باید این دو چیز را حتماً دارا باشد: یکى اخلاق خوب و دوم سخى الطبع باشد. با مردم با اخلاق خوش رفتار کنید.
یکى از طلب هها هنگام تبلیغ به روستایى رفت. هنوز وارد روستا نشده بود که کدخداى ده به او مىگوید:
ما کسى را نمىخواهیم، برگرد! در همین هنگام طلبه صورت کدخدا را مىبوسد و باخوش رفتارى تمام مىگوید: باشد بر مىگردم. کدخدا از اخلاق خوب او خوشش مىآید و او را نگه مىدارد.
سعى کنید مشکلات مردم را رفع کنید! اگر کسى نزد شما آمد و از دیگرى گله و شکایتى کرد بگویید: این طور که تو مىگویى نیست. سعى کنید کینه ها و کدورتها را رفع کنید و دلها را بهم نزدیک نمایید.
آداب زیارت
سؤال شد: آیا در ایامى مثل تولد حضرت رضا علیه السلام و یا اعیاد دیگر که حرم شلوغ است جایز است که به مشهد برویم یا وقت دیگرى برویم؟
ایشان فرمودند:
جاى خلوت هم پیدا مىشود و اطراف حرم حضرت که خلوت هست به زیارت بپردازید. شخصى از بزرگى پرسید:
اگر به علت شلوغى وارد حرم نشدم چه کنم؟
فرمود: همه رواقها و همه جایش حرم است. ائمه علیهم السلام ، حیات و ممات ندارند و همیشه زنده اند و در همه جا هستند.
سپس سؤال شد: از حضرت چه بخواهیم؟
فرمودند: شکر کنید که به شما توفیق زیارت دادند و خودشان بهتر مىدانند چه چیزى بدهند و فقط زیارت بخوانید.
بعد فرمودند: «طُوبى لِمَنْ لا یَشْغَلُه ما تَراه عَیْناه» سعى کنید خودتان را مشغول چیزهاى دیگر نکنید و در بازار و بین راه توقف نداشته باشید. چون آنها در دل رسوخ مىکند و قلب را مشغول مىسازد.
همانگونه که انسان هر بار چراغش را نفت مىکند باید هر چند یک بار به زیارت امام رضا علیه السلام برود.
زیارت قبور تخت فولاد
سفارش مىکردند: زیاد به تخت فولاد بروید و سه نفر را معرفى کردند که حتماً قبور آنها را زیارت کنید که عبارت بودند از:
«آقا میرمحمد صادق تخت فولادى» ، «آخوند کاشى» و «مرحوم شمس آبادى» و همچنین سفارش مىکردند وقتى به شهرضا مىروید به زیارت «امامزاده شاهرضا» رفته و سر قبر « شیخ کرمانى» بروید! ایشان از شیخ کرمانى بسیار تمجید و او را به بزرگى یاد مىکردند.